اشرافیت سیاه: درباره ی پول پرستان بی وجدانی که لباس مردان خدا را پوشیدند.

تالیف: پویا جفاکش

این نقشه از "کارتا مارینا: مطالعه و رونویسی افسانه های طولانی" منسوب به مارتین والدسیمولر در سال 1516 است. نکته ی عجیبش، تصویر یک پدرسالار در خیمه ی تاتاری در مناطق شرقی دریای باکو (خزر) است که اسمش "نوی" است. بعضی منابع قرن 19، نوی را به صورت تلفظی برای نام نوح پدرسالار به کار میبردند. اما نوح ابوالبشر در قرن 16 در شرق دریای خزر چه میکند؟ در تاریخ فعلی، این منطقه محدوده ی حکومت چند پادشاه سامانی به نام نوح تلقی شده است. سامانی ها تنها پادشاهان فارس زبان این منطقه در میانه ی حکومت های سلاله های ترک هستند. اما ظاهرا یک استثنای واقعی به حساب نمی آیند. آنها فارسند چون شهر مهمشان بخارا امروزه یک منطقه ی فارسی زبان است وگرنه اسم "سامان" احتمالا تلفظ دیگر لغت "شمن" است که به روحانیون ترک-مغول گفته میشد. این که بخارا در کنار سمرقند مهمترین شهرهای تیمور لنگ تلقی شده اند، نشان میدهد که پیشینه ی شمنی حکومت تیمور به همراه خود او به این منطقه انتقال داده شده است. نام سمرقند پایتخت تیمور، به معنی سرزمین سامری ها و در اشاره به شهر سامرا از حکومتگاه های مغول های نوحی در روسیه است که احتمالا در جریان عقبنشینی ازبک های روسیه از مقابل رومانف های غربی، به ازبکستان کنونی عقبنشینی کرده است. درواقع نوح پادشاه نیز میتواند سلفی برای نوحی یا نوغایی نامیده شدن حکومت تاتارهای دشت قبچاق یا روسیه ی کنونی باشد. از دید غربی ها تاتارها هم در تمام آسیا بودند و هم اسلاف بومیان زردپوست امریکا موسوم به هندیان یا سرخپوستان بودند. اتفاقا در میان آنها هم یک نوح پادشاه نام برده شده که به تاریخ تاییدنشده ی مورمون ها برمیگردد. کتاب مقدس مورمون که تاریخ رسمی آن را تایید نمیکند، نوح را پادشاه نفتایی ها میشمرد. نفتایی ها مردم امریکای مرکزی بودند که با همسایه های شمالیشان یعنی لامانی ها در جنگ بودند و به دلیل از راه حق منحرف شدن نوح شاه، مورد خشم خدا قرار گرفتند و کشورشان توسط لامانی ها که سرخپوستان امریکای شمالی باشد تصرف شد. این دوگانه دوگانه ی جالبی است منتها به شرط این که ربطش به تاریخ بنی اسرائیل کتاب مقدس کاتولیک-پروتستان را فراموش نکنید. بر اساس کتاب مقدس مورمون، این دو اتحادیه ی دشمن، ثمره های فروپاشی اتحادیه ی واحدی از مهاجران اورشلیم بودند که از اولاد لحی پیامبر به وجود آمده بود. لحی و دوستش اسماعیل، اورشلیم را ترک گفته و به امریکای شمالی مهاجرت کرده بودند و فرزندانی که از ازدواج فرزندان اسماعیل با فرزندان لحی به وجود آمده بودند اتحادیه را ساختند. عجیب این که نام اسماعیل به وضوح نشان میدهد که او باید از بیابان نشینان نواحی جنوب یهودیه باشد و از آن عجیب تر این که ظاهرا خود لحی هم زیاد از اسماعیل فاصله ی قومی ندارد. چون محل دفن اسماعیل ابن ابراهیم که جد این بادیه نشینان جنوبی است، جایی به نام "بئر لحیا" بوده است و بنابراین به نظر هیو نیبلی، هر دو اسم، اشاره هایی رمزنگارانه به ارشاد اسرائیل توسط اعراب دارند. لحی 7پسر داشت که از آنها 7 قبیله به نام پدرانشان به وجود آمدند به جز یکی از آنها که پدرشان سام، فقط دختر داشت و ازاینرو اولادش به نام پدران اسماعیلیشان، «اسماعیلی» نامیده شدند. اولاد نفتای حکومت را قبضه کردند و به زودی مورد اعتراض اولاد لامان –که تلفظ دیگر "لابان" است- قرار گرفتند و از تقسیم شدن قبایل در درگیری دو طرف، دو حکومت لامانی و نفتایی به وجود آمدند. لامانی ها بسیار شریر و پست بودند و ازاینرو خدا آنها را نفرین کرد و پوستشان را سیاه نمود اما بعدا وقتی مسیح بر هر دو امت ظاهر شد و آنها را به راه خدا دعوت کرد لامانی ها و نفتایی ها هر دو به مسیح گرویدند و این سبب شد که به مرور پوست لامانی ها روشن تر شد تا این که هم لامانی ها و هم نفتایی ها مجددا از راه حق منحرف شدند. دعوای لامانی ها و نفتایی ها به وضوح روایت دیگری از دعوای اولاد یهودا و یوسف و تقسیم پادشاهی یهود به دو امت یهودا و اسرائیل است. تفاوت در این است که اسرائیل که جزو آشور میشود، اینجا به صورات لامان تبدیل به خود آشور –و درواقع شاخه ی بابلیش- میشود که یهودیه یا نفتای را تسخیر میکند. این با تسخیر پایتخت مسیح یعنی رم توسط بربرهایی که قبلا از رم اطاعت میکردند ماهیت نزدیکتری دارد. در تاریخ تاتارها این میتواند به تسخیر ارض روم یا حکومت های نیمه رومی ترکیه توسط تاتارهای بربر تر تبدیل شود که ربط موضوع به امیر تیمور هم همینجا آشکار میشود. تیمور، حکومت عثمانی ها در ارض روم را تصرف و سلطان بایزید را زندانی خود نمود. همانطورکه میدانیم حکومت عثمانی از دل حکومت سلاجقه ی روم درآمد و یکی از نسخه های اصلی تر این قصه، ربطی به لغت "نوی" دارد.: مدتها قبل از تیمور و در زمان چنگیزیان، بایجو نویان از طرف اوگتای خان پسر چنگیز خان، سلاجقه ی روم را شکست داد و کیکاووس شاه سلاجقه را تحت امر چنگیزی ها درآورد. نویان دراینجا معنی امیر میدهد و ممکن است انتساب به نوی داشته باشد. بایجو نویان در حکومت بر ایران، جانشین جرماغون نویان شد و فتح آذربایجان و روم ترکیه، کارهای مهم او بود. اما بعد قرار بر اطاعت او از هلاکو خان و سپرده شدن خاورمیانه به هلاکو نوه ی چنگیز خان گردید. در زمان حمله ی هلاکو خان به عراق عرب، بایجو با تصرف بغداد مخالفت کرد و وقتی مکاتبات مخفیانه ی او با خلیفه ی بغداد افشا گردید، به دستور هلاکو خان اعدام شد. درباره ی بایجو نویان یک نکته ی جالب دیگر وجود دارد: نام پدرش مینگ قاآن یا مینگ خان بود که میتوان آن را به شاه مینگ معنی کرد. مینگ نام قلمرو چینی جدا شده از حکومت چنگیزیان بود که پایتختش پکن قبلا به قوبیلای خان نوه ی چنگیز خان و برادر هلاکو خان تعلق داشت و هلاکو خان هم تحت امر قوبیلای خان بود. با خان بزرگ شدن قوبیلای خان، پایتخت عملا به خان بالیغ یا پکن منتقل گردید. درباره ی "نویان" خوانده شدن بایجو باید این را هم مد نظر داشت که منبع زیر در بخش "گروه اعزامی به چین شمالی" از شهر تاتارها در حومه ی پکن، با عنوان "نوی چینگ" یاد کرده است:

بدین ترتیب، بایجو نویان به لحاظ رمزگذاری شده ارتباط نزدیکی با اوج امپراطوری مغول دارد. این اوج با گسترش یافتن تا عراق و ترکیه، امپراطوری اوغوز خان را بازآفرینی میکند. اوغوز خان که او هم چین را فتح کرده و حکومت خود را تا عراق و ترکیه در غرب گسترش داده بود، به گزارش جان براون در Introduction to the knowledge and study of the holy scriptures منسوب به 1789 لندن، ملقب به میدای و عامل ایجاد حکومت همنام خود یعنی مدی یا ماد در غرب ایران بوده که بعدا در از بین بردن آشور و بابل، ایفای نقش کرد، ایفای نقشی که میتوان آن را با فتح عراق عرب توسط هلاکویی ها مقایسه کرد. اوغوزخان از بابت این که روح اولین پیشروی شرق تاتاری در غرب است با مهاجرت شیونگنوها به غرب و تبدیل شدنشان به خیونی ها یا هون ها مرتبط شده است. به نوشته ی جان رنکینگ در 1827،شینوگنوها در اصل، مردمی به نام QUIE, OUEIبودند که دلیل نامگذاریش نسب بردن از دختران امپراطوران سلسله ی چینی OUEI-YUEN-TI بوده است. آنها خود را YUEN OUEIیعنی اویی های بزرگ میخواندند. "تا سی ین بی" یعنی سیانبی های بزرگ هم نامیده میشدند که اسم اخیر، برای جدا کردن آنها از سیانبی های لیائوتوم بود. آنها فرمانروای خود را TOPO یعنی شاه زمین (پو یعنی شاه، و تو یعنی زمین) مینامیدند. بعد از این که رهبرشان سیانگ وانگ (سیانگ شاه) با دختر امپراطور هان ازدواج کرد و توانست بر رقبایش پیروز شود، آنها عملا سیانگ یا شیونگ شدند و اضافه شدن "نوی" به صورت "نو" به این اسم، اصطلاح شیونگنو را ایجاد کرد. رهبر آنها از این پس شان یو یعنی شاه-خدا هم بود. این اصطلاحات با لغات خیونی و هون مرتبطند و "هون" به اندازه ی "هان" تلفظ دیگر "خان" است. ترکیب رهبران هون با اشراف اروپایی در راه ایجاد اروپای نوین، این لغات را به صورت اسم خاص، تبدیل به تاریخ اروپا کرده است. ازجمله بنا بر کتاب "عثمانی لازارو سورانزو" از آبراهام هارتول منسوب به 1603، اسم "هانری" یا "هنری" برای شاهان فرانسه و انگلستان، ترکیب "هان" با "ری" و در مجموع به معنی خان حکمران است. رنکینگ علاوه بر اینها معتقد است که این یوئن اویی ها ربطی به یونانی ها هم دارند چون هلن که یونانی ها به نامش هلنی نامیده میشوند از توی تخم درآمده درست مثل کانوا مادر اساطیری چینی ها و مغول ها. بعضی از هون ها به سبب تقدس این تخم مرغ، سر بچه هایشان را میبستند تا جمجمه شان به شکل تخم مرغ درآید و نویسنده های یونانی-رومی همین را از اسکیت های اروپای شرقی گزارش داده اند. همین رسم در بین سرخپوستان امریکای جنوبی هم بود که رنکینگ معتقد است دنباله ی هون های آسیای شرقی بوده اند. کانوا همان نوآ همسر فو-شی است که در قرن 19 بسیاری از چینی ها او را همان "فو" یا بودا میدانستند. در بین تاتارها او با تانگری خدای آسمان تطبیق میشد و همین اسم به صورت تانگا نام یک خدای پرویی است. تانگا سه چهره داشت و در این سه چهرگی، معادل با خدای اعظم هندوها بوده است. پرویی ها و دیگر سرخپوستان امریکای جنوبی، دنباله ی سرخپوستان امریکای شمالی و مرکزی بودند که به لحاظ فرهنگی و میتولوژیک، بیشترین ارتباط را با تاتارهای سیبری دارند. در افسانه های قرن 19 نیز اوغوز خان بیشترین بومی سازی را در منطقه ی سیبری نشان داده بود. اوغوز خان نهمین پادشاه بعد از یافث ابن نوح بود که همان یاپتوس تیتان در افسانه های یونانی است. مونتزوما آخرین پادشاه آزتک های مکزیک هم نهمین پادشاه پس از وتان یعنی شاه اساطیری بود که به طرز مرموزی همنام یک خدای تاتار-ژرمن است. سیبری جای خیلی خوبی برای بومی سازی قربانی شدن روح نوی-چینگ توسط حکام تغییریافته شبیه آن اتفاقی است که برای بایجو نویان افتاد. سیبری را فقط یک امپراطوری فتح کرد: رومانف های روسی. ژنرالی که بیشترین نقش را در این فتح داشت یک هتمان (رئیس قزاق ها) در خدمت ایوان مخوف به نام یرماک تیموفیویچ بود که پس از پیروزی های فروان، بلاخره در یک نقشه ی حساب شده ی دشمنش کوچوم خان به دام افتاد و کشته شد. زندگینامه ی این یرماک را جعلی و کار خاندان استروگانف میدانند چون در کتاب درباره ی نقش مثبت آنها اغراق زیادی شده است. جالب است که نام این خاندان استروگانف یادآور میشل استروگف قهرمان رمانی به همین نام از ژول ورن است. استروگف از طرف تزار مامور رساندن پیام مهمی با گذر از منطقه ی آشوب زده ی سیبری میشود که عرصه ی تاخت و تاز تاتارها است. ظاهرا یرماک باید خیلی قدیمی تر باشد چون تاریخ جنگ های او را امروزه دهه ی 1580 عنوان میکنند. ولی سوفی کوتین در رمان الیزابت منسوب به 1806 (انتشار: 1809) تاریخ فتح سیبری توسط یرماک مزبور را 1777 میخواند. خیلی عجیب است چون این تاریخ، فاصله ای از زمان تالیف رمان ندارد. از طرفی، دوران مزبور، دوران شورش یک هتمان دیگر به نام امیلیان پوگاچف بوده که خود را در بین قزاق ها پسرخوانده ی محبوب پطر کبیر و جانشین بحق او میخوانده و موفق به فتح سامرا و قازان شده بوده است. پوگاچف سرانجام دستگیر و اعدام شد اما ظاهرا آنقدر آدم مهمی بود که برای زدودن خاطره اش خانه اش را به آتش کشیدند و نام روستایش را عوض کردند. ولی شاید اطلاعات اخیر رد گم کردن باشند و ما باید سرنوشتش را با کس دیگری که به نوعی با فاتحان مرتبط باشد کامل کنیم. عنوان پسرخوانده ی پطر میتواند او را با یک نفر دیگر در همین عنوان و با عاقبتی بهتر تطبیق کند. این شخص، یک افریقایی به نام آبرام گانیبال است. او در زمان پطر، دارای قدرت زیادی بود ولی بعد از آن مورد رشک و سوء ظن قرار گرفت و به سیبری تبعید شد تا این که پس از سال های بسیار بخشوده شد. معلوم نیست ابرام گانیبال به کجای افریقا تعلق داشت ولی گانیبال تلفظ روسی نام هانیبال سردار قرطاجه در شمال افریقا است که با رومیان جنگید. جالب است چون تزارهای روس هم رومانوف یعنی رومی، و دنباله ی شاهزاده های آلمانی برآمده از امپراطوری مقدس روم در اروپا بوده اند. هانیبال کارتاژی همچنین دارای عنوان گبارکا" بود. این هم میتواند یادآور نام برکه خان، اولین خان مسلمان مغول باشد. برکه خان رهبر اولوس جوچی و فرمانروای روسیه بود و جنگ های موفقی با هلاکو خان داشت ولی درست موقعی که میتوانست ضربه ای قطعی بر هلاکو خان وارد بیاورد از پیری درگذشت. در طول این جنگ ها کشیش های روم مقدس معتقد به اتحاد با هلاکو خان و لابی کردن با افراد مسیحی دربار هلاکو بودند. هانیبال باراک علیه روم =برکه خان مسلمان علیه روم و هلاکو = اتحاد بایجو نویان با خلیفه ی مسلمانان علیه هلاکو. از آن هم جالب تر باز این که نشان ابرام گانیبال، یک فیل است، همان جانوری که هانیبال قرطاجی با لشکری از آن، از آلپ گذشت و رومیان را به وحشت درآورد. ظاهرا این سفر از افریقا به اروپا انجام شد و فیل های مزبور هم فیل افریقایی بودند. با این حال، این، فیل های آسیایی هستند که به کرنش پذیری زیاد در مقابل فیلسواران معروفند. شاید لازم باشد اسم کتابی را که پیشتر اقوال جان رنکینگ در آن را بیان کردیم، دراینجا بیاوریم:

همانطورکه میبینید این کتاب معتقد است مغول ها با لشکری از فیل ها در امریکا پیشرفت کرده اند و این فیل ها میتوانستند شامل ماموت ها و ماستودون هایی باشند که امروزه ادعا میشود ده هزار سال پیش منقرض شده اند. البته مارکوپولو سپاه فیل سوار قوبیلای خان را هم وصف کرده است. در تاریخ فعلی، فیل های اهلی بخصوص وقتی صحبت از فیل های جنگی میشود، بیشتر با هندوستان عجین میشوند. اهالی آنجا را هندی مینامند ولی در قدیم، لغت "هندی" بیشتر یادآور سیاهپوستان به طور کلی و بخصوص سیاهان افریقایی بود. این میتواند هانیبال را به صورت "خان اقبال" تبدیل به یک جنگسالار هندی کرده باشد. خان اقبال، یکی از کارگزاران محمود شاه بود که از دهلی در مقابل تیمور لنگ دفاع میکرد ولی سرانجام مثل پوگاچف شکست خورد و کشته شد. البته برعکس اقبال خان، کار هانیبال به وضوح حمله بود ولی حمله ی هانیبال، نتیجه ی خشم قرطاجه از سوء استفاده های زیاد رومی ها از پیروزی قبلیشان بر قرطاجه بود. آیا میشود گفت این پیروزی قبلی ابتدا یک نوع فتح بود و کار هانیبال یک نوع شورش؟ آیا تبعید مرموز آبرام گانیبال نیز نتیجه ی شورش ناموفق او بوده است، شورشی که بعدا به پوگاچف انتقال داده شد؟ در این صورت و با توجه به اتفاق افتادن اینها در دهه ی 1770 باید این دو را نسخه های دیگر یرماک فاتح خواند. اینطوری آنها هم فاتحند و هم شورشی. اما به جز اینها یک نفر دیگر هم هست که درواقع حلقه ی اتصال همه ی اینها است: ژنرال سواروف که به دلیل عبور دادن یک لشکر از کوه های اورال، "هانیبال روسی" لقب گرفته است. یک روایت، دلیل اسم عجیب او را ریشه گرفتنش از شهر "سوور" سوئد میخواند. با این حال، پروفسورها نیکولای باسکاکوف و الکساندرا سوپرانسکایا اصالت این سخن را زیر سوال برده اند. الکس فلدمن از دانشگاه بیرمنگام، این نام را با نام شهر "سووار" در بلغارستان مرتبط میداند. المقدسی، "بلغار" و "سووار" را جزو شهرهای خزرها خوانده است. توجه کنیم که سووار درواقع تلفظ دیگر "سابیر" عنوانی معمول برای قبایل ترکان است که تقریبا در بسیاری از موارد، با لغت "هون"، برابر بوده است. کلمه ی سابیر یا ساویر یا سوویر معنی کوچنشین میداده و بیشتر در روسیه ی غرب اورال استفاده میشده ولی بعدتر منشا عنوان "سیبری" برای روسیه ی شرق اورال شده است. بدین ترتیب تمام آنچه درباره ی سیبری گفته شده است، انتقال تاریخ روسیه ی غربی و قبل از آن، تاریخ روم به شرق بوده است. به همین دلیل هم هست که سوواروف را هم در لباس رومیان باستان مجسمه کرده اند و هم به شکل تاتارها و قزاق ها کشیده اند. برای این که تاریخ باستان از این هم بیشتر توی حلق دوران مدرن بیاید، این را هم در نظر بگیرید که "ساویر" به صورت "سوار" برای نامیدن کسی که سوار بر حیوانی حرکت میکند درآمده است چون کوچنشینان معمولا سوار بر حیوان دیده میشدند بخصوص وقتی جنگجو بودند. در روستای ببان در عراق عرب، مقبره ی شخصی به نام "شیخ سوار" یا "شاه سوار" یا "شهسوار" توسط یزیدی ها پرستش میشود. یزیدی ها خودشان نمیدانند او کیست ولی تصویرش به صورت مردی اسبسوار که با نیزه اژدهایی را میکشد تردیدی باقی نمیگذارد که او همان سنت جورج رومی مسیحی ها است که اتفاقا برای روس ها هم مقدس است. از آن جالبتر این که یک مقبره ی مقدس خواجه شهسوار در لندن انگلستان هم وجود داشته که امروز «گم شده است»! درباره اش ادعا میکنند که یک سفیر ایرانی به نام شهسوار در انگلستان مرده و برایش مقبره ساخته اند؛ اما معلوم نیست چرا تا به حال کسی نپرسیده که چرا باید برای یک ایرانی گمنام در انگلستان مسیحی مقبره بسازند؟ آیا بنای مزبور طی یک تغییر فرهنگی گسترده از بین رفته است؟ تغییر فرهنگی که آنقدر موفق بوده که حتی خاطره ی مقبره ی خواجه شهسوار هم به زحمت از آن جان سالم برده است؟! به هر حال، همین تغییر فرهنگ، میتوانسته عاملی باشد برای آن که جریانی که این شورشیان نماینده ی آن هستند، علیرغم خدمات قبلی به آن، نسبت به آن تغییر مسیر پیدا کرده باشند. به همین دلیل است که قهرمان شورشی تقریبا از لحاظ فرهنگی به دشمنی که با آن میجنگد نزدیک است چون رهبرانش به فرهنگ دیگری تعلق میگیرند. دعوا، دعوای شرق تاتاری و غرب رومی است که به صورت دعوای روم باستان و آتیلای هون بازسازی شده است. آتیلا را به دلیل مجار بودن امروزه به مجارستان نسبت میدهند. ولی منابع قدیمی، نظرات دیگری داده اند. مثلا "کارهای ولتر" منسوب به 1763، مدعی است که هون ها از توبولسک در سیبری آمده اند، امری که میتواند نتیجه ی انتقال سیبری روسیه ی غربی به شرق باشد. توبول یا توبولسک پایتخت سیبری است. با این حال، در جلد سی و پنجم کتاب THE MODRERN PART OF AN UNIVERSAL HISTORY (LONDON, 1762) آمده است که سیبری نامش را از شهری به نام "سیبر" گرفته که قبلا پایتخت سیبری بوده است. اما سیلی عظیم که از سمت ساحل چپ ولگا سرازیر شد، تمام سیبری را فرا گرفت و این شد که هون ها به رهبری آتیلا از آنجا و در جستجوی یک جای مناسب دیگر برای زندگی، پیوسته به سمت غرب حرکت کردند تا این که به دروازه های رم رسیدند. حالا معلوم شد چرا نوح کتاب مقدس، تبدیل به یک پادشاه تاتار شده است. ظاهرا گسترش تاتارها نتیجه ی سیل نوح تصور میشده است، اتفاقی که اول برای قرون وسطی در نظر گرفته شده بود ولی بعدا به چند هزار سال قبل انتقال داده شد. مدت کمی بعد از سیل نوح، نمرود بابل را ساخت و شهرهای دیگر جهان از روی آن ساخته و کیش های گوناگون از روی الگوی واحد کیش بابلی نمرود پدید آمد. در منابع مسیحی، نمرود با کرونوس یا ساتورن پادشاه تیتان ها برابر دانسته میشد. در کتاب "تاریخ مجارستان و ترانسیلوانیا" منسوب به 1664 آمده است که آتیلا برادرزاده ی نمرود بود. در همان کتاب آمده که دو پسر آتیلا قلمرو پدر را بین خود تقسیم کردند. ایل و تبار یکیشان بیشتر در بین هون ها و توگری های اسکیتیه مستقر شدند و ایل و تبار دومی بیشتر در فرانسه و ایتالیا. به نظر میرسد آنچه دعوای روم و هون است درواقع فرعی بر اصل تقسیم یک دولت واحد شیونگنو باشد که به سرعت تبدیل به دعوای پیشرفت و تحجر، یا تغییر و ثبات شده است. روم به سمت تغییرات پیاپی تا حد مدرنیته پیش رفته و تاتارها هم از بابت ترس از آینده ی ناشناخته و هم از مشاهده ی نابودی اخلاقیات و انسان ها با هم زیر چرخ پیشرفت تمدن، به پشت سنگرهای سنت گریخته اند. اما این، چیزی نیست که قدرتمداران، از آن بترسند وقتی در ریشه با هم فامیل بوده اند. مردم معمولی هستند که تحت آنچه نیچه "اخلاق بردگی" مینامید از تغییر دچار واهمه میشود و این واهمه از سوی اکثریت، باعث نگرانی اقلیت میشود. پس چاره ای نیست جز این که عده ای از حاکمان وانمود به حمایت از سنت کنند و مردم را در چنبره ی خود قرار دهند تا در اثر اطمینان کاذب خود به حاکمان سنتگرای دورو بدون این که خود بفهمند به تغییرات مطلوب جناح پیشرو دچار آیند. این نوعی شکار است و فامیلی آتیلا و نمرود هم بر اساس آن الزامی بوده است؛ آنقدر الزامی و مهم که تاریخ رسمی بعدا هزاران سال بین این دو فاصله انداخته است. چون نمرود در تورات یک شکارچی است. الگوهای شکارچیان انسانی، حیوانات درنده ی شکارچی بوده اند که اغلب باید شکارهایی را تعقیب میکردند که از خودشان تندتر میدویدند. اگر جانور شکار، هیپنوتیزم شود و سر جای خود بایستد، راحت شکار میشود. مقایسه ی نمرود با کرونوس هم از این جهت مهم است. کرونوس خدای زمان است و زمان مثل حیوان درنده ای است که همه چیز ثابتی را سر راه خود میدرد. انگار در عصر ویکتوریایی، اروپایی ها راه افتاده بودند و با ایجاد علمای متعصب و تبلیغ این مردان دروغین خدا، ملت های ثابت و بی تحرک ایجاد میکردند تا رهبری زمان یعنی اولاد کرونوس بتوانند راحت اینها را شکار کنند. نام کرونوس با کرون یا قَرَن به معنی شاخ هم مرتبط است و این هم جالب است که در منابع اروپایی گاهی آتیلا را دارای دو شاخ تجسم میکردند. لوقرانائیم یا ذوالقرنین به معنی صاحب دو شاخ، لقب اسکندر کبیر هم بود. امپراطوری یونانی اسکندر و امپراطوری های تاتار چنگیز خان و آتیلا و تیمور لنگ فروپاشیدند همانطورکه امپراطوری بابلی-آشوری نمرود هم پس از مرگش فرو پاشید. این فروپاشی هنوز ادامه دارد و اصل نمرودی را مرتبا برای زیرمجموعه ها بومی سازی میکند و به اصطلاح بدن امپراطوری واحد را مثل یک درنده میدرد. اما این، قانون زمان است چون خدای زمان با خوردن آنچه پشت سر میگذارد درواقع از خودش تغذیه میکند و ازاینرو به اوروبوروس تشبیه میشود: ماری که با گاز گرفتن دمش و ادامه دادن خوردن خودش، رشد میکند و حیاتش ادامه می یابد. بنابراین نباید از دشمنی سیاستمدارانی با ایدئولوژی واحد تعجب کرد. مثل این دوگانگی، در خود کتاب مقدس در عهد عتیق و در کتاب حزقیال 1 : 17-10 ارائه شده است. یهوه (خدای یهود) برای حزقیال، داستان عقابی را تعریف میکند که یک شاخه ی سرو را به لبنان می آورد و در "شهر بازرگانان" میکارد. شاخه به درخت سرو بزرگی تبدیل میشود و مانع رشد تاکی میشود که به درختی کوچک با شاخه هایی محدود بدل میگردد. اما تاک شاخه های خود را به عقاب دیگری میدهد که آن را در زمینی حاصلخیز میکارد و درخت در آنجا به خوبی رشد میکند و انگور میدهد غافل از این که در مسیر عبور آدم های بسیاری است که شاخه های آن را قطع میکنند. یهوه به حزقیال میگوید این، عاقبت امت یهود در اورشلیم است که مقدر است توسط بابلی ها مغلوب شوند و بزرگانشان به بابل برده شوند. پس دو عقاب داریم که یکی طرف کفار پول پرست است و دیگری طرفدار سنتگرایان قناعت پیشه، اما این عقاب دوم برخلاف آنچه به نظر میرسد گروه دوم را به جای غلطی هدایت میکند و بر اساس مشیت یهوه با عقاب اول همدست است. آنها روی هم، همان عقاب روم مقدس –و همچنین نسخه ی روسیشان رومانف ها- هستند که دو سر متنافر دارد و هر دو سر از یک شکم تغذیه میکنند. روی تن این عقاب، مرتبا تصویر سنت جورج در حال کشتن اژدها ترسیم میشود. این اژدها همان اوروبوروس است که حالا به شکل آدمی که بعدا الگوی اومانیسم میشود خودش را قربانی میکند. در انتهای مسیر، اژدها نماد گذشته ی مذهبی بشر است که باید توسط خود بشر پاک شود. این در قسمت "چه کسی برای آدونایس سوگوار است؟" از مجموعه ی استار ترک که در 22 سپتامبر 1967 پخش شد منعکس گردید. در این قسمت، موجود قدرتمندی که ادعا میکند آپولو خدای یونانی است سفینه ی اینترپرایز را متوقف میکند و افراد را وارد سیاره اش میکند. او میگوید که 5هزار سال پیش به زمین رفته و تمدن و هنرها را به انسان ها آموخته است. لباسش هم شبیه لباس منسوب به یونانیان باستان است. برای این شخصیت، از یک بازیگر انگلیسی استفاده کرده بودند تا برعکس انگلیسی عامیانه ی بازیگران امریکایی، به حالتی ادبی و کلاسیک مانند صحبت کند و این بازیگر انگلیسی، یک بازیگر تئاتر با صدای پرطمطراق بود تا به تکلم نقش، احساسی باستانی بدهد. آپولو قصد دارد خدمه را در آنجا نگه دارد تا او را بپرستند. از طرفی بین او و کارولین شخصیت زن سفینه علاقه ای شکل میگیرد که باعث میشود اسکاتی که به کارولین میل دارد دشمن آپولو شود. مک کوی حدس میزند که این آپولو نه یک خدا بلکه یک موجود فضایی یا آلین باشد و انرژی فرابشریش را از یک منبع انرژی میگیرد. او از کارولین میخواهد که آپولو را با گفتگو مشغول کند تا افراد دنبال منبع انرژی بگردند. پس از جستجو متوجه میشوند منبع این انرژی، معبد خدا در سیاره است. آنها کارولین را مجبور میکنند تا آپولو را به خشم بیاورد تا با خالی کردن انرژیش ضعیف شود و همان موقع معبد را از بین میبرند. کارولین برخلاف میل قلبیش با محصول آزمایشگاهی خواندن آپولو و فرو فرستادن خنده ی تمسخرآمیز بر آپولو باعث خشم آپولو و تخلیه ی انرژی او شد. آپولو ضعیف شد و هق هق کنان گریه کرد و فریاد زد: «حق با تو بود، هرا. آتنا، آفرودیت؛ حق با شما بود. زمان گذشته است و جایی برای خدایان نیست.» و سپس ناپدید شد. کارولین هیچ وقت آپولو را فراموش نکرد و هیچ وقت هم با اسکاتی قرار نگذاشت. عنوان این قسمت از ADONAIS AN EGLY ON THE DEATH OF JOHN KEATS نوشته ی پرسی بیشه شلی می آید که در خط 415 آن آمده است: «چه کسی برای آدونایس سوگوار است؟» دراینجا با نام آدونیس خدای طبیعت در سوریه ی باستان بازی شده است چون آدونیس به عنوان روح گیاهان در فصل خزان موقتا میمرد و مردم برای مرگ آیینی آدونیس سوگواری میکردند. این نام به صورت آدونای و به معنی خدا برای یهوه در تورات به کار رفته است. ADONAIS در انگلیسی جمع آدونای به نظر میرسد و اینطوری میشود جمله را معنی کرد به «چه کسی برای خدایان سوگوار است؟» درواقع آپولو دراینجا نماد خدایان به طور کلی است. این فیلم کمی بعد از ماموریت معروف آپولو برای سفر به ماه انجام شد و پیامش این بود که گویی آپولو تمام این مدت در آسمان منتظر آمدن انسان های عزیزش به آسمان بوده است. انسان ها به فضا میروند ولی در آنجا خدایی نمیبینند و تصاویر ارائه شده از ماه به جای بهشت آسمانی، یک بیابان تاریک و بسیار بی مایه تر از زمین رنگارنگ را نشان میدهند. کمی بعد از پخش این فیلم و در 1968، کتاب "ارابه ی خدایان" اریک فون دانیکن منتشر شد که خدایان باستان را یک مشت آدم-فضایی معرفی میکرد و این هم به پیام دیگر فیلم نزدیک بود. سفر به آسمان، یک پیشگویی رمزی مسیحی بود که توسط انسان های برگزیده مقرر میشد. امریکایی ها آن انسان های برگزیده بودند. ولی سفر آنها به فضا/آسمان، به جای این که انسان ها را به خدا و بهشت برساند، خدا و بهشت را بی اعتبار کرد. همین اتفاق در سرزمین های غیر غربی برای کسانی می افتد که به دنبال مردان خدا راه می افتند تا به بهشت برسند ولی آخرش به بهشت بی اعتقاد میشوند و زمین مقدس امریکایی را طلب میکنند چون «مرد خدا» ی آنها پیرو همان عقاب انگورکاری است که با عقاب سروکار امریکا همدست است اگرچه دشمن او به نظر میرسد. هر دو آنها نقاب های عقاب سمبولیک امریکایند که چهره ی جدید عقاب سلطنتی روم و نماد ژوپیتر –نسخه ی لاتین یهوه- است. این عقاب نیز همان "تورول" پرنده ی شکاری حامی سلطنت در نزد مجارها است. [تورول در ترکی اوغوزی "طغرل" نامیده میشود و نام بنیانگذار دولت سلجوقی هم طغرل بوده است.]:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

جالب است که در تصویرگری های مدرن رسانه ای، عقاب طلایی رومی در کسوت جدیدش یعنی عقاب سرسفید امریکایی، مرتبا با سرخپوستان امریکای شمالی مرتبط میشود و رئیس قبیله ی سرخپوست به طور کلیشه ای همیشه با پرهای این عقاب روی سرش ظاهر میشود اگرچه عقاب فقط توتم بخشی از قبایل سرخپوست امریکای شمالی بوده است. یادمان باشد که این سرخپوستان، همان لامانی هایی هست که یک زمانی قرار بود باور کنیم نفتایی های شاه نوح را در امریکای مرکزی از بین برده اند. این با کدام صحنه از گذشته ی سرخپوستان در تاریخ رسمی همپوشانی دارد؟ با داستان سرنگونی تمدن افسانه ای تولتک توسط آزتک های آمده از شمال که فک و فامیل های آپاچی ها و به اندازه ی آنها خشن و جنگجو بودند. آزتک ها را امروزه بیشتر به خاطر فستیوال های قربانی انسان میشناسند اما این فقط به خاطر همپوشانی آنها با اسرائیل و بنابراین سامری ها یا یهودیان مرتد است چون از نظرگاه مسیحی اروپایی-امریکایی، یهودی مرتد کسی است که برای ملوخ (نسخه ی منقضی یهوه)، انسان قربانی میکند. شکست شاه نوح از لامانی ها و مرگ او در آتش، میتواند به معنی پایان آیین نوح و آغاز عصر نمرود باشد که سامری ها به کیش او برگشتند. ایدئولوژی مسیحی تمام مردم غیر مسیحی را پیروان بعل (دشمن یهوه) و بعل را برابر با ملوخ میگرفت و همه را زیرمجموعه ی ارتداد بابلی نمرود معرفی میکرد. نکته اینجاست که در امریکای انگلیسی شده، خود مسیح هم یک قربانی انسانی برای یهوه است. البته کسی که این تز را بلند جار زده و بلندگوی کافی هم به او داده شده، سر جیمز جورج فریزر انگلیسی است که در کتاب "شاخه ی زرین"، ادعا کرد که قربانی شدن مسیح در آغاز جشن بهاری، مدلی از الگوی جهانگیر قربانی انسان در آغاز سال است و البته میدانیم جشن گرفتن آغاز سال در بهار هم در ابتدا یک آیین بابلی بوده است. بدعت فریزر این بود که آیین بابلی و فستیوال ادعایی قربانی انسان را نه اختراع نمرود بلکه چیزی که از ابتدای حیات بشر همراه او بوده است معرفی نمود و گذشته ی خدایی پدرسالاران بین آدم و نوح را حذف نمود و بعد سعی کرد انسان اولیه ی وحشیش را با همان قربانی های انسانی مورد انتظار، از لا به لای گزارشات استعماری در سراسر جهان کشف کند. بیشتر این گزارشات، دروغ هایی برای توجیه برتری اخلاقی و عقلی انسان سفید بر مردمان غیر اروپایی منتها از منظر انگلیسی های ظاهرا مدرنی بود که انسان بربر را فقط از طریق توصیفات پدران دروغگوی کلیسا میشناختند و هر مشاهده ای را طوری تعبیر میکردند که از تویش آیین بعل و ملوخ بیرون بزند. منتها در این مدت، مطالعه ی متون کلاسیک و بقایای مذاهب شرک در دوران استعمار، آنقدر شباهت بین مسیح و خدایان شرک آشکار کرده بود که دیگر قربانی شدن مسیح برای پدرش، فرقی با قربانی آیینی بهار نمرودی نداشته باشد. انگلستان که مرکز این گونه مرتدهای اشرافی فریزرخوان بود، عملا به سمتی حرکت کرد که مسیحش در جرگه ی آدونایس استارترک قرار گرفت و شاید به همین دلیل بود که آپولوی استارترک باید انگلیسی بریتانیایی صحبت میکرد و فضانوردهای مجهز به علم نوین، انگلیسی امریکایی. درواقع طغیان علیه خدایان، اکنون تفاوتی با طغیان علیه اسرائیل نداشت ولی بر اساس قانون تورات، فقط دولت یهودا از اسرائیل برتر بود که اگر قرار باشد امریکای مذهبی دوران این طغیان برابر با سرزمین لامانی ها و از این طریق معادل اسرائیل باشد، پس یهودایش باید از جنس بقایای نفتایی ها یعنی تولتک ها باشد. شاید به همین خاطر است که یکی از تاثیرگذارترین جریان ها بر انقلاب فرهنگی که علیه سنت های مذهبی امریکایی و در همان دهه ی 1960 انجام گرفت، با کتاب های کارلوس کاستاندا آغاز شد، کاستاندایی که ادعا میکرد در نزد یک جادوگر سرخپوست مکزیکی به نام دون خوآن، اصول معنویت پر رمز و راز تولتک ها را آموخته است، اصولی که خدایان در آن جایی ندارند و همه چیز به اندازه ی مدرنیته اومانیستی است جز این که تا دلتان بخواهد جن گیری دارد، چون هرچه باشد تولتک هایمان جانشینان سلیمان یهودا هستند که بر جن ها فرمان میراند. خیلی جالب است که نماد مکزیک هم یک عقاب است که دارد با یک مار زنگی میجنگد، نسخه ای دیگر از سنت جورج در حال جنگ با اژدها. منتها عقاب مکزیک، همان عقاب طلایی رومی و از طریق او تورول هون ها است و تعریفش از یهودا همان یهودایی است که همراه اشکنازی ها یا یهودیان ترک خزری به غرب منتقل شده و در زبان انگلیسی به صورت لغت JEW برای نامیدن یهودیان به کار میرود.

لغتJEW در خاستگاه خود اروپای شرقی به معنی کاهن است که معادل انگلیسی دقیقش PRIEST میباشد. منتها در اروپای غربی، این لغت، بار منفی زیادی به خود جذب کرده و مدتها به معنی خزانه داران سلطنتی پول پرستی بوده که بر حکومت ها تاثیرات نامطلوب میگذاشتند. عامل اتحاد این دو مضمون، اشرافیت سیاه ایتالیا هستند. آنها بانکداران یهودی ونیز و جنوآ با اصالت اسپانیایی بودند که مطابق تاریخ رسمی، از معبر جنگ های صلیبی، نفوذ زیادی در دستگاه پاپ یافتند و کهانت را به شدت با تجارت آمیختند. به نظر میرسد شاخه ی جنوآیی اشرافیت سیاه، همان جریانی باشد که آرمان های شکست خورده اش (در انگلستان) به صورت ایالات متحده ی امریکا از انگلستان جدا شده و مقابل هر چیزی که انگلیسی باشد ازجمله ماموریت شاه انگلستان برای سلطنت بر جهان از طرف خدا می ایستد. این شاخه، خاندان پالاواچینی است که کاخشان در رم، باشکوه ترین بنا بعد از واتیکان بود. پالاواچینی پس از نفوذ در آلمان و اطریش از بریتانیا سر در آورده و معروفترین شاخه ی انگلیسیش، خاندان کرامول است. همانطورکه میدانیم در دنیای انگلیسی زبان، نظام جمهوری قبل از این که ایالات متحده را ایجاد و از امپراطوری بریتانیا جدا کند، به عنوان ثمره ی انقلاب الیور کرامول علیه سلطنت و اعدام شاه چارلز اول در خود انگلستان ظاهر شد. اما تندروی های افراطی کرامول و همدستانش باعث شد تا انگلیسی ها برگردند و سلطنت را برگردانند و از آن موقع بهانه ی محافظه کار بودن و اطاعت از ولایت الهی شاه را داشته باشند. نظام کرامولی علیرغم طغیانش علیه ولایت سلطنتی، نتیجه ی نوعی افراط کاری مذهبی منتها از معبر پروتستان بود که میتوان آن را به کاهن یا "جیو" شدن اشرافیت سیاه و در این مورد پالاواچینی ها نسبت داد بخصوص که بعضی از این پالاواچینی ها بعدا در اتحاد با صوفیان شمال افریقا مسلمان شدند و پول خود را در راه شکل دادن به آن مدل اسلام که خودشان قبول دارند –و بیشتر احیای قوانین تورات است که یهودی های غربی الان خودشان رعایت نمیکنند- خرج میکنند. کلمه ی پالاواچینی یا پالاواچینو در ایتالیایی به معنی از نسل پالاوا است که پالاوا ممکن است همان "پهلوی" باشد، یک نوع آرامی کج و معوج شده که آبشخور زبان فارسی شده است و فارسی هم زبان ییدیش یهودی ها در ترکیه و ایران و آسیای مرکزی و هند بوده است. شاخه ی هندی پهلوی ها که دنباله ی یک شاخه ی یونانی مآب پهلوی در پاکستان بود، به نام پالاوا شناخته میشدند و جیمز دارمستتر معتقد بود که این پالاواییان، واسطه های ایجاد روایات مشابه بین حماسه ی فارسی شاهنامه و حماسه ی هندوی مهابهاراتا میباشند. داستان های مورد اشاره ی دارمستتر، قصه های مربوط به نبرد پاندوه ها با کوروها و سرانجام پاندوه ها هستند که با داستان نبرد کیخسرو نیمه فارس-نیمه تورانی با پدربزرگش افراسیاب تورانی و سرنوشت کیخسرو و برخی افرادش مقایسه شده اند. ناپدید شدن پاندوه ها یکی از اثرات افسردگی رئیسشان یودیشتره از غم مرگ کریشنا و یارانش در یک دعوای بعد از بدمستی بوده است چون پاندوه به کریشنا گرویده بود. کریشنا خدای انسان نما و از نسخه های هندوی کریست یا مسیح، به سبب حرام کردن حلال ها و حلال کردن حرام ها با نوع زندگیش، در هندوئیسم خدای بسیار مورد مناقشه ای است و بنابراین قاعدتا خود پالاوایی های سنتگرا که او را مراد پاندوه ها کرده اند نمیتوانند به او نگاه خوشی داشته باشند. بنابراین روح پالاوا به صورت یکی از دشمنان کریشنا به نام "کالی یاوانا" مقابل او قرار میگیرد. در هندی، "کالی" یعنی سیاه و "یاوان" -درست به مانند عبری- یعنی یونانی. البته همانطورکه میدانیم در عبری، یاوان، یون و یونا هم خوانده میشود که تلفظ اخیر میتواند بدل به جنوآ شود. پس کالی یاوانا میتواند یونانی سیاه و جنوآیی سیاه معنی بدهد که جمعشان اشاره به اشرافیت سیاه جنوآ داشته باشد. کالی یاوانا شاهی بود که در لشکرکشی های پیاپی کریشنا را شکست داد. کریشنا لشکر او را به غاری تاریک کشاند و کالی یاوانا وارد غار شد. در داخل غار، کالی یاوانا با کسی برخورد کرد و تصور کرد کریشنا است و اقدام به قتل او کرد. اما آن شخص، شاه مقدس موچوکوندا بود که در غار، به خوابی طولانی و صدها ساله فرو رفته بود. موچوکوندا چشمانش را باز کرد و درجا اشعه ای از چشمانش بیرون آمد و کالی یاوانا را چنان سوزاند که به خاکستر تبدیل شد. بدین ترتیب کریشنا موفق به شکست ارتش کالی یاوانا شد. غار، تمثیلی از دروازه ی جهان زیرین و قلمرو مردگان است و دراینجا سفر کریشنا به درون غار، مابه ازای سفر موقتی کریست/مسیح به جهان زیرین بعد از مصلوب شدن برای نبرد با شیاطین است. کالی یاوانا دشمن کریشنا/کریست او را تا جهان مردگان تعقیب میکند تا بکشد چون کریشنا /کریست را با موچوکوندا/آنتی کریست اشتباه گرفته و دنبال آدرس غلط رفته است. بنابراین به دست آنتی کریستی که حریفش است از بین میرود. این آنتی کریست بیشتر از این که یک شخص باشد یک جریان است و آتشین بودنش هویتش را آشکار میکند. دو چشم آتش بار، مابه ازای دولول تفنگ هستند و از دید یک فرد بدوی، صاحب تفنگ، دارای نیروهای جادویی شگرف است. همچنین دو چشم کشنده را در داستان مدوسای گورگون هم داریم. مدوسا زنی بود که با چشمانش انسان ها را تبدیل به سنگ میکرد. دراینجا سنگ کنایه از بی تحرکی است بخصوص با توجه به این که کالبد انسان مثل سنگ از جنس خاک تصور میشد. مدوسا به جای مار، موهای زیادی روی سرش داشت. موها در درازی به مار تشبیه شده اند اما پای مار به میان آمده شاید چون تفنگ که مثل مار دراز است، در حکم ماری است که از دهانش آتش بیرون می آید و سر زنی پر از مار که آدم ها را با نگاه میکشد، لشکری مدرن است پر از آدم های تفنگ به دست.:

“KRISHNA AND KALAYAVANA”: NARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/12/2008

سفر به دوزخ برای مقابله با خدای دروغین، تقریبا همان کاری است که خورشید هر روز انجام میدهد. خدای خورشید به جهان زیرین میرود تا با شیاطین تاریکی بجنگد و سپس پیروزمندانه در طلوعگاه از نو متولد شود. از دید مصری ها مارها دشمنان قسم خورده ی او در جهان زیرینند و رهبرشان آپپ یا آپوفیس، یک مار بسیار بزرگ است. برای مصریان، مارهای عظیم بیشتر در سرزمین های سیاهپوستنشین جنوب مصر و حتی المقدور در جاهایی که آب های فراوان و عمیق در کار باشند پیدا میشوند. فرار از دوزخ همیشه برای افریقایی های سیاه به نوعی از معبر آبی میگذشته است و نیزارها به دلیل خشک کردن دریاچه ها طی پیشرفت در آنها نمادی از شکل گیری نظم آفرینش در بینظمی اولیه هستند. زولوها به کالاوی کشیش گفته بودند که اولین انسان ها از بستر نی به وجود آمدند و این بستر زادگاه نیزارها به نام اوتلانگا بود ولی نمیدانستند در کجا قرار دارد. باسوتوها اوتلانگا را محل غاری میشناختند که به زیر زمین راه داشت و توسط نی ها احاطه شده بود. آنها در هر بار تولد یک نوزاد، یک نی را به نشانه ی تولد یک انسان از بالای کلبه آویزان میکردند. زولوها معتقد بودند که انسان ها برای فرار از نژادی از آدمخواران ترسناک که در زیر زمین زندگی میکردند با دنبال کردن نی ها از زیر زمین خارج شدند. به نظر میرسد این افسانه ها با تولد هورس نوزاد روی یک نی پاپیروس یا یک گل نیلوفر آبی که از آب بیرون می آید ارتباط داشته باشند. تولد هورس، خدای خورشید، آغاز شکل گیری نظم و غلبه ی نور بر نیروهای تاریکی بود. جهان زیرین حکم جهنم را داشت و جهان رویین جایی بهتر بود. همین قصه در حالت متعالی ترش صعود انسان به آسمان به واسطه ی یک درخت را بازآفرینی میکند. عجیب اینجاست که به روایت میسیونری به نام مک دونالد، یک قهرمان غول کش و اژدهاکش افریقایی به نام کالیکانژ، هر دو قصه ی صعود با نی و صعود با درخت در حال رشد تا اوج آسمان را دارد. به طرز شگفت انگیزی این یادآور قصه ی انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز است که در آن، پسری به نام جک، از درخت لوبیایی که زمین را به اوج آسمان میدوزد بالا میرود و گنج های غولی را میدزدد و در حال فرار از غول، با قطع کردن ساقه ی درخت، باعث مرگ غول میشود. نوجوانی جک نیز یادآور نوجوانی ظاهر هورس قهرمان در موقع تولد در سپیده دم است. این میتواند با اعتقادات بریتانیایی قدیم درباره ی سه روح داشتن بشر مرتبط باشد که اتفاقا با سه گانگی خدای تثلیث و تطبیق هورس با مسیح هم جور در می آید: روح اول، رواخ یا جان است که با تبلور جنین به وجود می آید، روح دوم در 13سال و یک روزگی می آید و روح بزرگسالی است. روح سوم، روح عقل است که در 20سالگی می آید و شروع به رشد میکند. ولی این روح سوم فقط در صورتی رشد میکند که روح دوم، درست زندگی کرده و شخصیت صاحبش را ارتقا داده باشد. بنابراین رشد روح عقلی و میل به معنویت به دنبال آن، نتیجه ی درست نوجوانی کردن است و رسیدن به معنویت در حکم رسیدن به آسمان است. درخت لوبیا که قهرمان نوجوان را به آسمان میرساند، جانشین درخت کیهانی است که نسخه ی دیگر کوه کیهانی به عنوان عمود جهان است. این عمود در محل ستاره ی قطبی در صورت فلکی دب اصغر قرار دارد. دب اصغر یا خرس کوچک، پسر الهه ی دب اکبر یا خرس بزرگ است که صورت فلکیش نمادی از آغاز کیهان است. این صورت فلکی که در شمال به خرس تشبیه میشود، در مصر به اسب آبی تشبیه میشود که به عنوان یک چهارپای آبزی، سمبل الهه ی مادر و آغاز خلقت است. دب اکبر از ران پای گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو پدید آمده است و اسب آبی هم نسخه ی آبزی گاو به شمار میرفته است. در آغاز راه شیری که مابه ازای رودخانه ی آسمانی است، یک دریا به نشانه ی بی نظمی اولیه تلقی میشد که معبر اولیه اش "ران گاو" نام داشت به نشانه ی پیدایش الهه ی آب از ران گاو آسمانی. این دریا و رودخانه اش توسط مصریان با رود نیل و خاستگاهش دریاچه ی نیانزا در اوگاندا تطبیق میشد و در ابتدای نیل در آنجا هم محلی به نام ران گاو قرار داشت. مک دونالد شباهت زیادی بین آداب و رسوم مصریان قدیم و سیاهان شرق افریقای مرکزی یافته است و ازجمله گوردخمه های مخروطی شکل واکینتوهای اوگاندا را با اهرام مصر و سنت مومیایی گری آنها را با مومیایی گری مصری مقایسه میکند. در این نواحی البته بیشتر از اسب آبی، این، قورباغه است که به الهه ی مادر تشبیه میشود و اتفاقا علت باز برخاستن از آب است چون قورباغه در ابتدای زندگی خود به شکل ماهی است و فقط در آب نفس میکشد. این الهه ی قورباغه دو فرزند ایجاد میکند که یکیشان سفید و یکیشان سیاه است و این دو نمادهای تاریکی و روشناییند. جالب این که در بعضی گزارشات، دو ماهی صورت فلکی حوت از سوی بعضی اعراب به دو قورباغه تشبیه میشدند. عصر فلکی برج حوت، آغاز عصر مسیحیت و زمان تولد مسیح است و مسیح بر اساس آن، ملقب به ایکتیس یا ماهی است .ولی ظاهرا تولد مسیح آغاز خلقت هم بوده است که این، تطبیق او با هورس را محکم تر میکند. اگر دو قورباغه ی حوت عربی، همان دو قورباغه ی افریقایی و نماد تاریکی و روشنایی باشند، همان هورس و سیت برادران منازع در مصر هستند که در مسیحیت، تبدیل به دو پسر منازع خدا یعنی مسیح و شیطان شده اند. در این صورت انتظار میرود گاهی مسیح و خیر پیروز باشند و گاهی شیطان و شر. چون اساس منازعه ی آنها، منازعه ی شب و روز است که در طول فصول سال، گاهی به نفع این و گاهی به نفع آن یکی است. اما این منازعه خود نتیجه ی نظم کیهانی و ایجاد آسمان برای حرکت خورشید و معنی پیدا کردن شب و روز است. ازاینرو ارباب خورشید، روح درخت کیهانی و کوه کیهانی هم هست: نسخه ی اولیه ی اطلس غول که آسمان را بر دوش گرفته است. در مصر او را شو مینامیدند و مثل خدای خورشید، مجسم به شیر بود. شو و خواهرش تفنوت، با جدا کردن آسمان و زمین، نظم را ایجاد کردند. البته آنها دو نیمه ی مذکر و مونث خدایی واحدند و آن خدا، خدای شیر است که تنه اش مذکر و دم مارمانندش به جای اژدهای هاویه ی اولیه مادینه است. او قاعدتا باید در محل ستاره ی قطبی مستقر باشد منتها به شرطی که در مصر یا دیگر نواحی نسبتا بالای نیمکره ی شمالی باشید و جایگاه آن ستاره را بلند بیابید. درعوض هرچقدر به سمت جنوب بروید ارتفاع ستاره پایین تر می آید و از یک جایی بنا بر پیشفرض قبلیتان درباره ی نظم کیهانی، احساس میکنید دارید به مرز هرج و مرج اولیه نزدیک میشوید. اینجا پر از حیوانات وحشی ترسناک، تغییرات آب و هوایی ناگهانی بهت آور و مردمان اولیه ای است که مثل شب، تیره رنگند. انتظار نمیرود اینجا تاریخی داشته باشد چون باید به دورانی تعلق داشته باشد که زمان هنوز به همراه خورشید وارد جهان نشده باشد. جهنمی است که ماوای خورشید جهان زیرین است. روشنایی حکومت میکند، ولی بر قلمرو دیوهای تاریکی. الهه اینجا هرگز استعفا نداده است. الهه ی اسب آبی هنوز هیولایی در حال کشتن است ولی طی پیشروی نسبی در خشکی، به شیر ماده تغییر شکل داده است. مظهر نظم، رئیس مذکر قبیله ی سیاهان است که در بعضی قبایل، بر پشت لنگ پوستیش دم یک شیر ماده قرار دارد تا جانشینیش بر الهه تعیین شده باشد که این ظاهر، دوگانه ی شو و تفنوت در مصر را به یاد می آورد. در یک فصل الحاقی کتاب مردگان مصری که پیرو عقاید سیاهان نحسی در جنوب مصر شکل گرفته و پر از اصطلاحات ناشناخته ی افریقایی است، تنها خدای به رسمیت شناخته شده الهه ی شیر شکل است که با نام های مصریش سخمت و باستت نامیده میشود بی این که حرفی از پتاح شوهر مصری سخمت در میان باشد. بر ستونی در نواحی بینابینی در مصر جنوبی، خانه ی این الهه که سخمت نامیده شده است، درخت نخل افریقایی خوانده شده است، درختی مقدس در سرزمین های جنوب مصر و مابه ازایی برای درخت کیهانی. نظم در ظاهری که ابتدائا موحش است از یک بینظمی ابتدائا موحش تر برمیخیزد و کم کم صورت معتدل تری می یابد. نظم حالت جامد دارد که نشانه ی ثبات است و بی نظمی از جنس آب است که معمولا شکل مشخصی ندارد و ازاینرو نماد بی ثباتی است. ولی همین آب است که خدای خورشید را متولد میکند و ازاینرو تاریکی به اندازه ی نور دشمن آب است. در افریقای سیاه شرقی، خشکسالی به مار غولپیکری سیاه به رنگ تاریکی تشبیه میشد که تا جای ممکن آب ها را مینوشد تا از تولد خدای نور جلوگیری کند. ثبات همراه خدای شیر شکل درخت کیهانی متعلق به شمال است و او به شکل اسد یا صورت فلکی شیر که خانه ی خورشید است روی دایره البروج نقش شده است. مار درست در پایین او و در آغاز آسمان نیمکره ی جنوبی به شکل صورت فلکی شجاع یا هیدرا قرار گرفته تا همیشه آماده ی تهدید روشنایی باشد. زمانی که خدای خورشید در آسمان به مصاف او میرفت به جانشینان پرنده ی شیر یعنی پرندگان شکاری شامل انواع عقاب ها و کرکس های مقدس بدل میشد که شاهین طلایی هورس به عنوان یک پرنده ی شکاری مارخوار، یک نمونه از آنها است.:

“THE SIGN LANGUAGE OF ASTRONOMICAL MYTHOLOGY: PART1”: GERALD MASSEY: ARCHAEOLOGICALRESOURCE.COM

این مار سیاه، روح همان غار تاریک رو به دوزخ آدمخواران است که در درازی تونلش به مار تشبیه شده است. غاری که کالی یاوانا تصور کرد کریشنا وارد آن شده است نیز باید همین باشد. کالی یاوانا فهمیده بود که کریشنا –حداقل در داستانبندی فعلیش- یک خدای دروغین است و درواقع باید بفهمیم چرا او خدای دروغین شده بوده است. همانطورکه داستان حمایت حاکم مسلمان بنگال از شری چایتانیا نشان میدهد کریشنا در اولین فرم موفق تبلیغ شده اش در مذهب چایتانیا برای نزدیک کردن مذاهب مشرکین و مسلمانان تحت حمایت فرمانروایان مغول مسلمان هند قرار داشت و پس از شکست مسلمانان از بریتانیایی ها در هند و با توجه به وضعیت مسلطش، تحریف مذهب او برای انگلیسی ها الزامی بود و احتمالا در همین هنگام بود که یک فرم اصیل تر و ضد اخلاقی تر از او که همان شیام یا شیاما باشد به عنوان کریشنایی قدیمی تر از چایتانیا به هندیان معرفی شد. اگر این خدای دروغین، یک نسخه از کریست یا مسیح است، پس بر اساس تعریف مسیحیش یک آنتی کریست یا دجال است و وقتی به دوزخ میرود، به جهت ملحق شدن به یاران شیطانیش است. پس تعجبی نداشت کالی یاوانا در اعماق غار دنبال کریشنا بگردد ولی حریف یک آنتی کریست شیطانی و مقدس دیگر که در آنجا با کریشنا اشتباه شد نگردید؛ حریفی که از جنس مارهای آتشین و الگوی سلاح های گرم و ارتش های قدرتمند مدرن بود و کالی یاوانا را از بین برد. کالی یاوانا نماد جریان اشرافی ثروتمند و بازاری و گذشته گرایی بود که در مقابل تغییرات ناخوشایند دوران جدید ایستاده بود. او در ابتدا پیروزی های خوبی به دست آورده بود ولی وقتی به دنبال پیروزی بیشتر تا داخل خانه ی دشمن مدرن یعنی جهنم رفت با آتش جهنم نابود شد. میشود گفت آتش جهنم او را آغشته کرد و او نتوانست در مقابل آن تاب بیاورد. چون او سنتی بود که مدرنیته ی افراطی را تحمل نمیکرد ولی اعتماد به نفس بیش از حدش در تعقیب دشمن مدرن، او را آنقدر به مدرنیته آلوده کرد که آتش جهنم در تمام وجودش شعله کشید و اعتماد دیگران به او را از بین برد.

این تمثیل نشان میدهد که چرا در دنیای امروز، شریعت اسلامی، همان شریعتی که پالاواچینی ها به عنوان نسخه ی اصلی کالی یاوانا (یونانی سیاه و اشرافیت سیاه جنوآیی) حامی آنند، بزرگترین جریان مقاومت کننده در مقابل جهانخواری مدرنیته ی غرب معرفی شد. قرآن میگوید مسیح مصلوب نشد و بنابراین در جهان زیرین وارد نگردید، همانطورکه چایتانیا به غار جهان زیرین وارد نگردید. بنا بر شریعت اسلامی، همانطورکه انجیل برنابا ادعا میکند، به خواست خدا یهودای خائن به شکل عیسی مسیح درآمد و به جای مسیح اعدام شد. پس میشود گفت کلیسای مسیح و جریان صلیبی استعماری برخاسته از آن، با نماد مسیح مصلوب خود، دنباله ی یهودا هستند و دقت کنید که این یهودا همنام خاندان رهبر اشرافیت یهودی اسپانیا و بانیان استعمار اسپانیا، سپس هلند (با جدا شدن اسپانیا از هلند)، و درنهایت بریتانیا (با تصرف بریتانیا توسط ویلیام اورنج هلندی) است و بی دلیل نیست که انجیل ادعا میکند مسیح از خاندان یهودا برمیخیزد و شاه یهودا است. این یهودا است که به جای آنتی کریست یا مسیح دروغین، در غار دوزخی آرمیده و صاحب آن است و با نگاه آتشینش، سنتگرایان را جهنمی میکند. بزرگترین نقطه ضعف شریعت اسلام این است که میخواهد دوران مقدس پیامبران یهودی در تورات و انجیلی را احیا کند که خاندان یهودا تدارک دیده اند و با این کار، عملا وارد غار یهودا شده و خود را در معرض جهنمی شدن قرار داده است. بیدار شدن خاطره ی پیامبران یهودی، همان بیدار شدن شاه مقدس به خواب رفته ای است که کسی که او را بیدار کند میسوزاند. تمام مسیری که بشر غربی در راه مدرن شدن طی کرده است، نتیجه ی تفسیر یا قرار گرفتن ناخودآگاه تحت تاثیر قصه ها و عبارات تورات و انجیل بوده است. در قلمرو اسلامی، بسیاری از مردم این داستان ها را نمیدانند و آن جملات را نشنیده اند ولی هم از جانب رهبران متشرع خود و هم از جانب رسانه های غربی، تحت تاثیر شعارهای مربوطه قرار گرفته اند و طبیعتا چون «غرب» یهودی-مسیحی، اصل است و شرع اسلامی بدل، طبیعتا به جانب غرب متمایل میشوند و مدرن میگردند. مسلما اشرافیت سیاه پول پرست یهود در ایتالیا هم وقتی تلاشش را برای گرفتن امتیاز کاهن شدن یا JEW شدن مصروف میکرد، حواسش به اهمیت این امتیاز در آدرس غلط دادن بود و در همانِ زمان تولید داستان های کریشنا، در حال اختراع خدایانی بود که مثل آپولوی استارترک توسط فرزندان انسان های خدمتگزارشان تضعیف و ناپدید شوند.

خدایان پولدار: از تسلط بر زن ها تا تسلط بر دنیا.

تالیف: پویا جفاکش

به فاصله ی کمی بعد از روی کارآمدن مجدد دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور امریکا، نیویورکر در تاریخ 7نوامبر 2024 مقاله ای با عنوان HOW AMERICA EMBRACED GENDER WAR و به قلم خانم Jia Tolentino ( نویسنده ی ثابت نیویورکر و برنده ی جایزه ی ناشنال ماگازین در سال 2023) منتشر کرد که نشان میداد چطور این آخرین صف بندی انتخابات ریاست جمهوری در امریکا، یک صف بندی جنسیتی بوده است. مجله ی «ترجمان علوم انسانی» در شماره ی 33 خود (زمستان 1403) در ذیل مقالاتی که حول انتخاب مجدد ترامپ و دلایل بالقوه ی آن ترجمه نموده بود، این مقاله را نیز با عنوان «چطور مبارزه ی ترامپ و هریس به مبارزه ی میان مردان و زنان جوان امریکایی تبدیل شد؟» درج کرده است. یک دلیل این که عنوان مقاله را عوض کرده، این است که همانطورکه خود مجله میگوید، «خلاصه» ی مقاله درج شده است. اما این خلاصه سازی، چنان خلاصه سازی ایدئولوژیکی است که تقریبا میتوان گفت بخشی از محتوای مقاله و مشاهدات نویسنده را حذف کرده و آن را به سمتی هدایت نموده که بیشتر ضد ترامپ باشد. البته این کار فقط برای خوشایند مقامات جمهوری اسلامی در کشوری که مقاله در آن چاپ میشود یعنی ایران، نیست بلکه به این خاطر هم هست که تجددگراهای ایرانی اراده کرده اند از امریکا در موضوع مرد کردن زن ها الگو بگیرند و اصلا درست نیست که مای مخاطب احساس کنیم روش امریکایی، ایراداتی دارد که موانع بزرگی برای تقلید کورکورانه ی ما و به نفع شعارهای اصولگرایان علیه غربزدگی هستند و به همین دلیل و با توجه به این که دیگر نمیتوان شورش مردان علیه «آزادی» زنان در امریکا را سانسور کرد، فقط میشود مقاله را طوری ترجمه کرد که مردهای شورشی همانقدر ابله به نظر برسند که ترامپ. برای این که منظورم را متوجه شوید، مقاله را اینجا میگذارم و حتی الممکن بخش هایی که "ترجمان" آنها را حذف کرده است، در اکولاد قرار میدهم.:

«گفته می شود دو جنسیت اصلی در حال جنگ هستند. به سختی میتوان خوانشی غیر از این از نتایج انتخابات ریاست جمهوری داشت: در داده های اولیه ی نظرسنجی پس از خروج رای ها از صندوق در پنسیلوانیا، رای زنان هجده تا بیست و نه ساله چهل درصد به نفع کامالا هریس تغییر کرده، در حالی که رای همتایان مرد آنها بیست و چهار درصد به نفع دونالد ترامپ تغییر کرده است. تضاد {– وحش آخرالزمانی چند سر تاریک، غرنده، بی‌تفاوت و تحقیر کننده ای که از این اعداد بیرون می‌آید-} دهه‌هاست که ایجاد شده است. زنان در آمریکا، مانند تقریباً در تمام دموکراسی‌های صنعتی، محافظه‌کارتر از مردان بودند. در دهه ی 1970، آنها شروع به تغییر جهت به چپ کردند، سپس شکاف حزبی را تا دهه ی هشتاد کاهش دادند، و در طول دهه ی نود به شدت لیبرال تر از مردان آمریکایی شدند. ساده‌ترین توضیح برای این موضوع، قابل قبول‌ترین توضیح است: زنان، با کسب آموزش و قدرت در محل کار و استقلال اقتصادی، به حزبی نزدیک شدند که برابری را ارزشمند می‌دانست و از حزبی که سلسله‌مراتب را ارزش می‌بخشید، فاصله گرفتند. {با کنترل بارداری، با سقط جنین ایمن و قانونی، این داستان پیش رفت، زنان کنترل زندگی خود را به دست آوردند.} در دهه ی 2010، زنان کنترل فرهنگ را نیز به دست آوردند. یک فمینیسم نرم [در "ترجمان": روتوش شده] و شرکتی {- لیوان‌های مربوط به اشک‌های مردانه، کلاهک‌های روت بادر گینزبورگ -} حوزه ی عمومی را اشغال کرده بود. {دختران گستاخ و با اعتماد به نفس بودند و مشتاق بودند که کلمات زشت مردانه را به زبان بیاورند. دیگر جایز نبود دختری را ببوسید وقتی دلش نمیخواست حتی اگر دارای رفتار فاحشه مانند sluttyبود.} همه ی اینها باعث شد گروه خاصی از مردان احساس کنند کنترل از دستشان خارج شده است. با گذشت زمان، تعداد آنها افزایش یافت و در گوشه‌هایی از اینترنت رو به طغیان گذاشت و این گونه احساس عقب ماندگی را در آنها افزایش داد. {تعداد زنان در دبیرستان و کالج بیشتر از مردان فارغ التحصیل شد. آنها به طور ناگهانی در مکان هایی که تقریبا برای همیشه ناخواسته بودند تحت تعقیب قرار گرفتند.} حدود ده سال پیش کسی نامزد ریاست جمهوری شد که {قول داد تغییراتی را که زندگی آمریکایی ها را به سمت برابری تغییر داده بود معکوس کند و} مردان، سفیدپوستان، مردان سفیدپوست را دوباره در صدر قرار دهد. در آن زمان نیز کارزاری در جریان بود: ترامپ با وجود این که و درواقع به دلیل این واقعیت که در مورد تجاوز جنسی به زنان لاف زده بود، این واقعیت که همسرش هات [در ترجمان: "زیبا"]، ساکت و به ظاهر بدبخت بود، و این واقعیت که او اینقدر شاکی داشت که هیچ کس نمیتوانست همه ی شکایت ها را پی گیری کند، در انتخابات پیروز شد. ترامپ آنچه را که وعده داده بود انجام داد و دادگاهی عالی را برپا کرد که حکم سقط آزادی جنین را در یک دوره ریاست جمهوری دموکرات ها که ظاهراً او را مورد سرزنش قرار میدادند، لغو کرد. {حداقل بیست ایالت سقط جنین را کم و بیش غیرقانونی اعلام کردند. سقط جنین در آلاباما محدود شد. پزشکان در ایالت هایی مانند اوکلاهاما، تگزاس و فلوریدا درمان زنان در معرض خطر مرگ را به دلیل سقط جنین فعال متوقف کردند. به زنی که حاملگی سرطانی و غیرقابل دوام داشت، گفته شد که در پارکینگ بیمارستان خونریزی کند تا زمانی که به اندازه ی کافی بیمار شود و واجد شرایط مراقبت شود. یک دختر سیزده ساله در می سی سی پی که در حیاط خانه اش مورد تجاوز قرار گرفته بود، نمی توانست برای سقط جنین به شیکاگو برود و بنابراین قبل از شروع کلاس هفتم مادر شد.} انتخابات سال 2024 را دموکرات ها با خوش بینی، به عنوان یک همه پرسی در مورد این گرفتاری تلقی کردند، همانطورکه در انتخابات میان دوره ای چنین بودند. پس از ورود هریس به رقابت، تقریباً از هر ده زن زیر سی سال، چهار نفر از سقط جنین به عنوان مهم‌ترین موضوع رای خود نام بردند. سقط جنین دومین موضوع مهم در میان رای دهندگان هریس بود و اولین موضوع مهم آنان «دموکراسی» بود. برای رای دهندگان ترامپ، اقتصاد مهمترین مسئله بود. {نکته ی خنده دار این است که ما می توانیم این مفاهیم را از هم جدا کنیم. بدون حق انتخاب، زنان در یک دموکراسی یا یک اقتصاد مشارکت کامل ندارند.} Bottom of Form

هر دو کمپین بر جنگ جنسیتی متمرکز شدند. ترامپ که در سال 2016 مورد حمایت زنان سفیدپوست حاشیه نشین قرار گرفته بود، توجه خود را از آنان برداشت و معطوف مردان جوان کرد، در مسابقات UFC شرکت کرد، با ایلان ماسک رفاقت کرد و در پادکست‌هایی که پسر هجده ساله‌اش توصیه می‌کرد حاضر شد. او انبوهی از پرخاش گری های پوچ گرایانه، فضای متعفن رمزارزها و تستوسترون یوتیوبی را رهبری می کرد که به او امکان میداد ساختار سیاست {انقیاد واقعی، وحشیانه و} جنسیت زده سرپوش بگذارد. {ترامپ در زمره ی بسیاری از نامزدهای حزب جمهوری خواه قرار داشت که به طور جمعی ده ها میلیون دلار را در تبلیغات سیاسی ضد ترنس سرمایه گذاری کردند و این گونه تعهد خود را نه به زنان بلکه به خود نهاد جنسیت نشان داد.} هریس در پادکست call her daddy،پادکستی که در آن زنان جوان درباره ی رابطه ی جنسی صحبت می‌کنند و از مردان گلایه میکنند، جولیا رابرتز را وادار کرد تا تبلیغ کند که چگونه همسران مجبور نیستند آرای لیبرال خود را به شوهران محافظه‌کارشان فاش کنند. این استراتژی واقعیتی را منعکس می‌کند که از آن زمان تا کنون توسط نتایج آشکار شده است : یک نبرد جنسیتی که توسط جوانان تشدید شده است، جوانانی که برای تثبیت جایگاه فردی خود در دنیایی که به سختی شروع به زندگی در آن کرده‌اند می‌جنگند. {منظور از نتایج، همان نتایج نظرسنجی آرای خرووجی از پنسیلوانیا است و یا مثلا رای گیری در کارولینای شمالی، جایی که رای دهندگان زن جوان با سی و سه درصد رای بیشتر به هریس و رای دهندگان مرد جوان با بیست و سه درصد رای بیشتر به ترامپ پیش رفتند. این واقعیت که کل ملت، کم و بیش، حداقل اندکی به سمت راست می‌چرخند، اما مردان هجده تا بیست و نه ساله از سال 2020 تقریباً سی درصد به سمت راست حرکت کرده‌اند.}اگر انتخابات 2016 وضعیت تکان دهنده ی وفاداری زنان سفیدپوست را روشن کرد، انتخابات 2024 فوراً همین کار را برای مردان جوان انجام داد. جنگ جنسیت ها که توسط سیاستمداران مطرح شده است، حول دو دیدگاه متضاد حول زندگی زنانه می چرخد. هر طرف فکر می‌کند می‌داند طرف مقابل چه می‌خواهد. ترامپیست ها – به نمایندگی جی. دی ونس، و حرف های تحقیرآمیزش راجع به زنان گربه ای مسخره ی بی فرزند [در ترجمان، به جای گربه ای، گربه دار معنی شده است] و همچنین تاکر کارلسون و تصویر او از کاملا هریس به عنوان یک "مالزیایی ساموایی با ضریب هوشی پایین" و طرفدار استخدام مهاجران غیر سفیدپوست- معتقدند که چپ ها میخواهند زن ها در جوانی قرص های ضد بارداری مصرف کنند، در آغاز بزرگسالی، در شرکت ها شغل های مردها را از دستشان دربیاورند، و بعد از چهل سالگی، پیردخترهایی عصبی در حال طی شیدایی برای انجماد تخمک یا ناباروری باشند. {(به زودی پس از آن، مشکل زن بودن به طور نسبتا نامرئی توسط تعرذیف مضمون "زن یائسه" خنثی می شود.)} لیبرال ها معتقدند که محافظه کاران می خواهند که زنان جوانی خود را صرف آموزش برای جذب، تسلیم کردن خود به مردان و خشنود ساختن آنها کنند و تمام اشکال دیگر پتانسیل انسانی را به نفع مسائلی مثل مدلینگ لباس، و حبس کردن خود در لبخند تصنعی و ور رفتن با بدن خود، [چه به لحاظ ظاهری و چه به لحاظ عاطفی} سرکوب کنند. شکاف بین مردان و زنان جوان در رای امسال، شکاف بین این دو داستان است. این ها مردانی هستند که از شیفتگی زنان برای استقلال به قیمت از بین رفتن مرکزیت خود می ترسند و زنانی که از انقیاد خود در برابر مردان به قیمت زندگی خود می ترسند. تفاوت - و این همیشه بوده - در مورد اراده است. مردانی که به ترامپ رای دادند از آنچه زنان واقعاً می خواهند می ترسند. زنانی که به هریس رای داده‌اند می‌ترسند که برخلاف آنچه میخواهند اتفاق بیفتد. {در دنیای خیالی که توسط رئیس دختران خشمگین لزبین سوسیالیست اداره می‌شود، اگر می‌خواهید یک خانه‌دار باشید، مطلقاً چیزی نمی‌تواند مانع از این ‌شود که در بیست و چهار سالگی یک خانه‌دار باردار و پابرهنه باشید. در دنیای غیر فرضی فزاینده ای که توسط ترامپیست های راست افراطی اداره می شود، بندگی سعادتمندانه ی زنان باید با از بین بردن کنترل آنها بر بدنشان، و در حالت ایدئال، در واقع، با حذف کامل آنها از حوزه ی عمومی بیمه شود. در ویدئویی جدید، جان مک انتی، دستیار سابق ترامپ و مشاور پروژه ی 2025، در حالی که با خوشحالی سیب زمینی سرخ کرده با پنیر چیلی می خورد، به کنایه میگوید: «بنابراین، حدس می زنم وقتی ما گفتیم که می خواهیم فقط از طریق "پست" mailرای دهیم، اشتباه متوجه شدند. منظور ما male"نر" بود.» دیل پارتریج، کشیش یک کلیسای «ضد بیدار» و نویسنده ی کتابی به نام «مردانگی مسیح» - همیشه یک استدلال خنده‌دار است، با توجه به این که عیسی به طور معروف با خون‌ریزی جان خود را از دست داد تا زندگی تازه‌ای بدهد، همانطور که بسیاری از دختران و زنان در ایالت‌های محافظه‌کار در چهار سال آینده این کار را خواهند کرد- میگوید: "در یک ازدواج مسیحی، یک زن باید مطابق اراده ی شوهرش رای بدهد. شوهر رئیس است و آن دو یک نفرند." چیزی که من را در مورد این رقابت فرضی بین ایده‌های زنانگی که هر دو توسط مردان برای اهداف سیاسی ابداع شده‌اند، گیج می‌کند، فاصله ی آن با واقعیت زن بودن است. کشمکشی که بین کار و فرزندپروری، بین بی فرزندی و تربیت فرزند وجود دارد - حتی بین اعمال قدرت بر مردان و پذیرش سلطه ی آنها بر خود - نه در شکاف بین یک زن لیبرال و یک زن محافظه کار، بلکه در زندگی هر یک از آنها شعله ور می شود. دو سوم مادران جمهوری خواه خارج از خانه کار می کنند. این درصد برای مادران دموکرات تنها سه درصد بیشتر است. زنان دموکرات به طور متوسط ​​تنها یک سال دیرتر از زنان جمهوری خواه در بیست و پنج سالگی اولین فرزند خود را به دنیا می آورند. هشتاد و شش درصد از والدین دموکرات و هشتاد و هشت درصد از والدین جمهوری خواه، فرزندپروری را یکی از مهمترین بخش های هویت خود می دانند. زنان چپ می خواهند بچه داشته باشند. زنان سمت راست سقط جنین می کنند. میلیون‌ها زن، عمدتاً سفیدپوست وجود دارند - چهل و پنج درصد آنها در این انتخابات به ترامپ رأی دادند - که به دیدگاه محافظه‌کارانه ی اصلی مادری کشیده شده‌اند. اما شکاف جنسیتی در رای جوانان نشان می دهد که دعوا در حال تغییر است، زیرا زنان در میانه ی طیف سیاسی، پس از قانون ممنوعیت سقط جنین، بر اساس زندگی واقعی خود شروع به رای دادن می کنند. احتمال ممنوعیت ملی سقط جنین در حال نزدیک شدن است. وکیل پشتیبان لایحه ی 8 سنا، قانون ممنوعیت سقط جنین در تگزاس، از نزدیک با ترامپ متحد است و اخیراً از او در دادگاه عالی نمایندگی کرده است. پروژه ی 2025 طرحی را برای نظارت رسمی فدرال بر بارداری ترسیم می کند. این همان چیزی است که بسیاری از مردان جوان، مردان دگرجنس گرا که می خواهند زنان فرزندان آنها را به دنیا بیاورند، به آن رأی دادند. {اکنون دعوای همتا با همتا، بین مردانی که خواهان کنترل باروری هستند و زنانی که از آن امتناع می‌کنند، صورت می‌گیرد.} بازگشت ترامپ به قدرت - کنترل قریب‌الوقوع او بر دیوان عالی و قوه ی قضاییه ی فدرال، انحلال قریب الوقوع ایده ی دولت به ععنوان منبع ارائه ی هر نوع حفاظی در برابر قدرت شرکت‌ها، خشونت‌های امنیتی و تخریب محیط‌زیست - آغاز یک دوره ی سیاسی است که احتمالاً دهه‌ها طول خواهد کشید. بخش زیادی از آن در سطحی انجام می شود که یک فرد معمولی عمدتاً نمی تواند آن را لمس کند. اما این بخش خاص - سیاست سقط جنین، مبارزه در مورد اینکه چه کسی باید تعیین کند که یک فرد چه زمانی و چرا و چگونه بچه دار می شود، این سوال که یک زن برای چه کسی و برای چه چیزی کار می کند - در خانه نیز مورد بحث قرار خواهد گرفت. فیلیس رز منتقد در مطالعه ی خود درباره ازدواج «زندگی های موازی» استدلال می کند که «ازدواج اولین تجربه ی سیاسی است که اکثر ما در بزرگسالی در آن شرکت می کنیم». به همین دلیل است که هر دو کمپین به طرق مختلف، چارچوب دعواهای سیاسی خود را به عنوان درام های زناشویی شکل داده اند. {برای کسانی از ما که خدا آنها را دگرجنس گرا قرار داده است، اکنون قلمرو صمیمی بیش از هر زمان دیگری سیاسی شده است. اما از این پایه است که ما راهی برای خروج پیدا می کنیم. از اینجاست، در عرصه ی گوشت و اصطکاک، شگفتی و تعالی - عرصه‌ای که ممکن است برای مردان جوان محدود، منزوی، رادیکال‌شده به طور فزاینده‌ای بیگانه باشد و به حق برای همتایان زن آنها جذابیتی نداشته باشد - ما نه تنها یاد می‌گیریم که چه زمانی بر علیه شخص دیگری اسلحه به دست بگیریم، بلکه چه زمانی بیشتر تلاش کنیم تا آنها را ببینیم، یا اجازه دهیم آنها ما را تغییر دهند. اینجاست که می آموزیم در نهایت چقدر به یکدیگر نیاز داریم.}»

احتمالا به خاطر تمرکز زیاد ترجمان روی شیطان سازی از ترامپ بود که نتیجه گیری مقاله حذف شد. چون وقتی به آن توجه میکنیم، میبینیم که تمرکز آن بیشتر از این که روی سیاستمداران باشد، روی ما مردم به طور کلی است. عدم موفقیت اقتصادی مردان در دوران حاضر و ازجمله در امریکا همانطورکه دیگر مقالات مجله ی ترجمان این شماره هم نشان میدهند فقط تقصیر زنان نیست و بخصوص توصیف خانم آرلی هاکشیلد در اولین مقاله ی مجله به نام "پارادوکس غرور" از احساس خفت مردمان امریکا بخصوص در نواحی دورافتاده و شهرهای کوچک از آنچه "رویای امریکایی" نامیده میشود (صفحه ی 15 مجله) بسیار مهم است. اما مجموعه ی این عوامل بهانه ی خوبی میدهند تا مشکلی که میشود حمله ی اساسی به آن کرد یعنی زن ها برجسته شوند و نه عوامل سخت تر مثل پولدارها که ترامپ خودش جزو آنها است. زن ها دراینجا جزئی نماینده ی کلند چون دنیای مادی به زن تشبیه میشود (مادر زمین و اخیرا مام میهن را همیشه در نزدیک ذهن خود داشته باشید) و غلبه بر زنان، نمادی از غلبه بر جهان مادی با تمام مشکلات آن است امری که رسانه ها موقع تصویر کردن قهرمانان ایدئال ولی کاملا غیرواقعی به ذهن مردم فرو میکنند. البته رسانه ها مبدع این انتظار بیجا نیستند بلکه اومانیسم مسئول اصلی است و شورش علیه این مسئول در حکم کفر است چون اومانیسم همان دینی است که عامل الهی تولید دنیای صنعتی مدرن به شمار میرود.

