معنویت و رفع نیازهای مادی: مکمل های رشد انسانیت از گذشته تا هنوز

نویسنده: پویا جفاکش

روزی یک بچه پاندای ماجراجو، دستور مادرش را زیر پا گذاشت و در غیاب او لانه را ترک گفت و به داخل جنگل رفت تا ببیند چه گنج گهرباری در جنگل نهفته است که مادرش نمیخواهد آن را با او شریک شود. از عجایب جنگل در حیرت رفت و به خود افتخار کرد که اینقدر شجاع بوده که با ترک لانه بزرگسالی خود را اثبات کرده است. در همین سر به هوایی بود که از پرتگاهی سقوط کرد و پایش شکست. دیگر نمیتوانست راه برود. شب شده و او ترسیده بود. ناگهان دید حیوانی که خود را ببر معرفی میکرد به او نزدیک شده و احوالش را جویا میشود. پاندا قضیه را برای ببر تعریف کرد. ببر دلش برای پاندا سوخت و به او دلداری داد. پس از آن، ببر به طور مرتب زخم پاندا را تیمار میکرد و هر روز برای او غذاهای خوشمزه می آورد. برای بچه پاندا که تقریبا جز نی بامبو چیزی نخورده بود، گوشت های خوشمزه ای که ببر می آورد سخاوت بزرگی بود. با کمک های ببر، بلاخره پای پاندا خوب شد. پاندا از ببر تشکر کرد و عزم رفتن کرد. ولی متوجه شد اینقدر چاق شده که پاهایش توان حرکت دادن شکمش را ندارند و نمیتواند از جای خود تکان بخورد. در همین موقع ببر را دید که با نگاه حریصانه ای دندان تیز خود را در شکم پاندا میکند و طوری رفتار میکند که گویی از نتیجه راضی است. پاندا گفت: «چرا اینطور میکنی؟ مگر تو دوست من نیستی؟ تو تا حالا به من کمک میکردی!» ببر پاسخ داد: «نه. من به خودم کمک میکردم.»

دنیای ما انسان ها هم شبیه دنیای بچه پاندا در این افسانه ی چینی است چون موفقیت ما در دنیای مدرن هم به کنترل در حرکت به کنایه از تغییر استوار است. بچه پاندا آن موقعی که نباید حرکت میکرد حرکت کرد و آن موقعی که نیاز به حرکت داشت دیگر نمیتوانست حرکت کند. جنگل حکم جهان لذت های مادی را دارد و گشودگی آن در مقابل کوچکی لانه ی پاندا در حکم پایان ناپذیری امکانات تمدن مادی برای تولید در مقابل جامعه ی سنتی اولیه است. با این حال، درست مثل داستان پاندا، آدم های ببرمانندی که ما را در این تمدن مادی بیش از همه تغذیه میکنند دشمنان ما هستند و میخواهند لذت مصرف، مانع حرکت و پیشرفت ما شود. از طرفی این هم مهم است که هر پاندایی بلاخره باید لانه اش را به مقصد جنگل خطرناک ترک کند و آدم ها هم باید حتما به سمت یک تمدن مترقی پیشرفت کنند. اما در داستان بالا، بچه پاندا زمانی که هنوز بچه و عقلش کم بود وارد جنگل شد بی این که توانایی و تجربه ی لازم برای جنگ با خطرات جنگل را به دست آورده و آموخته باشد. ما انسان ها هم بدون به دست آوردن تربیت لازم برای زندگی در تمدن جدید، وارد آن شده ایم و بدون داشتن تجربه ی لازم، فقط درصدد مصرف هرچه بیشتر بدون امکان حرکت از جای خود هستیم.