اومانیسم ریشه در مسیحیت دارد. همانطورکه فوئرباخ جهان را مرحله بندی کرده است، بشر در ابتدا خدایی در آسمان برای خود تجسم میکند که یهودیت در این مرحله است، بعد این خدا آدم میشود و روی زمین در میان مردم راه میرود که عیسی مسیح خدای مسیحیان چنین است، در مرحله ی آخر، همه ی آدم ها خدا و مسئول جهان میشوند و با خدای آسمان بای بای میکنند و او را غیر واقعی میخوانند. این ارتباط با مسیح، خیلی خرافی تر از آن چیزی است که به نظر میرسد. مسیح معروف به ایکتیس یعنی ماهی است چون روح صورت فلکی حوت یا ماهی است که ادعا میشود مسیح در آغاز عصر فلکی آن به دنیا آمده است. این صورت فلکی از دو ماهی تشکیل شده که نشانه ی تضادند و درواقع دورادور همان دو نیمه ی تایچی یا دایره ی یین و یانگ چینی ها هستند. این دایره از دو قسمت سفید و سیاه تشکیل شده که شبیه ماهیند و درون قسمت سفید یک دایره ی سیاه و درون قسمت سیاه یک دایره ی سفید قرار دارند که در حکم چشم ماهی ها هستند. قسمت سیاه نشاندهنده ی یین یا نیروی منفعل گیتی و بیشتر جهان فیزیکی است و نیمه ی سفید نماینده ی یانگ یا نیروی نرینه و پویا و محرک است که قوت خود را از روح میگیرد. این دو نیرو با هم بر دنیا تاثیر میگذارند و اشتباهی که در غرب درباره شان میشود میتواند همان اشتباهی باشد که از صدر مسیحیت بر غرب تحمیل شده است. در مسیحیت، سفیدی نشانه ی پاکی و سیاهی نماینده ی بدی است و شما ممکن است ازاینجا نتیجه بگیرید که جسم بد است و زن هم بد است درحالیکه در نظرگاه چینی که اصیل تر است اصلا اینطور نیست و هر چیزی در جای خود مفید است. خورشید باعث حیات گیاهان است ولی اگر شب تاریک موقتا او را از زمین دور نکند گرمای آن تمام گیاهان را از بین خواهد برد و حیات در زمین مختل خواهد شد. درخت استوار خوب است مثل مرد محکم باشد اما اگر در مقابل طوفانی سهمگین انعطاف را که در حکم انفعال زنانه است نداشته باشد خواهد شکست. علاوه بر این هیچ انسانی مطلقا مرد یانگ و مطلقا زن یین نیست و اینطور نیست که آنچه زنانگی نامیده میشود به خاطر قضیه ی یین و یانگ در چین تحقیر شده باشد. این فقط یک نظرگاه مسیحی و غربی است و به قول جیمز گرونز در چین ماقبل مدرن که همجنسبازی در آن وفور داشته معنی نداشته است چون محکومیت همجنسگرایی در یهودیت و مسیحیت هم ناشی از محکومیت زنانگی و خوار داشتن مردی است که تصور میشود در موقعیت زن قرار گرفته است. تونگ چانگ شیه مینویسد که کاملا طبیعی است که گاهی یک زن در موقعیت یانگ نسبت به یک مرد در موقعیت یین قرار بگیرد و همین حالت میتواند بین دو مرد هم اتفاق بیفتد و البته به هیچ وجه به این معنی نیست که هر فردی همیشه یانگ یا همیشه یین است؛ همچنین یک مرد میتواند نسبت به مردی دیگر یانگ تر و نسبت به مردی دیگر یین تر باشد و در هر حال وقتی میلی بین افرادی در این موقعیت ها ایجاد شود میتواند نشانه ی نوعی میل به تعادل باشد و تعادل در فرهنگ چینی بهترین چیز است. لیات لیم هم یادآوری میکند که زنانگی شامل مادرانگی هم میشود و مادری که عاشق فرزندش است حتما نوعی تحکم به فرزندش اعمال میکند که از مقوله ی یانگ به شمار میرود. از طرفی دیوید لوپز توجه میکند که در فرهنگ چینی، زیادی اضطراب و استرس در فرد، از نشانه های زیاده از حد بودن یانگ است چون فرد میخواهد بر اساس نیروی یانگ بر تمام محیط اطراف خود اعمال سلطه کند ولی همیشه نگران است که جایی اعمال سلطه اش با یک رسوایی در مقابل دید عموم ترک بخورد و همین باعث نگرانی و دلواپسی دائم او و ترسش از دیگر مردمان میشود. بیشک این نگرانی، با خدای گون به نظر رسیدن فرد و انتظارات جامعه از انسان ایزدی و خود ایزدان هم در ارتباط است. این بخصوص نتیجه ی ایجاد تصویر ایدئال از خالق گیتی است که در مسیحیت و یهودیت بسیار قوی تر از ادیان آسیای دور است. در این ادیان ابراهیمی، خدایی قدرقدرت داریم که خلقت او در زمین بهترین خلقت ممکن است و جهانش عیب و نقص ندارد. ولی گهگاهی خود متون یهودی-مسیحی بخصوص وقتی یاد آخرالزمان میکنند اعتراف میکنند که دنیا کامل نیست و باید اصلاح شود. این نقطه ضعف، همان مشکلی را نشان میدهد که باعث شده تا خط و مرز یین و یانگ چینی و یهوه ی غربی پاک شود و نیمه ی زنانه ی یهوه یعنی شخینا حتی المقدور انکار شود. چون جهان مادی به اندازه ی یین برابر با شخینا است و جنبه ای از خدا را نشان میدهد که نیاز به اصلاح دارد. پس به وضعیتی منفعل که الگوی کلیشه ی زنانگی در انسان میشود بدل میگردد و قسمت بهتر به صورت جنبه ی نرینه و محرک، در آن اعمال تغییر میکند. این جنبه ی نرینه از جنس حیات و زندگی است و به بیداری در مقابل خواب تشبیه میشود. پس خواب شبانه در مقابل بیداری روزانه قرار میگیرد و نماد حیات، نور خورشید روز میشود. خورشید به سبب رنگش و نورهای مومانندش به شیر تشبیه میشده که سلطان درندگان به شمار میرفته است. درندگان، با خوردن بخشی از جانوران گیاهخوار، نظم طبیعت را کنترل میکردند و مانع از تخریب گیاهان و محیط زیست در اثر زیاد شدن گیاهخواران میشدند. بنابراین گوشتخواران درست مثل نیروی یانگ، یک نیروی تصفیه گر بوده اند و شیر به عنوان رئیسشان تصویر دقیق تری از خدایی در راس عرش الهی میدهد. یهوه هم به شیر تشبیه میشود. شیر الهی تجسم خورشید است و همانطورکه خورشید در موقع غروب به جهان زیرین هبوط میکند خدای نرینه هم به جهان مادی زنانه فرود می آید و در آن تجسم می یابد همانطورکه در چین، زمین و آسمان کنفسیوس با یین و یانگ تائوئیسم تطبیق میشوند. در زبان یونانی، هلیوس خدای خورشید است و این اسم را میشود به هلی/الی/اله به اضافه ی یوس/یاسو/یاهو چرخاند و هلیوس را با الی یاهو یا خدا-یهوه ی سابق تطبیق کرد. دهه ها پیش، جین هریسون نشان داد که هلیوس اصیل ترین خدای یونانی-رومی است و ظاهر جوان بی ریش او به دوجنسگی او برمیگردد و این که همزمان زن و مرد است قبل از این که زنانگیش به صورت یک الهه از او جدا شود و خودش به زئوس یا ژوپیتر ریشو بدل گردد. این ژوپیتر یا یوپیتر (یو-پدر) همان یو یا یاهو یا یهوه و همچنان رئیس یک عرش الهی است. زئوس مرتبا با یک خدای زمینی که امروزه بیشتر با یکی از نام هایش یعنی دیونیسوس شناخته میشود تطبیق میشده که این دیونیسوس را میتوان همان خدای آسمانی آمده به زمین دانست همانطورکه عیسی مسیح هم در مسیحیت چنین است. هم مسیح و هم دیونیسوس بیشتر پسر خدا قلمداد شده اند. در مورد سلف یهوه یعنی ال یا الی یا اله هم باید توجه داشت که تجسم های گوناگون او تحت عنوان بعل (ب+ال) یعنی پسر خدا نامیده میشدند. خود یهوه به عنوان تجسم ال درابتدا با بعل برابر بوده ولی درنهایت بعل نسبت به او تا حد یک شیطان معارض فاصله گرفته است. علت، وضعیت ماقبل شرعی یهودیت بوده که به بهانه ی قبول کردن همه چیز جهان به عنوان بعل یا تجسم خدا در آفرینش، تمام گناهان و اعمال خبیثه را میپذیرفته است. اینجا بعل دقیقا با تصویر کنونی دیونیسوس به عنوان خدایی عیاش و هوسباز و موکل شراب و مواد مخدر مطابقت دارد و تقابل یهوه با بعل، مشابه تقابل آپولو و دیونیسوس در فرهنگ یونانی-رومی است که هر دو خدایان خورشیدی و تجسم هایی از هلیوس بوده اند. جالب است که در هندوئیسم، جای بعل و یهوه وارونه است. درآنجا یاهو/یاسو/اوسو/واسو به صورت واسو دوا (واسو-خدا) و بعد ویشنو درآمده و ویشنو در کریشنا قهرمان قبیله ی یدو (یهودا) تجسم یافته است و این کریشنا تمام قهرمانی هایش را به همراه همزادش بالا راما انجام میدهد که تجسد بالادوا (بعل –خدا)است، ولی کریشنا موجودی به شدت این دنیایی است و بالادوا به لحاظ رعایت اخلاقیات و نزدیکی جالبش به بودا برای تکمیل شخصیت او لازم و ضروری است. کریشنا همچنین با جنبه ی زنانه اش که به راد ا معشوقه ی کریشنا مجسد شده است برجسته میشود که همان برجستگی یهوه و شخینا، یا یانگ و یین با هم است. درواقع دراینجا کریشنا تصویر قبلی یاهو را نشان میدهد که در مغربزمین، طی یک انقلاب مذهبی و تحت عنوان بعل از یهوه یا یاهوی فعلی زدوده شده است. احتمالا انقلاب مزبور در مذهب یهودی-مسیحی بعد از مباحثی درباره ی کتاب مکابیان بوده است و در این موضوع که پروتستان ها به کتاب مکابیان عنایتی ندارند و در کاتولیسیسم جایگاه مهمی دارد جلوه گر شده است. در کتاب مکابیان میخوانیم که یهودی ها در شورش علیه حکومت یونانی سوریه با اسپارت ها متحد شدند. این صحنه که میتواند آغاز جدایی یهودیت از مذهب یونانی هم باشد، ناظر به این واقعیت هم هست که هرکول، دیگر پسر زئوس، یک شاهزاده ی اسپارتی و ملقب به باسیلئوس یعنی شاه بوده و هریسون تصویر اولیه ی او را در زمره ی تصاویر هلیوس برشمرده است. باسیل در یونانی به معنی شاه، تصویر عمومی از شاه را به یاد می آورد: انسانی که قوانین سختی را بر جامعه حاکم میکند و خودش برای لذت ورزی و خوشگذرانی، تمام آن قوانین را نقض میکند؛ تصویری بینابینی از دیونیسوس و آپولو، و جایی که مکن است این اشتباه را ایجاد کند که آنها هنوز از هم جدا نشده اند. کلمه ی "باسیل" از ترکیب لغت باسو/واسو/اوسو/یوس با ال (خدا) می آید. یوس همان یسوع (عیسی) و البته یاهو یا یهوه است و باسیل یا شاه، نسخه ی زمینی الیاهوی پیش گفته است. اوسو به صورت اوتو و آتون و آتوم هم تلفظ میشود. آتوم خدای خورشید غروب در مصر است و آتون که درواقع همان آدون به معنی سرور و لقب یهوه است، خدای فرعونی است که آخناتن یعنی آتون یگانه نامیده میشود چون به عنوان یک شاه-پیامبر به اندازه ی عیسی، تجسم زمینی آتون یا همان یهوه است. در عین حال، کلمه ی ریشه یعنی اوتو به صورت auto در یونانی به معنی "خود" ظاهر میشود و میتواند فرد انسانی را در جایگاه خدا قرار دهد. در هند، آن به صورت "آت" به معنی برتر، درجایگاهی والاتر از "من" به معنی خود قرار میگیرد و اصطلاح "آتمن" به معنی خود برتر را درباره ی انسان های معنوی ایجاد میکند. ولی تلفظ دیگر آن یعنی "آتما" هنوز با آتوم مصری در ارتباط است. این آتوم هنوز نور مجسد به زمین است و همان چیزی است که در مادیگرایی محض فیزیک نوین، تحت عنوان "اتم" ذره ی بنیادین سازنده ی تمام موجودات زنده و غیر زنده میشود. بدین ترتیب، ریشه ی فرافیزیکی انسان از او گرفته میشود ولی او هنوز وظیفه دارد در زمین تغییر ایجاد کند و چون اساس خدائیت را داشتن اتم بیشتر و بنابراین ثروت و اختیارات بیشتر در زمین تشکیل میدهد، باسیل ها یا رهبران اقتصادی و سیاسی فعلی جهان، خدایان جهان جدید شمرده میشوند. به تقلید از آنها مردم دون پایه هم آرزومندند که در میان کسانی که میشناسند، داراترین و تواناترین شخص در اعمال تغییر در وضعیت اطراف خود به نظر برسند.:

“THE PHYSICS AND METAPHYSICS OF BRIDAL MYSTICISM IN ANCIENT HISTORY”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 27 APR 2021

امروزه و در فوران شعار آزادی و برابری، یادآوری این مطلب سخت است که اشرافیت های اروپایی که این شعار را در جوامع پراکندند دنباله های نظام طبقاتی پیشین مسیحیند ولی در هندوئیسم این نظام طبقاتی بسیار برجسته و بایسته برقرار است و خجالت چندانی هم از وضع خود نمیکشد. چون مردم چندان آن را به چالش نمیکشند و همین هندوستان را به یکی از بی دغدغه ترین و آشکارترین شکاف های طبقاتی جهان دچار کرده است. در این مورد باید توجه داشت که هند به اندازه ی نام خود، خود را وارث دانش توصیف شده از هندیان در متون یونانی میخواند اگرچه منظور یونانیان از هندیان بیشتر سیاهان و بخصوص افریقاییان است و لغات هندی و اتیوپیایی معادل هم به کار میروند. در اساطیر یونانی، هندیان صاحبان سابق زمین و معادل تیتان ها هستند که زئوس پسرش باخوس یعنی دیونیسوس را مامور سرکوبی آنها در زمین کرده است و باخوس مدام در حال انجام سفرهای نظامی و لشکرکشی برای مبارزه با آنها است. منابع مسیحی غربی، باخوس را با کوش کتاب مقدس برابر میدانند و نام کوش نیز گاهی خوس خوانده میشده است. اوخوس میتواند نامی بین خوس و باخوس باشد و او هم اوغوزخان افسانه های ترکی است که پیشوای تاتارها در فتح جهان بوده است. هندیان نیز از شاهی به نام کوش نام برده اند که بر کشورشان حکومت میکرد و هند به نامش کوش نامیده میشود. وی میتواند همان مهابلی شاه سرزمین های بین چین و ایران باشد که تمام هند را فتح کرد و پایتختش را در شمال هند مستقر کرد. مثل کوش، او نیز لقبش بهاراتا به عنوان نامی برای شبه قاره ی هند به جای ماند. مهابلی به عنوان اولین پادشاه ایران قابل تطبیق با مهابود اولین پادشاه پارسی و بنیانگذار ایران بنا بر کتاب دساتیر است. دساتیر که قبل از این که در قرن بیستم جعلی خوانده شود، کل قرن 19 را برای تاثیرگذاری روی زرتشتی گری به طور اخص و پان فارسیسم به طور اعم وقت کافی داشت، برسازی چهار طبقه ی جامعه در ایران را به مهابود نسبت میدهد که مسلما همان 4 کاست طبقاتی هندوئیسم هستند. مهابود 14 آواتار دارد که قابل تطبیق با 14 مانو یا انسان بنیانگذار هندوان و از آن برجسته تر 14 معصوم در اعتقادات مسلمانان شیعی است. اولین 14 معصوم، محمد پیامبر است که قاعدتا با خود مهابود برابر است. همچنین جانشینان مهابود، قائن نامیده میشوند که همان کائن فنیقی و ریشه ی "کاهن" در عبری و "خان" در ترکی و تاتاری است که هر سه رهبران مذهبی را نشان میدهند. بنابراین قائنی ها مثل خان های ترکی، شاه-کاهن هستند و احتمالا نسخه ی دیگر همان خان ها به عنوان جانشینان اوغوز خان میباشند. سومین جانشین مهابود، داریوش ویشتاسب نام دارد که اگر این اسم را به داریوش پسر ویشتاسب معنی کنیم که درنهایت همین خوانش موفق شد، این به طرز عجیبی یادآور به این است که در تواریخ هرودت، سومین جانشین سیروس/کورش (بنیانگذار پادشاهی پارس)، داریوس پسر هیستاسپس نامیده شده است. در سال 1805 که هنوز اصطلاح هخامنشی به وجود نیامده و اکامنیدهای هرودت هم لزوما تاریخی تلقی نمیشدند، پولیاتر از داریوش ویشتاسب به عنوان یک پادشاه قائنی یاد کرد. در تواریخ شرقی فقط یک داریوش مشهور بوده که بیشتر به نام دارا ذکر شده و همویی است که به دست اسکندر مقدونی سرنگون شده است ولی در تاریخ رسمی فعلی، داریوش ویشتاسب برابر با داریوش اول هخامنشی، درحالیکه داریوشی که سرزمینش به دست اسکندر افتاد برابر با داریوش سوم هخامنشی است. از طرفی اسکندر تواریخ یونانی، همانطورکه داریوش را در پارس شکست میدهد پوروس شاه هند را هم شکست میدهد که نام پوروس میتواند بازمانده ای از پارسی بودن حکومت هند در همان زمان باشد. اما شکست داریوش از اسکندر یونانی میتواند مابه ازای اراده ی خدا مبنی بر حکایت ناگفته ی شکست داریوش اخشوارش از یونانیان به سبب بدعهدی در بازسازی معبد اورشلیم در اعتقادات یهود هم باشد. داریوش اخشوارش در کتاب دانیال، به جای کورش، فاتح بیگانه ی جانشین نبوکدنصر در بابل است. اصطلاح "داریوش اخشوارش" را هم به داریوش پسر اخشوارش معنی کرده اند و هم به داریوش که خود اخشوارش است. اخشوارش تلفظ دیگری از نام کورش است که در این صورت، داریوش با کورش برابر خواهد شد و این درحالیست که در تاریخ هخامنشیان به نظر میرسد داریوش اول، حکومت اولاد کورش را غصب کرده و به خاندان خود منتقل کرده است. قاعدتا برابری کورش با داریوش، تغییر نسل در حکومت را به کورش منتقل و حکومت قبلی را به کسی غیر از او منتسب میکند. در مهابهراتا این اتفاق افتاده است. در آن کتاب، پنجمین شاه بهاراتا به سبب بددینی پسر بزرگش یادو، پسر کوچکترش کوروس را جانشین خود میکند که میشود همان کورش. کوروها یا سلسله ی کوروس پادشاهی بزرگی را صاحب میشوند درحالیکه یدوها یا اولاد یادو که همان یهودی ها یا قبیله ی یهودا باشند به یک پادشاهی کوچک با مردمی عمدتا چوپان بدل میگردند. کوروها پیروان مهادوا یعنی شیوا خدای نابودی هستند درحالیکه یدوها پیروان ویشنو میباشند که در بین همانان به کریشنا مجسد میشود. کریشنا کانسا شاه یدوها را میکشد و پدربزرگش اوگورساین را به تخت برمیگرداند. اوگورساین را میتوان اویغور-قائن و اینچنین خان اویغورها یا مغول ها معنی کرد تا معلوم شود ما هنوز در قلمرو قائنی ها هستیم. کریشنا کل جهان را به صورت کالبد ویشنو آشکار میکند و از ویشنو خدایی وحدت وجودی میسازد و بنابراین معادل یهوه ی وحدت وجودی کابالای یهودی است درحالیکه شیوا به عنوان یک عقوبت دهنده ی مداوم گناهکاران، بیشتر به یهوه ی شریعت یهود نزدیک است. شیوا همیشه با نماد هلال ماه ظاهر میشود که معرف تجسم قمری یهوه در شب است و همین نماد را به لطف عثمانی ها اکنون به عنوان نماد اسلام میشناسیم؛ اسلامی که قیام کرده تا شریعت انبیای یهود را که خود یهود نقضش کرده اند بر دنیا حاکم کند. در مقابل، کریشنا یا ترس از عقوبت گناه را از بین میبرد یا معنی گناه را عوض میکند. مثلا خودش دخترانی را که در برکه برهنه آبتنی میکنند دید میزند درحالیکه در هندوئیسم، آبتنی زن بدون لباس در فضای آزاد گناه است. راجا سوسپال، کریشنا را به آوردن دین جدید متهم کرده بود که اوپانیشادها و پوراناها که ستایشگر کریشنایند گاها خود جزو این بدعت به شمار میروند. همانطور که عثمانی ها از سوی اشرافیت یهودا که به اروپا منتقل و حامی اشرافیت اروپایی شده اند به چالش کشیده میشوند، کریشنا نیز موجودیت کوروها را تهدید میکند و به یودیشتره از رهبران پاندوه ها کمک میکند تا حکومت کوروها نابود شود. از مهمترین جنگ های یودیشتره جنگ او با دورجون شاه کوروسی آیودیا بود که نام دورجون نزدیک به نام داریوش است. یودیشتره 50 سال حکومت میکند و پایان حکومت او آغاز عصر کالی یوگا یعنی عصر تاریکی است که در آن همه ی ارزش ها در خطر نابودی قرار میگیرند و اوضاع جهان به هم میریزد. روشن است که یودیشتره معادل اسکندر در ساقط کردن حکومت کورش در پارس است و بی نظمی ایجاد شده بعداز یودیشتره همان بی نظمی ناشی از فروپاشی امپراطوری اسکندر با مرگ او است. در تاریخ عثمانی، این، معادل تصرف عثمانی توسط تیمور لنگ و اولین فروپاشی کشور عثمانی به دنبال فروپاشی امپراطوری تیمور لنگ در اثر مرگ تیمور است. تیمور لنگ را میتوان به عنوان خصم کوروها هم شناخت چون با منتقل کردن تمام امکانات جایی به نام خورسم یا خوارزم به پایتختش سمرقند، باعث انحطاط خوارزم شد و نام این خورسم یادآور نام کوروسی ها است. نام های خوارزم و خراسان، دو تلفظ از یک کلمه اند و یکی از دشمنان یودیشتره هم کالیمن شاه کوراسان (خراسان) بود. خورسم همچنین معادل با گریزیم محل معبد مقدس سامری ها است همانطور که سمرکند (سمرقند) را هم میتوان به سرزمین سامری ها معنی کرد. سامری ها بددینانی بودند که سلوکیان یعنی جانشینان اسکندر آنها را به عنوان یهودیان راستین برگزیدند و باعث قیام حشمونی های یهودی علیه خود شدند. در تاریخ عثمانی، سلکویان در نام میتوانند همان سلجوقیان باشند که بیشتر سرزمین هایشان به دست خوارزمی ها یا همان پیروان گریزیم افتاد و حشمونی ها نیز در نام، همان عثمانی ها هستند. تصرف اورشلیم توسط حشمونیان همان تصرف قستنطنیه پایتخت یونانیان به دست عثمانی های دور دوم است و عثمانی های دور اول که تیمور سمرقندی/سامری به دورانشان خاتمه داد، همان اکامنیدها هستند که سلوکیان جانشینشان شدند و اکامنید تلفظ دیگری از لغت اتمانید یا عثمانی است. بنابراین دوران یونانیان، نه دوران حکومت یونانیانی راستین، بلکه دوران حکومت ترکان یونانی مسلکی است که همان سلجوقیان باشند و عثمانی ها بعد از درآمدن از دل سلجوقیان، دوران آنها را وارونه توصیف کرده اند. این وارونگی البته نه مشمول سلجوقیان روم که عثمانی ها وارث آنها شدند بلکه امپراطوری خیالی سلجوقی میشود که بسیار عظیم بود و نقشه ی فعلی آن، از ترکیه تا آسیای مرکزی را در بر میگیرد . ادعا بر این است که این امپراطوری، به دو قلمرو سلجوقیان روم در ترکیه و سلجوقیان بزرگ در شرق آن تقسیم شد که این تقسیمبندی، همان تجزیه ی پادشاهی سلیمان به دو پادشاهی اسرائیل و یهودا است. پادشاهی اسرائیل به دست آشوریان افتاد و باشندگانش با اقوام بیگانه آمیختند و سامری ها محصول همین آمیختگی بودند. اما پادشاهی یهودا که اولاد سلیمان بر آن حکومت میکردند توسط بابلی ها فتح و درنهایت همراه بابل، ضمیمه ی حکومت کورش شد. سیروس یا کورش نام از آسیروس یا آسور یا آشور خدای آسوریان دارد و بنابراین تجسم دیگری از آشور دورگه ی اسرائیلی-گوییم است. خود کورش با اخشوارش در کتاب استر تطبیق میشود که همسر یهودیش استر، او را به یهودیان متمایل کرد. شخصیت شاه-کاهن قائنی، به آسور می آویزد که الگوی پادشاهی در بین النهرین، و در مصر تحت عنوان ازیریس همزمان فرعون و خدا است. اما بر اساس تقسیمبندی یهودا که کار شاه و کاهن را از هم جدا میکند، آسور اکامنید هم دو تجسم می یابد: به صورت کورش، شاه نوازنده ی یهود میشود و با تلفظ عزیر یا عزرا تبدیل به کاهن-پیامبری میشود که تورات را نوشت و یهودیت را چارچوب بندی کرد. مبنای پارسی بودن این دوران نیز همین تقسیمبندی است. چون لغات «پارسی» و «فارسی»، برآمده از عناوین پاروشیم و فریسی برای پیروان اشرافیت یهودا است. اتفاقا اولین شورشی بزرگ مکابی هم یهودا نام داشت ولی شورش شعبه ی حشمونی مکابیان، به سمت بازگرداندن اختیارات شاه و کاهن در یک نفر پیش رفت و باعث ناخرسندی فریسیان و قرار گرفتن آنها در مقابل جنبش شد که میتواند همان مقابله ی اشرافیت یهودا با عثمانی ها باشد. در اساطیر هندی، اینها را در قالب حوادث دوران راما می یابیم. کشاتریا یا طبقه ی اشراف جنگسالار، به مقام برهمن ها یا روحانیون طمع میکنند و اختیارات طبقه ی آنها را تصرف میکنند ولی ویشنو به شکل پاراسوراما درمی آید و کشاتریا را قتل عام میکند و سپس به صورت راما چاندرا درمی آید و با صلح حکومت میکند تا این که میل به زهد پیدا میکند و رهسپار جنگل میشود. در غیاب او فداییان ویشنو که به کشاتریای جدید تبدیل شده اند مجددا اختیارات برهمن ها را تصرف میکنند. تبدیل شدن راما چاندرا و پاراسوراما به یک مسافر آواره که به شاهان نمیماند به سفرهای جنگی آواره مانند اسکندر شبیه است و کشاتریاهای قبل و بعد از او معادل به ترتیب اکامنیدها و حشمونی ها یا به عبارتی دوران های اول و دوم عثمانی در قبل و بعد از تیمور هستند. پاراسوراما و راما چاندرا به عنوان دو تجلی ویشنو در کریشنای نبرد مهابهاراتا متحد میشوند و به جای کشاتریا با کوروسی ها میجنگند. این کریشنا در نزاعی در اثر مستی کشته میشود و پایتختش وارکا یا دوارکا به زیر سیل میرود. اینجا وارکا معادل اوروک یا عراق است و سیل مزبور هم سیل نوح میباشد. جهانگیر بودن این سیل، در یک افسانه ی هندی دیگر انعکاس می یابد که قهرمانش به نوح یهودیان نزدیکتر است. این قهرمان، ساتیوآرتا نام دارد. این نام، معادل دقیق زیوسودرا نوح کلدانی است که در گزارش بروسوس، نامش به صورت خیسوتروس آمده است. زیوسودرا/خیسوتروس، پیامبری جاودانه است و از این جهت، خیستوروس را میتوان در نام با خضر پیامبر جاودانه ی مسلمانان هم برابر دانست. نسخه ی هندی او یعنی ساتیوآرتا مثل نوح تورات، سه پسر دارد که قلمروش را بین آنها تقسیم میکند. یاپاتی در شمال و غرب ایران، و شرمیا بر نواحی جنوبی آن از هند تا مصر حکومت میکنند ولی به پسر سوم یعنی چارما چیزی نمیرسد چون به خاطر اعمال بدش از سوی پدر طرد شده است. روشن است که چارما انعکاسی از حام پسر نفرین شده ی نوح را دارد که نفرین پدر، به جای خود حام، اولاد فرزندش کنعان را میگیرد که همان کنعانیانی هستند که بنی اسرائیل، موقع ورود به ارض موعود، آنها را قصابی میکنند. در افسانه های اسلامی، اما کنعان، نام پسر چهارم نوح است و او است که از سوی پدر طرد شده است چون به آیین مردم بدکار ماقبل سیل نوح گرویده است. کنعان ابن نوح، با پناه بردن به کوهستان، از سیل در امان می ماند و این، میتواند آنچه بعدا بیشتر به فرزندان کنعان ابن حام نسبت داده شد را بازمانده ی میراث ملت قبل از نوح نشان دهد. در کوش نامه، کوش پسر کنعان ابن حام و از این جهت معادل بقایای مذهب ماقبل نوح است و این میتواند همان کوش فاتح هند و اوغوز خان و باخوس باشد که همه میراث حامند و لغت "خام" که تلفظ دیگر نام حام است، در اروپا مرتبا به جای "خان" برای رهبران تاتار استفاده میشد تا نشان دهد کل آسیا به عنوان جای دهنده ی تختگاه های تاتارها در خود، قلمرو ماقبل نوح است. با این حال، اروپا نیز در ابتدا در همین جرگه بود. اسکیت های تاتار تمام اروپای شرقی را طی کردند و در آمیزش با اشرافیت های بومی، رهبران مسیحی اروپا را پدید آوردند. اتروسک های اتروریا که آسیایی بودند نیز احتمالا از نسل همین تاتارهای ورود یافته به اروپای شرقی بودند. اتروسک ها بر رم هم حکومت میراندند و بنابراین تقریبا عامل ایجاد امپراطوری روم و شکل گیری اروپا شدند. با جبهه گیری اشرافیت یهودا در اروپا و حمایت مالی آن از فتح آسیا توسط رهبران آن، آسیا و اروپا به نسخه های جدید سامره و یهودا تبدیل شدند و یهودای جدید، خواهان احیای امپراطوری سابق یهودا که شامل اسرائیلی و یهودی با هم بود گردید. حالا اسرائیلی از نایهودی قابل تمییز نبود و شاه یهودا هم تبدیل به عیسی مسیحی شده بود که برای نجات یهودی و نایهودی قیام کرده بود. کلیسای این مسیح، مرکز امپراطوری شارلمان شد که اگرچه نامش به معنی شاه بزرگ است، ولی بازی با نام شولومان یا سلیمان نیز هست که بزرگترین پادشاه یهودا در زمان اتحاد آن با اسرائیل بود. از طرفی نام شولومان با اسور جمع آمده و تبدیل به شلمنسر نام پادشاه آشوری شده است که اسرائیلی ها را شکست داد. چون ال یا الی قبل از این که با یاهو/یهوه برابر شود با آسور برابر بوده است. در تورات هم دو خط کهانت یهودی از دو پسر هارون به نام های ایتامار و الاسار داریم که خط الاسار مهمتر بوده است. الاسار ترکیب نام های ال و آسور است و اهمیت عزرا/آسور در ایجاد تورات را هم در نظر دارد. نام الاسار به صورت ایلیوس هاسار و درنهایت ژولیوس سزار، عنوان بنیانگذار امپراطوری روم شده است. همچنین نام آسور یا سور، به صورت "سول" به معنی خورشید درآمده که سلم و سولومان و سلیمان شده است و این سول همان سول اینویکتوس یا خورشید پیروز یعنی خدایی است که جشن تولدش در انقلاب زمستانی تبدیل به کریسمس شده است. میترا و آپولو نام های دیگر او هستند. نام سول تبدیل به نام شائول و نام آپولو تبدیل به پولوس لقب شائول شده است و این شائول یا پولوس، مهمترین تثبیت کننده ی مسیحیت و همان کسی است که در نامه به قلاطیان نوشته است که میخواهد یهودی و یونانی را با هم متحد کند شاید چون یهودی و یونانی در ابتدا همان یهودی و سامری و بنابراین یهودی و اسرائیلی، یهودی و آشوری، و درنهایت یهودی و نایهودی هستند. این، اشرافیت یهود و نسخه ی اروپایی معبد سلیمان آنها است که میخواهد این اتحاد را ایجاد کند و کاهنان این معبد سلیمان، تمپلارها یا شوالیه های معبد هستند که در آسیا با حشاشین پیرو علی متحد شده اند. علی یکی از نام های الله و معادل ایلی یا ال خدای سامی است که یهوه یا ژوپیتر، شکل متاخر آن برای یهودی و رومی است. بنابراین تمپلاریسم ادعای بازگشت به اصل دارد. در قالب یک انسان، علی جانشین بلافصل محمد از دید شیعه است و اگر در ابتدا محمد همان مهابود بوده باشد، اتحاد تمپلارها با حشاشین، در حکم اتحاد معبد سلیمان با بقایای کوشیان یعنی صاحبان دنیای قبل از هرج و مرج است. شیعیان نقطه ی مقابل عثمانی ها بودند که مذهبشان پیرو سنت یا اصل تلقی میشد و ازاینرو شیعه گری معادل بددینی است. بنابراین مقابله ی عثمانی با شیعه معادل مقابله ی حشمونی با سامری است. با این حال، درنهایت و در دوران اوج حکومت غربی ها بر جهان میبینیم که تصویر رسمی شیعه که در مرکز فعلیش ایران برقرار است کمترین ارتباطی با آن بددینی ای که سنی ها از شیعه ها انتظار داشته اند ندارد و تصویر نزدیکتر در بین علوی های ترکیه و سوریه از سوی قاطبه ی شیعیان به عنوان مرتد رد میشود. الان اختلاف شیعه و سنی در حد اختلاف بر سر این که چه کسی در تاریخ جانشین برحق پیامبر بود پایین آمده است. چون جای علی ماقبل مسیحی با علی مابعد مسیحی عوض شده است. این علی دوم، نامش فقط در تلفظ با آریوس کشیش تفاوت دارد. آریوس مسیحی بود ولی عیسی را نه خدا بلکه پیامبر میدانست و ازاینرو از سوی کلیسای غرب طرد شد و پیروانش در شرق به تبلیغ پرداختند. ادعای آنها الان توسط اسلام تکرار میشود و در این زمینه جریان فعلی غالب در تشیع، تفاوتی با سنی گری ندارد. علی شیعه ی ارتدکس هم مثل آریوس انسان نیست و برخلاف علی علوی ها که به ایلی یا خدای سامی باستان نزدیکتر است، خدای انسان شده نیست. اصول شیعه هم دیگر آن مخدر کشی و فسق و فجور حشاشین دانشمند تمپلارها را تایید نمیکنند و به اخلاقیات مسیح که اخلاقیات آریوس است نزدیک شده اند. این آریوس قبل از رومی شدن یهودیت به شکل مسیحیت کاتولیک از جریان جدا شده و ایران هم امروزه به سرزمین ملاهایی تبدیل شده که رهبرانشان آیت الله ها، تنها نسخه های اسلامی کوهن گدول یا کاهن اعظم یهودی هستند و مانند آنها را در بقیه ی جهان شیعی پرورش داده استعاقبت تشیع دراینجا الگو گرفته از عاقبت معبد سامری است: گریزیم محل معبد مقدس سامریان، درنهایت تبدیل به یک پایگاه قرائیان یعنی یهودیان راستکیشی شد که فقط به تورات و حدیث اهمیت میدادند و هر گونه نوآوری را به نام بدعت انکار میکردند. توجه کنیم که شیعه به عنوان بدیل عثمانی دوم، در حکم تکرار حمله ی اسکندر و یونانی گری برای عثمانی اول یل هکامنیدها بود و پیروزیش بر عثمانی نیز مانند پیروزی نسخه ی ترکی اسکندر یعنی تیمور لنگ بر دوره ی اول عثمانی بود. پس باید به یاد بیاوریم که حکمرانان مغول مسلمان هند هم اعقاب تیمور لنگ سمرقندی بودند که به شبه قاره نقل مکان کرده بودند. درست مثل سلجوقی/سلوکی های موصوف در بالا، آنها نیز در ابتدا رفتار خوبی با بومیان داشتند تا این که اورنگ زیب که مسلمان متعصبی بود، در یک کودتا پدرش را سرنگون کرد و تمام متون هندو را نابود نمود و جالب این که انگلیسی هایی که حکومت مسلمانان در هند را از بین بردند، در اواخر قرن 18 وانمود کردند که متون هندویی را که اورنگ زیب از بین برده است کشف کرده اند و تحویل هندوها دادند. احتمالا متونی که آنها برای هندوها کشف کردند، روی هم رفته چیزی به جز یک نوع "تورات سامری" نیستند. همه ی سرگذشت های خدایان انسان گون میتواند تکرار همین الگو را نشان دهد. مثلا میتوانیم توجه کنیم که شیاطین مذهب هندو اسوره نام دارند که احتمالا با آسور خدای آسوریان مرتبط است. پارسیان نیز همان آسور را تحت عنوان اهوره میپرستیدند و در قدیم، پارسی و آسوری گاها با هم معادل بودند. در هند، "پارسی" عنوان زرتشتیان هندی است که خدایانشان اهوره و شیاطینشان دیو نامیده میشوند و از این جهت، دقیقا برعکس هندوانند. همچنین شیوا یا مهادیوا که حتی اکنون در هندوئیسم، نسخه ی اصلی الله مسلمانان شمرده میشود، مجسم به ورزاو و از این جهت برابر با ازیریس قبطی است. در یهودیت فعلی، موسی بت گوساله ی سامری را میشکند و گاوپرستی را ممنوع میکند که این میتواند معادل با طغیان این «شاهزاده ی مصر» علیه مذهب مصری باشد. تمپلارها نیز پیرو میترا هستند که آفرینش جهانش با قربانی آیینی ورزاو کیهانی اتفاق می افتد و به نظر میرسد موسی شکل نو شده ی میترا باشد. با این حال، در دعوای ویشنو و شیوا، شیوا بیشتر به موسی نزدیک است و ویشنو به عیسی. شیوا هر چیز "غیر" را تخریب میکند و ویشنوی کریشنایی همه چیز را میپذیرد. موضوع این است که افراط در تخریب، میتواند آنچه ضد آن است را به مخرب بودن تشویق کند. دین قرار است نجات دهنده ی انسان ها باشد نه کشنده ی آنها. به همین دلیل، ما انتظار داریم مردان خدا انسان هایی مهربان و صلح دوست باشند نه جنایتکارانی دزد و آدم کش. تاریخ قلابی کاست ها در هند هم که به اندازه ی عمر متون هندو و خود کاست ها جدید و نتیجه ی کشفیات انگلیسی ها است، وانمود میکند که در ابتدا طبقه ی برهمن ها یا روحانیون بر طبقه ی کشاتریا یا جنگجویان برتری داشت ولی سوء استفاده ی جنگجویان از قدرت نظامی و آزار برهمنان توسط آنان باعث شد تا دوگانه ی کشاتریا-برهمن یا جنگجو-روحانی، با دوگانه ی کشاتریا-ویشنو عوض شود. پاراسوراما کشاتریای پیشین را از بین میبرد و برای جلوگیری از تکرار فاجعه، راما که ویشنوی انسان شده است، موجد کشاتریای جدیدی میشود و کریشنا تجسد دیگر ویشنو نیز خود سرکرده ی کشاتریا است. کریشنا موقع ایجاد جنگ های موحش مهابهاراتا، پرچم عقاب را که مرکب ویشنو و درواقع تجسمی حیوانی از او است، روی پرچم سپاه خود درج کرده است چون سپاه او همان سپاه روم است که عقاب ژوپیتر را نشان خود نموده است. طبیعتا این در حکم انتقال صحنه ی اتفاقات اروپا به شرق است. در اروپا عقاب روم در رنسانس و با این ادعا برگشت که حکومت خشن اخلاقیات در اروپا باعث انحطاط آنجا شده بود و چاره ای نبود جز این که عصر باشکوه روم برگردد. با این حال، روم باستانی که ارائه شد بیشتر اختراع شده بود تا این که کشف شده باشد و متون کلاسیک آن هم دقیقا وقتی پیدا شدند که اراده به بازگشت به روم کلاسیک پیدا شد. توجه کنیم که میترای تمپلارها هم خدای لژیونرهای رومی بود و بازگشت تمپلارها در قالب فراماسونری بعد از سرکوبشان توسط فیلیپ عادل هم همانقدر «بازگشت» محسوب میشود که بازگشت روم باستان. حامیان این بازسازی یا بهتر است بگوییم نوسازی روم، اما هنوز از آن یهودی زده هایی که با خلاصه کردن همه چیز در تورات و انجیل و تفسیر کشیشی آنها، مانع تفکر معقول شدند فاصله ی چندانی ندارند چون همان سفر توراتی اسرائیل از مصر به ارض موعود را به صورت سفر از اروپا به امریکا بازسازی میکنند و اصلا هم عجیب نیست چون همان اتروریایی که اتروسک هایش روم باستان آنها را میسازند در دوره ی رنسانس، بزرگترین محل انتشار کیمیاگری مصری و تبلیغ ازیریس و همسرش ایزیس بوده اند و اروپای روم، مصر ازیریس است که اشرافیت یهود قرار است با گذر از دریا علیه گوساله پرستیش قیام کند و در ارض موعود جدید، اورشلیم نوین بسازد. در تورات، در مقابل بنی اسرائیل، قدرت خطرناک آموری ها یا آموروکو یا عمالقه قرار داشتند که نامشان شبیه نام قاره ی امریکا است. عمالقه در روایات اعراب، از همگنان قوم عاد و در زمره ی اعراب بائده (اعراب نابود شده) یا اعراب عاربه (عرب های اصلی) یعنی عرب های باستانی –قبل از عرب های جدیدتر اسماعیلی (مضری) و قحطانی (یمنی)- بودند که به سبب جباریتشان خدا آنها را با انواع بلاها از روی زمین محو کرد و ظاهرا بقایایشان یعنی عمالقه با بومیان امریکا تطبیق شده اند. جالب است که این بومیان امریکا همزمان تارتار (تاتار) و هندی هم نامیده شده اند و بنابراین کل انتظاراتی که روایات و متون هندی از تاتارها و هندی ها و آسیایی های باستان ایجاد میکنند، یک انتظار ابتدایی اروپایی از امریکا یا جهان امریکایی به نظر میرسد.:

“SYNCRETISMES”: DIDIER LACAPELLE: THEOGNOSIS: 11 APR 2020

انتظار مشابهی را میتوان از کتاب SOME ACCOUNT OF THE BRITISH DOMINIONS BEYOND THE ATLANTIC منسوب به WILLIAM DOYLE انگلیسی در 1770 یافت جایی که میگوید در ابتدا جهان فقط سه قاره داشت: اوگیگیا، آتلانتیس و استرالیا. سپس اوگیگیا به سه قاره ی آسیا، افریقا و اروپا تقسیم شد و آتلانتیس به سه قاره ی امریکا، سباستیا و هایپربوریا. هایپربوریا همانطورکه متن توضیح میدهد در اینجا جزایر بین اسکاندیناوی و امریکای شمالی مثل آیسلند و گرینلند هستند و امریکا و سباستیا هم به ترتیب، امریکای شمالی و امریکای جنوبیند که ادعا میشود نام از کاشف هایشان –به ترتیب امریکو وسپوچی و سباستین کاپوت- دارند. نکته این است که این مجموعه به عنوان دربردارنده ی تمام سرزمین های ماورای اروپا در آتلانتیک یا اقیانوس اطلس، با آتلانتیس افسانه ای افلاطون تطبیق شده اند که تمدن کهنش مدت ها قبل در زمین لرزه و سیلی که میتوان آن را سیل نوح دانست از بین رفت. درباره ی ریشه گیری تمدن امروز از آتلانتیس در منابع اروپایی دو سه قرن پیش خیلی صحبت شده است. از طرفی آتلانتیس در مقابل اوگیگیا قرار گرفته است که جامع آسیا، اروپا و افریقا و معرف بر قدیم است در مقابل بر جدید که امریکا است. اوگیگیا در ادیسه ی هومر، نام جزیره ای است که کالیپسو دختر اطلس در آن زندگی میکند و ادیسه در زمان ورود به آنجا فریفته ی او میشود. کالیپسو سعی میکند ادیسه را در آنجا پیش خود نگه دارد ولی درنهایت ادیسه آنجا را برای بازگشت به نزد همسر و سرزمینش ترک میکند. آیسخولوس به رود نیل، "اوگیگیان" میگوید و یوستاتیوس بیزانسی، اوگیگیا را نام اولیه ی قبط یا مصر معرفی میکند. شاید این تعابیر، با ارتباط اطلس با کالیپسو قابل حل باشند. اگرچه نام مادر کالیپسو معمولا ذکر نشده، اما هگینوس نوشته است که مادر او پلیونه مادر پلیادها یا ستارگان ثریا در صورت فلکی ثور یا ورزاو بوده است. اگر ورزاو را با ازیریس بنیانگذار مصر برابر بدانیم، ثریا معادل ایزیس یا نیمه ی زنانه ی او میشود که به همسر ازیریس فرعون مجسم میشود. هفت ستاره ی ثریا با انتقال پای ثور به قطب شمال و تبدیلش به دب اکبر، در هفت ستاره ی آن انعکاس یافته اند. دب اکبر، مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا عمود جهان است. اطلس نیز یک نسخه از عمود جهان است که آسمان را بالای زمین نگه میدارد. بنابراین انتقال ثریا به قطب شمال در حکم انتقال عروس به خانه ی شوهر و ازدواج دب اکبر به جای ثریا با اطلس است که میتواند ازدواج ازیریس با ایزیس در مصر یا قبط هم باشد. کالیپسو به عنوان الهه ای که از این اتحاد پدید می آید نمادی از مادر-زمین است. پس اوگیگیای ادیسه که بعدا به جزیره ای کم اهمیت تبدیل شد، درواقع مجموعه ی جهان فیزیکی به صورت زمینی احاطه شده توسط آب است و آنچه به عنوان آتلانتیس در ورای آن قرار دارد و امریکا را ایجاد میکند ماورای زمینی و فراطبیعی است. دقیقا به همین خاطر است که آتلانتیس را باید با قلمرو افسانه ی نفیلیم یا آناکیم یعنی موجودات نیم انسان-نیم فرشته تطبیق کرد که یهوه بر آنها خشم گرفت و در سیل نوح نابودشان کرد. نام آناکیم معادل نام آنوناکی ها یا موجودات فراطبیعی در اساطیر بابلی است و رهبر آنوناکی ها انلیل، فرستنده ی سیل عظیم و معادل یهوه ی تورات بود. انلیل، انسان ها را به عنوان کارگرانی بی مقدار برای خدمت کردن به آنوناکی ها میخواست ولی حئا برادر انلیل موقع ساختن انسان ها چیزی از خود در آنها نهاد که باعث شد میل به شورش بیابند و همین باعث شد که انلیل به فکر نابودی همه ی بشر بیفتد. ازاینرو پس از وقوع سیل، انسان ها به پیشنهاد حئا مدتی نوکران بی اراده ی انلیل ماندند تا در این فرصت، حئا بخشی از قدرت انلیل را تصرف کند. این حئا سازنده ی زمین برای انلیل هم هست و به عنوان خدای آب ها و خدمتگزار انلیلی که الگوی فرمانروایان و مانند آنها عاشق جواهرات است، نوع زمین سازیش نیز معلوم است. در اساطیر سرخپوستان امریکا و مغول های آسیای دور، به طور مرتب میبینیم که خالق دنیا اردک یا پرنده ی آبزی غواص دیگری است که به زیر آب ها شیرجه میرود و ذرات ته نشین آب را به سطح می آورد و اینقدر به این کار ادمه میدهد که مجموع ذرات، تبدیل به تپه ای و در نهایت تبدیل به جزیره ی زمین میشود. فکر اولیه احتمالا موقع تمیز کردن جوی ها و ایجاد تپه های کوچک از ذرات گل و لجن خارج شده از جوی در روی زمین ایجاد شده و به این فکر منتهی شده که شاید خاک کنار جوی هم همینطور به وجود آمده باشد. از طرفی این خاک رویی بر تونل های زیر زمینی گذر دهنده ی آب های زیرین استوارند و برای کسانی که تونل سازی معدنچی ها را دیده اند این تونل های آبی، دستپخت معدنچیان شمرده میشوند. معدنچیان در موقع کار، درست مثل اردکی که خاک را از زیر آب خارج میکند تونل هایی عظیم در زمین میکنند و ضایعاتی که ایجاد میکنند تبدیل به تپه هایی عظیم میشود. اگر معدنچی های انسانی را با غول های معدنچی که تیتان ها و سیکلوپ های باستانی به عنوان نسخه های دیگر نفیلیم هستند عوض کنید آن وقت به فکر ایجاد کوه ها و دره های عظیم توسط آنها می افتید و احساس میکنید تمام تغییرات جغرافیایی زمین، با معدنکاوی های آنوناکی ها اتفاق افتاده است. در قاره ی امریکا که پر از معادن ارزشمند است و اشکال خارق العاده ی زمینشناسی مثل گرند کانیون را دارد چنین تصویرسازی ای توسط ذهن اروپایی مهاجر بسیار ساده است. بنابراین هر گونه ساخت و ساز عظیمی جلوه ای از کارهای خدایان یا انسان های خدای گون را پیدا میکند و برای غربی دارای تربیت مسیحی، اگر چنین ساخت و سازهایی در مستعمرات و کشورهای نیازمند استعمار مشاهده شدند باید به نژادهای باستانی منقرض شده نسبت داده شوند. بخصوص در مصر که بناهای منسوب به فراعنه و در راسشان اهرام فراوانند، مصرشناسی رسمی هزاران سال بین بومیان فعلی و سازندگان بناها فاصله انداخته است. ادعا میشود که در ابتدای قرن 19 و در جریان فتوحات ناپلئونی در مصر، یک نابغه ی فرابشر فرانسوی به نام شمپولیون موفق شده است خطوط هیروگلیف مصری را که هیچ کس نمیشناخت بخواند ولی چیزی که گفته نمیشود این است که از همان زمان و سال 1806 کتابی به نام ANCIENT ALPHABETS AND HIEROGLYPHIC CHARACTERS از JOSEPH HAMMER داریم که بر اساس نوشته های کشف شده در قاهره از علی ابن مختار ابن عبدالکریم، ارتباط هیروگلیف های به اصطلاح مصر باستان با الفباهای کلدانی و سریانی و نبطی و عربی را توضیح میدهد و معنای آنها را روشن میکند. ادعا میشود که این نوشته ها کار احمد ابن ابوبکر ابن وحشیه هستند که آنها را در زمان عبدالملک ابن مروان فرمانروای اموی نوشته است. ولی فارغ از این که در چه زمانی نوشته شده باشند نشان میدهند که معنای آنها کاملا در ارتباط با الفباسازی فلسفی سامی بوده است و نمیگذارد این احتمال که مصر باستان چیزی جدای از تمدن عربی متاخر بوده باشد از ذهن دور بماند و فقط فرهنگ سازی های نوین میتوانسته اند بنیادهای ارتباط دو تمدن را از بین ببرند، فرهنگ سازی هایی که همانطورکه متوجه شدیم به نفع اروپاییان و تابع خواست ها و انتظارات آنها بوده اند؛ انتظاراتی مانند این که لازم بوده با جدا کردن تصویر بومیان از تمدنشان در ذهن سربازان مسلح به ایدئولوژی مسیحی، آنها را از تشکیک در فکر سلطه بر این موجودات دون بشر باز دارند. در عوض، این اروپاییان خواهند بود که با به دست آوردن حق بهره برداری از معادن مستعمرات و وادار کردن بومیان به کارگری برای آنها در این معادن، همانطورکه انسان ها کارگران معادن آنوناکی ها بودند، خدایان بودن خود را اثبات خواهند کرد. فیلم ها و داستان های بسیاری ساخته شده اند درباره ی قهرمانانی که در خرابه ها یا تونل های پیچ در پیچ و مرموز و خطرناک، گنج باارزشی را کشف میکنند. در تمام این آثار، قهرمان با رسیدن به هدف خود، جایگاهی خدایگانی خواهد یافت و فلزهای گرانقیمتی که کشف میکند سند این خدائیت هستند. این فلزها معمولا از جنس کریستالند و کریستال در لغت یعنی از جنس کریست یا مسیح.:

“COULD OUR PLANET EARTH BE ONE HUGE QUARRY?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 13 DEC 2020

شاید همین رویه باشد که الان بر ضد خود تمدن غرب رشد کرده و در ایجاد آنچه ترامپیسم مینامیم ایفای نقش کرده باشد. خانم آرلی هاکشیلد، جامعه شناس امریکایی، در همان مقاله ی "پارادوکس غرور" مجله ی ترجمان که ذکرش را کردیم صحنه های مشابهی را از خود امریکا گزارش میکند. او در سفرش به پایک ویل در کنتاکی شرقی و توصیف وضعیت مردم آنجا که روسای خانواده هایشان عمدتا کارگران سفیدپوست معادن زغال سنگند شرح میدهد که چطور این مردم که زمانی نسبت به نقش حیاتی خود در اقتصاد امریکا افتخار و احساس غرور داشتند، بعد از سیاست های زیست محیطی جدید و همچنین انتقال خطوط تولیدی صنعتی از منطقه، دچار فقر و تحمل تحقیر توسط ساکنان شهرهای بزرگی شدند که برعکس این گونه نواحی، از جهانی شدن، سود سرشاری برده اند. در جایی از مقاله درباره ی یکی از این سرخورده ها گفته میشود: «اشلی، طی طرح آپوارد باوند (برنامه ی آماده سازی پیش دانشگاهی که با بودجه ی فدرال اجرا میشود) در اردویی به بوستون رفته بود و ماجرای بازدید از یک کتابفروشی در این اردو را برایم تعریف میکرد: "وقتی با آقای فروشنده حرف زدم، پرسید بچه ی کجا هستم. وقتی گفتم شرق کنتاکی، خودش را از پشت کانتر بالا کشید و خم شد تا نگاه کند ببیند پابرهنه هستم یا نه. البته کارش شوخی و مسخره بازی بود، ولی به من فهماند که آنها با من شوخی هایی میکنند که من نمیتوان همان را با آنها بکنم.» (ترجمان: پیشین: ص14)

وقتی چنین احساسات جریحه دار شده ای خدایان دروغین را تهدید میکند، خدایان مجبورند یکی از خودشان را به عنوان ناجی برای این مردم بفرستند تا ارزش های خدایان زیر سوال نرود؛ یک ناجی پولدار بانفوذ فراقانون مثل ترامپ را.

چرا فکر میکنیم اسلام با جنگ گسترش یافته است؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 24 آبان 1403 iribnews خبر قابل تاملی را منتشر کرد:

« به گزارش خبرگزاری صدا و سیمای استان خوزستان، سرتیپ پاسدار حسن شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان می‌گوید: سپاه باید دو بعدی حرکت کند؛ معنوی و مادی (تجهیزاتی و آمادگی‌های رزم) و این دو باید در کنار یکدیگر باشند؛ هرگز نباید به دلیل اینکه دسترسی ما به سلاح و تجهیزات بهتر می‌شود، نسبت به بعد مهم و اصلی معنوی بی‌توجهی شود.

او با بیان اینکه سلاح و تجهیزات سپاه اکنون باعث قدرت ایران است، افزود: نه تنها باید نسبت به بعد معنوی و نماز بی‌توجهی نکرد، بلکه باید اهمیت آن نیز بیشتر شود زیرا در دنیا مباهات ما متکی به اعتقاد جمهوری اسلامی به وحدانیت است.

سرتیپ شاهوارپور اضافه کرد: آموزه‌های دینی می‌تواند ما را در بعد مادی به جایی برساند که ما امروز در مقابل دشمنان بایستیم و قدرتمند باشیم؛ پاسخ سختی به آنها بدهیم و تکیه ما در بعد توانمندی‌های مادی بر ایمان و قرآن و باورهای دینی است.

فرمانده سپاه حضرت ولیعصر (عج) خوزستان ادامه داد: اقدامات ما در حوزه افزایش توانمندی‌های معنوی باید روز به روز بیشتر شود و در حوزه نمایندگی نیز در این زمینه اقدامات خوبی انجام می‌شود؛ به ویژه اردوهای مشهد که هر ساله برگزار می‌شوند و تداوم دارند بسیار پر اهمیت هستند.

او همچنین به گذراندن دوره‌های عقیدتی از سوی سربازان اشاره کرد و گفت: سربازی بدون گذراندن این دوره‌ها نمی‌تواند پایان خدمت بگیرد و یکی از مهم‌ترین مسائل آموزشی در این دوره‌ها نیز نماز و احکام دین است.

سرتیپ پاسدار شاهوار پور یادآور شد: اقدامات باید در حوزه کیفی بخشی نماز افزایش یابد، ضمن آنکه برگزاری نماز جماعت از ۲ وعده به ۳ وعده در دستور کار قرار دارد؛ زیرا هرچه ما بیشتر به نماز اهمیت دهیم اثرات آن را در بهره‌وری کار مشاهده می‌کنیم.

او گفت: اثرگذاری و توسعه کیفی نماز در بیرون از مجموعه سپاه هم اهمیت دارد و بسیج سازندگی با ساخت ساز و کمک به تعمیر مساجد در این زمینه کمک می‌کند؛ تلاش برای استقرار روحانی در برخی نقاط نیز پیگیر هستیم و پیگیر پر کردن خلا‌هایی هستیم که در حوزه ی نماز در سطح استان وجود دارد.»

این خبر، از سویی تایید میکند که افتخار نظام اسلامی ایران به رشد تسلیحاتی، قدرت امنیتی و اعلام امپراطوری سازیش با سر دادن شعار حکومت بر 4 پایتخت عربی، موفقیت زیادی در دلبستگی سربازان خودش به تعلیمات دینی مطلوب جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است و از سوی دیگر، بر لبان بعضی افراد تبسمی ایجاد خواهد کرد؛ کسانی که مطمئنند افزایش دفعات نماز و تعلیمات دینی در روز برای سربازان، آنها را دیندار نخواهد کرد. این تبسم ناشی از تجربه است بی این که دلیلش دقیقا فهمیده شده باشد. اما میتوان گفت دلیل اصلی، رقابت تسلیحاتی با کسی است که «دشمن» نامیده میشود و دشمن بودنش هم دقیقا به خاطر دین ستیزی و ترویج مادی گرایی توسط او است، یعنی «جناب غرب». ایران در این صحنه ابدا استثنایی بر قاعده نیست و آنها که در کشورسازی و مقابله ی امنیتی با غرب بسیار موفق تر از ایران بوده اند همین حال را در درجاتی حتی بدتر یافته و با آن دست به گریبانند. شئوهان لین که از موفق ترین کشور رقیب امریکا یعنی چین می آید مادی گرایی افراطی چینی را با ذکر دلیلش به خوبی شرح داده است:

«جمعیت چین بی شرمانه مادی گرا هستند. این فقط یک درصد نیست که روی چیزهای ظریف زندگی ولخرجی می کند. میل به کالاهای لوکس یک پدیده در سطح کشور است. در سال 2010، دعوا در یکی از فروشگاه های اپل در پکن رخ داد، زیرا مشتریان در تلاش بودند تا بیشترین تعداد ممکن آیفون را جمع کنند. در سال 2012، یک نوجوان چینی کلیه ی خود را فروخت تا برای خرید آیفون و آیپد، پس انداز کند. در سال 2013، مردی که چندین کیسه خرید حمل می‌کرد، در یک مرکز خرید جان خود را از دست داد، زیرا از خریدهای عجیب و غریب رفیقه اش خسته شده بود. برخلاف بسیاری از حکایات، اینها در واقع کاملاً آموزنده هستند. آنها به درستی ذهنیت مصرف گرای خشن در چین را به تصویر می کشند. تحقیقات انجام شده توسط شرکت مشاوره ی IDEO نشان می دهد که بسیاری از کارگران مهاجر جوان که درآمدی بیش از 830 دلار در ماه ندارند، مایلند تمام حقوق ماهانه ی خود را برای خرید آیفون خرج کنند. تحقیقات دیگری که توسط مشاور Bain انجام شده است نشان می دهد که چین بزرگترین خریدار اقلام گران قیمت در جهان است. در سال 2013، 29 درصد از این محصولات که به طور منظم از لانکوم، گوچی، آئودی، رولکس و تیفانی استفاده می‌کنند، توسط چینی‌ها خریداری شدند. BDDO، یک آژانس تبلیغاتی، دریافته است که مصرف کنندگان ثروتمند چینی به طور فزاینده ای در مورد تاریخ و فرهنگ برندهای خارجی آگاه هستند. سازمان جهانی گردشگری (UNWTO) محاسبه می‌کند که مسافران چینی با 102 میلیارد دلار در سال هزینه‌های خارجی، بزرگ‌ترین خرج‌کنندگان جهان هستند. نمی توان انکار کرد که این اعداد نشانه هایی از افزایش ثروت است که محصول مستقیم رشد اقتصاد چین است. با این حال، تمایل چین به کالاهای لوکس بسیار فراتر از پارامترهای اقتصادی آن است. یک ماه پیش، چین بالاخره از نظر تولید ناخالص داخلی از آمریکا پیشی گرفت. در حال حاضر، چین دارای بالاترین برابری خرید در جهان است. البته سرانه ی آمریکا فرسنگ ها از چین جلوتر است. تولید ناخالص داخلی سرانه 53000 دلاری ایالات متحده واقعیتی تلخ را نسبت به 12000 دلار چین نشان می دهد. واضح است که متوسط ​​شهروندان چینی به طور قابل توجهی فقیرتر از همتاهای آمریکایی خود هستند. بنابراین آمار فوق گیج کننده است. مردم چین، برخلاف کل کشور، از نظر مالی استثنایی نیستند، اما به نوعی توانسته اند به بزرگترین خریداران اقلام گران قیمت و بزرگترین خرج کنندگان در جهان تبدیل شوند. از این نقطه نظر، حکایت‌های رفتارهای خودزنی برای به دست آوردن کالاهای مادی، رگه‌ای سطحی ویژه در میان چینی‌ها را به نمایش می‌گذارد. یکی از استدلال‌هایی که معمولاً برای رد شیفتگی چین به سبک زندگی تجملاتی ذکر می‌شود، شکاف درآمدی است که ثروتمندان را از فقرا جدا می‌کند. برخی ادعا می‌کنند که مصرف‌گرایی چین به‌طور مصنوعی توسط "ثروت‌های نو" (土豪) که در سرتاسر کشور و فراتر از آن در حال گسترش اقتصاد چین در قرن بیست و یکم هستند، متورم شده است. این استدلال، البته، این واقعیت را نادیده می گیرد که طبقه ی متوسط ​​چین به طور مداوم در حال رشد بوده است. ساختار اقتصادی چین، برخلاف آنچه که برخی معتقدند، مانند یک هرم است. در سال 2012، 70.5٪ از جمعیت چین هنوز با فقر مبارزه می کردند، 28.5٪ به راحتی از درآمد طبقه ی متوسط ​​برخوردار بودند و تنها 1٪ در تجملات غسل می کردند. در حالی که درست است که طبقه ی بالای جمعیت چین دارای مقدار نامتناسبی از ثروت هستند، افراد ثروتمند به سادگی آنقدر زیاد نیستند، حداقل بسیار کمتر از آنچه ما فکر می کنیم. به طور دقیق از نظر میلیونرها، چین در سال 2013 به 2378000 میلیونر افتخار کرد که برای مقام دوم کافی است. بدیهی است که ایالات متحده تعداد بیشتری داشت: 5000137. برای کشوری که چهار برابر جمعیت کمتری دارد، بیش از دو برابر تعداد میلیونرها را دارد. با این حال، تاج هزینه های گزاف بر دوش چینی ها می افتد. در چین، تصور اینکه همه ی این نام‌های تجاری صرفاً در انحصار قشر واقعاً مرفه باشد دشوار است. اگر مطمئن نباشیم، بسیار محتمل است که طبقه ی متوسط ​​چین در این «عجله برای برندها» نقش داشته باشد. یک مطالعه ی IPSOS که در سال 2013 انجام شد نشان می‌دهد که ذهنیت چینی به ویژه مادی‌گرا است. ماتریالیسم، همانطور که با موفقیت با چیزهایی که شخص در اختیار دارد، تعریف می‌شود، بالاترین امتیاز را در چین کسب کرد. در واقع، 71 درصد از پاسخ‌دهندگان چینی موافق بودند که موفقیت یک فرد را با چیزهایی که دارند ارزیابی می‌کنند. پاسخ دهندگان کشورهای غربی که درآمد سخاوتمندانه تری دریافت می کنند، به میزان قابل توجهی کمتر مادی گرا هستند. آلمانی ها 27 درصد، آمریکایی ها 21 درصد و انگلیسی ها تنها 16 درصد این مطالعه را به دست آوردند. روی هم رفته، رد کردن اینکه چینی‌ها عاشق شراب‌های بوردو، کیف‌های دستی هرمس و نقاشی‌های پیکاسوی خود هستند، سخت است. شواهد این سوال را مطرح می کنند: چرا چین اینقدر مادی گرا است؟ برخی تلاش کرده اند در تاریخ چین پاسخی بیابند. آنها ادعا می کنند که ماتریالیسم در فرهنگ چینی بومی است. چین از لحاظ تاریخی بر جهان به عنوان نقطه ی اتکای شکوفایی اقتصادی تسلط داشته است. [سلسله های] تانگ و سونگ چین به ویژه ثروتمند بودند و ثروت همسایگان و پادشاهی های غربی را تحت الشعاع قرار دادند. آنها استدلال می کنند که چنین ثروتی لزوماً باید توسط افراد کارآفرینی که منافع تجاری را در اولویت قرار می دهند حمایت شود. از آنجایی که آنها در رفاه غوطه ور بودند، طبیعی بود که در میان مردم چین میل به با کیفیت ترین کالاهای مادی ایجاد شود. من با این استدلال مخالفم. رفاه چرخه ای است. دور از ذهن است که ادعا کنیم علاقه به تجمل گرایی اجداد ما تا به امروز ادامه داشته است. برای بی اعتبار کردن این استدلال، نیازی به نگاهی فراتر از دوران کمونیست نیست. در دوران اوج مائوتسه تونگ، چینی ها با کمال میل آسایش مادی را پیش بردند. ثروت اندکی که در اختیار داشتند بین جامعه تقسیم شد. ماتریالیسم به عنوان یک مفهوم به سادگی در چین وجود نداشت. برعکس، در حالی که چین در فقر غرق شده بود، ایالات متحده از بریتانیا پیشی گرفت و به بزرگترین نیروی اقتصادی جهان تبدیل شد. با افزایش قدرت آنها موجی از مصرف به راه افتاد. پپسی و کوکا کولا، فورد و هالیوود، همگی آمریکا و جهان را در طوفان فرو بردند. تا سال 1960، 75 درصد خانواده های آمریکایی صاحب ماشین و 87 درصد صاحب تلویزیون بودند. بدیهی است که ماتریالیسم با نبض چرخه ای شکوفایی اقتصادی در ارتباط است. در هنگام فقر محو می شود و در زمان توانگری سر برمی دارد. با از بین بردن این استدلال، ما هنوز به حل این معما نزدیک نیستیم. اگر ماتریالیسم خود را در رفاه نشان می دهد، پس چرا ثروتمندترین کشورهای جهان کمتر از چین مادی گرا هستند؟ با وجود چین، کدام کشور ماتریالیست ترین در جهان است؟ بر اساس همین مطالعه IPSOS، دومین کشور مادی‌گرا هند است و پس از آن ترکیه، برزیل و در نهایت کره جنوبی پنج کشور اول را تکمیل می‌کنند. اشتراک این پنج کشور واضح است. همه ی آنها کشورهایی هستند که به سرعت در حال توسعه هستند که سه تای آنها BRICS بدنام را تشکیل می دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد این الگو نشان می‌دهد که نه کشورهای ثروتمند و نه کشورهای فقیر به‌ویژه به کالاهای مادی علاقه‌مند نیستند. کشورهایی که وسواس فرهنگ مصرف دارند آنهایی هستند که به اندازه کافی ثروتمند هستند، اما همچنان از گرسنگی سیری ناپذیری برای ثروت بیشتر رنج می برند. این درک توسط سلسله مراتب نیازهای مازلو تأیید می شود. انسان ها در ابتدا به نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی توجه دارند، اما این نگرانی ها برای اقتصادهای نوظهور مانند چین اهمیت چندانی ندارد. افرادی که می توانند پست ترین نیازهای خود را برآورده سازند، در آن صورت به نیازهای تعلق و احترام مشغول می شوند. ماتریالیسم و ​​جستجو برای اقلام لوکس کاملاً با این معیارها مطابقت دارد. در نهایت، با برآورده کردن همه ی این الزامات، انسان ها به دنبال خودشکوفایی خواهند بود. شاید توسعه‌یافته‌ترین کشورها، همانطور که با بی‌علاقگی عمومی آنها نسبت به مادی‌گرایی بیان می‌شود، به این مرحله رسیده‌اند. آن‌ها می‌دانند که موفقیت را نمی‌توان صرفاً با دارایی‌های خود نشان داد، بلکه با اخلاق، خلاقیت و روشن‌بینی ذهنی مشخص می‌شود. ماتریالیسم یک چیز است؛ اما چرا چینی‌ها اینقدر به دنبال خرید کالاهای جدید و گران قیمت هستند؟ این اصرار برای تصاحب نام های تجاری برتر از کجا می آید؟ چینی ها در مصرف خود بسیار بی ثبات شده اند. فورد دیگر آن را قطع نمی کند. باید BMW باشد، لویی ویتون دیگر به اندازه ی کافی خوب نیست. شانل ملکه ی جدید شهر است. چین عملاً از اصول اساسی ماتریالیسم فراتر رفته است. اکنون فوق ماتریالیستی است. من معتقدم که این ویژگی ناشی از بحران هویت مردم چین است. از سال 1839 تا 1949، چین دوره ای را پشت سر گذاشت که در اصطلاح عامیانه به عنوان قرن تحقیر (百年国耻) شناخته می شود. در این سال ها، چین در جنگ های اول و دوم تریاک به شدت از غربی ها شکست خورد؛ حتي يك كشور خراج گذار، ژاپن، از نظر نظامي و فناوري برتر از چين شد كه نتايج جنگ اول چين و ژاپن این را نشان داد. به طور خلاصه، چین تمام برتری های نظامی خود را از دست داد و مجبور شد امتیازات تجاری و ارضی را در ازای به دست آوردن صلح ارائه دهد. در یک صد سال، اعتبار و ثروتی که چین در طول هزاره‌های تاریخ به دقت انباشته بود، به سرقت رفت. قلمرو افسانه ای چین مانند یک بوقلمون بین قدرت های خارجی حریص و امپریالیستی تقسیم شد. این دوره ی شرم آور باعث ایجاد نارضایتی عمیق اما موجه نسبت به غرب (و ژاپن) در جمعیت چین شد. مائو را وارد کنید: موضع شجاعانه ی او در برابر ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بیرون راندن گومیندانگ مورد حمایت آمریکا نه تنها از تجاوزات بیشتر ارضی جلوگیری کرد، بلکه به جهان نشان داد که چینی ها نباید دست کم گرفته شوند. مائو با نمایش زور وحشیانه که می‌توانست حتی غرب را تحت سلطه ی خود درآورد (مثلاً جنگ‌های کره و ویتنام)، تا حدی اعتبار چین را در صحنه ی جهانی بازگرداند. به لطف مائو، چین دیگر به عنوان "مرد بیمار آسیا" شناخته نمی شد. چینی ها "ایستاده اند". اما ثروت چیزی بود که مائو نمی توانست به چین قول دهد. این دنگ شیائوپینگ بود که از طریق سیاست درهای باز خود در سال 1978، رفاه مادی غرب را فاش کرد و مردم چین را در مورد آینده ای سرشار از فراوانی مسخره کرد. با این حال، مردم چین در معرض چندین دهه لفاظی ضدغربی در دوران مائو، از آن زمان به رقابتی تلخ علیه غرب دامن زدند. بنابراین، پنجره ی جدید به جهان، یک احساس ناراحت کننده و متناقض را به ترکیب اضافه کرد: خواستن. در حال حاضر، جمعیت چین در تلاش است تا مبارزه ی درونی خود را بین طرد و شمولیت معنا کند. از یک سو، آنها به شدت غرب را رد می کنند، آداب امپریالیستی و استکبار دیپلماتیک خود را تحقیر می کنند و بر فضایل فرهنگ چین تأکید می کنند. آنها انقیاد متحمل شده توسط قدرت های غربی را فراموش نکرده اند. از سوی دیگر، عاجزانه می‌خواهند به همان احترامی که غربی‌ها در بین خود قائل هستند، احترام بگذارند. آنها معتقدند که زیر لبخند سفید مرواریدی اش، مرد سفیدپوست همچنان نسبت به چینی ها تحقیر می کند. اما آنها با اکراه می‌دانند که، علی‌رغم تجدید حیات اقتصادی چین، راه رسیدن به عظمت در خارج از کشور است - نه در قلب چین. جمعیت چین هنوز با احساس ناامنی عمیق مبارزه می کنند. نمایش‌های تند ناسیونالیسم آن‌ها نشانه ی عزت نفس شکننده‌شان است. یک گفتمان متمایز از «ما» در مقابل «آنها» در جمعیت چین وجود دارد، اما طعنه آمیز است که آنها چیزی بیش از تأیید «آنها» نمی خواهند. اگر چینی ها از بودن با غرب امتناع می ورزند، اما می خواهند مانند غرب زندگی کنند، پس چه باید کرد؟ واضح است که پاسخ، پیشی گرفتن از غرب است. پس ماتریالیسم فراماتریالیسم چیزی بیش از تجلی این میل مبرم در قلمرو مصرف نیست. از نظر اجتماعی نیز همین ذهنیت محسوس است. کدام والدین چینی به فرزند خود نگفته اند که در مدرسه از خارجی ها (老外) پیشی بگیرد؟ چه زمانی چینی ها به هزینه ی خود نسبت به خارجی ها بزرگوار نبوده اند؟ بازی های المپیک 2008 بیانگر وضعیت چین در مقابل غرب است. چین که مایل به از دست دادن یک دست و پای خود برای میزبانی گران‌ترین مراسم افتتاحیه در تمام دوران است، تلاش کرد به غرب نشان دهد که عقب نیفتاده است؛ که اکنون شایسته ی احترام بیشتری است. این مثال برای بچه ی چینی که کلیه را برای خرید آیفون می فروشد به طرز وحشتناکی آشناست. هر دو مایل بودند هزینه های استراتوسفری را متحمل شوند تا نشان دهند که در واقع بهترین هستند. همین الگو را می توان از نظر سیاسی تشخیص داد. دولت چین مرتباً غرب، به‌ویژه ایالات متحده را در مورد مسائل سیاسی از جمله تجارت، اختلافات دریایی، حقوق بشر و مقررات زیست‌محیطی به چالش می‌کشد. از نظر نظامی، چین در حال مدرن سازی تجهیزات خود با قصد آشکار برای آماده شدن در برابر رویارویی احتمالی با ایالات متحده است. خرید موشک‌های ضد حامل برای رد برتری دریایی ایالات متحده در تنگه ی تایوان، فناوری جنگ سایبری برای مختل کردن ارتباطات ایالات متحده و قابلیت‌های هسته‌ای ضربه ی دوم سیار برای تهدید شهرهای آمریکا تأیید می‌کند که چین نه تنها از سرپیچی از ماشین جنگی آمریکا بیم ندارد بلکه قصد دارد در برابر آن پیروز شود. به طور خلاصه، رقابت علیه غرب، و مهمتر از آن، میل به پشت سر گذاشتن آن به هر قیمتی، تقریباً در تمام عرصه‌های رقابت گسترده است. از آنجا که ماتریالیسم فوق العاده ی چین اساساً مبتنی بر ذهنیت رقابت شدید علیه غرب است، منطقی است که زمانی که چین از دشمن خود پیشی می گیرد، کاهش یابد. تحت الشعاع قرار دادن ایالات متحده، به ویژه از نظر کیفیت زندگی، پیروزی کامل چین بر غرب را تایید خواهد کرد. به طور خاص چینی های سطحی همچنان هوس نام های تجاری لوکس را دارند، اما مطمئناً این فشار در میان طبقه متوسط ​​از بین خواهد رفت. وقتی چین شماره یک شود، چیز زیادی برای حسادت نخواهد داشت. به اوج سلسله مراتب نیازهای مازلو رسیده است. به عنوان یک جمعیت، دیگر برای جبران ادراک اجتماعی حقارت، چیزهای جدید گران قیمت به دست نمی آید. نه تنها ماتریالیسم کاهش می یابد، بلکه ارزش نام های تجاری خارجی نیز احتمالاً ضربه خواهد خورد. درست مانند اولویت مصرف جنس امریکایی برای افکار عمومی امریکایی، چین و جمعیت آن از برندهای بومی قدردانی خواهند كرد. این تصور مضحک است که کیف های ساخت چین کیفیت پایین تری نسبت به کیف های ساخت فرانسه دارند. اگر چین می‌تواند راکت‌ها را به فضا و زیردریایی‌ها را به اعماق اقیانوس‌ها بفرستد، پس چرا نمی‌تواند تکه‌ای از چرم را که بشریت هزاران سال پیش آموخته است بسازد؟ بدیهی است که ساختار مشترک پرستیژ، ذهنیت مصرف‌گرای چینی را دیکته می‌کند. نظر این نویسنده این است که تنها با جوان سازی کامل چین تا عصر طلایی خود می توان به اعتبار دست یافت. وقتی چین به یک هژمون جهانی تبدیل شود، چه احترامی برای کشور نسبتا کوچک و ضعیفی مانند فرانسه قائل است؟ اما تا آن زمان، ما احتمالاً پولی که به سختی به دست آورده‌ایم را روی کفش‌ها و کیف‌های طراحان، ماشین‌های ممتاز، فناوری‌های مد روز و جواهرات غربی می‌اندازیم که باعث غم و اندوه برادران خودشکوفا‌مان می‌شود.»:

China’s Ultra-Materialism Explained”: shaoHan Lin: MEDIUM: 9 JAN 2015

خوشبینی این نویسنده ی مغرور چینی، شاید به جا باشد اما درباره ی آینده ی کشوری که تا همین جا هم پیروزی های قاطعی بر غرب به دست آورده است. اما اگر پای کشوری وسط باشد که به جنگ غرب رفت و در این جنگ شکست خورد چه؟ لازم نیست زیاد از چین فاصله بگیریم. کافی است پیشگام چین و شرق آسیا در مدرن شدن و همزمان جنگ با غرب را به یاد بیاوریم: همسایه ی کوچک چین، جناب ژاپن را که وقتی منکوب غرب شد، هویت خود را بیش از هر کشور بی طرفی در مقابل او باخت. الان ژاپن حتی وقتی میخواهد تولیدات فرهنگی رسانه ای برای معرفی هویت خود بسازد قهرمانانش بیشتر از این که ژاپنی باشند غربیند. در انیمه های ژاپنی، شبیه ترین افراد به ظاهر ژاپنی، نقش های منفی (آن هم نقش های منفی بی عرضه و موقتی) هستند، حتی وقتی انیمه در حال نشان دادن سامورایی های قرون وسطایی باشد. پس شاید دانستن این موضوع برای ما مهم باشد که بدانیم ژاپنی ها قبل از این که مقلد بی چون و چرای غرب بوده باشند مقلد چین بودند ولی نه مقلد بی چون و چرا.:

«چگونه میتوان این نفوذ فرهنگ چینی را در دوران گذشته ی ژاپن توجیه کرد؟ آیا میتوان گفت این نفوذ نتیجه ی میل شدید به تقلید مفرط از فرهنگ برتر چین بوده است؟ همانطورکه تاریخ سایر ملل نشان میدهد به ندرت موردی دیده شده که مردمی عقبمانده با میل خود، فرهنگی را بپذیرند که از مردم پیشرفته تری گرفته شده باشد. به طور کلی در فرهنگ پذیری، شرایط دیگری وجود دارد که پذیرش فرهنگ بیگانه را ممکن میسازد. همانطورکه از طرز استدلال و قضاوت ژاپنی ها متوجه خواهیم شد، بین برخی از ویژگی ها و شیوه های تفکر ژاپنی و چینی شباهت زیادی وجود داشته است. اکنون متوجه میشویم که علاوه بر شباهت های موجود در ساختارهای اجتماعی و روش های اقتصادی این دو کشور، شرایط دیگری نیز بوده که که علت میل و علاقه ی مردم ژاپن در آن زمان را نسبت به پذیرش فرهنگ چین توجیه میکند. ظاهرا الگوهای مشابه زندگی اجتماعی این دو کشور و رشد و گسترش آنها در آب و هوا و محیطی یکسان، به پدید آمدن شیوه های فکری مشترک کمک کرده است.» ("شیوه های تفکر ملل شرق": جلد2 (تبت و ژاپن): هاجیمه ناکامورا: ترجمه ی مصطفی عقیلی: انتشارات حکمت: 1378: ص76)

نکته ی جالب این است که زبان ژاپنی با زبان چینی متفاوت است ولی با آوانگارهای چینی توضیح داده میشود و در ابتدای مدرن شدن، هنوز غربگراهای ژاپنی داشتند هیروگلیف های چینی را با هم ترکیب میکردند تا از آنها کلمات ژاپنی جدیدی بسازند که مفاهیم غربی را توضیح دهند. این دنباله ی راه راهبان بودایی ژاپنی بود که به چین رفته و در آنجا تعلیم یافته و متون بودایی چینی را به ژاپن آورده بودند بی این که هیچ وقت زبان چینی را دقیقا فهمیده باشند و بیشتر اوقات، آوانگارهای چینی که بسته به شکل هیروگلیفیشان مفاهیم متعددی را استعاره میکردند صرفا از دریچه ی ذهن یک استاد برجسته ی ژاپنی و کاملا متفاوت از منظور چینیشان تفسیر میشدند. زمانی که مراتب تا واعظین بودایی روستاهای دور کاهش می یافت ممکن بود واعظ بودایی منظوری از کلمه ی چینی را به مردم القا کند که به کل متفاوت از منظور چینیش بوده است. با همین رویه زبان چینی در سطح بالایی از تاثیر، زبان و فرهنگ عمومی ژاپنی را به چیزی بسیار متفاوت از خود تغییر داد. (همان: ص79-77)

فرهنگ ژاپنی کاملا چینی نشد دقیقا به خاطر این که زبان چینی زبانی استعاری بود که میشد در هر کلامش، بخشی از استعاره ها را کمرنگ و بخشی را پررنگ کرد و با خود آن، بخشی از آن را سانسور و بخشی دیگر را تشدید کرد و غرب نیز از این موضوع درس عبرتی گرفت برای این که در مواجهه اش با ژاپن، بی کنایه ترین و سرراست ترین تجلی های خود را رو کند. تشدید توجه روی تصویر، دقیقا به خاطر عادت ژاپنی به تصویری بودن پیام های دریافت شده است؛ درست مثل چین. در زبان های هجایی شرق دور که الفبا وجود ندارد، ذهن افراد، موقع شنیدن کلمات، در حال نقاشی کردن است و بلافاصله بعد از شنیدن هر کلمه، یک تصویر به ذهن میرسد. این وضعیت، قبل از آموختن سواد توسط کودک چینی یا ژاپنی یا کره ای برقرار نیست. توجه کنیم که در قدیم، بیشتر مردم این کشورها بیسواد بودند و فقط در نهضت سوادآموزی جدید است که عادت دهی مردم به این نوع برخورد با زبان، به نهایت حد خود رسیده است. چارلز سامرویل که بین سال های 1904 تا 1914 برای انجمن مبلغان لندن کار میکرد، مجموعه ای از آوانگارهای بسیار ابتدایی چینی را جمع آوری کرد که شباهت زیادی به هیروگلیف های مصری داشتند. قیافه های چینی ها نیز بسیار شبیه چهره های انسان ها در نگاره های مصری است و ریشه گرفتنشان از افریقا و انتقالشان به شرق دور از طریق آسیای غربی و شمالی، دور از ذهن نبوده است. پیوند هیروگلیف های مصری، چینی، فنیقی و خط میخی بین النهرینی مورد توجه بسیاری بوده است. در میان اینها فنیقی به حدی از ریشه ی هیروگلیفی خود فاصله گرفت که پایه ی الفبا شد و انواع الفباها تقریبا تمام جهان های موسوم به غرب و خاورمیانه را فرا گرفتند و مدل ذهنیت مردم این نواحی را به کل متفاوت از تمدن های شرقی تر کردند و ورود الفبا به هند، آنجا را نیز پیرو ذهنیت مشابه کرد. شاید دلیل اصلی این فاصله گیری از خط تصویری یا سانسور دلالت های هیروگلیفی آن، حذف فلسفه ای بود که از آن زبان بیرون میتراوید و اخیرا توسط تجارت پیشگی فنیقی-عبری، در حال سانسور بود. این با کفرستیزی یهودیت و فراورده هایش در مسیحیت و اسلام، نسبت مستقیم دارد و پیوسته از جنوب سامی به سمت شمال و غرب حرکت میکند و جریان های قبلی را به سمت شرق منحرف میکند. دشمنان خدا در داستان ساخته شده اولاد حام هستند که امروزه بیشتر به سیاهان تعبیر میشوند؛ ولی در گذشته گاهی زردپوستان مد نظر توصیف مربوطه بودند و سیاهان، گولم هایی تلقی میشدند که جادوگران یهودی در جزیره ی مورو (افریقا) برای ساختن نژادی از بردگان تولید نمودند. البته این روایت برای جمع آوردن سیاهان و زردپوستان در میراث حام هم که شده باقی مانده و نظریه های توطئه ی راست افراطی در غرب، ارتقای کشورهای افریقایی توسط چین را توطئه ی زردها برای پر کردن دنیا از انسان مانندهای مکانیکی و غریزی سیاه بر ضد بشریت به شمار آورده اند. اولاد حام جهنمیند درحالیکه اولاد سام بهشتیند و البته فقط یهودی ها خیلی در سام ریشه دارند و انسان های معمولی تر یافثی یا ترکیب سام و یافثند. توسعه ی شق اخیر، پیوسته باعث عقبگردی حامی های جهنمی است که در اثر ارتباط یافتن با زردپوستان، لغات "تاتار" و "تارتار" را به هم دوخته اند که دومی همان تارتاروس یا دوزخ است. تارتاریا یا سرزمین تاتارها گاهی کل آسیا است، گاهی نیمه ی شمالی آن است و گاهی شمالی که تا حد ممکن به شرق عقب نشسته است. عقبنشینی اخیر را در یک کره ی جغرافیایی منسوب به ویلم جانسون بلائو از آمستردام سال 1630 میبینیم که در صومعه ی استراهوف در پراگ نگهداری میشود. این کره ی جغرافیا حتی با تاریخ رسمی هم سر ناسازگاری دارد بطوریکه در سال 1630 حدود نیوزیلند را ترسیم میکند که بنا بر تاریخ رسمی فقط در دهه ی 1840 کشف شد. بنابراین اگرچه مثل بقیه ی نقشه های جغرافیایی جعل متاخر است ولی جزو آن نقشه هایی است که قبل از تنظیم تاریخ رسمی جعل شده و برخی از مطالب سانسورشده را در خود حفظ کرده است. در این نقشه تارتاریا قلمروی در شمال چین و شرق روسیه ی کنونی است که اقوام آلتایی یورشگر به چین شامل منگول/مغول ها را که منچوها شاخه های دیرآمده ی آنها هستند در بر میگیرد.:

این اقوام، همان مردمی هستند که باعث نامیده شدن چین به ختا، ختن و کیتای در روسیه و غرب شده اند. در تاریخ خود چین، این اصطلاحات مرتبط با قوم خیتان هستند که سلسله ی لیائو را در چین ایجاد نمودند. در آسیای مرکزی، ختا هم نام چین هست و هم نام قوم مغولی برسازنده ی حکومت قراختایی یا ختاهای سیاه در آسیای مرکزی که سقوطش شرایط را برای هجوم چنگیزخان به غرب فراهم کرد. درحالیکه ختا عنوان چین است، همزمان قسمت های جنوبی چین با اصطلاحات مانزی یا مانجی به لحاظ هویتی گاهی از شمال آن تحت عنوان کیتای تمییز داده میشوند. لغات مزبور قطعا مرتبط با اصطلاح "مانچو" برای آخرین حکمرانان چینند که درواقع فقط بعد از انتقال آنها به جنوب، هویت چین را از جای دیگری به سرزمینی جدید منتقل کرده اند و فامیل های نیمه چینی-نیمه جورچنشان هم پادشاهی کره را تاسیس نمودند. ترویج خطوط هیروگلیفی سرکوب شده در غرب و تکاملشان در قلمرو جدید، میتواند نتیجه ی عقبنشینی مداوم تارتاریا تا آسیای جنوب شرقی باشد. توجه کنیم که ختایی ها عنوان قارا را برای خود به کار میبردند که نه فقط معنی سیاه بلکه معنی قدرتمند داشت چون نیروی آنها از قعر جهنم می آمد. در نقشه ی تارتاریای صومعه ی مزبور، قطب شمال، دریای یخ زده ی تارتاریا نامیده شده است چون قطب شمال به عنوان یک سرزمین سرد و تاریک، خود، نسخه ای جغرافیایی از دوزخ و تارتاروس است. فرهنگ چینی نگهدارنده ی یک اعتراف قدرتمند به جهنمی بودن جهان فیزیکی خدادادی بود که در غرب نه حذف بلکه فقط به لحاظ ذهنی سانسور شده بود و هنوز در بخش های شبیه به هم فقه اللغه های چینی و سامی میتوان رد آن را یافت. در این مورد، باید بخصوص روی فلسفه ی هنوز پابرجای یین و یانگ در شرق دور تمرکز کرد که درست مثل زبان های سامی غرب، به نرینه و مادینه کردن پدیده ها میپردازد. در فرهنگ سامی، خط، نرینه است و در مقابل مادینه بودن طبیعت قرار میگیرد. طبیعت، به خودی خود بینظم و بدون قانون دائمی است. اما شما میتوانید از تماثیل و استعارات درآمده از طبیعت، قانونی بیرون بکشید که مختص انسان باشد و آن را به زبانی بیان کنید که لغات قانونش نام از عناصر طبیعت داشته باشند. اصطلاح قرآنی "نون و القلم" یعنی دوات و قلم دقیقا چنین میکند. قلم وسیله ی نوشتن و متمثل به خالق است ولی با دوات مینویسد که کنایه از عناصر طبیعت است. قلم نرینه و دوات مادینه است و دوات دراینجا نون نامیده شده که عنوان آب های هاویه و نماد بینظمی در مذهب مصری است. این دقیقا تمثیلی از خلقت جهان منظم فیزیکی توسط بعل مردوخ از پیکر تهامات -اژدهای بینظمی و الهه ی آب ها- در اساطیر کلدانی است. این تشبیهات، مدت ها است که بر ذهنیت سامی اثرگذاشته و سپس با تحریف فرهنگ، از بین رفته اند. این تحریف فرهنگ توام با تغییر زبان های قدسی و ازجمله متروک شدن خط میخی و انقراض زبان های آرامی و سریانی بوده است چون زبان خود مظهری از نظم است و با حذف یک نظم، از بین رفتن زبان آن نیز طبیعی است. این را زبانسازان به خوبی میدانند چون کارشان تحریف طبیعت بی قانون برای ساخت قانون است. در چین و ژاپن اما چنین نیست چون زبان هنوز به اندازه ی طبیعت، تصویری است تا جایی که دینی مثل تائوئیسم داریم که کتاب مقدسش تائو ته چینگ، قانونش را تحت نام تائو به صراحت "مادر" میخواند، اصطلاحی که به لحاظ متافیزیکی برای طبیعت به کار میرود و باز تائو را "تهی" و خالی مینامد انگار که به اندازه ی طبیعت، بی قانون است. درباره ی چنین فرهنگ هایی شما هیچ راهی ندارید جز این که یک تصویر ثابت از طبیعت و جهان را به شرطی که همانطورکه رهبران غرب صلاح میبینند برایشان بسازید تا غربیشان کنید و البته میتوانید تائوئیسم و مشابه بوداییش در بودیسم ذن را با برداشت های محدودشده ای نگه دارید تا هر وقت خواستید قانون را با تغییر تصویر جهان عوض کنید، تائو و ذن را برای بی معنا نشان دادن تصاویر قبلی، موقتا برجسته کنید. این میانپرده ی تائویی برای شرق دور، مابه ازای میانپرده ی پوچی و تشتت ذهنی –معادل ترسناک تر "تهی" تائویی- برای مردم الفبایی است و دوزخ را به صورت "مرگ خدا" ی نیچه ای برای آنها بازآفرینی میکند. زمانی که پوچی با معنابخشی جدید جابجا میشود، خدا دوباره زنده میشود. چون او دنباله ی خدای طبیعت یا تموز است که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار، به همراه سرسبزی طبیعت باز میگردد. یک داستان معروف اکدی، مرگ تموز را به سبب جانشینیش با همسرش عیشتار و به انتقام عیشتار عنوان میکند. در نسخه ی یونانی این افسانه، تموز تحت نام آدونیس در دوران سرسبزی طبیعت در کنار یک معشوقه اش آفرودیت روی زمین قرار دارد و در دوران خزان طبیعت در جهان زیرین در کنار معشوقه ی دیگرش پرسفونه. آفرودیت و پرسفونه نسخه های بهشتی و جهنمی عیشتار هستند و قالب جهان مادی را در حالت های با معنا و بی معنایش نشان میدهند. درواقع جهان مادی در جایگاه شخینا یا نسخه ی مادینه یا همسر یهوه برای یهود و یین مادینه ی سیاه نسبت به یانگ نرینه ی سفید در تایچی یا دایره ی سیاه و سفید نمادین شانگ دی خدای بی شکل چینی است. در اسلام، او "حقیقت" را نشان میدهد که یکی از نام های الله است. "حقیقت" لغتی مادینه برای نامیدن اللهی است که ظاهرا نرینه است. چون "حقیقت" تلفظ دیگر "حقه" HAQQET فرم مادینه ی "حق" که یکی دیگر از نام های الله است میباشد. "حق" معنی قانون و امتیاز قانونی میدهد و "حقیقت" معنی آنچه اتفاق افتاده است. برای به دست آوردن حق، باید حقیقت کشف شود و این درحالیست که دنیای مادی اینقدر بزرگ است که درآوردن بسیاری از زوایای مخفی آنچه در آن رخ داده است بسیار سخت است. بنابراین حقیقت مستور یا پوشیده است درست مثل زنی که زیر حجاب رفته است. برای حفظ آبروی مردم، لازم است حقیقت زیر حجاب باشد همانطورکه زنان زیر حجاب باشند برای حفظ جامعه بهتر است. کشف حقیقت در موقع لازم و ضروری، حکم رفع حجاب یک زن موقع ازدواج را دارد. تعبیر دیگر آن، باز کردن قفل حقیقت است. این باز کردن قفل را در آرامی "قلت" یا "اقلید" (ریشه ی نام اقلیدس حکیم) و در عربی "کلید" مینامند و هنوز هم در فارسی وسیله ای که با آن قفل را باز میکنند را "کلید" میخوانند. ریشه های آرامی قلت و اقلید میتوانند با لغت "کلت" برای قوم برانگیزنده ی تعالیم دروئیدی که فراماسون های بلعنده ی جهان به آنها اقتدا میکنند مرتبط باشد و دانش انکشاف و فتح جهان مادی را رو کند. در تعالیم دروئیدی، الهه ی زمین به عنوان مشابه جهان مادی، اپونا است که به اسب مجسم میشود و معنی اسمش شبیه به هیپو یعنی اسب است. اسب، مرکب کشورگشایان قدیم بود. بنابراین نوع نمایاندن جهان مادی به کشورها برای فتح آنها سلاحی برای تصاحب قلمرو آنها است. در جنگ تروا این مسئله را به صراحت میبینیم. به نظر میرسد اسب تروآ که وارد شهر میشود و سربازان آخایی از درونش بیرون میریزند و شهر را فتح میکنند، و هلن شاهزاده خانم آخایی که توسط شاهزاده ی تروایی دزدیده و به تروآ برده میشود و بهانه ی فتح شهر میگردد دو روایت از یک قصه باشند و آن ورود الهه ی جهان فیزیکی یعنی اپونا در هر دو شکل زن و اسب آن به قلمرو هدف استعمار است. مایلز متیس کلمه ی آخایی را با "آگایی" یونانی و "آقا" در ترکی به معنی اشرافی مقایسه میکند و "تروآ" را در نام همان تیروس یا شهر بندری صور در لبنان به عنوان مرکز تجارت فنیقی مینگرد و فتح تروآ را همان تصرف شبکه ی تجاری و تمدن گستری فنیقی توسط فلسفه ی اشرافزادگی به نمایندگی از یهودیت میشناسد. اسب تروآ چوبی است فقط به خاطر این که تروئی میتواند "دروئی" به معنی چوبی و تخته ای هم تلفظ شود، لغتی که البته نام دروئیدها هم از آن می آید. ارتباط یهودیت با کلتی مآبی که به ایبری و بریتانیا و فرانسه محدود میشود در نوشته های اندرو مارفول پوجاداس روشن میشود. او از آمدن اشرافیت یهود از مصر به سرزمینهای ایبری و فرانسه میگوید و آنها را پایه گذاران فرهنگ کتاب مقدس و و مذاهب نو شده ی یهودیت و مسیحیت به شکلی که معروفند میشناسد و رهبری اشرافیت یهود که خاندان کولوم یا کولومینا یا کولون میباشند را همان جریان تصرف کننده ی امریکا تحت نام مستعار کلمبوس میشناسد که به امریکا منتقل میشوند و آنجا را رهبریت جهان میشناسد. خاندان یهودا که نوشته های آیزاک نیوتن را در دنیا مطرح کردند و در تاسیس صهیونیسم نیز ایفای نقش نمودند از طریق بنونیست ها از همین خاندانند. آبراهام شالوم یهودا (1951-1877) کارشناس امور خاورمیانه که 1936 نسخه های خطی کتاب "کرونولوژی پادشاهی های باستانی ایزاک نیوتن" (با ادعای انتشار آن در 1728: یک سال بعد از مرگ نیوتن) را معرفی کرد هم یکی از آنها است؛ کتابی که یک تفسیر فراموش شده از ارتباط تاریخ جهان به روایت کتاب مقدس با تاریخ جهان به روایت نویسندگان کلاسیک یونانی چون هرودت و دیودوروس میدهد و امروز زیاد باب میل تاریخ رسمی نیست. جالب است که آبراهام یهودا خود شخصا با یک یهودی دیگر به نام زیگموند فروید تماس گرفت و از او خواست که کتاب "موسی و یکتا پرستی" را منتشر نکند، کتابی که نشان میداد موسی مصری بود و کیشش دنباله ی کیش آتون فرعونی به نام آخناتون بوده است. فروید یکی از اعضای BNAI Brith و فردی متنفذ بود و به نظر میرسد هدف از منصرف کردنش، پنهان ماندن بعضی از نقشه های پیش رونده از طریق تاریخ در بین جریان های رمزنگار بود. آبراهام یهودا به جای خود، سعی نمود اوفارل را هم که کتابی پیرامون تفسیر نفرین شاه توث به مجموعه ای از قتل های سیاسی و این ادعا که عیسی پسر موسی است نوشته بود وادار کند که ساکت شود. کتاب نسبت داده شده به نیوتن هم درواقع چندان تاریخ را کم نکرد بلکه برعکس با تعبیر خدایان به انسان های زمینی و ربط دادن آنها به هم در یک امپراطوری وسیع منسوب به شخصی به نام سیساکا (از دید نیوتن: تایفون یا سوت خدای مصری)، تاریخ طولانی مصر را در بابل و سکائیه و یونان توسعه داد و همه ی آنها را دنباله ی آدم تورات که نیوتن به پیروی از اوزیبیوس او را همان منس فرعون مصر شناخت نمود. نیوتن به پیروی از دیودوروس، موسی را کسی که بعد از خروج از مصر، اورشلیم را پایه گذاری کرده و پایتخت خود نموده است خواند و از این جهت، کاملا برخلاف تاریخ مفصل کتاب مقدس حرکت کرد تا تاریخ بنی اسرائیل را در تاریخ ملل دیگر گم و بی اهمیت کند. بنابراین نیوتن، جهان بزرگی را تفسیر میکند اما در جهت بازتفسیر جهان دیودوروس که خود بازتفسیر هرودت است و آبراهام یهودا تفسیر همه ی آنها برای یک جهان بزرگتر و جدیدتر است؛ حلقه های مداوم بازتفسیر تاریخ برای به روز کردن آن بی این که نیاز شود منابع اصلی مثل هرودت و دیودوروس و کتاب مقدس که خود، جعل های سده های اخیرند به طور کامل دور انداخته شوند.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG2024

از قدیم الایام، کسی میتوانست بالاتر از روایت های حاصل از این دنیا قرار داشته باشد که توانسته باشد به دنیای فرامادی سفر کند و یا پیام هایی از آنجا دریافت کند که به توهمات جهان مادی آلوده نباشد. چنین کسی در اساطیر مصری به هارپوکرات یا هوروس کودک تشبیه میشود زمانی که سوار بر ساقه ی نیلوفر آبی از آب بیرون میزند و بر روی برگ نیلوفر آبی در خارج از آب قرار میگیرد. دراینجا آب، کارکرد بدن تهامات الهه ی اژدهایی آب ها را دارد که در مورد خدایان خورشیدی مثل هورس و رع، به صورت آپوفیس یا آپپ اژدهای تاریکی در دوزخ یا جهان زیرین آشکار میشود. جهان زیرین رحم زمین است و مثل بدن تهامات، خدای خورشیدی و انسانی را که به او تشبیه میشود احاطه میکند. جهان ماورایی برای کسی که از این رحم آزاد نشده است درست مثل جهان بیرون از شکم مادر برای یک نوزاد ناشناخته و غیر قابل تصور است و درست به مانند نوزاد که موقع بیرون آمدن از شکم مادر، از وحشت گریه میکند انسان نیز از خروج از جهان مادی با مرگ وحشت دارد. در مورد هورس، این مادر، هاثور الهه ی طبیعت و مابه ازای مصری عیشتار است که خورشید هر غروب توسط او خورده میشود و هر صبحگاه توسط او از نو متولد میشود و ساقه ی نیلوفر آبی برای هورس کودک، حکم بند ناف تغذیه کننده ی او از جهان مادی برای خورشید نوزاد موقع تولد از هاثور را دارد. ازآنجا که نیلوفر آبی دو نسخه ی بیرون و درون آب را دارد، هاثور هم در مقام وصل کننده ی زمین و آسمان به یک گیاه دیگر اما این بار به شکل درختی عظیم تشبیه میشود که نسخه ای آسمانی دارد که با درخت نات الهه ی آسمان تطبیق میشود. این دو درخت زمینی و آسمانی که روی هم یک درخت واحد هستند میتوانند با درخت زیخوم در اریدو یا پهنه ی آبی محل حکومت حئا تطبیق شوند که نتیجه ی نظم یافتگی آب های تهاموت توسط حئا ایزد آب های کلده است. همانطورکه هاثور «خانه ی هورس» خوانده میشود، زیخوم هم «خانه ی تموز» خوانده میشود ضمن این که درست مثل هاثور، زیخوم هم مجسم به یک الهه است. باغی که زیخوم در آن قرار دارد آدین یا عدن نامیده میشود که همنام باغ بهشتی آدم و حوا در تورات است. اگر درخت های زمینی و آسمانی هاثور و نات دو جنبه ی مختلف آن را نشان دهند میتوانند به ترتیب با درخت معرفت به خیر و شر و درخت حیات در باغ عدن تورات تطبیق شوند. از طرف دیگر، لغت "عدن" در زبان اکدی معمولا به معنی دشت بی درخت یا کم درخت است که تصویر یک تک درخت از زیخوم را به ذهن می آورد. میتوان آن را با ساکاپو یا درخت مقدس منچوری چین مقایسه کرد که با یک تک درخت روی یک تپه نمایش داده میشود. ساکاپو احتمالا نسخه ی منچوی درخت بودایی "فو" یا روشنبینی است که چینی ها محل آن را روی یک تپه در وسط دریا در منطقه ی قطب شمال میدانند. مسلما این نسخه ای ترکیبی از محور جهان در محل ستاره ی قطبی در دب اصغر است که هم به کوه کیهانی تشبیه میشود و هم به درخت کیهانی. ازقضا درخت زیخوم هفت شاخه دارد که میتوانند به هفت ستاره ی صورت فلکی دب اصغر وصل باشند. بنابراین اینجا محل خوبی برای قرار دادن درخت آسمانی نات در بالای کوه کیهانی است. همچنین اینجا میتواند محلی باشد که در آن، آدم و حوا به سمت جهنم زمین اخراج شدند. نات، الهه ی حامی درختان انجیر بوده است و ممکن است میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا انجیر باشد و به همین دلیل هم آدم و حوا بعد از آگاه شدن از عورت خود در نتیجه ی خوردن از میوه ی ممنوعه، عورت های خود را با برگ انجیر پوشاندند. سقوط آدم به جهنم، همان سقوط توم یا تاموس یا تموز است که یک نسخه ی مصریش یعنی آتوم به خورشید غروب تشبیه میشود. بنابراین بازگشت انسان به آسمان هم به طلوع خورشید و فاصله گرفتن آن از افق زمین در اوج گرفتن به آسمان تشبیه میشود که در شرق رخ میدهد و درخت هاثور باید در شرق باشد. قاعدتا در مقابل شرق باید غرب قرار داشته باشد اما همانطورکه شرق در زیادی روشنایی گاهی جای به جنوب میدهد غرب هم در زیادی تاریکی گاهی جای به شمال میدهد. قطب شمال تاریک ترین و یخبندان ترین قلمرو زمین شناخته شده برای انسان متمدن باستانی بوده است. سترونی آنجا استعاره ای از سترونی زمستان بود و موکلش نیز موکل سترونی بود: دب اکبر یا خرس بزرگ که مادر دب اصغر یا خرس کوچک بود. با این حال، دب اکبر از پای صورت فلکی ثور یا ورزاو به وجود آمده بود. ورزاو شخم زن، نماد کار کشاورزی برای پرورش زمین در بهار و از سترونی درآوردن خاک بود. ورزاو در زمستان به همراه بقیه ی دام ها در آغل زندانی میشد همانطورکه خرس در زمستان برای خوابی طولانی به درون غار تاریک میرود. در آسیا و اروپا خرس تا حدود زیادی جانشین اسب آبی شده که از دید مصری ها جانور اعماق آب ها و مابه ازایی راستین برای الهه ی قطب شمال است. اسب آبی را مصری ها نسخه ی آبزی گاو میشمردند و او را "گاو آبی" میخواندند. بنابراین تاورت که الهه ی اسب آبی بود، نسخه ی مضر هاثور در جلوه ی گاو بود. گاو ماده به عنوان اصیل ترین چهره ی جانوری هاثور به خاطر دادن شیر خوردنی به مردم، مفید شناخته میشد. این با تصویر توراتی از اورشلیم و نسخه ی آسمانیش بهشت به داشتن رودهایی که شیر و عسل در آنها جریان دارد مربوط است. پس شیر خوردنی از جنس آسمان است و خروجش از پستان گاو ماده نماد حیوانی هاثور، نسخه ی تمثیلی دیگر خروج هورس خدای خورشید از درخت شرقی به عنوان نماد گیاهی هاثور است.:

ANCIENT EGYPT: GERALD MASSEY: CHAP2

جانور خورشید و نماد قدرتنمایی خدای خورشیدی، شیر درنده است و لغت "لبن" برای شیر خوردنی، ظاهرا از "لابو" از نام های شیر درنده می آید. لاوی نام دیگر شیر درنده تلفظ دیگر همین لغت است که عنوان قبیله ی کاهنان بنی اسرائیل از نسل هارون برادر موسی است فقط به خاطر این که خود موسی چون همسرش صفورا نااسرائیلی بود حق نداشت فرزندانش را کاهن تعیین کند. یهوه خدای تورات هم متمثل به شیر است و ظاهرا جانشین خدای خورشید شده است. در صحاری عربستان که در مسیر خروج بنی اسرائیل از مصر در زمان تولد یهودیت رخ مینمایند خورشید یک جسم زرد رنگ درون یک آسمان آبی به نظر میرسد و تولدگاه یهودیت را صحراهای زردی تعریف میکنند که در افق به یک آسمان آبی میرسند. سبز که رنگ گیاهان است نتیجه ی ترکیب زرد و آبی است. برای یهودیان که در جستجوی سرزمین مقدس در کوه صهیون، مصر را به مقصد این صحاری ترک کردند اولین کوهستان سرسبز و پردرخت سر راه، جبل لبنان یا مونت لیبانوس بود که نام از لبن به معنی شیرگونگی، خورشیدی بودن و در مجموع ایزدی بودن دارد. لئونهارت ریوولف این کوهستان را محل زندگی دروزی ها خوانده است. هارت، آنها را از قبایل "کلبی" توصیف میکند. لغت "کلب" بیشتر به معنی سگ به کار میرود ولی اصل آن از ترکیب دو لغت "ک" (مانند) با "لابو" (شیر) به دست می آید و در مجموع به معنی شیر مانند است، لغتی که میتواند صفت مردمان آسمانی باشد. گادفری هگینز، کلبی های جبل لبنان را به دلیل دروزی بودن با دروس به معنی درخت پرست تطبیق میکند که دقیقا معادل دروئید در اروپا است. به نظر هگینز، دروزها در ابتدا دروئید و نسخه ی قبلی یهودیت بوده اند چون به روایت معروفی، هارون و دیگر اسرائیلی هایی که همراه او به گوساله پرستی روی آوردند و اساس مذهب سامری شدند در جبل لبنان ساکن شدند. اینجا فاصله ی زیادی از بنادر فنیقی صور و صیدا ندارد و امپراطوری صور که در تمام شمال افریقا و بخش هایی از اروپا حاکم شد میتواند دریچه ی ورود یهود از شمال افریقا به اروپا باشد. اوکانر معتقد است یهودی ها از بنادر فنیقی اروپای جنوبی با اشرافیت اروپایی نیمه اسکیت آمده از شرق و شمال ترکیب شدند و مذاهب کلتی را به شکلی که قابل قبول باشد بنیان نهادند. اسکیت های تاثیرگذار بر این روند، شاخه ی غربی هون ها و تاتارهای فاتح چین در شرقند. گادفری هگینز معتقد است تمام زبان های جهان موسوم به غرب یا از عربی پدید آمده اند یا به طور مشترک از عربی و کلتی.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829: P263-8

هگینز در چند صفحه ی بعدی مینویسد که کاهنان کلتی درست مثل قدیسین یهود به سه دسته تقسیم میشدند: انبیا، لاوی ها و واعظین برای یهود به ترتیب با دروئیدها، باردها و ویت ها برای کلت ها تطبیق میشوند. واعظین یهودی فقط حرف های کاهنان لاوی را تکرار میکردند ولی لاوی ها در مقابل انبیا فرمانپذیر مطلق بودند و باید هر تحریفی در دین از سوی آنان را فرمان جدید خداوند تلقی میکردند چون انبیا با عالم غیب در ارتباط بودند. همین رابطه بین ویت ها، باردها و دروئیدها برقرار بود و دروئیدها توانایی تحریف دین را داشتند. با این حال، دروئیدها نیز توسط سازمان مافوقی محدود میشدند. به نوشته ی هگینز، در زمان حمله ی سزار به گاول (فرانسه و بلژیک)، تمام دروئیدهای گاول وظیفه داشتند در ابتدای اختیار این وظیفه، برای تحصیل، به بریتانیا بروند و این نشان میدهد که پایگاه اصلی دروئیدیسم بریتانیا تعیین شده است. این نکته ای را به ذهن من می آورد و آن این که اپونا الهه ی اسب مانند زمین در بین کلت ها اساسا یک الهه ی بریتانیایی است. از طرفی اسب، به خاطر یال هایش که به انوار خورشید تشبیه میشوند جانور خورشید است و ارابه های خورشید را در آسمان چهار اسب به نشانه ی چهار فصل سال جابه جا میکنند. بنابراین اسب های خورشید که وسیله ی اوج گیری و الوهی شدن اویند از جنس زمینند همانطورکه درخت و نیلوفر آبی که خدای خورشیدی را به ماوراء الطبیعه میرسانند در اصل زمینیند. حالا روح زمینی خدای خورشیدی در جایگاه انبیای یهود، آنجا وصل شدنش به آسمان را اثبات میکند که پیامبر از زمین نفرینی میفرستد و آسمان میشنود و یک سری ملت های متمدن و رفاه مند را به سزای کفرورزی، در آتش عذاب الهی و با زلزله و سیل و قحطی و آتش جنگ نابود میکند. ترکیب این مضامین با هم، خورشید اسلام را میسازد که زرد است چون از شن های زرد عربستان برمیخیزد و هنوز هم توسط اسب های جنگی اوج میگیرد چون قرار است بر کفار بلا نازل کند. منتها از یک جایی اسب ها به روز میشوند و به سلاح های آتشین چون تانک و تفنگ و هواپیماهای جنگی و بخصوص موشک بدل میشوند. اینها قهرمان اسلامی را به اوج آسمان میرسانند تا از آنجا به غرب حمله کند درست مثل موشک هایش که از «شرق» خیالی به اوج آسمان میروند و بعد به سمت «غرب» خیالی کمانه میکنند. این تکرار سفر خورشید به اوج آسمان برای فرود آمدن به غرب برای جنگ با نیروهای تاریکی در آنجا است. نکته این است که خورشید برای جنگ با غرب باید خیلی به زمین نزدیک شود و حتی در آن فرو رود و در این هنگام همانطورکه قدما فکر میکردند خورشید قرمز میشود چون از شدت زخم هایی که نیروهای شر به او وارد کرده اند خونین شده است.

قدیسینی که از راه هایی متفاوت با مردم عادی به خدا میرسند.

تالیف: پویا جفاکش

مردم، از زیر مجسمه ی طغرل، به بوداپست پایتخت مجارستان مینگرند. مطابق افسانه ها طغرل پرنده ی مقدس مجارها، شمشیر مقدسی را در این محل انداخت و باعث شد مجارهای کوچیده از آسیا در این محل ساکن شوند و شهری که در محل ساخته شد، پذیرای گروه های مختلف مردم از دانوبی ها گرفته تا اسلاوها شد.

بانوی مجارستانی اهل بوداپست

در این دوران تجارت کتاب های خودیاری فلسفی، کی رن ستیا kieran setiya(استاد فلسفه در ام آی تی) یکی از معدود کسانی است که هم کتاب خودیاری فلسفی نوشته است –کتاب های "میانسالی: راهنمایی فلسفی" و "زندگی سخت است: چه کمکی از دست فلسفه برمی آید؟"- و هم بعدا در مقاله ای تقریبا کار خود را تخطئه کرد. وی در اوایل این مقاله نوشته است:

«وقتی درست بعد از بحران میانسالی، کتاب میانسالی را نوشتم، دورانی که فلسفه که زمانی عاشقش بودم، برایم پوچ و تکراری شده بود، رفتن سر کلاس ها و نوشتن مقالات پشت سر هم بیشتر شبیه چرخاندن چرخ عصارخانه بود و موقعیت شغلیم برایم شده بود همچون قفسی طلایی، قواعد مرسوم خودیاری را با قدری به کنایه به کار میبردم. بحران میانسالی تا حدی خود تمسخری میطلبد و من هم از این بابت خوشحال بودم، چون گاهی اوقات وقتی آدم به حال خودش میخندد، حالش کمی بهتر میشود. در این شرایط، گزینه هایی که داشتم این بود: یا باید از شغلم استعفا میدادم، یا باید تن به روابط خارج از ازدواج میدادم، و یا کتابی از خوداندیشی های بی فایده ام مینوشتم. قطعا هم خودم و هم همسرم راضی تر بودیم که گزینه ی سوم را انتخاب کنم. امیدوارم این کتاب توانسته باشد به دیگران هم کمک کند، هرچند هرگز نخواهد توانست تمام مسائل من و خوانندگانش را حل کند.» ("کتاب های خودیاری فلسفی: ابزاری برای تحمیق توده ها یا همان رسالت همیشگی فلسفه؟": کیس رن ستیا: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان: شماره ی 31: تابستان 1403: ص87)

این یک بار دیگر نشان میدهد که بلد بودن فلسفه و علوم، مردم را از دچار شدن به دست انداز های روانی و وضعیت ناخوشایند فلسفی رهایی نخواهد بخشید. فراز و فرودهای زندگی، بخشی طبیعی از سرگذشت هر انسانی هستند. ولی اسطوره ی انسان آرمانی عقل کل، مانع از باور شدن آن توسط عموم مردم میشود و مردم در اثر آن با پنهان کردن بخش های ناخوشایند زندگیشان، هر یک دچار حس خود کم بینی و یأسی میشوند که خود را در آن منحصر به فرد می یابند. اسطوره ی انسان آرمانی با عیسی مسیح متولد شد که خدایی بود که به شکل انسان به زمین پای نهاد و تجربه اش آنقدر موفق بود که در مذاهب دیگر، کپی هایی از رویش ساخته شد. عیسی و کپی هایش امروزه معصوم و عاری از خطا تلقی میشوند، اما نمونه های کامل تری از داستان او در ادبیات غیر مذهبی وجود دارند که این تخیل دیرآمده را تخطئه میکنند.

یکی از این نسخه ها، اوثیموس یا اوفیموس، حاکم سیسیل از طرف امپراطوری روم شرقی است که راهبه ای را مجبور به ازدواج با خود کرد و چون راهبه حاضر به تن دادن به این عمل غیر مذهبی نشد، اوثیموس، او را بی عفت نمود. خانواده ی راهبه به امپراطور شکایت بردند و امپراطور دستور مجازات اوثیموس را داد. اوثیموس که سقوط خود را نزدیک دید، با مورهای شمال افریقا متحد شد و آنها را برای فتح سیسیل دعوت نمود. درحالیکه جنگ بین مورها و رومی ها در گرفته بود، اوثیموس در سرزمین به راه افتاده و برای شاهی خود در سیسیل دعوت مینمود. وی برای مردم نمایی، بدون محافظینش به مردم نزدیک میشد و همین او را در معرض ترور توسط دو برادر مسیحی متعصب قرار داد. درحالیکه یکی از برادران وانمود میکرد میخواهد شاه را ببوسد و شاه برای بوسیدنش سر خود را خم میکرد، برادر دیگر، از حالت ضعف شاه استفاده و سر او را قطع کرد. مرگ اوثیموس به شدت یادآور مرگ عیسی مسیح بعد از بوسه ی یهودا است بخصوص ازآنرو که مسیح هم «شاه یهودا» بود ولی در بین مردم عادی راه میرفت و قطع شدن سر اوثیموس نیز یادآور قطع شدن سر یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، رقیب عیسی در داشتن مقام مسیح است. با این حال، اوثیموس برعکس عیسی و به روایتی یحیی، شخصیتی یکسره مثبت نیست و عامل سقوطش تجاوز به یک زن است. سقوط شاه بعد از تجاوز به زن و همزمان با حمله ی مورها در داستان سقوط رودریک شاه ویزیگوت ها در اسپانیا نیز دیده میشود. اما اینجا این شاه خطاکار نیست که با مورها متحد میشود بلکه مردم به جای امپراطور روم به مورها شکایت میکنند. کنت ژولیان که از تجاوز رودریک به دخترش دلشکسته و خشمگین است، با دادن اطلاعات مملکت به موسی ابن نصیر شاه افریقیه، امکان فتح اندلس به دست مورها را فراهم میکند. او در صحبتش با شاه افریقیه، درباره ی آوازه ی عدالت گستری مورها سخن رانده است. اتفاقا این به اصل مطلب نزدیک تر است چون داستان مربوطه چیزی جز روایت دیگر حمله ی آخایی ها به تروآ به دنبال دزدیده شدن همسر منلائوس توسط پاریس شاهزاده ی تروایی نیست. منلائوس که قصد اتحاد با تروایی ها را داشت ولی با این اتفاق، دشمن آنها شد مثل کنت ژولیان، یک خودی بود که با ماجرایی ناموسی، با رفقای خود دشمن شد. تروایی ها بعد از سقوط به ایتالیا رفتند و درآنجا رم را ساختند. آنها به دلیل آمدن از ترکیه، قابل مقایسه با اتروسک ها حکمرانان اولیه ی رم هستند. شاهان رم که دست نشاندگان اتروسک ها بودند در یک انقلاب سرنگون شدند ازآنروکه شاهزاده ای رمی به زنی عفیف به نام لوکرسیا تجاوز کرد و زن از شدت غصه خود را کشت. روشن است که این انتقال وقایع تروآ به تروآی جدید یا رم است البته احتمال بیشتر این است که جهت انتقال داستان برعکس باشد. روم شرقی که اوثیموس در خدمت او بود هم در ترکیه قرار داشت و میشد انقلاب رم و سقوط تروآ را در یک ایتالیای تحت حکومت ترکیه متحد کرد. اما از طرفی روم شرقی، یونانی زبان بود و آخایی های هومر هم اگرچه نابودگران تروایند ولی یونانی تلقی میشوند. بنابراین فرصت برای وارونه کردن داستان و همدست نشان دادن شاه خطاکار رومی با دشمنان روم یعنی مورها موجود بوده است. هرچه هست هیچ کدام از این داستان ها به نفع اوثیموس نیستند و او را خودکامه ای نشان میدهند که پس از سقوط، در جایگاه مسیح قرار گرفته است. شاید در ابتدا شاه هوسباز خودکامه و مسیح مهربان، دو برهه ی متفاوت از زندگی قهرمانی واحد را نشان میدادند.:

“reconstruction issues,ii”: mark graf: chronologia: 26/4/2016: p127

اتفاقا این دوگانگی در جهانبینی های ژزوئیت و بنابراین کابالایی سازنده ی تاریخ، کاملا جایز است. لغت yau یا yav تلفظی رایج از نام یاهو یا یهوه است، خدای یهود که به شکل عیسی مسیح انسان شد. گر بنا بر عادتی رایج در کابالا که از چپ به راست خواندن کلمه ی عبری، کلمات جدید لاتین خلق میکنند، yav را وارونه کنیم، کلمه ی "وای" به دست می آید که نام حرف لاتینY است، حرف اول نام یهوه که نمادی از او است. الکساندر ریورا به این موضوع اشاره میکند که این حرف، شبیه یک جاده ای است که از جایی دو طرفه میشود و به دو سمت متفاوت حرکت میکند. ریورا مینویسد این به سخن مسیح -در انجیل متی 7- برمیگردد که از دو راه برای رسیدن به خدا سخن میگوید که یکی فراخ است و بسیاری مردم در آن جا میشوند و دیگری آنقدر باریک است که در هر تجمع مردم، فقط یک نفر میتواند از آن بگذرد. آنها همان دو راهی فضیلت و رذیلت هستند که در گفتاری از گزنفون، مقابل هرکول قرار گرفتند. هرکول، یک قهرمان دلاور و یک شاهزاده بود که در اثر گناهانش سقوط کرد و پس از آن از طریق جنگ با هیولاها به مردم سود رسانید. او میتواند به عنوان یک شاهزاده ی مردم نما نسخه ای از مسیح باشد. اما لازمه اش این است که با او دوگانه ی فضیلت و رذیلت را در مسیح جمع کنیم. اتفاقا این کار، کاملا ممکن است. چون عیسی شباهت زیادی به شیطان دارد. همانطورکه مکاشفه ی یوحنا (2 : 7) میگوید، عیسی به کلیسای افسوس گفت به مردم پیروزی میدهد تا «از درخت حیات که در میان بهشت خدا است بخورد.» در کتاب مقدس، تنها کس دیگری که مردم را به خوردن از درخت حیات در وسط باغ بهشت دعوت کرد، مار در سفر پیدایش (2 : 9) است و او تحریک خود را به آدم و حوا نمود و باعث سقوط آدم و حوا و خود شد. البته آدم و حوا به جای درخت حیات، از میوه ی درخت معرفت به نیک و بد خوردند که حجابی بر درخت حیات بود، چون در تفسیر افرم سوری، خدا نمیخواست انسان ها به حیات ابدی دست یابند که اگر فرصت محدود حیات نداشتند، هرگز انگیزه ای برای دوری از شر نمی یافتند. پس چرا مسیح میخواهد همان کار مار را تکرار کند؟ شاید چون خود او است. صلیب عیسی که او را کشت و به جهنم جهان زیرین برای جنگ با شیاطین فرستاد، در ساقط کردن موجود ایزدی، تفاوت چندانی با درخت ممنوعه که مار را که همان شیطان بود به این دنیای عذاب آور تبعید کرد نداشت. مکاشفه ی یوحنا، عیسای مصلوب را به مار برنزی روی عصای موسی تشبیه میکند که بنی اسرائیل برای درمان مارگزیدگی، در معرض آن قرار میگرفتند. پس عیسی، ماری است که از انسان ها در مقابل دیگر مارها محافظت میکند. مارهای باریکی را در نظر بگیرید که از داخل تنگ ترین مجراها میگذرند و آن وقت، راه تنگ انجیل متی را به یاد بیاورید. بله. این همان راهی است که شیاطین از آن میگذرند چون شیاطین به مار تشبیه میشوند. مسیر رذیلت در مقابل هرکول است و همان معبر شریرانه ی قدرت است که فقط معدودی از مردمان یعنی اشراف به شرط برگزیده بودن از آن رد میشوند و مسیر فراخ مسیح را که مسیر قانون و درستکاری است در مقابل اکثر مردم قرار میدهند چون به ادعای کابالا فقط انسان های برگزیده میتوانند از معبر قدرت به خدا برسند و اینها همان هایی هستند که در مدارج بالای قدرت در کشورها قرار میگیرند. آنها مثل مارها یا شیاطینی هستند که به نفع مردم کار میکنند چون مردم را از شر شروران ضعیف تر یعنی قانون ستیزان و دشمنان جامعه اعم از دزدان و قاتلان و شیادان حفظ میکنند. بنابراین مار خدایی در کنار مار شیطانی قرار میگیرند و این دو همان دو مار پیچیده به دور کادوسئوس عصای هرمس یا مرکوری خدای نحله های کیمیاگری و ازجمله کابالا هستند. خود مسیح هم مدافع مردم در مقابل قدرتمداران قوم شده بود. پس جانشینانش میتوانستند از روش های نامشروع برای پیروزی بر هر کسی که دشمن مسیح به نظر میرسد استفاده کنند. درواقع، راه تنگ، جواز گناهکاری بود و این چیزی نبود که بر همه ی مردم آشکار باشد. کلیسای رم در این آموزه هم تابع پطرس قدیس است که کلیسا بر قبر او بنا شده است. منتها آموزه های پطرس به واسطه ی انجیل مرقس، از مکتب اسکندریه که روی کلیسای مرقس استوار است آمده است. کلمنت اسکندرانی نوشته است که مرقس، یک انجیل پنهانی هم داشت که فقط بر خودی ها آشکار میشد. ظاهرا انجیل آشکار مرقس، مروج راه فراخ مسیح و انجیل سری او مروج راه تنگ مسیح است که البته دومی هم به اندازه ی اولی شامل آموزه های مسیح است. پس دو مار، دو چهره ی مسیح و البته یهوه را شامل میشود سنت جورج در حال کشتن اژدها و سنت مایکل در حال پایمال کردن اژدها یا شیطان که هر دو برای رسیدن به پیروزی، به ناچار دست به خشونت میزنند، پیروزی یک جنبه بر جنبه ی دیگر مسیح را نشان میدهند، اما در درون خود انسان. چونمسیح علاوه بر مار درختی، با خود آدم ابوالبشر هم قابل تطبیق است و ازاینرو است که سنت پاول در نامه به قرنطیان (45 : 15) مسیح را «آدم دوم» میخواند. مسیح سقوط کرده، آدم هبوط کرده است پس از آن که از میوه ی ممنوعه خورد، اما مار، یک دفعه میوه را دست آدم نداد بلکه آن را به واسطه ی حوا به آدم رساند چون حوا یا زن، به مار نزدیکتر و امکان فریب خوردنش از او بیشتر بود. بنابراین مار، با زنانگی و جنبه ی زنانه ی آدم یا مسیح مرتبط است و چون شیطان است، میتواند نشان دهد که حوا پیش از آن که یک زن انسانی باشد، با لیلیت جن ماده ای قابل تطبیق است که فعلا همسر اول آدم تلقی میشود. لیلیت، آدم را به قصد ازدواج با سمائیل جن ترک گفت و بنابراین سمائیل را هم میتوان آینده ی آدم و بنابراین باطن نوع بشر تلقی کرد. آدم مسیح است چون با مار باطنی درونش که دو جنبه ی متضاد و قوی از مسیح را در خود دارد همهویت شده است. آدم یک فرد منفرد در تاریخ نیست، بلکه کهن الگوی همه ی انسان ها است.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: part1

به نوشته ی ریورا، برابری آدم با عیسی، منکر برابری یهوه با عیسی نیست. چون در کابالا، یهوه معروف به آدم کدمون یعنی آدم قدیم است و دنیای مادی بدن یهوه است و تمام موجودات جهان، بخشی از یهوه اند و خصوصیات یهوه در آنها ضرب شده و انواع و اقسام یهوه های ممکن را پدید آورده است. درواقع یهوه نگهبان مادی جهان است و ورود و خروج ارواح به آن را کنترل میکند. از دیدگاه اختری، سیاهی آسمان شب، سقف جهان را نشان میدهد که یکدستی آن، نشانه ی ماده ی تاریک و مرگ آور جهان است و هر نیروی حیاتی، مثل نور خورشید که با لغو تاریکی و پدیدار کردن اشیا، امکان شکل گرفتن اشیا و حیاتشان را به ذهن متبادر میکند، از جنس نور است. پس انوار ستارگان، راه هایی به جهان دیگرند. آنها مدام در حال جابجایی در آسمانند و چرخش آنها به چرخش ماری تشبیه میشود که مدام به مرکز خود در محل دبین در قطب شمال، جایی که عمود جهان یعنی ستاره ی قطبی در آن است برمیگردد. چرخش این مار شیطانی، به زمان بستگی دارد و زمان به شیری تشبیه میشود که همه چیز را میخورد. چون همه چیز محصول جهان مادی و در ظرف زمان است، خدا شیری به نظر میرسد که فرزندان خود را میخورد. او را در اساطیر یونانی به شکل کرونوس خدای زحل می یابیم که فرزندان خود را پس از به دنیا آوردن میخورد. شیر، تجسم یهوه است ولی در انجیل، تجسم شیطان نیز هست. چند تن از آبای بنی اسرائیل به شیر تشبیه شده اند. اما شبیه ترین به شیری که به شاهی میرسد، یهودا است که خاندانش بر تخت حکومت بنی اسرائیل مینشینند. در سفر پیدایش (9 : 49) درباره ی یهودا آمده است: «او مانند یک شیر، خم شد و مانند یک شیر بر تخت نشست. چه کسی جرئت دارد او را بلند کند؟» جالب است که آن شاگرد مسیح که به او خیانت میکند نیز یهودا نام دارد و این یهودا یعنی یهودای اسخریوطی، بازتکرار یهودای پدرسالار است. حال در نظر بگیرید که عیسایی که قربانی یهودای اسخریوطی میشود هم شیر یهوه است که موقتا به صورت بره ی خدا درآمده است. این دوگانگی شیرها همان دوگانگی مارها است و ترکیب شیر و مار را در یلدابهوت یا دمیورگ، خالق اهریمنی جهان به روایت غنوصی ها را به یاد می آورد که همو است که سلف اژدهای چینی است. متمایل شدن یهوه از شیر به نیم شیر-نیم مار، تابع برابری او با آدم کدمون و تمایل آدم به حوای تابع مار است. در کتاب زوهر که انجیل کابالا است، آمده است که این، لیلیت جن ماده بود که به شکل مار، حوا را فریفت و مانند خود کرد. در فرازی دیگر از زوهر آمده است که لیلیت، همسر دوم یهوه است؛ او یهوه را از همسر اولش شخینا که الهه ی دانش است دور کرد و به فساد کشاند، ولی در انتها یهوه به خود خواهد آمد و به نزد همسر اولش بازخواهد گشت. به روایتی لیلیت، در دریاها میزید و الهه ای دریایی و گاهی دقیقا برابر با لویاتان اژدهای دریایی دشمن یهوه است. این ارتباط، او را کاملا وامدار تهامات الهه ی آب شور میکند که مظهر هرج و مرج است و به شکل اژدهایی دریایی علیه خدایان شد تا این که به دست مردوخ خدای نظم به قتل رسید و جسدش ماده ی اولیه ی ساخت جهان فیزیکی ما شد. ظاهرا این رفت و برگشت نظم، به رابطه ی یهوه با لیلیت فرافکنی شده است. این مضامین در ارتباط با انحطاط خدای طبیعت است که نسبت یهوه و مار با درخت، تابع نسبت او با گیاهان است. آدونیس یا تموز خدای فصول در خاورنزدیک که در ایام خزان طبیعت انحطاط پیدا میکند و در بهار با سرسبزی طبیعت به خود برمیگردد، درست مثل یهوه یک خدای دوگانه است و در این دوگانگی، تحت عناوین تموز و گیزیدا مراقب درخت کیهانی است. گیزیدا خود در یک استقلال جداگانه، به مانند مرکوری، با مارهای دوگانه نشان داده میشده است. خدای دوگانه برای مردمی جالب است که نمیتوانند همیشه خوب و مهربان باشند، یعنی کسانی که در شرف قیامند و با متحدین خود منصف و نسبت به دشمنان کینه جویند. موسی هم ظاهرا به خاطر رهبری قومی در شرف شورش در مصر، بایستی چنین خدایی را برمیگزید. برخی قراین، نشان میدهند که او پیرو تحوت نسخه ی مصری گیزیدا و هرمس بوده است. آرتاپانوس نوشته است که او قرارگاه خود را به نام تحوت نامگذاری کرده بود و مصریان، گاهی او را تحوت میخواندند و جوزفوس نیز نوشته است که موسی در جنگی به کمک ابومنجل ها پیروز شد که البته ابومنجل، پرنده ی مقدس تحوت است که گاهی تحوت را با سر او نشان میدهند. خدای دوگانه در مرز جهنم و بهشت قرار دارد، چون خدای مردمی است که وقتی شورش میکنند، احساس میکنند در جایگاه تموزند که دارد از دوزخ به در می آید و وارد دوره ای درخشان میشود. طبیعتا قانون شورش، قانون بی نظمی است و زمانی که نظم جدید سیاسی مستقر شود، عوامل جاری کننده ی بی نظمی را نمیپسندد. اسپارتاکوس در شورش علیه روم، خدای خود را دیونیسوس قرار داده بود که شکل توسعه یافته ی آدونیس (از فرم های سوری تموز) در جهان یونانی-رومی است. در دوران اولیه ی حکومت های یونانی، دیونیسوس به سبب آن که محبوب شورشیان و ناراضیان بود، انکار و تحقیر میشد اما به مرور، کیش هایش توسعه یافتند و جای خاص خود را در دنیای یونانی-رومی پیدا کرد ولی قطعا شکل های جدید، همه بازسازی شده و تحت کنترل بودند و فقط در نام، با بنیادهای انقلابی خود قابل تطبیق بودند همانطورکه یهودیت نیز پس از رسیدن به نظم سیاسی خاص خود، از پرستش تموز خارج شد اگرچه هنوز بسیاری از قواعد و اساطیر خدای جدید و پیامبرانش، ریشه در کیش تموز داشتند. پلوتارخ نوشته است که خدای یهود در اساس خود همان باخوس یا دیونیسوس است. تریسی آر. توایمن، اشاره میکند که تلفظ نام موسی به صورت «موشه» که در عبری به معنی خارج شده از آب است، چنین انقلابی را میرساند. چون در کلده تهامات مادر خدایان و از جنس آب بود. بنابراین مردوخ هم که او را شکست داد از جنس او و بنابراین از جنس بی نظمی بود، ولی وقتی که تابع نظم شد، تهامات را که خود بی نظمی است سرکوب کرد. این میتواند به صورت قطع ارتباط موسی با آب هم در نظر گرفته شود. پس از دید توایمن، مصر موسی، کشور قبط که امروزه مصر نامیده میشود نیست؛ بلکه یک نوع جهانبینی است که موسی از آن کنده میشود همانطور که مردوخ علیه تهامات قیام میکند. این در جای خروج از جهنم نیز هست. چون موسی به جای قهرمان و نماد انقلاب، با این جداسازی متولد و از رحم الهه که مادر-زمین است خارج میشود. در جهانبینی غنوصی، جهان زیرین، رحم مادر-زمین و محل سکونت شیاطین است. زمین به عنوان الهه دراینجا هم حکم رئا همسر کرونوس را دارد و هم حکم شکم کرونوس را که وقتی فرزندانش را میخورد درون آن شکم قرار میگرفتند. زئوس که تنها فرزندی بود که از خورده شدن توسط کرونوس نجات یافت، بعدا چندین برادر و خواهر خود را از آن شکم بیرون آورد. این قابل مقایسه با عیسی است که تنها کسی است که از مرگ برخاست. او طی نبرد با شیاطین در جهان زیرین، بعضی ارواحی را که درآنجا گیر افتاده بودند نجات داد و آزاد کرد که قابل مقایسه با برادران و خواهران آزاد شده ی زئوسند. رحم زمین همچنین گاهی تارتاروس یا جهنم است و گاهی دریچه ای به تارتاروس که در این تفسیر، مانند هاله ای از بی نظمی، گرد جهان منظم را احاطه کرده است. آنچه در تارتاروس است، چیزهایی است که قبلا به این جهان تعلق داشته اند و اکنون در قلمرو بی نظمی، معوج شده و به افسانه ها تعلق گرفته اند بی این که جزوی از تاریخ بوده باشند. افسانه ها اساس مذاهبند و شورش نیز به سبب عجین شدن با بی نظمی، وضعیتی افسانه ای می یابد که نظم جدید اگر میخواهد هنوز خود را با آن توجیه کند، نیازمند اصلاح آن است. اصلاح مرامنامه ی شورش به شکل مذهبی جدید با نام سابق، در افسانه ی درخت مقدس عنانه/عیشتار الهه ی بین النهرینی دیده میشود. در این درخت، لیلیت جن، یک مار و یک جغد لانه کرده بودند. گیلگمش پهلوان، مار را کشت و لیلیت و جغد را فراری داد. سپس درخت را قطع کرد و از آن، یک تخت حکومتی برای عنانه ساخت. این، استعاره ای از تبدیل مذهبی وحشی و غیر قابل کنترل، به تخت حکومتی که مظهر نظم و سیاست است میباشد. محتوا همان است، ولی مذهب در نظم جدید، به اندازه ی درختی که صندلی شده است، مرده و از حیات خالی شده است.:

Ibid: part2

هرج و مرج در اثر نارضایتی از دوزخ، میتواند به شورش علیه قوانین گیتی و خود و اطرافیان را تافته ی جدا بافته دیدن بینجامد. این اتفاقی است که برای شاه میمون، قهرمان مشهور اپرای چینی افتاد. نام اصلی او سون وو کونگ است که در ژاپنی، سون گو کو نامیده میشود و با همین عنوان، قهرمان یکی از مشهورترین انیمه های سریالی ژاپن شده است. شاه-میمون در جهنم، به لیست مردگان برخورد و اسم خود و میمون های در خدمت خود را از داخل لیست حذف کرد. مارک گراف، این را همتای آزاد شدن ارواح در جهنم توسط مسیح میداند. مارک گراف، همچنین تولد شاه میمون از سنگ را نشانه ی برابری او با میترا خدای خورشید در سرزمین های غربی تشخیص میدهد. شاه میمون، در جهان مردگان، هلوی بی مرگی، اکسیر جاودانگی و شراب را دزدید و به سبب این اعمال، ملکوتیان با لشکری عظیم به جنگ او شتافتند، ولی شکست خوردند. در حین جنگ، موفق شدند او را در کوره ی آتش بیندازند ولی او زنده از کوره بیرون آمد، داستانی که به سبب آن، مارک گراف، سون وو کونگ را معادلی برای ابراهیم نیز میشمرد. به جز این، مارک گراف، توجه میدهد که افتادن یک لشکر به دنبال قهرمان به سبب دزدی، بخشی معروف از داستان موسی است. موسی و بنی اسرائیل پس از گرفتن اجازه ی خروج از مصر، مصریان را غارت کردند. فرعون با لشکرش به دنبال آنها افتاد، ولی به معجزه ی یهوه خدای یهود، موسی و قومش نجات یافتند. دزدی شراب، به نظر مارک گراف، شاه میمون را با دیونیسوس باخوس خدای شراب برابر میکند. از طرفی چون دراینجا چیزی تحویل مردم داده میشود، قابل مقایسه با دزدیده شدن آتش از خدایان توسط پرومته ی تیتان و تحویل آن به انسان است. پرومته به سبب این کار، توسط زئوس دستگیر و به صخره ای بسته و شکنجه شد. شاه میمون هم بلاخره توسط بودا دستگیر و زیر کوهی زندانی شد. روی سرش کلاهخودی گذاشتند که وقتی میخواست مشکل ایجاد کند، بسته میشد و سرش را درد می آورد، مطلبی که به نظر مارک گراف، میتواند شکل دیگری از تاج خار مسیح پس از دستگیری او باشد. شاه میمون مجبور شد تا به همراه شوان زانگ راهب بودایی به هند برود تا متون بودایی را به چین بیاورد. اتفاقا شوان زانگ هم شباهت هایی با مسیح دارد. پدرش چن گوانگ روئی، در موقعی که همسرش به شوان زانگ حامله بود، توسط راهزنان غرق شد و یکی از آنها به نام لیو هونگ، به جای چن در اتاق تاریک با همسر او آمیزش کرد. شاید این اشاره ای به تولد کودک از خدا و نه پدرش باشد که در نگرش بدبینان به حرامزادگی تعبیر شده و یک مجرم، جای خدا را گرفته است. یعنی الان لیو هونگ جای یهوه را گرفته است که در مسیح مجسد میشود. به همین خاطر هم لیو هونگ مثل مسیح با زجر و شکنجه اعدام میشود. مسیح را در بین دو راهزن اعدام کردند، بنابراین او راهزن هم معرفی میشد. همسر چن بعد از اطلاع از تن دادن به زنا، خود را میکشد که یادآور خودکشی لوکرسیا است. [بنابراین شوان زانگ، مسیح پسر یهوه است که چون یهوه در هیبت مسیح است بعضی خصوصیات خود را به پدر انسان شده اش –دراینجا لیو هونگ- انتقال داده است و تعجبی ندارد که لیو هونگ در تجاوز به یک زن که نسخه ای از لوکرسیا است، جای اوثیموس را گرفته باشد که دیگر نسخه ی مسیح است]. شوان زانگ به خواهش امپراطور وقت یعنی تای زونگ به هند اعزام شد و این پس از آن رخ داد که امپراطور، سه روز درگذشت و در این سه روز، از جهان مردگان دیدار کرد و به مذهب بودا گروید و وقتی روز سوم زنده شد، به گسترش بودیسم کوشید. سه روز اقامت امپراطور در جهان مردگان، همان سه روز مرگ مسیح پیش از رستاخیز و غایب شدنش است، همچنین معادل سه روز اقامت یونس/یوناه/یونان در شکم یک هیولای دریایی، پیش از آن که هیولا او را در ساحل قی کند. روشن است که تای زونگ، شوان زانگ و سون وو کونگ، سه نسخه ی مسیح هستند که وظیفه ی آوردن مذهب خدا به چین را بین آنها تقسیم کرده اند. دوران حکومت تای زونگ، یک دوران طلایی در تاریخ چین است که تمام امپراطورها حکومتشان با آن مقایسه میشود، شاید چون سلطنت تای زونگ انعکاسی از سلطنت مسیح است. اتفاقا مطابق ادعایی قدیمی از سمت مسیحی های چین، مسیحیت در زمان تای زونگ، وارد چین شده است.:

“reconstruction issues,ii”: IBID: P135

نگاه کنید و ببینید چه شخصیت هایی از مسیح کشف کرده ایم: شاه (تای زونگ)، راهزن شرور (لیو هونگ)، راهب زاهد (شوان زانگ) و جمیع آنها که شاه میمون است. منتها در شاه میمون، دو مرحله ی اول به واسطه ی کلاهخودی محدود کننده از مرحله ی سوم جدا میشوند و زندگی شاه میمون را به دو برهه تقسیم میکنند. محدودیت اخیر، در تضاد شدید با بی قیدی قبلی قرار دارد که در عصای جادویی شاه میمون نشان داده میشود. این عصا میتواند هرچقدر که صاحبش اراده کند بلند یا کوتاه شود و میمون با آن، از روی زمین تا عمق آسمان که جایگاه کروبیان است بالا برود. روشن است که این جا مسئله حکم روایتی دیگر از برج بابل را پیدا میکند که نمرود آن را برای رسیدن به آسمان و جایگاه خدا ساخت. اما تبدیل برج به عصا، در جهت برابر کردن نمرود با موسی نیز هست. موسی درست مثل شاه میمون یک عصای جادویی دارد که بدل به مار میشود. مارک گراف، آن را در مارگون بودن و سلاح بودن، با سر بریده ی گورگون مدوسا تشبیه میکند که پرسئوس، یکی از همتاهای موسی، با آن دشمنانش را بدل به سنگ میکرد. به نوشته ی مارک گراف، یکی از امکانات واقع بینانه نمودن سنگ شدن آدم، جایگزین کردن آن با یخ زدن در اثر سرما است. اینجا مارک گراف، پای روایات عربی و چینی از جادوگری ترک ها و مغول ها در جنگ با فرو فرستادن یخبندان بر ارتش دشمن را وسط میکشد. مائو دون، رهبر شیونگنو ها ارتش لیو بانگ امپراطور چین را با کشاندن به محل یک رودخانه به همین ترتیب نابود کرد. همین داستان با جزئیات بسیار مشابه در پیروزی چنگیز خان بر تاتارهای غربی تر در نبرد کالکا تکرار میشود. بیچورین، شباهت های زیادی بین داستان ها و اندازه ی قلمرو مائودون و اوغوزخان یافته و معتقد بود اوغوز خان بنیانگذار اتحاد ترکان اوغوز، همان مائودون است و مارک گراف معتقد است چنگیزخان هم میتواند تکرار او در برهه ای دیگر از تاریخ باشد. خواندمیر نوشته است که پدر اوغوزخان میخواست او را به سبب رواج دادن پرستش خدای راستین بر ضد مذاهب سنتی بکشد ولی در شبیخونی که به سپاه اوغوزخان کرد شکست خورد و موقع فرار با تیری که به پشتش اصابت کرد کشته شد. این یادآور رودررویی موسی و فرعون است. فرعون موسی را مثل یک پدر، بزرگ کرده بود ولی خدای موسی را قبول نداشت و بلاخره هم موقعی که در تعقیب موسی بود با غرق شدن در دریا کشته شد.:

Ibid: p139

سکاها که ملتی آدمکش و دزد توصیف میشوند، ابتدا در چین و بعد در کشورهای دیگر، با جذب و استخدام عناصر تمدن هایی که به حکومت آنها میرسیدند به تدریج تابع قانون میشدند و به خود محدودیت میدادند، درست مثل میمون شاه بعد از پیروزی هایش بر خدایان. درواقع تجسم معمول از دربار خدایان به عنوان قلمروی عاری از هر گونه کمبود نیز چندان تفاوتی با خیال پردازی های مردم سرزمین های فقیر درباره ی فراوانی در کشورهای ثروتمند ندارد، خیال پردازی هایی که سکاها ابتدا در حق مردم دشت های مرکزی چین مرتکب شدند. دوران شکوه تمدن ها به عنوان مابه ازای فراطبیعی دوران برکت خدای طبیعت، همین گونه توسط بربرهای وحشی خلق میشود و درنهایت باعث سقوط تمدن به دست بربرها در جنگ میشود و وقفه ای در تمدن ایجاد میشود که مابه ازای دوران خزان طبیعت است و با متمدن شدن بربرها پایان می یابد. بدین تریب در مذهب سازی سیاسی، مابه ازای تموز/آدونیس، آرس یا مارس خدای جنگ موکل مریخ است که ماه اول بهار نیز به او تعلق دارد.

صورت فلکی مخصوص ماه مارس یا فروردین، "حمل" یا قوچ است که در غرب، "آریس" نامیده میشود، کلمه ای که نزدیکیش به "آرس" اتفاقی نیست. در کیش مخصوص مارس، این ایام معاصر با رقص های مردان جوان موسوم به سالی ها بود و فستیوالش همزمان با صاف شدن راه ورود مارس به سال جدید توسط ماموریوس وتوریوس بود؛ آهنگری اسطوره ای که نامش به مریخ پیر ترجمه میشود و احتمالا معادل ایام خزان و پیری مارس بهاری است. چنین تصویری یادآور "دد موروز" یکی از نسخه های روسی بابا نوئل است که نامش به سادگی به معنی "بابا مارس" به نظر میرسد. موضوع ارتباط سالی های کیش مارس با فرانک های سالی از قدیم مورد گمانه زنی بوده است. سالی ها تنها شعبه ی فرانک ها بودند که درون امپراطوری روم زندگی میکردند و به گفته ی آمیانوس مارسلیونوس، سالی عنوانی عامیانه برای فرانک ها بوده است. قوانین سالیک و البته بنای امپراطوری مقدس روم نیز از همین فرانک ها برمیخیزند، منتها بعد از یک فترتی که به دنبال سقوط روم باستان رقم خورد. با این حال، منتقدان تاریخ رسمی، روم باستان را یک خیال پردازی به عنوان مثل اعلای روم فرانکی میشمرند. کلمه ی SALI به معانی دوست و متحد، امکان رساندن اتحاد سیاسی را دارد و ازاینرو سالی ها به عنوان فرانک های رومی میتوانند همزمان رهبران روم باشند.:

“ARCH OF GLORY OF IMPERATOR MAXIMILIAN I”: STOLENHISTORY.NET

این هم خیلی جالب است که فرانک ها ژرمن بودند ولی نامشان روی قسمت کلتی حکومتشان یعنی کشور فرانسه ماند که قبلا گاول خوانده و مردمش گالیک تلقی میشدند. درست مانند روم که علاوه بر شعبه ی غربیش، یک روم شرقی در ترکیه به پا کرده بود، گاول ها هم سرزمینی در ترکیه ساختند که به نامشان گالاتیا خوانده میشد. با این حال، ارتباط با گالی ها در گالاتیا نهادینه شده است. جان اونیل توجه میدهد که در گالاتیا رودخانه ای به نام گالوس وجود داشت که نامش با گالی ها یا کاهنان مرد زن نمای کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر مرتبط است. این رودخانه محل نیزار مقدس کوبله بود چون دراینجا بود که کوبله آتیس نوزاد را که بعدا معشوقش شد از سبدی در آب گرفت، داستانی که اونیل، آن را با گرفته شدن موسای نوزاد از آب توسط دختر فرعون مقایسه میکند. نی در اساطیر چینی و بخصوص ژاپنی، جانشینی برای درخت کیهانی است و اونیل نیز تصور میکند نیزار مقدس کوبله کنار رودخانه ی گالوس قرار دارد چون در نزد بومیان، این رودخانه همانند رود زرد یا هوانگ هو در چین، جانشین راه شیری در آسمان بوده است. نی در مقابل درخت گیاه کوچکی به نظر میرسد ولی تائوئیست های چینی، به گیاهی جادویی به نام تونگ اعتقاد داشتند که میتوانست به اندازه ی کوهستان اساطیری کون لون که کوه کیهانی –نسخه ی دیگر درخت کیهانی- است، بزرگ شود. [این گیاه تونگ را با عصای کوتاه و بلند شونده ی میمون شاه مقایسه کنید.] اتفاقا صاحب کون لون، الهه سی وانگ مو است که شوهرش تونگ وانگ کونگ یعنی تونگ فرمانروای شرق نام دارد و شاید روح گیاه تونگ است. سی وانگ مو صاحب هلوهای بی مرگی است و هلو یک نسخه ی دیگر گیاه جادویی در اساطیر تائویی است. یکی از نام های هلو در زبان چینی "تائو" است.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p304-5

انجیل تائوئیست ها تائوته چینگ است که یکی از معروف ترین آیاتش میگوید: «تائو زمانی که تائو نامیده شود، دیگر تائو نیست.» و در این زمینه تائو به معنی طریقت، کاملا با بودا در بودیسم ذن قابل تعویض است. د.ت.سوزوکی کوانی از یک استاد ذن را نقل میکند که در پاسخ به سوال «ذن چیست؟» گفت: «فکر روزمره ی شما». شبیه همین مطلب را در پرسش چائو چائو از استادش نان چوآن درباره ی تائو می یابیم:

-تائو چیست؟

-آگاهی معمول شما تائو است.

-چگونه میتوان با آن هماهنگ شد؟

-به محض این که سعی کنید با آن هماهنگ شوید از آن منحرف میشوید.

-اما بدون قصد چگونه میتوان تائو را شناخت؟

-تائو نه به دانستن و نه به ندانستن تعلق دارد. دانستن، درک نادرست است؛ ندانستن، جهل کورکورانه است. اگر واقعا بدون شک تائو را درک کنید، مانند آسمان خالی است. چرا درست و غلط را وسط میکشید؟

در هر دو مورد، نه مکتبی شامل دستورات مذهبی، بلکه نوع ارتباط هر فرد بشری به صورت منحصر به فرد با جهان است که شخصیت انسان را شکل میدهد و در این حالت افراطی نه تنها مرزی بین تائوئیسم و بودیسم ذن باقی نمیماند، بلکه زندگی انسان مدرن غربی نیز در جهانبینی آنها مشروع میشود. این از زمان کارل یونگ تا حدی مورد توجه روانشناسی بوده است چون بی تردید، کودک از یک کتاب غیر درسی که برای سرگرمی به او داده اند، بسیار موفق تر از یک کتاب درسی زورکی، چیز یاد میگیرد بخصوص ازآنرو که مجبور نیست چیزی را حفظ کند و به زور نتیجه گیری استاندارد معلم را اخذ کند و در نتیجه گیری ای که لزوما در کلمات نمیگنجد آزاد است.:

“happening to oneself: zen, Taoism, and Jungian individuation as paths to spirituality in Edward goreys the object lesson and shel silversteins missing piece”: Andrew m.spencer: psyart journal: 12 dec 2014

تائو در چنین تعریفی، تمام انسان ها را زیرمجموعه ی خود میکند و میتوان گفت همه ی انسان ها یک تونگ دارند که به اندازه های متفاوتی بلند شده است. مال یکی ممکن است در سطح زمین مانده باشد و مال یکی دیگر ممکن است به اوج آسمان رسیده باشد. اما مهم این است که به هر حال، حتی اگر در آسمان باشید، جزو تائوی تائو ته چینگید و این تائو مادرانه است چون در جایگاه مادر-زمین و جهان مادی قرار دارد، برعکس تائوی کنفسیوس که پدرانه است و با تربیت کردن مردم، قصد فرا رفتن آنها از محیط مادی را دارد. اینجا بحث تفاوت انسان با بقیه ی موجودات که هیچ ایرادی بر نوع زندگیشان وارد نیست پیش می آید، تفاوتی که معمولا به تربیت پذیری انسان تا حد غلبه بر حیوانیتش تعبیر میشود.

حالا تصور کنید که در اوایل قرن 19 و تنها اندکی پس از چین زدگی گسترده ی اروپای دوره ی روشنگری، هگل، تفاوت انسان و حیوان را در این خواند که حیوانات، آگاهانه خودکشی نمیکنند. در همان قرن، در اسکاندیناوی، این خرافه به وجود آمد که اردک ها از این قانون مستثنایند چون میتوانند با فرو رفتن در اعماق آب به مدت زیاد، به زندگی خود، خاتمه دهند. این باعث شد تا خودکشی اردک، با از خود گذشتگی والدین در راه فرزندانشان نسبت یابد، بخصوص پدر چون مرد است، و مردها هستند که در راه آرمان هایشان حاضر به فدا کردن جانند، برعکس زن ها که برعکس، با زنده ماندن و تامین نیازهای عزیزانشان در بدترین شرایط، از خود گذشتگی میکنند. استعاره ی اردک به جای پدر و الگوی تربیتی در همان زمان در بعضی آثار ادبی ازجمله نمایشنامه ای از ایبسن انعکاس یافت اما چون اردک حیوان محبوبی نبود میلی به تداوم آن وجود نداشت. هرچند در همان دوران، بانو سلما لاگرلوف، نویسنده ای دیگر از اسکاندیناوی، در رمان معروف «ماجراهای شگفت انگیز نیلز هولگرسون»، اردک را با تبدیل به غازهای وحشی و یک غاز اهلی که با پرواز کردن، آزادگی خود را اثبات کرد، ارتقا داد و غازها در این داستان، درست مثل یک الگوی تربیتی مفید، باعث تغییرات مثبت در شخصیت یک پسر 13ساله شدند.:

“commentary: animalism and fatherhood”: Jorgen lorentzen: new literary history 37 (4): january2007

اگرچه به نظر میرسد چنین تفسیری از پدرانگی، کاملا بر تفسیر تائوئیستی از مادرانگی برتری داشته باشد، اما بسیار مهم است که مادر-تائو همیشه جلو چشممان باشد، چون ممکن است کسی که او را «پدر» تصور کرده و فقط به همین خاطر، «آسمانی» پنداشته ایم، هنوز جایی در نزدیکی سطح زمین مستقر باشد و چیزهایی که میگوید و ما آسمانی میپنداریم، اصلا آسمانی نباشند و همینطوری حیوانی ترین صفات را که خودمان هم باور نمیکردیم به آنها تن دهیم برایمان عادی کند. ممکن است خیلی از الگوهای فرهنگی دو یا سه نسل پیشین کشورها در این محدوده بگنجند و ما مشابهشان را در ادبیات فارسی داریم.

ذوالفقار علامی و سیما رحیمی در تحلیل داستان نبرد رستم و سهراب در شاهنامه بر اساس یک رویکرد یونگی، رستم را که پدر سهراب است، نماد "خویشتن" او و آنچه باید به آن برسد میشناسند و برعکس، تهمینه مادر سهراب را نماد بخش منفی آنیما یا جنبه های زنانه ی سهراب که در نوع معرفی تبار سهراب، باعث افزایش خودخواهی و جاه طلبی سهراب میشود. به عقیده ی نویسندگان، این که سهراب به سبب دورگه بودن، هم از ایران است و هم از توران، مهم است چون تورانی ها «سایه» ی ایرانی ها هستند که ایرانی ها تمام آنچه را در خود سرکوب کرده اند به آنها فرافکنی میکنند. بنابراین باید به این موضوع که سهراب در راس یک لشکر تورانی برای تصرف ایران می آید تا پدرش رستم را شاه هر دو مملکت ایران و توران کند معنی دار است. ظاهرا سهراب این کار را به نفع ایران میکند اما عملا در نقش «شاه توران» چنان فرو میرود که نه فقط ایرانیان زیادی را میکشد بلکه در بعضی ابیات به این عمل مباهات میکند. از نظرگاه یونگی، «سایه» شامل جنبه های سرکوب شده ی وجود است که انسان در بعضی جاها به آن تن میدهد و بعضی جاها علیهش می ایستد اما چون همیشگی نیست فقط وقتی که پرسونا یا نقاب است جایز است یعنی این که درست مثل نقشی که یک بازیگر بازی میکند، موقتی و تحت کنترل باشد. اما بعضی افراد در پرسونایشان فرو میروند و فراموش میکنند که دارند نقش بازی میکنند و نقش آنها را میبلعد که سهراب چنین کسی است. افراسیاب شاه توران از این موضوع آگاه است و به همین دلیل امیدوار است بتواند با دچار آوردن رستم و سهراب به هم در این لشکرکشی، از دست یکی یا هر دویشان خلاص شود، البته با تاکید ویژه بر این که پدر و پسر نباید همدیگر را بشناسند. سهراب فقط در صورتی به خود خواهد آمد که خویشتن خود یعنی پدرش رستم را بیابد. اما اتفاقات گوناگون، مانع از این رویارویی میشوند و سهراب توسط نیرویی که الگوی خود میشناسد از بین میرود. ("فرایند فردیت در داستان رستم و سهراب بر پایه ی شخصیت سهراب": ذوالفقار علامی و سیما رحیمی: دوفصلنامه ی زبان و ادبیات فارسی: شماره ی 78: بهار و تابستان 1392)

نویسندگان این مقاله، بعد از برابر کردن رستم با خویشتن و بر اساس پیش فرض های قبلی درباره ی نماد وطن پرستی بودن او، آنقدر در بی عیب و نقص کردن این نماد پیش میروند که یک نظریه ی قدرتمند را رد میکنند؛ این که رستم، ته دلش تقریبا مطمئن بوده که این جوان تورانی، درواقع پسر خودش است، ولی به دلیل غلبه ی مسئولیت پذیری و احساس وظیفه بر خود، عمدا خود را فریب میداده تا با کشتن خصم، سایه ی خطر را از ایران برهاند. حالا بعضی مثل ثاقب فر، این را به «آیین خواهی» خوانده اند و برخی مثل کلباسی «دفاع از وضع موجود» یا مثل دوستخواه و ابراهیمی «آرمان های پهلوانی» و «وطن پرستی». به هر حال، اگر اینطور باشد که محتملا هست، رستم، خودش اسیر سایه هایی قوی است و آنقدرها «خویشتن» به نظر نمیرسد. ولی واقعیت این است که این دو نظریه واقعا تضادی با هم ندارند. رستم، فقط یکی از آن آدم های عصاداری –بخوانید تونگ دار- است که عصای بلندی دارند و برای کسانی با عصاهای کوچکتر که او بلندترین عصادار در معرض دیدشان است، او یک الگو و شاید اوج آسمان و یک مربی-پدر ایدئال با بهترین تربیت ممکن به نظر میرسد فقط به خاطر این که معنی آسمان از دید این عده همین حد است. اتفاقا نویسندگان مقاله، اشاره ای به نظریه ی یدالله قائم پناه داشته اند که مطابق آن، سهراب به عنوان فرزند رستم، همان نفس عماره ی رستم است که در اثر قهرمانی هایش، طغیان کرده و قصد شورش علیه نظام را دارد و کشته شدن سهراب به دست رستم، همان نفس کشی رستم است. اتفاقا این هم هیچ بعید نیست چون الگویی که رستم باشد، راحت میتواند به حد سهراب تحول یابد و تعجبی ندارد که این سهراب، از رستم قوی تر هم باشد. به همین ترتیب، طبیعی است که از ملتی که الگوی میهن پرستی را از قهرمانانی چون رستم می آموزند و از این جهت فرزندان رستم شمرده میشوند، جنایتکارانی پیدا شوند که مثل سهراب، به انگیزه هایی که به نظر خودشان مقدس است، حمام خون به راه بیندازند همانطورکه جنگجویان هیتلر این اعمال را به راحتی و به تبعیت از قهرمانان اساطیری آلمان چون تور و آرمینیوس و زیگفرید مرتکب شدند. توجه کنیم که اگر «فرزند رستم» را به «تولید رستم» ازجمله در مقام کسی که به منصبی رسیده است معنی کنیم، در خود شاهنامه یک مابه ازای دورگه ی موفق از سهراب پیدا میکنیم، یعنی کیخسرو، کسی که اتفاقا شاه ایران میشود و افراسیاب شاه توران را که پدربزرگ خودش است میکشد.

مارک گراف مینویسد شاه شدن کیخسرو تا حدود زیادی به این بستگی داشته که رستم میخواسته انتقام قتل سیاوش را بگیرد، چون سیاوش پدر کیخسرو شاگرد رستم بود و رستم او را مثل یک پسر بزرگ کرده بود. سیاوش که یک نسخه ی شاهنامه ای از یوسف کتاب مقدس است، به سبب آن که همچون یوسف مورد اتهامات ناموسی مادرخوانده اش سودابه قرار گرفت، از دربار پدرش کیکاووس فاصله گرفت و به مرز توران رفت و کم کم با افراسیاب رفیق شد و افراسیاب، دخترش فرنگیس را به ازدواج او درآورد که تولد کیخسرو حاصل این ازدواج است. اما در اثر اتهامات ناروای گرسیوز برادر افراسیاب به سیاوش، افراسیاب بر سیاوش خشم گرفت و او را کشت. مارک گراف توجه میکند که نام فرنگیس، کاملا نزدیک به لغت "فرنگی" است که در زبان فارسی برای اروپایی ها استفاده میشود و «فرنگی» هم تحریفی از لغت «فرانکی» در اشاره به قوم فرانک صاحبان امپراطوری روم مقدس است. از طرفی خود سیاوش به سبب بی گناه مردن و مورد سوگواری واقع شدن، نسخه ای از مسیح به نظر میرسد. او مثل یک گوسفند ذبح میشود احتمالا به خاطر این که همان بره ی خدا یا مسیح است.:

“siavush”: mark graf: chronologia: 8/2/2013

یک فرهنگ رومی (فرنگیس) را در مقام کلیسا یا همسر مسیح در نظر بگیرید که از یک فرهنگ تورانی/سکایی/ ترکی-مغولی (افراسیاب) پدید می آید (همانطورکه اشرافیت ژرمن از سکاها پدید آمدند) و بعد، یک فرزند ایرانی (کیخسرو) تولید میکند که سلف تورانی خود را از بین میبرد. نتیجه اش میشود تولد اکثر کشورهای جهان با ناسیونالیسم های نو، ازجمله کشوری که همچون کشور سیاوش، ایران نام دارد. در ایران، هر روز خدا میتوانید اخباری ببینید که شما را به یاد "راه فراخ" و "راه تنگ" مسیح بیندازد ولی شما از دیدن اخبار مربوطه فقط خشمگین و لامذهب میشوید چون اصلا از وجود اندرز والای مسیح مطلع نیستید. بر اساس آنچه در کشور برایتان تعریف کرده اند، برای چنین واکنشی فقط سه امکان وجود دارد: یا شما اصلا ایرانی نیستید؛ یا سردمدارانتان خیلی رومیند؛ یا هر دو گزینه صحیح است. اما شاید بومی ترین برداشتی که بشود از چنین نصیحتی کرد، همان موضوعی است که به سبب باز بودن همیشگی دروازه ی توبه در فرهنگ اسلامی در ته ذهن بیشتر ما هست؛ این که راه تنگ اقلیت، آخر به همان راه فراخ اکثریت می انجامد اگر واقعا آخرش خدا باشد. مسیح زمانی که هنوز از اوثیموس و شاه میمون قابل تشخیص نبود، همین مسیر را طی کرد چون اصلش هنوز تموز خدای طبیعت بود که قانون خدا را از طریق صنع خدا یعنی طبیعت به مردم نشان میداد و آن، زمانی بود که هنوز اقلیت و اکثریت در انسان بودن فرقی با هم نداشتند. امروزه مدرنیست ها مدعیند که اعتقادات قدیم به درد قدیم میخوردند، نه الان. این یکی قطعا یکی از آنها است، چون روشنفکران مدرن همه یا از طبقه ی ثروتمند برخاسته اند و یا اگر از طبقه ی فرودین برخاسته اند، بعد از تحقیر شدن از سوی هم طبقه ای های خود، به استخدام طبقه ی مرفه درآمده و ضد طبقه ی خود کار کرده اند (به قول مارکس: «روشنفکر، مدافع منافع طبقه ی خودش است.») ولی اتفاقا در دنیای بی سر و تهی که همه ی قوانین در آن مجاز به شکستن و قبول عواقب قانون شکنی هستند، این یکی از آن اعتقاداتی است که میتواند از دچار آمدن مردم به احساس خود کم بینی جلوگیری کند.

تلقی ای از خدا که با آن، مذهبی بودن به عذاب جمعی می انجامد.

تالیف: پویا جفاکش

خیلی جالب است که امروزه وقتی صحبت از امپراطوری آلمان میشود، ترجیحا از اصطلاح «امپریوم ژرمانیکوم» استفاده میشود درحالیکه همانطورکه در فوق میبینید، آثار کلاسیک، مایل بودند آن را «امپریوم رومانو ژرمانیکوم» یعنی امپراطوری رومی آلمانی بخوانند هرچند هرچقدر ناسیونالیسم آلمانی قوی تر و روم بیشتر با منطقه ی اطراف کلیسای رم ایتالیا تطبیق میشد، اندازه ی لغت رومانو هم کوچکتر میشد. به هر حال، آلمان جانشین دولت امپراطوری مقدس روم بود که اگرچه مرکز مذهبیش کلیسای واتیکان، ولی حکومتش با یک امپراطور ژرمن یا آلمانی بود. آنچه اما باعث خجالت آلمانی ها از رومی خواندن خودشان میشود این است که این فرمانروایان ژرمن نه زبان خود بلکه زبان لاتین را زبان سوادآموزی قرار دادند که امروزه زبان ایتالیا تصور میشود اگرچه این اشتباه میتواند ناشی از آن باشد که کلیسای رم این زبان را زبان سوادآموزی کشیشان تعیین کرد و نه این که واقعا ایتالیایی است. الفبای لاتین مانند دیگر الفباها ریشه در فنیقی دارد و اتروسک ها که از اولین بنیانگذاران دولت و تمدن در ایتالیا شمرده میشوند تحت تاثیر فرهنگ فنیقی بودند. لغات فنیقی نیز در لاتین زیادند. ولی ایتالیا تنها کشور اروپایی نیست که محل کلنی های فنیقی واقع شده است. یهوه خدای یهود که درنهایت به پدر مقدس کلیسای رم تبدیل شد، در تورات با "ال" معروف به «علیون» خدای فنیقی تطبیق شده است. «علیون» به معنی بالاتر از همه، در ترجمه به آلمانی تبدیل به "هگست" میشود که همان highest در انگلیسی است. به طرز شگفتی، هگست همان آگوست یا آگوستوس عنوان اولین امپراطور روم است. یعنی اولین امپراطور لاتینی نامش از یک زبان ژرمن شمالی بیرون آمده و در ایتالیای جنوبی کپی شده، درحالیکه در محتوا برابر با یک خدای فنیقی است. ال یا ایلی به صورت یونانی با هلیوس خدای خورشید نیز تطبیق میشود که همان میترا یا سول اینویکتوس خدای اخوت های سیاسی رومی است. sol به معنی خورشید که تلفظ دیگر هلیوس و ال است، thole نیز تلفظ میشود که نام یک جزیره ی افسانه ای به عنوان خاستگاه ژرمان ها به شمار میرود. اگر همین لغت را با "نا" ی اضافه به اول در عبری و عربی بخوانید، به لغت insula به معنی جزیره نزدیک میشوید و شابید به همین خاطر است که تول که باید فقط سرزمین ال باشد، جزیره تلقی میشود. جریان های نژادی آریانیسم، ژرمن ها را از نسل وایکینگ ها میشمردند و وایکینگ ها ازجمله در جزیره ای به نام آیسلند میزیستند. آیسلند به سرزمین یخ ترجمه و با یک جزیره ی یخ زده ی کم سکنه تطبیق میشود. اما ممکن است آیسلند فقط همان تلفظ دیگر island به معنی جزیره در انگلیسی باشد و در اینسولا و البته تول و سول/ال ریشه داشته باشد. از طرفی تا دهه ی 1980 زبان لاتین سابق در ترانسیلوانیای رومانی به عنوان زبان پزشکی استفاده میشد و در آن زمان، پیران محلی از آن به یک زبان گسترده ی نابودشده که اکنون فقط اطبا و داروسازان آن را می آموزند یاد میکردند. آیا رومانی و رومانو با هم در نام فامیل نیستند؟ این را هم به مطلب اضافه کنید که الکیونیوس، نوشته است که آتیلای هون، «از کشورش استادانی فرستاد تا زبان گوتیک را به لاتینی ها بیاموزند.» گوت عنوان کلی ژرمن های نابودکننده ی امپراطوری خیالی روم است و ظاهرا گوت ها از میان تاتارها برخاسته اند و این تاتارها همان هون های منطقه ی دریای سیاهند که لاتین هم در رومانی آنجا شناخته شده بوده است. تمام سرزمین های اطراف دریای سیاه به لحاظ فرهنگی ارتباط تنگاتنگی با آناطولی ترکیه داشتند که مملو از فرهنگ های یونانی نیز بوده است. اتفاقا روم لاتینی نیز شاگرد فرهنگ یونانی شمرده میشود و اولین برخورد رومیان با گنجینه های این فرهنگ، پرگامون در شمال غربی آناطولی بوده که دومین کتابخانه ی بزرگ یونانی (بعد از اسکندریه ی مصر) را داشته است. در تاریخ رسمی، پرگامو یا پرغامه یا پرگامون، یکی از فتوحات یونانی ها در آناطولی و در محل تروآی سابق اشعار هومری بوده که در هرج و مرج ناشی از تهاجم کلت ها به آناطولی پس از قتل سلوکوس، فرصت استقلال پیدا کرده و در زمان سیطره ی روم بر آن، دولتی مخصوص خود داشته است. نکته ی جالب، همنامی پرگامون با یک شهر آلمانی یعنی برگامه است. نام برگامه از "برگ هایم" به معنی شهر اطراف قلعه می آید. جالب این که ترجمه ی رایج از نام آکروپولیس تپه ی محل بنای آتن مرکز فرهنگی یونان باستان هم دقیقا همین شهر اطراف قلعه است و پرگامون و به دنبالش کل یونان مورد توجه روم هم میتوانند یک مقوله ی ریشه دار در امپراطوری ژرمن باشند. فرهنگ یونانی، خود را بسیار تحت تاثیر تمدن کلده نشان میدهد. امروزه کلدانی ها آخرین سلسله ی فرمانروایان بومی بابل و دنباله روان تمدنی دیرین شمرده میشوند که با سومری ها آغاز شد. با این حال، یونانی ها هیچ نامی از سومری ها نمیبرند. به گفته ی پروفسور گونار هینسون، سومر به عنوان اولین تمدن بشری تنها در قرن 19 و در برداشت های یکجانبه ی شرقشناسان از منابع بومی بین النهرین اختراع شد و هیچ منبع کهنی که از آن به عنوان دوره ای خاص از تاریخ یاد کند وجود ندارد. بنابراین یونانی ها و رومی ها و ژرمن های قرون وسطایی با کلدانی ها که قبل از آنها چیزی دانسته نیست همزمان بوده اند. معمولا برای نشان دادن قدمت بسیاری از بناهای چندین هزارساله و همینطور فسیل های باستانی به فرض مثال از عصر یخبندان در دیرینشناسی، فقط به قدمست سنجیده شده با کربن14 استناد میشود درحالیکه معمولا کربن سنجی های مختلف، بسته به پیش فرض های مجریانشان نتایجی متفاوت گاها با فاصله های زمانی هزاران ساله به دست می آورند. یونانی ها خود را "هلن" –دیگر واژه ی مرتبط با ال و هلیوس- میخواندند ولی در لاتینی گرگوس خوانده میشدند، به نام مردم یونانی زبان مهاجر به ایتالیا که در آن، کلنی های یونانی ساختند. احتمالا این لغت که بیشتر به صورت گریک نوشته میشود، معنی انتساب به "گر" را میرساند. در زبان یونانی، لغات عبری بسیار زیادند و در عبری، "گر" به معنی مسافر است. حالا اگر بخواهیم بعضی افراد را به این لغت "گریک" منتسب کنیم، به لغت گرکور یا آنطورکه مرسوم است "گرگور" میرسیم که از جنس آن، "گرگوری" میشود چنانکه امپراطوری رومی اگوستوس هم باید گرگوری تلقی شود. اما جالب، جمع آمدن اگوستوس و گرگوری در تاریخ بریتانیا است. اگوستین به معنی منسوب به اگوست، نام کشیشی است که پاپ گریگوری کبیر، او را مامور گسترش مسیحیت در بریتانیا کرد. شگفت این که زنی به نام "اگوستا گرگوری" جمع آوری کننده ی فولکلور ایرلندی در قرن 19 تلقی میشود. پاتریک مک کافرتی و مایک بیلی در کتاب «خدایان سلتیک» بر آنند که اگوستا گرگوری فوق الذکر در موقع بازگویی داستان های پریان، آنها را پالایش کرده است و ازجمله در داستان ها نشانه ای از توصیف یک فاجعه ی کیهانی زیر و رو کننده ی دنیا در اثر جسمی فضایی چون شهابسنگ می یابند که جدی گرفتنشان به عنوان بازتاب خاطره ای ملموس در فولکلور جمعی، مزاحم روایت تاریخ رسمی از قرون وسطای بریتانیا و جهان است و ازاینرو سانسور شده اند. از جمع آوردن این مطلب با مطالب پیش گفته، ناچارا به این نتیجه میرسیم که اگوستا گریگوری، خالق ادبیات پریان در ایرلند و احتمالا بریتانیا و نام مستعار یک دستگاه کشیشی است که در زمانی بسیار نزدیک به ما، ادبیات و اعتقادات قدیم جهان را به نفع دیدگاه هایی نوین پالایش کرده اند. نکته ی جالب این است که پاپ گریگوری، ساکسون ها را که به او روی خوش نشان دادند، انجل یعنی فرشته نامید و از آن پس، ساکسون های مزبور که حالا امت گرگوری بودند، انگل یا انگلوساکسون نامیده شدند. گریگوری عنوان فرشتگان هبوط کرده از دربار الهی یا فرزندان آنها نیز هست که کل این مجموعه در قالب آنها به مانند فرشتگان، رسالت تغییر فرهنگ زمین را یافته اند.:

“on the veracity of ancient sources”: mick harper: stolen history: 4 oct 2022

در کابالای یهودی، گریگوری فقط موجودات ماوراء الطبیعی نیستند بلکه برداشت های مختلف از موجودات زمینی به صورت پندارهای ذهنی مختلف و گاهی منحصر به فرد افراد از آنها یا موجوداتی ترکیبی از آنها نیز هستند. از این جهت، اصطلاحات گریگوری یا اگرگور را میتوان اسلاف لغت ارکه تایپ یا کهن الگو دانست که کارل گوستاو یونگ روانکاو، درباره ی ته مانده ی اعتقادات یا نگرانی های توتمی یا تجربیات فراموش شده ی اجداد از موجودات و پدیده ها در ته ذهن یک انسان امروزی به کار برده است. کابالا واقعی بودن این پندارها را به انعکاس پدیده ها در چهار دنیای تو در تو ولی متفاوت مرتبط میکند و از تصاویر بینابینی صحبت میکند که جدی گرفتنشان توسط افراد واقعی، نتایجی واقعی میدهد. در این برداشت، تاثیر کواکب و سیارات همانطور که در اعتقادات کلدانیان مطرح بوده است، نقش مهمی در انتخاب تصویر یا اگرگور خاص از موضوع در ذهن فرد دارد.:

“un egregore ou des egregores”: john e. Constantine: kaosphorus: 18 feb 2017

طبیعتا تعریف نوین گریگوری با تبدیل او به پاپ، جریانی را نشان میدهد که میخواهند تمام اسطوره ها و اعتقادات را در ذهن بشر نوین بازسازی کنند و قطعا این گروه، خود را مسئول تغییر میدانند چون فکر میکنند از بقیه ی مردم بهترند.