این دوگانه در تعالیم اسلامی به صورت تمثیل خر و صاحبش دیده میشود. روح انسان به سوار تشبیه میشود و جسم او به خر. همانطورکه غذای سوار با غذای خرش فرق میکند، غذای جسم و غذای روح هم فرق میکنند. لذت های مادی، کاهی هستند که خر سوار را تغذیه میکنند. ولی غذای سوار، لذت های معنوی و روحانیند. برای این که سوار بتواند به این لذت ها دست یابد، باید به سفر دور و درازی دست بزند و در این راه، به خرش نیاز دارد. پس باید خر غذای کافی بخورد. اما اگر خر مثل بچه پاندا آنقدر بخورد و پروار شود که نتواند از جای خود تکان بخورد، آن وقت ممکن است خودش و سوار را در جای نامناسب و خطرناکی از سفر، معطل بگذارد و هم خر و سوار یعنی هم روح و هم جسم دچار نقصان و حتی تلف شوند. یکی از بدترین بلاهایی که به سر بشر آمده، این است که در طول سفر، غذای سوار فراموش شده و چریدن بی حد و حصر خر از علف مادیگرایی، سفر را نیمه کاره در یک جای خطرناک به بن بست رسانده است. آدم همان آدم قدیم است و افسانه های تمثیلیش هم زیاد تغییر نکرده اند جز این که معنای تمثیلی و معنویشان که همان غذای روحند برای تبدیل افسانه ها به تاریخ در جهت تراشیدن ناسیونالیسم های کشنده به دور انداخته شده و اسباب مادیگرایی افسارگسیخته ای شده اند که اولین تظاهرات آن، کاملا مذهبی و منعکس در آیین های تجارت پیشه ی یهودی-مسیحی بوده اند.