هر گونه تفکری از این نوع، از یهود شروع میشود که معتقدند تنها فرزندان خلف و پیروان راستین ابراهیم به عنوان تنها کسی هستند که علیه انحطاط فرزندان آدم در بابل شورید، تقریبا در همان زمانی که سقوط برج بابل باعث پراکنش مردم در جهان شد. بنابراین مذهب یهود، مذهب راستین آدم قبل از انحطاط بشر تلقی میشود. ولی دین یهود با مهاجرت قوم موسی از مصر شروع میشود و بعضی هم قبط را که با مصر تورات برابر تلقی میشود منشا تمام اعتقادات بشر میشمردند. راجر صباح به این موضوع توجه دارد که قاهره و اسکندریه که محل تمرکز اشرافیت یهود در قبط پیش از انتقال این اشرافیت به اروپا هستند در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند و حتی فانوس دریایی اسکندریه را که در زلزله ای سقوط کرد نسخه ی مصری سقوط برج بابل میشمرد. صباح، این نوع داستان ها را نشانه ی بازسازی دین یهود از روی اعتقادات پاگانی مصری میشمرد و به این نتیجه میرسد که یهودیت اولیه مذهب پاگانی مصری بوده است. لاکاپله فرازهای فوق از راجر صباح را به داستان قورت داده شدن کتاب مقدس توسط یوحنای انجیل نویس و نوشته شدن مکاشفه ی یوحنا توسط او در باورهای مسیحیت یوهانی ربط میدهد و نتیجه میگیرد که این میتواند نشانه ی تخریب و نوسازی متون قبلی یهود باشند که همان مذهب مصری سابق است و فاحشه ی بابل در مکاشفه، همان مذهب سابق یهودی یا مصری است، ولی همه ی اینها به اندازه ی یوحنای انجیل نویس، همزمان با پیدایش مسیحیت رقم میخورند و چون صاحب تنها مسیحیت برحق، کلیسای کاتولیک رم در امپراطوری روم مقدس شمرده میشود بازسازی یهودیت و همچنین بازسازی مسیحیت و طغیان علیه بابل در اروپا به عنوان قلمرو جدید اشرافیت یهود رقم میخورد. ازیریس، کهن الگوی فراعنه ی مصر،مسیح سابق است که به ورزاو تشبیه میشود و میترا که ورزاو اثیری را میکشد، خدای اخوت رومی است که خود یک مسیح یا منجی است و مسیح سابق را میکشد. او بعدا در تورات تبدیل به موسی در حال شکستن بت گوساله ی سامری میشود و یهودیت متعارف هم با موسی به وجود می آید. اخوت رومی توسط فلاویان ها و بعد از فتح اورشلیم توسط وسپازیان و تیتوس ظهور میکند و اورشلیم، در اصل، رم ایتالیا است؛ سرزمین مقدس یهود که از این پس، سرزمین مقدس مسیح و امپراطوری مسیحی روم است. بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم، شارلمان است که اسمش در معنی و اساس، همان کارلوس مگنوس یا شاه بزرگ لقب شارل پنجم است که مثل تیتوس که اورشلیم را فتح و غارت کرد، رم را فتح و غارت و البته در آن تاج گذاری کرد. نام شارلمان، فقط بازی لغوی با نام سلیمان بزرگترین پادشاه یهود در تورات است. بنابراین امپراطوری یهودی سلیمان که به دو قسمت تجزیه میشود، همان امپراطوری روم شارلمان است. تقسیم امپراطوری روم، عامل پیدایش امپراطوری بیزانس یا روم شرقی است که بعدا به عثمانی ها تعلق میگیرد. در عثمانی، سلیمان به صورت سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی بازسازی میشود، ولی این فقط انتقال ذهنی سلیمان از رم اروپایی به قستنطنیه یا رم شرقی است. در داستان سلیمان قانونی، میبینیم که او پسرش محمد را از سر بدبینی میکشد. این محمد درواقع همان محمد پیامبر به عنوان یک فرزند یهودیت سلطنتی سلیمان است که مکتبش در اروپا سرکوب میشود ولی در روم شرقی که همان عثمانی است به موفقیت میرسد و بدین ترتیب محمد به صورت محمد دوم عثمانی معروف به «فاتح» که قستنطنیه ی مسیحی را تصرف کرد بازسازی میشود. سدی که اسکندر مقدونی در مقابل یاجوج و ماجوج مغولی میسازد تا از پیشروی آنها جلوگیری کند همان موفقیت امپراطوری اروپایی در مقابل نفوذ اسلام در قالب یک فرهنگ تاتاری یا ترکی-مغولی است. یاجوج و ماجوج، نیروهایی جهنمیند و تاتارها را تارتار یعنی اهل تارتاروس یا جهنم میشمردند. تارتاریا کشور تاتارها با اسکیتیه تطبیق میشد و لغت اسکیتیه تلفظی دیگر به صورت اسکاندیا دارد که آن هم به صورت اسکاندیناوی یا قلمرو وایکینگ ها در شمال و به عنوان خاستگاه گوت ها و ژرمن ها بازسازی شده است. اربینیوس از فتح اسکیتیه یا کیتای توسط گوت ها سخن گفته است و کیتای خود تلفظی از عنوان گوتی به نظر میرسد. جغرافیدانان اسکاندیناوی، گوتیا و اسکاندیا را در کنار گارامانیا (ژرمانیا) و بیزانسن (امپراطوری بیزانس؟!) جزو "افریقا" میشمردند. افریقا نام کشور حام ابن نوح است و در قرون وسطی، بسیاری حام را به سبب سرکردگی در انحطاط بشر جدید که فرزندان نوحند فرمانروای تارتارهای جهنمی و بنابراین از جنس تاتارها و زردپوستان میشمردند که این، افریقا را با تارتاریا و سرزمین های مغولی اوراسیا برابر میکند؛ برای جغرافیدانان اسکاندیناوی، مشخصا منطقه ی غربی آن در مجاورت اروپا و شامل بخشی از اروپای شرقی.:

“revelations and Scandinavian geographical tractates”: d.lacapelle: 16may2019

لاکاپله در این بازسازی، مذهب مسیحیت را به اندازه ی آن تفکراتی که مسیحیت را بی اعتبار کردند، ساخته و پرداخته ی تمپلارها یا جریان های غیبی اداره کننده ی محیط های جنگی روم مقدس میشمرد و ظاهرا اینها هیچ ابایی از تغییر دادن مرامشان نداشتند. تاریخ، به شکلی تفاوت آسیای تاتاری با زائده اش اروپای ژرمن را در این تعیین کرده که اروپا پیوسته پیشرفت کرده و آسیا در زمان منجمد شده است. مذاهب آسیا و بقیه ی جهان به جز نژاد ژرمن، به گونه ای توصیف شده اند که حقایق بی زمانند درحالیکه اروپا و تولیدات امریکاییش پیوسته به تغییر با زمان می اندیشند.

به نوشته ی مادام بلاواتسکی، در اخوت های کابالایی متحد کننده ی اشرافیت های اروپایی، آتش، خدایی است که پیش برنده ی زمان است و آتش دو نوع است: آتش نامرئی مرکز خورشید که به اصل آفریدگار نزدیک است، و آتش فیزیکی فضای بیرونی خورشید که در هفت سیاره ی الهی کلدانیان ضرب میشود و از طریق آنها بر فیزیک زمین تاثیر میگذارد. پندارهای ما با آنها شکل میگیرند و زمانی که سطوح توهمیشان کاملا میسوزند انسان را به طرزی ناخوشایند بینا میکنند. چون دانش دشمن توهم است، دانش را به آتش تشبیه میکنند و دانشمندان را آمیخته به آتش میشمرند. توهم بخشی از کیهان را تشکیل میدهد که از ترکیب پدر و مادر یعنی آتش های اثیری و فیزیکی تشکیل نشده و فقط از مادر یعنی آتش فیزیکی برآمده است. این تکه همان باکره زادی مشهور منعکس در ادیان است. این تولد باکره زاد به صورت یک سه گانه ی آتشین ظهور میکند که عنصر سوم، در چهارگانه ی خورشید و سه سیاره ی اداره کننده اش –زحل، مشتری، مریخ- ضرب میشود و سه گانه ی پیشین را هم بعد از خورشید و به ترتیب به صورت سیارات زهره، عطارد و ماه بازآفرینی میکند که این سه بعلاوه ی چهار بعلاوه ی سه، عدد کامل 10 را میسازند. این عقاید از کلده به یهودیت منتقل و در کابالا متبلور شده اند اما مکملشان را میتوان در هندوئیسم یافت جایی که نقل قولی از مانو، معنی سه گانه ی اول را روشن میکند: یک علت ناشناخته، تخم کیهانی موسوم به هیرانیا گربهه (یعنی رحم طلایی) را میسازد و با شکستن این تخم، برهما خدای خالق متجلی میشود. تخم تا قبل از این لحظه دوجنسه است، چون نیمه ی پایینی گودش مادینه و نیمه ی برآمده ی بالایش نرینه است، ولی برهما با شکستن نیمه ی بالایی، فقط بخش مادینه را زنده میگذارد و تخم از این پس مادینه و مادر میشود. از این پس میتوان تخم را در باکره زادی به مریم و برهما را به مسیح تعبیر کرد. مریم معروف به آنا است و آنا یا آنات یا آناهیتا فرم مادینه ی "آن/آنو" خدای کلدانی است که ال صورت فنیقی او است. الهه دراینجا جانشین تاریکی یا فضای سیاه آسمان در شب است که انوار ستارگان را در برمی گیرد درست مثل در بر گرفته شدن زرده ی تخم مرغ توسط سفیده ی آن و این زرده همانی است که تبدیل به برهما یا مسیح یا پسر میشود. همانطورکه مریخ و مشتری و زحل به ترتیب اهمیت، فاصله ی بین خورشید و ناشناختنی میشوند، سه گانه ی مادر-پسر-پدر هم به ترتیب اهمیت در فاصله ی خورشید با نقطه ی مقابل آن یعنی زمین حایل میشوند و به ترتیب زهره-عطارد-ماه از آب درمی آیند. پس ماه میشود مابه ازای پدر، و راه راستین پرستش، پرستش ماه میشود همانطورکه یهوه یک خدای قمری است. اما قرار است ماه در راهنمایی به رسیدن به خورشید، ابتدا یک انحطاط ایجاد کند همانطورکه حرکت از پدر به پسر به مادر انحطاط است و مابه ازای مادر یعنی زهره دقیقا با تاریکی جانشین شده است. توجه کنیم که این تاریکی که بعدا بیشتر ماده ی سیاه خوانده شد، با اثیر برابر میشد و اثیر تنها چیزی بود که میتوانست موتور تغذیه ی خورشید باشد. اما اثیر با متراکم شدن در تبدیل به موجودات زمینی به هدر میرود مگر این که آتش مخفی شده در موجودات زمینی به خورشید بازگردد. دبلیو متیو ویلیامز سازوکاری درباره ی چگونگی جذب تشعشعات گرمایی از ماده ی پراکنده شده از اثیر به خورشید و به عنوان یک نظریه ی فیزیکی پیشنهاد داده بود و دکتر سی ویلیام زیمنس هم نظرات مشابهی درباره ی حفظ انرژی خورشیدی با برگشت آن به خودش داشت؛ نظراتی که به عقیده ی مادام بلاواتسکی، زیاد از عقاید غیبتگرایان دور نبوده است. مادام بلاواتسکی، چنین ساز و کاری را حامی نظریه ی کارما میداند که بر اساس آن، انسان ها باید نتیجه ی همه ی اعمال خوب و بدشان را ببینند و نتیجه ی اعمال بد به این دلیل ایجاد میشود که انحطاط انسان با ارتکاب شر، باعث تضعیف او میشود و این وقتی قابل توجیه میشود که بگوییم قوت خارج شده از انسان به خورشید که خدای این جهان است برگشته است. دکتر جونز و بابیج معتقد بودند که هر فکری که ذرات مغز را جا به جا کند و به حرکت درآورد، آنها را در سراسر جهان پراکنده میکند و به عقیده ی اینان، هر ذره ی از ماده ی موجود باید دارای ثبتی از اکثر اتفاقات باشد. بدین ترتیب، گناهکاری آدمیزاد و بلایای فراوانی که بر سر گروه های انبوه آدمی می آیند، تضادی با وحدت وجود یعنی خدایی بودن همه چیز در جهان فیزیکی ندارد چون همه دارند بدون این که بدانند در راه بقای زمین قربانی میشوند.:

“the secret doctrine”: v1: h.p.blavatsky: stanza4

ظاهرا این نظریات باید امروزه منسوخ باشند چون امروزه افلاک هفتگانه در مسیر نور به زمین قرار ندارند و علت هم آن است که کیهانشناسی امروزی، خورشیدمرکزی است نه زمین مرکزی. اما بلاواتسکی یادآوری میکند که کابالا تحت تاثیر فیثاغورسیسم که یک سیستم خورشیدمرکزی دارد نیز هست و هیچ وقت طوری برنامه ریزی نمیکند که تضاد نظریات، جایی مجموعه ی کلی آن را خراب کند. در این مورد، وی میگوید جهان های چهارگانه لزوما با چهار سیاره ی نخستین سیستم متافیزیک فیض جور نیستند و کافی است به همان اندازه آتشین باشند. سه گام اخیر هم برداشت های غیر سیاره ای دارد. ازجمله میتوان آنها را با پیدایش خود زمین مربوط کرد. سه گانه ی پدر-مادر-پسر در نخستین کیهانشناسی های یونانی، سه گانه ی کائوس (آشوب) -گایا (زمین) -اروس (عشق) بوده است و اروس یا پسر، در دوره ی متاخرتر با کوپید پسر ونوس تطبیق شده است و ونوس الهه ی زهره است که دراینجا به جای گایا الهه ی زمین قرار گرفته است. سه مرحله ی مزبور در هند با سه گام ویشنو –از خدایان وحدت وجودی- تطبیق میشوند که به شکل وامانا یا کوتوله بر شاه اسوره ها یا موجودات اهریمنی وارد شد و وقتی اجازه ی تعیین قلمرو خود را در سه گام گرفت، به غولی تبدیل شد و در سه گام، کل جهان را طی نمود. این سه گام را گاهی با سه تظاهر فیزیکی خورشید، آذرخش و آتش تطبیق میکنند که مراحل گذر نور الهی از آسمان این جهان به زمین است. در عین حال، این سه مرحله معادل سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب خورشید نیز هستند که میتوانند سه گام خورشید در طی کردن زمین باشند و شاید هم تعریف اخیر، زمینی سازی سه مرحله ی قبلی در خلاصه کردن جهان فیزیکی به زمین باشد. دراینجا خورشید در گردش دایره ای از نظریه ی چرخش گردابی ذرات ماده تبعیت میکند که به گفته ی بلاواتسکی، از کلدانیان به مصریان، از مصریان به یهودیان، و از یهودیان به اروپای مدرن رسید. در عین حال، خورشید که از جهان های آتشین برمی آید، یک کائوس یا بی نظمی در حال تجلی به نظم است. در کابالا نظم الهی در نظم انسانی تجلی میکند و آدم کدمون که همان یهوه است خود را در آدم ابوالبشر بیش از دیگر موجودات تجلی میدهد. بنابراین انتظار میرود هفت مرحله ی تجلی خدا در جهان فیزیکی، به صورت هفت نژاد پیاپی انسانی در زمین تکرار شوند که 4نژاد اول به همراه جانوران نخستین در یک فاجعه ی آتشین از بین بروند و از بقایای آنها سه نژاد باقی مانده برخیزند. به عقیده ی فرقه ی تئوسوفی، تا زمان نگارش مطلب توسط بلاواتسکی فقط نژاد پنجم ظهور کرده و دو نژاد دیگر در راهند. آنها به تدریج و با تجسد ارواح انسان های ایدئال تر نژادهای منقرض شده در نژاد پنجم، فرصت پیدایش و رشد پیدا خواهند کرد.:

Ibid: stanza5

در تاریخ امروزی زمین، از هفت نژاد پیاپی انسان سخن نمیرود ولی یک نابودی آتشین بزرگ برای زمین تعیین شده که کار یک شهابسنگ است، ولی نه آنطورکه ولیکوفسکیست ها و دیگر کاتاستروفیست ها میگویند، شهابسنگی در عصر انسان، بلکه شهابسنگی که در 65 میلیون سال پیش به زمین خورد، دایناسورها را نابود کرد و معدودی جانوران چون لاکپشت ها و تمساح ها و مارمولک ها را باقی گذاشت. دایناسورها آخرین حکمرانان عصر خزندگان بودند که به طرز جالبی چهارمین عصر جانوران بعد از اعصار بی مهرگان، ماهیان و دوزیستان حساب میشود. دراینجا باید نکته ی جالبی را یادآوری کرد: گریگوری یا فرشتگان هبوط کرده و فرزندانشان به سرافیم یا مارسانان نیز مشهور بودند چون این فرشتگان در سقوط به زمین، کاملا تکثیر شیطان بودند که در تورات به مار نامیده شده بود. مارهایی که همچون فرشتگان دست و پا دار باشند، به شکل سوسمارند درست مثل دایناسورها. از طرفی انسان ها دنباله ی پستاندارانند که در دوران دایناسورها موجودات کوچک موش مانندی بودند. اما بعد از نابودی دایناسورها به تدریج رشد کردند و به جاندارانی هولناک تبدیل شدند. شاید این همان تجسد دوباره ی روح موجودات نابودشده در فاجعه ی آتشین در جانوران برگزیده ی جدید باقی مانده باشد. یعنی مثلا تیرانوسوروس رکس به شیر تبدیل شده باشد و بعضی ساروپادها به انواع فیل و کرگدن و اسب آبی، و راپتورهای باهوش هم در میمون های انسان نما حلول کرده و گروهیشان را به انسان تبدیل کرده باشند. هرچه باشد تمام این مرحله تا قرن 19 و دوران پیدایش تئوسوفی که هنوز انسان ها در حال تکثیر و درگیر مشکلات اولیه ی مادی بودند، جزو موضوع نژاد پنجم است و گام اول ویشنو. شاید بعد از آن با تکثیر و تصرف زمین توسط انسان، به مرحله ی ششم و گام دوم وارد شده باشیم و لابد آنچه به نام مسابقه برای فتح آسمان خوانده میشود هم با تحقق خود، گام سوم ویشنو و نژاد هفتم انسان را تکمیل خواهد کرد. نتیجه این که ویشنو خدای سه گام بردار، انسان نما است چون روح نوع انسان است که برای فتح زمین و آسمان و رسیدن به خدایی جهان فیزیکی تلاش میکند فقط به خاطر آإن که پنج مرحله ی تجلی نور در جهان، از طریق دایناسورها به پستانداران رسیده و فقط در انسان بخت تداوم با تکامل روش زیست را یافته است. این خیال پردازی، یک نتیجه ی دیگر هم دارد: هر گامی که ویشنو برمی دارد یک بخش از قلمرو اسوره ها یا شیاطین را اشغال میکند، پس با اوج گرفتن تمدن انسانی، اعتقاد به شیاطین و مشاهده ی آنها از سوی انسان هم باید کاهش پیدا کند، چیزی که علم به آن اصرار دارد. به نظر میرسد باوراندن پنهان شدن شیاطین به عنوان تنها مداخله گران در آفرینش خدا، تاکیدی بر آن باشد که همه ی چیزهایی که در دنیای امروز اتفاق می افتند ازجمله بی عدالتی ها، جنگ ها، انقلاب های فاجعه بار، و افزایش روزافزون فاصله ی طبقاتی، همه فقط و فقط کار خدا و بر اساس علم لایزال او اتفاق می افتند. به همین دلیل هم یکی از تغییراتی که لازم آمده در مسیحیت و مذاهب مانند آن اتفاق افتند، تاکید بر خوبی و مهربانی خدا است تا همه ی این مسائل ناخوشایند، جزوی از لطف خداوند باشند و به همین دلیل، سکولاریسم و کلیسا واقعا آنطورکه به نظر میرسد مخالف هم نیستند. اما هشداری که یونگ همزمان با فجایع جنگ های اول و دوم جهانی، درباره ی دوگانگی خدای مسیحیت داده بود هنوز تکرار میشود؛ ازجمله در مقاله ی «شناخت نفس» ادوارد ادینجر، دانشمند یونگی.:

«در هنگام ناآرامی ها جنبه ی جبران کننده ی روان به کار می افتد؛ بینظمی در کنار نظم قرار میگیرد و در چنین شرایطی، نظم اغلب به وسیله ی مقداری انضباط و مرجعیت گرایی برقرار میشود. آنچه در این موارد میتواند اتفاق بیفتد این است که خویش به طور جمعی و گسترده به رهبر و به عنوان مثال به fuhrer فرافکنی میشود. این وضع در آلمان نازی اتفاق افتاد و چنان درسی به ما آموخته است که خطرات فرافکنی جمعی خویش را دیگر نمیتوان دست کم گرفت. همین وضعیت را همه جا البته در مقیاس کوچک تر، در فرقه های دینی که رهبران کاریزماتیک دارند هم میبینیم. وقتی که دیگر در اسطوره ی دینی معمول خود نمیگنجیم، این خطر افزایش پیدا میکند. خطر این کار برای بشریت بسیار بیش از خطر بمب اتمی است. یونگ در کتاب "پاسخ به ایوب" آنجاکه میگوید "هرکه خدا را بشناسد بر او (خدا) تاثیر میگذارد" این مفهوم را به طور موجز بیان کرده است. البته این یک گفته ی نمادین است. بیان این مطلب به زبان روانشناسی به این صورت است که خویش، برای آن که دگرگون شود، به ایگو و به آگاهی ایگو و به رابطه اش با ایگو نیاز دارد، و این همان نکته است که به زبان معمول روانشناسی بیان شده است. همانطورکه پیش از این هم گفتم، خویش یا تصویر الهی، در شکل ناخودآگاهش، یک وحدت پارادوکسی اضداد است. زیربنای وجود روانی ما به این صورت است و خدای عشق مسیحی فقط نیمی از آن را تشکیل میدهد. به همین خاطر است که شیطان هرگز از صحنه بیرون نرفته است؛ زندگی جاودانه ای دارد، ولی در همین حول و حوش است. یونگ نشان داده است که مسیح و شیطان، دو پسر یک وجود متناقض هستند، دو پسری که متضاد یکدیگرند. و وقتی این تصاویر ذهنی در زندگی تجربه میشوند، لازم است که به نوعی با یکدیگر آشتی کنند. این دو وجه، نوعی تضاد درونی ایجاد میکنند که اگر به آشتی نینجامد، تحمل ناپذیر خواهد بود؛ این تضاد وقتی ایجاد و تجربه میشود که فرد با تصویر الهی ازلی و خصوصیات متضاد آن روبرو میشود. فرد، به فعالیت افتادن این برخورد و تضاد را در چهارچوب ذات الهی تجربه میکند. ولی در این پویایی، امکان وحدت این متضادها هم وجود دارد و این همان چیزی است که اغلب در فرایند تفرد، از طریق خیال فعال، حاصل میشود. حاصل این کار این است که روان، دیگر دو پاره نخواهد بود. روان مسیحی دو پاره است و استثنایی هم در کار نیست. این که شما یک مسیحی معتقد باشید و یا نباشید هم وضع را عوض نمیکند. این بخشی از روان جمعی است که همگی در آن شریکیم و ازاینرو همگی ما دو پاره ایم، زیرا که تصویر الهی دو پاره است. درواقع امر این دو پارگی حتی پیش از مسیحیت اتفاق افتاده بود؛ افلاطون و رواقیون آن را دو پاره کردند و ازاینرو این دوپارگی یک منبع فلسفی هم دارد. ولی وقتی یک شعور فردی انسانی در زندگی فردی خود با این مسئله ی عمقی درگیر میشود، همین دوپارگی، همین دوگانگی متناقض وجود است که آشتی و دگرگونی میپذیرد. و آنگاه این قطعه ی کوچک روان جمعی، که فرد آن را حمل میکند، دگرگون شده است. اگر تعداد کافی از افراد چنین چیزی را تجربه کنند و در این دگرگونی تصویر الهی شرکت جویند، به عنوان نوعی کاتالیزور بلوغ کل جامعه عمل خواهند کرد و اندک اندک یک تصویر الهی جمعی از این میان سر بر خواهد آورد. در تفکر مدرن، اغلب این پرسش مطرح میشود که "آیا مسیحیت شکست خورده و کارش به پایان رسیده است؟" یونگ در این رابطه به نکته ی بسیار جالبی اشاره میکند. او میگوید که مضمون مرگ خدا، جزئی از ساختار مضمون خود اسطوره ی مسیحی است. اجازه بدهید ببینم که آیا میتوانم این نکته را روشن کنم یا نه، زیرا به نظر من این نکته ی مهمی است. مطابق با اسطوره ی مسیحی، و من این موضوع را در کتاب خودم به نام the Christian atchrtype روشن کرده ام، خدا با فرو رفتن در قالب یک انسان و از طریق عامل روح القدس که مریم باکره را آبستن میکند، به زمین هبوط میکند. بعد خدا به عنوان یک انسان، یک زندگی انسانی را بر روی زمین میگذراند؛ عذاب میکشد، میمیرد، دوباره زنده میشود و به آسمان عروج میکند. پس اسطوره ی مسیحی در روایت حلولیش، عبور الوهیت از مرگ [را] وصف میکند. مطابق این اسطوره، پس از این مرگ، روح القدس مجددا بر عید پنجاهه نازل میشود و این بار مطابق با آنچه در شریعت مسیح آمده است، کلیسا زاده میشود. عید پنجاهه را روز تولد کلیسا میدانند. پس چرخه ی حلول و جسمیت یافتن تکرار میشود: روح القدس، یعنی الوهیت، هبوط میکند و بار دوم در قالب کلیسا، که خود را همچون جسم مسیح وصف میکند، جسمیت پیدا میکند. بعد، مطابق با نظر بعضی الهیون، کلیسا به عنوان جسم مسیح، میبایست همان مراحل زندگی مسیح را تکرار کند. یعنی کلیسا هم باید عذاب بکشد و بمیرد. کلیسا این وقایع را هرچه میتواند به آینده، به روز قیامت، فرا می افکند. ولی از لحاظ روانی میتوان گفت که این وقایع هم اکنون در حال وقوعند. با در نظر گرفتن این که کلیسا جسم مسیح و یا به عبارت دیگر، جسمیت یافتن جمعی مسیح است –مسیح، اولین جسمیت یافتن فردی الوهیت بود و کلیسا جسمیت یافتن دوم و نوع جمعی آن، که آن هم میبایست عذاب بکشد و بمیرد و باز جسمیت پیدا کند- حال آن طور که من میفهمم، این جسمیت یافتن دور سومی را به راه می اندازد که در آن روح القدس خود را در قالب فردی انسانی جسمیت میبخشد. این نقطه نظر یونگ است و همانطورکه دیدید وقتی آن را به این طریق برای شما روشن کردم به صورت یک تداوم و تفسیر یکدست و مناسب اسطوره ی مسیحی به نظر می آید. یونگ درواقع کاملا مراقب بود که گنجینه ی اسطوره ی مسیحی، در انسان مدرن گم نشود. او یک تفسیر دگرگشتی این اسطوره را در اختیار ما گذاشت و آن را در قالب مفهوم جسمیت یافتن و حلول دائم، که تمام نمادهای غنی مسیحیت را در خود حفظ میکند، ولی حال در یک سطح فردی و روانی درک میشود، صورتبندی کرد. من دوران جدید را به این معنا درک میکنم و بر این اساس معتقدم که یونگ یک انسان دورانی است. بافت اجتماعی جمعی جامعه ی غربی دچار اختلال جدی است. یونگ دقیقا از این امر آگاه بود و حتی در نامه ای متذکر شد که کتاب پاسخ به ایوب را به این خاطر نوشت که نمیخواست امور به سوی فاجعه پیش روند. آنچه او آن را آشکار کرده است و به روشنی بیان میکند، این است که پاسخ به ایوب، پادزهر وقوع آخرالزمان است. اگر بتوانیم پاسخ به ایوب را درک کنیم، در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که بتوانیم از حمله ی بی امان آخرالزمان، که گذر از دوره ای به دوره ی دیگر است، جان به در ببریم.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص39-36)

شاید هم سه گام ویشنو همین سه مرحله ی نزول و عذاب کشیدن و سفر خدا در قالب های عیسی، کلیسا و نهایتا کل افراد جامعه باشد. اما چرا مراحل قبل از مسیح، به دوران جانوران وحشی و بلایای طبیعی تبدیل شده است؟ احتمالا دلیل، این است که آمدن و مرگ و رستاخیز مسیح، همان وقایع چرخه ی تموز خدای طبیعت در یک سالند که مسیحیت آن را به سالی به اندازه ی کل تاریخ فرافکنی کرده است. تموز یا آدونیس، روح گیاهان و حامی جانوران است که در فصل خزان سال، به همراه طراوت و سرسبزی گیاهان میمیرد و در فصل بهار همراه با بازگشت سرسبزی طبیعت از نو متولد میشود. ازآنجاکه جسد جانوران و گیاهان مرده در زمستان، باعث حاصلخیزی خاک و قوت یابی گیاهان در بهار میشود، تموز هم خواه ناخواه یک خدای قربانی گیر است.

الکساندر ریورا انگاره ی درخت کیهانی در افسانه ی مسیح را مهمترین نشانه ی وامداری مسیح و از طریق او یهوه به تموز/آدونیس میشناسد و میگوید این انگاره ی اساسا بابلی-آشوری هنوز به صورت یک مفهوم فلسفی نمادین در یهودیت به صورت درخت کابالا زنده مانده است. این درخت، تجسمی از آدم کدمون یا یهوه در قالب انسان است و در قبالای مسیحی، مسیح به شکل حرف اپسیلون (نشاندهنده ی لقب "پسر") به درخت کابالا مصلوب است. چون صلیبی که خون و مسیح بر آن جاری میشود، جانشین درخت زندگی است که در احادیث مسیحی، خون جاری شده از شهادت عیسی، آن را آبیاری میکند و میوه های جاودانگی به بشر میدهد. کلمه ی عبری به کار رفته برای درخت که معمولا برای درخت زندگی یهودی استفاده میشود، آقی است. بنابراین از درخت زندگی، به اقاقیا یعنی درخت درخت ها هم یاد میشود. این اسم روی درخت خاصی به جا مانده که تصور میشود نخستین بار، یهوه در قالب آتش بر روی درختچه ای از آن بر موسی ظاهر شد. درواقع آتش درختچه ی موسی، خودش یکی از مابه ازاهای میوه ی درخت زندگی است و در کیش های کلتی با دارواش جانشین شده است، یک گیاه انگلی بوته ماند رشد کننده روی درختان که وقتی زرد میشود، نسخه ی گیاهی آتش به نظر میرسد و ازاینرو در کیش کلت ها مقدس بوده است. گاهی از میوه های آتشین درخت زندگی سخن میرود. آنها میتوانند به همان شرابی که در عشای ربانی به نشانه ی خون مسیح خورده میشود هم تبدیل شوند چون به یک روایت غنوصی، میوه ی ممنوعه ای که خوردنش سبب سقوط آدم و حوا از بهشت شد، انگور قرمز بود که از آن شراب تهیه میشود. میدانیم که آدم و حوا جنبه های نرینه و مادینه ی آدم کدمون یا یهوه ی انسان شده هستند. پس آیا عجیب نیست که مابه ازای مسیح که وعده ی جاودانگی با خوردن میوه ی خود را به انسان میدهد، در داستان آدم و حوا ماری است که به حوا وعده میدهد اگر او و آدم از میوه ی ممنوعه بخورند جاودانه خواهند شد؟ عجیب است چون این مار را خود شیطان میدانند. افریم سوری درباره ی داستان شیطان و حوا نوشته است که حوا فریب خورد چون واقعا میوه ی زندگی که عمر جاودان بدهد در باغ عدن بود اما مار، به جای آن، میوه ی عارف شدن به نیک و بد را به حوا آن نمایاند. درواقع درخت زندگی پشت درخت معرفت به خیر و شر مخفی شده بود و خدا خوردن میوه ی این دومی را بر آدم و حوا ممنوع کرده بود چون اگر میوه ی آن را میخوردند احتمالا پشتش به میوه های درخت زندگی هم میرسیدند. مار این اطلاعات غلط را داد تا آدم و حوا با به دست آوردن اختیاری که دیگر جانوران ندارند به خدمت او دربیایند. بنابراین از این پس، انسان و فرزندانش عملا مارسان و معادل دقیق سرافیم یا فرشتگان هبوط کرده در افسانه های یهودی-مسیحی شدند و مار همان مسیح است و عامل انحطاط بشر؛ سوال این است که این انحطاط چه سودی برایش دارد؟ آموزه های سنت پاول میگوید انسان از سه قسمت جسم و روان و روح تشکیل شده است و از این سه قسمت، روح را مسیح به انسان داده است. اگر جسم و روان تخریب شوند، روح امکان رشد یابی پیدا خواهد کرد. بنابراین نتیجه میگیریم گناهان انسانی که سبب خدشه وارد شدن به جسم و روان انسان ها میشوند با این گونه آسیب زنی ها افراد انسانی را از قسمت های حیوانی خدایی آنها جدا و قسمت مسیحی-ماری خاص انسان را در آنها تقویت میکند.:

“the sun lady tales”: alexander rivera: chap1

ارتباط مسیح با مار، در زندگینامه ی یکی از نسخه های چینی مسیح یعنی یوئه فی منسوب به قرن 12 میلادی قابل ردیابی است. پدر یوئه فی، بچه دار نشده بود و این درحالی بود که سنش از 50 سال گذشته و همسرش به حدود 40سالگی رسیده بود و هر دو نگران بودند که دیگر هیچ وقت بچه دار نشوند. آقای یوئه به زیارت معبد یک بودیستوا رفت و کاهن معبد به او وعده داد که به زودی فرزند دار خواهد شد. کمی بعد، خانم یوئه حامله شد. در شب تولد نوزاد، همسایه ها نور درخشانی را دیدند که از خانه ی یوئه می آید. فکر کردند خانه آتش گرفته و برای کمک کردن به فرو نشستن آتش به محل شتافتند. ولی دیدند این یک نور ماوراء الطبیعی است. همان جا در مقابل چشمان حیرتزده ی جمعیت، یک پنگ (فنیکس یا ققنوس) از آسمان فرود آمد و بر سقف خانه نشست، بال های خود را به نشانه ی اعلام موجودیت گشود و سپس پرواز کرد و رفت، به همین دلیل، آقای یوئه اسم پسر به دنیا آمده را "فی" به معنی پرواز گذاشت. کمی بعد، مرد مقدسی به آقای یوئه گفت که هر وقت نوزاد گریه کرد، نوزاد و مادر را درون یک خمره ی آب بگذارد. ازقضا کمی بعد نوزاد گریه ی بسیار بلندی سر داد و آقای یوئه همسر و پسرش را مطابق دستور مرد مقدس، درون یک خمره نهاد. ناگهان سیل عظیمی از سمت رود زرد از راه رسید و بسیاری از مردم ازجمله آقای یوئه را کشت ولی همسر و پسر آقای یوئه شناور در خمره روی آب، زنده ماندند. عامل سیل، اژدهایی بود که دشمن همان پنگی به شمار میرفت که در شب تولد یوئه فی به خانه ی یوئه آمده بود. پنگ یک چشم اژدها را کور کرده و اژدها درصدد انتقام بود. او از گریه ی بلند بچه دانست که او پسر پنگ است و سیل را به آن سمت گسیل داشت تا نوزاد را بکشد ولی شکست خورد. موضوع مادر و نوزاد شناور روی آب، در اساطیر یونانی و در قصه ی تولد پرسئوس جد پارسیان دیده میشود و البته پرسئوس خود یک نسخه از موسی است که او هم در نوزادی در صندوقی روی آب رها شده بود. نکته ی جالب دیگر این که اینجا پای خانواده ی وانگ وسط می آید چون آقای وانگ خواب دیده نور درخشانی را در آسمان میبیند و خوابگزار آن را اینطور تعبیر میکند که به زودی انسان والایی از سمت رود به محل او خواهد آمد که باعث خیر و برکت زندگیش خواهد شد و البته این انسان والا یوئه فی نوزاد است که به همراه مادرش در یک خمره ی شناور بر آب سیل به محل وانگ میرسد. مارک گراف معتقد است تشبیه نوزاد به نوری در آسمان، مرتبط با داستان ستاره ی بیت اللحم است که سه شاه مجوسان در تعقیب آن به تولدگاه مسیح رسیدند. یوئه فی هرچقدر رشد میکرد جسارت و شجاعت بیشتری از خود نشان میداد و از قضا در حین ماجراجویی هایش در یک غار، با ماری درگیر شد و زمانی که مار را گرفته بود، مار با صدای پوف به دود و غبار تبدیل شد و در دست یوئه فی یک نیزه به جا ماند، یک نیزه ی جادویی که به کمک آن، یوئه فی قهرمانی های زیادی را توفیق یافت. یوئه فی به یکی از بزرگترین قهرمانان جنگ سلسله ی سونگ با دشمنان جورچن تبدیل شد ولی مورد بدگویی حسودان قرار گرفت و به همراه پسرش، به عنوان یک خائن تحت بازجویی های شدید زیر شکنجه قرار گرفتند. QIN GUIبدسیرت، به تشویق همسرش، فرمان دروغین قتل آن دو را از سوی امپراطور جعل کرد و دژخیمان، یوئه فی و پسرش را با طناب خفه کردند. قتل یوئه فی، خشم عمومی را برانگیخت و بیشتر خائنان در یک شورش به قتل رسیدند. بعدا فرمانی صادر شد که بر اساس آن، اجساد چین گوئی و همسرش را از قبر درآوردند و به محل دفن یوئه فی بردند و سرهای اجساد را در آنجا قطع و بر قبر یوئه فی نهادند تا آنها به طور آیینی در راه یوئه فی قربانی و در آن دنیا خدمتگزارانش باشند و مجسمه های آهنی چین گوئی و همسرش را هم به صورت تعظیم کرده کنار قبر او نصب کردند تا خدمتگزاری آنها به یوئه فی را مدلل کرده باشند. مقبره ای با این داستان، در منطقه ی تانگین یانگژو قرار داشت که یک محل زیارتی بود و بعدا حزب کمونیست، طبق قانونی، مردم را از شاشیدن و تف کردن به روی مجسمه های آهنی منسوب به چین گوئی و همسرش منع کرد. دستگیری و قتل یوئه فی به این خاطر میسر شد که او نیزه ی جادوییش را از دست داده بود. هیولایی که ظاهرش شبیه یک اژدهای بی شاخ و ماهی بی آبشش توصیف شده است از درون رودخانه ای بیرون آمد و به یوئه فی حمله کرد. یوئه فی با نیزه اش مقابل او قرار گرفت ولی هیولا فقط نیزه را از دست یوئه قاپید و درون رود ناپدید شد. یوئه فی این را نشانی از آن گرفت که نیزه باید به خدای رودخانه تعلق بگیرد و دیگر پی گیرش نشد. مارک گراف، این داستان را با داستان واپسین دوران حکومت شاه آرتور مقایسه میکند که وقتی در جنگ با پسر حرامزاده اش موردرد به شدت مجروح و ناتوان شد و حکومت را ترک گفت، شمشیر جادوییش را درون رودخانه ای انداخت، دستی از رودخانه بیرون آمد، شمشیر را سه بار تکان داد و دوباره درون رودخانه فرو رفت؛ همچنین با داستان ذوالفقار شمشیر امام علی که علی در واپسین لحظه های عمرش دستور داد آن را درون رود فرات بیندازند و وقتی این کار را کردند، آن محل تا سه روز در حال جوشیدن بود. مارک گراف، این سه بار تکان دادن دست و آن سه روز جوشیدن رودخانه را جانشین های سه روز اقامت مسیح در جهان زیرین پس از شهادت میشناسد و درواقع ناپدید شدن سلاح را نسخه ای دیگر از مرگ صاحب آن میشمارد که خود، جانشین یک مسیح ناپدید شده است.:

“RECONSTRUCTION ISSUES,II”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 26/4/2016

داستان نیزه ی جادویی یوئه فی، بیشک همریشه با داستان ژاپنی شمشیر جادویی شاهزاده یاماتو تاکرو است که سوزانوئو خدای جنگ، آن را از درون بدن اژدهایی که کشته بود به دست آورده بود. مرگ شاهزاده تاکرو نیز همزمان با از دست دادن شمشیرش اتفاق افتاد. بنابراین او هم مثل یو ئه فی و دیگر دارندگان سلاح های افسانه ای، شکل شخصیت یافته ی خود سلاح و البته این سلاح یک مار است که به جای شیطان نشسته است و قهرمان ظاهرا دشمن همو است ولی آن به مهمترین بخش وجود خود قهرمان تبدیل میشود. بنابراین ناپدید شدن سلاح –یعنی مار تبدیل شده به سلاح- همان ناپدید شدن مسیح است اگرچه ظاهرا مسیح کشته شده است. داستان های این قهرمانان برای کودکان و جوانان تعریف میشد تا آنها به عنوان یک الگو در آحاد بشر تکثیر شوند و قطعا مردمی که از قهرمانان تراژیک الگو میگیرند نمیتوانند انتظار داشته باشند کسانی که این الگوها را بی هیچ سلاح جادویی ای تحویل مردم داده اند، برای مردم، نقشه های تراژیک نکشیده باشند.

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت1

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1536 میلادی، جاناتان اسکایپ کشیش انگلیسی موعظه ی جنجالی ای ایراد کرد که نزدیک بود به یک شورش در انگلستان منجر شود. در آن زمان، هنری هشتم پادشاه بریتانیا از همسر اولش طلاق گرفته و با آن بولین ازدواج کرده و ضمنا از این موضوع، بهانه ای برای خروج از کلیسای رم و تصرف اموال کلیسای رم در بریتانیا ساخته و بریتانیا را صاحب اولین دولت پروتستان اروپا کرده بود. این اتفاقات منجر به رشد قدرت کلیساهای محلی شده بود و توماس کرامول قصد جلوگیری از این افزایش قدرت را داشت درحالیکه ملکه آن، طرف کشیش ها را گرفته بود. در این شرایط، اسکایپ، در موعظه ی جنجالی خود، شاه هنری را با اخشوارش (کورش) شاه پارس ها در کتاب استر در عهد عتیق مقایسه کرد، کرامول را با هامان وزیر ضد یهودی اخشوارش برابر نمود، و ملکه آن را در مقام استر ستود که یهود را از خطر نابودی توسط هامان رهانید. این موعظه در آن زمان به اندازه ی خود پروتستانتیسم غیر طبیعی مینمود، چون درحالیکه تا آن زمان، در ادبیات مسیحی، یهود به عنوان یک قوم خائن و ناسپاس نسبت به خدا شمرده میشدند، یک کشیش مسیحی، داشت کشیش ها را با یهود برابر میکرد. با این حال، مارک گراف، این را غیر طبیعی نمیبیند چون به عقیده ی او این موعظه در دوره ای مدرن تر پرداخته شده تا کدی باشد برای توجه دادن خودی ها به این که دو پادشاه ظاهرا بی ربط به هم یعنی کورش و هنری هشتم، دو روایت مختلف هستند از یک شاه واحد. در همین موعظه، اسکایپ، هنری هشتم را به سبب هوسبازی های رسوایی بارش با زنان و دور شدن از راه خدا توسط زنان، با سلیمان شاه یهود مقایسه میکند، کسی که درست مثل کورش، بنا کننده ی معبد مرکزی یهوه در اورشلیم شمرده شده است. این درحالیست که از راه به در شدن سلیمان توسط زنان، میتواند شامل سرسپردگی اخشوارش به استر و هنری هشتم به آن بولین هم باشد، بخصوص آن بولین که بعدا به جرم زنا با 5مرد و همچنین به جرم زنای با محارم (یکی از آن مردها برادر او بود) اعدام شد و خیلی جالب است که چنین زنی، حامی کشیش ها باشد و آن کشیش ها هنوز مردان خدا باشند؛ حالا در نظر بگیرید این مردان خدا را باید جای تنها قوم برگزیده ی خدا روی زمین یعنی یهودی های لجباز و خائنی بگذاریم که هنوز معلوم نیست خدا چرا مدام وقتش را سر برگزیدن اینها تلف کرده و بعد برای انتقام، بر سرشان عذاب فرستاده است. مارک گراف از طریق بازسازی فومنکو و نوسفسکی از زندگینامه ی درهم و برهم ایوان مخوف و خانواده اش، توانسته دلیل حمایت یک زن «خراب» از مردان خدا را دریابد. در زندگی ایوان مخوف، این زن، النای مولداوی است که جاسوس کشورهای پروتستان غربی در روسیه است و مثل آن بولین، جانشین همسر اول ایوان مخوف میشود. این زن وظیفه ی کمک به قدرت یافتن یک شبکه ی یهودی وابسته به غرب در روسیه را داشت و پروتستانتیسم و یهودی گری اینجا نیز با هم جمع می آیند. اما ایوان مخوف بعدا توبه کرد و النا را طرد نمود و یهودیان را سرکوب و مسیحیت ارتدکس را احیا نمود.:

“reconstruction issues ii”: mark graf: chronologia: 13/12/2017: p118

در تاریخ رسمی، مسیحیت ارتدکس که ایوان مخوف کمر به نجات آن بسته بود، در بوزنطیه علیه کلیسای کاتولیک رم شوریده بود و پروتستانتیسم هنری هشتم نیز باز علیه کلیسای کاتولیک شوریده بود. اما دیدیه لاکاپله معتقد است لغت "کاتولیک" به معنی جهانی، در قسمت های نزدیک به اصل این قصه ها چیزی متفاوت از کلیسای کاتولیک فعلی رم و درواقع معادل اصطلاح "دین کاتولیک" یا دین جهانی گادفری هگینز در اوایل قرن 19 است که اشاره به قابلیت تطبیق اساطیر مردمان مختلف موحد و مشرک آن دوران دارد. در این تعریف، خدایان مختلف اختری، جانوری، گیاهی، جمادی و طبیعی، همگی جلوه هایی تمثیلی از یک نیروی واحد حاکم بر جهان هستند و مسیح کلیسای رم در تقریبا تمام داستان های خود، مشابه هایی در میان آنها دارد. چیزی که لاکاپله با آن مخالفت میکند، قدمتی است که هگینز برای این ادیان و البته تاریخ جهان قائل است و آن به سبب جدی گرفته شدن بحث تقدیم های هیپارخوسی در تقویم توسط هگینز است. هگینز به سبب ارتباط تنگاتنگ اساطیر مسیحی با عصر حوت (یعنی عصری که در آن، اعتدال بهاری در صورت فلکی حوت رقم میخورد) تصور میکرد که مسیحیت در آغاز عصر حوت و این آغاز همانطورکه ادعا میشود، در سال 1میلادی پدید آمده اند و 2000سال قبل از آن، ما عصر حمل (قوچ)، و باز 2000سال قبل از عصر حمل، عصر ثور (ورزاو) را داشته ایم که تمدن در آن به وجود آمده است. اما لاکاپله به نظریه ی کاتاستروفیسم یعنی وقوع یک فاجعه ی وقفه انگیز در تاریخ بشر اعتقاد دارد که مطابق آن و با کمک گیری از نظریه ی برندا فریبورن، در اثر تغییر محور زمین بر اثر برخورد یک شهابسنگ، ما ناگهان از عصر ثور وارد اواخر عصر حمل و بعد از آن به سرعت وارد عصر حوت شده ایم و عصر حمل نیز فقط از قرن 14 قابل ردیابی است. مطابق آثار باستانی، حسابرسی اعصار فلکی برای مردم قدیم مطرح بوده، چون حتی به 12 صورت فلکی دایره البروج هم وفادار نبودند چنانکه از ایتالیای قرون وسطی، دایره البروج های دارای 11 صورت فلکی و از خاورمیانه حداقل دو دایره البروج دارای 10 صورت فلکی را شناخته ایم که در نسخه ی 11برجه، برج های عقرب و میزان با هم یک برج بودند و در نسخه ی 10برجه، برج های سنبله، میزان و عقرب. بنابراین لاکاپله با نظریه ی ادوین جانسون موافقت میکند که بر اساس آن، تورات و انجیل، تنها در اروپای قرن 15و 16میلادی نوشته شده اند. [ادوین جانسون، تاریخدان امریکایی قرن نوزدهمی بود که وجود قرون وسطی با توصیف تاریخ رسمی را نمیپذیرفت و آن را افسانه میخواند و معتقد بود اروپا از دوره ی شرک رومی مستقیما وارد دوره ی رنسانس شده است.] لاکاپله میگوید هگینز تطابق شدید الفباها و لغات کلتی بریتانیا با عبری را متوجه شد و حتی شمایل شکنی کلیسای بریتانیا در ایرلند و اسکاتلند را با اعمال یوشع در کنعان مقایسه کرد ولی متوجه نشد که ممکن است این وقایع، همه یکسان باشند. البته هگینز، به شکلی به یکسانی کلت ها و یهودیان اعتقاد داشت. وی کوریت ها را که مردمان زمان نوزادی زئوس یا ژوپیتر خدای روم بودند، به لحاظ لغوی با کلت ها و گالاتی ها و گالیک ها و گاول ها و همچنین نام جزیره ی کرت که زئوس نوزاد در آن نگهداری میشد همردیف نمود و کوریت ها را با کابیری ها خدایان دریانوردی برابر نمود که نامشان قابل تبدیل به هاپیرو و ایبری و عبری است. "عبری" نام زبان یهود و یک شعبه از زبان فنیقی است و فنیقی ها بخش دریانورد کنعانی هایی هستند که یهودی های موسی و یوشع، آنها را قصابی کردند. با این حال، زبان فنیقی باستان تقریبا همان زبان مقدس سامری ها است که یهودی های منحرف و بازگشته به مذهب مشرکین شمرده میشوند. بنابراین یهودی ها و ملتی که آنها نابود کردند هر دو عبری و البته کابیری، کوریت و کلت هستند. ورود عبری ها به اروپا از سمت اسپانیا و شبه جزیره ای رقم خورده که به نامشان "ایبری" نامیده میشود. در جنوب این شبه جزیره، ستون های طنجه قرار داشتند که پروکوپیوس نوشته است رویشان به فنیقی درج کرده بودند: «ما از مقابل یوشع دزد میگریزیم.» افسانه های عربی، از نبردهای یوشع در مراکش میگویند. همچنین به عقیده ی مسلمانان، "رعانه فرعون" مصر در زمان یوسف، و "ولید" فرعون زمان موسی، هر دو از عمالقه یعنی همان مردمی بودند که یهودیان یوشع علیهشان بسیج شده بودند. بدین ترتیب شورش یهود علیه مصر و جنگش با کنعان دو روایت از یک قصه اند و بتشکنی یهود در کنعان نیز میتواند نسخه ی دیگر سرکوب مذهب مصری توسط کامبیز پسر کورش باشد. ژان پل بورو ارتباط گاول فرانسه، گالاتیای ترکیه و گالیل یا جلیل قلمرو مسیح یهودی ها در انجیل را نشان داده است. از طرفی ژان اسپانیله نشان داده است که فرانسوی های ایل دو فرانس، آکیتن پاتوآ و باسک، شبیه زبان های یونانی دوریک هستند. با توجه به این مسئله که مردم کشوری که امروزه یونان نامیده میشود، در قرن 19 اصلا یونانی صحبت نمیکردند و با توجه به این که یونانی ها استادان رومی های لاتینی شمرده میشوند درحالیکه لاتین زبان رسمی اروپای غربی و مرکزی بوده است و نه قلمروهای ارتدکس شرقی، لاکاپله با ادوین جانسون درباره ی ریشه ی کلتی و لاتین نوشته های به اصطلاح یونان و روم باستان و تعلق آنها به قرون 15 و 16 موافقت میکند و کتاب مقدس و تاریخ یونانی-رومی را که تاریخ تمام جهان از طریق سنجش با آنها تهیه شده است را دو جزو متمم یک طرح جدید میشمرد که از سمت اروپای غربی شروع میشود و تمام دنیا را درمینوردد. این طرح برای موفقیت، به فرهنگسازی و زبانسازی های جدید از طریق مدرسه و دانشگاه نیاز داشته و یک نمونه اش زبان ایرلندی است که در اوایل قرن 19 هگینز مدام آن را با عبری مقایسه میکرد ولی امروز هیچ شباهتی به عبری ندارد و البته زمانی که زبان ایرلندی دانشگاهی تدریس میشد، ایرلندی زبان های قدیمی هم آن را نمیفهمیدند. به همین راحتی میشود در عرض 200 سال، چنان زبان یک ملت را عوض کرد که وقتی نوشته های نه چندان قدیمی خود را ببینند، فکر کنند با یک زبان هزاران ساله طرفند.:

“hier encore et a louest?”: d. lacapelle: theognosis: 18sep2014

به نوعی میتوان این اتفاقات را با زمینی شدن خدا در یهودیت سنجید. جان اونیل، از قول دانشمندی به نام کینگ، بیان میکند که کشتی گرفتن یعقوب با خدا و شکست دادن او، روایتی از تصاحب جایگاه خدا توسط یک انسان افسانه ای و اعقابش که یهودیانند است. وی معتقد است لقب "اسرائیل" برای یعقوب، هموزن با لغت سامی "آسور-ایل" یعنی فرمانروا خدا است و یعقوب همان یهوه است که جای سلف خود، ایل یا اله را که همان الله مسلمانان است اشغال کرده است. ایل در چرخه ی سال و وقایع نجومی متجلی میشد و به همین دلیل هم 12 فرشته که فرزندان او بودند و به نام در مسیحیت باقی مانده اند موکلان 12 ماه سال و از این جهت مطابق با 12 صورت فلکیند. طبیعتا نسخه ی زمینیش یعنی یعقوب هم 12 پسر دارد که ادعا میشود تمام یهودی ها از نسل آنهایند. اونیل، همچنین 12 امام شیعه را نیز دیگر نسخه ی زمینی این 12 فرشته میشمرد و یادآوری میکند که نام "علی" که سرسلسله ی این ائمه است از نام های الله و تلفظ دیگر لغت "اله" نیز هست. وی همچنین یادآور میشود که دو امام بعدی یعنی حسن و حسین که دو پسر علی هستند، در اعتقادات دراویش، به دو چشم علی و تلویحا دو نیمه ی متضاد او تعبیر میشوند که با این تعبیر، میتوان از تقویم 12 برجه به تقویم های 11برجه و 10برجه نیز رسید.:

“the night of rhe gods”: v1: john oneil: harison press: 1893: p174-5

دو چشم خدا با دو نام نزدیک به هم را میتوان در دو برادر افسانه ای دیگر، دیکتوس و پولی دکتس، پسران مگنز متجلی دید. به نوشته ی اونیل، این دو نام، یادآور دیکتائوس لقب زئوس رئیس خدایان یونان هستند. پولی دکتس همان شاهی است که به همراه دربارش توسط پرسئوس جد پارسیان و بوسیله ی سر بریده ی مدوسا که انسان ها را به سنگ تبدیل میکرد بدل به سنگ شدند. اونیل دراینجا جانشین شدن انسان های الهی با سنگ را یادآور قرار گرفتن 12سنگ در معبد روباز یهود توسط یوشع به جای 12 پسر یعقوب میداند.:

Ibid:p174-5

سنگ شدن خدا، به نوعی هبوط او در نیروهای زمینی و تجزیه اش در عناصر زمینی را نشان میدهد. اونیل، افسانه ی یونانی سقوط "یگانه ی باستانی" به زمین را یادآور میشود که او درآنجا توسط چهار نیم فوک-نیم انسان تکه تکه شد وقتی آنها به اشکال شیر، اژدها، خرس، و ببر درآمدند. چهار وحش مزبور، جانشینان 4جهت اصلی جغرافیای زمین و چهار فصل سالند.:

Ibid: p187

آنچه که دراینجا به تکه تکه یا تقسیم شدن خدا تعبیر است وقتی با سنگ شدن او و تقسیم سنگ بزرگ به سنگ های کوچک، برابر گردد، با رساندن مضمون بی تحرکی که بین جسد و سنگ مشترک است، محدود شدن خدا را به ذهن متبادر میکند. خدا در موجودات زمینی به نسبت های مختلف محدود میشود و یهودیت با نفی پرستش طبیعت، یکی از محدودترین موجودات یعنی انسان را در یکی از محدودترین ممکن های انسان بودن یعنی انسان پیرو یهوه/زئوس بودن، در جای خدا مینشاند ولی باز هم خدا تقسیم میشود و یعقوب در مقام یهوه به 12 شکل محدودتر ولی جامع خود یعنی بنی اسرائیل تقسیم میشود که برای تکمیل پازل خدا باید با هم جمع شوند و تشکیل گروه دهند. این ذهنیت، درست روی موضوع خدابودگی گروه کار میکند، حتی اگر گروه را بتوان به خدایی به اندازه ی یهوه غیر قابل تحمل تفسیر کرد. احساس آدمیزاد از این وضعیت در این جمله از ویلفرد بیون قابل شناسایی است: «فرد، حیوانی است گروهی که نه تنها با گروه بلکه با خودش نیز برای آن که حیوانی گروهی است سر جنگ دارد، همچنین با آن جنبه هایی از شخصیتش که قوام دهنده ی گروهی بودن است.» و با این حال، باز به گفته ی بیون: «هیچ فردی، هر قدر هم که در فضا و زمان منزوی باشد، نمیتواند خارج از گروه یا فاقد نمودهای فعال روانشناسی گروه در نظر گرفته شود.»

کریستوفر بولاس، دو عبارت بالا را از قول بیون نقل کرده و در ادامه نوشته که بیون که کنفسیوس را مطالعه کرده بوده، احتمالا در این عقاید، تحت تاثیر کنفسیوس بوده است، و این عقاید بیشتر در نو کنفسیوسیسم رشد کرده اند. ("ذهن چینی": کریستوفر بولاس: ترجمه ی سحر اعلایی: نشر ققنوس: 1402: ص154) بولاس در ادامه مینویسد که این توجه در شرق، به سبب باقی ماندن بستر طبیعی زیست ذهنی بشر و جدا نکردن بشر از زمینه ی طبیعی و وحشی "مادر گیتی" در فرهنگ های آنجا است.:

«دیوید هینتون در مقدمه ی بسیار روشنگرانه اش بر شعر "وانگ وی" میگوید "کیهانشناسی طبیعت وحشی" که در پس همه ی تفکرات شاعرانه ی چین حضور دارد، "عمیقا زیست بومی" است زیرا انسان و دنیای طبیعت را به شیوه ای تجربی و معنوی یکپارچه میکند تا جایی که تمایز میان انسان و طبیعت سطحی میشود. او میگوید این بینش "عمیقا فمنیستی" است و حول "کیهانشناسی اولیه" شکل گرفته است، حول "نیروی زاینده" [و بنابراین زنانه] ای که به عقیده ی او در فعالیت های پارینه سنگی و باور به "مادر بزرگ" قابل ردیابی است. دراینجا هینتون با زبانی بلیغ اعلام میکند که در این راستا تفکر چینی باستان اهمیتی حیاتی دارد: "در این دوره ی غربی، محیط زیست به شدت آسیب دیده است زیرا مردم گمان میکنند ارواحی هستند که فقط مدتی کوتاه در این دنیای صرفا فیزیکی زندگی میکنند، این که دنیای فیزیکی صرفا برای استفاده و کسب منفعت آنها خلق شده است. این امر باعث میشود جهانبینی تائوئیستی/چان و بروز آن در اشعار کسانی مانند وانگ وی به طرزی روزافزون ضرورت پیدا کند، زیرا بینش بدیلی است که بشر را به طور کامل به قلمرو فیزیکی فرایندهای طبیعی متعلق میداند."» (همان: ص155)

در عین حال، صحبت کردن از دوستی با طبیعت، فقط امروزه عاقلانه است چون در بیشتر نقاط دنیا، دیرزمانی از خطرات یا حداقل خطرات آشکار و چشمگیری که طبیعت برای انسان ایجاد میکرد گذشته است. نگهداری حیوانات خانگی بیفایده در خانه های شهری، نشانه ای از احساس رفع آن خطر است.:

«به عقیده ی عموم، داشتن حیوان خانگی به شکل امروزی آن به عصر ویکتوریا برمیگردد. در آن زمان بود که نگهداری از حیوانات اهلی به منظور همنشینی و تفریح کم کم در میان طبقه ی متوسط رواج پیدا کرد. تا پیش از آن، نگهداری از حیوانات اهلی عادتی عجیب و غریب و مخصوص طبقه ی اشراف بود. داشتن حیوان خانگی از انگلستان به کل دنیا صادر شد و با سایر اشکال رابطه و دوستی انسان و حیوان در تضاد قرار گرفت. هریت ریتوو، تاریخ شناس حیوانات، داشتن حیوانات خانگی را با مفهوم عام تر تسلط تکنولوژیک انسان بر طبیعت مرتبط میداند. او مینویسد "از وقتی که طبیعت، دیگر آن دشمن همیشگی نبود، میشد با حس علاقه و حتی –وقتی کفه ی ترازو به نفع انسان سنگین میشد- با حس نوستالژی به آن نگاه کرد." جان برجر در مقاله ی معروف خود با عنوان "چرا به حیوانات مینگریم؟" (1980) استدلال مشابهی را مطرح میکند. مقاله با یک پارادوکس آغاز میشود: "حیوانات از همه جا محو شده اند." برجر مینویسد، تحت تاثیر صنعتی شدن، حیوانات از زندگی روزمره ی انسان حذف شدند و همزمان در فرهنگ عامه جا باز کردند. از قرن 19 به بعد، حیوانات دیگر بخشی از بافت جامعه نبودند؛ در عوض، به شکل گوشت و چرم و پشم و در باغ وحش ها و در فضای خانه به عنوان حیوان خانگی و اسباب بازی هایی مجلل برای کودکان ظاهر شدند. به عقیده ی برجر، این نوع نزدیکی، میل عمیق انسان به ارتباط با حیوانات را ارضا نمیکرد. از سال 1970، جمعیت حیات وحش تقریبا 69درصد کاهش یافته است. در عین حال، در همین بازه ی زمانی، داشتن حیوان خانگی در ایالات متحده بیش از سه برابر شده است. این که حیوانات به معنای دقیق کلمه جزئی از طبیعت به حساب می آیند یا نه، پرسشی است که پاسخ دادن به آن در عصر ویکتوریا هم به اندازه ی امروز دشوار بود. سگ ها و گربه ها محصول سال ها زادگیری گزینشی هستند که در آن، ویژگی های بخصوصی مثل اطاعت، وفاداری و نشان دادن عواطف مطلوب شمرده میشد... از نظر آکیرا میزوتا لیپیت و همینطور برجر، ظهور شیوه های نوین تصویربرداری، به ظهور روابط امروزی با حیوانات وابسته بود. لیپیت در کتاب خود با عنوان "حیوان الکتریکی: به سوی رتوریک حیات وحش" (2000) استدلال میکند که فناوری های نوین به منظور همانندی با شباهت هایی به حیواناتی که فناوری جدید جایگزین آنها شد ساخته شده اند. او آرم اسب را مثال میزند که معمولا روی ماشین های بخار اولیه که جایگزین اسب شده بودند، حک میشد. از نظر لیپیت، فناوری به طور کلی و فیلم به طور خاص را میتوان نوعی "ماشین بزرگ عزاداری دانست که برای پر کردن جای خالی حیوانات به کار میرود." به بیان دیگر، وقتی حیوانات عملا از محیط پیرامون انسانها محو شدند، در تکنولوژی جای گرفتند. تکنولوژی که توسط حیوانات تسخیر شده بود، حتی برخی صفات حیوانات را به خود گرفت. لیپیت رد پای فیلم را در علاقه ی ادوارد کایبریج به حرکت حیوانات می یابد و کلمات animal(حیوان) و animate(حرکت) را از نظر ریشه شناسی مشابه میداند. از نظر لیپیت، حیوانات در دنیای امروزی مثل روح هستند. چشم که باز میکنند خود را در خانه و در رسانه های شبح وار عکس و فیلم میبینند. حیوان "نمیتواند بمیرد" و بنابراین در دنیا به حیات خود ادامه میدهد. حیوان نمیمیرد چون –اینجا لیپیت از برجر وام میگیرد- حیوانات، موجوداتی دارای هویت منحصر به فرد نیستند. هر فیلی "فیل" است، هر شیری "شیر" است. وقتی بدن حیوان میمیرد، گونه هنوز پابرجا است. بنابراین حیوان زنده نیز فرقی با لاشه ندارد. اما جایگاه حیوانات خانگی در این بحث کجا است؟ حیوانات خانگی منحصر به فردند. ما هر گربه ای را گربه ای بخصوص میدانیم و به چشم یک گونه به آن نگاه نمیکنیم. وقتی به گربه نگاه میکنیم فقط لاشه اش را نمیبینیم. بیش از هر چیز، فردیت داشتن حیوانات خانگی است که آنها را از عالم پهناور "طبیعت"، آن گونه که در مدرنیته ی غربی درک میشود جدا میکند.» ("گربه های زشت و تنهایی انسان": لورن کولی: ترجمه ی نسیم حسینی: ترجمان: تابستان 1403: شماره ی 31)

و البته همانطورکه گفته شد، سگ ها و گربه ها با دستکاری های ژنتیکی فراوانی که انسان در آنها کرد به این مرتبه رسیدند و چون آنجوری درآمدند که انسان دوست دارد است که فردیت یافته اند و چون فردیت یافته اند میمیرند و برخلاف بقیه ی حیوانات «روح» و نامیرا نیستند. بدین ترتیب، انسان نیز با فرد شدن و جدا شدن از روح اجتماع و گونه اش، از خدائیت خارج میشود و به موجودی بی ارزش بدل میگردد. «گونه» دراینجا میتواند هر هویت انسانی عمده اعم از هویت های نژادی، مذهبی، ملیتی یا غربی-شرقی باشد. اینها همه تابع نظم پدرانه و درنتیجه ی تربیت آموزی از بالا به وجود می آیند، درحالیکه قبل از این مرحله، نظم مادرانه در همان توصیفی که اشعار لائوتزو و مذهب تائوئیسم در دنباله ی آن، از تائو (راه) به عنوان آن آغوش مادرانه ای که فرد را در خود میکشد یاد میکنند قرار دارد.

سابینا ماگلیوکو از قول جرالد گاردنر، تائو را همردیف یک خدای ناشناخته به نام "درایگتین" میکند که "خدای شاخدار"، «زیر-خدا»ی معروف او در جهان غرب است. خدای شاخدار که توسط ویکان ها به شهرت رسیده است، معادلی برای «مرد سبز» یا خدای طبیعت قدیم اروپایی است که توسط مسیحیت سرکوب شده و به دو شاخ به نشانه ی تضاد در وحدت، نشان داده میشود. وی با سرنونوس یا کارناینا معادل میشود: یک نیم مرد-نیم گوزن وحشی که نسخه ی جنگلی خدایان بزمانند یونانی-رومی چون پان و فاونوس و پریاپوس است. رونالد هاتون مورخ، نام او را مرتبط با "ذوالقرنین" (به معنی صاحب دو شاخ) در اسلام میشناسد، همانطورکه موری در 1931 این نظر را داد و بر الکس سندرز نیز تاثیر گذاشت، درحالیکه پرودنس جونز، این نام را با karneios تطبیق میکند: مدلی اسپارتی از آپولو خدای خورشید که همسر و زیردست دایانا الهه ی ماه است. بنا بر استار هاوک (6ژانویه ی 2007) برای ویکان ها، خدای شاخدار، «شخصیت انرژی، نیروی حیات در حیوانات و حیات وحش است» و به نوشته ی باربارا جین در «مقدمه ای بر مطالعات بتپرستی»، با زمینه ی وحشی، مردانگی و شکار مرتبط است. مارگارت موری مدعی شد که خدای شاخدار ویکان، همان سرنونوس و زیرمجموعه هایش است که در زمان غلبه ی مسیحیت با پان و فاونوس برابر شده و بقایای بتپرستان را دور خود جمع کرده و در همین زمان، توسط کلیسای مسیحیت به شیطان تبدیل شده است. موری با استفاده از برابر شدن پریاپوس با مندس خدای بزمانند مصری توسط دیودوروس، پای این اسطوره را به مصر میکشاند و یادآوری میکند که در مصر، مندس شکل شخصیت یافته ی «روح ازیریس» است. همزمان با موری، الیستر کراولی نیز "بافومت" معبدی ها را به شکل یک نیم بز-نیم انسان نشان داد و به خدای شاخدار جادوگری بار معنوی داد. رونالد هاتون در این که این گونه معنادهی ها به جادوگری و خدای شاخدار قبل از قرن بیستم ممکن باشد، شک دارد ولی جرالد گاردنر ریشه دار بودن خدای شاخدار را بر اساس نوشته های موری ممکن میدانست و معتقد بود اینها قبل از این که در ویکان و ویچکرافت مدرن متجلی شوند، خرد خرد در منابع فراماسونری و فرقه ی طلوع طلایی قابل یافت بودند. با این حال، خدای شاخدار گاردنر هنوز خیلی لطیف بود و ویکان ها تنها به لطف تطبیق این خدا با شیطان توانستند عقاید گاردنر را نیز به چرخه ی شیطانپرستی بپیوندانند. برابری سرنونوس با هرنه از کاندیداهای رهبری «شکار وحش» که نسخه ای جنگلی از سبت سیاه یهودی است به این موضوع کمک کرد، موضوعی که درست مثل ادعاهای شیطانپرستان، به خدای شاخدار به اندازه ی طبیعت، بار جنسی میدهد. در روانشناسی یونگ نیز همانطورکه ریچارد ساگ بیان میکند، مرد شاخدار بخشی از «سایه» ی روانی مرد و مرتبط با جنبه های ستوری و حیوانی او است که مورد علاقه ی جنسی زن قرار میگیرد و در صورت غلبه ی آن بر مرد، ممکن است اینقدر دردسر درست کند که یا مرد، زن را ترک کند یا زن، مرد را. جان روآن، خدای شاخدار را بخش وحشی بعضی مردان ظریف میشمرد که میل به رام شدن توسط زنان دارند و باعث احترام بیش از حد به زنان و انواع و اقسام پارافیلیا (به اصطلاح میل به انحرافات جنسی) میگردد.:

“horned god”: wikipedia

دراینجا مضمون تبعیت از زن، با مضمون تبعیت از طبیعت یکجا جمع می آیند و طبیعت با محیط جابجا میشود. مرد شاخدار جای به گوزن شمالی میدهد که گردونه ی saule الهه ی خورشید بالتیک را در آسمان جابجا میکند تا به طبیعت برکت دهد و در یک نظم مادر-محور، این تصویر، جانشین تصویر بابا نوئلی میشود که به همان ترتیب، توسط گوزن های شمالی در آسمان جابجا میشود. گوزن جانشین مرد شاخدار یا سرنونوس است و مرد شاخدار، روح رام نشده ی مردان زمین که اغلب مستقیما تربیت نشده اند و فقط برده ی محیطند. در این نظم جدید، حکومت، مستقیما دستور نمیدهد، بلکه محیطی که دستورها را به بردگان القا کند ایجاد میکند. این دفعه همه ی مردم به جای اخشوارشند و محیط تولید حکومت به جای استر. دیگر، هامانی در کار نیست و شورشی درنمیگیرد. چون همه بخشی از محیط و همزمان استر و اخشوارشند.

علت این که مردم دراینجا به سمتی حرکت میکنند که بر ضدشان است، آن است که تربیت (امر پدرانه) هیچ وقت عمقی در جامعه و عموم افراد آن نداشته و زمانی که دموکراسی غربی به جوامع عمدتا بیسواد شرقی تقدیم شده است، آنها اکثرا برگ هایی بودند که با باد زمانه این سو و آن سو میرفتند و واقعا در نظم مادرانه غوطه ور بودند. در مورد شرق دور که نظم مادرانه درآنجا وضوح مشخصی دارد، بولاس به این موضوع توجه میدهد که چطور فرهنگ چینی با اتکای عمیقش به تائو عملا خود را در غربگرایی مائوئیسم که جبر جدید محیط بود منحل کرد و همین موضوع در ناسیونالیسم کره ای و ژاپنی هم تکرار شد. به عنوان مثال، بولاس، "تاکئو دوی" ژاپنی را مثال میزند که در دو دوره ی زمانی در ایالات متحده به عنوان رزیدنت روانپزشکی مقیم شد. او از تاکید فرهنگ امریکا بر فردگرایی و عدم نشانم دادن وابستگی به دیگران در آنجا شگفتزده شد و آن را در مقابل مفهوم "آمائه" در ژاپن قرار داد.:

«تاکئو دوی در اثرش راجع به آمائه، یکی از اصول موضوعه ی حیاتی در شخصیت ژاپنی را تشخیص میدهد، هرچند جالب است که او پارادایم آمائه را به متون مادری چین ربط نمیدهد. دوی در اثر شکوهمند خود ضمن شرح جزئیات متقاعدکننده ای نحوه ی شکل گیری شخصیت ژاپنی را بر اساس رابطه ی مادر-نوزاد توضیح میدهد؛ این که هر یک از ما حق دارد با خصوصیات مادرانه ی حاضر در دیگری دوست داشته شود. آمائه حضور "عشق منفعلانه" است و کسی را "آمرو" کردن یعنی به او عشقی بی قید و شرط ولی فرمالیزه شده دادن. به بیان دیگر، در ذهن ژاپنی این امر پذیرفته شده است که خود باید به دیگری خدمت کند بی آن که از او چنین درخواستی شده باشد.... یک دهه بعد، همکار کوچکتر و زبردستش اوسامو کیتایاما به مطالعه ی روانپزشکی و روانکاوی در لندن مشغول شد. کیتایاما با شور و شوق فراوان فرهنگ غرب را مطالعه کرد به نحوی که بازگشت به ژاپن دیگر برایش آسان نبود، زیرا میبایست بسیاری از سنت هایش را از نو می آموخت و شالوده های ادبیشان را از نو می یافت. همچون "آناتومی وابستگی" نوشته ی تاکئو دوی، "ممنوعیت نگاه کردن" اثر کیتایاما نیز نه تنها جستاری زیبا درباره ی "گذار" است، بلکه بر اصول موضوعه ی فرمال رفتار ژاپنی تاکید دارد. کتاب کیتایاما مقدمه ای به قلم همکار و دوست هندیش دکتر "جوما باساک" دارد که بافتار زندگی و اثرش را ترسیم میکند. هنگام خواندن نوشته های تاکئو دوی و اوسامو کیتایاما از آنچه در آنها آمده و نیز از آنچه در آنها نیامده، متعجب میشوم. آنها در نظریه ی ذهن ژاپنی همانقدر که بر گفته تاکید دارند بر ناگفته نیز تاکید دارند ولی تصور میکنم در سطحی دیگر حذفی صورت گرفته باشد. هیچ کدام از این دو نویسنده به تاثیر سنت تفکر چین در ذهن ژاپنی اشاره نمیکنند. ولی آیا این ناگفته ی آشکار به عنوان "ناگفته" صرفا امری بدیهی را بیان کرده است؟» ("ذهن چینی": ص8-177)

بولاس همچنین به شبه جزیره ی کره که به لحاظ تصرف شدن توسط تمام همسایگانش، از آن تعبیر به «لهستان آن منطقه» میکند (همان: ص179)، میپردازد و این انکار داشتن روحیات مشابه با چین و البته ژاپن را در آنجا نیز می یابد:

«ژاپن و کره هر دو تحت تاثیر دائوئیسم، کنفسیوسیسم و بودیسم قرار داشتند. اما هدف حمله ی یک خویشاوند متدین و متفکر قرار گرفتن باعث عزیز شدن او نمیشود و شاید تا حدی به همین دلیل است که کره ای ها چندان علاقه ای ندارند که اشتراکات ذهنیشان با مردم چین و ژاپن را تصدیق کنند. ولی اگر هر سه منطقه، در تلاش برای ایجاد تمایز از یکدیگر، و در پی تمایلشان به رفتن به دنیای بیرون و واردات محصولاتشان، ذهن چینی را سرکوب کرده باشند چه؟ اگر این فرم های دیرپای اندیشه -که تا حدی برای ذهن غربی فهم ناپذیرند- در خود شرق محل تردید جدی باشند چه؟ اگر چین، کره و ژاپن بسیار مشتاق باشند که ذهنشان را از دست بدهند چه؟ وضعیت طنزآمیز است. آیا بهترین راه برای نایل آمدن به تهی شدن ذهن که قلمرو اندیشه ی بی فرم خصوصی است، این نیست که دچار توهم سلبی جمعی شویم؟ با ناتوانی در تشخیص آنچه به طور مشترک مورد پذیرش است، ذهنیت مشترکی حفظ میشود. آن ذهن بی ذهن که طی قرن ها شکل گرفته، دیگر به بازنمایش نیاز ندارد. درواقع، روشنفکران چین، کره، ژاپن و دیگر کشورها آزادند تا خود را از تاریخشان رها کنند، درست به این دلیل که تاریخشان غیبت اندیشه را مجاز میداند. این فرهنگ ها با رها کردن ریشه های فکری چینیشان میتوانند کاری کنند که حریم پیشاکلامیشان نامکشوف باقی بماند. در ناخودآگاه جمعی باقی میماند تا شاید روزی در آینده به تملک درآید. درواقع به نظر میرسد نوعی رویکرد "قهر و آشتی" با متون مادر و اصول موضوعه ی ناخودآگاهش دارند؛ مثلا پس از قرن ها بی توجهی به کنفسیوس، ناگهان دوباره او را به جبهه ی تفکراتشان بازگرداندند. اگر چنین باشد، پس این تصمیم آگاهانه نیست بلکه به طور پیشفرض با تمایلات ناخودآگاه جمعی ممکن یا مجاز شده است. اگر غرب را فرهنگی در نظر بگیریم که فرضیات خود کلامی را بیان میکند، شرق میتواند فرهنگ اصلیش را در قلمرو فرم غیر کلامی پنهان کند. این بدین معنا نیست که این فرم ها در فضای خصوصی پرورش پیدا میکنند؛ درحقیقت، فرم های جدید رفتار ممکن است با شور و شوق فراوان پذیرفته شوند. ولی طنز دیگری در کار است زیرا این تصمیم، جمعی بوده است.» (همان: ص81-80)

آنچه که در این حرکت های جمعی، از خفتگی خارج میشود، میل به یک حرکت قبلی است که مدتها پیش نیمه کاره مانده است؛ در مورد چین و همسایگانش، تلاش کنفسیوس برای تغییر مردم در یک نظم اخلاقی پدرانه که نیمه کاره رها شد و زمانی که احساس شد آن برحق بوده است، نظم مادرانه نه توسط پدر محترم کنفسیوس بلکه توسط پدر زورگوی مائو محدود شد. این میانپرده ی پدرانه ی قبلی که قدرش دانسته نشد، در داستان مشهور جک و لوبیای سحرآمیز قابل ردیابی است. جک که فقط با مادرش زندگی میکند، از یک پیرمرد (نسخه ی دانای پدر) دانه های لوبیایی دریافت میکند که در زمین، تبدیل به درختی میشوند که زمین و آسمان را به هم میدوزند. جک از درخت بالا میرود،گنج های یک غول (نسخه ی خشن پدر) را میدزدد، و در فرار از مقابل غول، درخت را قطع میکند؛ درخت به همراه غول سقوط میکند و غول میمیرد. اینجا باز انگاره ی سقوط خدا و جسد شدن او را داریم؛ اما علاوه بر آن، یک بازه ی کوچک ارتباط بین جهان های مادی و معنوی (زمین و آسمان) را داریم که کسانی که در اثر این ارتباط، به دانشی الهی رسیده اند، با آن پولدار شده اند اگرچه در این راه، خدایی را که منشا این دانش بود از ماورایی به این عالم، هبوط داده و کشته اند.

جان اونیل، درخت لوبیای جک را نسخه ای از درخت کیهانی میشمرد که در افسانه های باستانی، رابط قلمروهای انسان و خدایان بود و البته یک مابه ازای قطع شدنی برای کوه عمود جهان در قطب شمال بوده است که سنگ های مقدس، جانشینان آن هستند. ازاینرو سنگ خوابگاه یعقوب در ایتیل که یعقوب بر آن، رویای بالا و پایین رفتن فرشتگان از نردبان آسمان را دید نسخه ی دیگر درخت عظیم جک است.:

the night of rhe gods: ibid: p191

در اسلام، این اتصال موقت در صحنه ی برخورد موسی با خضر در مجمع البحرین متجلی شود که به سفر موقت ولی با پایان جدایی آن دو دنبال شد. خضر را که نامش به معنی سبزرنگ است، برخی از مسلمانان با جرجیس برابر کرده اند که نامی برای سنت جورج اژدهاکش است. ازآنجاکه اژدها مسئول مسدود شدن آب ها و بروز بی آبی در زیست گیاهان تلقی میشد، تطبیق خضر با سنت جورج منطقی است. اما بیشتر، میل به تطبیق خضر با الیاس یا ایلیا پیامبر جاویدان وجود داشته و جالب اینجاست که در بعضی نواحی روسیه، الیاس به صورت سنت ایلیا با یک گئورگ یا یورگ یا یگوری یا یوری (تلفظ های مختلف جورج) متحد بوده است. سنت ایلیا سوار بر ارابه ی آسمانی، بر بالای ابرها با آذرخش الهی به جنگ دیوها و شیاطین میرود و بر زمین، باران جاری میکند. گئورگ نیز با مارها و اژدهایان میجنگد و یک گرگ که حکم سگ اهلی گئورگ را دارد، او را همراهی میکند. در بهار، در اسلوونی، فستیوال "یگوری سبز" برگزار میشود که همتای جک سبزپوش در بریتانیا است. در آتن پاگانی، در ماه دسامبر، فستیوال زئوس گئورگوس zeus georgus برگزار میشد و منابع یونانی،یک قبیله ی اسکیتی را به نام georgoi میشناسند. در اساطیر ولزی، gworgi با برادر نیزه دارش predor paladyr hir که نام و لقبش به معنی «دارای نیزه ی بلند» است، یک زوج قدیس میسازد که نسخه ی مسیحی زوج کاستور و پولوکس در اساطیر رومی به نظر میرسد. نیزه جانشینی دیگر برای عمود آسمان است. (همان: ص198) در بابل، اللات، الهه ی نیزه ها بود. (همان: ص 204)

به نظر میرسد اللات (به معنی الهه) در روایت اونیل، همان عیشتار در گزارش لوئیس اسپنس باشد که میگوید ارتباطش با نیزه ها به سبب تشبیه تیرهای آذرخش به سلاح های جنگی است و این ارتباط پس از آن به وجود آمده که عیشتار با نین لیل الهه ی طوفان ها و همسر انلیل برابر شده است، درحالیکه کارکردهای طبیعی اولیه ی عیشتار به عنوان مادر طبیعت و الهه ی زمین، به کل، او را جدا از ساحت جنگ های انسانی نگه میداشت. به نظر میرسد حمله ی انلیل به قلمرو عیشتار و تجاوزش به او امکان تلقی بعدی او به ملکه ی انلیل را ایجاد کرد و درنهایت عیشتار به عنوان الهه ی جنگ و همسر آسور، رئیس خدای ملت جنگجوی آشور درآمد و در همین حالت، نام و سیرت خود را به استر همسر یهودی اخشوارش داد.:

“myths and legends of babylonia and Assyria”: lewis spence: 1917: p123-5

پذیرش واقعیت داشتن داستان استر و تعلقش به عهد عتیق، تا مدتها بین خاخام ها مورد مناقشه بوده است. کشف اکثر متون عهد عتیق در دستنوشته های قمران، تا حدود زیادی به ریشه ی این مناقشه نور تابانده است چون همانطورکه لاکاپله اشاره میکند، کتاب استر جزو متون قمران نیست. جامعه ی قمران را یهودیان زهدپیشه ای اداره میکردند که از تصویر مرسوم از تجارتپیشگان ابرثروتمند یهودی فاصله ی زیادی دارند. تجارتپیشگان مزبور، از ثروت و ناز و نعمت دربار داود و سلیمان آبرو میگیرند که پیشوایان مذهب فریسیان هستند. دیوید اوینگ جونیور [نام مستعار دیوید فیزنبرگ جونیور] پاروشیم یا فریسیان را همان پارسیان یا فارسیان میشمرد و به لحاظ مملکتی در درجه ی اول در اسم و محتوا معادل پروسی های آلمانی در نظر میگیرد. از دید او اسرائیل بزرگ داود و سلیمان، با پیشروی تزارهای آلمانی در شرق به وجود آمد و بعد تجزیه شد و از بقایایش کشورهای آلمان و روسیه و ترکیه و ایران پدید آمدند. این اتفاق نه در اعماق تاریخ بلکه تنها به دنبال حمله ی ناپلئون به روسیه در اوایل قرن 19 رقم خورد. قبل از آن و برخلاف تاریخ رسمی در روسیه نه تزارهای مسیحی بلکه حکومت های ترک-مغول مسلمان حکومت میکردند. انقلاب بلشویکی روسیه تا حدود زیادی ازآنرو موفق شد که بقایای نامذهبی اسلامی که تزارها نابودش کرده بودند در مارکسیسم مشابهاتی برای خود یافته بود (با این حال، رهبران یهودی انقلاب بلشویکی، در اسلام زدایی از روسیه بسیار موفق تر عمل کردند و حتی اولین کلیساهای مسیحی در سیبری فقط در دهه ی 1950 پدید آمدند.) این نبرد مسیحیت با اسلام، تا حدود زیادی در قصه ی جنگ های صلیبی بازسازی میشود. دیوید اوینگ حمله ی صلیبیون به اورشلیم اسلامی را همتای حمله ی پلستینی ها به یهود میشمرد و عجیب این که دراینجا مسلمانان هستند که به جای دشمنان صلیبیشان با یهود تطبیق میشوند. این جابجایی تا حدود زیادی در قصه ی صندوق عهد موسی رمزنگاری میشود که پلستینی ها آن را از یهود گرفتند و در معبد خود گذاشتند، ولی مدتها بعد یهوه به این نتیجه رسید که صندوق باید به نزد بنی اسرائیل بازگردد و با فرو فرستادن طاعون بر پلستینیان، آنها را ناچار به بازگرداندن صندوق نمود. میتوان گفت در این لحظه پیام متن متوجه گروهی از جنگجویان جناح غرب چون عثمانی ها است که ابتدا به نفع اشرافیت اروپایی جنگیدند و دشمن آن شدند. البته آنها هنوز میتوانند خود را در جایگاه یهود و نظر کرده ی خدا بپندارند ولی در غرب، کتاب مقدس را طوری نوشته اند که بتوان داود یهودی را هنوز به اشکال بیگانگانی چون کورش «مسیح شرق» اشعیا، شاهان آشوری، و آنتیوخوس یونانی که انطکیه را ساخت، برای ناخودی ها بازآفرینی کرد. اوینگ و لاکاپله بر سر این موضوع توافق دارند که کتاب مقدس اصلی شامل متون عهد عتیق و عهد جدید، همان انجیل کینگ جیمز است که به شاه جیمز اول انگلستان در قرن 17 منسوب است، اما این پادشاه وجود خارجی ندارد و جیمز/جاهوبس/جکوب/یعقوب، دراصل همان یهوه خدای یهود است که داستان های کتاب، گفته های او شمرده میشوند. متن اصلی انجیل به یونانی است ولی این که طوری داستانش را تهیه کرده اند که به پای انگلستان تمام شود، به خاطر آن است که انگلستان آخرین خانه ی اشرافیت یهود بعد از فتح آن توسط هلندی ها و در زمان سیطره ی مذهب یهودی-مسیحی بر اروپا بوده است. تعیین زبان ژرمن انگلیسی برای انگلستان به جای زبان گالیک نیز تنها در این دوره اتفاق افتاد و آن به عنوان دنباله ی سرزمین گالیک فرانسه و اسپانیای سابق، بار و بندیل اشراف آن نواحی را یدک میکشید، بخصوص و از ابتدا اسپانیا را که اولین محل انتشار زوهر است: انجیل کابالای یهودی که ادعا میکند انسان میتواند خدا شود. این به علایق فریسی ها نزدیک است، همچنین به شاخه ی مسیحی نمایشان ژزوئیت ها یا یسوعیان که کارگزاران اصلی کلیسای رم هستند. هم فریسیان و هم ژزوئیت ها متهمند که تا زمانی که مناسک عبادی به خوبی انجام شود، خیر و شر را برای رستگاری بی تفاوت میشمرند و این اعتقاد آنها از ریاکاریشان ناشی میشود؛ از دید آنها اختیار انسان یعنی توانایی امتناع از اخلاق دینی. در سال 1619، پاپ لئوی دهم، دستور به انتشار تلمود بابلی بر ضد زوهر داد اگرچه بخش بزرگی از یهودیان اروپا تا سال 1948 تلمود بابلی را نمیشناختند. به نوشته ی جردن تابوف، یکی از امپراطوران روم شرقی (بیزانس) به نام لئو، خود را سلیمان میخواند. لاکاپله معتقد است این لئو به سبب حکومت بر استانبول و همهویتی با سلیمان، همان سلیمان قانونی بزرگترین سلطان عثمانی و نسخه ی ترکیه ای سلیمان تورات است اما در استانبول است چون استانبول (قستنطنیه) نسخه ی شرقی رم ایتالیا است و در رم، مابه ازای لئو/سلیمان، شارلمان –نامی ناشی از بازی زبانی با اسم سلیمان و به معنی شاه بزرگ- است، شاه فرانک ها و بنیانگذار امپراطوری روم مقدس که فرانسه ی ناپلئون، نام از قوم او دارد. لاکاپله نام شارلمان را در معنی و تلفظ، معادل با کارلوس مگنوس، لقب شارل پنجم میشمارد که رم را فتح و تخریب و درآنجا تاج گذاری کرد که این همان فتح اورشلیم یهودی توسط روم و تبدیل اورشلیم به رم است. شارل پنجم به خاندان هابسبورگ تعلق دارد و داستانش تلاش آن خاندان برای افتخار تراشی برای خود در راه تصرف میراث روم مقدس است. در قرن 19 علاوه بر خاندان هابسبورگ که به حکومت امپراطوری اطریش-مجارستان رسیده بودند، حکومت پروس هم که بعدا آلمان را متحد کرد و به وجود آورد، ادعای جانشینی روم مقدس را داشت. سرسلسله ی شاهان مدرن پروس، فردریک ویلیام از نیمه ی دوم قرن 18 است. به نظر لاکاپله کارهای او به نام فردریک دوم هوهنشتناوفن امپراطور روم مقدس در قرن 13 نوشته شده اند که از طرف کلیسای رم، فرقه ی شوالیه های تویتونی را مامور کرد تا نواحی ای از آلمان شامل پروس را فتح و کاتولیک کنند. این جنگ صلیبی میتواند مکمل جنگ صلیبی کلیسای رم با کاتارها در فرانسه باشد. احتمالا اسلام نیز در قدیم به مانند کاتاریسم، نوعی مسیحیت عرفانی ریشه دار در صابئی گری بوده است. لاکاپله اشاره میکند که تا قرن 18، اصطلاح «مسلمان» در بین مونتنی ها و آمیش های آلمانی رواج داشته، اگرچه آنها مسیحی بودند. همچنین تا حدود 150 سال پیش، بیشتر اروپایی ها گوشت خوک نمیخوردند و حتی عقیده داشتند آن، مزه ی گوشت انسان میدهد. گفته میشود رواج بیماری تریشینوسیس از طریق گوشت خوک، باعث کاهش علاقه به آن تا زمان اصطلاح پخت آن در اواسط قرن 19 شده است اما شاید واقعیت این باشد که مسیحیت رومی به عنوان جوازدهنده ی مصرف گوشت خوک، در آن زمان برای اولین بار در حال گسترش بود. عجیب این که در ژاپن، مصرف گوشت خوک تنها در مدرنیسم قرن بیستم و همزمان با تبلیغ شینتوئیسم به عنوان دین ملی ژاپن رواج یافت. دوام کلمه ی yallah (یا الله) در زبان ژاپنی، یکی از آشکارترین بقایای نفوذ اسلام در شرق تا ژاپن و از طریق مغول ها است. [منظور، لغت yala یا yara در ژاپنی با یک املای خاص است که هم موقع امر به اجرا کردن، ساختن و درگیری به کار میرفت و هم بعضی اوقات به معنی عمل جنسی.] از میان دریای لغات عربی، تنها حدود 400 لغت آن در قرآن وجود دارد که تقریبا مشابه همه ی آنها در زبان های فرانسوی و آلمانی وجود دارد. در دهه ی 1920، هلند، آلمان، اطریش، سوئیس، اسکاندیناوی و فرانسه، برنامه هایی را برای عقیم کردن افراد تیره پوست که امروزه همه شان را زیر نام "کولی" قالب بندی و برچسب زنی کرده اند، اجرا کردند. نازی ها افراد موبور را از دانمارک به آلمان می آوردند تا بتوانند برای آلمان، نژاد آریایی خلق کنند. اما ایجاد خلوص نژادی برای اروپا هیچ وقت ممکن نشد و از دهه ی 1960 با تسهیل مهاجرت بیگانگان به اروپا سعی کردند از بین رفتن اروپای اصیلی که فقط در ذهن وجود داشت را به گردن مهاجران بیندازند.:

“la these de daviud ewing jr”: d. lacapelle: theognosis: 1 mars 2024

مقایسه ی آغاز پروس با دوران حکومت فردریک دوم روم مقدس، خود، موضوع جالبی است. چون فردریک دوم روم مقدس، شخصیتی به شدت افسانه ای و آخرالزمانی است. به نوشته ی مارک گراف، غیرعادی دانستن فردریک دوم با تولدش در شهری به نام "یسی" (جسی) شروع میشود، شهری که نامش برگرفته از جسوس/یسوع/عیسی است و درست مثل عیسی که در طویله ای در بیرون بیت اللحم به دنیا آمد، فردریک هم درون چادری در بیرون یسی به دنیا آمد. به مانند یوحنا/یحیی –فامیل هم سن و سال عیسی که رقیب او در عنوان مسیح بود- پدر و مادر فردریک هم در سنین پیری او را صاحب شدند طوری که برخی فکر میکردند فردریک نه پسر هنری ششم بلکه پسر یک قصاب است که ملکه او را به فرزندی پذیرفته است چون حاملگی یک زن 52ساله معقول نیست. فردریک در زمان پادشاهی، خود را در احیای امپراطوری روم معادل کنستانتین کبیر میخواند اما به دلیل اختلاف هایش با پاپ، از طرف دربار پاپ، به آنتی کریست یا دجال نامیده شده و از درون با وحش نیم خرس، نیم شیر، نیم پلنگ آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا تطبیق شده بود. سیلیامبن دو آدام، در اثری که امروزه موجود نیست، عصر فردریک را با عصر موسی مقایسه کرده و 12 بلای بزرگ زمان موسی شامل طاعون را عینا در عصر فردریک قابل بازیابی نشان داده بود. وقتی فردریک دوم به طرزی نابهنگام درگذشت، شایعه شد که نمرده و در جایی پنهانی زندگی میکند چون دجال است و باید کارهای ناتمامش را تمام کند. در کرونیکل "یانس انیکل" اهل وین حدس زده شده که او در «سرزمین های بیگانه» ساکن شده است. با زوال روزافزون روم مقدس پس از مرگ او مردم به او به چشم یک ناجی که زنده است و اوضاع را در آینده سامان خواهد داد نگریستند. در 1285 فریبکاری که خود را فردریک دوم بازگشته میخواند در آتش سوزانده شد. شاعری آلمانی به نام اسوالد منسوب به 1400 گفته است که فردریک دوم در حین شکار، توسط فرستادگان پرستر جان یا شاه یوحنای تاتارهای مسیحی جلب و به سرزمین آنها برده شد. سیلیامبن دو آدام، پیشگویی های مرلین جادوگر درباره ی فردریک های اول و دوم روم مقدس را تکرار کرده که در آنها فردریک دوم، «بره ای در میان بزها» (مسیح در میان یهودیان؟) توصیف میشود که به سرزمین «مورها» (معمولا منظور از "مور"، اعراب مسلمان یا ساکنان شمال افریقا است) برده میشود و درآنجا به حد شیری مهیب، رشد میکند و چنان روم را نابود و متلاشی میکند که دریا از خون انسان ها رنگین میشود.:

“reconstruction issues ii”: ibid: p123

این نشانه ها در زندگینامه ی فردریک دوم هستند تا او را به جای عیسی یعنی یهوه ی انسان شده قرار دهند که همزمان یعقوب و موسی نیز هست. ظاهرا در بخش هایی از تاریخ که امروزه سانسور شده اند مدعیان جدید حکومت آلمان و فامیل هایشان در سراسر اروپا دنباله ی نسل فردریک دومی تلقی میشدند که هم مسیح بود و هم دجال. این که گفته میشود اروپا از طریق تجارت با تاتارها و ترجمه ی متون عرب دانشمندان مسلمان رشد کرده است شکل به روز شده ی این فکر است که فردریک -یعنی خدا در ظاهر شکوه یک تمدن- تا حالا در کشورهای بیگانه میزیسته و حالا به غرب بازگشته است و لابد بعد از این، دیگر، کشورهای شرقی نمیتوانند تمدن شکوهمندی داشته باشند چون آنها کافرند و خدا دیگر در بین آنها نیست. لابد به خاطر حضور موقت همین خدا در بین شرقیان است که تمام داستان های کتاب مقدس غربی در تاریخ آنها مابه ازا دارند!

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

افسانه ی ملکه ی الهی که با رواج گناهکاری، قصد احیای خدا را دارد.: قسمت2

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

نویسنده: پویا جفاکش

حمل و نقل با الاغ در ایران قدیم

اخیرا در صف یک نانوایی بربری در لاهیجان، شاهد یک مشاجره ی نرم بین مشتری و نانوا بودم. وقتی نانوا سعی کرد خودش با کارتخوان، کارت مشتری را بکشد، مشتری شکایت کرد که میخواهد خودش کارت را بکشد. نانوا که اصالتا ترک بود، گفت: «چون شما سرور مایید، بفرمایید. خودتان بکشید. ولی قانونا من باید کارت را بکشم.» مشتری گفت: «نه. قانونا من باید کارت را بکشم. چون شما نباید رمز من را ببینید.» نانوا گفت: «گیریم شما فقط پول نان را کشیدید و از من نان با نایلون گرفتید. آن وقت من از کجا باید بفهمم شما چه کار کرده اید؟» و رفت به کارش برسد. مشتری رو کرد به من و گفت: «ولی قانونش این است که مشتری باید بکشد.» محترمانه به آن آقا گفتم: «اگر یادتان باشد موقعی که [بیماری] کورونا تازه بیداد میکرد و نانوایی ها ملزم به استفاده از کارتخوان شدند، نانوایی ها کارتخوان را جلو مردم میگذاشتند تا مردم خودشان بکشند. آن موقع شاهد بودم که بعضی نانواها شکایت میکردند که مردم می آیند، کارت را میکشند و مقداری نان تقاضا میکنند و بعد وقتی اینها به کاغذها مراجعه میکردند میدیدند که آمار فروش نان درست نیست. چون بعضی از مشتری ها به فرض مثال، پول 4 تا نان را میپرداختند و 10 تا تقاضا میکردند و نانوا نمی توانست بفهمد چه کسی این کار را کرده است.» مشتری گفت: «حق با شما است. مردم باید وجدان داشته باشند. ولی متاسفانه مثل این که خیلی ها ندارند.» یک دفعه نانوا که ظاهرا تمام مدت گوش ایستاده بود، جلو آمد و بلند گفت: «وجدان دیگر تمام شد. اینقدر ته کشیده که بنده نمیتوانم به وجدان مردم اعتماد کنم. من باید جوابگو باشم. من به صاحب این مغازه جوابگویم. به کسی که برایم آرد می آورد جوابگویم. به خانواده ام جوابگویم. نمیتوانم ریسک کنم. شما میگویی قانون این است که مشتری باید کارتخوان را بکشد. ولی من چطوری میتوانم به مشتری اعتماد کنم وقتی خود مشتری بسیاری اوقات به قانون پایبند نیست. شما گیلک ها یک ضرب المثلی دارید خیلی قشنگ است. میگوید: "فلانی سگ را میگه بگیر، شال (شغال) را میگه بدو." حکم قانون برای رابطه ی فروشنده و مشتری هم همین است.»

این یک نگرانی بزرگ برای آدم ها در طول تاریخ بوده است که نکند وجدان از بین برود. مرگ وجدان به معنای شکست مذهب حاکم بود. چون رعایت قانون وقتی که امکان بازخواست وجود نداشت به پیوند فرد با خدای مراقبش متعلق بود که او را به رعایت راستی و محبت در برخورد با همنوعانش وا میداشت. وجدان محصول این پیوند بود و مهمترین چیزی که میتوانست این پیوند را دچار خسران کند زمان بود. چون گذشت زمان اتفاقات غیر منتظره ای را به پیمان تحمیل میکرد. رهبران مذاهب برای اطمینان دادن به مردم درباره ی این که خدایشان شکست ناپذیر است داستان های نبرد خدا یا نمایندگان او با اژدهایان و پیروز درآمدن قهرمان از نبرد را خلق میکردند. چون اژدها نماد زمان بود. اما در عین حال، اژدها خدای اصلی ای نیز بود که مذهب کاهنان همیشه یک اختراع فرعی بر آن به شمار می آمد. خدای اصلی، خورشید بود که خانه اش در دایره البروج و در برج اسد (شیر) واقع بود. چون شیر به دلیل رنگ پوست، داشتن یال های آتش مانند و قدرت فراوان، تجسمی از خدای خورشید بود. برج اسد در تابستان، دوران اوج قدرتنمایی خورشید بود. اما خورشید همیشه در این برج نمیماند و باید به سمت دوران ضعف خود در پاییز و زمستان حرکت میکرد. این حرکت در طول دایره البروج اتفاق می افتاد که تجسمش ماری بود که با گاز گرفتن دم خود، یک دایره ایجاد کرده است و به او اوروبوروس میگفتند. حرکت خدای شیرگون خورشید در طول بدن مار باعث ترکیب شدن تصاویر شیر و مار و تبدیل آنها به تصویر اولیه ی اژدها میشد که اژدهای چینی هنوز به نام او "شیر-اژدها" نامیده میشود هرچند خصوصیات جانوران توتمی دیگر را به خود جذب کرده است. اژدها نماد زمان است چون زمان است که تغییرات وضعیت خدا را در خود نشان میدهد و البته میتواند خود خدایان و مذاهب را قربانی خود کند. چون اوروبوروس ماری است که از خودش تغذیه میکند و به پیش میرود. برای خدا، این «خودش» شامل شکل های مختلف او است که حکم فرزندان او را دارند. بنابراین اوروبوروس به راحتی تبدیل به کرونوس یا ساتورن خدای یونانی-رومی زمان میشود که فرزندان خود را میخورد. کرونوس و زئوس خدای برتر یونانی-رومی نخست یک خدای واحد بودند. این که زئوس بعدا بدل به پسر کرونوس شد که پدرش را سرنگون میکند به تعریف جدید او از خودش به عنوان شکست دهنده ی اژدها برمیگردد. اما زئوس یا ژوپیتر درواقع همان یهوه صبایوت خدای یهود است که روز مقدسش سبت یا شنبه، همان روز زحل سیاره ی کرونوس است. یهوه هم فرزندان خودش را میخورد. برای همین است که تجسم او شیر است و تجسم پسرش عیسی مسیح بره. چون یهوه هم پسرش را در راه خودش قربانی کرده است. کلمه ی صبایوت، از ریشه ی "سبع" است که هم به معنی شیر است و هم به معنی عدد 7 که هفتمین روز هفته یعنی شنبه را نشان میدهد. در بودیسم تبتی، "ذا" خدای سر شیر داری بوده که از مردم حمایت میکرده است. این نام از همان ریشه ی ذی یا دی یا تئوس است که زئوس هم به آن برمیگردد. در یهودیت، مردی که سر شیر داشته باشد، فرشته "آریل" به معنی شیر خدا است که مسئول جهان مردگان است.و با این حال، به سبب برابر به کار رفتن نام یهوه با ال به معنی خدا به طور کلی، او برابر با لقب یهوه به نام "آریاهو" به سادگی به معنی شیر-خدا است و خود یهوه است که خدای مرگ است. تجسم شیر نیز با هم معنی بودن لغات به کار رفته برای شیر و خدا برابر است. کلماتی چون روح، آروآ، آلوآ، علو، علی، ایلی، اله، ایلو، ایرو، آرون، آری، آریه، آریا، هاریه، هری، هورو، هوار، خوار، خور، کورو، سیرو، آسور، اهور، و مانند آنها همزمان به معانی شیر، خورشید، خدا و پادشاه/اشراف استفاده شده اند. با این حال، درست در جایی که خدا به شکل یک شاه و یا نژادی از مردم انسانی مثل آریاهای هندی درمی آید، به دلیل تجسد در میرایانی ضعیف، درست مثل مسیح که در مقام پسر خدا یا تجسد زمینی او، تجسم گوسفندی را یافت که توسط شیر آسمانی خورده میشود تا داستان فرزند خوری ساتورن سر جایش باقی بماند، شاه و اشراف یا نژاد برگزیده نیز حکم جنگجویانی را یافتند که در راه خدا کشته میشوند تا خدا از آنها تغذیه کند و اینچنین به گاوسانانی که شیر به خوردنشان علاقه دارد چون گاوان و گوسفندان و بزان تشبیه میشوند. در هند، کریشنا که تجسم انسانی ویشنو است، چوپان گله ی گاوها است. چون شاهان به چوپانان تشبیه میشوند و مردمشان به گله ی گاو. البته کریشنا به عنوان کسی که در راه ویشنو میمیرد و مقدس میشود خودش حکم رئیس گاوها در یک هیبت انسانی را دارد. خدای ویشنو شکل توسعه یافته ی ناراسیمهای وحشتناک به شکل مردی با سر یک شیر است. نام کریشا یا کریشنا نیز مرتبط با کوریوس لقب آپولو خدای خورشید در مقام حامی حکومت ها است. تاج و تخت شاهی به نام او "کرون" نامیده میشود و خودش ملقب به "کورونا" یعنی تاجدار است. آپولو نیز عامل فروریزی بیماری ها و بلایا و ازاینرو خود خدایی مرگ آور است و حکومت ها هم به نام او جایز به مرگ آوریند. حکومت ها شهرها را تشکیل میدهند و در یونانی خدای حامی شهر، پولیوس یا زئوس پولیوس است که شهر به نامش پولیس نام میگیرد. این نام میتواند با پوروشا نام خدای گوسفند سر هندوها مرتبط باشد که در راه خلقت، قربانی و از نو زنده شد و یکی از نسخه های هندی عیسی مسیح به نظر میرسد. او را میتوان با گاوی که به دست میترا خدای خورشید قربانی میشود هم مقایسه کرد.:

“god as time in the ancient world”: bhakti ananda goswami: 2013: soolabablog.com

مارک گراف، نام پوروشا را با نام پوروس شاه هندی مغلوب اسکندر مقایسه میکند و نام پوروس را نیز شکل دیگری از پارس یعنی کشوری میشمرد که اسکندر آن را فتح کرده است. پوروس هیبتی غول آسا داشت و نبرد اسکندر جوان و کوچک با او روایتی دیگر از نبرد داود بنیانگذار پادشاهی یهودیه با جالوت غول پلستینی است. به روایتی، اسکندر و پوروس سعی کردند تا با نبرد تن به تن، موضوع را حل و فصل کنند. اسکندر که زور پوروس را بسیار شمرد خدعه ای کرد. او به پوروس گفت که چرا درحالیکه قرار به نبرد تن به تن است، یاران پوروس به کمک او شتافته اند. پوروس بازگشت تا یارانش را بیابد. در همین زمان، اسکندر، با سلاحش، زخمی کاری بر پهلوی او وارد آورد و او را از روی اسب پایین انداخت تا جان دهد. مارک گراف معتقد است این داستان، در نبرد هراکلیوس با خسرو شاه پارسیان نیز قابل ردیابی است. قرار شده بود که خسرو و هراکلیوس در یک دوئل جنگ را بین خود فیصله دهند. اما خسرو به جای خودش، یکی از اشراف را به جنگ هراکلیوس فرستاد. هراکلیوس با همین خدعه ی بالا از اسکندر، اشرافی مزبور را کشت. خبر قتل خسرو در همه جا پیچید و لشکریان پارس، ضعیف شدند و پیاپی شکست خوردند. خسرو که فضا را پر از نارضایتی یافت تصمیم گرفت برای این که خیالش از داخل جمع شود تمام اشراف پارسی را که زندانی کرده بود، اعدام کند. خویشاوندان زندانیان برآشفتند و قباد شیرویه آنها را تحریک به شورش کرد. خسرو گریخت و پس از مدتی در حالی که پولی نداشت در باغی از باغبانی خواست تا در ازای تکه فرشی مرصع به سنگ های قیمتی، برایش غذا تهیه کند. باغبان وقتی برای تهیه ی غذا مراجعه کرد مردم با دیدن وضع فقیر و آشفته ی او فکر کردند او این وسیله را با دزدی به دست آورده است و او را تحویل مامورین دادند. در بازجویی باغبان قضیه را توضیح داد و خسرو دستگیر و کشته شد. مرگ خسرو در حال فرار از جنگ توسط افراد خودش پس از شکست از هراکلیوس، یادآور قتل داریوش به دست افراد خودش موقع فرار از جنگ پس از شکست از اسکندر است. مارک گراف، این که خسرو شاهی بوده که پس از فرار، ظاهر مردی فقیر را یافته است، قابل مقایسه با داستان عیسی مسیح میداند که شاه یهودا بود ولی ظاهر مردی فقیر و مسافر را داشت. دستگیری خسرو توسط ماموران به واسطه ی باغبانی که دنبال خرید غذا رفته بود را نیز قابل مقایسه با دستگیری عیسی توسط مامورین پس از مراجعه ی یهودای اسخریوطی به آنها در زمانی میداند که حواریون فکر میکردند یهودا برای خرید غذا رفته است. خسرو نقش مهمی در ترویج مسیحیت در شرق داشت و این به سبب ازدواج با مریم دختر موریس امپراطور روم بوده است، هرچند منابع شرقی آن را گاهی به تاثیر همسر دیگرش شیرین ارمنی نسبت داده اند. خسرو به سبب داشتن مقام دامادی امپراطور روم، موفق به غلبه بر بهرام چوبین و فتح پارس شد. ازاینرو میتوان او را یک نسخه ی شرقی موریس نیز در نظر گرفت. مریم دختر موریس برای خسرو میتواند نمونه ی دیگری از مریم مقدس برای یهوه و مریم مجدلیه برای عیسی مسیح باشد. موریس نیز توسط رومیان سرنگون شد و در راه فرار دستگیر و مقتول گردید و جنگ خسرو با روم از برای گرفتن انتقام او عنوان شد. بنابراین مرگ خود خسرو کپی ای از داستان مرگ موریس در مقام یکی از فرم های شاهانه ی مسیح در غرب است. رخداد مزبور به شکل نبردی بین دو شاه رومی که یکیشان خسرو است، در نبرد امپراطور تئودوروس بیزانسی با سلطان کیخسرو سلطان ترکان سلجوقی بازآفرینی میشود چون سلجوقیان و بیزانسیان هر دو خود را رومی مینامیدند. به طرز شگفت انگیزی داستان دوئل شخصی هراکلیوس با بدل خسرو اینجا یک بار دیگر در صحنه ی دوئل کیخسرو و تئودوروس در نبرد انطاکیه تکرار میشود. تئودوروس و کیخسرو تصمیم میگیرند به جای جنگ بین ارتش ها اختلاف خود را با دوئل پایان دهند. درست در جایی که به نظر میرسد مرگ تئودوروس قطعی است او موفق به ساقط کردن دشمن از اسب و کشتن او میشود. با بالا رفتن سر بریده ی سلطان بالای نیزه، روحیه ی لشکریان ترک در هم میشکند و بیزانسی ها جنگ را میبرند. لازم به ذکر است که کلمه ی قیصر که به جای سزار در شرق برای نامیدن فرمانروای روم به کار میرود، فقط در تلفظ با کلمه ی خسرو فرق دارد و این درحالیست که هرچه جلوتر می آییم منظور از روم در منابع شرقی، همان روم ترکی سلجوقیان است و پیروزی روم بر ترک ها و شکست بعدیش از آنها در شاهنامه ی فردوسی به صورت پیروزی کیخسرو شاه ایران بر تورانی های ترک درآمده است که بعدا این کیخسرو در یک برف و سرمای اسرار آمیز ناپدید میشود. این برف و سرما نماد شمال سرد تورانی است.:

“porus, khosrow ii and Christ”: mark graf: chronologia: 14/12/20165

مارک گراف در مقاله ی دیگری برف و سرمای نابودکننده ی کیخسرو و ژنرال های اصلیش در شاهنامه را با یک برف و سرمای دیگر در تاریخ چین مقایسه میکند. دراینجا ایرانی ها معادل هان های چینی هستند و تورانی ها معادل مغول های سلسله ی یوآن. داستان ازآنجا آغاز میشود که در زمان حکومت طغون تیمور، آخرین فرمانروای قوبلایی چین، در خانه ی پیرمردی چینی به نام ژو یی، پسری متولد میشود و همزمان با این اتفاق، رنگین کمانی از خانه خارج میشود. ماموران موضوع را غیرعادی میشمرند و میگویند که نوزاد باید کشته شود. اما خان از این کار امتناع میکند. بعدها آن پسر که ژوگه نام گرفته بود، در داستانی شبیه فتح تروآ به دست یونانی ها، با یارانش که درون گاری هایی وارد شده به پکن مخفی شده بودند، شهر را فتح کردند و خان و خانواده اش به مغولستان در شمال گریختند. در راه، بیلیگتو پسر خان، به نیروی جادو، برف و سرمای سنگینی را بر نیروهای چینی تعقیب کننده میفرستد که ژنرال های چینی و لشکرشان را در خود مدفون میکنند. طغون تیمور در پایتخت چنگیزخان یعنی قراقوروم مرکز میگیرد و پس از او به ترتیب دو پسرش بیلیگتو و طغوس تیمور به قدرت میرسند. طغوس تیمور نه فقط نامی شبیه طغون تیمور دارد بلکه مانند او پایتخت خود را در یورش ژنرال های چینی سلسله ی مینگ از دست میدهد و در راه فرار اسیر دشمنش یسادور میشود که خان را با زه کمان خفه میکند. یسادور همسر چینی طغوس تیمور را به ازدواج خود درمی آورد درحالیکه این زن از خان قبلی حامله است. زن دعا میکند که حاملگیش آنقدر طولانی شود که وقتی فرزند به دنیا می آید خان فکر کند فرزند خودش است. دعا مستجاب میشود و فرزند به دنیا آمده انکه خان جانشین یسادور است. یک بار یسادور خان در خواب میبیند که دو اژدها با هم در جنگند و یکی دیگری را شکست میدهد. از مشاوران معنی را میپرسد و آنها میگویند که بین دو پسر او بر سر قدرت جنگ درخواهد گرفت. یسادور این را به تضاد قومیت دو پسرش که یکی مادر هان و دیگری مادر مغول داشت مربوط میکند و با دور کردن محل زندگی آنها از هم، از بروز کدورت بین آنها جلوگیری میکند.:

“issues of reconstruction, 2”: mark graf: chronologia.org: p160

داستان بیان شده، یکی از چند روایت موجود است. بر اساس صفحه ی انکه خان، در ویکی پدیای ژاپنی، برخی منابع، انکه خان را همان بیلگه خان دانسته اند که در این روایت، برادر انکه خان است و بعد از او بر تخت سلطنت مینشیند و ممکن است دو داستان مختلف درباره ی اصالت انکه خان وجود داشته باشد که بر اساس اختلاف دو خاندان مغولی قوبیلایی و اریغ بغایی پدید آمده باشند. توضیح این که یسادور، بنیانگذار خانات اویرات است که خود را از نسل اریغ بغا برادر قوبیلای خان میخوانند. اریغ بغا به دلیل تعصب مغولی، علیه حکومت برادر چینی مآب خود قوبیلای خان شورید ولی شکست خورد و دو سال بعد در اثر بیماری درگذشت. صفحه ی اریغ بغا در ویکی پدیای ژاپنی، پیروزی یسادور بر طغوس تیمور را «انتقام» خاندان اریغ بغا از خاندان قوبیلای میشمرد. بنابراین احتمال دارد تغییر نسب انکه از قوبیلای خان به اریغ بغا همزمان با تغییر اسمش از انکه به بیلگه، نشانه ای از تغییر مرام گروهی از مغول ها به بهانه ی تغییر نسب و داستان سازی های پیرامون آن باشد که به تضاد بیابانگردی با تمدن چینی مفهوم میدهد. در این داستانسازی، اریغ بغا و قوبیلای خان، دو نوه ی چنگیزخانند که خود از یک بساط بیابانگرد برمیخیزد و چنگیزخان با فتوحات خود و استخدام مشاوران مسلمان و چینی و اویغور، سرچشمه های میل به تمدن را در مغول ایجاد میکند که با قوبیلای خان به اوج خود میرسد. بنابراین انتقام اریغ بغا، به مفهوم بازگشت به بی تمدنی و انحطاط است. درصورتیکه مسیر طی شده را به پیروزی کیخسرو بر ترکان و ناپدید شدنش در زمستان تشبیه کنیم، نه فقط مدفون شدن چینی ها در برف جادویی اسلاف انکه روایت دیگری از این مضمون است، بلکه سقوط خسرو در یورش رومی ها و ظهور حکومت اعراب بادیه نشین بر خلا به وجود آمده در تاریخ نگاری بنیان ساز مدرنیته ی پهلوی در ایران کنونی، خود یکی از برداشت های ممکن شده از یک نسخه ی غربی داستان بنیان آن است.

تنها در اوایل قرن بیستم بود که مورخین و باستانشناسان غربی به صرافت افتادند به هر قیمتی شده، آثار سلسله های هکمنید (بعدا هخامنشی) و ساسانی را از هر خرابه ای که بشود در سرزمین وحشی و کم سکنه ی ایران بیابند. ایران فلاتی خشک و کوهستانی و گرفتار در یورش ها و نزاع های قبیله ای بود و در این وضعیت چندان تفاوتی با اکثر همسایه های عرب و افغان و ترکش در شرق و غرب نداشت. تنها پس از به استخدام درآمدن آموزش دهندگان فرانسوی و سپس پروسی در ارتش عثمانی بود که شرایط تغییر کرد. این زمان ارتش ترک آنقدر قوی شد که پاتسی/پادشاه ها یا حاکمان محلی ناچار به درآمدن به خدمت دولت برای ارتقا و تبدیل خانواده شان به پاشاهای عثمانی شدند و فقط در همین زمان بود که در شرق و در ایران هم ممکن شد که عنوان پادشاه از یک حاکم محلی به حاکم یک کشور بزرگ تبدیل شود فقط بعد از این که روسیه و انگلستان و عثمانی بر سر به وجود آمدن چنین کشور مستقلی برای در امان ماندن از خیالات همدیگر به توافق رسیدند. تنها در قرن 19 بود که شرع اسلامی بداخلاق عثمانی روی خاطره ای دور از یوحنای تعمیددهنده (یحیی) سوار شد و برخورد خاص خود با بدویان و بیسوادان، کهن الگوی آن را به یک نیمه حیوان ریشوی ترسناک به نام محمد ابن عبدالوهاب تبدیل کرد که در بیابان عربستان قرن 18 جای گرفت. تصویر بعدی حضرت محمد ابن عبدالله به صورت یک جنگسالار وحشی خونخوار که افرادش را به فتح شرق و غرب میفرستد فقط یک فرافکنی از روی تصویر محمد ابن عبدالوهاب افسانه ای بود که به سلیقه ی غربیانی که برای جور درآمدن تاریخ اختراع شده در قرن 18 اروپا، برای شرقی ها کتاب کشف میکردند به 1400 سال پیش منتقل شد. چند نسخه ی دیگر از این محمد برای عثمانی ها ساخته شدند که ازجمله ی آنها میتوان به سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی اشاره کرد. نسخه ی افغات هم داشت که همان سلطان محمود غزنوی است که تصویر سلاطین مسلمان هند از رویش کپی شد. یک نسخه ی وحشی دیگرش هم برای ایران ساخته شد که همان آقا محمد خان قاجار است. این یکی در قرن 19 قرار گرفت تا قبل از عباس پدر محمد شاه قاجار [پدر ناصرالدین شاه] قرار بگیرد بلکه دیرآمده بودن اسلام آن هم در قرائت شیعیش در ایران قابل توضیح باشد. عباس مزبور البته شاه نبود. اما آنقدر در مصلح و غربگرا بودنش اغراق کردند که ناگهان تبدیل به شاه عباس کبیر صفوی شد که به انگلیسی ها عنایت داشت و یک سلسله برایش اختراع گردید و محمد شاه هم نسبت به پدر تازه شاه شده اش نقش آقا محمد خان را پیدا کرد که دارد کشور فروپاشیده ی شاه عباس را احیا میکند. البته درنهایت آقا محمد خان به سبب همهویتی با محمد پیامبر (بخوانید: محمد ابن عبدالوهاب) به همراه سلسله اش، مسئول نابودی تمدن باشکوه نداشته ی ایران قلمداد شدند.:

Chronologia.org: issue 769

ممالک محروسه ی قاجار که نام رسمی کشور مورد بحث است به دلیل ارتباطی که غرب بین او و سرزمین "ایران" در شاهنامه ی فردوسی –کتابی که از هند به ایران وارد شد- برقرار نمود، سنت های استبداد فرمانروایی را که در خود شاهنشاه قاجار آنقدر برجسته نبود و تا حدودی اسباب زحمت مملکت در هرج و مرج دو صد کدخدایی فئودالی مملکت محسوب میشد به درون مملکت تزریق کرد. تنها قسمت های برجسته شده در شاهنامه، رودررویی ایران و توران بود که حکومت ترک حاکم بر کشور نماینده ی آن بود. با این حال، خود انگلیسی های فرهنگ آموز به اشراف قاجاری، آنقدرها ترک و ایرانی را روبروی هم قرار نمیدادند. چون داشتند با برجسته کردن آریایی ها در ایران، خودشان را به ایرانی ها پیوند میدادند همانطورکه پیشتر مستعمره ی «آریایی» قبلیشان هند را به خودشان پیوند داده بودند. ایران یک مجرا بین هند دوردست و شمال آریایی در روسیه است که آریایی ها ازآنجا به غرب حرکت کردند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در نیمه ی دوم قرن 19 نوشته است که نسبت با شرق تا حدود زیادی ازاینجا بررسی میشده که در زبان های کلتی، معمولا حروفی مثل "ت" و "ث" و "ز" و "ر" وقتی وسط کلمه قرار میگرفتند یا صامت میشدند خوانده نمیشدند و ازاینرو خوانده شدن این حروف در کلماتی مثل "ایرلند" باید با مهاجرتی از شرق انجام گرفته باشد که سعی میشد رد آن در حملات به انگلستان ردیابی شود. ازاینرو افسانه ی "شاه اوری" king orryیا یا "اور بزرگ" great or یا "سنت اور" st or برای انگلیسی ها جالب بود. وی یک شاه اسکاندیناویایی بود که بخشی از بریتانیا شامل ایرلند را تصرف کرد. نام او شبیه لغت "آری" یا "آریایی" است و یکی از فرم های هرکول یا زئوس در افسانه های بریتانیایی شمرده میشد. فورلانگ در مورد او و ارتباطش با خدایان یونانی-رومی فرضیه ی اوهمروسی را به یاد می آورد که بر اساس آن، خدایان، انسان هایی توانا بودند که در موردشان اغراق کرده بودند. هندوستان از نظر ترسیم خدایان انسان نما با قدرت های فوق طبیعی فراوان که همیشه دارند در کنار آدم ها راه میروند کم نگذاشته بود. از طرفی یکی از نام های اور بزرگ ta or بود که میتوانست tor یا thor خدای اسکاندیناوی هم باشد. Tyr نام پسر اودین خدای بزرگ اسکاندیناوی میتوانست "تا ایر" یعنی "ایر بزرگ" و از این طریق به ایران مربوط باشد. در شاهنامه تور جد تورانی ها و نسبش همریشه با ایران بود. ایران با مملکت کوسا [قلمرو قاجارها] تطبیق میشد که در همسایگی هند در جنوب شرقی و سرزمین های تورانی-ترکی در شمال قرار داشت و تورانی ها نیز با اسکوت ها تطبیق میشدند که اسکات ها و ساکسون های ساکن شده در بریتانیا از نسل آنها شمرده میشدند. تور به عنوان یک منشا میتوانست کوه طور موسی باشد. چون اگر تا اور ریشه ی آریا باشد و به جای قلمرو خدایان یک کوه المپ داشته باشد همنامی او با طور سینا در تورات نمیتواند اتفاقی باشد.تاثیرپذیری اسکیت ها از مذهب کوثا در عراق، واسطه ی ارتباط آنها با یهوه و یهودیت است. یهوه در این صجنه خود ژوپیتر یا زئوس بود و بی اعتنا به هر قانون اخلاقی مسیحی.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p434, 440-450

دراینجا سعی میشد تا یهودیت را از بیراهه ی اخلاق گرایی مسیحی در اروپا بیرون بکشند و به پیوندهایش با مشرکین که مسیحیت آنها را به جادوگری متهم میکرد برگردانند. هدف این بود که جادو باوری رو به رشد قرن 19 را از خلال منشا کابالیستیک یهودیش تا شرق سامی که ریشه ی فنیقی یهودیت از آن می آید دنبال کنند. آنطور که فورلانگ مینویسد، در افسانه های فنیقی و مصری، «کارون» یا «کاریس» نام محلی افسانه ای بود که در آن قایق سواران به انجام جادو میپرداختند. مستشرقین انگلیسی، نام کارون را با محل مشابه CLOYNE در افسانه های ایرلندی و KARIG-KROITH در افسانه های انگلیسی مقایسه میکردند و به سبب ارتباط با آب، این نام ها را با جزیره ی GRYN یا GUERN مقایسه میکردند که وقف سنت پاول و سنت الیاس بود که این نام ها نیز به راحتی قابل مقایسه با نام های بعل و ایلو خدایان فنیقی و البته هلیوس نسخه ی یونانی ایلو بودند. نام بعل نیز به معنی متعلق به ال یا ایلو است. دراینجا گرین به راحتی میتوانست فرم دیگری از ارین و ایری و آریا باشد که همگی به معنی در نسبت با ار یا ال هستند. ریشه ی "کور" هم که به خورشید معنی میداد با کارون و کاریس و البته با ایر و آریا معادل بود و منبع جادو را در شرق قرار میداد. این برداشت از شرق در غرب میتوانست با تصویر آشنای جادوگری کولی های هندی تبار گره بخورد که از مسیر ایران در جهان گسترش یافتند. کولی های انگلیسی، خورشید را KAM مینامیدند. همین لغت به صورت GAM در بین کولی های ایرانی یافت میشد. مستشرقین، آن را با "کام" در هندی به معنی لذت جویی مترادف کردند. کام میتوانست نتیجه ی اضافه شدن "م" تعریف سامی به "کا" یا "اکا" باشد. اینها را با "آک" و "آق" در زبان کوثایی عراق به معنی خورشید ربط داده بودند. آخایی های یونان و آکامنی های دشمن یونان [که بعدا تبدیل به هخامنشیان شدند] از همین ریشه نام داشتند. کلمه ی آق در بین هندیان به معنی آتش یافت میشد که خورشید از جنس آن است. کاریس هم میتوانست محل ظهور کاریان های ایونی به کنایه از یونانیان باشد. کاریس محل افروختن آتش بود و آتش هم برای شیوا خدای نابودی هندوان و هم برای یهوه خدای خشمگین یهودیان، ابزار مجازات گنهاکاران است. ماکس مولر، "کار" هندی و "غار" خاورمیانه را که با "هار" و "حرا" به معنی غار و کوه در سامی مرتبطند، دروازه های ورود به جهان زیرین و دوزخ تلقی کرده است که قابل تطبیق با کاریس هستند. درواقع نام "سرس" الهه ی زمین رومیان، خود میتواند با کاریس مرتبط باشد. خرو یا قهرو جهنم مصری که شهر قاهره روی دروازه ی آن بنا شده هم میتواند به این لیست اضافه شود. یکی از القاب یاخوس –مرز یهوه در شرع یهود با باخوس خدای دوزخی- «گار» به معنی بانگ زدن همچون گاو است. تمام این لغات به نوبه ی خود قابل مقایسه با "کران" به معنی افق های طلوع و غروب هستند که دروازه های ورود و خروج کور یا خورشید به جهان مردگان در زیر زمین را نشان میدهند. جای خورشید را میتواند قهرمانانی که مثل زاهدان مدتی در غارها به سر میبرند و به طور صوری به جهنم وارد میشوند بگیرند. این قهرمانان هم در مسیحیت آشنایند هم در بودیسم و هم در مذهب عربستان پطرا. مارکوس کین، آنها را دنباله ی قهرمانان "لیک ملکادور" یا «کلیسای طلایی ملوخ» میبیند که به جهنم میروند تا با نیروهای اهریمنی به دست آمده برای خدمت به بشر بازگردند و خود، نسخه ی یهودی-مسیحی مذهب دوزخ پرستی کوثا هستند.:

Ibid: P 260-270

درصورتیکه بخواهیم قهرمان های درآمده از غار را به جای خورشیدی که از شرق برمیخیزد و بسنجیم و شرق را نسبت به کوثایی های عراق تعیین کنیم، تمام کشورهای تحت پوشش کولی ها در شرق مزبور که هندوستان و ایران و آسیای مرکزی را در بر میگیرند سرزمین های آریایی هایند حتی اگر تمام حکمرانانشان در قرون 18 و 19 ترک یا نیمه ترک بوده باشند. پس هر عنصر غیر ترک و غیر عربی در این کشورها به نشانه ی تفاوتشان با عثمانی دربرگیرنده ی عراق در غرب، یک عنصر باستانی در نظر گرفته میشود. اما اینها همه اش بهانه است. هدف، عرب زدایی و ترک زدایی از این قلمرو برای ایجاد یک دروازه ی واقعی به جهنم است: کوششی که در ایران و هندوستان به ثمر نشست و رستاخیز را در اسلام زدایی تحت تعبیر ملت ها به آریایی های نا عرب و نا ترکی که به خون بیگانه آغشته شده اند تعیین نمود. هیچ بازگشتی به باستان در کار نیست. چون هدف فقط شیطانی شدن است و در این شیطانی شدن باید از پیشوای شیاطین یا آریایی های اصیل در اروپا و امریکا تبعیت نمود. مشکل اما آنجا پیش آمد که مردم تمام ممالکی که توسط اروپا و امریکا بدبخت شده بودند از دیدن تصاویر تبلیغاتی اروپا و امریکا راهی آن کشورها شدند و فرهنگ های خود را هم بردند و وزن رای ایجاد کردند و یک دفعه معلوم شد که اروپایی ها و امریکایی ها دارند به تکثر نژادی و این که به خارجی ها اجازه ی راه یافتن به مدارج بالا را میدهند افتخار میکنند. به نظر میرسید دیگر، سبک فرهنگی اروپایی برتری خاصی ندارد و همینطور اقتدا به شیطان برای موفقیت. حتی تفاخر غرب به برتری شرافت خود در ادبیات، کم کم رنگ باخت و داستان ها بازآفرینی شدند.

کتاب «ایلیدن» از مجموعه ی وارکرافت نشانه ای از این تغییر را در خود انعکاس میدهد که همزمان در سطح سینما و فیلمسازی نیز در حال بروز است. این کتاب، دنیایی را خلق میکند که مخلوقاتش همنام و مشابه مخلوقات تالکین هستد. در کتاب های تالکین، قلمروهای اجنه با سرزمین های باستانی زمین و نژادهای آن تطبیق شده اند. الف ها با آلمانی ها تطبیق میشوند که آدم ها مرتبا با آنها مخلوط میشوند و کم کم جای الف ها را در ریاست بر زمین میگیرند. هابیت ها معادل انگلیسی ها و دورف ها معادل یهودی ها هستند. در مقابل، تمام مردم غیر اروپایی اورک های شرورند. در سه گانه ی ارباب حلقه های پیتر جکسون شما میبینید که تمام قهرمان های فیلم، قیافه های اغراق شده ی اروپایی با موی بور و چشم رنگی دارند و تنها سیه چردگان، اورک ها هستند. اما از آن زمان تا حالا اوضاع چنان تغییر کرده که در سریال ارباب حلقه ها از بازیگران سیاهپوست برای نقش های مثبت استفاده میشود و کشورهای تالکین چند نژادی شده اند. کتاب های وارکرافت اما به سبب تاخر زمانی، حتی در سطح داستان، گامی فراتر از دنیای تالکین نهاده اند بطوریکه اورک ها نیز کاملا شرور نیستند و از بینشان قهرمانانی ظهور میکنند. قلمرو اورک ها به صراحت «هورد» یا همان اردو نامیده میشود که نام به کار رفته برای حکمرانی های ترک-مغول است. در بعضی صحنه ها اورک ها با دیگر نژادها علیه نیروهای شیطانی فراتر از این جهان متحد میشوند. الف ها هنوز خصلت های اروپایی برجسته ای دارند. ولی به جناح های مختلف تقسیم میشوند که بعضی از آنها شرورند و در اثر برخورد با جادوی اهریمنی موسوم به FEL به معنی گناه تبدیل به مردمانی شیطانصفت شده اند. ایلیدن، خود یک الف شیطانصفت است. وی که نخست یک شکارچی شیاطین بود، به خدمت کائل جیدن شیطان، فرمانروای آرگوس درآمد و برای او جنگید و وجود خود را از نیروهای شیطانی انباشت. اما دستگیر شد و هزاران سال در قفسی جادویی زندانی بود تا این که او را برای نجات اوتلند از یورش شیاطین، از قفس آزاد کردند. او مگاتردن، حاکم شیطان معبد سیاه را دستگیر کرد و همزمان خود را وفادار به کائل جیدن نشان داد و برای او عزم فتح شمال را نمود. اما در جنگ شکست خورد و به زودی و به دلایلی نامعلوم، مورد حمله ی لژیون شیطانی قرار گرفت. هدف ایلیدن از زنده نگه داشتن مگاتردن، استفاده از خون او برای تولید موجودات شیطانی برای نبرد با خود شیاطین بود. ایلیدن الف هایی را که درصدد انتقام از شیاطین بودند استخدام میکرد و آنها را طی عملیاتی بسیار شیطانی، دارای نیروهایی فوق عادی مینمود که بتوانند با شیاطین بجنگند. الف های شیطان شده موجوداتی روانپریش بودند که به راحتی ممکن بود جان خود و همکاران خود را بگیرند. ایلیدن در عالم مالیخولیا به آنها نشان میداد که دشمن بزرگ، لژیون شیطان است:

«تنها دلیل وجودی لژیون، نابودی بود. لژیون سوزان هرگز متوقف نمیشد تا زمانی که همه چیز غیر از خودش نابود و مرده باشد و در آخر کار به خودش نیز رحم نکرده و همه چیز و همه کس در پایان، نابود و ناپدید میشد.» (ایلیدن: ویلیام کینگ: ترجمه ی افشین اردشیری: نشر ویدا: 1396: ص141)

بدین ترتیب ایلیدن ثابت میکند که برای نبرد با شیطان باید از جنس او شد. اما آنچه که برای همرزمان ایلیدن واقعی است از دید اطرافیان ایلیدن فقط یک خدعه است و آنها هرچه زمان میگذرد بیشتر به دیوانگی او زیر سنگینی نیروهای شیطانی یقین میبرند. بزرگترین فتنه از خود کرابور یا معبد سیاه فعلی بلند میشود که ایلیدن آن را محل آزمایش های شیطانی خود کرده است. این معبد متعلق به BROKEN یا در هم شکسته ها است و آنها از وضع پیش آمده ناراضیند. این مردم سابقا در آرگوس میزیستند تا زمانی که نیروهای شیطانی کائل جیدن آنجا را تصرف و همه چیز را شیطانی نمودند. کائل جیدن یکی از دو ژنرال اصلی سرگراس هبوط کرده FALLEN بود. سرگراس یکی از تیتان ها یا خدایان اعظم پانتئون بود که مدت ها برای نجات جهان با شیاطین جنگیده ولی حالا به خود شیاطین پیوسته بود تا جهان را نابود کند. او دقیقا نسخه ی ابلیس شیطان شده در وارکرافت است. حارث که بعدا ابلیس نامیده شد نیز به سبب نابود کردن شطنه در نزد خدا مقام بالایی یافت. اما غرورش سبب سقوط او و رانده شدنش از درگاه الهی گردید. نیروی فل که سرگراس بر مغلوبینش جاری میکرد آنها را غرق در بدبختی و نابسامانی مینمود. درهم شکسته ها نیز چنین وضعی داشتند. آنها یعنی نژاد اردار که به سبب رانده شدن از آرگوس به "درنای" یعنی تبعیدشده معروف بودند در درانور در کنار اورک ها اقامت گزیدند و تمدنی زیبا ساختند تا این که فل شیطانی اورک ها بر آنها جاری شد و قیافه هایشان را به حالت هیولاهایی بد منظر درآورد. فقر و بدبختی در بینشان شایع شد و گدایی و بیماری افزایش یافت. بیابان های مملو از حشرات موذی و جانوران مخوف در اطراف گسترش یافتند و در هم شکسته ها مجبور به خوردن جانوران خونسرد کریه و ماهی ها شدند. رهبران در هم شکسته در هر فرصتی یاد شکوه گذشته ی خود را میکنند. الکسیوس در هم شکسته خطاب به "مه ایو" الف میگوید:

«منهدم شدن یک دنیا؟ وحشتناک برای توصیف این رویا به هیچ وجه کافی نیست. فکر کردیم دنیا به آخر رسیده است. آسمان آتش گرفته بود و قاره ها از هم جدا میشدند. مواد مذاب از همه جا سرازیر شده بود و آذرخش های جادویی از نوک قله ای به قله ی دیگر میپریدند. گاهی تکه ای از یک کوه جدا شده و در آسمان شناور میماند، گاهی هم با زمین برخورد میکرد و هزاران نفر را در یک لحظه میکشت.» (همان: ص 3-152)

این صحنه ها مشخصا با صحنه های جنگ که در آن شیاطین بر دشمنانشان شهابسنگ نازل میکنند بی ارتباط نیست. درواقع نیروهای شیطان تا اندازه ی زیادی تجسم نیروهای فیزیکی حاکم بر زمین و آسمانند که پیوسته باعث بی نظمی های آب و هوایی بر ضد انسان ها میشوند. ایلیدن نیز به نوبه ی خود، بر بدی اوضاع می افزاید و برای ناچار کردن در هم شکسته ها به اطاعت از خود، اقدام به در اختیار گرفتن منابع آب برای تحمیل تشنگی بر مردم در موقع لزوم میکند. مشخصات جغرافیایی بیان شده به خوبی نشان میدهد که اوتلند آخرین منطقه ی باقیمانده ی در هم شکسته ها تجسمی از خاورمیانه است. این در بخشی از کتاب که «ساخته های منحنی و گنبدین» را ویژگی شهرهای آرگوس و اوتلند میشمرد (همان: ص 327) به نوعی به اثبات میرسد. مقفاومت مذهبی اکاما کاهن اعظم معبد کرابور در مقابل اعمال ایلیدن نیز یادآور به مقاومت اسلام در مقابل جریانات غربی است. خشم اکاما متوجه PLEASURE GARDEN (همزمان به معنی باغ لذت و باغ شهوترانی) است که توسط ساتیرها اداره میشود و در آن، سربازان و کارگزاران الف ایلیدن به میگساری و شهوترانی با ساکوبی ها (جن های ماده ی اغواگر مردان) میپردازند. کلمه ی اکاما آوایی بین دو واژه ی عربی «حاکم» و «حکیم» دارد. منتها این مقاومت به سادگی رخ نمیدهد:

«در دهلیز سیاه آزمایش های جادویی، ایلیدن روح اکاما را برای استفاده در جادویی غیر قابل بیان از بدنش جدا کرده و وقتی آن را به جسمش بازگردانده بود، بخشی را نگاه داشته و تبدیل به موجودی از جنس سایه و شبح کرده بود. روح و ارزشمندترین بخش وجودش را از او گرفته و تبدیل به سلاحی بر ضد خودش کرده بود، ابزاری که به کمک آن نه تنها خودش، که مردمش را نیز به بردگی خودش کشانده بود. خیانتکار [لقب ایلیدن] میتوانست هرگاه که اراده کرد، این شبح را آزاد کند و شبح میتوانست از درون، اکاما را ببلعد و از طریق او روح تمام مردمش را که با وردی آیینی به او متصل بودند، به تباهی و فساد بکشاند. در حال حاضر تنها جان خودش در معرض خطر نبود، بلکه روح و رستگاری مردمش نیز در معرض تباهی قرار گرفته بود.» (همان: ص 242)

«چه نام شایسته ای بر آنان گذاشته بودند؟ در هم شکستگان. شیاطین روح مردمش را چنان در هم شکسته بودند که دیگر قابل بازسازی نبود و چنان به فرمانبرداری خو کرده بودند که هر کسی که نیرومندتر بود از او پیروی میکردند و هیچ کس از خیانتکار نیرومندتر نبود. برخی از مردم اکاما از ارباب خود مثل بردگانی وحشتزده از شلاق اطاعت میکردند؛ بی هیچ پرسش، تامل یا تفکری و با فرمانبرداری کامل. آنها چنان به فرمان بردن و اطاعت خو گرفته بودند که دیگر خود قادر به تصمیم گیری نبودند و هر دستوری را هر اندازه شوم و تاریک، اطاعت میکردند و گناه آن را بر گردن دستور دهنده می انداختند. اکاما به ساتیرها و سایر شیاطینی نگاه کرد که چگونه مقدس ترین مکان مرمش را با وجودشان آلوده اند. دلش میخواست گریه کند. تماشای الف های خون مغرور که باغ های مقدس مردمش را تبدیل به محلی برای عیش و عشرت خود کرده بودند، چنان قلبش را به درد آورده بود که میخواست از خشم زوزه بکشد.» (همان: ص 3-302)

شگفت این که علیرغم این که ایلیدن از دشمنی اکاما با خودش آگاه است ولی چنان خود را درگیر ساخت طلسم برای هجوم به آرگوس و وارد کردن ضربه ای سنگین به شیاطین کرده که دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد. در یکی از تجسس هایش موجودی نورانی به او نشان داده که او شیاطین را نابود خواهد کرد و قهرمان برگزیده خواهد شد. اما حتی خودش هم مطمئن نیست که این یکی از القائات شیطانی کائل جیدن است یا نه. وقتی هم که با توطئه ی اکاما لشکری چند نژادی، اوتلند او را تصرف میکنند هنوز در فکر این است که اینها توطئه ی شیاطین برای وقفه ایجاد کردن در کار او است. او در واپسین لحظات عمرش، ارتش الف های شیطان شده ی خود را احضار میکند و از طریق شکافی در فضا-زمان به جان آرگوس می اندازد. تا انتهای داستان و زمانی که ایلیدن به دست دشمنانش به قتل میرسد، ما نمیدانیم که آیا واقعا او دنیای شیاطین را نابود کرد یا این که همواره درگیر توهم بود و حتی این فکر که شیاطین قدرت نابودی همه چیز را دارند نتیجه ی یکی از القائات شیاطین به دنبال شیطانی شدن او بوده است. ویلیام کینگ، نویسنده ی اسکاتلندی کتاب، جای احتمال را برای انواع خوانندگان باز گذاشته است و شاید خودش هم نمیداند جواب چیست و فقثط زمان حال را و تمناهای مردم زمانه را انعکاس میدهد. این، آخرین رمان او است و از زمان انتشار آن در 2016 آنقدر گذشته که مطمئن شویم کینگ، در زمان پایان داستان، هیچ طرح از قبل موجودی برای ساختن یک دنباله برایش نداشته است. یعنی ایلیدن میتواند به خودی خود یک داستان مستقل باشد و هدف اصلی آن نشان دادن یک جریان بزرگ از روح زمانه بوده است: یک جریان مدرن غربی که به دستور شیاطین با نیروهای قطبی به کنایه از اخوت های مسیحی تبار آریایی پرست اشراف اروپا میجنگد و نیروهایی مثل اکاما که نخست به او خدمت میکردند به زودی از او متنفر میشوند و در مقابل او قرار میگیرند. پایان داستان ظاهرا واقع گرایانه نیست. ولی اگر دقت کنیم میبینیم جریانی که ایلیدن نماد آن است همانقدر در محاصره ی لشکرهای چند نژادی است ازجمله الف های اروپایی مثل خودش. استفاده ی جریان های ضد فرهنگی به اصطلاح شیطانی غربی از چند نژادی و چند فرهنگی شدن جامعه برای ضربه زدن به نژادپرستی اشرافی، درنهایت، آن را در مقابل انتظارات فرهنگ های مخالف بیشتری خلع سلاح کرده است. با این حال، احساس این که ایلیدن در این مدت ضربات بزرگی به نیروهای شیطانی وارد کرده نیز درست بوده است. شیطانی شدن تمدن جدید با دور کردن جهان از خرافات مذهبی آن را به وادی دانش کشانده و باعث افزایش افتخارات و ابتکارات مثبت در جهان شده است ولی جریان مربوطه ظاهرا از دید کینگ، فقط یک دیوانه با ماموریت موقت بوده که باید جای به جریان های سالم تر بدهد.

مسلما یکی از چیزهایی که میتوان ایلیدن را به خاطرش دیوانه خواند این بود که مطمئن بود با استفاده از جادو، ذهن و تفکر مردم متنفر از خود را در چنگ دارد. شاید در ایران نیز ساختن یک دروازه ی شیطانی و ضد اسلامی از آن، یکی از همین راهکارهای جادویی بوده است. ولی تاملات اخیر ایرانی ها بر حوادثی مثل دورویی غرب در شورش سال 1401 ایران، جنگ اسرائیل علیه غزه و فضای خبررسانی حول ماجرای تروریستی کرمان در سال 1402 این موضوع را نشان میدهد که ایرانی ها واقعا آنقدر کور نبوده اند که همه چیز گذشته ی خود را در مذبح مدرنیته قربانی کنند؛ ازجمله بدبینیشان به حاکمان غرب در زمان انقلاب اسلامی ایران را. شاید روزی وجدان ایرانی هم بازگردد، چون هیچ خدایی در ایران نمرده، فقط بره ای قربانی شده تا شیر خدا را سیرتر و البته نیرومندتر کند.

جهان چو برف و یخی ماند و تو فصل تموز

اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری

(مولوی: غزلیات شمس)

عرفان آریایی و یوفوهای گناه پرور

نویسنده: پویا جفاکش

این نقشه موسوم به tabla asiae با رسام نامشخص و منسوب به اواخر قرن 16، به دلیل تصور کردن دو ستون اسکندر در شمال غربی دریای خزر جالب است. ظاهرا این، یک روایت دیگر از دو ستون سوتیس در سوریه است. البته در اواخر قرن 18 مونتکولا نوشت که طالس و فیثاغورس توسط آماسیس شاه مصر آموزش دیده اند و و فیثاغورس به توصیه ی طالس، برای دانش آموزی به مصر رفت و درآنجا ستون های سوتیس را دید. روشن است که سوتیس همان سوتخ یا سیت خدای مصری در مقام یک شاه زمینی است و مقایسه اش با اسکندر حامل مفهوم حکومت بر جهان است. دیوژن لائرتیوس، موئریس را شاهی میداند که زمین را به کشورهای گوناگون تقسیم کرد و ازیریس برادر مقتول سیت را جانشین او میشمرد. هرودت، سزوستریس را شاه مصر میخواند که جهان را فتح کرد و آن را بر اساس 12 ساعت تقسیمبندی نمود. نیوتن، توت یا تحوت را که آورنده ی ریاضیات و دانش ها است وزیر ازیریس شمرده است. در تاریخ یهود، تحوت اسما معادل داود بنیانگذار پادشاهی داودی یهودیان است. داود، سلسله ی کاهنان العازار را به قدرت رساند که العازار همان ال آسار یا خدا آسار و معادل ازیریس است. ال آسار را میتوان ایلیوس هاسار و نهایتا ژولیوس سزار خواند که بنیانگذار امپراطوری روم لاتینی است. او معادل شائول اولین شاه یهودی ها در داستان داود است و نسبت شائول و داود مثل نسبت ژولیوس سزار و اگوستوس اولین امپراطور روم است. درنتیجه ازیریس دروازه ای به روی روم لاتینی است که قرار است ما را با وجود دانشمندانی یونانی به نام های طالس و فیثاغورس و بسیاری دیگر آشنا کند. مونتکولا دانش یونانیان را اغراق شده میداند و در مسائل ریاضیات و نجوم اروپایی، توجه زیادی به میشائیل پسلوس دانشمند قرن 11 دارد که احتمالا جامع طالس و ارسطو بوده است. پسلوس اثری درباره ی نجوم کلدانیان و دانش حساب مصری ها نوشته بود، البته مونتکولا معتقد بود منظورش از اینها اعراب است. با این حال، امروزه پسلوس را به عنوان یک فیلسوف میشناسند، نه یک ریاضیدان. نسبت این دانش ها با اسکندر به سبب یونانی بودنش است و با مصر به خاطر آن که اسکندریه در مصر نام اسکندر را بر خود داشت. اما سوریه است که محل ستون های سوتیس را به روسیه رسانده است. چون در عربی لغات از راست به چپ نوشته میشوند و در لاتین برعکس، کلمه ی sur میتواند rus خوانده شود و برعکس. البته محل ستون های اسکندر در نقشه ی بالا هنوز سعی شده خیلی در روسیه فرو نرود و در یک چشم انداز آسیایی مرتبط با خاورمیانه قرار داشته باشد. این قلمرو محل زندگی قزاق هایی بوده که جنگجویانشان سرهای خود را میتراشیدند و یک طره مو باقی میگذاشتند، رسمی که ما را به یاد فراعنه و شاهزادگان منسوب به مصر باستان می اندازد. دولت قزاق ها بازمانده ی دولت بلغارها بود که اشرافیت اروپایی از آنها پدید آمده بود و بنا بر کرونیکل بلغاری، شعبه ای از آنها فاتحان آسیای غربی نیز بودند که در این صورت میتوان آنها را با سلجوقیان که عثمانی ها جانشینشان شدند مقایسه کرد. سلجوقی ها میتوانند سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در آسیا باشند و عثمانی ها همان حشمونی های یهودی که با سلوکیان جنگیدند. سلوکیان، سامری ها را به عنوان شق قانونی یهودیت پذیرفته بودند که یادآور دولت مغول های مسلمان روسیه در سامرا در کرانه ی ولگا است که بسیاری از قزاق ها پیرو آن بودند. طبیعتا اسکندر هم یک نسخه ی یونانی از موسی پیامبر یهودیان از آب درمی آید و ذوالقرنین بودنش به توصیف موسی به داشتن دو شاخ در کتاب مقدس اسکریا مرتبط است و جالب این که میکل آنژ هم موسایش را دارای دو شاخ تصویر کرده است. فتح قستنطنیه برای عثمانی ها به این خاطر بسیار ارزشمند است که آن، نسخه ی دیگر اورشلیم است. قبر یوشع جانشین موسی در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به قستنطنیه نشان میدهد که اینجا در مرحله ی انتقال یهودیان از یک مصر روسی به یک اورشلیم ترکیه ای است. شکوه قستنطنیه به سلطان سلیمان قانونی نسبت داده میشود که همنام سلیمانی است که اورشلیم تورات را به شکوه رساند. البته با توجه به مستدل شدن این فرض مهم توسط ویلهلم کامیر که تورات و انجیل احتمالا در اروپای انتهای قرون وسطی نوشته شده اند ما باید انتظار داشته باشیم که افسانه ی سلیمان در در فتح صلیبی قستنطنیه توسط اروپایی های غربی به ترکیه وارد و در آنجا بومی شده باشد. شلیمان یا سلیمان درآنجا نیز در تاریخ خلق شده و با تغییر نام جزئی به شارلمان به معنی شاه بزرگ، بنیانگذار امپراطوری روم مقدس شده است. شارلمان سزار میتواند سلیمان آسار یا شلمانسر شاه آشوری فاتح اسرائیل و تبعید کننده ی ده قبیله ی گم شده ای که از آنها سامری ها برخاستند به شمال نیز باشد. آشور یا آسور همان سور است و دیدیم که سور چگونه به روس تبدیل شده است. دولت روس نیز در تاریخ رسمی از اوکراین برخاسته و مسیحیت خود را مدیون کریمه ای میداند که تا به حال دیدیم قبر یوشع، آنجا را حمله گاه ترکان یهودی به قستنطنیه معرفی میکند. در اواخر قرن 17 سرزمین خان های کریمه به آخایا نامبردار بود، همان اصطلاحی که برای یونانیان فاتح تروآ به کار میرفت و لابد تروآ قستنطنیه در آن سوی دریا بود. دورر، تروآ را با نماد شیر دو پا نشان داده است و این یادآور نماد خرس دو پا برای یاوسلاو در روسیه است که نامش شکل دیگری از نام جروشلیم یا اورشلیم است.:

Chine: theognose.wordpress.com

شیر دو پا مسلما همان داود است که نمادش شیر یهودا است و چون آدم است حکم شیری را دارد که مثل آدم ها بر دو پا راه میرود. چون شیر، شباهت ظاهری زیادی به آدم ندارد او را با خرس جابجا کرده اند که چیزی بین شیر و آدم به نظر میرسد. خرس امروزه نماد روسیه است و دلیل اصلی میتواند این باشد که آن نسبت به خاورمیانه در موضع شمال قرار دارد. چون هرچه بیشتر به سمت شمال برویم، شب ها طولانی تر میشوند آنجا سرزمین شب و مرتبط با ستارگان به نظر میرسد و ازاینرو به نوعی منطقه ی مورد علاقه ی ملت ستاره پرست کلدانیان تصویر میشود. نام های آشوری و کلدانی معمولا به جای هم به کار میروند ولی یهود برای فرق نهادن بین آنها استنباط کردند که قلمرو کلدانیان را آشوری ها در جنوب سرزمین اصلی خود پدید آوردند ولی کلده به زودی به صورت یک ملت مستقل علیه آشور شد. با این حال، مدتها قبل از این که آشور به جنگ یهودیان بیاید، ملت یهود از نسل ابراهیم که از اور کسدیم یعنی شهر کلدانیان بیرون آمد پدید آمدند. به نوشته ی رایس، در برخی گزارش ها خود ابراهیم، یک منجم کلدانی است. آرتاپانوس نوشته است: « ابراهیم با تمام اهل بیتش نزد فاروتوتس پادشاه مصر آمد و طالع بینی را به او آموخت.» و یوسفوس در «یهودیان باستان» نوشته است: «قبل از آمدن ابراهیم، ​​مصریان از این علوم غافل بودند که بدین ترتیب از کلدانیان به مصر رفت و سپس به یونانیان رسید.» فراموش نکنیم که اشرافیت یهودا که شاه داودی ها از آن برخاستند در کلده ی عراق پا گرفت. خود یهودا نیز درآنجا به صورت یک شاه بومی شده است بی این که منتظر باشد خلفش داود این پادشاهی را ایجاد کند. او گودئا شاه لاگاش است و نسبنامه ی او چنین است: ایراروم یا ابراروم (ابراهیم)- ایشاکو به معنی پسر خدا (اسحاق)- خاب و آخاب (دو نام مختلف برای یعقوب)- گودئا (جودا یا یهودا). بدین ترتیب، روایتی وجود دارد که مطابق آن، یهودی ها از جای دیگری به کلده نیامدند و درهمینجا شکل گرفتند. مسیحیت یهودی تبار را در همینجا به صورت مسیحیت آرامی-کلدانی پدید آوردند. دراینجاست که روشن میشود چرا اخوت های حول جام مقدس، مدعیند که اولین کلیسای مسیحی جهان را یوسف رامه ای پس از انتقال جام مقدس به بریتانیا درآنجا تحت عنوان کلیسای کولدی پایه نهاد. چون کولدی تلفظ دیگری از کلدی یا کلدانی است. نکته ی جالب نام گودئا است. آن را عمدا طوری نوشته اند که "گاد ائا" هم خوانده شود که به معنی خدا حئا است. حوا یکی از اعضای خانواده ی آسمانی پروردگار (آنو) است که زمین و آنچه در آن است را آفریده است و ظاهرا یهود ادعا کرده اند که با آنها و زیر نام گوئا (یهودا) خدایان به زمین آمده اند.:
“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: 21 oct 2014

این خدایان، همان خدایان ستاره ای کلدانیانند که مثل ستاره ها در شب آشکار میشوند درحالیکه شب به خاطر ارتباط با تاریکی و فرو فرستادن ترس ها و خطرات بر آدم ها یک موضوع شیطانی و مرتبط با گناه و اشتباهات است. این، پایه ی اهمیت کابالا یا عرفان یهود به جامعه ی گناه آلود شد و این فکر را عرضه کرد که باید جامعه گناه آلود و هرج و مرج ناک باشد تا مردم از طریق اشتباه کردن به خدا و فرشتگانش برسند. هرج و مرج اجتماعی نتیجه ی توجه به مسائل فردی در اثر عشق است و ازآنجاکه استواری جامعه بر بنیاد خانواده اس عشق کلی بیشتر به عشق مرد و زن کاهش می یابد که میتواند ارزش های خانوادگی را دچار بحران کند. در سال 1996 استیو کراکوفسکی، به ارتباط کارت تاروت عشاق و کارت تاروت ستاره در سیستم کابالایی قرن 20 توجه کرد و نوشت که آنها از طریق پیشگویی های چینی یی چینگ و توسط الیستر کراولی به هم مرتبط شده اند:

«دانستن این نکته مهم است که در حالی که این کارت از دانستن از طریق ابزار غیر عقلانی صحبت می کند، اما دریافت واقعی صدا را نشان نمی دهد. آنچه این کارت بر آن تاکید دارد این است: باز بودن به روی الهام. این از مقدمات لازم برای دریافت دانشی صحبت می کند که در واقع از طریق ترامپ هفدهم ستاره پس از باز شدن پنجره ی شهود با تلاش های نشان داده شده در این کارت به دست می آید.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد.

تکنیک اساسی برای دستیابی به تعادل لازم برای شروع کار درک خود از طریق روش های مختلف مراقبه و یوگا است. اگر کسی یاد نگرفته باشد که چگونه با تضادهای زیادی که هم در دنیای بیرونی و هم در دنیای درونی وجود دارد، به شیوه‌ای رشد محور کنار بیاید، بسیار مشکل‌ساز می‌شود که آیا اطلاعات دریافت‌شده از طریق ابزارهای غیرعقلانی راهی که مفاهیم و رفتارهای تایید کننده ی زندگی را ترویج می کند قابل رسیدگی است یا نه.

کراولی: در سادگی استراحت کن و به سکوت گوش کن.

ویلهلم: (کوآ 52) هگزاگرام در کاربردش برای انسان، به مشکل دستیابی به قلب آرام می پردازد. احتمالاً کلمات متن دستورالعمل‌هایی را برای تمرین یوگا نشان می‌دهند. وقتی مردی به این ترتیب آرام شد، ممکن است به دنیای بیرون روی آورد. او دیگر در آن کشمکش و هیاهوی موجودات فردی را نمی بیند و بنابراین آرامش واقعی را دارد که برای درک قوانین بزرگ جهان و عمل در هماهنگی با آنها لازم است. هر کسی که از این سطوح عمیق عمل می کند اشتباه نمی کند.

تصویر کوآی 52: بنابراین مرد برتر اجازه نمی دهد که افکارش فراتر از وضعیت او باشد.

ویلهلم: (کوآ 52) دل مدام فکر می کند. این را نمی توان تغییر داد، اما حرکات قلب، یعنی افکار یک مرد - باید خود را محدود به موقعیت فوری کند. تمام تفکراتی که فراتر از این است فقط قلب را درد می کند.

کراولی (آیس چینگ، کوآی 52، زمین) :مثل ستون فقراتت سکوت کن. هیچی در مورد خودت نبین. بنابراین ابریشم خرد میچرخد. در قانون ریشه دار شو. آرام باش. اکنون بخت حضور دارد که در سکوت استقامت می کند.

از نظرات بالا می توان دریافت که kua 52 به توصیه ی کراولی به استراحت می پردازد. مفهوم دیگری که کراولی اضافه می کند سادگی است. دیدن این که فروتنی، که مضمون kua 15 است، تقریباً مترادف با سادگی است، دشوار نیست.

ویلهلم: (کوای 15) این نشان می دهد که حیا چیست و چگونه در مردان بزرگ و قوی عمل می کند. این همچنین نشان می دهد که حیا در افراد فرومایه و ساده چگونه عمل می کند: آنها توسط آن بالا می روند. این قانون بهشت ​​است که پری را خالی کند و آنچه را که فروتن است کامل کند.

Kua 15تصویر: تصویر حیا. بنابراین انسان برتر آن چیزی را که خیلی زیاد است کاهش می دهد، و آن چیزی را که خیلی کم است افزایش می دهد. او چیزها را وزن می کند و آنها را برابر می کند.

بنابراین می بینیم که «استراحت در سادگی»، به عنوان وسیله ای برای دستیابی به تعادل، مضمون، وسیله و هدف ترکیبی کوآ «سکون نگه داشتن» و «حیا» است. این تکنیک برای هر دو قلمرو درونی و بیرونی شخصی که در کار بزرگ مشغول به کار است، قابل استفاده است.

ویلهلم: (قسمت 15 سطر 6) فروتنی اصیل فرد را به ایجاد نظم وامی دارد و الهام می بخشد که با نظم بخشیدن به نفس خود و حلقه ی نزدیک خود شروع کند.

تکنیک استراحت در سادگی برای شنیدن سکوت و در نتیجه قادر به شنیدن صدای درونی الهام در kua 58 نیز توصیه می شود.

کوآی 58 خط1: خوش شانس.

ویلهلم: (کوآ 58) شادی آرام، بی کلام، خودکفا، که از بیرون چیزی نمی‌خواهد و از همه چیز راضی است، عاری از هر نوع دوست داشتن و نفرت خودخواهانه است. در این آزادی، بخت و اقبال نهفته است، زیرا امنیت آرام قلبی مستحکم را در درون خود دارد.

هدف تمام این مراقبه در مورد دوگانگی دستیابی به حالت تعادل است. سالک با انواع و اقسام موانع ماهیت فردی و اجتماعی مواجه خواهد شد. اگر قرار است کسی به صدای کودک باز شود، کار باید انجام شود.

Kua 39تصویر: بنابراین مرد برتر توجه خود را به خود معطوف می کند و شخصیت خود را شکل می دهد.

ویلهلم: (کوآ 39) مشکلات و موانع، انسان را به خودش باز می‌گرداند. انسان برتر خطا را در درون خود جستجو می کند و از طریق این درون نگری، مانع بیرونی برای او فرصتی برای غنی سازی و تربیت درونی می شود.

ویلهلم: (توضیحات 39 در مورد تصمیم) فعالیت فرد نه به بیرون، بلکه به درون، به سمت کشور خود هدایت می شود. چرخش به داخل از طریق انسداد حاصل می شود و بهبود حاصل از این چرخش به داخل ("تبدیل") ارزش بزرگی است که در اثر زمان انسداد به ارث می رسد...

ویلهلم: (کوآ 52) این به سکوت اجباری اشاره دارد. در تمرینات مدیتیشن و تمرکز، نباید تلاش کرد که نتایج را به زور به دست آورد. در عوض، آرامش باید به طور طبیعی از یک حالت آرامش درونی ایجاد شود. اگر کسی سعی کند با سفتی مصنوعی آرامش را القا کند، مدیتیشن به نتایج بسیار ناخوشایندی منجر خواهد شد.

این اخطار ما را به کوآ بعدی در صورت فلکی خود می‌رساند، که یک روند عمدی و تدریجی توسعه را توصیف می‌کند. تصویر kua 53 مربوط به ازدواج است: عاشقان. تصویری از ازدواج است. به عبارت دقیق تر، این ازدواج هرمسی است..

Kua 53قضاوت: توسعه. دوشیزه در ازدواج داده می شود.

ویلهلم: (کوآ 53) پیشرفت وقایعی که منجر به تعقیب دختری از مردی به خانه اش می شود به کندی پیش می رود. این اصل توسعه ی تدریجی را می توان در موقعیت های دیگر نیز به کار برد. در درون آرامش است که از اقدامات تند و سریع محافظت می کند و در بیرون نفوذ است که توسعه و پیشرفت را ممکن می سازد.

البته kua 54 (ازدواج دوشیزه) پشتیبانی بیشتری برای تطابق تصاویر کارت با I Ching فراهم می کند. مفهوم مشترکی که توسط این دو کوا نشان داده شده است، دستیابی به یک اتحاد کارآمد است. برای کراولی، غلبه بر دوگانگی ها از طریق تعادل با فرآیند کیمیاگری که او آن را ازدواج هرمتیک می نامد، نشان داده می شود.

کراولی: در پادشاه یی، قسمت آتشین آب با هگزاگرام 54، Kwei Mei نشان داده می شود. به مشکلات جفت گیری درست متضادهایی مانند آتش و آب می پردازد.

کراولی به kua 53 به عنوان "ازدواج خوش شانس" اشاره می کند. در حالی که kua 54 "ازدواج ناگوار" نامیده می شود.

ازدواج مناسب بدن و ذهن، انسان را به روی "صدای کودک عشق" باز می کند، که همان "چیزی" است که اصل توضیحی معروف به "شهود" است. آی چینگ همچنین عشق را به عنوان اصل اتحاد اضداد می شناسد.

ویلهلم: (کوآ 54) محبت به عنوان اصل اساسی ارتباط از بیشترین اهمیت در همه ی روابط در جهان برخوردار است. زیرا اتحاد آسمان و زمین منشأ کل طبیعت است.

کراولی: بنابراین در این نماد علامت کاملی از تعادل لازم برای شروع کار بزرگ وجود دارد. اما، در مورد راز نهایی، حل نشده باقی مانده است. طرح تولید زندگی کامل است، اما ماهیت این زندگی پنهان است.

ویلهلم: (کوا 52)KEN https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI6A.GIF مکانی اسرارآمیز است که در آن همه چیز شروع و پایان می یابد، جایی که مرگ و تولد یکی به دیگری منتقل می شود.

Kua 54تصویر: بنابراین انسان برتر، گذرا و پایان را در پرتو ابدیت می‌فهمد.

Kua 54، تفسیر تصمیم: دوشیزه متاهل معنای بزرگ آسمان ​​و زمین را توصیف می کند. اگر آسمان و زمین با هم متحد نشوند، همه ی مخلوقات موفق نمی شوند. ازدواج دوشیزه به معنای پایان و آغاز انسانیت است.

ویلهلم: (Kua 54) هگزاگرام حاضر نشان دهنده ی نظم کیهانی روابط دو جنس و چرخه ی زندگی است.

کراولی: نکته ی کلیدی این است که کارت نشان دهنده ی خلقت جهان است.

اتحاد دو جنس فقط یک کارکرد کیهانی دارد که تولید تخم اورفیک است. اتحاد تخمک زن و اسپرم مرد "دانه ی سنتز" را ایجاد می کند که انواع بی نهایت اشکال زندگی زمینی را تولید می کند. نماد مرکزی تاروت ترامپ عشاق این تخمک بارور شده است.

کراولی: این تخم‌مرغ نشان‌دهنده ی جوهره تمام زندگی است که تحت فرمول نر و ماده قرار می‌گیرد.

اگر نگوییم غیرممکن، صحبت از این اتحاد متضادهای مرد و زن بدون گنجاندن مفهوم شادی در این فرآیند دشوار خواهد بود. متأسفانه، برای کراولی، این مؤلفه از طریق ویژگی‌های منفی که به کارت داده می‌شود، زمانی که نامناسب است، به تصویر کشیده می‌شود.

کراولی: کودکانه، سبکسری، بی ثباتی، بی اهمیتی

ویلهلم: (کوآ 58) خلق و خوی شادی آور مسری است و بنابراین موفقیت را به همراه دارد. اما اگر قرار است شادی به شادی کنترل نشده تبدیل نشود، باید بر استواری استوار باشد.

خط 3: شادی واقعی باید از درون سرچشمه بگیرد. اما اگر کسی از درون خالی باشد و تماماً به دنیا سپرده شود، لذت های بیهوده از بیرون جاری می شود. این همان چیزی است که بسیاری از مردم به عنوان انحراف از آن استقبال می کنند. کسانی که ثبات درونی ندارند و در نتیجه نیاز به سرگرمی دارند، همیشه فرصتی برای تفنن خواهند یافت.

خط 6: طبیعت بیهوده، لذت های منحرف کننده را دعوت می کند و باید بر این اساس رنج بکشد. اگر انسان در درونش ناپایدار باشد، لذت های دنیا که از آنها دوری نمی کند آنقدر تأثیر می گذارد که تحت تأثیر آنها قرار می گیرد. او مسیر زندگی خود را رها کرده است و آنچه برای او اتفاق می افتد بستگی به شانس و تأثیرات بیرونی دارد.

Kua 58 خط2: خوشبختی، شادی خالصانه شامل ایمان داشتن به اراده ی خود است.

کراولی بسیاری از فلسفه ی خود را به عرشه ی تاروت خود می آورد و بنابراین از موضوعات سنتی تر منحرف می شود. هیچ کجا این آشکارتر از "عشاق" نیست. او معتقد بود، یا گفت که معتقد است، شکل بدوی این کارت داستان کتاب مقدس قابیل و هابیل را توصیف می کند. هدف این داستان، به تعبیر کرولی، نشان دادن این ایده بود که تا زمانی که خون ریخته نشود، خداوند به دعای انسان گوش نمی دهد. از این رو مفهوم قربانی در فرآیند ارتباط با قوای بهشتی گنجانده شد.

کراولی: ریختن خون لازم است، زیرا تا زمانی که خون ریخته نشد، خداوند فرزندان حوا را نشنید. و این خون خون برادرش بود. این رمز و راز کلید ششم تاروت است که نباید آن را «عاشقان»، بلکه «برادران» نامید.

هدایای قابیل میوه ی زمین بود، یعنی چیزهای پادشاهی نباتی. هدیه ی هابیل از قلمرو حیوانات بود و ریختن خون را ضروری می کرد. این، مفهوم یک قربانی بی‌خون و در نتیجه ناموفق را نیز در بر می‌گیرد.

Kua 54، خط 6: زن سبد را نگه می دارد، اما هیچ میوه ای در آن نیست. مرد به گوسفند خنجر می زند، اما خونی در جریان نیست و درنتیجه هیچ چیزی که بیشتر به آن عمل کند.

ویلهلم: هنگام قربانی برای اجداد، زن باید قربانی های برداشت را در سبدی تقدیم می کرد، در حالی که مرد با دست خود حیوان قربانی را ذبح می کرد. در اینجا این مراسم فقط به صورت سطحی انجام می شود. زن یک سبد خالی برمی‌دارد و مرد گوسفندی را که قبل از دست ذبح شده است با چاقو می‌کوبد - صرفاً برای حفظ شکل‌ها، این نگرش بی‌رحمانه و بی‌احترامی برای ازدواج فایده‌ای ندارد.

حرف عبری ZAIN نشان دهنده ی یک شمشیر است.می توانیم فرض کنیم که قربانی ذکر شده در بالا شامل نوعی تیغه است. اما معنای اصلی شمشیر، در متن این کارت، اشاره به فرآیند تقسیم یا تجزیه و تحلیل است.

کراولی: شمشیر در درجه ی اول وسیله ی تقسیم و سپس سنتز است. موضوع این کارت این، نتیجه ی تجزیه و تحلیل تریگرام پایینی kua 54 و هر دو تریگرام kua 58 TUI است.

ویلهلم: (کوا 58) TUI https://www.bibliotecapleyades.net/ciencia/occultgeneticcode/images/TRI1A.GIF دریاچه ای است که همه ی موجودات زنده را شاد می کند و طراوت می بخشد. «مرحله ی تغییر» آن فلزی است با کیفیت بریدن و از بین بردن آن طرف دیگر معنای آن است.

به طور خلاصه: کارت کراولی حاوی تصویری است که او آن را "ازدواج هرمتیک" می نامد، در حالی که دو تا از کوآهای مرتبط، موضوع ازدواج را دارند. در یکی از این کواها (54)، ازدواج خود نمادی از اتحاد اسرارآمیز آسمان و زمین است که همه ی موجودات زنده را به وجود می آورد. موضوع آشتی دادن اضداد به منظور دستیابی به یک تعادل عملکردی هم در کارت و هم برای تعدادی از کوآها مشترک است. از آنجایی که این برج نماد دوگانگی است، به نظر می رسد که چهار کوآ مرتبط با آن دو جفت متضاد می سازند.

یکی دیگر از مضامین نشان داده شده توسط این ترامپ ابزاری است که از طریق آن می توان به یک حالت تعادل درونی دست یافت که امکان دریافت «صداهای درونی» را فراهم کند. تکنیک مورد نظر یوگا است و بر سکون و سادگی یا فروتنی تاکید دارد. اینها به ترتیب مضامین کوآهای 52 و 15 هستند. این که شادی باید با تولید زندگی همراه باشد، طبیعی به نظر می رسد، اما به تعبیر کراولی چنین احساسی با مفاهیم منفی کودکانه و پیش پاافتادگی مرتبط است. Kua 58 مفهوم شادی را از منظر مثبت و منفی بررسی می کند.

Kua 58 از تریگرام TUI تشکیل شده است که دارای ویژگی های شادی، گفتگو یا بحث یا تجزیه و تحلیل است و چون به عنصر فلز مرتبط است به سلاح اشاره دارد. یعنی شمشیر نمادی از فرآیند تقسیم است .یعنی شمشیر بخش تجزیه و تحلیل برنامه ی کامل کیمیاگری "تحلیل و سنتز" است.

حتی تعبیر نسبتاً تاریک و خاص قربانی خون نیز مشابهی در تصویرسازی I Ching پیدا می کند. همه ی اینها به این احتمال اشاره دارد که کراولی ایده های خود را از آی چینگ گرفته است یا اینکه هر دو سیستم نماد محتوای خود را از یک منبع ریشه مشترک گرفته اند.»:

he ancient and occult genetic code”: Steve Krakowski: trump vi

این هم که تمام تلاش های بالا در راه ترجمه کردن آرامش یی چینگ به یوگا و تانترای هندی است چیز جالبی است. چون یی چینگ دقیقا یک مبحث بودایی و قابل همپوشانی کامل با هند نیست. اما همانطورکه میدانید دروازه ی هند به روی چین، بودیسم تبتی است و در قرون 19 و 20 تبت یک محل مهم برای متحد کردن چین زردپوست با هند آریایی شده بود و همزمان با کراولی، نازی ها در حال جست و جوی نژاد اصیل آریایی در تبت بودند. درست همانطورکه در مورد گودئا دیدیم اینجا نیز تلاش برای رد نژاد خدایان بود که برتری گروهی از انسان ها بر دیگران را ثابت کنند: خدایانی که همزمان منشا عرفان هندو-بودایی در هندو سیستم متمدن فرهنگی و بوروکراتیک در چین تلقی شوند. ازاینرو افسانه هایی درباره ی وجود نژاد کوتوله هایی که در مرز تبت سیچوآن از آسمان به زمین آمدند و در میمون شاه افسانه های چینی تجلی یافتند احیا و حتی شاید خلق شدند. آنها را به نام های دروپا، دروکپا و دزوپا میشناسند.

ظاهرا قدیمی ترین اشاره به این نژاد، سفرهای سر جان مندویل در 1822 است که میگوید که قومی در کرانه ی رودخانه ی دالای زندگی میکنند که مردانشان 70سانتیمتر قد دارند و «زنانشان در نیم سالگی با آنها ازدواج می کنند و بچه دار می شوند و حداکثر شش یا هفت سال عمر می کنند و هر که هشت سال زنده باشد مردان او را در همان جا نگه می دارند». البته این سفرنامه ی انگلیسی به دلیل داشتن مطالب غیر باور فراوان به دست فراموشی سپرده شده و مورد استناد قرار نمیگیرد. با این حال در 1911 گزارشی از مشاهدات مکرر کوتوله های ماهی در تبت و آسیای مرکزی به دست آمد. بعدا و در طول جنگ جهانی دوم، یک استرالیایی که همراه با متفقین در چین مرکزی میجنگید، با کوتوله هایی کوتاه تر از کوتوله های افریقایی که حدود 140 تا 150 سانتیمتر قد دارند برخورد کرد. او تا زمان مرگش درباره ی چنین چیزی صحبت نکرده و این را بعدا نوه هایش از قول او ادعا کرده اند. سپس در 1947 دکتر کاریل رابین ایوانز دانشمند انگلیسی به «سرزمین اسرارآمیز دزوپا» سفر کرد. او در لهاسا (تبت) با چهاردهمین دالایی لاما ملاقات کرد. او توسط شرپاهای تبتی خود، که از بایان-کارا-اولا می ترسیدند، رها شد، منطقه ای که مردم محلی به دلیل ساکنان عجیب و غریب آنجا از آن دوری می کردند. پس از تلاش فراوان به مقصد رسید. او در آنجا چند صد کوتوله ی ماهی را یافت که با قد به طور متوسط ​​120 سانتی متر در دره ای دور افتاده در کوهستان زندگی می کردند. رابین ایوانز عکسی از زوج حاکم دزوپا، هویپا لا (120 سانتی متر قد) و ویز-لا (قد 100 سانتی متر) گرفت. نیم سال در آنجا ماند و زبان و تاریخ و سنتهای آنان را آموخت. Lurgan-La، نگهبان مذهبی Dzopa، به دکتر Robin-Evans گفت که آنها در اصل از سیاره ای در نظام سیریوس (ستاره های شعرا) آمده اند. دزوپا در حدود 20000 سال پیش و دوباره در سال 1014 در دو ماموریت اکتشافی به زمین سفر کردند. در سال 1014 در این منطقه ی کوهستانی سقوط کردند. بسیاری از آنها مردند. بازماندگان نمی توانستند زمین را ترک کنند. در نهایت معلوم شد دکتر "رابین-ایوانز" یک فرد خیالی از کتاب دروغین Sungods in Exile است که در سال 1978 توسط "ویراستار" دیوید آگامون منتشر شد. ولی در سال 1955 در استان سیچوان در مرکز چین، در مرز شرقی کوه های بایان-کارا-اولا، یک روستای کوتوله ها کشف شد. 120نفر، با قد 65 تا 115 سانتی متر، سبک زندگی قرون وسطایی خودکفای خود را داشتند. آنها با هیچ فناوری مدرن آشنا نبودند. برخی فکر می کنند که قد کوچک آنها به دلیل وجود جیوه ی زیاد در خاک بوده است. برخی دیگر معتقدند که پیکربندی ژنتیکی علت آن است. مقامات چینی وجود "دهکده ی کوتوله ها" را انکار نمی کنند. با این حال روستا به روی خارجی ها باز نیست. این شهر در چند صد کیلومتری شرق کوه های بایان-کارا-اولا، تقریباً در جایی که استان های چینگهای و سیچوان به هم می رسند، واقع شده است.:

Drupa: bibliotecapleyades.net

واضح است که کوتوله بودن یک نژاد محدود درآنجا تنها بهانه ی یافتن یک ویژگی غیر عادی در حوالی تبت برای کشف یک نژاد از یوفوها یا آدم های فضایی است که تمدن و فرهنگ را به مردم زمین بدهند و این منطقه فقط به خاطر توانایی جامع کردن چین و هند انتخاب شده است. چون قرار است انسان های اصلی ی مشت حیوان وحشی باشند که همان اندازه ممکن است تمدن و فرهنگ ایجاد کنند که گاو و خر و میمون. یعنی آدم های معمولی تمدن خود را از فضایی هایی گرفته اند که همان آریایی هایند و اصیل ترین وابستگانشان اروپایی ها هستند که تمدن یوفوها را خرد خرد به مردم میدهند. اگر تمدن مربوطه با فسادهایی آمیخته که با فرهنگی که یوفاهای عزیز پیشتر به آدم ها داده و به واسطه ی آن بین مردم مقبول شده اند در تضاد است فقط به خاطر این است که آن عرفانی که این اخلاقیات را باعث شده، معتقد است باید آدم ها دچار گناه شوند تا خودشان به حقیقت اخلاقیات پی ببرند و درنهایت برخلاف موسی که با کشتار، اخلاقیات را حاکم کرد، مثل بودیست های ذن، کاری به کار مردم و جامعه نداشته باشند و فقط خودشان را از گناه حفظ کنند. حالا فهمیدید چرا بعضی از مقامات امریکایی هر از چند وقت «اعتراف میکنند» رهبران امریکا با یوفوها در ارتباطند؟!