مذهب اولیه ی بشر طبیعت پرستی و درواقع پرستش غذا بوده است. انسان ها روح طبیعت و گیاهان را میپرستیدند و گیاهان را جسم خدای طبیعت میدانستند که توسط خودشان و دیگر موجودات خورده میشوند. دانه های خوردنی گیاهان، درست مثل جسد انسان ها در خاک میرفتند ولی به صورت گیاهانی که از نو میروییدند بازمیگشتند درست مثل روح بشر که پس از مرگ در جهانی دیگر مجددا زنده میشد و به حیات خود ادامه میداد. اما زنده شدن دوباره ی گیاه در همین دنیا همین چرخه را برای زندگی دنیوی آدمیزاد نیز لازم میکرد و این جاهایی بود که انسان ها تغییر دیدگاه در زندگی پیدا میکردند و مدام به آدم بهتری تبدیل میشدند. بنابراین هر بار مثل خدای طبیعت میمردند و از نو زنده میشدند. اساس مذهب یهودی-مسیحی نیز کیش تموز خدای طبیعت است ولی این چرخه را تاریخی و تمام شده میداند و تموز و خدایان طبیعت را تبدیل به آدم های تاریخی میکند. بعد به ملت ها نیز روح شاهانشان را که همان خدایان پیشینند میدمد و به جای خود آدم ها ملت ها را در نسل کشی نابود میکند و این نسل کشی را هم گردن یک خدای جدید به نام یهوه می اندازد. در تورات، دو تا از این نسل کشی ها داریم که شبیه مرگ درختانند بدین ترتیب که درست مثل درخت که میمیرد و از چند دانه ی معدودش درخت جدیدی رشد میکند در این داستان ها نیز ملتی نابود میشود و چند بازمانده ی معدودش ملت جدیدی درست میکنند. این دو داستان، داستان های قوم نوح و قوم لوطند. قوم نوح با آب نابود شدند و قوم لوط با آتش. هر دو این عناصر، در ادبیات مسیحی مفهوم تطهیر و پاک کنندگی دارند. جادوگران را در ور با آب غرق میکردند و دانشمندانی که ضد کلیسا سخن میگفتند را در آتش میسوزاندند و در هر دو مورد، هدف، تطهیر روح متوفی بود. در ادبیات پاگانی یونانی-رومی نیز کاربرد آنها زیاد از کاربرد مسیحیشان فاصله ندارد. الهه ی آتش هستیا است که به نشانه ی پاکی آتش، دوشیزه است و خدای آب ها پوزیدون است که چندین قهرمان را با سرگردان کردن در دریا مجازات کرده است. با این حال، ترکیب این دو عنصر تطهیر کننده لزوما آنقدر طاهر نیست که کلیسا فاش بگوید. این ترکیب، به دو پدیده ی دیگر تشبیه میشود که هیچ یک، خوشایند کلیسا نیستند؛ اول، فلز مذاب که مثل آب مایع است و با آتش به دست می آید و همچون آتش نیز داغ است و این، وسیله ی صنعت و متعلق به وولکان خدای دوزخی است و نمادی است از پیشرفت تمدن که دشمنی مذهب یهودی-مسیحی با هر گونه پیشرفتی زبانزد است؛ دوم، شراب که مثل آب مایع است و مثل آتش، سرخ، و تعالیم کلیسا درباره ی خوب و بد بودنش آنقدر متناقض است که هنوز هم نظر قطعی خود را درباره ی آن اعلام نکرده است. ارتباط شراب با تمدن در مرز آب و آتش است که نشان میدهد چرا همیشه تصور میشده تمدن شیطانی است؛ چون شراب، باعث از بین رفتن عقل و هوش، و سهل شدن انجام گناهان است و خدای آن، دیونیسوس باخوس نیز خدای فحشا و مواد مخدر و قربانی خونین و خلاصه تمام چیزهایی است که ظاهرا از دید کلیسا بدند. باخوس و وولکان، به دلیل ارتباط با پیشرفت تمدن، با نمرود مقایسه شده اند که اولین شهر یعنی بابل را ساخت تا پناهی باشد برای آدم ها از حمله ی حیوانات وحشی. به روایتی نمرود از دست دشمنانش به دریا گریخت و ناپدید شد. این ظاهرا به داستانی از باخوس ربط می یابد که از دست دشمن اخلاق گرایش لیکورگوس، به دریا گریخت و در میانه ی آن به کمک ماهیان و دلفین ها نجات یافت. افسانه ی نجات از دریا با داستان سیل نوح تلاقی می یابد. چون نوح هم با کشتی ای از سیلی عظیم نجات یافت و در این سیل، بشریت نابود شد و با فروکش سیل، بشریت و فرهنگ نوینی جانشین شد. نوح را گاهی به سبب دو مرحله بودن دنیای قبل و بعدش، به شکل مردی دو سر تصویر میکردند که یک سرش سر جوانی بی ریش است که به عقب و گذشته مینگرد و سر دیگر، سر یک مرد مسن ریشو که رو به جلو و آینده دارد. این مرد ریشوی اخیر را میتوان یهوه ی یهودی-مسیحی و صاحب تمدن جدید خواند و آن جوان بی ریش قبلی، تموز خدای جوانمرگ طبیعت است که ظاهرا مرد ریشو مرحله ی دوم زندگی او را نشان میدهد. دیونیسوس نیز همان