زیبایی دشمن زنان است یا زنان دشمن زیبایی؟: نفوذ جادوی یوگای تانترا و سبت سیاه بر زندگی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا در فرانسه، 40 نفر از اعضای یک فرقه ی یوگای تانترا ازجمله گوروی رومانیایی فرقه به جرایم مختلفی منجمله آدمربایی، قاچاق انسان، تجاوز جنسی و حبس غیر قانونی افراد دستگیر شدند و گمان میرود برای بعضی از آنها حداقل 30 سال حبس منظور شود. اینها مانند دیگر فرقه های یوگای تانترا آدم ها را با عمل جنسی به عرفان میرساندند. منتها ظاهرا توقع مهره های اصلی از علاقه ی زنان رهرو به انجام عمل جنسی آنقدر بالا بود که نه فقط به آنها تجاوز کردند بلکه از آنها پورنوگرافی هم تهیه کردند. شکایت 12 نفر از زنانی که سابقا عضو این فرقه بودند باعث وارد عمل شدن پلیس و دستگیری عوامل رده بالای این فرقه شد. همین چند سال پیش، اتفاق مشابهی هم در فنلاند خبرساز شده بود.

یوگای تانترا از وحدت بین اعضای جنسی به جای لینگام یا آلت جنسی شیوا و یونی یا آلت جنسی شاکتی –نیمه ی مونث شیوا- به دست می آید. شیوا خدای یوگای تانترا است و اگرچه یک خداوند هندو است ولی یوگای جنسی در بین برخی نحله های بودیسم تبتی که در مرز چین با شبه قاره ی هند قرار داشتند و به نوعی گذرگاه ارتباط فرهنگی بین چین و هند بودند نیز انجام میگرفته است. تاشو لاما و دالایی لاما دو مرشد مهم بودیسم تبتی هستند که چینی ها اولی را تجسد گئوتمه بودا یا آمیتابا بودا، و دومی را تجسد آوالوکیتشوارا میشمردند. آوالوکیتشوارا نیز یک بودای دوجنسه و قابل مقایسه با شیوا است. او البته به خاطر موقعیت آسمانیش، با یهوه در یهودیت هم قابل مقایسه است و ما در یهودیت هم آیین های جنسی جادویی سبت سیاه در راه عبادت را داریم. معنی نام هندی آوالوکیتشوارا «پروردگاری که از بالا به پایین مینگرد» است که نشان میدهد آوالوکیتشوارا مثل یهوه یک پروردگار آسمان بوده است اما از سوی دیگر، نام چینی او «کوآن شی یین» به معنی «پسری که شبیه پدرش است» میباشد که او را معادل یهوه در هیبت پسر زمینیش عیسی مسیح میکند. در چین، معمولا کوان شی یین را در هیبت زنانه اش گوآن یین میپرستیدند و علت این است که وقتی خدا به جای روح در جسم تجلی میکند، روح مردانه (یانگ) و جسم زنانه (یین) تلقی میشوند و بدین ترتیب، اگر قرار باشد کالبد جسمانی خدا را ببینیم بخش زنانه ی وجودش را میبینیم. احتمالا تمامی الهه های چینی، خود گوان یین با اسم های مختلف هستند. البته کوآن شی یین یک تجسم اژدها هم داشت که «اژدهای خرد» نامیده میشد و بنابراین او و شیوا با شیوه ی پرستش یهوه به صورت مار در بین اوفیت ها یا یهودی های مارپرست و پرستشگر آلات جنسی در ارتباط بودند. مذهب افیت بیشتر در مصر رواج داشت و درآنجا آغاثاذیمون یا گوهر نیکی در قالب یک مار بر افیت ها متجلی میشد. این مار، همان «نهب خون» خدای مار در بین مصری ها بود و ظاهرا همین اسم با کمی جابجایی به "خنوبیس" تبدیل شده که قدیمی ترین خدایان به روایت یامبلیخوس است. یونانیان و رومیان او را با هرمس یا مرکوری خدای صاحب عصای کادوسئوس برابر میدانستند که به دور عصایش دو مار به نشانه ی ضدیت پیچیده بودند. مرکوری خدای عطارد بود و خدای عطارد در هندوئیسم بودا نام دارد و پسر خدای ماه است. مار مقدس افیت ها مثل مرکوری ثنوی بود و افیت ها برای نشان دادن ثنویتش او را به شکل یک مار که روی دو پای انسانی راه میرود تجسم بخشیده بودند و این موجود به همین شکل، الگوی شوالیه ها در فرقه ی تمپلارها شد که فراماسونری از آنها پدید آمد. این فرقه به شدت آمیخته به کابالای یهودی بود که همه چیز دنیا ازجمله جنبه های متضاد روح و جسم را خدایی تلقی میکرد.:

the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: part2: chap15

دوگانه ی جسم و روح که در غرب در مذاهب صابئین و در غنوصی گری بسیار مشهور است، در بودیسم شرق دور، بیش از همه ی نحله ها در فرقه ی 7 جواهر (زنودو) در کیوتوی ژاپن برجسته شده بود که نسب تعالیم خود را به لائوتزو پیامبر چینی میرساندند. آنها به رازهای هفتگانه ی ماه موسوم به یامابوچی اعتقاد داشتند که از 7 خدای قمری سرچشمه میگرفتند که 7نوع روح مختلف را در زمین میدمند. سه روح اول، سه نوع مختلف از موجودات یعنی جمادات، گیاهان و جانوران را پدید می آوردند. چهار روح بعدی، چهار نژاد از بشر را پدید می آوردند. سه نوع اول، انسان محسوب نمیشوند و تنها نوع چهارم، انسان به مفهوم مصطلح کلمه در نظر گرفته میشود. سه نوع انسان اول بر اساس رده بندی بین سه نوع جماد و گیاه و حیوان به وجود می آیند و مبنای تصورشان، مراحل رشد کودک است که او در آن به ترتیب در دوگانه های جماد-گیاه، گیاه-حیوان، و حیوان-انسان اسیر میشود. در سومین دوگانه که درواقع معادل نژاد سوم است درگیری بین روح انسانی و غرایز حیوانی است و نژاد چهارم نیز هنوز درگیر همین مطلب است. کسانی که بتوانند از این دوگانه عبور کنند و وارد انسانیت کامل شوند به مرتبه ی انسان پنجم پای گذاشته اند اما این انسان ها اینقدر کمند که هیچ وقت به یک نژاد جداگانه تبدیل نمیشوند. بنابراین نژادهای سوم و چهارم دارای روح و خاصیت «بودی» یا بودا شدگی هستند که دراینجا بودی میتواند تلفظ دیگری از «بهوتا» در هند به معنی دوگانگی باشد. کاملا ممکن است این تفکرات در هند شناخته شده باشند چون هندی ها هم فقط شاخه ی مانوها از بشر یعنی اولاد مانو یا نوح هندی را انسان تلقی میکردند و نژاد پیشین انسان ها را که معادل نژاد سوم قمری است، خدایان به حساب می آوردند. این خدایان زمینی، به دلیل گردنکشی در مقابل خدایان آسمانی در سیل بزرگ غرق شدند و قرار شد تا ارواح جاویدانشان به طور مرتب در انسان های زمینی و میرنده ی اولاد مانو تناسخ کند تا در سیر طولانی ای از رنج و بدبختی تصفیه و پاک شوند. نژاد مانو نژاد پیشینی از جانوران است که میمون ها از آنها هستند. بنابراین انسان نخستین مثل میمونی قدرتمند و عضلانی است که بیشتر غریزی است و تنها همهویت شدنش با روح خود که همان حالت دوجنسه ی نژاد پیشین بشر است کم کم او را لطیف میکند. اگر در زمان رامایانا، راما و قومش انسان هایی معمولی هستند که با نژادی از مردان میمون مانند به رهبری هانومان دوست میشوند به خاطر آن است که نژاد راما کم کم با جنبه ی خدایی خود آمیخته و به انسانیت نزدیک شده است درحالیکه نژاد هانومان تازه و در اثر آشنایی با راما در حال پیشرفت است. این افکار بسیار به نظریات داروین درباره ی پیدایش انسان از میمون نزدیکند. اما مادام بلاواتسکی به داروینیسم خرده میگیرد که آن دارد انسان را در مرتبه ی میمون نگه میدارد و در این کار به فلسفه ای که از آن الهام گرفته پشت میکند. دراینجا مادام بلاواتسکی از قول «یک متفکر هانوفری» بیان میکند که نظریه ی پیدایش انسان از میمون در کابالا مطرح شده و ازجمله در مورد طی چهار مرحله در تبدیل میمون به انسان سخن رفته است که بر اثر آن، در نژاد سوم، سیاهان و زردپوستان و در نژاد چهارم، نژاد سفید پدید می آید؛ نژاد چهارم، جادوگری سیاه و جادوگری سفید را اختراع میکند و با آنها به امکانات رشد تمدن دست می یابد و نیز جنگ را اختراع میکند و با جنگ، نژادهای پیشین را فتح میکند و با آنها می آمیزد و ملت های جدیدی پدید می آورد که مدام با هم در جنگند. اینجا روشن میشود که خدایان زمینی دوران ماقبل مانو هیچ نیستند جز نفیلیم یا نژاد غول ها و بشر دارای نیروهای فراطبیعی در افسانه های یهودی منجمله در کابالا. چون این نژاد از به هم آمیختن فرشتگان هبوط کرده با زنان زمینی پدید آمد. در غنوصی گری این نژاد معادل لشکر «نبط یاور بار یوفی عفافیم» شاه اجنه geni است که ارواحی بودند که در اجساد زمینی حلول کردند و به نژاد اورک ها تبدیل شدند. درواقع مبنای اتحاد این دو اسطوره ریشه گرفتن یهودیت و غنوصی گری هر دو از پس و پیش کردن باورهای منسوب به یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که بعضی از آنها ازجمله در این مورد در عقاید نصیری ها (مندائیان) که یحیی را پیامبر خود میشمرند بهتر باقی مانده است. مندائیان معتقدند که جهان مادی را خدا (حیی) نیافریده بلکه یک موجود ترکیبی از فرشته و جن به نام "پتاح ایل" آفریده است که مادرش یک جن عالم تاریکی بوده است. پتاح ایل را در غنوصی گری، «یلدابهوت» به معنی فرزند کائوس مینامند و پسر سوفیای تاریک به شمار می آورند. در این باور، یهوه معبود یهودیان، خود یلدابهوت و معادل یک شیطان است نه خدای راستین. بنابراین او دقیقا مار مقدس اوفیت ها است که سبب اخراج آدم و حوا از بهشت و بنابراین پیدایش زندگی زمینی بشر شد و لاجرم خالق انسان شمرده میشود. در عین حال، در کابالا که جهان مادی را کالبد خدا میشمارد، او در مقام انسان روح جهان را میسازد. چون اگر نژادهای سوم و چهارم به این خاطر دچار به دوگانه ی روح و جسم باشند که روحشان از فرشتگان هبوط کرده به جای ارواح خدا تشکیل شده باشد، در این صورت، خدا فقط در انسان تکمیل میشود و ازاینرو است که خدای کابالا آدم کدمون نامیده میشود و همنام آدم ابوالبشر است. در صورت برابری او با پتاحیل، مادرش جن تااریکی، معادل الهه ی زمین میشود و پدرش روح الهی خواهد بود. درنتیجه پرستش خدا با عمل جنسی در سبت سیاه و یوگای تانترا تکرار تجربه ی خدا در ملحق شدن به زمین شمرده میشود و روی آوردن مرد به زن، یک تجربه ی شرک آمیز برای پیروی از خدا است. این روی آوری شیطانی و شیوه ی شیطانپرستان خوانده میشود چون زمین و نیروهای فیزیکیش در مقام مقوم غرایز حیوانی بشر، به زن تشبیه شده اند.:

Ibid: v1: part1: stanza6

شاید هر کسی که خود را در جایگاه یوگای تانترا قرار میدهد به نوعی احساس میکند چنین باشد بخصوص اگر از یک جامعه ی پیشرفته و مادی گرا مثل فرانسه ی مدرن برخاسته باشد. آدمی که از چنین جامعه ای برخاسته، حق انسان میداند که زمین را چپاول کند، موجودات زنده را بیرحمانه و فقط به خاطر استفاده ی مادی از آنها بدون نیاز واقعی از بین ببرد و همه چیز را بر اساس میزان پولی که با آن قابل تبادل است بسنجد. اگر زن تمثال زمین باشد معلوم است که انتظار مشابهی از او میرود بخصوص وقتی در یوگای جنسی این زن در رابطه با یک مرد باشد که به جای روح نشسته و احساس خدایی میکند. آن وقت تمام آن خودخواهی و بیرحمی یهوه در رابطه با انسان ها و موجودات زنده ی دیگر، در این مرد هبوط میکند و زنان را به جای بنده های بی ارزش خود میبیند که وظیفه دارند در راه او جانفشانی کنند. شاید اینجا بتوان یکی از معضلات مدرنیته را که میل به زشتی دارد از همین زن ستیزی بیرون کشید، موضوعی که برخلاف ظاهر کفرآمیزش، عمیقا مذهبی است. سوزان سانتاگ در مقاله ی «زیبایی زن: منشا ذلت یا منبع قدرت؟» که در سال 1975 منتشر کرد و در سال 2006 در دایره المعارف فمنیست بازنشر شد، بیان میکند که زیبایی تا زمانی که مطابق ادبیات یونانی یک امر مردانه بود، یک «فضیلت» و وسیله ی «تعالی» به شمار میرفت، اما زمانی که فرهنگ کتاب مقدس (یهودی-مسیحی) غلبه ی قطعی یافت و زیبایی را منحصر به زنان نمود، زیبایی به سبب مرتبط شدن با زنان، یک موضوع شیطانی شد. در مدرنیته ی غربی:

«برای نزدیک به دو قرن، زیبایی فقط به یکی از دو جنس نسبت داده شد؛ جنسیتی که هرچند لطیف است، همیشه جنس دوم است. در پیوند زیبایی با زن، زیبایی از نظر اخلاقی بیشتر از موضع تدافعی قرار گرفت. در زبان انگلیسی میگوییم زن زیبا beautiful اما مرد خوش قیافه handsom. خوش قیافه معادل مردانه و امتناع از تمجیدی است که با اختصاص ویژه ی آن به زنان لحنی تحقیرآمیز دارد. این که میتوان مردی را به زبان فرانسوی و ایتالیایی زیبا نامید، حاکی از وجود رد و نشان تحسین باستانی از زیبایی در کشورهای کاتولیک، برخلاف کشورهای پروتستان است؛ اما اگر تفاوتی وجود داشته باشد، در میزان و شدت آن است. در هر کشور مدرن مسیحی یا پسامسیحی، زنان جنس زیبا هستند. این به زیان زیبایی در معنا و منزلت، و به زیان زنان در سوء برداشت و تمایل به زیبایی ظاهری است. تصور میشود صفت زیبا برای شخصیت و علایق زنان ضروری است، برخلاف مردان که باید قوی، اثرگذار یا شایسته باشند. لزومی ندارد کسی در آستانه ی آگاهی پیشرفته ی فمنیستی متوجه شود شیوه ی آموزش زنان در ارتباط با زیبایی، مشوق خودشیفتگی است و وابستگی و نابالغی را تقویت میکند. این را هر کسی (مرد و زن) میداند زیرا هر کسی، کل جامعه، زنانگی را تنها با اهمیت دادن به ظاهر تعریف میکند. برعکس، مردانگی با اهمیت دادن به این که شخص چه کسی است و چه کاری انجام میدهد، تعریف میشود و اگر لازم باشد، تنها در مرحله ی بعد به شکل ظاهر توجه میشود. با در نظر گرفتن این کلیشه ها تعجبی ندارد که اعتبار زیبایی در بهترین حالت، درهم و برهم است. البته اشتیاق برای زیبایی خطا نیست؛ اجبار و تقلا برای زیبا شدن خطا است. پذیرش ایدئال خوشایند، موجب میشود زنان از آن چه هستند یا در جریان رشد و به طور طبیعی به آن تبدیل میشوند، احساس حقارت کنند. ازاینرو ایدئال زیبایی به صورت سرکوب جلوه میکند. زنان یاد میگیرند بدنشان را به قسمت های مختلف تقسیم کنند و هر قسمت را جداگانه ارزیابی کنند. صورت، بینی، مو، چشم ها، پاها، گردن، باسن، بالاتنه و غیره. هر یک از آنها به نوبه ی خود تابع موشکافی اضطراب آور، نگران کننده و اغلب نومیدکننده میشوند. هر اندازه برخی اندام ها تایید شده باشند، برخی دیگر همواره نقص دارند. زنان به کمتر از کمال رضایت نمیدهند. ظاهر خوب برای مردان کلیت است و در نگاه کلی سنجیده میشود. کسی مرد را به تقسیمبندی ویژگی های ظاهرش تشویق نمیکند و نیازی به تایید از روی اندازه گیری اندام مختلف بدن نیست. این برای کمال مردانه بی اهمیت و بیشتر غیر مردانه تلقی میشود. شگفتا که برای داشتن ظاهر خوب مردانه، حتی نقص یا آسیب، خوشایند و مقبول است. برای مثال، بر اساس نظر یکی از منتقدان فیلم (زن) و از طرفداران رابرت ردفورد، داشتن خال های گوشتی روی گونه ی ردفورد، فقط به زیبایی ظاهر صورتش افزوده است. حال این نظر را با خود کم بینی زنان و قضاوت مداوم درباره ی زیبایی زن مقایسه کنید. ژان کوکتو گفته است: "برتری های زیبایی بی شمار است." با اطمینان میتوان گفت زیبایی شکلی از قدرت است و قدرت با زیبایی مناسبت دارد. تاسف آور است که اغلب زنان تنها برای جست و جوی این شکل از قدرت تشویق میشوند؛ قدرتی که همواره در نسبت با مردان تجسم میشود، نه قدرت انجام کار، بلکه قدرت جذب جنس مخالف. درواقع، قدرتی که خود را نفی میکند؛ زیرا دست کم زنان نمیتوانند آن را آزادانه انتخاب کنند یا بدون سرزنش اجتماعی از آن دست بکشند. آراستگی برای زن تنها موجب لذت نیست، بلکه انجام وظیفه است. اگر زن به سختی کار کند و برای کسب موقعیت پیشرو در سیاست، وکالت، پزشکی، تجارت یا هر موقعیت دیگر تلاش کند، همواره برای اقرار به این که دستیابی به موقعیت های اجتماعی ذیل زیبایی و جذابیت زنانه است، تحت فشار قرار دارد؛ اما زمانی که خود را جنس ضعیف بداند، تواناییش در عینیت، حرفه ای گری، اقتدار و تدبیر را زیر سوال میبرد. به هر حال، زنان چه این کار را بکنند و چه نکنند، در تیررس اتهامند. به نظر میرسد شاهدی بهتر از روایت بی پایان نیمه کمدی و نیمه تراژدی سرکوب زنان نمیتواند خطر تفکیک افراد به درون و برون را نشان دهد و چقدر آسان میتوانیم زنان را مراقبان ظاهرشان تعریف کنیم و سپس آنها را به دلیل سطحی بودن تحقیر یا ستایش کنیم. این تله ی ناشیانه ای است و برای مدت طولانی جواب داده؛ اما برای بیرون آمدن از این تله لازم است زنان فاصله ی انتقادی از کمال گرایی و مزیت زیبایی ظاهری را حفظ کنند؛ فاصله ای کافی برای مشاهده و درک این موضوع که زیبایی ظاهری تا چه اندازه برای پشتیبانی از اسطوره ای به نام زنانگی محدود شده است. در این مسیر باید راهی برای نجات زیبایی از زنان و برای آنها وجود داشته باشد.» ("جستارهایی درباره ی زن": سوزان سانتاگ: ترجمه ی آذر جوادزاده: نشر نیماژ: 1401: ص2-90)

در دهه ی 1970 و در زمانی که سانتاگ این مطالب را مینوشت، چنین تلاش هایی در راه «نجات زیبایی از زنان و برای آنها» آغاز شده بود. سانتاگ دراینباره در مقاله ی دیگری به نام «زیبایی چگونه در آینده متحول خواهد شد؟» که در می 1975 در مجله ی vogue منتشر شد، نوشته است:

«آیا خیلی طول میکشد (چند نسل از ثروتمندان؟) تا قبل از این که روس ها [ی اتحاد جماهیر شوروی سابق] آماده ی اتخاذ رویکرد خیال پردازانه ای به ایده ی زیبایی باشند، ایده ی زیبایی در جامعه ی مصرفی سرمایه داری به پیشرفت کامل برسد؟ البته زیبایی افسانه است. سوال این است که چه نوع افسانه ای؟ در دو قرن گذشته، زیبایی اسطوره ای است که زنان را به زندان انداخته؛ زیرا به انحصار با آنها در ارتباط است. ایده ی زیبایی که ما به ارث میبریم، به وسیله ی مردان برای حمایت از ادعاهایشان درباره ی فضایل برتر و کمتر سطحی، ابداع شده و هنوز هم تا حد زیادی به وسیله ی مردان اداره میشود. این نظامی است که در آن مردان با کمال دقت، خود را از درگیری با امر زیبایی معاف کرده اند. هرچند این امر در حال تغییر است و ده سال گذشته دهه ی آشکار شدن زیبایی مردان بوده، به نظر میرسد افسانه ی زیبایی بار دیگر به شکل مختلط رخ مینماید. اکنون استانداردهای زیبایی درباره ی مردان و زنان اعمال میشود، با رضایت مردان برای این که با آنان مانند ابژه ی جنسی برخورد شود و نه صرفا به چشم شکارچیان پرحرارت پرمو. چندان که گرایش اخیر زیبایی به سمت استاندارد واحد دستکم در بین جوانان، تا حدود زیادی واکنش های هیجانی به افسانه های زیبایی را کاهش داده و این به معنی زیان کمتر برای زنان است. مطمئنا در نظر گرفتن جذابیت زیبایی واحد، تغییر بنیادین نیست. زیبایی به مثابه ی مفهوم، هنوز هم به زنانگی وفادار است، حتی در دنیای نو شده ی استعماری دو جنسیتی زیبایی مردان. بنابراین زیبایی دیوید بووی از میزان شباهت و اظهار نظر درباره ی زیبایی کاترین هپبورن ناشی میشود. اما خودشیفتگی های مردانه ابعاد و چارچوب اخلاقی دیگر و نیز عواقبی فراتر از خودشیفتگی زنانه دارد. جامعه مراقبت از ظاهر هر کسی را وظیفه ای برای مردان تعریف نمیکند و راه برای انتخاب آن نیز باز است. همچنین (همانطور درباره ی زنان) تعهدی نیست که بخشی از هویت جنسی در نظر گرفته شود. در لحظه ای که استانداردهای مردان کمرنگ تر و بی اهمیت تر میشود، برخی از زنان در برابر قراردادهای زیبایی زنانه که آنان را سست و بی حال، با پوست صاف، بدون بو، توخالی و مهربان نشان میدهد، مقاومت میکنند. شورش علیه آرایش ناشی از وضعیت اخیر است. برخی زنان تراشیدن پاهای خود را متوقف کردند. زنان جوان کمتر و کمتر از آرایشگران حمایت کردند. برای زنانی که تصمیم گرفتند نیازی به دستکاری ندارند و برای زیبا بودن نیازی به کار هنری نیست، زیبایی زنانه معنای جدلی یافت، به مثابه ی شعاری فمنیستی. فمنیست ها تایید کردند "زنان زیبا هستند"، با همان روحیه ی سرپیچی که امریکایی های افریقایی تبار اعلام کردند "سیاه زیبا است." زنان در حال بازیابی آزادی سرکوب شده با احترام به زیبایی بودند، همانطورکه سیاهپوستان استاندارد زیبایی غیر سفیدپوست را بازیابی میکردند که برای آنها طبیعی تر بود... اما شاید مهم تر از تغییرات جدید در ایده ی زیبایی، این انتشار گسترده ی آگاهی از زیبایی است که در حال تغییر است. آنچه روزگاری دانش تخصصی مردمشناسان، مورخان لباس، جامعه شناسان، و متخصصان مد بود، اکنون دانش عمومی است. همه به نسبیت زیبایی اذعان میکنند. فرهنگ های مختلف زیبایی را به گونه ای متفاوت میسازند و فرهنگ ما تاریخچه ی پیچیده ای از تصورات درباره ی زیبایی است. ایده ی زیبایی وارد دوران خودآگاهی شده است.» (همان: ص100-98)

سانتاگ در مقایسه ی این تغییر در تعریف زیبایی نسبت به عصر پیش از آن، جمله ی عجیبی به کار میبرد: «در عصر معصومیت، زیبایی ارزشی واقعی و ثابت تصور میشد و ما پس از عصر معصومیت آمده ایم.» (همان: ص101) تعبیر درستی است. چون زیبایی فقط یک جلوه ی ظاهری در اشکال مادی نیست، صفات اخلاقی چون نیکی، درستی، صداقت، راستگویی، وفاداری، صلح جویی، مهربانی و انساندوستی هم «زیبایی» تلقی میشوند. وقتی که زیبایی زنانه و شیطانی میشود، تمام ارزش ها به اندازه ی زنان تحقیر میشوند. آنها همیشه مورد ستایش قرار میگیرند، ولی این ستایش همانقدر ارزش دارد که ستایش یک مرد شهوتپرست از زیبایی یک زن. (تا حالا دقت کرده اید چرا در فارسی به حرف پوچ و توخالی "ک س شر" یعنی شعری که برای رسیدن به فرج یک زن، در ستایش آن زن سروده میشود، میگویند؟) پس طبیعی است که جامعه ای که در آن زیبایی یک امر زنانه و زن یک موجود حقیر قابل برنامه ریزی باشد، به لحاظ اخلاقی، یک جامعه ی بیمار است که توسط سیاستمداران ریاکار اداره میشود؛ مثل ایران خودمان که در آن هیچ کس توجه نکرده رواج بی حجابی زنان تحت شعار «زن، زندگی، آزادی» در آن، نه درمان بیماری فساد اجتماعی-اقتصادی-سیاسی کشور، بلکه یکی از علائم شدت گرفتن این بیماری است.

زنان، سبت سیاه و جنگسالاری مردانه ی مدرن

نویسنده: پویا جفاکش

ابراهیم، پسرش اسحاق را برای یهوه قربانی قربانی میکند. اثر: جاکوب دو ویت

کلیسای سنت جیمز در روستای دنگی شبه جزیره ی اسکس انگلستان

اولیویا میلبرن، افسانه ی ژائو فی یان را اولین داستان شهوانی چینی دانسته است. با این حال، اسلوب این داستان، چندان چینی به نظر نمیرسد و به نظر میرسد فی یان و خواهرش هیده دو نسخه ی مکمل از استر یهودی در کتاب مقدس غربیان باشند. این دو خواهر، ثمره ی روابط نامشروع یک سراینده ی مرثیه های مردگان با همسر یک مرد اشرافی هستند که مادرشان از ترس بی آبرویی، آنها را از محیط خود بیرون کرده و در فقر و بینوایی بزرگ شده اند. فی یان که به یک رقصنده ی آوازه خوان تبدیل شده است با برقراری رابطه ی نامشروع با شکارچی سلطنتی، به قصر وارد میشود و درآنجا به زودی دو خواهر، درگیر رقابت بر سر دلربایی از «یی چنگ» امپراطور هان غربی میشوند. امپراطور، مرد مهربانی توصیف شده که به نیازمندان کمک میکند و حتی المقدور از جنگ بی مورد خودداری میکند. اما علیرغم سن زیادش صاحب فرزندی نشده و ازاینرو وسواس عجیبی در امتحان کردن انواع و اقسام زنان پیدا کرده است. فی یان علیرغم این که رئیس زنان مجموعه اش به خاطر رابطه ی نامشروع او با شکارچی سلطنتی، از او خوشش نمی آید اما به مرور چنان دل امپراطور را تسخیر میکند که موفق به انداختن ملکه ی وقت از چشم امپراطور میشود و رقیب سرسخت دیگرش شاعره "با" را هم از میدان به در میکند و ملکه ی رسمی امپراطور میشود. فی یان، دستور به ساختن مکانی برای خود میدهد تا در آن عبادت کند و هیچکس حتی امپراطور حق ندارد به خلوت او بیاید. اما او این مکان را برای انجام فسق و فجور تدارک دیده است. او مردان جوان بیکاره را در لباس زنان به محل می آورد و درآنجا به انجام آمیزش گروهی با آنها و وادار کردن آنها به انجام اعمال جنسی با همدیگر جلو او وا میدارد. چند نفر متوجه قضیه میشوند و قضیه را اطلاع میدهند. اما امپراطور که عقلش را کف دست فی یان گذاشته است دستور به اعدام همه ی بدگویان میدهد و پس از آن تقریبا همه در قصر میدانند فی یان چه کاره است جز خود امپراطور، ولی همه از ترس زبان در قفا میکشند. هیده برعکس خواهرش فاسد نیست اما بسیار بیرحم و جاه طلب است و امیدوار است که بتواند با به دنیا آوردن فرزند، به جای فی یان، ملکه ی امپراطور شود. ازقضا نه فی یان و نه هیده بچه ای برای امپراطور به دنیا نمی آورند ولی چند صیغه ی دیگر امپراطور صاحب فرزند میشوند که هیده همه ی آن فرزندان را میکشد. روزی امپراطور موقع شکار در برف زمستانی مریض میشود و مدت زیادی در ناتوانی به سر میبرد. هیده که نگران است امپراطور بدون فرزندی از او بمیرد آنقدر در خوراندن داروهای جنسی به امپراطور برای واداشتن او به رابطه ی جنسی با خود زیاده روی میکند که امپراطور به خوابی عمیق فرو میرود و دیگر هرگز بیدار نمیشود و هیده به سبب کشتن امپراطور، در حالت جنون میمیرد و یا مجبور به خودکشی میشود. با مرگ امپراطور بدون فرزند، برادرزاده اش جانشین وی میشود. داستانی درباره ی خودکشی فی یان نیز وجود دارد. وی سعی کرد خود را از قایق درون آب بیندازد، امپراطور سعی کرد با گرفتن دامنش مانع شود اما دامن فی یان پاره شد. روان غیر طبیعی فی یان، با خصلت های وحشیانه ی او در ارتباط است و این همان چیزی است که به ضرر ملکه هو همسر رسمی اول امپراطور تمام میشود. صحنه ای از داستان هست که در آن ملکه هو از یک دستور امپراطور که آن را دارای امکان رویداد منافی اخلاق میبیند سرپیچی میکند. ظاهرا تمام اتفاقات دیگری که باعث دور شدن امپراطور از او میشود در ابتدا حول همین اتفاق معنی می یافتند. چون این دقیقا کپی ای از صحنه ی سقوط وشتی ملکه ی شاه پارس به نفع استر صیغه ی یهودی و ملکه ی آینده ی شاه در تورات است. وشتی به دلیل خودداری از دستور شاه مبنی بر برهنه رقصیدن جلو دربار، از مقام ملکه عزل میشود و استر جای او را میگیرد و استر از موقعیت خود برای به قدرت رساندن الیگارشی یهود در کشور استفاده میکند. ظاهرا استر در اجرای چنین دستور ضد اخلاقی ای مشکلی نداشته و همین میتوانسته او را تا حد یک رقصنده چون فی یان ارتقا دهد. همین مطلب درباره ی نسخه ی بیزانسی استر یعنی تئودورا هم صدق میکند. تئودورا هم یک فاحشه ی آوازه خوان رقاصه است که با دلربایی از امپراطور ژوستینیان، ملکه ی روم میشود ولی تاثیرات ناخوشایندش بر امپراطور سبب شورشی علیه حکومت میشود و درحالیکه امپراطور دچار فروپاشی اراده شده، تئودورا دستورات لازم را برای مقابله با شورش میدهد که به بهای یک قتلعام وحشتناک، حکومت را حفظ میکند. این قتلعام را در داستان استر نیز داریم، جایی که ناراضیان به رهبری هامان درصدد ساقط کردن الیگارشی یهودی پارس هستند اما استر با نفوذی که روی شاه اعمال میکند او را راضی به کشتن 300هزار نفر از مردم خود میکند. ظاهرا در داستان فی یان، آنهایی که گزارش اعمال منافی اخلاق او را میدهند و به دست امپراطور اعدام میشوند، یک کپی نرم تر از قتلعام استر و تئودورا هستند. اگر داستان فی یان ریشه در افسانه های یهودی-مسیحی داشته باشد، در این صورت، فسق و فجور او تحت لوای عبادت نیز ریاکاری نیست. چون این همان مراسم عبادی جادوی سبت سیاه در بین یهود است. جالب اینجاست که موفقیت فی یان در مسدود کردن عقل امپراطور را نتیجه ی جنبل و جادوهای او خوانده اند و از آن جالب تر این که فی یان، شاعره "با" را با متهم کردن او به جادوگری از چشم شاه می اندازد.:

“private biography of zhao li”: mark graf: chronologia: 26/12/2008

چگونه دو کشور ظاهرا متفاوت پارس و چین در یک قصه ی یهودی با هم برابر شده اند؟ پاسخ فقط میتواند این باشد که همان اتفاقی که برای پارس افتاده، برای چین هم روی داده است: یهودی شدن یک مملکت با سرمایه گزاری روی زنان؛ داستان ناخوشایندی که چینی ها با تحریف اصل قصه ی استر به صورت فی یان، از آن فرار کرده اند.

در این جا باید توجه کنیم که چینی ها کشور خود را نه با نام «چین» بلکه با نام چونگ کوئو (سرزمین میانی) یا چونگ فوآکوآ (سرزمین گل آذین میانی) میخواندند و اصطلاح «چین» همراه با جابجایی افسانه ها و اقوام، از جای دیگری به چین وارد شده است. "چانا" یا "خنا" نام فنیقی ها برای سرزمینی بود که ساحل تجارت خیز پونیم یا فنیقیه جزو آن بود و منطقه ی شامات را در بر میگیرد. مایلز دبلیو ماتیس معتقد است که پارس های اصلی نیز همان فنیقی ها بودند. او تمدن مصر را نیز ساخته ی فنیقی ها میشمرد. همچنین به دلیل عدم وجود مصالح لازم تمدن در عراق، تمدن های بابل و کوثا نیز فرع بر تجارت فنیقی هستند. فنیقی ها تمدن قرطاجه یا کارتاژ را در شمال افریقا بنا کردند و ازآنجا به استعمار تجاری خود ادامه دادند. دیدودوروس سیکولوس نوشته است که چطور گروهی از کارتاژها توسط طوفان از سواحل غرب افریقا دور شدند و از جزیره ای ناشناخته در آن سوی دریا سر در آوردند که محل زندگی گیاهان و حیوانات فراوان بود و روندی از تجارت بین دو سوی دریا آغاز شد. این مطالب با نظریه ی دوشس لوئیزا ایزابل آلوارز دو تولدو از اسپانیا جور در می آید. وی بر اساس اسناد خانوادگیش معتقد است که جدش یک مسلمان مسیحی شده ی ساکن اسپانیا بوده که در ارتباط با جریان های استعماری امریکا قرار داشته است. مطابق این اسناد خالنوادگی، امریکا توسط اروپاییان کشف نشده و تجارت اروپا با امریکا دنباله ی تجارت قبلی مسلمانان شمال افریقا و اسپانیا با امریکا بوده است. بعضی محصولات زراعی چون ذرت نیز قبل از تسخیر امریکا توسط اروپاییان، به سرزمین های مسلمانان منتقل شده بودند و ازجمله در قرناطه (گرانادا) به مشاهده ی اروپاییان مسیحی رسیده بودند. وی معتقد است عامل اصلی پیدایش تمدن جدید، افتادن معادن طلای امریکا به دست فاتحان اروپایی است. اگر این جا کارتاژها را به جای مسلمانان شمال افریقا و اسپانیا قرار دهیم میبینیم که عصر فنیقی ها زیاد از ما فاصله ندارد و حتی شاید عصر ما دنباله ی عصر فنیقی باشد. اما این که این تاریخ عوض شده به خاطر این است که یک شعبه از فنیقی ها بر بقیه شان تفوق یافته و پروژه را خود به دست گرفته اند. اینها یهودی ها هستند که یک اسرائیل ایدئال خود را در امریکای مزبور میسازند. واتیکان که خود روی تفکرات فنیقی استوار است ساخته ی قبلی اینها برای تسویه حساب کردن با دیگر فنیقی ها منجمله در اسپانیای اسلامی به نام خدا بوده است. البته آنها اصلا انگیزه ی خدا نداشتند و مباحثشان مادی گرایانه بوده است منتها برای رسیدن به مقاصد خود به طرز متناقضی خدا را بسیار بزرگ تر از حد معمول وارد زندگی مردم کرده اند تا مردم را به نام خدا در راه مقاصد خود بکشند و برای همین خدای یهود قربانی خونین را دوست دارد. وقتی ابراهیم را وادار به کشتن فرزندش در راه خود میکند تا او را امتحان کند این را نشان میدهد و در این قضیه تفاوتی با رقیب ظاهریش ملوخ ندارد. صهیونیسم امروزی ترین مثال این عملکرد در جهان غرب است. صهیونیسم یک جهان لاادری و سکولار است ولی اصرار داشته تا سرزمین موعود خود را در قلمرو اجدادی فنیقی ها در شامات بنا کند. احتمالا دست اندازی هایش به لبنان علیرغم اعطای اسرائیل به او نیز بی دلیل نیست. چون بعلبک در لبنان محل معبد رومی دیونیسوس باخوس خدای شراب بوده است. هیچ کس تا حالا توضیح نداده چرا رومی ها باید معبد مرکزی خدای محبوبشان را به جای رم ایتالیا در بعلبک لبنان بسازند. تنها فایده ی این داستان این است که اهمیت سنتی و آیینی شامات برای فنیقی های اروپا را روشن میکند. باخوس یکی از نام های خدای طبیعت در دوران شرک و معادل شخصیت موسوم به «مرد سبز» در ادبیات غرب میباشد. گفته میشود باخوس بعلبک نتیجه ی توسعه ی تفکرات حول یک خانواده ی سه نفره از خدایان شامل ژوپیتر (حداد)، آتارگاتیس و مرکوری (هرمس) بوده است که بعدا به یک آیین اورجی مملو از مشروب خواری و حرام کاری موسوم به باکانلیا معنی داد که همان سبت سیاه یهودی است و باخوس نیز جلوه ای از یهوه خدای یهود بوده است. باخوس به خاطر ارتباط با شراب انگور، با نماد تاک مشخص میشد اما گاهی دور سرش گیاه پیچک را تصویر میکردند. علت این است که پیچک و تاک مثل هم حالت موج دار دارند درحالیکه تقریبا ضد هم نیز هستند. پیچک، دارای خاصیت از بین بردن خماری پس از مستی شراب شمرده میشد. ازاینرو میخانه های قرن 19 در انگلستان در جوار دیوارهای خود، پیچک میکاشتند و انبوه میکردند تا کمی نگرانی مردم نسبت به خود را برطرف کنند. علاوه بر این، پیچک ها به فراوانی در خرابه های ساختمان ها و صومعه های قدیم رشد میکردند و به آنها شکوه میبخشیدند اما در عین حال، با تغذیه از ساختمان، سبب تخریب بیشتر آن نیز میشدند. ازاینرو در انگلستان ویکتوریایی بحثی درگرفته بود درباره ی این که آیا باید پیچک ها را از ساختمان ها بزدایند یا نه؟! مکاتب یهودی نیز چنین کارکردی داشتند: به بنای گذشته ی تخریب شده ی فرهنگ های قدیمی، شکوه میبخشیدند و همزمان آن فرهنگ ها را طی تغذیه ی خود از آنها سریع تر نابود میکردند. یسوعی ها که در مرز یهودیت و مسیحیت قرار داشتند چنین به فربه کردن فرهنگ های قدیم با تاریخ وارداتی به جای عناصضر بومی میپرداختند و یهودیان و همدستان یسوعیشان با همین ترفند، از قرن 18 به بعد تاریخ واقعی چین و کشورهای غربی را با یک تاریخ وارداتی به نفع رهبران غربی خود، جایگزین کردند.:

Bacchus: stolenhistory.net

دنیای روم باستان پیرو باخوس، یک دنیای پسا امریکایی است. ناپلئون بناپارت بود که بناهای منسوب به روم باستان را تعمیر و به اصطلاح احیا کرد البته بیشتر آنها را اختراع نمود. او یک دولتمرد فرانسوی بود که با تاج گذاری در رم ایتالیا خود را امپراطور روم نامید و تبدیل به آخرین امپراطور روم مقدس شد درحالیکه امپراطوری روم آلمانی قبلی را خودش از بین برده بود. اهمیت نمادین این جایگزینی در آن است که فتوحات ناپلئون باعث گسترش شعارهای کفرآمیز انقلاب فرانسه گردید و سلطنتی که طی آن انقلاب به دست انقلابیون از بین رفت، مدافع کلیسا و خود نمادی از روم مقدس بود. این روم به نوعی جانشین اسپانیا اولین استعمارگر ادعایی امریکا نیز هست. چون فرانسه و اسپانیا تا زمان انقلاب فرانسه توسط بوربون ها اداره میشدند و با قتل شاه بوربون فرانسه در انقلاب کبیر، واقعا از هم جدا شدند. البته این اتفاقات احتمالا واقعی نیستند و کنایه ای هستند به شکست اسپانیا از انگلیسی ها در امریکا مطابق روایتی دیگر. به همین دلیل هم در زمان ناپلئون، نیو اورلئان به امریکا فروخته میشود تا به اصطلاح جایگاه یک روم فرانسوی به امریکا اهدا شود. حالا این که چرا نیواورلئان که یک شهر باطلاقی در وضعیت ناخوشایند است کنایه از امریکا شده، به خاطر آن است که هم جزو امریکا است، هم فرانسوی نشین است و هم از آن مهمتر محل استقرار فراماسونری و اخوت های رمزی یهودی و البته دروازه ی ورود مافیای ایتالیایی به امریکا است. در حدود سال 1900 منطقه ی فرانسوی نشین نیواورلئان دارای محل سیسیلی نشینی بوده که به مافیای سیسیل متصل شده است. مافیای ایتالیا در زمان اتحاد آن کشور توسط فراماسون ها به رهبری گریبالدی و مازینی تاسیس شد و اتحاد مافیای ایتالیا با فرقه های رمزی یهودی در نیواورلئان، به نوعی ایجاد یک دنباله بر اخوت قبلی یهودی ها در کاتولیسیسم این بار در امریکا است که به هم آمیختگی شدید نوعی مذهب با خلافکاری و قوانین کشنده را در بزرگترین ابرقدرت جهان، به لحاظ مادی بسیار سودآور میکند.:

“Lost new Orleans”: frosty chud: stolen history: 2aug2023

بنابراین دنیای خواهران ژائو از دنیای اروپاییان خلافکار و ریسک کننده ای که با رشوه دادن به مقامات سلسله ی چینگ، در چین محافل مافیایی ایجاد کردند و فاحشه خانه ها را پردرآمد نمودند جدا نیست. خلافکاری سیستماتیک در خونسردی تمام، منفعت پرستانه، قانون شکن و کشنده است چون از هرج و مرج سبت سیاه الگو میگیرد. اگر خواهران ژائو را به عنوان یک جفت دوقلوی همزاد و فرزند نامشروع یک عضو مکتب مرثیه سرایی و مرگ پرستی، مدل های چینی شده ی زنانی از یک فرقه ی خدای مرگ و بی نظمی به شمار آوریم، آنها را مکمل همدیگر در تصویر یهودی از زن ایدئال خواهیم یافت: یکی زن وفادار عقده ای که فقط به تولید نسل و خوشامد شوهر شدن فکر میکند، و دومی فاحشه ی خودنما. این دو حکم دو ساحل کشور نظم را دارند آنجا که در دریای بینظمی فرو میرود و زمین نظم مثل یک جزیره در وسط دریای بی نظمی آنها در هویت کائوس با هم متحد میکند. استر، نماد این بینظمی کشنده و آزار دهنده است ولی باز هم یک زن مقدس است چون نسخه ی زمینی یک الهه به شمار میرود.

مادام بلواتسکی از قول ربی های کابالیست، این الهه را نیمه ی مونث یهوه در مقام خدای ماه میخواند و او را با الهه ی هرج و مرج به نام های صعلات و تیامات که به دریا تشبیه میشد تطبیق میکند. این الهه رویه ی نابودگر یهوه و معادل آرتمیس توریس الهه ی ماه است که توری ها برایش آدم قربانی میکردند. در کولیای ترکیه او به آرتمیس آنائیتیس نامبردار بود که نامش او را همریشه با آناهیتا الهه ی زرتشتی نشان میدهد. ولی هویت قدیمی تر این الهه ی قمری، آرتمیس سوتریوس بود: یک خدای هرمافرودیت یعنی دوجنسه. او هم به شکل یک مرد زن مانند چنگ نواز به نام آپولو مجسم میشد و هم به شکل یک زن مردنمای تیر و کمان دار به نام دایانا که گاهی ریش و سبیل هم داشت. این خدا خدای ماه است چون ماه اولین نور در دل تاریکی شب تلقی میشد و بنابراین همچون خدا عامل آوردن انسان به عصر روشنایی دانش بوده است. اما دوجنسه بودنش به سبب عصر او است. ماه پرستی وابسته به عصر نژاد سوم انسان بوده که مردمش هرمافرودیت بودند به این معنی که زن و مردشان از هم قابل تشخیص نبودند و خداوند نیز به عنوان الگوی مردم همچون آنها بود. به نظر بلاواتسکی خدایان دارای ظاهر دوجنسه در اساطیر جدیدتر با نام های تموز و آدونیس و دیونیسوس و باخوس و آپولو و هرمس و آتیس و مینروا و مانند آنها همه انعکاسی از خدای دوجنسه ی عصر نژاد سوم هستند. یاهو که بعدا به نام یهوه تبدیل به خدای یهود شد نیز یکی از این نام ها بود. با از بین رفتن بیشتر مردم نژاد سوم در یک فاجعه ی جهانی، گروهی از انسان ها که فرزندانشان موفق به ایجاد نژاد چهارم شدند فرصت تکثیر خود را یافتند و آنها کسانی بودند که در آنها تفاوت های فیزیکی بین زن و مرد خیلی بارزتر بود. مردها زمخت تر و دارای موی انبوه تر در صورت بودند درحالیکه زیبایی پسرانه ی زنان مدام پر دوام تر میشد. این بود که تصور شد زن از مرد جدا شده و به موجود جدیدی بدل گردیده است. این درواقع همان درآمدن حوا از دنده ی آدم در تورات است. در افسانه های نبطی، آدم نه پدر همه ی انسان ها بلکه یکی از ساکنان بابل بود که فرقه ی خود را تشکیل داده و بسیار کثیر الاولاد هم بود و در دشمنی با پیامبر وقت به نام ینبوشاد قرار داشت. عصر پس از بهشت، در.اقع عصر پس از بابل و دوران سرگردانی آدم و فرقه اش در زمین است که میتوان آن را با خروج ابراهیم از بابل نیز مقایسه کرد. ابراهیم کاشف یهوه است و مذهب یهوه مذهب اخراج از بهشت و تن دادن به سختی ها است. درواقع آدم و حوا فقط پس از اخوردن از میوه ی ممنوعه میفهمند با هم فرق دارند و این درست همان لحظه ی اخراج است. این، حوا است که آدم را به خوردن از میوه ی ممنوعه تحریص میکند و بنابراین بدبختی های مرد باید در زنی که در حال فرق یافتن با او است تجلی کند. انتظار میرود همانطورکه در انسان، زن از مرد جدا شد، در خدا نیز جنبه ی زنانه از جنبه ی مردانه جدا شود. اینجاست که معلوم میشود اصل تورات از کابالا فاصله ای نداشته است. چون عنوان "آدم کدمون" برای خدای کابالا نشانه ی برابری او با آدم ابوالبشر است. نام یاهو نیز همینجا به یهوه تبدیل میشود تا بتوان آن را "یاه-هوا" یعنی یاهو-حوا خواند بلکه یاهو برابر آدم باشد که حوا از او جدا شده است و او باید با آن مجددا متحد شود تا آفرینشگری داشته باشد همانطورکه مرد با آمیزش جنسی با زن، موفق به تولید فرزند میشود و در شرایطی که زن زمینی به جای الهه ی بی نظمی نشسته است، آمیزش جنسی باید حتی المقدور با توحش و هرآنچه در نزد مردم گناه تلقی میشود همراه باشد تا حالت عبادت به خود بگیرد. به همین دلیل، الهه ی جادوگران و کابالیست ها حقات یا هکاته الهه ی ماه است تا یادآور به پیوند نخستین جادوگری و توحش با یهوه باشد. البته آتلانت ها که نژاد چهارم و سلف یهود بودند خدای اصلی را ماه گرفته و در هویت مردانه اش خلاصه کرده بودند و به جایش خورشید را یک الهه فرض کرده بودند که خدا باید به جای ماه به او ملحق شود. ازاینرو ماه را گاهی «بعل شامکاس» میخواندند که به معنی شوهر خورشید یا ارباب خورشید است. آنها برای هرچه تکمیلی تر به نظر رسیدن ارتباط فیمابین در همه گیری جهان، حتی المقدور در کلیشه ای و ایدئال کردن صفات مردانه و زنانه زیاده روی کردند و قوی تر بودن مرد را تا حد جنگسالاری و ظرافت زنانه را تا حد شهوت جویی محض پیش بردند و بدین ترتیب مرد ایدئال، مارس یا مریخ خدای جنگ شد و زن ایدئال، ونوس یا زهره الهه ی شهوت. مردانی که نمیتوانستند خوناشامی بیرحمانه ی مردانه را برای هویت خود تحمل کنند با زنانگی خورشید همهویت شدند و صفات خدای دوجنسه ی زن مانند پیشین را به خورشید انتقال دادند و او را الگوی خود شمردند. کاری که یهود کردند این بود که در صف این شورشیان نفوذ کردند و کم کم ماه را به عنوان یک الهه در کنار خدای مذکر خورشید علم کردند تا پیوند جنسی خدایان همچنان باقی بماند. بدین ترتیب، ملوخ عمونی و شمش موآب، در هیبت خدای مذکر خورشیدی که در آتش زمینی مجسد میشود و همسری قمری به نام استارته دارد، صرفا فرم های دیگری از یهوه خدای یهود هستند. یهوه لباس خدای خورشید را پوشیده و جایگاه ماه را به همسرش بیناه سپرده است ولی به خاطر خاستگاه قمریش است که به راحتی در عین دستور به یکتاپرستی، توانایی ایجاد داستان های خدایان شرک را دارد. بر اساس افسانه ای کلدانی که از قول عرب ها به غرب رسیده، داستان های خدایان را مردی به نام قطامه از روی الهامات بت ماه ثبت کرده است. سلدونیوس نوشته است که اولین انبیای یهودی موسوم به ترافیم، داستان های خدایان را الهامات سیارات به دانشوران نبطی شمردند و آنها را واجد زمینه ی استفاده در دینسازی شمردند ولی بعدا داستان های خدایان، داستان های دمون ها یا اجنه ی غیر قابل اعتماد به شمار آمدند. اگر یهوه خدای ماه باشد و داستان های خدایان که ترافیم ثبت کردند همان داستان هایی باشد که خدای ماه به نبطیان آموخته است بنابراین طبیعتا آنچه خدایان شرک میشمریم برای مدت ها در مکتب یهودیت پرورش یافته و بازتعریف شده اند بدون این که جواز به پرستش آنها وجود داشته بوده باشد. بدین ترتیب، آنها بخشی پلید از شخصیت و تمناهای یهوه را تشکیل میدادند و وجود او را به دو جنبه ی ستیزنده ی دئوس و دمون تقسیم میکرد و این دو بعدا به خدا و شیطان god, devil/satan تبدیل شدند. اکولتیست ها این دو را به دو مار تشبیه میکنند که به دور کادوسئوس عصای مرکوری یا هرمس خدای عطارد و حامی دانش ها و کیمیاگری پیچیده اند و البته هرمس خود با تحوت خدذای ماه قبطی تطبیق شده است. اصطلاح مرکور برای هرمس، به معنی فرزند ماری است و ماری همان ماریا در سوری به معنی الهه است که نام مریم مقدس مادر عیسی از خدا نیز از او می آید. به دلیل ارتباط همسر خدا با دریا این لغت به صورت mare به معنی دریا در لاتین استفاده میشود. نظر به ارتباط الهه با زهره ی شهوتساز، او با عیشتاروت یا عیشتار الهه ی زهره نیز تطبیق میشود و ازاینرو ونوس یا زهره را در لاتین stella the mare یعنی تاره ی دریا میخواندند. در مصر، هاثور که نسخه ی قبطی عیشتار است الهه ی زمین و کالبدش دوزخ زیر زمین بود که خورشید هر غروب درون آن گیر می افتاد و فردا صبح مجددا از آن متولد میشد. ازاینرو هاثور همزمان مادر، خواهر و همسر هورس خدای خورشید تلقی میشد. در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، ایزیس مادر و خواهر و همسر ازیریس/هورس است و بنابراین نامی دیگر برای هاثور است. ایزیس هم به اندازه ی هکاته الهه ی جادوگران و کابالیست ها است. همهویتی او با زمین، او را با الهگان زمین چون کوبله، رئا و گایا تطبیق میکند و سبب پرستش نیروهای فیزیکی و تقدس مادیگرایی میشود. بنابراین نیروهای فیزیکی در جایگاه ماریا قرار میگیرند. در یونانی و لاتین، نام ماریا به صورت مایا نیز تلفظ و عنوان مادر مرکوری یا هرمس شده است. در هندوستان مایا الهه ی توهم است و نامش ر هندی به معنی حجاب، پرده و توهم تلقی میشود. تضاد مارهای خوب و بد در عصای هرمس به عنوان یک تولید مایا نیز از جنس توهم است. :

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

بیشم دو مدل استر به عنوان زن فاحشه ی آوازه خوان و زن وفادار وظیفه شناس عقده ای عصبی که در پیش خود نگه داشتن شوهرش بدشانسی آورده است، معادل های خوب و بد استر در داستان فی یان هستند. نام خود استر تلفظ دیگری از نام عیشتار است و او منعکس کننده ی خوب و بد در هرج و مرج و آشوبی است که در آن نه خوبش خوب است و نه بدش.

این خوب و بد متعارض، هر دو زیرمجموعه ی اخراج از بهشت به شمار میروند و در آموزه های اوفیت ها یا مارپرستان یهودی، به پیروی از مار باغ عدن، به دو مار خوب و بد به نام های آغاثادیمون و کاکودیمون تقسیم میشوند. مادام بلاواتسکی مینویسد که این دو مار، ثنوی شده ی مار عدن یا شیطان بعدی هستند چون مار با خوراندن میوه ی ممنوعه که میوه ی عارف شدن به نیک و بد بود باعث اخراج آدم و حوا از بهشت شد و بنابراین مار در دوگانه ی خوب و بدی که به وجود آورده بود ضرب شد. مار، روح درخت ممنوعه است و خوردن از میوه ی درخت در حکم خوردن از وجود مار است. جادوگری هم از این تغذیه به دست می آید چنانکه زیگورد قهرمان اسکاندیناوی، اژدهایی را میکشد و با خوردن قلب او دارای توانایی های جادوگری میشود. بنابراین جادوگری و البته یهودیت با نژاد چهارم یعنی نژاد آدم که به وسوسه ی مار جامه ی عمل پوشیده، پاسخ داده است. سرافیم یا مارسانان نیز دراصل خود نسل آدمند که از خود رفع اتهام کرده و به دشمنانشان این صفت را اطلاق کرده اند. آنها رهبران مردمی هستند که در راهشان جان میدهند و این رهبران چون مثل مار خونسرد و بی احساسند از هیچ چیز متاثر نمیشوند. بنابراین شهیدپروی و پرورش روحیه ی شهادت طلبی بخشی از فرهنگ سرافیم است که در جهان گسترده شده و الگو شدن آن هم با ساختن داستان خدای شهید شونده در راه ملت به نام عیسی مسیح و خلق کپی های متعدد از او به پیش رفته است. مصلوب شدن مسیح روی صلیب چوبی مقدس، همان مصلوب شدن سرنوشت بشر به درخت ممنوعه ی چوبی و روح آن جناب شیطان یا مار است. درخت به این خاطر دراینجا تمثیل شده چون یک موجود زمینی است که سر به آسمان میساید درست مثل انسان که در زمین ریشه دارد و با جادو میخواهد خود را به خدا برساند. زمین همان الهه ی مادر است و در جای هرج و مرج دریایی نشسته که در اساطیر کلدانی، کالبد اژدهایی است که زمین از جسدش ساخته شده است. بنابراین روح مار، همان روح زمین و معادل اژدهای شیطانی است. او را در افسانه های آخرالزمانی مسیحی، در قالب اژدهای هفت سری که از دریا برمیخیزد می یابید. او هفت سر است چون معادل هفت صورت فلکی شمالی است که کالبد «جنگجوی سیاه» در قطب شمال را میسازند و جنگجوی سیاه همان جهان تاریکی به کنایه از نادانی شیطانی است چون تاریکی در سفر به شمال افزایش می یابد. این 7صورت فلکی را هر کدام را در یکی از ستاره های هفتگانه ی قابل مشاهده در صورت فلکی دب اکبر خلاصه کرده و جنگجوی تاریکی را معادل سبتی یا خپتی الهه ی دب اکبر در نزد قبطیان کرده اند چون او مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی یا محور زمین است که به جای درخت زندگی، آسمان را به زمین میدوزد. محل ستاره ی قطبی از صورت فلکی "تنین" یا اژدها به صورت فلکی دب اصغر تغییر مکان داده بود و ان درحالی بود که تنین را با اژدهای هفت سر آخرالزمانی تطبیق میکردند. ازاینرو اگرچه پسر خپتی، صورت مذکر نام او یعنی سوبک را دارد ، ولی میبینیم این نام sevekh هم نوشته میشود که به معنی هفتمین است قابل مقایسه با سبتی که همان "سبت" عبری به معنی هفت است. سوبک پسر الهه است که به حکومت میرسد و ازاینرو و نیز به سبب این که موکل زمان است، معادل کرونوس پسر گایا در اساطیر یونانی است. سوبک به شکل یک تمساح است: فرمی مهلک از یک خزنده ی خونسرد و طویل البدن به جای شیطان قبل از این که خدا پاهای شیطان را از او بگیرد و او تبدیل به مار شود. Sevekh مشخصا همان "سفخ ابو" است که قصر جادویی "سوفیا" که منشا حکمت ها است را میسازد و این قصر، 7 برج به تعداد 7سر اژدهای آخرالزمانی دارد. سوفیا کالبد دانش است که طالبانش فیلوسوفیا یا فیلسوف یعنی دوستدار حکمت خوانده میشوند. نام سوفیا نیز میتواند فرم مونث نام سفخ باشد. پس نسبت سوبک و سوفیا نسبت یهوه با بیناه است. یکی از وسواس ها در نگارش نام یهوه با هفت حرف به صورت Jehovah هم در تلاش هرچه بیشتر برای هفتگانه نشان دادن یهوه همچون سوبک بود.:

Ibid: sect10

در هندوستان، تصویر تمساح گاهی برای صورت فلکی جدی استفاده میشد که در غرب، به شکل یک بز با دنباله ی ماهی تصویر میشود. این صورت فلکی به طور سنتی موکل دی ماه تلقی میشود و صاحب او سیاره ی زحل است که کرونوس یا ساتورن را با آن تطبیق میکنند. در بابل، هم بزسانان و هم ماهیان، نمادهای جانوری حئا خدای زحل هستند. در افسانه های یونانی-رومی البته بز-ماهی معادل پان خدای نیمه بز-نیمه انسان است که از ترس تایفون هیولا به آب میپرد و به بزی تبدیل میشود که مثل ماهی در آب شنا میکند. پان مدل خواص شده ی موجودات عام نیم بز-نیم انسان موسوم به ساتیرها است و از این جهت بز-ماهی جدی را باید دنباله ی برج قبلی یعنی قوس در آذرماه دانست که متعلق به ژوپیتر یا زئوس خدای مشتری است. چون به نوشته ی اراتوستنس، قوس (کمان) متعلق به کروتوس ساتیر کماندار جنگجو و پسر پان است که سوار بر اسب میتاخت. ترکیب او با اسب، باعث تطبیق این برج با یک سنتور یا اسب-انسان شده که کمانی در دست دارد. در بابل معمولا خدای برج قوس را نینورتا میخواندند و او را با زحل تطبیق میکردند. نینورتا خدای کشاورزی بود ولی کمانداری توانا بود که در جنگ هم قدرت بالایی داشت. آشوری ها قوس را با نرگال میشناختند: خدای خورشید غروب که به فرمانروای جهان مردگان تبدیل شد و به سبب مرگ دوستی، خدای بلایا و جنگ هم تلقی شد و با مریخ سیاره ی جنگاوران تطبیق گردید. او در مقام خدای مردگان در اساطیر یونانی-رومی به پلوتو و دیس پاتر، و در مقام خدای جنگ و مریخ در روم به مارس تبدیل شده است. از طرفی دیس پاتر مخفف دئوس پاتر یا زئوپاتر (یعنی پدر-خدا) است که همان زئوس یا ژوپیتر نیز به شمار میرود. دئوس به معنی خدا در نزد ژرمن ها بیشتر به صورت تیوز یا تیو یا تیور یا تیر برای خدای جنگ و معادل مریخ به کار رفته است. این نام به صورت تیاز بر روی یک خدای جنگ در ترکیه به نام ایستانو نیز به کار رفته و جالب این که ایستانو نام یک ایزدبانوی خورشیدی نیز هست. سیسرون، دیس پاتر را خدای حامی ثروتمندان خوانده است. به نظر میرسد دیس پاتر در این جلوه، بازتکرار نرگال است. چون نرگال نیز دو چهره دارد به نام دو صفت نرگال که هر دو با قدرت مرتبطند. اولی مسلم طائیا نام دارد که به معنی برآمده از مسلم است. مسلم نام معبد نرگال در کوثای عراق بوده است که به جهان مردگان راه دارد و بنابراین مسلم طائیا به «آن که از قلمرو مرگ می آید» معنی پیدا میکند و گسترش قدرت، از معبر میدان های جنگ های مرگ آور میگذشته است. شکل دوم، لوگالینا به معنی فرمانروای قدرتمند است که بیشتر بر نظم بخشی حاکم تاکید دارد و این نظم بخشی نقطه ی مقابل هرج و مرج جنگی است. ازاینرو دو چهره ی متضاد نرگال، در این دو صفت او تجلی کرده و به دو پیکر صورت فلکی جوزا یا دو پیکر تعبیر شده اند که در اساطیر یونانی بیشتر با کاستور و پولوکس شناخته میشوند. این صورت فلکی به عطارد و خدایش هرمس یا مرکوری تعلق دارد. این دو شخصیت همچنین معادل اسامه پیامبر دو چهره ی حئا نیز هستند. در روم نیز یک خدای دو چهره به نام جانوس داریم. ماکروبیوس، جانوس و فرم مونثش جانا را معادل های خورشید و ماه خوانده و نام هایی دیگر برای آپولو خدای خورشید و خواهر دوقلویش دایانا الهه ی ماه به شمار آورده است. نرگال را نیز در مقام یک خدای خورشیدی با آپولو تطبیق کرده اند. آپولو خدای بلایا و بیماری های واگیردار است ولی پسرش اسکلپیوس که احتمالا نخست شکل دیگری از خود آپولو بوده، در مقام درمان کننده ی بیماری ها ظاهر میشود.:

Sagittarius (Jupiter) and Gemini (mercury): aratta.wordpress.com

درواقع میتوان گفت آسکلپیوس که خدای درمان است، در حرکت برخلاف پدرش آپولوی بیماریزا در حکم عیسی پسر یهوه است که برعکس پدر مرگ دوست و زورگویش، مهربان و درمانگر است. اگر یهوه را همان ژوپیتر یا زئوس بدانیم که اسکلپیوس را به سبب زنده کردن یک مرده با صاعقه کشت، بنابراین قتل عیسی توسط پدرش روایت دیگری از این اتفاق است. عیسی در مرز برج قوس با برج جدی به دنیا آمده و میتوان گفت که همان کراتوس قوس است که تبدیل به پان شنا کننده ی جدی شده است. این زدن به آب را در صورت در نظر گرفتن آب به جای کالبد الهه میتوان در حکم مجامعت خدا با نیمه ی زنانه اش گرفت که با توجه به این که الهه کالبد زمین است مفهوم گوشتمند شدن خدا را به خود میگیرد. چون این گوشتمند شدن او را به انسانی به نام عیسی مسیح تبدیل میکند که پیروانش با خوردن گوشت و خون او در عشای ربانی بدل به او میشوند، بنابراین در انسان مسیحی، اتحاد مجدد خدا و نیمه ی زنانه اش رقم میخورد. این، در حکم بازگشت شاه قبلی زمین یعنی کرونوس است که پدر زئوس و موکل عصر قبل از او است؛ پس، خطر بازگشت به عصر هرمافرودیت ها به ضرر روحانیون یهودی-مسیحی را به همراه دارد مگر این که جنبه ی زنانه، جسم مطلق و آنقدر از خود بی اختیار باشد که خدای بیرحم یعنی یهوه تمام وجود انسان را تسخیر کند. در این صورت، فقط مرد میتواند ادعا کند انسان است و زن، موجود بی اراده ای بیش نیست. این، خیانت مرد به خودش هم هست چون در یک فرهنگ وابسته به ستایش مردانگی که در آن، مرد از تعداد مجامعت های خود با زنان، تعداد کمال یافتگی های ایزدیش را تعیین و برای خود تقدس کسب میکند، مرد ناچار است همیشه دنبال زنان ایدئالی بگردد که آنقر بی روح باشند که جز فرمانبرداری و سوختن و ساختن، واکنشی در مقابل هوی و هوس مرد بروز ندهند. در صورت ضرب این شخصیت در دوگانه ی اجبار و مالکیت نرگال، زن فقط میتواند در دوگانه ی همسر بی اراده و فاحشه ی آوازه خوان تجلی کند. اما همانطورکه نسخه های چینی این دو ایزدبانو یعنی فی یان و هیده نشان میدهند هیچ یک از این دو به نفع صاحب مردشان که فغفور یا پسر آسمان نام گرفته، عمل نمیکنند و کاملا برعکس به او ضرر میرسانند. کشتن روح زن به نفع کامجویی مرد، بیشتر سبب زوال مرد میشود.

در نمایشنامه ی «بانوی دوم» the second maiden که به طور اتفاقی در اوایل قرن 19 در موزه ی لندن کشف شد این موضوع انعکاس یافته است. در این نمایشنامه، ماکسنتیوس امپراطوری است که در بین مردم از محبوبیت برخوردار است ولی اشراف از او بدشان می آید و یک دلیلش هم این است که همسران اشراف را شکار میکند و به بستر خود میبرد. در یک مورد، زن اشرافی برای این که نمیخواهد به شوهر خود خیانت کند خودکشی میکند. با این حال، ماکسنتیوس سعی میکند با جسد زن همبستر شود ولی لب های آغشته به زهر زن، امپراطور را مسموم میکند و ماکسنتیوس هم میمیرد. این داستان، نسخه ی مکمل افسانه ی لوکرتیا است. لوکرتیا یک زن اشرافی عفیف رومی بود که به سبب تجاوز تارکین از وابستگان خاندان سلطنتی به او، خودکشی کرد و این اتفاق، محرک انقلاب رم، سقوط سلطنت و پیدایش جمهوری رم شد. هر دو زن به سبب نفرت از خیانت به خانواده ی خود دست به خودکشی زدند اما در یکی تجاوز به زن زنده اتفاق می افتد و در دیگری به جسد او، چون زنی که از روح و اراده خالی شده باشد تفاوتی با جسد ندارد. در هر دو مورد، زن مرده سبب سقوط متجاوز از جایگاه قدرتش میشود و درواقع این متجاوز، به جای مردانی با روحیه ی مردسالار ستیزنده از نوع مارس نشسته که زن ها را وسیله ی خوشی خود میدانند و به آنها به چشم یک جسد نگاه میکنند.

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

نویسنده: پویا جفاکش

این نقاشی از "یان ون ایک" استاد هلندی، در کف یک ساختمان، تصویری از قتل جالوت به دست داود را نشان میدهد. داود پس از زدن سنگی به پیشانی جالوت، سر او را قطع میکند. دو نکته ی جالب در این صحنه، پرچم های دو طرف است. پرچم پلستینی ها که امت جالوتند، یک اژدها را نشان میدهد و پرچم یهودیان، یک ستاره و یک هلال ماه را. ستاره و ماه یک نماد تاتارهای مسیحی بوده که بعدا بیشتر به نماد اسلام تبدیل شده است. در مقابل، اژدها نماد چینی ها و تاتارهای مشرک بوده است. گویا ملت داود، در غلبه ی خود بر ملت های مشرک، در حال پیشروی در سرزمین های چینی و تاتار بودند. نبردهای مسیحیان اروپایی با تاتارها در اوراسیا میتوانست به راحتی با چنین تعبیری همراه شود. شاید رسالت اروپایی در این راه، با نبرد آرگونات های یونانی با کیونوکفالوس ها یا مردمان سگ سر در صربستان شمالی و مجارستان شروع شده باشد. چون تاتارها به سبب مقدس دانستن گرگ، با موجودات نیم گرگ یا نیم سگ اسطوره ای شناسایی شده بودند. کنعان که محل پیشروی یهود در آسیا بود قلمرو سگ سرها شناخته میشد. چون کلمات کنعان و کانین به معنی سگسان با هم معادل شده بودند. کانین میتوانست معنی پیرو خان را هم بدهد. خان عنوان فرمانروای تاتار بود. در عین حال، لغت "خان" در چینی "هان" تلفظ میشد که عنوان یک امپراطوری و مجموعه ای از قوم های دنباله رو آن در چین تلقی میشود.:

“Cynocephali: the dog-headed men”: stolenhistory.net

میدانیم که یهودیان در پیشروی خود در کنعان که با موسی آغاز شد در حال بازگشت به سرزمین اصلی خود بودند و کنعانیان در نظر آنان غاصبان حق راستین آنها در وعده ی خدا به ابراهیم درباره ی حکومت اولاد او به شمار میرفتند. بر این اساس، اروپایی های مسیحی هم وقتی به جای امت موسی وارد سرزمین های تاتارها و چینی ها که تقریبا تمام آسیا را در بر میگرفت، وارد میشدند، در حال اصالت بخشی به آن سرزمین ها وانمود میشدند و اجازه داشتند به ملل گمراه و بیسواد آن کشورها بگویند اصل آنها چه بوده ، و فرهنگ راستین و تاریخ واقعی آن ملل چگونه بوده است. برای این بازگشت، الگوی تاتار-چینی ظاهرا غیر یهودی هم وجود داشته که توسط اروپاییان شناسایی شده بوده است. به عنوان مثال، «یتیم خانواده ی ژائو» یکی از اولین نمایشنامه های چینی ترجمه شده در اروپا بوده که اولین ترجمه ی آن به پریمار فرانسوی از قرن 18 منسوب است. این نمایشنامه داستان سقوط خاندان ژائو در پادشاهی "جین" در چین دوران موسوم به «بهار و پاییز» است. شاه ژائو به دست یکی از مردانش کشته میشود و داییش "هوآن شو" به حکومت جین دعوت میشود. نوزاد کوچک ژائو را فراری میدهند و به پزشکی به نام "چن یینگ" میدهند که او را در قفسه ای در اتاقی در محل کار خود پنهانی بزرگ میکند. هوآن شو آنقدر عصبانی است که حتی صحبت از کشتن تمام نوزادان کشور جین میکند. این یادآور نوزادکشی گسترده ی فرعون و هرود در افسانه های یهودی-مسیحی برای از بین بردن دشمن آینده شان موسی/عیسی مسیح است. راز دکتر چن یینگ سرانجام فاش میشود ولی او فرزند نوزاد خودش را به جای ژائو تقدیم دژخیم دشمن میکند و فرزند خودش قربانی میشود و نوزاد ژائو زنده میماند. ازقضا درست مثل داستان موسی که در قصر دشمنش فرعون بزرگ میشود، هوآن شو هم پدرخوانده ی همان ژائوی کودک میشود. بعدها مردم جین، هوآن شو را سرنگون و اخراج میکنند و یتیم ژائو به عنوان شاه پینگ بر تخت سلطنت جین مینشیند. این اتفاقات در زمان انحطاط حکومت "ژو" می افتد که در آن قدرت حکام ایالات بسیار زیاد بود. "جین" یکی از این ایالات بود که از سه قلمرو ژائو، هان و وی تشکیل شده بود. یکی از پسران هوآن شو، موفق به تاسیس حکومت مستقل هان از جین شد و همین حکومت پایه ی تاسیس امپراطوری هان در مدتی بعد گردید. نکته ی جالب این است که در دربار ژو از دولت جین به نام "تانگ" یاد میشد چون اولین شاهش شخصی به نام "تانگ" از خاندان سلطنتی ژو بود. بدین ترتیب چند خاندان سلطنتی مختلف چینی که امروزه سلسله هایی جدا از هم تلقی میشوند یعنی هان، جین، وی، ژو و تانگ همه در دولت جین ژائوها جا میشوند و از آن جالب تر این که یکی از تلفظ های چینی نامجای جین مزبور، «چین» است. هم جین و هم چین، نام های خاندان سلطنتی حاکم بر پکن در زمان فتح آن توسط چنگیزخان نیز بوده اند. جالبی این قضیه در این است که در یکی از اولین اقتباس های اروپایی از داستان «یتیم خاندان ژائو» یعنی نمایشنامه ی ولتر به نام «یتیم چینی» حاکم غاصب، چنگیز خان تاتار است و گفته میشود ولتر، این نگارش را عامدانه در شبیه سازی فتح چین سلسله ی مینگ توسط منچوها به کار برده است چون منچوهای جورچن مغول زبان، خود را دنباله رو چنگیزخان میخواندند. آرتور مورفی نیز نسخه ی انگلیسی خود از «یتیم چینی» را پردازش کرد که در آن، شاه تاتار به جای چنگیز خان، تیمورخان نام دارد. جالب این که مادر "زامتی" -کپی ولتر از یتیم ژائو- در نسخه ی مورفی، ماندانا نام دارد که نام مادر سیروس (کورش) در تواریخ هرودت است. در تواریخ هرودت، سیروس نیز شاهزاده ای است که جانش از جانب شاهی که نسبت نزدیک با او دارد در خطر است و در آینده آن شاه را سرنگون میکند و بر تخت مینشیند. این شخصیت ها نام های اسطوره ای معروفی در تاریخ غربند. ولی به نظر میرسد انتظارات غربی از آنها بر تاریخ چین فرافکنی شده و چشم اندازی را که چینی ها از تاریخشان دارند شکل داده است. در این مورد میتوان به این توجه کرد که صحنه ی داستان فتح چین توسط چنگیزخان در نمایشنامه ی ولتر، نزدیک دیوار چین است و این ناخودآگاه فتح چین شمالی توسط چنگیزخان را به ذهن متبادر میکند. حکمرانان چین شمالی در آن زمان، سلسله ی «چین» پدید آمده توسط جورچن ها بودند و منچو ها خودشان جزو جورچن ها هستند. جورچن ها سلسله ی سونگ را در چین شمالی شکست داده و به جنوب رانده بودند و آنها درآنجا حکمروایی کردند تا این که قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان، جنوب را گشود و سونگ را از بین برد و کل چین را تحت حکومت سلسله ی یوآن قرار داد. در داستان فتح چین توسط منچوها نیز باز مقاومت جنوب را داریم. حکومت نیمه مسیحی تایپینگ که توسط یک نسخه ی چینی عیسی مسیح ملقب به پسر آسمان اداره میشد مدت ها در مقابل منچوهای حاکم شمال مقاومت کرد تا این که تسخیر شد. باز همین صحنه ها را در لایه های گوناگون رمان چینی مشهور «داستان سه پادشاهی» نتسوب به لوگوانگ جونگ داریم. امپراطوری هان که در اثر فساد حکومت و نارضایتی مردم ضعیف شده، وسیله ی به قدرت رسیدن مرد جاه طلبی به نام سائو سائو میشود. او امپراطور جوان را بازیچه ی خود میکند ولی یکی از افراد خاندان سلطنتی به نام لیوبی قصد احیای هان و قدرت آن را دارد. اما با استهزای اشراف روبرو است چون لیوبی فی الواقع یک روستایی حصیرباف بوده و معلوم نیست یک عضو خاندان سلطنتی در روستا چه میکند. این یادآور متواری شدن بازمانده ی ژائو به خارج از قصر در نمایشنامه ی یتیم چینی است. درست به مانند یتیم ژائو که زیر پر و بال دشمن آیسنده اش بزرگ میشود، لیو بی هم نخست در خدمت سائو سائو بوده است. لیوبی یک بار از سائو سائو شکست میخورد و به جینگ ژو و نزد خویشاوند خود لیوبیائو پناه میبرد. اینجا یک نسخه ی کوچکتر داستان سائو را در مملکتی به نام جینگ می یابیم که احتمالا نامش تلفظ دیگری از چینگ است. خاندان "سای" قدرت زیادی در مملکت دارند و با مرگ شاه پیر، حکومت را از دست جانشین قانونیش لیوچی درمی آورند. به دلیل این که لیوبی طرفدار لیوچی است، یک بار از تلاش برای ترور توسط سای مائو نجات می یابد پس از این که با اسبش از یک رودخانه ی خروشان میگذرد، داستانی که یادآور گذشتن معجزه آسای موسی از دریای سرخ است. این داستان در مقیاسی بزرگتر تکرار میشود وقتی سای مائو مملکت را به سائو سائو میبخشد و لیوبی و افرادش به همراه مردمی که با آنها همراهند به جنوب فرار میکنند و با کشتی هایی که لیوچی به موقع برایشان میفرستد از رود میگذرند. ظاهرا فرار یک نسخه ی چینی موسی به جنوب، توضیحی برای وجود یک حکومت مسیحی نزدیک به شرذع موسی در جنوب و در زمان فتح آن توسط منچوها است. معلوم است که سائو و سای یک چیزند. حتی تلفظ اسم های caoو cai نزدیک هم است. cao فرع است چون با املای چینی خاص خود به معنی پست و شریر است. اما cai با املای چینی خاص خود، به معنی لاکپشت الهی است که همان لاکپشتی است که مهر امپراطوری را به شکل آن میکشیدند و نماد سلطنت است. بدین ترتیب، سائو سائو نمادی از سلطنت موجود در ابتدای داستان است که ادعا شده حق حکومت دیگری را خورده است. اصل این حکومت، جورچن ها هستند و در میانشان یک جریان جدید به قدرت میرسد که منچوها باشند. جورچن ها معادل سائو هستند. چون سائو حکومت جدیدی به نام «وی» تاسیس میکند که توسط یکی از گماشتگان سائو سائو به نام سیما یی قدرت خود را از دست میدهد و اعقاب سیمایی نه فقط سلسله ی جدید جین را تاسیس میکنند بلکه کشور را که به سه قسمت تقسیم شده مجددا متحد میکنند. این سه قسمت قابل مقایسه با سه تکه ی جین ایالت محل داستان یتیم خاندان ژائو است. اتحاد کشور همان فتح قلمروهای متخاصم جورچن و چین جنوبی توسط منچوها است. لیوبی بنیانگذار سلسله ی شو معادل یتیم ژائو است که مثل یک منجی موعود قرار بوده مملکت را دوباره تصرف کند و چون خبری از او نشده، تخیلاتی درباره ی شکست او پدید آمده است. خاندان او "لیو" همان لئو یا لاوی به معنی شیر است که خاندان کاهنان بنی اسرائیل است. دشمنش سائو یا سای هم جناب فرعون حکمران مصر است. فرعون موقع تعقیب موسی در دریای سرخ در آن غرق شد. سای مائو نیز در جریان تدارک یک جنگ دریایی روی رود یانگ تسه علیه لیوبی و متحدانش به قتل رسید. و اما سائو سائو که سای مائو به او خدمت میکند، درحالیکه از اول خود او بوده است: سائو سائو به جنگ دریایی میرود و به شدت شکست میخورد و بخش اعظم افرادش را از دست میدهد ولی خودش جان سالم به در میبرد. سائو سائو را با به آتش کشیدن کشتی هایش در هم میکوبند. البته بسیاری از لشکر سائو سائو از آتش به آب پریدند و در رودخانه غرق شدند. بنابراین صحبت از یک نابودی بزرگ همزمان با آب و آتش است. این کاملا یک صحنه ی انتقال یافته از غرب به شرق است. لشکر سائو سائو چیزی جز سیاهه ای از مشرکان یا پیروان نمرود شاه بابل نیستند. بابل هم با سیل نوح نابود شده است و هم در آتش جنگ و این دو روایت ظاهرا نخست دو پاره ی یک روایت واحد بوده اند. نمرود را با نینوس شاه آشوریان نیز مقایسه میکنند و تقسیم چین به سه حکومت پس از شکست سائو سائو، همان پیدایش سه حکومت سه حکومت مصر و ماد و بابل درنتیجه ی سقوط امپراطوری آشور است. پایتخت های آشوریان توسط لشکر ماد به آتش کشیده شدند ولی این داستان ها کاملا در ارتباط با قصه ی سیل نوحند و سه کشور به دست آمده همان سه نژاد پدیدآمده از سه پسر نوح به نام های سام و حام و یافث هستند. بنابراین، این قصه ها نه تاریخ یک کشور خاص و سقوط چند سلسله ی خاص بلکه قصه ی نابودی پیشین جهان را هدف گرفته اند.

الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد بنا بر افسانه های دروئیدی، زمانی دنیا دچار آتشی عظیم شد تا این که از شدت آتش، دریاچه ای بزرگ ترکید و آب آن زمین را دچار سیل کرد و موجودات بسیاری در این آب و آتش همزمان مردند. مکمل این داستان، افسانه ای یونانی است که میگوید با نزدیک شدن ارابه ی خورشید توسط فایتون به زمین، جهان به آتش کشیده شد و از شدت ویرانی آن، شاهی به نام سیکنوس که آتش پرست بود تغییر دین داد و آب پرست شد و مجرمان را با غرق کردن در آب مجازات میکرد. آتش، وسیله ی مجازات در جهنم است و جهان سوزان در آتش، جهانی است که از شدت وفور گناه، جهنمی شده و باید با سیل عظیمی از آب پاک شود. به همین دلیل در داستان سیکنوس، آب به جای آتش، وسیله ی تطهیر تعیین میشود. در داستان سقوط رم نیز میبینیم که آتشگاه های وستا الهه ی آتش خاموش میشوند و مردم با غسل تعمید مسیحیت، از گناه آغازین پاک میشوند. وستا الهه ی آتش، زنی دوشیزه و حامی تزکیه از گناه بود. او به عنوان یک زن دوشیزه جلوه ای از مریم مقدس هم بود. تهدید او توسط گناهان آتش پرستان در مکاشفه ی یوحنا ظاهر میشود که در آن، اژدهایی سرخ به عنوان خدای آتش که از فرم معصوم دوشیزه ی خود خارج شده، زنی و کودکش را که همان مریم و عیسی هستند تهدید میکند. زمانی که زن و کودک از دست اژدها میگریزند اژدها از دهانش سیلی از آب بیرون میدهد تا آنها را غرق کند. ظاهرا یک دلیل نامیده شدن عیسی به ایکتیس (ماهی) همین است که او از سیل نجات پیدا کرده است. این در حکم نجات پیدا کردن بازمانده ی تمدن بابلی از سیل نوح است. در تشبیه به ماهی، بلافاصله باید اوآنس معلم ماهی گون کلدانی ها را به یاد آورد که از دریا بیرون آمد و اصول فرهنگ و تمدن را به کلدانی ها آموخت و این بنیاد فرهنگ و تمدن در جهان جدید شد. میشود گفت نوح همان اوآنس در مقام بازمانده ی تمدن کلدانی است که تبدیل به بنیاد جهان کنونی میشود و میتوان به جای نوح، مسیح ماهی را هم به همراه دستگاهش واتیکان رم در ایسن جایگاه قرار داد. کهانت کافرکیشان رومی از طریق پرگامون ترکیه دنباله ی کهانت کلدانیان پس از سقوط آنها در بابل در نظر گرفته شده است. ازاینرو داستان سقوط رم در آتش جنگی که بربرهای ژرمن به آن تحمیل کردند هم تکرار سقوط بابل و نینوا در آتش و جنگ و بازگشت فرهنگشان در ظاهری جدید است. تغییر ظاهر آنها درست در حکم تغییر سلاح اژدهای آتشین است که به جای آتش، آب بیرون میدهد درحالیکه آب، دشمن آتش است و این به معنی آن است که مکتب دشمن توی لباس فاتحان میرود و آنها را از درون به سمتی که میخواهد حرکت میدهد.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7: sect2

شاید نماد لاکپشت برای خاندان سای در داستان سه پادشاهی هم ناشی از این باشد که جانوری خشکی زی است که میتواند در آب شنا کند و زنده بماند.

آتش نماد خورشید است و آب نماد ماه، چون خورشید آتشین است و ماه عامل جزر و مد آب. این دو در تقویم های کشاورزی جمع می آیند که حاصل تطبیق حتی الممکن چرخه های ماه و خورشید در تقویم های شمسی و قمری هستند. ازاینرو سعی در تطبیق خدای خورشید با خدای ماه شده است. تفاوت بارز بین این دو خدا این است که درحالیکه خورشید همواره به شکل یک گوی نورانی است، ماه بعضی شب ها گوی نورانی و بعضی شب ها هلال است و هلال میتواند در جهت رشد یا زوال کوچک و بزرگ شود. ازاینرو ماه شباهت زیادی به انحطاط و رشد انسان ها دارد ضمن این که با هر بار رشد دوباره ی هلال بعد از یک دوره ی زوال، امید بهبود مجدد به انسان شکست خورده را هم میدهد. ازاینرو دو نیمه ی ماه در قالب هلال که به دوره های رشد و زوال او تشبیه میشوند وقتی در اتحاد با هم یک گوی واحد را میسازند که قرار است گوی خورشید باشد نوعی دوگانگی در خداوند و جلوه هایش در قهرمان انسانی ایجاد میکند. به دلیل شباهت هلال ماه به شاخ گاو، دو نیمه ی ماه به دو شاخ گاو تشبیه میشوند و خود او در جای خدای خورشیدی مینشیند و خدایی را نشان میدهد که به عنوان الگوی انسان همزمان قربانی میشود و جاودانه میماند. باخوس خدای کشاورزی در هیبت یک ورزاو کشته شد. نسخه ی قبطیش ازیریس که به ورزاو آپیس مجسد میشد پس از مرگ، فرمانروای جهان مردگان شد. در هندوستان همین ازیریس به صورت ایشوارا یعنی شیوا خدای نابودی ظاهر شد و در هیبت ورزاو پرستیده و منشا گاوپرستی در هند گردید. تاشیاء هلالی شکل در تمثال های شیوا تصویر میشوند. ازیریس خدای تمدن و منشا دانش ها بود و در هند خدای دانش یعنی بودا که معادل مرکوری رومی و به اندازه ی او موکل عطارد است فرزند سوما خدای ماه نامیده میشد. این خدا احتمالا پایه ی اصلی شخصیت انسانی شده ی بودا و و وحدت وجود حول او در بودیسم ذن است که بر اساس آن تمام جنبه های دنیا که ما نیک و بد مینامیم و تمام اتفاقات آن بخشی از بودا هستند حتی وقتی ما را به خلاف تعالیم بودا میخوانند و به چرخه ی کارما و سیستم جزا و پاداش این دنیایی و آن دنیایی میکشانند. وحدت وجود از طریق کریشنای بهاگاوادگیتا در هندوییسم نیز نفوذ دارد. اما آشکارترین ریشه های فلسفه ی آن در طبیعت پرستی، وحدت وجود کابالای یهود است که در تعالیم ربی شمعون بار یوخای، با تطبیق یهوه با خدای ماه به پیش میرود. این تشبیه با برآمدن سیستم تثلیث از پرستش یهوه در مسیحیت هم مرتبط به نظر میرسد. در این سیستم نظر به عدد کمال بودن 7 هر ایزد معادل یک چرخه ی 7گانه ی ماه تلقی میشود. 7 شب اول ماه، جنبه ی حیاتبخش ایزد را نمایندگی میکند که طی آن، هلال رشد تکمیل میشود، هفت شب دوم که قرص ماه شب 14 را میسازد، اتحاد مرگ و زندگی و خیر و شر در جهان را نمایندگی میکند و 7 شب سوم که هلال کامل دوم و مجزا از آن باقی میماند معادل جنبه ی مرگ آور ایزد است. این تکه ی آخر، معادل «بیناه» جنبه ی مونث یهوه است که در مسیحیت با روح القدس تعویض شده است. او هم «مادر بزرگ» نام دارد و هم صاحب دریا است و ازاینرو در لاتین دریا را mare میخوانند که به معنی مادر است. mare همان "ماری" الهه ی سوری است که یک الهه ی دوشیزه است و ازاینرو همان مریم مقدس دوشیزه مادر عیسی نیز هست. الهه ی دریا را معمولا ونوس یا زهره تلقی میکنند که در لاتین stella de mare یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود. با این حال، او با گایا الهه ی زمین هم قابل تطبیق است. نام دیگر برای جنبه ی مونث یهوه "یاردان" است که این هم به نام رود اردن تبدیل شده است. رود اردن به مانند دریا از جنس آب است و قایق ها را جابجا میکند. پیشروی خدایان خورشید چون آمون رع در آسمان نیز گاهی با یک قایق انجام میشود. این پیشروی به دلیل ایجاد زمان با رشد و طول عمر ارتباط دارد. ازاینرو تصویر موسای نوزاد که درون صندوقی در رود نیل به پیش میرود آینده ی موسی را تعیین میکند که نقطه ی پایان آن تکمیل مذهب موسی و تعیین تکلیف شخصیت یهوه است. بنابراین یهوه موسای رشد کرده و پیر شده یا خورشید رسیده به انتهای سفر خود است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

این تثلیث در داستان لیوبی هم دیده میشود و در لیوبی و برادرخوانده هایش تجلی میکند. لیوبی فردی عاقل و علاقه مند به اصول اخلاقی است، درحالیکه برادرخوانده اش ژانگ فی که جنگجویی توانا است به شدت وحشی و خشم جوی است و توانایی کنترل غرایز و عواطف خود را ندارد. گوان یو شخصیتی بین این دو دارد و درواقع جامع آن دو است و در جای گوی ماه به عنوان دو هلال به هم پیوسته ی لیوبی و ژانگ فی قرار دارد. ازاینرو در جایگاه خدایی هم دیده میشود و خدای جنگ و حامی جلادان تلقی میشود. گوان یو ضمنا نیمه ی مردانه ی الهه گوان یین نیز تلقی میشود که یک الهه ی محبوب بودایی است و این دو شخصیت در مقام جنگجویی آدمکش و مادری مهربان، روی هم شخصیت اوالوکیتشوارا بودیستوای معروف را میسازند که احتمالا نخست به اندازه ی خودگئوتمه بودا (مخترع فرضی بودیسم) در جایگاه بودای خدا قرار داشته است. اوالوکیتشوارا ظاهر یک مرد دوجنسه را داشته و دو نیمه ی مردانه و زنانه ی اغراق شده اش معادل یین و یانگ یا نیروهای نرینه و مادینه ی طبیعت در تائوئیسم نیز بودند و البته مذهب تائو نیز در حدی که در تائو ته چینگ لائوتزو برجسته شده، همچون بودیسم ذن و کابالا وحدت وجودی است. زمانی که جنبه های خیر و شر قضیه را به مسائل مردانه ی جنگی فرو بکاهیم، دوگانگی گوان یو او را واسطه ی لیو بی و ژانگ فی میکند و باعث میشود وجود گوان یو گرداندن لیوبی به سمت شخصیت ژانگ فی را ممکن کند. ازاینرو بخش مهمی از داستان سه پادشاهی، مزاحمت های گوان یو و ژانگ فی برای ژوگه لیانگ وزیر خردمند لیو بی را میسازد که بخش انسانی وجود لیوبی/موسی/ بودا را نمایندگی میکند. نکته ی جالب این است که آنچه مانع تجلی شخصیت های آن دو جنگجوی بیرحم در لیو بی میشود تشخص انسانی آنها و راه رفتنشان به صورت آدم هایی مجزا در کنار لیوبی است. با قتل گوان یو و ژانگ فی به فاصله ی کمی از هم، وحشی گری آنها در لیوبی بیرون میزند و لیوبی به فرمانروایی بیرحم و خودکامه تبدیل میشود که دیگر به گفته های صدر اعظمش ژوگه لیانگ گوش نمیدهد و به سبب خودرایی در گرفتن انتقام مرگ گوان یو از شریک سابقش سان کوان حاکم وو، متحمل شکستی وحشتناک و جبران ناپذیر میشود که در نتیجه ی آن، منزوی میشود و در دور از چشم مردم و در مرور دائم به اتفاقات خوب و بد گذشته میمیرد، تصویری که بسیار به بودای گوشه گیر نزدیک است و میتوان آن را صحنه ی سانسورشده ی زندگی موسای رهبر سیاسی دانست.

این داستان بیان میکند که چگونه زمانی که شر اخلاقی دستگاه فکریتان را جلو چشمتان نداشته باشید و ضرردهی آن را به چشم خود نبینید ممکن است به راحتی و بدون آن که متوجه باشید آن را به خود جذب کنید و حیثیت شهرت نیک فرهنگتان را از بین ببرید. توجه کنید که شکست لیوبی در جای پیروزی یتیم ژائو نشسته که مثل یک قهرمان موعود یک قوم، حکومتی که حق آن قوم است را پس میگیرد. میتوانید به جای آن، حکومت هایی را تصور کنید که به نام نجات کشور و بازگرداندن آن به اصل خود طی انقلاب های ضد استعماری ظهور کردند و باعث گراییدن اراده و شوق مردمی به سمت ناامیدی و پوچی گردیدند. مشخصا فایده ی این شکست ها به خود آوردن مردم است، درست مثل لیوبی که بعد از شکست از وو، با نجات یافتن به کمک ژوگه لیانگ، اهمیت او را دریافت و این بار، صمیمانه تر او را مورد توجه قرار داد.

اسلامخواهی در عهد پهلوی از گوشه ی چشم اسطوره شناسی

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان های قدیم، پیرمردی زندگی میکرد به نام عبید زاکانی که از بی توجهی پسران و عروسان به خود در عذاب بود. عبید، نقشه ای کشید برای این که بتواند هم توجه پسران بی وفا را به خود جلب کند و هم آنها را گوشمالی دهد. بنابراین هر یک از سه پسر را جداگانه و دور از اطلاع دیگران به خود جلب کرد و به هر یک گفت که در زیر اتاقش یک گنج با ارزش مخفی کرده که میخواهد آن را فقط به آن پسر بدهد. پسرها و عروس ها از ترس این که نکند پدر، نظرش عوض شود و گنج را به بقیه ی برادران اطلاع دهد، همگی حسابی به پدر رسیدند و از او پذیرایی کردند تا این که عبید درگذشت. هر یک از پسر، کلنگی بر دوش به اتاق پدر رفتند و در کمال تعجب به هم برخوردند و دیدند که هر سه از گنج مطلعند. کف اتاق را شکافتند و یک کوزه پیدا کردند. درش را باز کردند. دیدند داخلش یک کاغذ است که رویش این بیت نوشته شده است:

خدا داند و من هم دانم و تو هم دانی

که چیزی ندارد عبید زاکانی

این داستان عامیانه، منشا خلق شخصیتی به نام عبید زاکانی شد که تنها دلیل نام گرفتنش به این اسم، درآوردن قافیه بود. با این حال، این آقای عبید زاکانی، به سبب همین طنازی آخر عمری، صاحب عنوان بزرگترین طنزپرداز ایران شد و یک دیوان به او نسبت داده شد که قطعا به نسبت سلیسی و قابل فهمی شعر بالا جدید است. یادم هست در ایامی که تازه مدرسه را تمام کرده بودم و عازم ورود به دانشگاه میشدم، یک نفر در روزنامه ی همشهری اعتراض کرده بود که عبید را طنزپرداز بزرگ ننامید و این صفت بیشتر برازنده ی سعدی و مولانا است که به انسان درس زندگی می آموزند نه عبید که بدآموزی دارد. در همان زمان، در کتابخانه ی پدرم به طور اتفاقی یک کتاب کوچک کهنه ی پوسیده از زمان شاه پیدا کردم با نامی شبیه به «حافظ و عبید زاکانی» که داخلش بخش هایی منتخب از اشعار حافظ و لطیفه های عبید زاکانی انتخاب شده بود تا نشان دهد آنها چطور با شهامت، واقعیات دوران منحط زیست خود یعنی دوران هرج و مرج و بی نظمی پس از فروپاشی امپراطوری ایلخانان مغول را شرح داده اند. تازه آنجا بود که فهمیدم چرا روزنامه ی اصولگرای همشهری عبید را دوست ندارد. شاید حافظ فقط با دین به دنیا فروشان دشمن بوده، اما عبید همه ی مردم را به مسخره میگیرد و در نوشته های او هیچ اثری از آن اجداد درستکار مسلمانی که هنوز به مفاسد تمدن غرب آلوده نبودند، نیست. جو توصیف شده به شدت جنسی آن هم جنسی فرصت طلبانه است، نه فقط برای شاهان و اشراف بلکه برای عموم مردم. نکته این است که وقتی در عمق مطلب میروی، میبینی که اصلا غیر ممکن است که بشود به آن شیوه زیست. مثلا یکی از پند های عبید در آن کتاب این مضمون است که احمق ترین آدم، کسی است که شب موقع گذر از خیابان، به مرد مستی برخورد کند و او را «نکرده برجای بگذارد.» خب، فرضش را بکنید یک نفر بخواهد شب وسط خیابان با یک مست لایعقل جماع کند و اصلا هم نترسد که کسی از راه برسد و آبرویش برود. این واقعیت یک جامعه ی از بین رفته نیست، بلکه تخیلات ناشی از عقده های سرکوب شده ی جاعل در زمان جعل کتاب عبید زاکانی است. احتمالا این جاعل، یک روشنفکر بدبخت از سلسله ی پهلوی بوده که در اثر برایند آن چیزهایی که در جامعه ی مدرن و همزمان آخوندی پهلوی ممنوع شده اند، و آن چیزهای جدیدی که در فیلم ها و کتاب های اروپایی-امریکایی دیده، دیوانه شده و خود را ملزم دیده که جامعه ای بر اساس آنچه ذات انسان تخیل کرده، اختراع کند. ازآنجاکه فقط جاعل کتاب، در چنین موقعیتی نیست و همه ی مردم ایران –بخصوص آنهایی که عبید زاکانی را ستوده اند- در همین هچل گیر کرده اند، پس میتوانیم بگوییم جامعه ی عبید، روح جمعی جامعه ی دوران پهلوی است؛ جامعه ای که توسط اشرافی به زورگویی، پول پرستی و رشوه خواری اشراف دوران عبید اداره میشود ولی زور فقط موقع اخاذی و سرکوب مخالف سیاسی عیان میشود و در از بین بردن مفاسد اجتماعی دخالتی نمیکند. جالب اینجاست که از دید نویسنده ی کتاب «حافظ و عبید زاکانی» علاج این بدبختی هنوز زور است، ولی زوری که مفاسد اجتماعی را هم از بین ببرد.

نویسنده دراینباره باز یکی از آموزه های عبید را تکرار میکند به این مضمون که هلاکو خان مغول وقتی شهر بغداد را فتح کرد، دستور داد که تمام بزهکاران، زورگویان محله ها، بازاری های گرانفروش و محتکر، شعبده بازان و رمال ها، ملاها، آوازه خوان ها و معرکه گیرهای مروج داستان های فاسدکننده ی اخلاق، و خلاصه تمام عوامل فساد جامعه را بگیرند و نزدش بیاورند، بعد دستور داد دست و پای همه را بستند و آنها را بردند در رود دجله انداختند و غرق کردند. پس از آن، آرامش عجیبی بر کشور حکمفرما شد. مردم همه به راستی و درستی زندگی میکردند ولی زور حکومت هنوز بالای سرشان بود. تا این که نوبت حکومت به ایلخان اولجایتو رسید و او پیش خود گفت مردم که همه خوب و مهربانند، پس بهتر است با مردم با مهربانی و نیکویی حکومت کند. ظرف مدت اندکی، از سرتاسر مملکت، شورش و نافرمانی بلند شد و مملکت فرو پاشید و به آن فاجعه ی دوران عبید و حافظ دچار آمد.

خیلی جالب است. چون به نظر میرسد ایرانی های دوران چاپ آن کتاب، انتظار داشتند یک هلاکو خان بیاید و به زور و خشونت، تمام انگل های جامعه و جهان سیاست را تصفیه کند و بعدش همه چیز درست شود. نکته این است که هلاکو خان یک فاتح بود و ظاهرا مردم هم چندان با این که حاکم دوران بعد از پهلوی یک جنگسالار تابع قوانین مذهبی باشد مشکلی نداشتند. این که این حاکمان پیرو قانون شرع اسلام و سخنگوی محمد پیامبر باشند عجیب نبود. چون محمد در تعالیم رهبران شریعت دوره ی پهلوی، یک فاتح بود که سعی کرده بود یک جامعه ی متشتت را متحد کند. با این حال، محمدی های انقلاب اسلامی، تفاوت بزرگی با محمد توصیف شده توسط خودشان داشتند و آن این که درحالیکه محمد پیامبر به جنگ مشرکین و کفار رفته بود اینها در درجه ی اول به جنگ کشورهای یهودی و مسیحی میرفتند. ظاهرا کفرستیزی محمد پیامبر استتاری بود بر یک دعوای درون گروهی در ادیان ابراهیمی که مردم عادی نمیتوانستند آن را درک کنند: چرا باید خداپرستان به جنگ هم بروند؟ پس شرک ستیزی محمد موقتی است. اما این محمد، ماسک کدام محمد دیگر بوده است؟ احتمالا پاسخ، سلطان محمد اول عثمانی است. زمانی که تیمور لنگ عثمانی را گرفت و بایزید سلطان وقت در اسارت درگذشت نظم مملکت به هم ریخت و پسران سلطان بر سر تصرف تاج و تخت پدر به جان هم افتادند. این پسران، محمد چلبی، موسی چلبی، عیسسی چلبی و سلیمان چلبی بودند. به طرز عجیبی این چهار اسم، اسامی پیامبران مورد اعتقاد مسلمانانند و هر کدام هم یک مکتب ایجاد کرده اند: موسی شریعت، سلیمان جانشینی خدا بدون اجرای شرع، عیسی معنویت را ایجاد کرده اند درحالیکه محمد جامع همه ی آنها است و هر جا لازم باشد در لباس یکی از اینها میرود.

در زمان دعوای این شاهزادگان، بقایای امپراطوری مسیحی بیزانس یا روم شرقی، از درون عثمانی میگذاشت و عثمانی را به دو تکه ی اروپایی و آسیایی تقسیم مینمود. محمد و عیسی در تکه ی آسیایی بودند و موسی و سلیمان در تکه ی اروپایی. نکته ی جالب این است که موسی و سلیمان هر دو جزو مکتب یهودند و اروپا دراینجا یهودی است و اسلام و مسیحیت آسیایی. با سقوط عیسی به دست محمد، او فراری میشود تا این که شناسایی و به دست قاتلان محمد، خفه میشود. پس از آن، موسی و محمد بر ضد برادر قدرتمندترشان سلیمان متحد میشوند. سلمان نخست دست بالا را دارد اما به مرور و باکشتن افراد قوی وفادار به خود در اثر خودخواهی و بدبینی، تضعیف میشود و شکست میخورد و موقع فرار به روم شرقی در راه توسط روستاییان کشته میشود. پس از آن، موسی سلطان اروپا و محمد سلطان آسیا میشوند ولی موسی تابع محمد است. محمد و موسی برای جنگ با بیزانسی ها که به سلیمان کمک کرده بودند متحد میشوند. اما محمد خائنانه با بیزانسی ها بر ضد موسی متحد میشود و موسی را شکست میدهد و میکشد و بدین ترتیب محمد سلطان کل امپراطوری عثمانی میشود.

در این داستان، محمد که از اول معلوم نیست چیست، با فتح ساحت عیسی، در لاک معنویت عیسایی میرود و به نام الوهیت با سلیمان که نماد دین به دنیا فروشی است وارد جنگ میشود. برای این کار، با موسی یا شریعت متحد میشود که مدعی است سلیمان از راهی که او تعیین کرده منحرف شده است؛ اگرچه شرع موسی توسط عزرا و مدت ها بعد از سلیمان کشف شده است. بدین ترتیب محمد ساحت های هر سه پیامبر یهودی را از آن خود میکند. از طرف دیگر، عثمانی را روم میخواندند و تقسیم آن به چهار قسمت، در حکم تقسیم روم به چهار قسمت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری مسیحی روم است. روم، قاتل عیسی مسیح بود ولی دین او را پذیرفت. دوره ی زندگی مخفی عیسی چلبی را میتوان ب داستان عیسی مسیح مقایسه کرد که «شاهزاده ی یهودا» بود ولی در بین مردم عادی میزیست. قتل او به دست محمد اول رومی که به صورت محمد عرب ها بازتولید میشود، همان قتل عیسی به دست شاه مملکت عربی ادوم است. در منابع یهودی اشکنازی، روم را همان ادوم میدانستند. قاتل مسیح یعنی هرود پادشاه ادومی یهودیه، عضو خاندان سلطنتی ادوم بود که به یهودیت گرویده بود. ادومی ها را از نسل قوم لوط میدانستند. رومی ها نیز در منابع غربی، لاتینی خوانده میشوند که لاتین با لوط همخانواده است و اخلاقیات رومیان لاتینی نیز شبیه قوم لوط است. ازآنجاکه ادومی ها عربند محمد عثمانی نیز قابل تبدیل به یک محمد عرب است. در دوره ی اسلامی، ادوم عربی تابع سلطان شام بود و بنیانگذاران حکومت اسلامی شام، اموی ها بودند که از طریق فامیلی با خلیفه ای به نام عثمان بر آنجا حاکم شده بودند. این عثمان قابل مقایسه با عثمان غازی بنیانگذار امپراطوری عثمانی است. بایزید پدر محمد را اگر "بی یزید" یا "بیگ یزید" یعنی شاه یزید بخوانیم، معادل یزید اموی میشود که با مرگش جنگ قدرت در کشور به وجود آمد. درنهایت کشور توسط عبدالملک مروان متحد شد که تقدس خود را با ساخت قبه الصخره در ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم تلقی میشود اثبات کرد. این مسجد، همتای مسجد ایاصوفیه در قستنطنیه ی استانبول، پایتخت امپراطوران عثمانی است و ظاهرا با ادعای نسبت داشتن عثمانی ها با ادومی های عرب، تقدس قستنطنیه را که اورشلیم اول بود به خود جذب کرده است. قستنطنیه یا کنستانتینوپول توسط کنستانتین کبیر ساخته شده و مرکز امپراطوری روم شرقی شده است. اگر محمد اول، همان کنستانتین باشد، در این صورت، مکمل او محمد دوم ملقب به فاتح در فتح روم شرقی و تصرف قستنطنیه است. اگر محمد در جایگاه خود کنستانتین باشد در این صورت، او سازنده ی قستنطنیه است و امپراطوری یونانی قبل از او تخیلات یونانیان ارتدکس روم عثمانی از روی وقایع دوره ی عثمانی است. بنابراین چیزی به جز دریایی که استانبول را به دو تکه ی آسیایی و اروپایی تقسیم میکند، موسی و سلیمان را از محمد و عیسی جدا نمیکند. سلیمان پیامبر، خود، شاخه ای از درخت موسی است و موسی با فرار از فرعون و از راه دریا به خارج از کشورش گریخته است. موسای پیامبر شاهزاده ی مصر است همانطورکه موسی چلبی شاهزاده ی عثمانی است. موسای پیامبر عضوی از قومی است که قبلا و در زمان یوسف در مصر حاکم بوده اند، همانطورکه موسی چلبی عضوی از سلطنتی است که توسط تیمور لنگ سقوط کرده است. اما در آن سوی دریای سرخ، چه خبر است؟ ادوم در دوران اوج خود، تا کرانه ی این دریا گسترش یافت و ادوم همان روم است. اگر دریای سرخ همان دریای سیاه باشد، روم برابر با رومانی خواهد بود که شاهش ولاد تپس ملقب به دراکولا علیه سلطان محمد فاتح میجنگید. دراکولا یک شاهزاده ی بیگانه بود که در دربار خود عثمانی بزرگ شده بود ولی بعدا علیه او شد درست مثل موسی. او یک نسخه ی دیگر هم باز در زمان سلطان محمد فاتح دارد: اسکندر بیگ آلبانیایی. هم اسکندر بیگ و هم دراکولا در دربار پدر محمد فاتح، رشد کردند ولی علیه او شوریدند و شکست خوردند. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه یک بز دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر مقدونی به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است. اسکندر را گاها با کلاهخودی شبیه سر قوچ تصویر میکنند. اسکندر نیز در فرار از دشمنش داستانی شبیه موسی و فرعون دارد. مطابق اسکندریه ی صربی، اسکندر مهمان دشمنش داریوش شاه پارس شد و وقتی او را ترک کرد داریوش با این که او را شناخته بود اجازه داد برود ولی وقتی داریوش فهمید که اسکندر، چند جام گرانقیمت او را از سر سفره دزدیده و برده، خشمگین شد و سربازانش را دستور داد دنبال اسکندر بروند و او را برگرداندند. اسکندر و یارانش به سلامت از یک رودخانه ی یخزده گذشتند اما وقتی سربازان داریوش خواستند از آن رد شوند یخ شکست و آنها در رودخانه غرق شدند. در داستان موسای پیامبر نیز میخوانیم که فرعون به موسی و قومش اجازه داد مصر را ترک کنند. موسی و قومش سر راه، مهمان یک جامعه ی مصری شدند. ولی وقتی دیدند مردم مهربانند و جنگاور نیستند به نام خدا مردم را غارت کردند. وقتی فرعون فهمید خود در راس لشکرش دنبال موسی و قومش افتاد. موسی و لشکرش از دریای سرخ گذشتند ولی فرعون و لشکرش موقع عبور از دریا در آن غرق شدند. احتمالا مطابق یک روایت، داریوش هم به جای فرعون در رودخانه غرق شده و بعد همین فکر به شکل سقوط و قتل امپراطوری داریوش در یک جنگ بزرگ توسعه یافته است ولی درنهایت اسکندر زود مرگ میشود و امپراطوری داریوش دستش نمیماند و بیشتر آن به دست پارت ها می افتد که هم نامشان شبیه پارس ها است و هم مثل لشکر تیمور، از سکاهای آسیای میانه بوده اند. میتریداتس شاه پونتوس هم سکاها را در جنگی در یک رودخانه ی یخ زده شکست داده بود. شاید داستان شکست سوئدی ها از اسلاوها در یک دریاچه ی یخ زده هم اراینجا ریشه گرفته باشد. اسلاوها نیز ملتی هستند که توسط اعقاب آلمانی امپراطوری بیزانس متحد شدند و رهبرانشان تزار نامیده میشدند که تلفظی دیگر از سزار لقب امپراطوران رومی است. کلمه ی اسلاو معادل SLAVE به معنی برده است و بردگی یک قوم نسبت به خاندان متفاوت حاکم را نشان میدهد، چیزی شبیه بردگی بنی اسرائیل در مقابل فراعنه ی مصر. بردگانی جنگجو شبیه اسلاوهای تزارها، برای عثمانی ها ینی چری ها یا طبقه ی جنگجویان دست دوم مسیحی بودند که در راه سلطان عثمانی جان میدادند. رهبران ینی چری ها در اوایل قرن 18 توسط سلطان محمود عثمانی کشته شدند و نظام تسلیحاتی غربی جای آنها را گرفت. اگر ینی چری ها همان بنی اسرائیل موسی باشند، پس سلطان محمود نیز نسخه ی اصل سلطان محمد اول در از بین بردن حکومت موسی چلبی است. توجه داریم که موسی چلبی آزادی سلیمان چلبی را نداشت و زیردست محمد چلبی بود درست مثل زیردستی ینی چری ها نسبت به محمود. این انحطاط یهودیت نسبت به قبل، در حکم انحطاط حکمرانی یهود پس از مرگ سلیمان ابن داود است. در تاریخ عثمانی، این به انحطاط امپراطوری عثمانی پس از مرگ سلطان سلیمان باشکوه تشبیه میشود. درست مثل داستان سلیمان چلبی، سلیمان باشکوه نیز با کشتن افراد لایق و مناسب در اثر بدبینی هایی که دشمنان به او القا کردند سبب تضعیف حکومت خود شد. این بدبینی را بیشتر، روکسولانا (خرم سلطان) همسر سلطان به او القا کرد که یک زن بیگانه بود. سلیمان ابن داود نیز به سبب منحرف شدنش از راستی در اثر گوش سپردن به زنان بیگانه، از چشم خدا افتاد و مدتی حکومت را از دست داد. تقسیم شدن امپراطوری سلیمان پس از مرگش به دو کشور، روایت دیگری از این زوال است. اما همانطورکه گفته شد احتمالا حکومت سلیمان بدعت نبوده چون قانون موسی توسط عزرا و در دوران حکومت پارسیان کشف شد زمانی که پادشاه پارس به یهودیان اجازه ی تاسیس معبد جدید یهود را داد. در بخش های مختلف کتاب مقدس، این پادشاه، اسم های مختلفی دارد: کورش، داریوش و ارتاخشتر (اردشیر). احتمالا همه ی این اسم ها اشاره به یک شخصیت واحد یعنی اخشوارش دارند که در کتاب استر تورات، به شدت تحت تاثیر استر ملکه ی یهودی خود است. اخشوارش احتمالا در صدر پیدایش مذهب کفار یهودی شده است و قومش یعنی پارس همین یهودی شدگان را نشان میدهد. کلمه ی پارس یا فارس، معادل پاروشیم یا فریسیان است. در برخی گزارش های یونانی، پارس نام فرقه ی پرستندگان میترا است. این ظاهرا به گزارش فلاویوس باربیرو ارتباط دارد که فرقه ی میترا را یک فرقه ی نفوذی یهود به میان رومیان برای یهودی کردن روم از بالا میشمرد و این فرقه عامل پیدایش مسیحیت یهودی تبار در سطوح بالای سیاست در روم و غلبه ی آن بر اروپا است. فریسیان پیروان اعقاب سلیمانند و ارتباطشان با مسیح نیز از طریق فارسیان یا فریسیان است که شاهشان کورش، در کتاب اشعیا مسیح خدا نامیده شده است. درواقع ترکیب یهودیت با ادیان بیگانه ازاینجا آغاز میشود و قبل از آن، این یهودیت بود که از ادیان بیگانه پدید آمده بود. درواقع یهوه خدای یهودیان، یک اصلاحیه در آسور خدای آسوریان است و نام خود عزرا هم از آن می آید. در قرآن، یهودیان متهمند که عزیر (عزرا) را پسر خدا میدانند درحالیکه خدا پسری ندارد. امپراطوری آشور در اثر جنگ و ناآرامی، به پادشاهی های کوچکتری چون مصر، بابل، ماد و لیدی تقسیم شد تا این که کورش دوباره آن را متحد کرد و ظاهرا این همان از هم پاشیدن مذهب واحد شرقی و دوباره به هم نزدیک شدن فرقه ها توسط یهودیت فریسی است. اگر عزرا اصلاحیه ی آسور باشد، سخنگویش موسی به عنوان اصلاحیه ی سلیمان است و بدین ترتیب، سلطان سلیمان تمثالی از شاهان آشور است. ازاینجا به صحنه ی پیشروی لشکر سلیمان تا دروازه های وین در اطریش میرسیم که درنهایت این محاصره شکست میخورد. این باید همان محاصره ی اورشلیم توسط سناخریب آشوری باشد که با رواج طاعون توسط موش ها در بین سربازان آشوری بی نتیجه ماند. رواج طاعون در اروپا با موش ها را یکی از نتایج گسترش تاتارها در غرب میدانند. از طرفی اشرافیت های اروپایی نیز از مهاجرت تاتارها و متحدان یهودیشان به غرب پدید آمدند. گوت های آلمانی را همین متحدان یهودی میدانند. ازاینجا معلوم میشود که چرا در داستان فروپاشی امپراطوری بایزید، معادل های یهودی موسسین روم، از ترکیه ی آسیایی به اروپا رفته اند. ترک ها از ترکیه ریشه نگرفته اند بلکه یهودی های متحد با ترک ها از آنجا ریشه گرفته اند. این یهودی ها با رسوخ در میان ترکان روسیه و اوکراین، گروهی از آنها را یهودی کردند که به خزرها نامبردارند. این ها بعدا تحت حکومت مغول های حاکم بر سامرا در کرانه ی ولگا درآمدند. رهبران این مغول ها پیروان اسلام و مسیحیت نسطوری بودند و ظاهرا نزاع سلیمان و موسای اروپایی با عیسی و محمد آسیایی به این مغول ها مربوط است. عیسی چلبی و محمد چلبی، از خاستگاه عثمانی ها در اشغالگاه تیمور برخاستند و تیمور، همان تامیر (تا امیر یا امیر بزرگ) لقب فرمانروایان سامرا است و نامجای سمرقند (سمرکند) پایتخت تیمور هم یعنی سرزمین سامری ها. قزاق ها دنباله ی خزرها در قلمرو مغول بودند و سلاطین عثمانی هم از آنها برخاستند و با ورود قزاق ها به آسیا بود که داستان های یهودی ها در آنجا با داستان های به جا مانده از اصل آرامی یهودیت آمیخت و به شکل های مکتوبش درآمد. در همین حال، نسخه های اروپاییش با گسترش یهودی ها در غرب، به داستان های اسکندربیگ و بعد اسکندر کبیر انجامید. در اسکندرنامه ی صربی، اسکندر کبیر، فاتح کل اروپا است. یهودیت این بار در لباس قبایل چوپان تاتار گسترش می یابد و یهودیان، سافاردیم یا شپردیم یعنی چوپانان نام میگیرند. این نام به روی کشور اسپانیا میماند که اولین دولت استعمارگر است و درواقع آنچه که به نام کشور اسپانیا در کشف و غارت منابع امریکا و به دست آوردن پول لازم برای سلطنت بر کل جهان نوشته میشود، درواقع داستان اشرافیت یهود اروپایی-امریکایی است و نه اسپانیای بدبخت ورشکسته ای که از زمان نوشته شدن تاریخ در قرن 19 تا حالا چندان وضع مطلوبی نداشته و احتمالا هیچ وقت هم نداشته است. قدیس حامی این اسپانیایی ها یا سافاردیم، سنتیاگو یا سنت جیمز یعنی یعقوب مقدس حواری عیسی مسیح است که در اصل همان یعقوب اسرائیل، جد یهودیان است و یهودیان، بخش جهادی و صلیبی مسیحیت را تشکیل میدهند و ازاینرو یعقوب، شاگرد مسیح است. بیشترین دشمنی سنت جیمز با مورها یا اعراب مسلمان بود. حتی در نمایشنامه ی اتللوی شکسپیر، او به صورت یاگو به عنوان دشمن اتللوی مور در ونیز ظاهر میشود. نام مور ها یا مورسک ها به موروکو یا مراکش داده شده که تفاوت لفظی زیادی با امریکا ندارد. در امریکا نیز اسپانیایی ها ظاهرا با مورها جنگ صلیبی میکردند و و البته امریکایی را میتوانید آمالکیت هم بخوانید که همان عمالقه یعنی قومی هستند که بنی اسرائیل برای ورود به سرزمین مقدس به جنگ آنها رفتند. یعنی الان امریکا سرزمین مقدس بود و ظاهرا سرزمین مقدس از آسیا به اروپا و ازآنجا به امریکا منتقل شده بود چون با هر جابجایی روم بود که جابجا میشد و این کار با موسی شروع شده بود که موقع خروج از مصر، استخوان های یوسف را با خود جابجا کرد و در شخیم دفن نمود. شخیم محل یک شهر یونانی-رومی به نام نئاپولیس یا شهر جدید شد و ازاینرو امروزه شخیم را با نابلس در غزه تطبیق میکنند که نامش از نئاپولیس می آید. اما نئاپولیس لقب رم نیز بود که به سبب هویت یافتن به دومین تروآ که توسط مهاجران تروآیی ساخته شد، چنین نامیده میشد. رم مرکز روم است که همان ادوم است و ظاهرا اول از جنوب به شمال، و سپس از آسیا به اروپا منتقل شده است. بنابراین تسخیر مصر و شام توسط اعراب مسلمان بعد از پیروزی آنها بر روم، روایت دیگری از اولین جابجایی روم بوده، هرچند آن نواحی را همچنان تحت حکومت قستنطنیه و ترکیه خوانده اند. رهبران اعراب مسلمان، قریشی ها بودند. نسبت قریشی ها با یهودیت ظاهرا همان نسبت خاندان هایی با نام های مشابه کوروسی ها و یادواها در افسانه های هندی است. یادوا و کوروس دو پسر اولین امپراطور هند به نام جوجات (گوگ یا یاجوج؟) بودند. با این که یادو پسر بزرگ بود اما درنهایت حکومت به کوروس پسر کوچکتر رسید. اعقاب اولی یادواها بودند و اعقاب دومی کوروسی ها که ممکن است همان قریشی ها باشند درحالیکه یادواها همان یهودیانند. مرکز حکومت کوروسی ها کوراسان بود و آنجا مرکز پرستش مهادوا یا شیوا بود. در مقابل، در یادوا خدای ویشنو به شکل کریشنا که یکی از مدل های کریست یا مسیح است مجسم شد و مردم را به پرستش ویشنو خواند. این دو خدا در حکم دو فرم متضاد برهما خدای خالق بودند که همان ابراهیم پدر مذاهب ابراهیمی است. برخاستن اینها از یک ریشه و در مقابل هم قرار گرفتنشان همان در مقابل هم قرار گرفتن سامری ها و یهودی ها است با این تفاسیر که سامری ها نایهودی های یهودی شده اند و بنی اسرائیل، یهودی های اصلی. کوروس جد کوروسی ها همان کورش پارسی نیز هست که خود یک کاندیدای دیگر برای رواج دادن یهودی گری در بین نایهودیان است. او شخصیت مورد علاقه ی کشیش های یسوعی بوده، چون یسوعی ها هم داشتند برای تمام دنیا کپی های مسیحیت یهودی تبار را تولید میکردند. در هندوستان، مغول های مسلمان حاکم بر کشور، در حکم سامری ها بودند و ازاینرو منشا گرفته از سمرقند تصور میشدند. تیمور فرمانروای سمرقند ثروت ساختن آنجا را از خوارزم به دست آورده بود و نام خوارزم، شکل دیگری از گریزیم محل معبد مقدس سامری ها به نظر میرسد. معبد سامری ها در گریزیم را جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی شاه-کاهن حشمونایی تخریب کرد که این کار را به سبب اتحاد سامری ها با سلوکیان انجام داد. سلوکیان باید همان سلجوقیان اسلاف عثمانی ها باشند، هیرکان همان گورگان خاستگاه تیمور، و حشمونی همان عثمانی. جان هیرکانوس همچنین فریسی ها را تحت آزار قرار داد و باعث اتحاد آنها با روم شد. دشمنی فریسی ها با حشمونایی ها نیز به شکل دشمنی فریسیان با عثمانی ها بازسازی شده و تاریخ جنگ های ایران و عثمانی را تخیل کرده که درنهایت به شکل یک دشمنی مذهبی بین سیعه و سنی واقعیت یافته است. عثمانی ها احتمالا عاملین اصلی نابودی فرهنگ های پیشین در خاورمیانه اند. معادل های گورکانی آنها در هند نیز به همین اتهام دچارند. اورنگ زیب فرمانروای گورکانی، کتاب های هندوان را نابود میکند تا از اواخر قرن 18 انگلیسی ها از نو کتاب های آنها را مثلا کشف کنند. این خود نمونه ای از اتحاد شکست خوردگان با روم است. جالب این که انگلیسی ها کتاب های فارسیان را هم در هند کشف کرده اند تا اتحاد فریسی و رومی واضح تر باشد. معادل اورنگ زیب در خاورمیانه، هلاکو خان مغول است که کتابخانه های بغداد را نابود میکند و عجیب این که همو کتابخانه و رصدخانه ی مراغه را میسازد و آن را از دانش و کتاب پر میکند. معادل هلاکو خان در سمرقند، الغ بیگ است که نامش شکل دیگری از نام هلاکو است. الغ بیگ هم رصدخانه ی سمرقند را میسازد. نام سمرقند را مرکنده هم خوانده اند که شکل دیگر آن مارگیانا است که نام دریاچه ی ارومیه در کنار مراغه ی کنونی نیز خوانده شده است. بنابراین مراغه و سمرقند یک محل هستند. الغ بیگ نوه ی تیمور و هلاکو نوه ی چنگیز خان است. تیمور لنگ، سمرقند را فتح میکند و چنگیز خان، خوارزم را. اتحاد خوارزم و سمرقند همان اتحاد سامره و گریزیم است. هلاکو خان معاصر قوبیلای خان در چین و تابع قوبیلای خان است. احتمالا تاریخ افسانه های چینی نیز به این زمان میرسند. در چین هم چین شیه هوانگ دی تمام کتاب ها را میسوزاند ولی به زودی سلسله اش منقرض میشود و در سلسله ی بعدی یعنی هان بعضی از کتاب ها احیا میشوند. آینده ی خاورمیانه آینده ی هان است. با سقوط هان و رواج مصیبت و بدبختی در کشور، آیین های دنیا گریزانه و ضد علم رواج می یابند که بودیسم و تائوئیسم هستند. از جمع آنها نیز بودیسم ذن پدید می آید که بی خیالی و پذیرش بی چون و چرای همه چیز در دنیا را می آموزد. با این حال، از بستر همان ذن، فرقه ی بزن بهادران شائولین به در می آید و ظاهرا قرار گرفتن آنها در فلسفه ی ضد عقلانی ذن، به معنی جنگ و دعوا بدون رجوع به عقل و عافیت است، چیزی که در خاورمیانه ی دوره ی متاخر هم با جبرگرایی صوفیه رواج یافت و به پیدایش لمپن ها و پهلوانان صوفی زده ی اداره کننده ی محله ها انجامید. اما صوفی گرایی میتواند جنگ و جنگسالاری را هم رواج دهد همانطورکه ذن در ژاپن به فرقه های سامورایی هایی تبدیل شد که بدون فکر و صرفا از سر احساس وظیفه آدم میکشتند. در یکی از کتاب هایی که انگلیسی ها در هند کشف کردند جمع بودیسم شرقی و اسلام خاورمیانه ای را می یابیم. این کتاب، دساتیر است که تاریخ ایران به روایت زرتشتیان را روایت میکند و باعث پیدایش ناسیونالیسم باستانپرستانه ی ایرانی نیز گردید. در این کتاب، بنیانگذار ایران، مهابود نام دارد. این نام را هم میتوان به بودای بزرگ معنی کرد و هم تلفظ دیگری از نام محمد پیامبر دانست. زمانی که بخواهیم به قبل از این محمد ضد علم برویم، باید به دانش ایرانی برگردیم که هلاکو خان مغول در مراغه حفظ کرده است، البته بعد از این که یک بار آن را نابود کرده است. چون دانشی که باقی مانده، نه ایرانی است و نه اسلامی، بلکه یک دانش رومی است با رنگ و لعاب عربی-آرامی-فارسی که غربی ها و وابستگان غرب کشفش کرده اند و پیدا کردن اندک مایه های بومی غیر یهودی در آن، نیازمند تحقیق و مطالعه ی بالا است.:

“China”: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

هر گونه نقشی برای هلاکو خان در این مسئولیت، وابسته به شرقی بودنش است. او مغول است تا یک شرقی مهاجم آشنا برای اروپاییان باشد و پیرو خان چین است چون چین شرقی تر از مغول های روسیه و مرکز تمدن است و قرار است سناریوی به دست آمده جنگ تمدن ها باشد. اما هیچ یک از اینها از تمثیل فراتر نمیرود.

غربی هایی که مغول های شرق در مغولستان های داخلی و خارجی را از نزدیک دیده اند آنها را مردمی صمیمی و قانع توصیف میکنند که از تاتارهای وحشی تصویر شده در تواریخ غربی، فاصله ی زیادی دارند و با عقل هم جور درنمی آید که قومی یک بار بر سر معجزه ی فردی به نام چنگیز خان دنیا را بگیرد و بعد آن را از دست بدهد و دیگر هم تلاشی در این راه نکند. میگویند مغول ها با کمان هایی خارق العاده دنیا را در جنگ گرفتند. اما از این کمان ها فقط نسخه ی منچویشان شناخته شده بوده که از منچوها به مغول های اصلی رسیده است. از همه عجیب تر این که ملتی که به نام منچو میشناسیم مجموعه ای از جورچن ها و کره ای ها و چینی ها هستند که توسط شخصی به نام "نور هاچی" متحد شده و موفق به فتح لیائودونگ در چین شده اند که این پایگاه سازی بعدا سبب فتح چین توسط منچوها و تاسیس امپراطوری چینگ میشود. "نور هاچی" دقیقا همان نام عربی "نور حاجی" است که «حاجی» در آن یک لقب اسلامی است. آیا نورحاجی یک ترک مسلمان بوده است؟ چرا باید یک ترک، یک اتحادیه ی جنگجو از مغول زبانان به وجود بیاورد؟ آیا در بین خودشان آدم تعلیم دیده ای در این راه وجود نداشته است؟ باز هم نکته ی عجیب تر این که منچوها با کمک یسوعی های پرتغالی که برای کار فرهنگی از غرب به شرق دور آمده بودند، سلسله ی مینگ را سرنگون کردند. این منچوها بودند که مذهب بودا را بر چین حاکم کردند و همانان بودند که دست یسوعی ها را برای تنظیم یک تاریخ طویل منطبق با تاریخ غرب برای چین باز گذاشتند که در این تاریخ، تمام سلسله های چینی در شیوه ی حکومت و آداب سلطنتی شبیه فرمانروایان منچو بودند. منچوها قرار بود مغول های ترسناک را که در غرب به تارتار شناخته و ساکن تارتاروس یا جهنم تلقی میشدند در خود بومی کنند تا شرق برابر با جهنم شود. این دیدگاه هنوز هم بر افکار عمومی غرب سیطره دارد و سیاستمدارانند که به آن میدمند؛ مثل جورج سوروس بدنام که شی جین پینگ رئیس جمهور چین را «شیطان» میخواند. غربی هایی که از نزدیک چین را دیده اند میگویند کیش شخصیت پرستی برای شی جین پینگ، فقط بر پرده ی رسانه های غربی برای چین وانمود میشود. در خود چین، گروه های سیاسی درگیر زیادند و بخصوص جبهه ی جیانگ زمین که شی جین پینگ، مقامات فاسد حزب او را برکنار و مجازات کرده، به تخریب شی میپردازند. افکار عمومی چین گوناگون است ولی اکثرا شی را رهبری مهربان برای مردم میخوانند که چینی ها در این موضوع چندان تفاوتی با توصیف روس ها از ولادیمیر پوتین ندارند. با همه ی اینها نه فقط سیاستمداران غربی و رسانه های متبوعشان، بلکه نظریه های توطئه ی ضد سیاست موجود در غرب هم علیه چینند. ترامپ به نام ضربه زدن به چین، ورود کالاهای خارجی را به امریکا سخت میکند، ولی بیشتر از چین، متحدان امریکا مثل انگلستان و کانادا ضرر میبینند و این میشود که اروپایی ها تمام تلاششان را برای شکست ترامپ در انتخابات بعدی میکنند. ترامپ میرود و جانشینانش برای تضعیف روسیه جنگ اوکراین را به راه می اندازند ولی روسیه و غرب هر دو به شدت از این جنگ صدمه میبینند و عجیب این که موافقان و مخالفان ترامپ، از برایند این اتفاقات نتیجه میگیرند که جریان های سیاسی غرب، میخواهند غرب را به نفع چین تضعیف کنند. سوال این است که تجاری که فقط منفعت میشناسند چرا باید ثروت خود را به نفع قدرتگیری چین آتش بزنند وقتی میتوانند به راه های مسالمت آمیزتری، ثروت خود را در چین سرمایه گذاری کنند؟ موضوع این است که خیلی از برداشت های کلی ما از تاریخ، نتیجه ی محلی شدن روایات اسطوره ای است و حالا این محلی شدن به سطح جهانی رسیده است. گاهی یک ملت فقط به این خاطر در تاریخ ملتی دیگر شیطانی تلقی میشود که در غرب یا شمال آن ملت حضور دارد و غرب و شمال، کنایه از قلمرو تاریکیند و البته آن ملت مقابل هم به تلافی شرق و جنوب را شیطانی میخواند. از قضا کشوری که در غرب یک شیطان قرار دارد خود در غرب کشوری دیگر است و میتواند از دید همسایه ی شرقیش شیطان باشد. اما وقتی جغرافیای اساطیر به وسعت جهان میشود، شرق و غرب و شمال و جنوب معنای واحدی می یابند. در توصیف اربابان غربی جهان، شرق دور، یک جا جایگاه اژدها و شیطان میشود درحالیکه در خود شرق دور، قوم ها بسته به این که هان، مغول، منچو، تبتی، ترک، کره ای، ژاپنی، هنگ کنگی و غیره باشند، و یا این که در کدام منطقه ی جغرافیایی از کشور پهناور چین زندگی کنند، بنا بر خاطرات قومی و نسبت سازی های اسطوره ای از روی جغرافیا تصاویر گوناگونی از هم دارند و آن یکدستی محدود کننده ی نگاه خارجی را در خود ندارند.:

“Manchu”: stolenhistory.net

برای جاعل عبید زاکانی هم هلاکو خان یک ناجی بود به خاطر این که تازه از شرق آمده بود و مثل خورشید میخواست تاریکی را بشوید و روشنایی بیاورد. شب از غرب و غروب ناشی میشود و ایران بخشی از بلوک موسوم به غرب بود. ایرانی های مخالف سیاست، اکثرا شوروی و چین را ناجی خود میدانستند چون شوروی و چین در شرق بلوک غرب قرار داشتند. اما صحبت از خورشید اسلام هم در میان بود چون کمونیسم شوروی و چین یک چیز جدید بود و نمیتوانست نسبتی با بازگشت روز داشته باشد. روز، تکرار روز دیگری است که شب به آن خاتمه داده است. برای همین هم در ایران زمان شاه، شعار «بازگشت به خویشتن» سر داده میشد. اما یک چیز مسلم بود: هیچ کس در ایران نمیدانست روز قبلی چه شکلی بود. در ایران شیعی، اسلام و تشیع از هم قابل تشخیص نبودند و یک بار تجربه ی انقلاب اسلامی، به بدنامی اسلام انجامید. اما در مناطق سنی نشین ایران، مردم دنبال یک خمینی سنی به نام مولوی عبدالحمید افتاده اند چون فکر میکنند حکومت اسلامی سنی میتواند از حکومت اسلامی شیعی بهتر باشد. همه ی اینها نشان میدهد که هیچ تصویر واحدی از خورشید اسلام وجود ندارد. نتیجه این که مردم ممکن است نور یک نورافکن را که از شرق بر شب غربی ایران میتابد با خورشید اشتباه بگیرند و مدتی عقلشان را معطل آن کنند. غربی هایی که نورافکن را میبینند تا ساعتی که با این نورافکن حشرات ایرانی را شکار میکنند آن را روشن نگه میدارند و وقتی که دیدند دیگر فایده ندارد نورافکن را خاموش میکنند تا ایرانی ها این بار ناامید از خورشیدی که درواقع خورشید نبود، خرسندتر شب غربی حاکم بر سرزمینشان را تحمل کنند و بیشتر از قبل، ندانسته در تاریکی جهل، به هم صدمه بزنند.

فمنیسم در پیشگویی های مسیحی: زن ها، پیشگامان ظاهری شورش های عصر اکواریوس

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ ایران، لحظه های عجیب و غریب زیاد بوده است. اما این بزرگترین اشکالش نیست. بزرگترین اشکالش این است که عجیب و غریب بودن برخلاف نورم بودن تعریف میشود ولذا چیزهای عجیب و غریب وقتی که خیلی روی رسانه تکثیر و عادی جلوه داده شوند دیگر عجیب و غریب نیستند. یکیش همین که بسیاری از مردم ایران، به سبب وضع ناگوار اقتصادی بود که با شورش سال 1401 احساس همدلی داشتند. ولی الان روی پرده ی رسانه تنها کسانی که نماینده ی حمایت از حقوق ملت ایران جلوه گر میشوند، سلبریتی های ابرپولدار و زنان خودنما هستند درحالیکه خودنمایی زنان در همیشه ی تاریخ، نمادی از سرمایه داری و به رخ کشیدن ثروت بوده است. این موضوع با فرهنگ بومی ایران جور درنمی آید مگر این که از مدتها قبل، ایران محل بمباران فرهنگی یا ضد فرهنگی امریکا و کشورهای اروپایی شده باشد چون هرچه در ایران به تقلید از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 مغربزمین پیاده میشود کپی از پیشگویی های مسیحی است که ریشه در اعتقاد به تثلیث دارند.

در این مورد، تمام فتنه ها از گور جاعل اندیشه های یوآخیم اهل فیوره برمیخیزد که یک کشیش ایتالیایی منسوب به قرن 12 است و زمانش را عمدا همزمان با آغاز جنگ های صلیبی تعیین کرده اند. این آقا زمان را بر اساس سه خدای مسیحیت یعنی پدر و پسر و روح القدس به سه دوره تقسیم میکرد که تاریخ فعلی را هم آقایون مورخ مثلا نا معتقد به مسیحیت ، بر اساس آن به سه دوره ی باستان، قرون وسطی و مدرن تقسیم کرده اند. دوره ی اول یوآخیم یعنی دوره ی تورات، دورانی است که خدای پدر یعنی یهوه بر جهان حکومت میکند و بنی اسرائیل را به پیش میبرد. در دوره ی دوم یعنی دوره ی پسر، ما شاهد تغییر و تحولات جهانی پس از تولد مسیح هستیم و سرانجام در دوره ی سوم یعنی دوره ی روح القدس، ما شاهد تولد بهترین دوران تاریخ خواهیم بود که در آن «آزادی» حکمروایی خواهد کرد. یوآخیم، زمان خود یعنی قرون وسطی را دوره ای سیاه توصیف میکرد، پاپ ها را تجسم آنتی کریست و رم را معادل بابل میدانست. شاید این با همنامی یواخیم با شاهی یهودی جور دربیاید که جلو پیشروی نبوکدنصر بابلی به سمت مصر ایستاد و توسط بابلی ها سقوط کرد. اسم اصلی این شاه، الیاخیم بود که در نام خود، کلمه ی کلی تر ال به معنی خدا را با نام یهوه خدای یهودیان عوض کرد و این خودش خیلی معنی میدهد. اگر اسم الیاخیم را وارونه بخواند اسم میخائیل یا میکائیل فرشته ی مهمی درمیآید که در آخرالزمان شیطان را سرنگون میکند و این همزمان با بازگشت مسیح است گویی که یوآخیم فیوره خود مسیح باشد که آینده ی دنیا را تنظیم کرده است. در مدرنیته هم سعی کرده اند دوره ی قرون وسطی را در تکمیل نظریه ی یوآخیم بسیار وحشتناک توصیف کنند. روح القدس موجودیتی مادینه به خود گرفته و ازاینرو در برداشت های مدرن از آزادی نسبت به این سیاهی، فمنیسم پیشزمینه ی آزادی و از ترکیب زن و آزادی در مقایسه با بسته بودن زن در جامعه ی قدیم، آنچه به معنی واقعی کلمه «بی بند و باری» میخوانیم منظور آزادی زنان تلقی شده است. این حرکات قرار است زمینه ساز عصر آکواریوس باشند که یک عصر آبی است. دقیقا دراینجاست که معلوم میشود تثلیث مسیحی هیچ منافاتی با تثلیث های پاگانی منجمله تثلیث خدایان یونانی-رومی ندارد. سه جلوه ی خداوند در اینجا سه جلوه ی ساتورن یا زحل خدای یهودیت هستند که به سه پسر ساتورن در کتاب هزیود تقسیم شده اند: زئوس (یهوه) رئیس آسمان، هادس رئیس دوزخ یا جهان زیرین، و پوزیدون رئیس آب ها در بین آنها. پوزیدون که حامی کشتی ها و مسبب تجارت دریایی است سبب رشد تمدن و بهبود زندگی مردم شده است و دوران مدرن هم نتیجه ی تجارت دریایی استعمارگران عنوان میشود. روشن است که دوران قبلی یعنی دوران حکومت دنباله روان مسیح که دوران سیاهی پر از جنگ و طاعون و حماقت است، همان دوران هادس پروردگار جهان زیرین است که با سقوط خداوند به شکل مسیح به دوزخ است که اینگونه تخیل میشود.

هادس شکلی بازسازی شده از نرگال خدای دوزخ، جنگ و بلایا منجمله طاعون است اما قبل از همه ی اینها خدای خورشید بوده و با شمش یا شمس در اوج تابستان تطبیق میشده است. نرگال خدایی جنگجو و از این جهت موکل مریخ سیاره ی سرخ جنگجویان بوده است. ازاینرو نسبت او با مریخ و جنگ، او را به صورت مارس خدای جنگ در اساطیر رومی بازسازی کرده است. مارس اسیر عشق ونوس الهه ی شهوت بوده که با عیشتار در اساطیر بین النهرین تطبیق میشود. البته عیشتار معمولا الهه ی آبرومندی بود و نسبت او با سقوط اخلاقی به خواهر او اللات ملکه ی دوزخ برمیگشت که همزاد زیرین او بود. نرگال با لشکرش سرزمین لات را فتح کرد ولی درآنجا با او ازدواج نمود و در دوزخ ماندگار شد. ختی های ترکیه نرگال را آپلو یا آپال-انلیل مینامیدند که این نام ها او را با آپولو خدای خورشید یونانی نیز برابر میکند. آپولو به سبب ارتباط با خورشید حامی شاهان بود. نرگال نیز دو جلوه ی متفاوت داشت که لوگالینا در هیبت یک شاه و مسلمتائه ئا در هیبت یک هیولای کشنده ی جهان زیرین بودند و این دو حالت به دو پیکر تقسیم و معادل دو پیکر برج فلکی جوزا تلقی میشدند. جالب این که یونانی های ترکیه نرگال را "ان مشاره" نامیده و با دو ایزد دیگر تموز و آنو تطبیق کرده بودند که هر دو دارای شخصیت هایی دوگانه بودند. تموز ایزد نباتات بود که مثل نرگال در فصل خزان به جهان زیرین فرو میشد و در این هنگام، گیاهان میپژمردند و با بازگشت او در بهار، جهان مجددا سرسبز میشد. آن یا آنو به معنی آسمان را گاهی فقط دینگیر یعنی خدا مینامیدند. چون اضافه شدن حروف "د" یا "دی" به اسم های ایزدان عادی بوده این نام را میتوان فقط "نگر" خواند ضمن این که نام خود "آن" را نیز میشد "دان" خواند که ریشه ی نامیده شدن خدا در تورات به آدون است و البته آدونیس نام یونانی تموز بوده است. آنو نیز دو پسر داشته که دو جنبه ی متفاوت او را نمایندگی میکردند. انلیل دشمن سرسخت آدمیزاد و خواهان به بردگی گرفتن او بود درحالیکه برادرش حئا میخواست تا حد ممکن به انسان ها کمک کند و آنها را رشد دهد. حئا خدای آب ها و معادل پوزیدون در اساطیر یونانی و نپتون در اساطیر لاتین است. درواقع حئا نیز به سبب برخاستن آب لازم بسیاری از مردم از آب های زیرزمینی، مرتبط با جهان زیرین و تکمیل کننده ی نرگال است. حئا پس از سقوط و قتل تهاموت مادر خدایان، به جای او رهبر آب ها شد. تهاموت را که اژدهایی مهیب بود، مردوخ که حئا او را با نیروی فکر خود به وجود آورده و درواقع جنبه ای از حئا بود، نابود کرد. مرذوخ از جسد تهاموت بود که جهان فیزیکی را آفرید. بنابراین رهبری حئا بر آب ها در حکم نظم دهی به جهان فیزیکی است. مردوخ در جنگ با تهاموت، یک بار از او شکست خورد و زندانی شد ولی نجات یافت و ماموریت خود را با موفقیت به پیش برد.:

Neptune, Poseidon and heimdall: aratta.wordpress.com

آیا یک بار زندانی شدن مردوخ توسط الهه ی مادیات و آزاد شدنش، همان به دوزخ رفتن تموز یا آدونیس و نجاتش از آن نیست؟ دقت کنید که نام آدونیس در رومی تبدیل به آنتینوس هم شده است: خدای جوانمرگی که در آنتینوپولیس مصر، تجسم خدایان جوان بسیاری منجمله آپولو و آدونیس و البته خود عیسی مسیح بود. آنتینوس در رود نیل غرق شده بود که یادآور بدن آبگون تهاموت است. آنو هم که یونانیان او را با آدونیس تطبیق کرده اند وقتی دینگیر یا نگر نامیده میشود، یادآور نصر در نصرانی و ناصری القاب مسیح و مذهبش است. بنابراین اگر مسیح جذب شده به آب یا مادیات همان مردوخ زندانی شده توسط تهاموت باشد پس بازگشت او در حکم بیرون آمدن مردوخ از زندان است که میتواند به آب برخاسته از چشمه هم تشبیه شود. بنابراین بازگشت مسیح باید همان آزادی آبی اکواریوس باشد: یک آزادی زنانه درست مثل خود روح القدس. ولی مگر تا حالا آب یک خدای مذکر در حد پوزیدون نبود؟

در چین، تبدیل خدای مذکر آب به ایزدبانویی مونث را شاهد بوده ایم. "چیان یین" از انستیتو مطالعات سلسله ی چینگ در دانشگاه رنمین چین، "لونگ وانگ" یا شاه-اژدها را معادل چینی پوزیدون میخواند و شرح میدهد که چطور لونگ وانگ نرینه در meizhu به ایزدی با جنسیت مورد بحث موسوم به mazo تبدیل شد که اکنون کاملا مادینه است و با گوان یین ایزدبانوی بودایی تطبیق میشود. درحالیکه مازو زمانی اژدهایی آبی بود که از سلامت گذر کشتی ها در فوجیان حمایت میکرد. به عقیده ی چیان یین، آغاز این حرکت به دوران "هویی زونگ" امپراطور سلسله ی سونگ برمیگردد که هم بودایی بود و هم بسیار به هنر تائویی علاقه داشت. پس اینها را با هم ترکیب کرد و خدایان بودایی را با خدایان تائویی تطبیق نمود. در این راه، او به تقسیم اشیا و نیرو ها به یانگ (انرژی نرینه) و یین (انرژی مادینه) اهمیت زیادی داد. در این تقسیمبندی، آب داراری نیروی مادینه یا یین خوانده شده چون در مقابل نیروهای دیگر طبیعت، مثل زن در مقابل شوهر رام است و نیروهای یانگ، او را به سرازیری سوق میدهند یا یخ میزنند یا بخار میکنند بی این که او مقاومت کند. ازاینرو خدای آب ها نیز باید مادینه میبود. چون تنها الهه ی بودایی گوان یین بوده، فقط او میتوانسته با مازو تطبیق شود. درواقع گوان یین نیز مانند مازو یک ایزد نرینه بود که مادینه شد. او اوالوکیتشوارا خدای بودایی بود که هم به اجسام مردان تناسخ یافته بود و هم به اجسام زنان. اما کارایی مهم او در حفاظت از کودکان بود که در چین مورد توجه قرار گرفت و باعث محبوبیت او درآنجا به صورت یک الهه شد چون مهم بود آوالوکیتشوارا موقع زایمان زنان برای حمایت از نوزاد در محل باشد درحالیکه هیچ کس از مردی درستکار چه رسد به یک خدای گرانقدر، انتظار ندارد که بالای سر زن نامحرمی که لخت یا نیمه لخت است حاضر شود ازاینرو ترجیح داده شد که کالبد مادینه ی اوالوکیتشوارا به صورت الهه گوان یین همیشگی شود. حتی محل تولد گوان یین نیز همان میژو خوانده شد که نام از مازو دارد. با این که چیان یین این بازتعریف را به حدود 900 سال پیش نسبت میدهد ولی قبول میکند که تبدیل مازو به گوان یین فقط در اواخر سلسله ی مینگ رخ داد و آن را به سبب نفوذ فرقه ی بودایی مرموز لوتوس سفید در میان عوام از اواسط سلسله ی مینگ نسبت میدهد.:

“from guanyin bodhisattva to mazu”: qian yin: folkbelief: 10/2/2020

توضیح مادینه بودن و بی مقاومت بودن آب، نزدیک تشبیه آن به الهه در سرزمین های غربی تر است. درواقع حکومت حئا بر آب ها همان نظم دادن یک نیروی مذکر ایزدی به آن است که به نظم دادن خداوند به جهان فیزیکی تشبیه میشود. از طرفی لغت "جهنم" که سامیان برای دوزخ به کار میبرند تلفظ دیگر "جهان" است و ما اینجا نیز باز جهان مادی تحت اداره ی خدا را به گونه ی جهنم دار مکافات تشخیص میدهیم. جالب این که دریا را در عربی "یم" میگفتند که فنیقیان آن را اسم یک خدای نرینه کرده اند و این یم تبدیل به یمه یا یاما خدای دوزخ هندوان شده است. نام یاما را در چین گاها یان وانگ یعنی یان شاه تلفظ میکنند که یان، عامدا تلفظی بین لغات یین و یانگ دارد. اگر وضع موجود را بدترین وضع بدانیم در این صورت فکر میکنیم که آزاد شدن الهه از بند خدای مذکر اسیر کننده اش اتفاق مثبتی است و این میتواند در آزادی زن از اراده ی پدر، برادر، شوهر و حاکم جامعه هم متبلور شود. در این لحظه همیشه نخست تصویری از الهه ای مهربان چون گوان یین ارائه میشود و مهربانی زنان در مقابل خشونت و جنگجویی مردان قرار میگیرد که باعث بدبختی جامعه تلقی میشود؛ چه در امریکای دهه ی 1960 و چه در ایران سال 2022. اما آنچه در ادامه می آید و باقی میماند آشوب و بینظمی تهاموت است که از اول هم ته ذهن ایدئولوگ های بینظمی که همه شان مرد هستند، همان قرار داشت.

در مرز فلسفه و توحش: زنان در نگرش های مردانه و در هر حال مذهبی

نویسنده: پویا جفاکش

آخرین تصویر از لوسی بلاکمن که او را در کنار مادرش نشان میدهد.

در اوایل قرن بیست و یکم، ژاپن یکی از امن ترین و کم جرم و جنایت ترین کشورهای روی زمین تلقی میشد. البته فقط اینطور به نظر میرسید به این سبب که آمار کمی از جرائم این کشور منتشر میشد؛ نه از آنرو که جرایمی رخ نمیداد بلکه به خاطر این که کسی دستگیر و جرمش گزارش نمیشد. علت هم فساد پلیس و بی کفایتی دستگاه قضایی، و از همه مهمتر نفوذ شدید دستگاه های مافیایی یاکوزاها در این بنیادها بود. این موضوع وقتی روشن شد که "لوسی بلاکمن" انگلیسی در ژاپن ناپدید شد. این خانم جوان، در ژاپن به شغل "میزبانی" روی آورده بود. "میزبان" مدل جدید و مدرن گیشا در ژاپن بود که مثل گیشا در اماکن مربوطه با مردان همصحبت میشد ولی مردان حق رابطه ی جنسی با و دست زدن به او را نداشتند. درباره ی بیشتر مشتریان مثل کارگران و کارمندان این رعایت میشد. ولی در ورای این ظاهر پاک و پیشرفته، بعضی از این اماکن، محل شکار جنسی افراد پولدار فاسد بودند. بعد از شکایت اعضای خانواده ی بلاکمن و حمایت دولتمداران کشور از آنها، تحقیقات پلیس روی پرونده شروع شد. در ابتدا چند متهم ژاپنی دستگیر شدند که پلیس فقط با داد زدن بر سر آنها و قلقلک دادن وجدان ژاپنی آنها، آنها را به اعتراف توام با گریه ی شرمساری کشاند و از طریق آنها متهم ردیف اول پیدا شد: میلیونری به نام یوجی اوبارا. اما این یکی روش های قبلی درباره اش جواب نمیداد و با خونسردی میگفت کاری نکرده است. از همه جالبتر این که در خانه اش صدها قطعه فیلم از تجاوز او به زنان مختلف شامل میزبانان که آنها را بیهوش کرده و به خانه ی خود آورده بود، پیدا شده و معلوم شده که او با چندین اسم مستعار، این زن ها را دزدیده است، ولی اوبارا همچنان ادعای بی گناهی میکرد و میگفت با این زن ها به میل خود آنها خوابیده است. لوسی بلاکمن یکی از چند زنی بود که احتمالا در اثر مسمومیت با گاز بیهوشی درگذشتند. جسد قطعه قطعه و سپس دفن شده ی لوسی را در خانه ی اوبارا یافتند و جالب این که او همچنان از اعتراف طفره میرفت. علت تفاوت اوبارا با قبلی ها این بود که یوجی اوبارا یک ژاپنی بومی نبود و به خانواده ای کره ای تعلق داشت. نام کره ای و اصلی او "کیم سونگ جونگ" بود. پدرش مرد فقیری بود که در طول زندگی ثروت بسیاری به دست آورد اما این ثروت در جریان رکود مالی بزرگ ژاپن در دهه ی 1990 از بین رفت. یوجی اوبارا که تابعیت ژاپنی گرفته بود، با پول شویی برای باند یاکوزای "سومیشی کای" مجددا ثروتمند شد. سومیشی کای یکی از قدرتمندترین باندهای یاکوزای منطقه ی گینزا است. سومیشی کای و یاکوزاهای یاماگوچی نه فقط رقیب بلکه دشمنان قسم خورده ی یکدیگرند و بارها بینشان تیراندازی شده و حتی رهبران یکدیگر را ترور کرده اند. با همین زمینه بود که دادگاه ژاپن علیرغم مدارک کافی علیه اوبارا، وی را تبرئه کرد. ولی اوبارا تحت فشار کشورهای حوزه ی کامن لاو دوباره محاکمه و به حبس ابد محکوم شد. دلیل اصلی فشار خارجی روی پرونده ی او، قتل لوسی بلاکمن انگلیسی و یک زن استرالیایی به نام کاریتا ریجوی بود که در زمان خودش باعث رسوایی شدید پلیس و سیستم قضایی ژاپن در غرب شد. بعضی از قربانیان ژاپنی یوجی اوبارا قبلا از او به پلیس شکایت کرده بودند ولی پلیس به شکایت آنها ترتیب اثر نداده بود.

رسوایی یوجی اوبارا باعث زنده شدن دوباره ی بی حیثیتی گیشاها در غرب و پافشاری بر این ش که در فضای آزاد و خالی از نظارت قانون، فحشا و جنایت در رابطه ی مرد و زن بیگانه بسیار آسان و سهل الوصول است. این رسوایی هم کشیش های آمر به اخلاق مسیحی را خوشحال کرد و هم صاحبان قدرتمند صنعت فحشا و روسپی گری و مدلینگ لباس در غرب را. ظاهرا این دو دسته نباید به هم ربطی داشته باشند. ولی دارند و شاید اتفاقی نباشد که تاکید کشیش ها بر گناه آلود بودن رابطه ی بسیار معمولی بین مرد و زن، خود سبب وسوسه انگیزتر شدن آن به نفع صنعت فحشا شده است. دراینباره کافی است به یاد بیاوریم که عذر پذیرش به اصطلاح «عشق آزاد» در غرب علیرغم تمام مشکلات اجتماعی و فردی که ایجاد کرده است، کنترل زاد و ولد با خارج کردن آن از حیطه ی ازدواج و تشکیل خانواده بوده است و رد این نگرانی به توماس مالتوس انگلیسی میرسد که هم کشیش بود و هم اقتصاددان! از قول او نوشته اند اگر جنگ ها و بیماری ها مردم را نکشند و توالد و تناسل کاهش پیدا نکند، در آینده زمین منابع لازم برای سیر کردن جمعیت روزافزون مردم را نخواهند داشت. مسیحی های متعصب، نظرات مالتوس را بهانه ی رواج اعمالی میدانند که شیاطین و جن ها به رهبران غرب امر میکنند و الف ها یا جن ها در توصیف مسیحیان، موجوداتی شبیه انسان های وحشیند که قوانین بشر درباره ی آنها صدق نمیکند و شاید خیلی هم دلشان بخواهد پس از مسخ بدن انسان ها با کالبد آنها با هم بیامیزند به شرطی که انسان ها خود پایه باشند. اما برخلاف آنچه به نظر میرسد این با پیشینه ی کشیشی مالتوس تضادی ندارد. نام خانوادگی مالتوس از مالت محل فرقه ی شوالیه های هاسپیتالر می آید که درست مثل تمپلارها کیفیت صلیبی دارد. شاید نسبت دادن آنها به هاسپیتال یا بیمارستان، با کنترل تولید مثل خانواده ها به واسطه ی بیمارستان ها مرتبط باشد. تاریخ رسمی میگوید آنها در جزیره ی مالت بودند تا این که ناپلئون به حکومت آنها بر آنجا پایان داد. پس از سقوط ناپلئون، مالت در تمام قرن 19 و بخش اعظم قرن 20 در دست انگلستان بوده است. پس میتوان گفت مالت خیالی با انگلیسی ها به جزیره ی مالت فعلی نقل مکان داده و همان مالتوس بوده است از ریشه ی ملد به معنی خرد کردن، شکست دادن و ضعیف کردن چیزی دیگر. مالتوس ها درواقع تفکرات زمانه را نابود میکردند. جالب اینجاست که نام فامیلی مورتوس نیز تلفظ دیگری از نام فامیل مالتوس به نظر میرسد. خاندان مورتوس کتابخانه ی بزرگ کریستف پلانتین در قرن 16 شامل بخش زیادی از کتاب های عتیقه ی منتسب به قرون وسطی را که از پلانتین به دادمادش یان مورتوس به ارث رسیده بود در اختیار داشتند تا این که ادوارد مورتوس در سال 1876 این کتابخانه را فروخت و آن در دسترس عموم قرار گرفت. جالب اینجاست که این ادوارد مورتوس زندگینامه ی چندانی ندارد گویی که اصلا وجود ندارد. نام جدش یان مورتوس را میتوان به یوحنای مالتی معنی کرد کنایه از ارادت شوالیه های صلیبی و ازجمله مالتی ها به یوحنای تعمیددهنده. کریستف پلانتین نیز نامش نشاندهنده ی تطبیق کریست (مسیح) با پلاتو (افلاطون) است که نشان میدهد سرشت میراث منسوب به دوران باستان به شدت افلاطونی ولی هنوز در چهارچوب مسیحیت کشیشی است. عجیب این که قیافه های ادوارد مورتوس و جان مالتوس را شبیه هم وضع کرده اند و اگر مالتوس یا مورتوس را لقب در نظر بگیریم ترکیب نام هایشان نام توماس ادوارد را میسازد که یک طبیعیدان جانورشناس با مرام علمی و از شخصیت های مورد علاقه ی ملکه ویکتوریا در قرن 19 بود و یادآور به اعتقاد داروین به درستی نظریات مالتوس. به نظر میرسد عکس ادوارد مورتوس چیزی بین پرتره های ی توماس ادوارد و توماس مالتوس باشد. شاید توماس ادوارد اصل است ولی هنوز یک اصل بامعنا. ادوارد یعنی محافظ ولی به طور تحت اللفظی به معنی جنگجوی ثروتمند است. پس کسی که هم جنگجو و هم ثروتمند باشد محافظ جنگجو و همتای توماس است که در مسیحیت غنوصی، شبیه ترین قیافه را به مسیح دارد و تقریبا همزاد او است. ترکیب ثروت و جنگجویی میشود یهودیت که در نام جوداس (یهودا) قاتل مسیح جلوه گر میشود. مرز مشترک یهودا و توماس، جوداس توماس برادر عیسی مسیح است.

رابرت موری مینویسد که در ادبیات مسیحی سریانی، جوداس توماس با یک تاجر سفر میکند و در مزامیر مانوی، توماس «بازرگانی است که در سرزمین هند در دکترین آدای حواری در دستور العمل فراق خود از بازگشت مسیح به عنوان قاضی صحبت میکند تا شبانان را به حساب بیاورد و "پول خود را از بازرگانان مطالبه کند." افرم چندین بار در نوشته های خود این شکل را دارد و سیریلونا توصیه ی مسیح را به شاگردانش میگوید که "دلهایتان مضطرب نشود" با این نسبتسازی: "مثل بازرگانان خوب سفر کنید تا دنیا را به دست آوریم. مردم را به من تبدیل کنید، خلقت را با تعلیم پر کنید."» آخر در ادبیات مسیحی سوریه، خود مسیح هم taggara یعنی تاجر نامیده شده است و به قول آفراهات قدیس [که نامش در فارسی تبدیل به فرهاد شده است] با استعدادها معامله میکند. دامگار یا تامکاروی آکدی که در سریانی تگاره، در مندایی تنگاره، و در عربی "تجر" تلفظ میشود، درواقع از نام های انلیل خدای آکدی است که به تجارت در بین خدایان مشغول بود و جالب این که خدایان بر او گمرک هم میبستند. مسیح و حواریون و مخلصینش، با انلیل و خدمتگزارانش برابر شده بودند:

“symbols of church and kingdom”: Robert murray: Cambridge university press: 1975: p174-5 , “the canonical lamentations of ancient Mesopotamia”: ptomac cdl press: 1988: v1: p366

جالب اینجاست که مسیح و مخدومینش علاوه بر تجارت، جنگجو و ارتشی نیز تلقی میشدند. در آموزه ی آدای، "آغای" جانشین رسول، "رهبر" و "حاکم" نامیده میشود و این مقام را با "دست کاهن" دریافت میکند. به گفته ی آدای، او به نوبه ی خود «کشیشان و رهبرانی در تمام این کشور بین النهرین ساخت.» شخصیت نظامی در عنوان «جنگسالار» (رب حیلا) دیده میشود که «اعمال توماس» در کنار صفت «نیرومند» برای مسیح به کار میبرد. افراهات درباره ی او از تعبیر موازی «رهبر ارتش ما» استفاده میکند و او را «از هر فرشته یا پادشاهی قدرتمندتر» توصیف میکند. ملیتو (به یونانی) و شمعون بارسباعی نیز از همین عناوین استفاده میکنند. شمعون برای جنگسالار از لغت «جبار» استفاده میکند. تمام این تعابیر قابل مقایسه با لغات "قرادو" و "اسرادو" به معنی قهرمانند که درباره ی نینورتا و لشکر او به کار میروند و در فرهنگ سوریه مشترک بین نینورتا و مسیحند. (رابرت موری: صفحات 169، 192، 193، 198)

تطبیق مسیح و لشکرش با خدایان انسان نما در در تفسیر اعمال رسولان ( اشوداد مروی: 12 : 14) دیده میشود که میگوید برنابای حواری را زئوس پروردگار خدایان، و پل قدیس را هرمس مینامیدند و هرمس «از همه ی خدایان خردمندتر، ماهرتر و باهوش تر بود. و او را هرمس تریمگیستوس (سه بار معظم) مینامیدند چون سه چیز را میداند که گذشته و حال و آینده اند.»

زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان یونانی-رومی بود که طبق روایت رایج هزیودی، با سرنگون کردن پدرش ساتورن یا کرونوس به قدرت رسید. بدین ترتیب نبرد انسان های قدیم علیه مذهب مسیح نیز حکم نبرد تیتان ها علیه خدایان در افسانه های یونانی-رومی را پیدا میکند و میدانیم که تیتان ها با نفیلیم یا آناکیم تطبیق میشدند که یهوه پدر مسیح علیه آنها بود. Servius در scholia on aeneas (580 . 6) مینویسد که زمین، «تیتان ها را برای مقابله با ساتورن و غول ها و بعد برای مقابله با ژوپیتر به دنیا آورد. و افسانه ها میگویند که تیتان ها توسط زمین و زمانی که او از خدایان خشمگین بود برای انتقام از آنها خلق شدند. به همین دلیل است که آنها را "تیتان" از ریشه ی تیسیس یا انتقام نامیده اند. از میان آنها تنها خدای خورشید بود که از تعرض به خدایان خودداری کرد و ازاینرو جایگاهی در آسمان به دست آورد.»

در این داستان منظور از زمین، مادر زمین است که برابر با الهه تهاموت میباشد. تهاموت برای انتقام گرفتن از آنوناکی ها بابت کشتن شوهرش آبزو، لشکری از هیولاها را به سر وقت آنها فرستاد. حئا که با ساتورن تطبیق میشود چون نمیتوانست از پس او برآید با فکر خود مردوخ را خلق کرد که با ژوپیتر تطبیق میشود و مردوخ تهاموت را کشت و از جسمش جهان فیزیکی را خلق نمود که قابل مقایسه با نظم نوین ژوپیتر در اساطیر یونانی-رومی است. سالگرد پیروزی مردوخ بر تهاموت و خلق جهان، سالگرد آغاز بهار و زمان جشن سال نو بابلی است. از طرف دیگر، این زمان عید پاک یا سالگرد از نو زنده شدن عیسی مسیح است. در فروردین ماه مردوخ توسط پسرش نبو که درواقع فرم از نو ساخته شده ی خودش است از زندان تهاموت نجات می یابد و این مثل درآمدن مسیح از قبر یا شکم زمین است. بدین ترتیب مردوخ یا زئوس تولید و میتوان گفت پسر نبو نیز هست و نام برنابا یعنی پسر نبو. هرمس نیز نام یونانی خود نبو است و با پاول تطبیق شده که نامش از لغت بعل به معنی خدا می آید. پاول یک رسول یعنی پیغامبر است و نبو نیز که همان "نبی" در عبری است، در لغت به معنی پیامبر است. هرمس هم قاصد خدایان است. پاول پیغامبر خدایان یعنی جامعه ی مسیح و پیروانشان به سوی مردم عادی و نااشرافی بود. نام پاول به صورت آپولو خدای خورشید نیز درآمده است. یونانیان ترکیه، هر دو نام پاول و هرمس را معادل شمش خدای خورشید به کار میبردند. شمش یا خورشید نیز هر روز موقع غروب در جهان زیرین فرو میرود و صبح فردا از نو زنده میشود. فرم سالیانه و فصلی این هبوط، نزول تموز ایزد نباتات به جهان زیرین است که سبب بروز خزان میشود و این خزان با بازگشت تموز در بهار پایان می یابد.

تموز نیز درست مثل مردوخ پسر حئا است اما برخلاف مردوخ که به نینورتا و انلیل نزدیک است و با قدرت های نظامی و اقتصادی مرتبط، بیشتر با طبیعت ارتباط دارد و در همین حالت نیز به صورت آدونیس معشوق آفرودیت الهه ی یونانی درآمده است. جالب اینجاست که درست در همین داستان به منشا فلسفه که کل آن حاشیه نویسی بر افلاطون است نزدیک میشویم. در تواریخ مالالاس (9 : 1) آمده است که کرونوس «در قدرت باقی ماند و سال ها بر تمام غرب سلطنت کرد. او درآنجا همسری به نام فیلیرا داشت که از او صاحب پسری به نام افروس شد و سرزمین نزدیک لیبی را به او بخشید. افروس منطقه ی آنجا را کنترل و بر آن سلطنت میکرد. او با آستینومه از جزیره ی لاکریا ازدواج کرد و پدر دختری شد که او را به نام سیاره ی آفرودیت آسمانی، آفرودیت نامید. او (آفرودیت) فیلسوف شد و با آدونیس آتنی ازدواج کرد که خود فیلسوف بود و پسر کینیروس از دخترش بود. کینیروس با انجام این عمل که خلاف طبیعت بود، کودک را در کوهستانی مخفی کرد و کودک در آنجا توسط کسانی که به پوره های کوهستانی معروف بودند پرورش یافت. او فوق العاده خوشتیپ شد و آفرودیت عاشق او شد. آرس عصبانی شد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد زیرا رقیب عشقی او در طلب آفرودیت بود. آنها میگویند آفرودیت با آدونیس به هادس رفت نه برای مردن، بلکه برای زنده کردن آدونیس. زیرا او را بسیار دوست میداشت. داستان های مختلفی در مورد او وجود دارد که آنها را رمز و راز نامند. گفته میشود که آنها تا زمان مرگ با هم بحث فلسفی میکردند. کرونوس از فیلیرا پسر دیگری به نام چیرون داشت که او هم فیلسوف بود.»

ارتباط آفرودیت با فلسفه ناشی از برابر گرفتن او با سوفیا الهه ی حکمت است و فیلسوف یعنی فیلوسوفیا. همینطورکه میبینید الهه ی فیلسوفان و معشوقش دراینجا با سرزمین های دور از تجمع بشر چون کوهستان و بعدش هادس مرتبط شده اند. ازآنجاکه آفرودیت را بیشتر با نام رومیش ونوس با بابالون یا «روسپی بابل» که تجسم شهر بابل به صورت یک ملکه یا فاحشه است تطبیق کرده اند گوشه نشینی او را میتوانید باز در ادبیات مسیحی تبار آرامی بیابید ازجمله در کاسه های طلسم معروف مندایی ها. بر روی یکی از این کاسه ها که در موزه ی بریتانیا نگهداری میشود آمده است: «من "گوشناز دخت" دختر احات، مثل بابلیتا بر در مینشینم. من گوشناز دخت، دختر احات، مثل بورسیپیتا بر تیرچه های در مینشینم...» بورسیپیتا که از شیاطین ماده ی مندایی است، همان نانایا همسر نبو از خدایان کلدانی است و بابلیتا که نامش مونث شده ی بابل است، با بتیا همسر مردوخ تطبیق شده که در "اتور کلمه" «بعلات بابیلی» نامیده میشد.:

“spatbabylonische gottheiten”: Kessler , muller: in spatantiken mandaischen texten: zeischrift fur assyriologie 89: 199: p69-70

همانطورکه گفتیم، نبو و مردوخ خدایی یکسانند و جالب است که همسران هر دو در آستانه ی در مینشینند که جانشین دروازه ی جهان دیگر و به نوعی یادآور کناره گیری از مرکز مجلس مردم است. هر دو مفهوم در آستانه بودن و کناره گیری را میتوان در کپی های انسانی الهه یعنی سیبیل های آپولو یافت. این زنان دوشیزه واسطه ی بین آپولو و مردم بودند. رابطه ی اینها تقریبا همان رابطه ی آفرودیت با آدونیس مرده است. معروف ترین سیبیل ها را به اتروریا در توسکانی ایتالیا نسبت داده اند. شهر بولونیای ایتالیا که محل قدیمی ترین دانشگاه اروپا توصیف شده، در توسکانی واقع است و همانطورکه میبینید نامش به آپولون صورت ایتالیایی آپولو نزدیک است. اما از آن جالبتر این که جایی هم داریم به نام پولونیا که نامش حتی نزدیکتر به آپولو است و قدیمی ترین دانشگاه اروپای مرکزی و شرقی به آن نسبت داده شده است. پولونیا به طور مشترک توسط پادشاه لهستان و حکمرانان زاکسن آلمان ادره میشد که پایتخت فرهنگیشان شهر درسدن آلمان معروف به "فلورانس رودخانه ی البه" بود و این از آن جهت جالب است که مرکز فرهنگی توسکانی هم فلورنس نام داشت. توسکانی در مجاورت ایالت رم قرار داشت و پولونیا در مجاورت رومانی (یعنی رمی). رومانی در ادبیات انگلوساکسون غرب که تعیین کننده ی تصویر ممالک مختلف جهان است سرزمین دراکولا ها و ومپایرها است و رم در همان ادبیات، خانه ی خادمین شیطان در کلیسای کاتولیک رم. پس هر دو سرزمین، آستانه ی دوزخی هستند که جانشین جهان زیرین شده اند. هر دو تصویر، روی ریشه ی مشترک و اصیلشان در ابتدای قرن 19 استوارند که به نامبرداری قوم پولیش (لهستانی) از آپولو شبیه است. در همان اولین سال آن قرن یعنی 1801، ایزابلا چارتوریسکا که در تاریخ لهستان به «مادر سرزمین مادری» نامبردار است در املاک خود در منطقه ای با نام بامسمای pulawy ساکن شد و درآنجا معبد سیبیل را به افتخار سیبیل تیبورتی باستانی تاسیس کرد. اگر دقت کنید لغت ایزابلا شکل دیگر سیبیلا یا همان سیبیل است. شاید این، آغاز پولونیا در مقام دانشگاه و برای کل اروپا باشد و نه کشور تازه تاسیس لهستان. لهستان جای خوبی برای تخیل چنین جایی است چون تصویر موجود از آن در ابتدای قرن 19 هنوز وحشی است و به تصویر متاخر اروپای غربی که آن را به قبل از آن قرن نیز فرافکنی نموده بوده، نزدیک نیست. رومانی که آستانه ی جهان دیگر به روی لهستان است، هنوز هم تصویر وحشی ای دارد و به سرزمین کولی ها شناخته میشود. اما همتای آن رم برای بولونیای ایتالیا چنین نیست. چرا؟

بیایید اول ببینیم چرا سرزمین سیبیل باید وحشی باشد؟ همانطورکه گفتیم پاول به میان مردم معمولی آمده و آنها را به کیش مسیح در جامعه ی خدایان دعوت کرده بود. پاول شبیه مردم عادی بود، اما جامعه ی مسیح همانطورکه بیان شد، جامعه ی تجار و جنگجویان و شبیه آنچه از بابل باستان انتظار داریم بود. این جامعه برای حکومت بر مردم، تفکر و فلسفه را برای آنها ممنوع کرده بودند و این ممنوعیت باعث میشود تا تفکر حتی المقدور به سمت نواحی طبیعی و به دور از سیطره ی نفوذ فیزیکی حکام انتقال پیدا کند. آرس دشمن آدونیس خدای جنگ و قدرت نظامی است و دشمنی او با آدونیس کوه نشین، دشمنی با فلسفه و تفکر نیز هست. از قضا فسق و فجور هم که توسط خدایان مزبور ممنوع شده، کار جانوران و انسان های جانورآسا یعنی الف ها است که در جنگل ها و نواحی طبیعی ساکنند و از دیدرس مردم به دورند. الف ها تقریبا همان تیتان ها هستند که زمین به کنایه از جهان فیزیکی، علیه خدایان برانگیخت و در حکم نیروهای غریزی جهانند که علیه قوانین اجتماعی خدایان عمل میکنند. هادس درون زمین قرار دارد و تبعید آدونیس و سفر آفرودیت به دنبالش به آنجا در حکم تبعید فلسفه به قلمرو غرایز و حیوانیت است. حالا اگر فرض کنیم که پیامبران خدایان میخواستند قوانین آنها را در نواحی طبیعی برقرار کنند باید آن نواحی را متمدن میکردند. اما اگر قرار بود هنوز مثل آفرودیت و آدونیس در آستانه باشند و نزدیکتر به قانون الهی، باید فلسفه را بر شرع کامل برتری میدادند و به آن رنگ فسق و فجور جنسی از نوع آنچه کلیسا بار پیروان تموز بار میکرد میزدند. رنسانس یا بازیابی اروپا بر چیزی به جز یک سری پیش فرض مسیحی استوار نیست. پس از پذیرش این ایزدگونگی اروپای وحشی-متمدن از سوی ملل دیگر جهان، زنان اروپایی همگی انعکاسی از آفرودیت فیلسوف و الهی دارند و مردان شرقی میخواهند از رابطه با آنها به آدونیس یا خدا تبدیل شوند. آنها شاید نام آدونیس را نشنیده باشند اما بازتولیدهای متعدد او در سطح رسانه را میشناسند. علاقه ی ژاپنی ها به استخدام "میزبان" های اروپایی چون لوسی بلاکمن نیز از این فلسفه ی اسطوره ای ریشه میگیرد. ولی این فلسفه ی اسطوره ای در همه جا همگام با بومی شدن تصویر زنان اروپایی در ممالک مختلف، به جای فلسفه با خود توحش حمل میکند و لوسی بلاکمن هم قربانی همین توحش شد.

بازی سازی ژاپنی و زنان جن از دنیاهای دیگر

نویسنده: پویا جفاکش

آقای کوجیما نسبت به بقیه ی بازی سازان ژاپنی، با مخاطب خود روراست تر به نظر میرسد و اقلا سعی نمیکند شخصیت های بازی هایش را لزوما با اسم ژاپنی و اصلا با شخصیت ژاپنی جار بزند و برای همین هم هست که سرسلسله ی "اسنیک" هایش به عنوان جانشین شیطان خوابیده با "اوا"(حوا) ی باغ عدن در قرن بیستم یعنی جناب "بیگ باس" جاسوس سی آی ای است و این سلسله تمام ماموریت هایشان را برای امریکا انجام میدهند اگرچه خود بیگ باس ملقب به اسنیک ایتر (مارخوار) و از این جهت متشبه به شاه کبری بزرگترین مار زهرآگین است که فقط مار میخورد و سمبلی از سرور ناگاها یا خدایان مارسان هندوی نفوذ کرده از بودیسم به درون ژاپن است. شاید همین غربزدگی آشکار، باعث قابل درک شدن کوجیما برای مخاطب ایرانی شده و جوانان با او احساس راحتی میکنند تا جایی که استاد «بازیخوار» یک ضربی خوانی در وصف یکی از آثار استاد کوجیما ارائه کرده و آن را به این بیت ختم کرده است:

استاد سینمای ما کوجیما

شما بگید چی میزنه این آقا؟!