آدونیس یا تموز است و در جوانسالی به دست تیتان ها تکه تکه و خورده شده است. کلمنت اسکندرانی از مویه ی مصریان برای هورس کودک که توسط تیتان ها تکه تکه شد گفته است. این ظاهرا روایت دیگری از قتل چهره ی قبلی هورس یعنی ازیریس در گزارش پلوتارخ است. ازیریس توسط برادرش تایفون و تیتان های همراه او کشته شد و تابوت حامل جسدش به رود نیل انداخته و توسط آن به دریا برده شد ولی بعدا همسرش ایزیس او را با جادو از نو به صورت هورس به دنیا آورد. تئوکریتوس درباره ی اعتقادات مصریان گفته است که به عقیده ی اینان، آدونیس یک سال پس از گرفتار شدن در آکرون یا دوزخ، توسط الهه ونوس ازآنجا نجات یافت و نسخه ی مصری آدونیس همین ازیریس است. ازیریس را یونانیان به پیروی از هرودت، دیونیسوس مصری نیز تلقی کرده اند. تابوت حاوی جسد او حکم کشتی نوح را دارد و به مانند آن روی آب شناور است و این به سبب آن است که رفتن دیونیسوس به دریا شکل دیگری از مرگ موقت او است. دو سر بودن نوح نیز به سبب همین ارتباط است. چون خدای دو سر رومیان، جانوس یا یانوس است که نامش شکل دیگری از اوآنس یا اوآنا است که نام نوح هم با آن نام مرتبط است. اوآنس از درون دریا بیرون آمد و به کلدانیان تمدن و معرفت آموخت و این در حکم بازگشت نمرود از دریا است. تمدن آموخته شده نیز حکم الهه ونوس را دارد که او هم از چنگ تایفون به دریا فرار کرده و بازگشته بود و او همان عیشتار یا آستارته است که روح شهر بابل است و در اساطیر یونانی به سمیرامیس همسر نینوس (نام دیگر نمرود) هویت یافته است. سمیرامیس را در کودکی، کبوترها بزرگ کرده اند و این با رسیدن نوح به خشکی به راهنمایی یک کبوتر مرتبط است. کبوتر را در عبری، یونا مینامند و این نام بر روی جونو الهه ی اعظم روم و همسر ژوپیتر یا زئوس –رئیس خدایان یونانی و رومی- باقی مانده است. زئوس خود در ابتدا مدلی از دیونیسوس بود و ازجمله کاهنانی که دیونیسوس و زئوس را یکی میدانستند موسوم به فلامن ها بودند که نامشان از ریشه ی "فلو" به معنی دمیدن روح بود. روح دراینجا با روح القدس مرتبط میشود که نماد او نیز کبوتر است. درواقع الهه حکم جسدی را دارد که با روح خدا به حیات جدیدی بارور میشود و این داستان، تبدیل به قصه ی باردار شدن مریم مقدس توسط روح القدس به پسر خدا شده است. روح القدس چون ایزدی و بنابراین از جنس نور است به آتش تشبیه و اساس آتش پرستی میشود. الهه نیز برابر با آب میشود و غسل تعمید مسیحی، جانشین تطهیر امت نوح با سیل میگردد. به همین دلیل عجیب نیست که آتنائوس از رسم رومیان برای گذاشتن آتش در میان آب برای تطهیر آن سخن گفته است. اوریپید نوشته است: «تمام بیماری های انسان توسط آب شسته میشود.» اما این اعتقادات سبب پیدایش خرافه ی تطهیر با مرگ میشوند و ملوخ، خدای طلب کننده ی قربانی است که قربانی های انسانی برایش در آتش سوزانده میشوند. درواقع تمام حماسه ی قربانی شدن با مرگ و عذاب در راه خدا بر این سوار است که آدونیس، خدای طبیعت، خودش برای تبدیل شدن به یک خدای بهتر، داوطلبانه توسط نیروهای اهریمنی کشته شده است تا بعدا از نو زنده شود. این به غروب و طلوع گوی آتشین خورشید نیز تشبیه و از طریق آن به آتش مربوط میشد. نام "آدون" به معنی خدا و ریشه ی نام آدونیس یا تموز جبیل، در مصر به آتون نام خدای خورشید تبدیل شده است. ازیریس و هورس نیز خدایان خورشیدند و رفت و برگشتشان شکل دیگری از نبردهای شبانه روزی رع خدای خورشید با آپوفیس مار تاریکی است. دیودوروس سیکولوس، هورس را همان آپولو خدای خورشید یونانی دانسته است. آپولو نیز قاتل ماری هیولایی به نام پیتون بود. با این حال، پورفیری نوشته است که آپولو خود، توسط ماری کشته شد و فیثاغورس قبر او را در تریپوس دیده بود. آپولو خدای هنرها بود ولی تیر و کمان را نیز او اختراع کرد و این عمل او سبب انقلابی در شکار حیوانات و ازجمله در مبارزه با درندگان شد که کم کردن شر آنها از انسان را به نمرود نسبت میدهند. از طرف دیگر، هورس که مثل آپولو کمانداری قوی ای بود از این هنر خود برای پیروزی بر دشمنان در میدان جنگ با همنوعان استفاده نمود. ازاینرو مارس خدای جنگ را نیز شکلی تحول یافته از آپولو و هورس میتوان دانست. در مسابقات گلادیاتوری رومیان، هر دو نوع کاربرد شکار و جنگ جمع آمده اند. آدم ها با کشتن همدیگر و وحوش، در مقابل چشم مردمان روم، به خدای دوزخ، خون تقدیم میکردند. جنگ های گلادیاتوری ابتدا بخشی از آیین ساتورنالیا برای ساتورن خدای زحل بودند که خدای خورشید هم بود و مراسمش در حال حاضر به کریسمس تبدیل شده است. در «خلاصه ها» ی پلوتارخ آمده است که «رومیان به ساتورن، به چشم یک خدای زیرزمینی و خدای جهنمی نگاه میکردند.» و او در ابتدا به نوعی همان پلوتو یا هادس خدای مردگان بود. البته تمام خدایان رومی، قربانی های خونین طلب میکردند به جز آفرودیت پافیایی از قبرس که به جای خون، فحشا طلب میکرد و خودش هم در مسلک پیروانش موسوم به کوثری ها یک فاحشه بود. او را آماروسیا یعنی الهه ی غلبه کننده مینامیدند. به نوشته ی پوزانیاس، همین نام برای دایانا یا آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو هم به کار میرفت و جالب این که دایانا دوشیزه بود. این دوگانگی را در شخصیت مریم مقدس هم میبینیم که به سبب متولد کردن مسیح، گاهی مثل ونوس پافیایی فاحشه تلقی میشود و گاهی مثل آتنا و آرتمیس دوشیزه. با این حال، همین دوگانگی از طریق همین الهه به مذاهب نوین رسیده است. چون میلیتا لقب دیگر آفرودیت پافیایی که در اصل، شکل یونانی شده ی لغت بعلات به معنی الهه است، در یونانی میتواند تلفظ دیگری از مدیتا و به معنی میانجی باشد و کشیش های معابد هم میانجی میان خدا و مردمند. پس درست مثل آفرودیت پافیایی، مذهب هم میتواند مردم را قربانی کند بی این که خون آنها را بریزد، و گاهی با جنگ، قربانی خونین میدهد و گاهی با دچار کردن مردم به رنج بیهوده، قربانی غیر خونین. ترکیب این دو در طراری و راهزنی رقم میخورد که این هم باز به معبد خدای مرگ راهی دارد. در مصر، راهنمای مردگان، آنوبیس است که با هرمس/مرکوری خدای دانش یونان-رومی تطبیق شده و هرمس، خدای دزدان نیز هست. ترکیب دانش و دزدی، کهانت بوده است که اساس سیستم پایان نیافتنی استفاده از دانش در راه دزدی را نهاده است. ازآنجاکه آنوبیس، ترازویی برای وزن کردن قلب مردمان داشته تا گناهکار را از درستکار تشخیص دهد، ترازوی عدالت، نماد کهانت نیز هست. ولی ترازو قبل از هر چیز، یک وسیله ی خرید و فروش و نماد تجارت است. در کتاب هوشع (12 : 7) آمده است: «افرائیم تاجر است، ترازوی نیرنگ در دست او است.» و ارتباط تجارت با کهانت در این دستور مکاشفه ی یوحنا (13 : 18) دیده میشود: «روح مردم را تجارت کنید.» آخرالزمان هم بخشی از این تجارت است و میکائیل فرشته ی مغلوب کننده ی شیطان در آخرالزمان هم با خود ترازوی عدالت حمل میکند تا نمادی باشد از دین به دنیا فروشی دستگاه کنیسه-کلیسا تا آخرالزمانی که امید میرود هیچ وقت نیاید. درباره ی نسبت این دستگاه با رشد گیاهان، گواهی کلمنت اسکندرانی را داریم که میگوید یهودی ها به مانند مصری ها اسرار الهی را به دانه تشبیه میکردند و آن را «پسر» مینامیدند ولی منظورشان از دانه، عرفانی بود. یهودی ها برای دانه و پسر، کلمه ی یکسانی به کار میبردند: زرو یا ذره. دروئیدها چنین تفسیر کرده بودند که دانه به دلیل موقعیت الهیش، از مادر خود، سرس که الهه ی زمین است، فرار میکند و به خوشه تبدیل میشود ولی دانه از خوشه به زمین می افتد و سرس به جای خاک، او را در آغوش میگیرد و آرامش میبخشد که دانه در مقام پسر، در آغوش مادر، همان مسیح نوزاد در آغوش مریم مقدس است. این تفسیر، الوهیت فراری از زمین را دوباره به دست زمین میسپرد و دراینجا خدای معنوی رازآمیز سابق، به صورت یک مفهوم مادی، قربانی میشود: یک قربانی بدون خونریزی. او به عنوان بخشی از وجود خدای سابق، حکم پسر او را دارد. خدای سابق، یعنی آدونیس، تبدیل به آدون دوم شاه آشور میشود و پسری به نام توروس پیدا میکند. آنها در اروپای دروئیدها نام های خود را به اودین/وتان، و پسرش تور/ثور میدهند. فوتیوس، نوشته است که توروس در یونانی به معنی دانه است و مسلما تلفظ دیگری از زرو است.:

“TWO BABYLONS”: ALEXANDER HISLOP: CHAP4: SECT1,2,3

هیسلوپ، ضمن ترسیم تصویر بالا، مدعی میشود که دراینجا یهودیان، «اسرائیل مرتد» هستند و هنوز میخواهد در توراتشان، تصویر یک خدای واقعی که علیه شرک بابلی-رومی جنگیده است را پیدا کند و برای همین هم دست روی داستان یوشیا «شاه خوب» میگذارد که بت های بعلیم را شکست و قوانین موسی را احیا کرد. ولی آیا ستودن عمل یوشیا نشانه ای از تلاش برای حذف نشانه های مذهب بعلیم یا خدایان ماقبل یهوه، به این جهت نبوده که معلوم نشود مذهب وحیانی یهود، درواقع فقط یک دستکاری زمینی در مذهب جادویی-عرفانی قبلی است؟ هیسلوپ، حتی این فرض را مطرح هم نمیکند چون همانطورکه خودش در بخش سوم فصل فوق بیان میکند، مدافع پروتستانتیسم پادشاهان انگلستان علیه کلیسای رم است که این اسرائیل تحریف شده را گسترده است. یعنی درواقع میخواهد اثبات کند که حکومت استعماری انگلیس جانشین واقعی خدا در زمین است و آنچه به زور بر زمین تحمیل میکند همه خواست خدا است، برعکس کلیسای منفعل رم که ظاهرا هیچ دشمنی واقعی ای با شرک بابلی حاکم بر جهان ندارد. کاش میشد هیسلوپ را مثل دانه ی غله زنده کرد و دنیای مدرن ساخته شده توسط پروتستان های انگلوساکسون را به او نشان داد و از او پرسید آیا واقعا این کفر نابود کننده و این دنیای مملو از تقدیم قربانی خونین به خدای جنگ و نابودی، خیلی بیشتر از محیط پاپ بی سر و صدای کلیسای رم، به «اسرائیل مرتد» نزدیک نیست؟

میتوان گفت کلیسای رم و دستگاه های مذهبی کپی شده از آن، به اندازه ی پیش برندگان دنیای مدرن، از آینده ی الهی که قرار بود با آخرالزمان رقم بخورد، برای بازی کردن با عقاید قبلی مردم درباره ی خر و سوارش سوء استفاده کردند. منتها دستگاه های مذهبی به ادعای این که تعالیمشان تفاوتی با تعالیم منجی آخرالزمانی ندارد مردم را به تقلید کورکورانه از دستورات و منش خود دعوت کردند و قدم از قدم برنداشتند و خر را به همراه سوارش، در آغل زندانی کردند. اما مدرنیست ها برای این که بازار کلیسا را بقاپند و «تجارت» خودشان را رونق دهند، تصویر سرزمین شیر و عسل آخرالزمان را به گونه ی دنیای تکنولوژیک برخوردار آینده تحریف و بزک کردند و خر و سوار را به سفر واداشتند چون میدانستند در اولین چراگاه مملو از لذت های جسمانی، خر (جسم)، آنقدر میخورد (مصرف میکند) که نای رفتن پیدا نمیکند و از شدت وقت تلف شدن، سوار یعنی روح به دلیل نرسیدن غذای روحانی، دچار ضعف میشود و خر تن بر سوار روح ریاست میکند و سفر نیمه کاره رها میشود. شاید اگر مدرنیته نبود، ما هنوز در آغل بودیم و به جایگاه فعلی نمیرسیدیم. اما به نظر میرسد وقت آن است که برای جلوگیری از دچار شدن به سرنوشت بچه پاندا، هرچه زودتر کمی از غذای روح به سوار برسد تا او توانایی کنترل خر تن را بیابد و سفرش را به سمت جایگاه ایمن تری ادامه دهد.

مطلب مرتبط:

دانلود کتاب «آنوناکی ها و تحریف ادیان»

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

خدای دستکاری شده ی آنهایی که میگویند خدا وجود ندارد.

نویسنده: پویا جفاکش

شومار یا سیاه مار بلوچی، یکی از خطرناک ترین مارهای زهرآگین ایران است. این مار از کوهستان مرزی پاکستان با بلوچستان ایران برخاسته و در استان های سیستان و بلوچستان، کرمان و هرمزگان منتشر شده است. در ایران برای اولین بار، در سال 1394 و با زنده گیری در سراوان بم، توصیف علمی شده است؛ این درحالیست که مدت ها پیش از آن، بلوچ ها از این مار شکایت داشتند و کسی گوشش بدهکار نبود چون جزو خرافات بلوچ ها به شمار میرفت. الان مدتی است که این مار، به روستاها و درون خانه های مسکونی ورود میکند و سبب تلفات جانی در سیستان و بلوچستان میشود. در یک مورد، سه کودک یک خانواده را کشته است. با این حال، مسئولین متوجه شده اند که این مار، با خوردن جانوران موذی، نقش مهمی در کنترل آفات کشاورزی و بیماری هایی که از جوندگان به انسان منتقل میشوند داشته است و ازاینرو بودنش به نفع انسان است. بنابراین تمهیداتی اندیشیده اند تا این گونه حفظ شود و در صورت گزارش مشاهده اش در روستا، با حضور به موقع مسئولین و زنده گیری جانور، به نفع هر دو گونه ی شومار و انسان عمل شود. ("در جستجوی صلح با قاتل سیاه": محمد جباری: همشهری: 3 آبان 1402)