با این حال، "قاتل" آخرین انگی بود که میشد به کوجیما زد که آن را هم چند رسانه ی اروپایی ناخواسته زدند وقتی عکس های نامتعارف آقای کوجیما به جای قاتل شینزو آبه روی اینترنت پخش شد و بعضی ایرانی های مشهور نیز بخصوص به خاطر یکی از عکس های شخصی کوجیما با پوستر چه گوآرا آن را بازنشر کردند. اروپایی ها هم احتمالا بیشتر به خاطر همین عکس و نشانه روی ژست های شیطانی کوجیما به سمت مارکسیسم فرهنگی در اذهان غربی به آن جلب شده بودند. ولی در خود ژاپن درباره ی آدم هایی مثل کوجیما نظریات عجیب تری رایج است که به راحتی میتواند اتحاد بازی سازان ژاپنی و شغل های مشابه مثل اصحاب انیمه-مانگا با یاکوزاهای آدمکش و مافیای اقتصادی –حتی تا خود یاماگوچی ها که برخی بدبینانه ترور آبه را به اتحاد او با آنها بر ضد دیگر یاکوزاها نسبت داده اند- قابل هضم کند. کافی است همه ی آنها شخصیت فرمول بندی شده ی یکسانی داشته باشند که فرمولش در نامتعارف بودن خلاصه شده است. وقتی آنقدر شرور باشید که از چشم همه ی اطرافیانتان افتاده باشید، آن وقت میتوانید از دنیای آدم ها خارج شوید و دنیای خودتان را داشته باشید. هانیه ها یا اجنه ی زن مانند به رویایتان می آیند و از شما باردار میشوند و دنیاهای جدیدی را برایتان در دنیایی خارج از دنیای ملموس حامله میشوند. شما در این دنیاها سفر میکنید و همیشه نیز در آنها در خطر حمله ی موجودات مهیب و افسانه ای هستید. لابد هم طی الارض های اساتید در این دنیاها مبنای بازی ها و کارتون ها و کمیک های مالیخولیاییشان میشود. رسیدن به این درجات، بسته به تمرینات شما است که استادان دستورات آنها را از "کوئو" گرفته اند: شخصی اروپایی که به جادوی کابالا پرداخته و نمادهای او شیر و بزمجه بودند.

رمل و اسطرلاب، راه تائو را پیش روی کوئو گذاشته بودند. اما تائوئیسم او چنان ناپذیرفتنی و مبتکرانه شده بود که ناچار بود آن را در خارج از چین پرورش دهد. پس با گذر از دریای زرد به ژاپن آمد و دراینجا مورد حمایت یک دایمیوی محلی قرار گرفت تا بعدا اسباب آیین سازی در ژاپن شود. این افسانه البته با تصورات خاص ژاپنی های مسدود در جزیره شان از دریای محیط بیگانه نیست. ژاپنی ها نیز درست مثل اروپایی ها به اجنه ی ماده ی دریایی اعتقاد داشته اند که با آوازهای مسحورکننده، ماهیگیران را به خود جذب میکردند و آنها را میکشتند. دریای پریان که کوئو را به ژاپن می آورد با دنیاهای ناشناخته ی هانیه ها تفاوت چندانی ندارد. شاید مبنای آن هم یکی باشد: برداشت کشیش های مسیحی از "مرمید" ها یا دوشیزه های دریایی که همان ارواح آب و دختران "مامی واتو" یا "مامی واتار" (مادر-آب) ملکه ی دریایند. مرمیدها مردان را عاشق خود میکنند. ولی چون نمیتوانند به دور از دریا زندگی کنند مردان یا باید آنها را از دست بدهند یا این که همراه آنها به دریا بروند. معنی این تشبیه در ارتباط با این اعتقاد است که مامی واتو را جن مروج هرج و مرج و دریا را نمادی از بینظمی میبیند. مرمیدها درواقع مرتبط با عشق های زودگذرند. مردی زنی را میبیند و به او دل میبازد ولی به سرعت عشقش زوال می یابد وقتی میبیند زن آن چیزی که فکر میکرد نیست. او یا باید با جدا شدن از زن به شکست عشقی دچار شود و یا با ماندن در کنار او ریسک دچار شدن زندگیش به آشوب را بپذیرد. در برخی روایات آمده که مردانی در رویا خود را به شکل مرمید با پایین تنه ی ماهی و بالاتنه ی دختر دیده اند و از این رویا به شدت مشوش شده اند و همین سبب شده این تصویر از مرمید معروف شود. شخصی که توانسته باشد زن مورد علاقه اش را بیرون از قوانین جامعه به خود جذب کرده باشد درواقع به مرمید و هانیه دست یافته و خودش هم خطر این رویکرد را میداند ولی احساس برگزیدگی که این دسترسی به او میدهد ریسک کار را لذتبخش میکند و هوس لحظه ی حاضر، ذهن را از خطر آینده منحرف میکند. این حس برگزیدگی، اتفاقا یک فرافکنی از مقدسین و فراانسان های معدود فرضی از زمان های دور به انسان های معمولی است. در ژاپن قرن 19 این تقدس، از سمت "تنسیو دای سین" یعنی "تنسیو خدای روشنایی" می آمد که بنیانگذار ژاپن تلقی میشد. وی سوار بر گاوی به این سو و آن سو میرفت و به نظر فورلانگ، این نشان ارتباط او با گاوپرستی کیش های ازیریس و شیوا در مصر و هندوستان است. نام تنسیو یکی از تلفظ های ژاپنی نام تنگری خدای مغول ها است. این خدا به همراه اسکیت های تاتارنژاد به اروپا هم رفته و در بریتانیا تحت نام های "تنور" و "تنوریس" برای خدای رعد و برق به کار رفته است که فورلانگ، آن را شکلی از یهوه خدای یهود میداند. دکتر بوشل زمانی که به مشاهده ی معبد مغول ها به نام "تنگری اوبا" در بالای تپه ای در چین رفته بود، شنید که تاتارها و تبتی ها خدایان خود را تا وقتی درخت در کار باشد در قالب درختان میپرستند، اما وقتی درختی در چشم انداز نباشد خدا را مجسد در کوه و نیز مجسد در عصای چوبی میبینند که هر دو جانشین درختند؛ عصا در دست مقدسین از جمله بودا حمل میشود و به آدم ها خدائیت میدهد. بوشل، همان جا به یاد تصویر موسای عصا به دست در بالای کوه سینا افتاد. فورلانگ نظر او را درست میبیند ولی معتقد است این صورتسازی، نتیجه ی یک جمعبندی تاتار از مجموعه ای از تصاویر موجود مقدس در فرهنگ های افریقایی، عرب و آشوری است. معبد تنسیو در ژاپن، نایکو نام داشته که فرمی از کلمه ی هندی "ناگا" تصور میشده است. فورلانگ، ناگاها یا خدایان مار را نیز تکثیر عصای مارشونده ی موسی به شمار می آورد و آنها را نتیجه ی مذهب پذیری دراویدی های هندوستان از فاتحان مغول آنجا استنباط میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p152-3

تاتارهای فاتح ژاپن، فامیل تاتارهایی هستند که در روسیه ی غربی به سلک یهودیت درآمدند و در جریان کشورگشایی ها و درآمیزی خود با اشرافیت های بومی، امپراطوری عثمانی را در جنوب و امپراطوری رم مقدس را در غرب به وجود آوردند. اما تصویر مسیح زاهد و فروتن که گفته میشد پس از موسی آمده و مذهب او را نسخ کرده، در هر دو قلمرو عثمانی و اروپای مسیحی، مانع از انفجاری شدن حس انباشته ی برگزیدگی در انسان های عامی میشد. با این حال، ممکن است جای دو تصویر موسی و مسیح در تاریخ عوض شده باشد. فورلانگ، موسی را یک مرحله جلوتر از مسیح میبیند. موسی که مانند عیسی مسیح، مادرش مهم است و پدرش در صحنه نیست، علاوه بر مادر اصلیش یک مادرخوانده هم دارد که او را میپرورد: همسر فرعون مصر. علاقه ی این زن به موسای نوزاد، سبب بزرگ شدن او در دربار فراعنه میشود. بدین ترتیب موسی، مسیحی است که دستگاه و جلال دشمنان خدا را با بزرگ شدن در میان آنها از آن خود میکند و به همین دلیل، موسی برعکس مسیح، جنگجو و کشورگشا است. این دو مادری در اساطیر لاتین، در داستان کوپید خدای عشق ظاهر میشود. کوپید پسر ونوس است ولی مربیش مینروا الهه ی عقل است. این الهه ی جنگجو و مردآسا به کوپید تیراندازی با کمان را می آموزد و کوپید از تیر و کمان برای علاقه مند کردن افراد به هم استفاده میکند. تیری که در چله ی کمان قرار دارد حالتی شبیه صلیب مسیح دارد ولی با جلوه ای به مراتب خشن تر. فورلانگ، مینروا را مدلی از گورگون ها یا زنان هیولایی و نماد هرج و مرج میداند:

ibid: p202

در یک افسانه ی صرب، اسکندر مقدونی، از سر بریده ی مدوسا ملکه ی گورگون ها –که با نگاهش دیگران را به سنگ تبدیل میکرد- برای سنگ کردن دشمنانش بهره میگیرد. این زن هیولایی با شنیدن آوازه ی اسکندر، شیفته ی او شده و اسکندر را به کامجویی دعوت کرده بود. اما اسکندر، فیلیپ جادوگر را در لباس خودش به جای خود به وعده گاه فرستاد. فیلیپ به مدوسا گفت که برای این که ازچشمان مدوسا صدمه نبیند او سرش را پایین نگه دارد. مدوسا چنین کرد و در همان لحظه فیلیپ سر او را با شمشیر قطع کرد. به نظر میرسد فیلیپ در این افسانه کاهنی برای کیش اسکندر باشد که به مانند مسیح، پسر خدا است. در یونانی گری معمولا فیلیپ نام پدر اسکندر است. با این حال، روایات دیگری میگویند که فیلیپ مقدونی فقط شوهر المپیاس مادر اسکندر است و پدر واقعی اسکندر، نکتانبو آخرین فرعون مصر است. نوسووسکی، نکتانبو را نام دیگر روح القدس مسیحیان میداند. در برخی نگاره های قرون وسطایی، فیلیپ مقدونی با عصایی صلیب شکل در یک دست و یک مدل از کره ی زمین در دست دیگر تصویر شده است که این یکی از تمثال های مسیح نیز هست. در منابع اسلامی مثل شاهنامه ی فردوسی، اسکندر گسترنده ی دین مسیح در زمین است. قتل گورگون به دست فیلیپ در لباس اسکندر، درواقع تسخیر یک سرزمین توسط نماینده ی خدایی به نام اسکندر است که نماینده اش فیلیپ نام گرفته است و لباس آن خدا را پوشیده است. ازآنجا که در افسانه های یونانی، قتل مدوسای گورگون و حمل سر بریده اش به عنوان سلاح، ویژگی پرسئوس جد پارسیان است میتوان گفت اسکندر همان پرسئوس و فتحش فتح سرزمین پارس یا پرشیا است. پرشیا نام دیگری برای قلمروهای اسلاو "پروس" یا "بروس" در اروپا بوده که با افتادن آسان "پ/ب" به نام قوم روس و کشور روسیه تبدیل شده است. سر بریده ی گورگون در دست اسکندر یا پرسئوس درواقع همان نیروی ملت شکست خورده است که به دست حکام افتاده و آنها را شبیه خود کرده است. در داستان اسکندر، او پس از فتح پارس، پارسی مآب و با این حالت ناشایست و پسگردنده، عامل انحطاط جنگاوری قوم خود میشود و این ظاهرا بی ارتباط با ازدواج او با زنی پارسی به نام رکسانا نیست. اگر قرار است اثر گورگونی این تشبیه فرهنگ به زنان را کشف کنید باید به توجه مسلمانان به اسکندر و پیشوا خواندن او توسط سلاطین عثمانی توجه کنید که به مانند اسکندر، رومی تصور میشدند. زنی روس به نام روکسولانا [یعنی روس-آلانی مونث] که در جنگی اسیر عثمانی ها شده بود به همسری سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای عثمانی درآمد و تحت عنوان خرم سلطان در دربار او، این سلطان را به تصمیماتی وادار کرد که انحطاط دولت او را تسریع کردند. رکسانا در لغت همان روکسولانا است و اسکندر نیز کسی جز سلیمان قانونی نیست. مسلمانان، اسکندر را به نام ذوالقرنین میشناختند و او را دارای دو شاخ میخواندند که احتمالا همان هلال ماه نماد عثمانی ها است که به صورت شاخ گاوسانان بر سر او قرار گرفته است. موسی نیز همچون اسکندر دارای دو شاخ تصور میشود و نگاره های زیادی از او در این حالت وجود دارند. فتوحات اسکندر، تکرار فتوحات موسی و به جای خود، الگوی فتوحات عثمانی ها است:

“shahnameh”: g.v.nosovsky: chap8

آیا هلال ماه عثمانی به جای شاخ های گاوسان اسکندر، همان هلال ماه روی کلاهخود سامورایی ها نیست و جایگزین گاو حامل تنسیو در ژاپن نشده است؟ ژاپنی، تاتارتر از آنی بود که برای موسی بودن، نیاز به رسالتی الهی شبیه به رسالت مسیح داشته باشد. او فقط وقتی قابل کنترل بود که خودش را در تخیلات موسی های متوهم فرهنگی از کوجیما ها گرفته تا یاماگوچی ها بگذارد و با این جوازدهی، هنوز تحت کنترل باشد، درسی که از سرنوشت وحشتناک اروپا در جنگ های اول و دوم جهانی آموخت پس از آن که اروپا مسیحی را که ژاپن هیچوقت نداشت حذف کرد و در همان حال با دعوت ژاپن به راه خود، هزینه های کمرشکنی را به آن کشور وارد کرد که پایان فاجعه آمیز استعمار ژاپنی در جنگ دوم جهانی، فقط آغاز آنها بود.

درخت چینی فراماسونری

نویسنده: پویا جفاکش

از بتانی به بیت المقدس میرفت

واقعه ی شومی او را از پای درآورده بود

روی تپه ها بوته ها سوخته بودند

دود، بالای کلبه ای بیحرکت قرار گرفته بود

و هوا سوزان بود. نی ها خاموش شده بودند

و آرامش بحرالمیت به حد کمال بود

و چنانکه این دریا تلخ بود، او با تلخکامی

قدم برمیداشت. از زیر گام هایش ابری برمیخاست

بر روی این جاده ی خاک آلود او به شهر میرفت

به خانه ای که در آن، مریدانش انتظار او را داشتند.

خویشتن را به اندوه غم جانکاه خود رها کرده بود

و زمین برای او جز بوی افسنتین نبود.

همه خاموش بودند. مسیح در دشت تنها بود

و همه ی دشت الهامبخش بود.

همه متحیر بودند: گرما، صحرا،

و مارمولک ها و چشمه ها و رودها.

مسیح در راه درخت انجیری دید.

میان برگ های خشکش، یک دانه میوه هم آویزان نبود.

مسیح به درخت انجیر گفت: «به چه درد میخوری؟

با این بی باری خویش، چه شادی ای برمی انگیزی؟

تشنگی و گرسنگی مرا نمیتوانی چاره کنی.

همچون تکه سنگ خارا بیهوده و بی بری.

شگفت فقر و فلاکت داری.

تا پایان قرون همچنان باقی میمانی.»

درخت را لعنت [مسیح] از پای درآورد

همچون برق گیری که برق گذران بر آن فرود آید.

درخت انجیر برق زده چون سنگی شد.

باری، اگر در برگ ها، تنه، شاخه ها و ریشه های خویش

ناچیزترین اثر آزادی را یافته بود

شاید قوانین طبیعت سودبخش میبود

اما این معجزه بود و و معجزه همان خدا است.

به هنگام آشفتگی و بی سر و سامانی ما

ناگهان بر ما فرود می آید و ما را میبلعد.

نام این شعر، "معجزه" و یکی از پر اقبال ترین اشعار بوریس پاسترناک است. اقبال به آن، محصول زمانه اش بوده است. تمام پیشرفت های تکنیکی توسط پروتستان هایی رقم خورده بود که به عنوان استادان وهابی های خودمان، میگفتند نص کتاب مقدس مهم است و نه تحلیل و تفسیرهای کاتولیک ها از آن. نتیجه این که به یهودی هایی که بسیاری از کاتولیک ها به سبب کشتن مسیح لعنتشان میکردند و برای رفع ابهام، داستان های اسلافشان را کنایه و پیشگویی ظهور مسیح میخواندند، بر اساس تورات مجددا اعتبار داده و آنها را قوم برگزیده ی خدا بر زمین خوانده بودند. اما همان انجیل، یهود را در این معجزه ی مشهور، به درخت انجیر بی باری تشبیه کرده بود که به لعنت مسیح تا ابد بی بار میماند و در همین حال بی باری، به ادعای پروتستانتیسم قوم برگزیده ی خدا بود. مردم یهودی-مسیحی این بی باری را روی دوش خودشان حس میکردند و عجیب برای تشبیه خود به درخت بی بار آمادگی داشتند. تا اوایل قرن بیستم، جز انگلستان –که هنوز و البته فقط بین خودشان، بر سر "انقلاب صنعتی" نامیدن انقلاب صنعتی این مملکتی که همه ی تغییراتش را اشرافیت فئودال رقم زدند اختلاف است- سرعت خاصی در رشد شهرسازی دیده نمیشد و حتی فرانسه –خاستگاه اولین انقلاب مدرن و جارزننده ی آن در جنگ های ناپلئونی- تا پایان جنگ اول جهانی، یک مملکت عمدتا کشاورزی بود که فقط مسافران زودگذر گول شکوه پاریسش را میخوردند. بنابراین تامین نیاز زندگی از درختی که مقابل چشمان شما است مهم بود و به همان نسبت تمثیل درخت معنوی. ازاینرو فراماسونری علاقه ی زیادی داشت تا به مردم وانمود کند درخت بهشت تورات همین الان در شرق دور که محیط مشرکانه اش چندان نشانی از یهودی زدگی ندارد برقرار است و میتوان از آن کسب معرفت کرد. این درخت مقدس، درخت فو یا بودا است که ریشه اش در اعماق خاک چین فرو رفته و تنه و شاخه هایش که ظاهر حکومت فاسد و تباه کننده ی منچو در کشور تریاکی چین را نشان میدهد گول زنکی است برای رسیدن میوه های درخت به دست ذیصلاحان پنهانی فراماسون همچون همان ریشه های پنهان شرقی آن. شگفت این که این ادعا بر چشمگیری تنظیم فعالیت باندهای زیرزمینی مافیایی چینی توسط چندین فرقه ی رمزآمیز چینی شبیه فراماسونری در بین چینی های ساکن در کانادا و البته گل سرسبد فراماسونری بریتانیایی یعنی ایالات متحده ی امریکا استوار بود. این باندهای خشن و استادان الهیشان، عین آب خوردن آدم میکشتند. اما مقتولان اغلب همان چینی های مشهود نا جذاب بودند که حتما حقشان بود تصفیه شوند. به نظر میرسید ریشه ها افراد اشرافی و تحصیلکرده ای هستند که از قربانی کردن افراد بی ارزش در راه اهداف بزرگ نمیهراسند و در سیرابی از میوه ی درخت معرفت، خیلی با سران کثیف مافیای ایتالیا متفاوتند. حسی که از این تصویرسازی پدید آمد، نقش پررنگی در پذیرش جنگ های خانمان سوز قرون 19 و 20 از سوی اروپایی های فرمانپذیر اشرافیت فراماسون غرب بر اساس الگوی نسبت چینی های به درد نخور به چینی های به درد بخور بازی کرد و فقط وقتی مورد شک و تردید قرار گرفت که کمونیست ها در چین به قدرت رسیدند و با از بین بردن سنت ها عملا ریشه ی درخت بهشت را قطع کردند و دیگر به نظر نمیرسید دنیا و اربابان فراماسونش از ریشه ی درخت بودا تغذیه شوند. درخت بودا از اول هم چندان آذین شده به معرفت نبود. چند درخت مختلف در هند، نامزد آن بودند بطوریکه گاهی گفته میشد بودا چهار بار برای مدیتیشن، درخت عوض کرده است تا بلاخره زیر درخت انجیر بودهی –نکند همان درخت انجیر یهودیت باشد؟- به بودایی رسیده است. معروفترین درخت نامزد دراینباره درختی در الله آباد بود که تقدس آن را در روایات دیگر به تغییرات فکری امپراطورانی چون کانیشکا و آسوکا در زیر آن نیز نسبت داده بودند که به نظر میرسد این روایات همه در جای واحدی به هم میرسند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن 19 به روایتی از "شوان زانگ" راهب چینی اشاره میکند که بر اساس آن در زیر این درخت، استخوان های افرادی دیده میشد که در راه درخت قربانی شده بودند. گفته میشد آنها خوراک جن آدمخوار محافظ درخت شده بودند. فورلانگ این گزارش را با روایت "عبدالقادر" نامی از دوره ی مغول مقایسه میکند که بر اساس آن، افراد از کرانه ی این درخت خود را در رودخانه ای غرق میکردند. فورلانگ به این نتیجه میرسد که ظاهرا بودای مقدس هندی-چینی، چیزی جز تصویر باسمه کاری شده ای از شیوا خدای مرگ و نابودی نیست. وی از نگاره های هندی در از درختی شبیه به مار صحبت میکند و آن را با درخت ممنوعه ی تورات که مار به دورش پیچیده است مقایسه میکند. بر اساس برخی روایات هندو، ناگاها یا خدایان مارمانند در اطراف درختی ظهور کرده اند و فورلانگ، "کبری" بودن ناگاها را با لغت "کوپلو" به معنی اشرافی مقایسه میکند:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p38-40

الان دیگر تشخیصش واقعا سخت است که این نظامی انگلیسی در دل از درخت بودای فرقه های سری چینی تعریف میکرد یا خطرناکش می یافت.

اعراب، ایران باستان و سیاست در بعد اسطوره پژوهی

نویسنده: پویا جفاکش

هانری کوربن یکی از اعضای حلقه ی "ارانوس" یونگ بود که اگرچه عنصر مهمی در این حلقه محسوب نمیشود، ولی تاثیرگذاریش بر ایران بسیار مهم بود. او به مانند دیگر اعضای ارانوس، پیرو پدیرشناسی هوسرلی-هایدگری و بنابراین دارای تفکری ضد تاریخی بود و ابراز میکردکه همه ی ادیان، مغز عرفانی مشترکی دارند که زیر پوسته ی تاریخ مخفی شده است ولی این نگرش ضد تاریخی، در ورود کوربن به ایران، یعنی زمانی که کوربن مامور به ساختن یک موسسه ی مطالعات فرانسوی ایرانی در تهران و توقف طولانی در ایران شیعه گردید، بهانه ای شد برای ساختن تاریخ ایران بر اساس فرض ثبات زمان حال در تمام طول تاریخ کشور. کوربن، عرفان ایران را در ارتباط با دولت آن تعریف میکرد و اهمیت ایران برای او در این بود که کشورهای عرب همسایه اگرچه دارای عرفان مشترک با ایران و تمدنی طولانی تر از آن بودند، ولی همگی از دول تازه استقلال یافته از عثمانی منتج شده بودند و تجربه ی حکومتی نداشتند. ایران، جزوی از عثمانی نبود و از زمان صفویه توسط دولتی مستقل اداره میشد و اگر این دولت در ایران به وجود آمده بود و در بقیه نه، به خاطر آن بود که ایران با حفظ سنت های قدیم حکومتیش از طریق منابعی مثل نصایح الملوک و شاهنامه، دوران ماقبل اسلام را مستقیما به دوران معاصر پیوند داده بود. بنابراین کوربن به دنبال سیاسی سازی عرفانی بود، چیزی که به پروژه ی او وضعیتی فراتر از یک پروژه ی علمی-معرفتی صرف میداد و اثرات عظیمی بر آینده ی صدرایی ایران گذاشت (کوربن در ورودش به ایران، از کم توجهی به ملاصدرای منسوب به صفویه شکایت داشت و ازقضا رهبر ایران در انقلاب 1357 یک صدرایی تمام عیار از آب درآمد). اگر امروز میبینید که به دروغین بودن پیروزی های قبلی کشور اعتراف میشود –یکی از آخرین مواردش، اعتراف صفایی فراهانی به مصرف داروهای انرژیزا توسط بازیکنان فوتبال در بازی نوستالژیک ایران با استرالیا (مقدماتی جام جهانی 1998) بعد از 23سال است- بیشتر روشی تدافعی است برای این که به نظر برسد پسرفتی اتفاق نیفتاده بلکه از اول پیشرفتی وجود نداشته است و شاید اگر از ابتدا انتظارات ولایی اسطوره ای از انقلاب وجود نداشت و مثلا بعد از بازی ایران-استرالیا آنقدر آن سرود حماسی معروف با مضامین «چیره شود بر همگان قدرت عزم و باورتان» و از آن مهمتر «آفرین گوید به شما رهبرتان» را خطاب به دست اندرکاران بدبخت ورزشی نمیخواندند، نیاز به روش های غیر اخلاقی برای اثبات یک ایدئولوژی اخلاقی نیز وجود نداشت. عمق فاجعه در سیاسی شدن همه چیز، ترکیب "اقتصاد" با "چرخ" در "چرخ اقتصاد" است که دولت باید بچرخاند غافل از این که همانطور که خود رهبر فعلی ایران در درس های خارج از فقه خود در سال 1381 بیان کرد، لغت "اقتصاد" از "قصد" به معنی میانه روی می آید و متضاد با لغات "اسراف"، "افراط" و "تفریط" است و ازاینرو است که آدم صرفه جو را "مقتصد" مینامند. "قصد" مصدر "مقصد" و "مقصود" است چون میانه روی، راه حل همه چیز است ولی این فقط یک پیام اخلاقی و نه استراتژیک دارد و راه میانه روی را اشخاص و دولت ها خودشان باید کشف کنند که البته در ایران، نه قوای سیاسی، میانه روی کرده اند و نه مردم. چون هیچکس حتی معنی اقتصاد را هم درنیافته و همه چیز به یک سری دستور ولایی (یا به قول کربن "خسروانی") در آن بالا محدود شده است. پس آیا وقت آن نیست که به جای زیر سوال بردن پیروزی های تاریخی-سیاسی، پیروزی های اسطوره ایمان را زیر سوال ببریم؟

بیایید از آغاز تمام مشکلات شروع کنیم: از آن جایی که گفته شد اعراب مسلمان، ایران را با خونریزی و تجاوز و برده گیری، فتح و با از بین بردن نظام طبقاتی، باسواد کردند و با این لطف خشنشان، ایرانی ها را به بزرگترین دانشمندان مسلمان تبدیل کردند تا برایشان دانش تولید کنند. ظاهرا این مشکل باید از قادسیه در عراق شروع شده باشد که اولین ظفر اعراب بر ایرانیان را بدان نسبت میدهند اما اینطور نیست. همه کاره ی این مصیبت، "نهاوند" است که قلعه ای به نام "یزدگرد" (یعنی قلعه ی خدا) درآنجا واقع بوده و بعدا نام پادشاهش یزدگرد تصور شده و گفته شده این یزدگرد در اینجا از اعراب شکست خورده است. با این که این قلعه فعلا خرابه ی محقری بیش نیست، ولی پهلوی ها آنقدر به آن اهمیت دادند که عکس هایی جعلی از عظمت آن تا دوره ی ناصرالدین شاه فراهم کردند و خرابیش را انداختند گردن قاجارهایی که در آن دنبال گنج میگشتند؛ چیزی شبیه حکایت بچگانه ی تخریب بناهای قدیمی اصفهان توسط ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه –فقط به خاطر این که او حسودیش میشده که نمیتواند چنین بناهایی بسازد- تا بعدا رضاشاه کبیر آن بناها را برای اثبات وجود امپراطوری شاه عباس کبیر، آن بناها را هر جور که خودش دلش میخواهد، بازسازی کند. دادن اهمیت مشابه مدرن به قلعه ی یزدگرد نهاوند تا آن حد که ترجیح داده شود حتی اعراب وحشی هم برای دوران متاخر حفظش کرده باشند، نشان میدهد که ظاهرا تمام افسانه ی حماسی سقوط دولت امپراطوری به نام یزدگرد در وسعتی بین عراق و افغانستان، باید از این منطقه ی کوچک ریشه گرفته باشد. اما چرا؟

نهاوند در ابتدا، یک شهر یونانی نشین به نام لائودیسه و حول معبد الهه ای به همین نام بوده که همسر پادشاهی به نام آنتیوخوس تصور میشده و این آنتیوخوس را آنتیوخوس سوم سلوکی در نظر گرفته اند. این معبد در حال حاضر به "امامزاده دو خواهران" نهاوند تبدیل شده است. در اساطیر یونان، لائودیسه نام معشوقه ی پوزیدون خدای دریا بوده است. لغت لائودیسه یونانی شده ی نامجای لاذقیه در سوریه بوده که محدوده ی تحت سیطره ی شهر فتیقی "رامه" را در بر میگرفته است. رامه که اکنون لاذقیه نامیده میشود، چهارمین شهر بزرگ سوریه –پس از به ترتیب "حلب"، "دمشق" و "حمص"- بوده است. لاذقیه از "لزق" یا "لصق" به معنی محدوده ی زمین زراعی می آید و بنابراین لاذقیه به معنی محدوده ی زمین های کشت شده یا مسکون توسط انسان و بنابراین به معنی سرزمین انسان ها است و همسریش با خدای دریا (داگون که یونانیان پوزیدون مینامیدند) ازآنرو است که آبی که زمین های کشاورزی را بارور میکند، از دریا می آید. با این حال، لائودیسه ی نهاوند فقط در محتوای اسطوره ای به لاذقیه ی سوریه متصل است و در نام و افسانه ی بنیانگذاریش، تکرار لائودیسه ی جنوب ترکیه است که آن را هم پادشاهی به نام آنتیوخوس (در تاریخ رسمی: آنتیوخوس دوم سلوکی) به نام همسرش کرده است و نام قبلیش "رودا" یا "دیوس پولیس" (شهر خدا) بوده است. گفته اند که این شهر را یهودیانی که آنتیوخوس کبیر از بابل به فریجیه کوچانده بوده، بنا کرده اند و به سبب جمعیت یهودیش، از بنیان های مسیحیت بوده است. ازجمله این، کنسول لائودیسه بوده که دستور داده روز مقدس مسیحیان از "سبت" یهودی ها (روز زحل یا داگون) به یکشنبه (روز خورشید یا آپولو) منتقل و از این طریق خورشید با مسیح برابر شود. ازاینرو جالب است که یک لائودیسه هم داریم که به همراه خواهرش "هایپروخه" خدمتکاران آپولو در سرزمین تاریک شمالی هایپربوریا بودند و در معبد او درآنجا دفن شدند. ظاهرا همین دو خواهر، منشا نام دو خواهران یا امامزاده ی نهاوندند و اهمیت آنها در نهاوند به جهانی بودن اهمیت قطب شمال در اساطیر برمیگردد چون ستاره ی قطب شمال، عمود زمین و وصل کننده ی زمین به آسمان و بنابراین خاستگاه ارواح تلقی میشده و ظاهرا درحالیکه لائودیسه (لاذقیه) به عنوان تجسم مکانی الهه در پیش روی مردم بوده، خواهرش که نامش هایپروخه به معنی "حقیقت هایپری" است، به تبار معنوی انسان ها توجه دارد. به نظر هگینز، نام اصلی این سرزمین، "بوریا" یعنی "سرزمین بورآس (خدای بادها)" بوده و هایپر را به این دلیل به نامش اضافه کرده اند که تغییر شکل یافته ی نام "آباریس" بوده است؛ کسی از بوریا به یونان آمده و اولین تمدن یونانی موسوم به "دودونا" را با محوریت کیش آپولون برساخته و سپس به ایتالیا رفته و درآنجا به پیتاگوراس یا فیثاغورس مشهور شده است. "مستر دیویس" در آن زمان گفته بوده که هایپربوریا را به پیروان اطلس پسر یافث نسبت داده و مکان اطلس را قفقاز خوانده اند ازاینرو هایپربوری ها در اصل، اسکیت های مهاجر از شرقند که خود تمدنشان را از تماس با خاورنزدیک گرفته اند و شهرت هایپربوریا به سرزمین شب های طولانی، نه فقط به سبب ارتباط با قطب شمال بلکه در درجه ی اول بدین سبب است که برای یک اروپایی که با کشتی به شرق میرفته، غروب قبل از اروپا در شرق ظاهر میشده و درنتیجه هایپربوریای نخستین باید آسیای غربی بوده باشد هرچند خود هگینز، پیرو این آموزه که آباریس دراصل "ابرهه" نامی از اسکیت ها بوده و در اسکاتلند تعلیم دیده، فکر میکند سنت های یونانی باید از دروئیدیسم بریتانیا به وجود آمده باشند و دودونا هم باید "توآته دانان" های ایرلندی باشند.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: cosimoclassics: 2007: p120-3

نظریه ی دیویس، با توجه به این که نهاوند در شرق واقع شده جالب است چون اینطوری هایپروخه و لائودیسه در یک جا جمع می آیند. از آن مهمتر این که هایپربوریا جزیره تلقی شده و نهاوند نیز در اصل "نوح آوند" و جزیره ای در وسط سیل نوح تلقی میشده که کشتی نوح بر آن فرودآمده است. امروزه دور و بر نهاوند دریایی نیست و این جانشین شدن پوزیدون با آپولو را به ذهن متبادر میکند چون این خورشید است که آب ها را خشک میکند. اصطلاح "یزد" در "یزدگرد" نیز که از یزید یا ایزد به معنی خدا می آید، اصل کلدانی "ایشتو / ویشتو/ میشتو" به معانی خدا و خورشید را داشته که لغت اروپایی "ایست" به معنی شرق از ارتباطش با طلوع خورشید حاصل شده است. به نوشته ی هگینز، طلوع خورشید در آسیا، با "بدا" یا آغاز مترادف میشود که در مصر، نامش به صورت "پتاح" خدای خالق درآمده و در سرزمین های شرقی تر به صورت های "بودا" و "ودا". بودا خدای سکاها نامیده میشده و "سکا" (مرتبط با "ساخ" یا "سخا" به معنی بزرگوار و دانشمند) نام سرتاسر سرزمین های موجود در شرق دریای خزر بوده است. بودا همان "یهوه" یا خالق یهودی است که نامش در فنیقی "ییهدی" تلفظ میشده و این کلمه از یک طرف تبدیل به نام قوم "عاد" و پیامبرشان "هود" در سوریه، از یک طرف تبدیل به "دی" به معنی خدا، و از یک طرف تبدیل به "آدی" به معنی مقدس شده و لغت اخیر با بودا، لغت "آتی بوتی" را ساخته که منشا اطلاق اصطلاح "تبتی" به تونغوت های بودایی است. درست مثل خورشید ترکیه که به صورت انسانی به نام عیسی مسیح یا کریست در شام متولد شده، بوداهای هندی ها هم از بودای اصلی و در جغرافیاهای زمینی متولد شده اند و از این جهت، تکرارهای مختلف "کریشنا" هستند که نام هندی کریست است و به مانند کریست یهودی، در قبیله ای به نام "ایودها" در هند متولد شده و لقب خود "کانیا" را بر روی منطقه ای در آنجا گذاشته است. [احتمالا روستای "کانیا کالان" در شمال هند، بازمانده ی کانیای قدیم است. کانیا در زبان اردو به معانی چشمه ی آب، آب حیات، دوشیزه خانم، و شخص مسلمان به کار میرفته است که سه معنای اول، از "کنیه" ی عربی، و چهارمی نتیجه ی آن است. کانیا قابل مقایسه با قونیه ی ترکیه شهر "محمد" پدر تصوف هندی است که درآنجا توسط شخصی به نام "شمس" تبریزی (تاوریزی /تائوروسی/ طوروسی) متحول شد و شمس به معنی خورشید، مشخصا همان آپولو ملقب به کونیوس است و این کونیوس با کانیا مرتبط است. محمد مسلمان مزبور اهل بلخ خوانده شده و این با نسبت داده شدن بودا به بلخ مرتبط است. هلیوس که یکی از صور آپلو است، همسری به نام "رودا" داشته که دیدیم نام قدیم لائودیسه ی ترکیه ی جنوبی بوده است.] به یک روایت، دهمین آواتار یا تولد زمینی بودا، "محمد" پیامبر است که "سکا" یا "سکشوارا" [یعنی "سکا ایشوارا" یا آشور-سکا (شاه سکا)] هم نامیده میشده چون او همان گئوتمه ملقب به "سکا" یا "ساکیا" یا "ساکیامونی" است که بازگشته تا بتپرستی نسبت داده شده به خود را نفی کند و خطاکاران را با خشونت مجازات کند. سازندگان کیش او، یهودیان موسوم به کلدانی در سکا بودند که گروهی از آنها موسوم به پشتون یا افغان، درنهایت سرزمین وسیعی از سکا را به نفع قدرت مذهبی خود تصرف کردند. آنها لغت "حکم" یا حکمت را به صورت "کاما" تلفظ ولی آن را به معنی شهوت و معادل اروس یونانی استعمال کردند. کاما خدای شهوت در هند و معادل کوپید بود ولی اروس علاوه بر کوپید برای مادر او ونوس هم به کار میرفت و در این حالت، حکمت برابر با "شاکتی" (فرم مونث سکا) بود. شاکتی به معنی شعله بوده و تولد خورشید از شعله در شرق را معادل تولد خداوند در انسان در جغرافیای زمینیش میکند. لغت "اروس" با نام "رز" شارون گیاه عیسی مسیح هم مرتبط است. [چندین گیاه مختلف را نامزد "رز شارون" کرده اند.] این اصطلاح، اغلب سرخی خون و شهادت را که سرنوشت مسیح بوده، به ذهن متبادر میکند. ترکیب شهوترانی، خونریزی و مذهبی بودن، انتظار اینان از پیرو "بدا" بودن و نام گرفتن به نامش به "بدوی" [یا ابتدایی] بوده و اعراب را که نخستین پیروان محمد بوده اند "بدوی" نامیده اند هرچند همین توصیف از بدوی، در سرگذشت تاتارهای اسکیت هم زیاد به چشم آمده است.:

“anacalypsis”: v2: godfrey Higgins: London: 1836: p1-8

اگر سکنه ی لائودیسه ی نهاوند، ارتباط فکری ماقبل یونانی خود با اعراب سوریه و لزقه هایشان را به یاد داشته اند، تعجبی ندارد که انتقام شمس بتشکن یا محمد بازرسته از قالب بودای بیتفاوت را از سرزمین های عربی ای که خورشید سوزان بیابانشان کرده، انتظار بکشند: سرزمین هایی جنوبی تر از سوریه با بیابان های چشمگیرتر و بدویت آشکارتر. بهشت عدن، همین بدویت است و ثمره اش دانش، وازاینرو است که آدم و حوا با شهوت که میوه ی درخت دانش است، فرزندانشان را به وجود می آورند که همدیگر را بر سر شهوت مغضوب میکنند و میکشند. برای همین هم هست که به قول هگینز، بری یهودی ها، "حکم (ت)" و گکاما" (کامرانی) همریشه و تقریبا لغتی واحدند. بلایی که در نهاوند بر سر ایرانی های گوشت قربانی آمده، شامل تمام بلاهای ایزدی برای طلوع دوباره شان در شرق و سرزمین سکا –محل رنسانس ایرانی- و به زبان همان قوم یهودی پشتو در آسیای مرکزی و هند بوده و این نواحی، همان نواحی است که رجال دوران پهلوی، آنها را خاستگاه نژاد آریایی در ایران (و به قول سعید نفیسی: «سرزمین پاک نیاکانم») میخواندند درحالیکه فقط بخش کوچکی از این خاستگاه (استان خراسان ایران) جزو کشور "ممالک محروسه ی قاجار" که رضاشاه، اسم رسمی آن را ایران کرده، بوده است. از زمان رضاشاه، ما ایرانی ها به پیروی از نهاوندی ها در حال گریه کردن بر بلاهای سادومازوخیستی ندیده ای که فکر میکنیم در صدر اسلام بر سرمان آمده، هستیم و به این حقارت به خودمان میبالیم و جز آن نیز چیزی از تاریخ پرشکوهی که پهلوی ها بارمان کرده اند، نمیدانیم. شاید یک مملکت عرفانی خسروانی از دید کوربن شیعه دوست نیز دقیقا همین بوده است: مملکتی که مردمش به جای تاثیر پذیرفتن از جنبه های مثبت فرهنگ حکومتی (و درنتیجه نجات دادن حکومت تنبل از اضافه کاری فرهنگی)، ترجیح بدهند راه آسان تری انتخاب کرده و از زجر کشیدن در راه منویات حکومتی که آن را ظالم میدانند، همچون مسیح و امام حسین خود را مقدس حس کنند؛ چیزی که پیوسته در شبکه های اجتماعی میبینیمش.

دو قطعه موسیقی از "کارل اسووبودا"

karel svoboda (2007-1938) آهنگنویس چک متولد پراگ بود که در تهیه ی موسیقی بیش از 90فیلم فعالیت داشت. برخی معتقدند وی خودکشی کرده است.اما بیش از همه به خاطر تهیه ی موسیقی انیمیشنهای ژاپنی چون ماجراهای نیلز، ویکی وایکینگ، پینوکیو و نیکو شهرت دارد. در زیر، دو آهنگ زیبا از مجموعه ی ماجراهای نیلز، تقدیم حضورتان میشود:

دانلود آهنگ اول

 دانلود آهنگ دوم

کودک اژدهاسوار تخیلی

کتاب داستان کودکانه ی my fathers dragon (اژدهای پدر من) نوشته ی "روث استایلز گانه" و به تصویرگری "روث گریسمن گانه" در 1948 به زبان انگلیسی منتشر شد.این داستان، شرح سفر "المر" پسرکی که در جلد اول، "پدر من" نامیده میشود (انگار که داستان واقعی باشد) به جزیره ای دوردست برای نجات اژدهایی مظلوم که مورد بهره کشی درندگان جزیره است، میباشد.انیمه ای هم در 1997 از آن در ژاپن ساخته شد، به نام "ماجراهای المر" که در نوروز 1387 با نام "پرواز بر فراز جزیره" از تلویزیون ایران پخش شد.المر در این داستان، سعی میکند تا با زبان خوش و ترفندهایی که برای درندگان، معجزه آمیز به نظر میرسند، آنها را رام کند، مثلا شیر ژولیده ای را با گیس کردن موهایش به طرزی مضحک، از حمله به خود منصرف میکند، یا تمساح ها را با آبنبات چوبی، و ببرها را با آدامس سر کار میگذارد.مطالب کتاب، کم آگاهی انسانهای دوران انتشار آن درباره ی حیات وحش را هویدا میکند: ببرهایی که دسته جمعی زندگی میکنند، کرگدنی که از روی تمساح ها رد میشود بدون این که آنها له شوند، تمساح هایی که با زبانشان آب نبات میلیسند (تمساح زبان ندارد) و...

 

ابن بطوطه و سعدی

نویسنده: پویا جفاکش

ralph elger شرقشناس آلمانی کتاب زیر را برای بحث درباره ی غلط های جغرافیایی و تاریخی فراوان موجود در سفرنامه ی ابن بطوطه نوشته است.تاریخنویسی سنتی مدعی است ابن بطوطه به یک سفر طولانی در آسیا و افریقا دست زده و در بازگشت به میهنش مراکش خاطرات جذاب خود را نوشته است.اما نویسنده ی ما مدعی است ابن بطوطه بیشتر آنچه را که دیده از دیگران شنیده است.به دلیلی که بر من پوشیده است الگر سعی نکرده نفس وجود چیزی به نام سفرنامه ی ابن بطوطه را در قرن 14میلادی انکار کند.آن هم درحالیکه نام اصلی ابن بطوطه یعنی اباعبدالله محمد ابن عبدالله همان نام ابوالقاسم محمد رسول اسلام است و به نظر میرسد به مانند ابوالقاسم فردوسی،محمد بلخی رومی، محمود غزنوی،عبدالله ابن احمد بلخی،محمد غزالی و... نامی فرضی برای مدلهای متفاوت حضرت محمد در نزد عوام بوده باشد که بعدا در تاریخنویسی مدون، به شخصیتی جداگانه تبدیل شده اند با این تفاوت که این یکی برای یادآوری عظمت روح اسلام در دوران انحطاط آن چنین نام گرفته است.البته بعضی داستانهای کتاب هنوز مهم و باارزشند و قابلیت تاریخی دارند مثل اولین توصیف بستنی که ابن بطوطه آن را در چین دید و توصیفات ابن بطوطه از قول ترکان شمالی درباره ی قومی که در ورای دشت یخزده با گاری هایی که سگها میرانند سفر میکنند و معلوم نیست جن هستند یا انس.اما به هرحال لازم نیست این صحنه ها را حتما شخصی ملقب به ابن بطوطه دیده باشد بلکه این اطلاعات از مسلمانان قدیمی تری به نویسنده ی جاعل رسیده اند.

اگر این موضوع را درست فهمیده باشیم آنوقت یکی از بزرگترین تناقضهای تاریخ ادبیات که زندگینامه و اشعار سعدی شیرازی ایجاد کرده اند برطرف میشود.توضیح این که گفته میشود سعدی در مدارس نظامیه ی بغداد درس خوانده و بخش اعظم عمرش را در حال سفر در کشورهای عربی بوده است.این در حالی است که اشعار عربی سعدی غلطهای فاحشی دارند که از یک دانش آموخته ی نظامیه بعیدند و حتی به نظر میرسد سراینده ی اشعار در عمرش هیچ عربی را ندیده است.مهمترین دلیلی که بر پوشاندن این تضاد میبرند این است که ابن بطوطه ی مراکشی یک قرن بعد از سعدی از او به نیکی یاد کرده و مقبره ی او را در شیراز زیارت کرده و حتی اشعار او را در چین در آواز ملاحان چینی شنیده است.پس سعدی حتما شخص خیلی مشهور و پرآوازه ای در دنیا بوده است.با فرضی که ما در نظر گرفته ایم دیگر تعریف ابن بطوطه از سعدی مبنای تاریخی نخواهد داشت و اشعار سعدی را باید از بعد فلسفی و هنری و نه تاریخی بررسی کرد.اشعار سعدی البته امروز در چین بخصوص غرب آن بسیار مشهور و محبوبند اما آیا در قرن 14نیز همینطور بوده است؟

مطلب مرتبط:

باستانشناسی کعبه (تاریخ اسلام چقدر واقعی است؟)

خلاصه کردن نوع نگاه بشر به دنیا در یک جمله

«جهان چیزی نیست جز جدال بی انجام یادهایی که با هم سر ناسازگاری دارند»:

هاروکی موراکامی

یک داستان عاشقانه ی چینی

نویسنده: پویا جفاکش

در نزد اهالی آسیای دور، وقتی گفته میشود اولی و دومی "آستین پاره" ی همدیگرند منظور این است که اولی و دومی درگیر عشق مرد به مردند.این کنایه از افسانه ی بسیار مشهور مربوط به امپراطور لیوشین liu xin(از سلسله ی هان) و معشوقش دونگ شیان dong xian برآمده که محل چندین فیلم هم واقع شده است.مطابق داستان روزی امپراطور و دونگ شیان کنار هم خوابیده بودند.وقتی امپراطور بیدار شد دید که دونگ شیان سر بر آستین او غنوده و به قولی در خواب آستین امپراطور را گرفته بوده است (میدانید که چینی های قدیم آستینهای بلندی داشتند).امپراطور برای این که دونگ از خواب بیدار نشود برای برخاستن، آستین خود را با چاقو برید.امروزه که فردگرایی به تقلید از غرب به چین پا گذاشته برخورد با قصه ی مزبور بسیار احساسی است.اما برای مورخان عصا قورت داده ی قدیم که بنابر فرهنگ کلاسیک، وظیفه را مهمتر از عشق میدانستند قضیه اینچنین نبود.

لیوشین19ساله،در اولین نگاه مجذوب زیبایی نیمه زنانه ی دونگ شیان نوجوان شد و او را به دربار خود وارد کرد و حتی مقبره ای برای او در کنار مقبره ای که برای خود میساخت بنا کرد.نه فقط این، بلکه خانواده ی دونگ را بسیار قدرت بخشید و با خواهر دونگ شیان ازدواج کرد که از آن پس او تبدیل به ملکه "فو" شد.دونگ شیان از این فرصت برای گسترش قدرت خود استفاده و تمام کسانی که مزاحمش بودند با تبعید،زندان و خودکشی از سر راه برداشت.بلاخره وی در سال 1قم در سن 22سالگی به ریاست گارد سلطنتی رسید.اما دوران سروری او با مرگ ناگهانی امپراطور در سال 1میلادی (در 27سالگی) به پایان رسید.ملکه ی مادر "دواگروانگ" بلافاصله پس از مرگ امپراطور ترتیب جانشینی دونگ شیانگ با "وانگ مانگ" مشهور را دارد.این برای دونگ شیان که دشمنان زیادی در این مدت یافته بود پایان راه بود.همان شب (یک روز پس از مرگ امپراطور) دونگ شیان و همسرش با نوشیدن زهر خودکشی کردند. با مرگ دونگ شیان، خانواده ی دونگ از پایتخت نقل مکان کردند.

آموراک: گرگ غولپیکر

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا ویدئویی درآمده از حمله ی گرگ غولپیکر سیاهی که در ساسکاچوان شمالی به سگی حمله و او را مجروح میکند.این گرگ که پس از آن در معدود مواردی مجددا دیده شده است افسانه ی آموراک ها یا گرگهای غولپیکر را مجددا بر سر زبان انداخته است.در افسانه های اینوئیت ها آموراکهای عظیم الجثه داستانهای عجیبی با انسانها داشته اند.البته در نزد اقوام مجاور اینوئیتها آموراکها تنها کمی از گرگهای فعلی بزرگتر بوده اند از این رو دانشمندان معتقدند افسانه ی آموراکها خاطره ی "گرگ وحشت" dire wolf را باز میتاباند که به نسبت بدنش سری بزرگ داشت و با درندگان منقرض شده ی دیگری چون شیر امریکایی و گربه ی دندان خنجری همسایه بود.

به هرحال متخصصین درباره ی گرگ عظیم ساسکاچوان نظر دیگری دارند.آنها میگویند اگرچه رنگ سیاه این گرگ ممکن است او را حتی مرموزتر نشان دهد اما باید توجه داشت رنگ سیاه از ژن گرگ اصیل حاصل نشده بلکه نتیجه ی ترکیب گرگ و سگ است پس بزرگی این گرگ از یکی از نژادهای سنگین سگ به ارث رسیده است.این موضوع درباره ی افسانه ی گرگهای خرس آسای روسیه هم صادق است.میگویند این گرگها اینقدر سنگینند که نمیتوانند دنبال شکار بدوند و مجبورند طعمه ی ببر سیبری را از چنگش دربیاورند از اینرو با کاهش جمعیت ببر سیبری نسل آنها نیز تقریبا نابود شده است.دانشمندان معتقدند این فکر از مشاهده ی معدودی دورگه ی گرگ با شیرسگها چون "چاوچاو" و "ماستیف تبتی" در مرزهای روسیه با چین که محل زندگی ببر سیبری هستند حاصل شده است چون این سگها گاها ابعاد بزرگی می یابند.

سگ تبتی عظیم

دورگه ی گرگ و چاوچاو

زانا: زن یتی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا پروفسور برایان سایکس استاد دانشگاه اکسفورد انگلستان پرونده ی زانا زن عجیب الخلقه ی قرن 19 روسیه را مجددا باز کرده است.زانا با 1.8 متر قد و بدنی پوشیده از مو زنی وحشی بود که توسط تعدادی از تجار محلی در ابخازیای قفقاز دستگیر شد.قیافه ی عجیبش برای اثبات درستی نظریه ی داروین مورد توجه بود البته بومیان انجا او را یک الماستی یا انسان وحشی میدانستند و از اینرو برخی از غربیها از او به زن یتی یا زن پاگنده یاد میکنند اما فرزندان او ظاهری چون انسانهای معمولی داشتند.تحقیقات سایکس بر دی ان ای به جا مانده از فرزندان زانا (منتشرشده در دیلی میل) نشان داده که ژنوم او کاملا انسانی و صددرصد مشابه ژنوم انسانهای ساکن در افریقای جنوب صحرا است.سایکس حدس میزند زانا برده ای بوده که توسط تجار عثمانی از افریقا به روسیه برده شده است.

همگان با نظر سایکس موافق نیستند.ولی درستی افریقایی بودن ژنتیک زانا را تایید و انرا به تعلق او به بازماندگان اخرین جامعه از زیرگونه ای ناشناخته از انسان که از افریقا نشئت گرفته و در پیدایش انسان امروزی (هوموساپینس ساپینس) سهم ژنتیکی داشته است استنباط میکنند.مثلا جرج هنسیک معتقد است که ظاهر زانا به دو جمجمه ی ماقبل تاریخ یافتشده در استرالیا شبیه است.

اگر نظر اخیر درست باشد تحقیقات بیشتر درباره ی زانا به بعضی از سوالهای ایجادشده درباره ی پیدایش نژادها پاسخ خواهد داد.توضیح این که به عقیده ی دانشمندان انسان هوموساپینس از انسان هوموارکتوس معروف به "انسان پکن" پدید امده ویژگیهای مغولی نخستین نژاد بشر امروزی یعنی نژاد خویی_سان یادگار هوموارکتوس است.هوموارکتوس اصالتا افریقایی است ولی بیشتر در شرق اسیا در منطقه ی بین شمال چین تا اندونزی نشو و نما یافته و در این منطقه سپستر با هوموساپینسهای مهاجر از افریقا ترکیب شده است.ابروهای استخوانی برخی از مردم منطقه ی مالایا نشان ویژه ی انسان پکن است. مسئله این است که هوموساپینس ها برای کوچیدن به استرالیا از این منطقه گذشته اند ولی ویژگیهای نژادی ابوریجینی ها (بومیان استرالیا) با دو نژاد پیشین تا حدودی متفاوت است.معمولا این تفاوت را نتیجه ی ترکیب هوموساپینس با انسان دنیسوا میخوانند نوعی از بشر که احتمالا از ترکیب هوموارکتوس با نئاندرتالها پدید امده است.با این حال دینوسوا که در قزاقستان کشف شده در نواحی شمالیتر بوده و احتمالا در ژنتیک تمام انسانهای اوراسیایی یافت میشود پس باید نژادهای دیگری هم باشند که در نواحی مجاور استرالیا نبوده اند و سبب متفاوت شدن نژادهای اوراسیایی با ابوریجینیها شده اند.ایا زانا میتواند بخشی از پاسخ این معما باشد؟

تصاویر مختلفی که از پاگنده یا انسان وحشی کشیده شده اند.

تصویر جلد یکی از کتابهایی که درباره ی انسان وحشی نگاشته شده است

زانا

عکسهای زانا به همراه دختر و پسرش

نژاد خویی سان

هوموارکتوس یا انسان پکن

انسان پکن به عقیده ی باستانشناسان انسان تنبلی بود و در استقبال از ابزارسازی به انسانهای دیگر روی خوش نشان میداد و همین سبب ناپدیدشدن تدریجی خصوصیات فیزیکی او در نوع بشر شد.

ابوریجینی های استرالیا

انسان دنیسووا

 

ادغام انسان امروزی با دنیسوواها در گذر به استرالیا_نقشه از ereweare.blogspot.com

 

 

درباره ی فیلم سینمایی "قاتل اهلی"

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا فرصتی پیش آمد تا فیلم "قاتل اهلی" (مسعود کیمیایی:1395ش) را ببینم.نمیدانم چرا از این فیلم خوشم آمد؟شاید چون اینقدر بر ضد آن صحبت شده بود که انتظار کار بی ارزشی را داشتم،بخصوص که کلا رابطه ی خوبی با فیلمهای کیمیایی ندارم؛ شاید به همین دلیل خودم را برای یک افتضاح آماده کرده بودم که البته افتضاح نبود.البته قبول دارم کار ضعیفی است و اعتراف میکنم که صحنه های خوانندگی اعتراضی بهمن (پولاد کیمیایی) در وسط داستان، واقعا روی اعصاب بودند.ولی به هرحال داستان خوبی داشت.منتقدان اگر منصف بودند حداقل باید به بدنه ی داستان فیلم امتیاز میدادند.ما در این فیلم، پرویز پرستویی را در قالب مردی مذهبی و لات مسلک میبینیم که با مافیای اقتصادی قدرتمندی به نام "پیسارو" درافتاده و این درافتادن در نهایت به قیمت جانش تمام میشود.کلمه ی پیسارو در درجه ی اول، آدم را به یاد چیزی قدیمی که پوسیده است می اندازد.اما پشتش نام "[فرانچسکو] پیزارو" استعمارگر اسپانیایی و فاتح امپراطوری اینکا در امریکای جنوبیی قرار دارد که به طمع طلا،انبوهی از سرخپوستان پرو را به کشتن داد.پیسارو چیزی قدیمی است که از سوی استعمار جدید تحمیل شده است.

در اینجا روی سخنم با منتقدینی که از پیساروها دستور میگیرند و رسانه هایی که از جنس رضا رشیدپور داخل فیلم هستند نیست.فقط با آنهایی کار دارم که واقعا و از ته دل، شخصیت اصلی فیلم –این حاج آقای آت و لات- را درک نمیکنند و انتقادشان به فیلم از این جهت است.توصیه میکنم کمی بیشتر با مردم و حداقل با قشر مذهبی حشرونشر کنید؛ آن وقت این آدمها را میبینید.برخلاف تصور شما پرویز پرستویی بد بازی نکرده است.من وقتی اشکهای پدرم بر مرگ قهرمان فیلم را دیدم متوجه شدم این شخصیت واقعا قابل درک است.آری او لمپن است خصوصیتی که احتمالا پیش از قرار گرفتن در هسته ی قدرت در خود داشته است.اما اگر صدایش را بلند میکند،اگر با نیش و کنایه حرف میزند،فقط برای فرار از ترس خود و ضدحمله علیه تمام حملات احتمالی از سوی مردم –حتی آنهایی که با او سر جنگ ندارند- است؛ترس از چه چیزی؟ ترس از تنهایی.این آدم تنها است.آیا تنهایی او را در صحنه ای که روی زمین کنار سفره نشسته و روح همسرش را میبیند،درک نمیکنید؟دخترش را ببینید:سروشکلش اصلا شبیه یک زن مومن نیست،حتی او هم عقاید پدرش را قبول ندارد و حالا هم با یک خواننده ی پاپ متضاد با سلیقه ی پدرش نامزد شده است.پسرخوانده های سروش را ببینید که چطور به او خیانت میکنند.او مومن است اما مومن از سر ترس؛همانطور که به حاج آقا نوربهشتی میگوید تنها چیزی که میخواهد سایه ی یک درخت در بهشت است.ترس از تنهایی او را به سمت خدا کشیده و حالا میخواهد پیسارو را که عامل تنهایی خود تشخیص داده سر به نیست کند.پیسارو همان چیزی است که آدمها را از هم دور کرده است.اما عجیب این که تنها کسی که سروش در حلقه ی قدرت به او اعتماد دارد یعنی حاج آقا نوربهشتی (پرویز پورحسینی) یا همان "قاتل اهلی" جور دیگری فکر میکند.

حاج آقا نوربهشتی آدم بدی نیست.او در کنج خانه اش به دور از ریا قرآن میخواند و عبادت میکند؛و حتی زمینه ی آشتی سروش و پسرخوانده اش را در آخرین شب زندگی هردویشان فراهم میکند.آخرین صحنه ی فیلم،غم او از مرگ سروش است.اما چرا این آدم مومن مهربان در حلقه ی قدرت قرار گرفته است؟چه چیزی این آدم را به پیسارو وصل میکند؟او هیچ وجه اشتراکی با عوامل آشکار پیسارو چون زاهدی و رشیدپور ندارد ولی با آنهایی که ما نمیبینیم چطور؟منظورم آنهایی است که فرصت طلبان فاسد پیسارو را برای هدفی بزرگتر اجیر کرده اند.

وجه اشتراک نوربهشتی و دستهای پنهان استعمار،نوعی عرفان است: عرفانی که زبان همه ی ادیان بزرگ است و منشا آن به حدود هزارسال قبل در کشور چین برمیگردد.این مکتب از ترکیب کنفسیوسیزم،تائوئیسم و بودیسم ذن به وجود آمده و غربیها به آن عنوان نوکنفسیوسی میدهند.نوکنفسیوسی ها مدعی بودند که زنده کننده ی تعالیم سری باستانی هستند که از فرزانگان باستان به کنفسیوس (کونگ فوتزو) و از کنفسیوس به منسیوس (منگ تزو) رسیده و پس از منسیوس رهروی نیافته است.بنا به عقیده ی آنها دوران طلایی تاریخ چین به پایان رسیده و پس از این جهان،پیوسته راه زوال را خواهد پیمود.نجات مردم از جهل،دیگر وظیفه ی فرزانه ی راستین نیست و او تنها در شرایط فعلی باید سعی کند که خودش را در جامعه ی فاسد،سالم نگه دارد و از انحراف مصون دارد.این اندیشه از طریق جاده ی ابریشم به آسیای مرکزی پای نهاد و در آنجا به صورت تعالیم غزالی (یا منتسب به غزالی) خود را نشان داد و سپس توسط مکتب مرموز قادریه و در ترکیب با تعالیم اخوان الصفا به صورت اندیشه های رز-صلیبی به اروپا پای نهاد و در آنجا زمینه ساز فراماسونری و دیگر انجمنهای مخفی گردید.اما شرایط اولیه ی پیدایش آن محصول بحران تمدن چینی است که به احتمال زیاد،چیزی شبیه آن در قلمروهای غربی هم پیشامد کرده بود و بی ارتباط با تغییرات آب و هوایی نفسگیر جهان در آن سالها نیست.

اندیشه ی نوکنفسیوسی آخرین راه نجات تعالیم فرزانه ی اول (کنفسیوس) از تباه شدن توسط مکاتب جادویی بودا و تائو بود که سرانجام پس از مرگ امپراطور کانگ شی (آخرین حامی کنفسیوسیزم) در قرن 17، چین را که اسیر فشار استعمار و فساد حاکمان بربر منچو شده بود درنوردیدند و جامعه را به لاابالی گری و تباهی وانهادند.جالب این که قرن 17 دقیقا همان قرنی است که ژزوئیتهای مسیحی برای تبلیغ دین مسیح به چین پا گذاشتند.آنها میراث دوگانه ای از خود به جای گذاشتند:از سویی کنفسیوس یکتاپرست و حامی خانواده را تبلیغ کردند تا زمینه ساز پذیرش مسیحیت شود ولی از سوی دیگر،این موضوع چندان خود را در حضور قدرتمند این عده در دربار منچو نشان نداد.توضیح این که اعتقاد شدید منچوها به طالعبینی باعث شد تا ژزوئیتها که به اختراعات جدید ستاره شناسی در غرب مسلط بودند جای ستاره شناسان مسلمان را در دربار منچو بگیرند.پس از این اتفاق،نفوذ اینان که به ظاهر به شدت به تمدن چینی وفادار بودند حتی تا بایگانی دربار کشیده شد چنانکه برخی چون "یووه تاپر" در فصل چین از کتاب "تاریخ دروغین اروپا" آنها را متهم میکنند که تاریخ و ادبیات چین را به نفع مقاصد خود دستخوش تحریف کرده اند.با اینحال میبینیم که دربار منچو تا به انتها پیرو بودیسم است.به نظر من نتیجه ی این تناقض این بوده که فرهنگ چین در خرافات بودایی-تائویی خلاصه و یکسره باطل شود تا بعد،کنفسیوس غربی نمای ژزوئیتها در قالب مائوئیسم تیشه به ریشه ی کل تاریخ چین ازجمله خود کنفسیوس بزند و تمدنی عظیم که میتوانست رقیبی جدی برای تمدن غربی شود،ریشه کن و کاملا غربی شود.آیا حالا نوبت به ما رسیده است؟اگر چنین است این منافع استعمار است نه منافع نوربهشتی ها.پس نوربهشتی ها به چه چیز دلخوشند؟در بخشی از تراوشات نوکنفسیوسی موجود در عرفان اسلامی،پاسخ را می یابیم:

در دفتر اول مثنوی مولوی،داستان یک پادشاه یهودی آمده که بتی برپا کرد و مسیحیان را مجبور کرد تا یا آن بت را بپرستند و یا در آتش انداخته شوند.اما نوزادی که از آغوش مادر به درآورده شده در آتش انداخته شده بود از درون آتش سخن گفت و مردم را به جهیدن درون آتش فراخواند طوری که همه ی مردم به اشتیاق به درون آتش جهیدند و یهودی احساس حقارت کرد.به نظر میرسد این ابیات توسعه یافته ی داستانی اصیل مرتبط با به سخن درآمدن مسیح نوزاد باشند که در ترکیب با افسانه ی قربانی کردن یهودیان،کودکانشان را در آتش بت مولخ(ملوخ:خدای کنعانی) قرار گرفته است.پس هسته ی آن را میتوان این ابیات دانست:

یک زنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود

طفل ازو بستد و در آتش در فکند

زن بترسید و دل از ایمان بکند

خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل انی لم امت

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم

چشم‌بندست آتش از بهر حجیب

رحمتست این سر برآورده ز جیب

اندر آ مادر ببین برهان حق

تا ببینی عشرت خاصان حق

اندر آ و آب بین آتش‌مثال

از جهانی کآتش است آبش مثال

اندر آ اسرار ابراهیم  بین

کو در آتش یافت سرو و یاسمین...

 

در این داستان،مادر، جسم ما است و طفل،روح خدایی ما که از رحم مادر متولد میشود ولی در همان ابتدا با شدائد زندگی یا همان آتش مشکلات که یهودی (مردمان شیطانصفت) ایجاد میکنند روبرو میشود.مادر وقتی بچه را در آتش میبیند میخواهد به بت (اربابان دروغین یعنی تمناهای مادی مثل خانه،ماشین،زمین،مورد توجه قرارگرفتن توسط انسانهای ناباب، خودکشی و...) سجده کند و تسلیم این خواسته ها شود ولی نوزاد او را به پذیرش این آتش دعوت میکند.یعنی تحمل زندگی فلاکتبار را به عبادتی شجاعانه تعبیر میکند که نتیجه اش گلستان بهشت است.حتما میدانید که بیشتر مردم این شجاعت را ندارند و نمیخواهند صدای نوزاد را حتی بشوند.اکثر مردم بت را به خدا ترجیح خواهند داد و دین تباه خواهد شد ولی این زمینه ساز دینداری واقعی و متضاد با دینداری خودخواهانه ی امثال سروش خواهد بود.این تفکر را میتوان در این رباعی در دیوان شمس مولانا پیدا کرد:

تامدرسه و مناره ویران نشود

احوال قلندری به سامان نشود

تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود

یک بنده ی حق به حق مسلمان نشود

 

در اینجا معلوم میشود که پیسارو، حاج آقا نوربهشتی و پدر روشنفکر بهمن، بر سر این که دوره، دوره ی بهمن ها است با هم توافق دارند و فقط سروش است که نمیتواند با این زمانه هماهنگ شود.صحنه ی آخری که سروش را در تنهاییش در مسجد در حال تفکر میبینیم واقعا غم انگیز است:آدمی است که دیگر نمیداند به کجا باید برود؛خودش را به خدا میسپارد و خدا هم همان شب او را به واسطه ی عوامل پیسارو، از این دنیای آتشین نجات میدهد.شاید از دید فیلمساز،دوران حاج آقا سروش ها تمام شده است. اما آیا نوربهشتی که صحنه ی پایانی فیلم، متمرکز بر چهره ی غمگین او است، واقعا نوربهشت را به این دنیا خواهد تاباند؟!

قاتل اهلی

یهودیان نوزادی را به پای بت ملوخ،قربانی آتش میکنند.

"کانگ یووی": دانشمند کنفسیوسی که در واپسین سالهای امپراطوری چین، مدل اصلاحی خوبی را با ترکیب سنتهای چینی و دستاوردهای غربی برای امپراطوری پیش میبرد اما ستمگران و جاهلان این آخرین فرصت نجات سلسله ی منچو را با سرکوب اصلاحات از بین بردند و بدین ترتیب با سقوط امپراطوری در سال 1911، عصر کلاسیک تاریخ چین برای همیشه به پایان رسید.کانگ یووی که پس از شکست اصلاحات از چین گریخته بود هرگز حاضر به همکاری با انقلابیون نشد.

 

مطالب مرتبط:

 آیا روسیه و چین دوستان ایران هستند؟ 

 آغاز و پایان عصر نوین (قسمت سوم)

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

 

 موندوس: خدای مسیحیت

گفتیم که اسپاردا خدای یهودیان، درحالیکه موندوس خدای منداییان (و کلدانیان) است که به ترتیب یهوه و بعل نامیده میشوند.ازجمله نواحی حضور مندایی ها، کرانه های رود اردن در ادوم بود.پس از غلبه ی نبطی ها بر ادوم،  گروهی از اشراف شکست خورده ی ادومی، یهودیه را در شمال فتح کردند و سلسله ی هرودها را در آنجا بنیان نهادند که مشهورترینشان هرود کبیر خود به ظاهر به دین یهود درآمد.نظریه های توطئه ی یهود، بر آنند که هرودها، شمعون مغ (از یهودیان گنوسی) را اجیر کردند که مسیحیت را به مثابه ی مدلی جدید از یهودیت در ترکیب با کیش بعل پدید آورد که یسوع یا عیسی خدای آن، همان عیصو جد بزرگ ادومی ها بود.هرودها همچنین با شاهان حمص در سوریه خویشی داشتند.این شاهان،پیرو کیش"الجبل" –در تلفظ رومی: الاگابالوس – به معنی خدای کوهستان بودند که اساسا همان "ذو شری" (به معنی صاحب کوهستان) خدای اعظم ادوم در دوره ی نبطی ها بوده است.ذوشری احتمالا لقبی برای هبل (از تلفظ های کنعانی بعل) ایزد مطرح اعراب است.کنستانتین امپراطور روم که مسیحیت را بر روم حاکم کرد نسب به کاهنان الاگابالوس در حمص میبرد از این رو کشیشها تولد مسیح را در روز تولد ایزد الگاابالوس یعنی 25دسامبر عنوان کردند که امروز به نام کریسمس جشن گرفته میشود.البته در روم دوره ی شرک، الاگابالوس بیشتر با نامهای "سول اینویکتوس" (خورشید پیروز) و آپولو (تلفظ سلوکی ها برای هبل) خوانده میشد و لفظ الاگابالوس بیشتر درباره ی امپراطور مارکوس اورلیوس آنتونینوس به کار میرفت که خود را تجسد این ایزد میخواند و در 18سالگی پس از 4سال سلطنت، به دست گارد امپراطوری ترور شد.

با این توضیحات، معلوم میشود که مسیحیت، خود پیروی از موندوس است اگرچه ادعای پرستش اسپاردا را دارد؛ همینطور اسلام که نه تنها عیسی مسیح (پیامبر مسیحیان) و یحیی (پیامبر منداییان) را مردانی مقدس میداند بلکه منداییان را اهل کتاب میخواند و حتی در کتاب مقدسش قرآن آمده است: «الله نور السماوات والرض: خدا نور آسمانها و زمین است» (که مندا یا نور همان "رب حی" خدای منداییان و بنابراین همان موندوس است).سیویور یا منجی،هیولایی که گروه هالینس(تقدس) یعنی روحانیون علم میکنند تا با بدی هایی که خود بدانها دامن زده اند بجنگد چه کسی جز مهدی یا عیسی میتواند باشد؟نرو پسر ویرژیل و قهرمان بعدی فیلم همنام امپراطور دیوانه و دشمن مشهور مسیحیت یعنی نرون nero است که عدد ابجد نامش 666 عدد ضدمسیح در مکاشفه ی یوحنا است.

البته جهانبینی بازی کاملا یهودی نیست: مطرح شدن خدای رقیب یهوه یعنی بعل (موندوس) به عنوان شیطان، موضوعی تقریبا مسیحی فهمیده میشود ضمن این که شیطان در نظر گرفتن خود یهوه (اسپاردا) مبنای مندایی و مانوی دارد.

 

آرکام و ماری:

شخصیت ماری در بازی، بخصوص از آنرو که توسط دانته "لیدی" نامیده میشود مریم مقدس در کمدی الهی را نمایندگی میکند.اما این مریم، مریم مسیحیان نیست بلکه مریم منداییان یعنی miriai است.بنا بر کتاب یوحنا (یحیی) از متون مهم مندایی، ماری یا مریم از پدر مندایی و مادری یهودی در اورشلیم –که به عقیده ی منداییان همان بابل در عراق جنوبی است- متولد شد و نسب به پادشاهان بابل میبرد.او دین پدر را برگزید و جامه ی سفید کاهنان مندایی را به تن کرد.اما یهودیان درباره ی او شایعه ی روسپی گری را رواج دادند. تا این که یک روز در کنار دجله، مریم به  پرندگان، شراب جاودانگی نوشانید و همزمان فرشته ی hebel ziwa در قالب عقابی سفید ظاهر شد و کاهنان یهود را مجبور کرد دستهای مریم را ببوسند.آنگاه مریم ناپدید شد و عقاب سفید نیز معبد یهودیان را تخریب و خود آنها را در دریا غرق کرد (ترکیبی از دو داستان غرق شدن بابل در طوفان نوح، و تخریب معبد ایلیون که امروزه اورشلیم نامیده میشود به توسط سربازان رومی که نمادشان عقابی بالگشوده بود).

در این اسطوره، مریم ترکیبی حاصل از پدری نیک (روح) و مادری شرور (جسم) بوده که اگرچه خود جسم (زن) است ولی به پدر (روح) روی آورده است پس او نماد انسان معنوی است.یهودیت کاملا به جای بتپرستی کهن بابلی نشسته و نماد دنیاپرستی،ظاهربینی و خرافات باوری است.در devil may cry ماری راه رفته را برمیگردد: آرکام (روح/پدر) که همسرش (جسم/مادر) را کشته تا به آسمان صعود کند و از جنس موندوس شود، سقوط میکند و به یک زن (ماری) جای میسپارد.او همان زن کشته شده ی او است که تمام مدت همراه او بوده و سرانجام بر او غلبه کرده است.ماری بازگشته در بازی، درواقع همان آدم است پیش از این که از زن (جسم/حوا) حذر کند به عبارت دیگر انسان است پیش از آن که موندوس و اسپاردا بر او حاکم شوند.سازندگان بازی، از دنیایی بدون سرور و خدا سخن میگویند.

 

درباره ی ظاهر کاراکترها:

این بازی ساخت ژاپن است درحالیکه شخصیتهای آن ظاهری اروپایی دارند ولی بنیاد تفکر آن بر معتقدات سامی است.این تناقض عجیب از آن رو است که بنیاد مطالب عنوان شده در آن، به مکتب "تئوسوفی" برمیگردد که بر پایه ی عرفان نژاد آریا استوار است.این مکتب که از مکاتب عمده ی تاثیرگذار بر نازیسم و نئوفاشیسم بوده است، اروپاییان را از نسل شرقیان و حاملان رسالت معنوی آریاییان کهن میخواند.باستانشناسی خاستگاه تمدن و فلسفه را در بین النهرین میداند.عمده ی مردم این مطقه از زیرشاخه ای از نژاد مدیترانه ای شرقی موسوم به نژاد عراقی هستند که در عراق جنوبی و نواحی جنوب غربی ایران چون اهواز و شیراز کثرت دارند.اما مسیحیان آسوری عراق که چندان با دیگر عراقیها درنیامیخته اند ظواهر بور دارندو شبیه ترین سفیدپوستان به اروپاییان غربی و شمالیند.نژادپرستی آریامحور، این مردم را اصیلترین بازماندگان سومری ها میخواند و مدعی است دیگر اهالی عراق در اثر اختلاط با سامیان (اعراب) انحطاط نژادی یافته اند.حال آن که آشوری ها ساکن شمال عراقند و تمدن عراق در جنوب در سومر جایی که سیاهپوستان کثرت داشتند و تیرگی پوست نژاد عراقی فعلی تا حدودی یادگار آنها است پدید آمد.درواقع تمدن بین النهرین محصول تبادل تجربه ی سیاهان و سامیان سفیدپوست بوده است.و نژاد آشوری که احتمالا منشا نژادهای اروپایی است خود از دستاوردهای نژاد جنوبی استفاده کرده است.سازندگان بازی، معنویتجویی را به نژادهای تیره تر نسبت داده و ازاینرو ارکام را تیره پوست تصویر کرده اند.احتمالا عریان ترین حالت فلسفه ی غیر طبیعی بودن ظاهر شخصیتهای دنیای انیمه-مانگای ژاپنی را باید در بازی devil may cry به عنوان زیرمجموعه ای از این دنیای به ظاهر ناجدی جست.با فهم این مسئله دیگر تعجب آور نیست که خدای بابلی و خدای یهودی هر دو شیطانند چون هر دو آنها متعلق به مردم سامیند مردمی که به عقیده ی سازندگان بازی، با رواج دادن اخلاق، تمدن نژاد آریا را انحطاط بخشیده اند.

نرو و نامزدش کایری

arkham

نقشه ی ادوم و نواحی همسایه از ویکی پدیای انگلیسی

امپراطور الاگابالوس و معشوقش Hierocles در یک طرح مدرن

بعضی از انتقادهای رسانه ای به وابستگی مسیحیت به کیش های بعل-داگون

آشوری ها-عکس از Assyrian International News Agency

بانوان آشوری-عکس از LookLex

ظاهر عمومی عراقیها-عکس ازiraq pictures

خانواده ای از بغداد در جنوب عراق (اوایل قرن 20)

مو رنگی های دنیای انیمه

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

 پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

 تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول
 

تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول

نویسنده:پویا جفاکش

 

اخیرا مطلع شدم که بازی ژاپنی معروف devil may cry (شیطان هم ممکن است گریه کند) پس از10سال وقفه، در بهار 1398 در ورشنی جدید به بازار بازی خواهد امد.با این که نمیدانم قسمت پنجم چگونه خواهد بود ولی بد ندیدم به این مناسبت، کمی از جهانبینی سری های پیشین بازی صحبت کنم.

 

داستان:

شیاطین به رهبری موندوس از جهان زیرین یورش اورده،سه جهان فرشتگان،انسانها و شیاطین را به اختیار میگیرند.یکی از شیاطین به نام sparda برای مدتی حکومت را از چنگ موندوس به در می اورد ولی وقتی از شدت قدرت خود نگران میشود ابتدا از قدرت استعفا میدهد و سپس به دلیل نامعلومی خود را میکشد.اسپاردا از یک زن به نام eva (حوا) دو پسر به نامهای دانته و ویرژیل دارد که نقشهای اصلی داستانند.ویرژیل که رگ شیطانی قوی تری دارد بسیار جاه طلب است.وی به زور،گردنبند مخصوص دانته را از او میگیرد و با قرار دادن ان در کنار گردنبند خود، برج temennigru را که سه جهان دوزخ،زمین و اسمان را به هم وصل میکند راه اندازی مینماید.در این راه، arkham او را همراهی میکند.ارکام انسانی بوده که طی مراسم جادویی شامل کشتن همسر خودش به مقام شیطان رسیده و اکنون در خطر انتقامجویی از جانب دختر خود mary یا lady است.ارکام که پس از مدتی با ویرژیل درگیر اختلاف میشود از ویرژیل و دانته شکست خورده سقوط میکند و به دست دختر خود کشته میشود.ویرژیل هم به سزای جاه طلبیهایش به جهنم می افتد.

مدتی پس از صعود دو برادر به اسمان، موندوس به دست دانته به قتل میرسد.این اتفاق سبب هرج و مرج در سه دنیا میگردد.در این میان، گروهی به نام order of sword به رهبری سانکتوس یا هالی نس (تقدس) درصدد قدرت گرفتن به نام اسپاردا هستند.انها هیولایی به نام savior (منجی) را هدایت میکنند و دروازه ی جهنم را باز میکنند تا با به هم ریختن دنیا توسط شیاطین و سپس سرکوبیشان به دست سیویور، قدرت خود را ثابت کنند.ولی از دانته شکست میخورند."نرو" پسر ویرژیل یکی از اعضای این فرقه بوده که بعدا علیهشان طغیان میکند و گفته میشود در قسمت پنجم نقش اصلی را ایفا میکند.نرو یک بار مرده و بعد با نیروی مرموز شمشیر پدرش زنده شده که برخی آنرا به تناسخ ویرژیل در او تعبیر میکنند.

 

تفسیر:

تولد ویرژیل و دانته را میتوان با افسانه ی مانوی ادم و حوا. در ارتباط دانست: ادم پس از این که حوا، شیث را از او به دنیا اورد، ترک زن و نفسانیات گفت و شیث هم از او پیروی کرد.ولی حوا با شیاطین درامیخت و هابیل و قابیل را به دنیا اورد که قابیل پدر همه ی انسانها و پدر تمدن و صنعت است.دانته با هابیل، و ویرژیل با قابیل قابل تطبیقند.برج عظیم که قابل قیاس با برج بابل است نتیجه ی تصاحب گردنبند دانته است که منظور از ان، همان کشتن هابیل برای تصاحب خواهرش است.نامهای دانته و ویرژیل، اشاره به کتاب "کمدی الهی" اثر نویسنده ی ایتالیایی دوره ی رنسانس به نام دانته دارد.او در این کتاب خیالی بازدید خود از بهشت و جهنم را شرح میدهد.او شخصیتی مسیحی است که تمایلاتی به دوره ی شرک دارد.در جهنم، ویرژیل نویسنده ی روم دوره ی شرک، راهنمای او است که قابیل بازی نام از او دارد.اما در بهشت،معشوقه ی ازدست رفته ی دانته به نام بئاتریس او را راهنمایی میکند.بئاتریس در ایتالیایی قرون 13 و 14 "تریش" تلفظ میشد و نام معشوقه ی دانته در بازی هم تریش است.موندوس تریش را شبیه به مادر دانته یعنی اوا (حوا) ساخته تا هوای بازی را ادیپال کند.

 

موندوس و اسپاردا:

اسپاردا نام از سفاردیم به معنی اسپانیاییها دارد که کنایه ای است به یهودیانی که از بنی اسرائیل بودند و در اروپا عمدتا در اندلس یا اسپانیای اسلامی یافت میشدند.بقیه ی یهودیان ، اشکنازی یا ترکتبار خوانده میشدند چون به جای بنی اسرائیل، نسب از خزرها داشتند.اسپاردای شیطان، درواقع خدای بنی اسرائیل یعنی یهوه است.امیزش او با حوا، ترکیب افسانه ی مانوی پیدایش با روایت یهودی خلق انسان توسط یهوه است.موندوس که مدتی اسپاردا او را شکست داده بود کلمه ای لاتین به معنی جهان است.اما در عین حال با کلمه ی سامی "مندا" به معنی نور هم مرتبط است.منداییان یا پیروان نور، فرقه ای باستانی و انطور که خود میگویند دنباله روان حضرت ادم هستند که اخرین پیامبرشان یحیای تعمیددهنده بوده و به پیروی از او پیوسته در حال غسل کردن میباشند.برخی معتقدند انها معلمان اصلی مانی پیامبر بوده اند اما احتمال دارد هردوگروه مانوی و مندایی در اثر شرایط خاص سیاسی، تغییرات ایدئولوژیک مشابهی نیز یافته باشند.بعضی از محققین همچون "فردریک اپریم"،مندایی ها را که معلمینشان به پیروی از نور و دشمنی با تاریکی دعوت میکنند اصیلترین کلدانیان درنظرگرفته ادعایشان را درباره ی این که قدیمی ترین دین جهانند تایید میکنند.این دور از نظر سازندگان بازی نبوده است.موندوس خدای کلدانیها یا بعل داگون است: رقیب دیرینه ی یهوه.یهوه برای مدتی در مقابل بعل ابراز وجود میکند اما بعل برمیگردد...

(ادامه دارد)

ویرژیل و دانته در dmc 

ویرژیل و دانته در کمدی الهی

موندوس با سه چشم بر پیشانی به نشانه ی سه جهان

منداییان در سیدنی استرالیا-عکسها از دیوید موریس اسمیت

داگون در بازی، شیطانی است که با شاخکهایی مزین به دختران رقصنده طعمه اش را فریب میدهد.در تورات، داگون نام خدای رقیب یهوه و احتمالا مدلی از بعل است.

 

مطالب مرتبط:

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

  

چرا شیرهای تصویرشده در چین قدیم چندان شبیه شیرهای واقعی نیستند؟

نویسنده: پویا جفاکش

 

در کتابی چینی به نام ya که بنابرسنت در حدود 200میلادی نوشته شده است درباره ی نوعی حیوان چنین میخوانیم:« suan nin مانند گربه ی zhan ببرها و پلنگها را میخورد.»guo pu  دانشمند سلسله ی جین، معتقد است suan nin یک "شیر غربی" است.پروفسور li این کلمه را یک واژه ی خارجی دخیل در چینی میداند. به نظر میرسد این اولین اشاره به شیر در تاریخ مکتوب چین باشد.کلمه ی فعلی ای که برای نامیدن این حیوان در چینی به کار میرود shi است که همان چینی شده ی کلمه ی فارسی شیر است.

میدانیم که در دوره ی ماقبل تاریخ زیرگونه ای از شیر به نام "پانترا لئو یونگی" در چین و ژاپن میزیسته است.اما احتمالا در دوران تاسیس تمدن چین مدتها از  انقراض این حیوان میگذشت.در دوران سلسله ی هان این حیوان توسط یوئه چی ها –قومی که با حاکمان سلسله ی qin خویشی داشتند و در دوران هان بر آسیای مرکزی حکم میراندند- به چینیها معرفی شد. ببرخور خواندن این حیوان توسط علمای هان نشان میدهد که اولین شیرهای مشاهده شده توسط چینی های متمدن تاثیر مسحورکننده ای بر شاهدان گذاشته اند.این شیرها احتمالا چندان شبیه شیرهای کم یال فعلی جنگل گیر هند –که آخرین شیرهای وحشی آسیا به شمار میروند- نبوده اند.با توجه به این که شرقی ترین سرزمینهای آسیای مرکزی سرزمینهایی مرتفع و سردسیر بوده اند شیرهای آن نواحی محتملا کیفیتی شبیه شیرهای بربری در شمال افریقا داشته اند.نژاد اخیر که در کوه های برفگون اطلس پدید آمد پشمالو و پریال بود و شکوه حاصله او را بزرگتر از آنچه درواقع بود نشان میداد چیزی که علاوه بر شیر بربری در ببر سیبری هم سراغ داریم.

طی چند قرن پس از معرفی شیر به چین، این حیوان غیر بومی خصلتی کاملا افسانه ای یافته بود.در دوره ی سلسله ی تانگ، مقامات به حیوانات تشبیه میشدند.مقام اول: امپراطور با اژدها؛ و مقامهای بعدی به ترتیب با شیر، چی لینگ (یک حیوان افسانه ای)، پلنگ، ببر و خرس برابر نهاده میشدند.قرارگرفتن شیر بین اژدها و چی لینگ که دو حیوان افسانه ای هستند به خود او نیز کیفیت افسانه ای میدهد.بخشی از این کیفیت علاوه بر ناآشنایی حیوان، ارتباطش با بودیسم است. در بودیسم هندی، شیر سلطان حیوانات و نماد قدرت است و از آنجایی که برعکس پلنگ و ببر، او به ارتفاعات هیمالیا صعود نکرده بود، مردم نپال آنجا را خانه ی شیرهای سفید یا شیرهای برفی (به چینی: rui shi)میخواندند یعنی ارواح قوی ترین انسانها که قدرت را در صعود و دوری از امکانات میدانستند.بنابراین شیربودایی موجودی ماورایی و مرتبط با کوهستان بود.

در دوره های بعدی تاریخ چین بخصوص پس از تاثیرپذیری امپراطوران مغول و منچو از بودیسم تبتی، شیر از ماهیت اولیه ی خود دورتر شد چرا که چینیها سعی کردند شیر برفین را با موجودی بسیار شبیه به شیر در کوه های تبت مقایسه کنند: سگ تبتی: سگی که ظاهری شبیه به شیر دارد.تاثیر این فکر بر نیمه شیر-نیمه سگ شدن تصاویر شیر در هنر چینی به حدی بود که نخستین انگلیسیهای توصیفگر فرهنگ چین، مجسمه های شیرهای محافظ مقابر و دروازه ها را fu dogs یا سگهای بودا مینامیدند.امروزه نگاه مردم و حکومت چین به شیر بسیار واقعبینانه تر شده و از این رو ملت دارند خصوصیات آن شیر غیرواقعی و اساطیری فرهنگ خود را در قالب تصویرها و پیکره های شیر به عنوان حیوانی واقعی نشان میدهند.

شیر آسیایی

زمان تقریبی انقراض شیر  در بعضی نواحی شناسایی شده

شیر در فضای برفگون

مجسمه ی شیر محافظ: چینی ها و ژاپنی ها به این مجسمه ها shishi یا شیر سنگی میگویند.

سگ تبتی

مجسمه ی عظیم شیر در شهر gui yang در چین

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

 منشا شیر و ببر ایرانی

آیا ببر نوعی شیر است؟

 
 
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب قدیمی‌تر