سیاه مار بلوچی، مثالی در تایید یک آموزه ی اسلامی قدیمی است که میگوید تمام مخلوقات خدا به جای خود مفید و در جایی غیر از آن مضرند. نه فقط جانوران و گیاهان اهلی و وحشی، بلکه غذا و دارو، آب و آتش و سنگ، سرما و گرما، و روز و شب نیز چنینند. افراد و جوامع انسانی نیز از این قانون برکنار نیستند ولی بیشتر ما این موضوع را فراموش میکنیم و تحت تاثیر القائاتی که به ما میشود کسان و ملت هایی را ایزدی یا شیطانی تلقی میکنیم.

گذشتگان از دیرباز، متوجه سهولت امکان خوب و بد کردن درباره ی مسائل بودند و سعی میکردند این مسئله را به نسبت محدودیت انسانی در مقابل گشودگی امکانات الهی تعبیر کنند و ازاینجا نوعی تضاد بین فضا و ضد فضا مطرح میشود. فضا همان محیطی است که ما دور و بر خود احساس میکنیم و کیفیت آن بسته به احساسات ما نسبت به آن است و ضدفضا پدیده ی گسترده تری است که تمام ادراکات و نامحسوسات آن مطلب را جدا از ذهن ما در بر می گیرد. بنابراین فضا دچار محدودیت و جمود است و ضد فضا دچار گشودگی و سیالیت، و این سیالیت، به ماده ی نامکشوف اثیر که اساس خلقت است نسبت داده میشده است. بسیاری از مباحثات عرفانی حول این موضوع در فیزیک تداوم یافته و تبدیل به اصطلاحات فیزیکی شده اند که مهمترین دلیلش هم اشتغال بنیانگذاران فیزیک مدرن چون اسحاق نیوتن به کابالا است. در این مورد، باید از آنتروپی یا میل اشیاء و جهان به بی نظمی یاد کرد که قبل از این که یک اصطلاح فیزیکی باشد، یک اصطلاح زبانی بوده است و به این موضوع برمیگشته است که شخص مطلبی را به زبان بیان میکرده و این مطلب در نقل قول های بعدی رو به دگرگونی و «فساد» میرفته و کم کم مردم در این که اصل مطلب چه بوده، گیج میشده اند. این مطلب را ژاک لکان از کابالا به زبانشناسی بازگرداند و به همراه آن، نقش الفبا و پیدایش انتزاعیات در ایجاد بی نظمی زبانی بسیار مهم شد. این بخصوص در ترکیب زبانشناسی لکانی با روانکاوی فروید و یونگ بسیار کارگر بود. چون روانکاوی، توجه خاصی روی کهن الگوها و مطالعه ی ادیان داشت و خدایان و شخصیات اسطوره ای را جنبه های مختلف روان انسان و نمادی از تحریکات ذهن توسط نیروهای درونی و بیرونی میدانست. آنوناکی ها که به غلط خدایان نامیده میشوند، به انواع و اقسام تصاویر آشنا فرافکنی میشوند و جانوران، گیاهان، ستارگان و عناصر طبیعت را به نمادهای خود تبدیل میکنند و این نمادها به واسطه هایی برای درک صفات یک خدای جامع که جهان و قوانینش را ایجاد کرده است بدل میشوند. اما الفبا و دستور زبان، با انتزاعی کردن کلمات تصاویر و گذاشتن خطوط ناآشنا به جای تصاویر اشیاء، فضایی برای ایجاد یک گستره ی کاملا انسانی و غیر طبیعی در ذهن ایجاد کرده که چون چیزی از خدا در آن نیست فقط جایگاه شیاطین میتواند شود و بدترین کابوس های غیر طبیعی انسان در آن شکل میگیرند. در مطالعه ای در باب مقایسه ی بیماران شیزوفرنیک از هندوستان، غنا و امریکا معلوم شد که توهمات بیماران هندی و غنایی اغلب بی ضرر و گاهی به سبب ملاقات با درگذشتگان مفید بوده است. درحالیکه بیماران امریکایی به توهمات هذیانی مخوف و ناخوشایندی دچار میشدند و دلیلش این بود که جامعه ی امریکا بسیار بیش از جوامع بیسواد و کمسواد هندوستان و غنا، به کاغذبازی اداری و سواد الفبایی آمیخته است. یعنی باسوادها نیروی شیطانی بیشتری در خود ذخیره دارند و همیشه هم بدترین صدمات را به مردمان زده اند. چون به مرور، آنها اسیر نیروهایی غیر طبیعی میشوند که به جای خدایان و حتی گاهی به نام آنان، مردم کمسواد و تحریک پذیر را به آن سمتی که میخواهند راه میبرند. اولین تظاهر این نیروی شیطانی در قالب پیدایش مذاهب و روحانیون آنها بوده است که اغلب تنها باسوادهای جامعه ی خود و چپاول کننده ی مردم خود بوده اند. آنها خدایان را به نفع خود تحریف میکردند و کم کم، یک خدای جدید ولی هنوز تحت تاثیر خدایان قبلی را جانشین خدایان قبلی میکردند. زمانی که مردم آنقدر از نظر روانی تحریف شدند که دیگر به آن خدا نیازی نبود، رقبای باسوادتر روحانیون، اصلا خدا را انکار میکردند و سعی میکردند مردم را در یک وضعیت فرهنگی جدید به نفع خود و نیروی شیطانی راهبر خود قرار دهند. در تاریخ مدون هم میبینیم که گسترش دهندگان تجارت و تمدن، فنیقی ها هستند و آنها به هر جایی که وارد میشوند حداقل یک معبد جدید بنا میکنند و البته فنیقی ها مخترعین الفبا نیز تلقی میشوند. گسترش تمدن آنان با دریانوردی تجاری، کاملا در ارتباط با گسترش تمدن غربی با دریانوردی تجاری و البته گسترش سوادآموزی توسط وابستگان هر دو تمدن است. فنیقی ها مرحله ی ماقبل یهودی-مسیحی غرب مدرن را نشان میدهند که در آن، هنوز خدایان برای شکل دهی به فرهنگ جدید لازم بودند. حرکت کشتی جامد فنیقی ها در دریای سیال به سمت یک مقصد جامد دیگر، همان بهره گیری آنها از سیالیت اثیر به واسطه ی الفبا و زبان است که از یک فرد یا جامعه ی دچار فضا به یک فرد یا جامعه ی دچار فضای دیگر، تغییر محل و ماهیت میدهد. دریای مایع خود در یک محیط جامد شناور بود که گودی کاسه مانند آن، محل تجمع آب میشد. در کیمیاگری پلسوس، میخوانیم که چطور یک کاسه ی پر آب که درونش حروف الفبا درج شده اند کیفیت جادوگری و طلسم سازی می یابد. کلمه ی «دیکته» که در زبان های غربی به معنی املا است، دراصل نام یک فرقه ی جادوگری یهودی و مبتنی بر ورد و کلمات جادویی بوده است. در متون دندره ی مصر، کشتی ها و دریانوردان تحت حمایت هاثور قرار دارند و هاثور، بنا بر این متون، در جبیل لبنان ساکن است؛ یک قلمرو فنیقی که هاثور الهه ی مصری، شکل گسترش یافته ی الهه ی آنجا به نام بعلات جبیل بوده است.:

Stolen history and psychoanalysis: frosty chud: stolen history: nov17,2022

هاثور، تلفظی قبطی از نام عیشتار الهه ی کلدانی است. عیشتار در اصل عاثتر خدای دوجنسه ی زهره در اساطیر عربی است که گاهی به شکل مرد و گاهی به شکل زن ظاهر میشده است ولی در فرم عیشتار، در هیبت زنانه ی خود تثبیت شده است. این الهه را در شامات بیشتر عیشتاروت یا استارته یعنی عاثتر مونث میخواندند. او در اساطیر یونانی-رومی با نام های آفرودیت و ونوس شناخته میشود و تحت همین نام ها با بیبلوس یا جبیل لبنان مرتبط میگردد. در این افسانه ها ونوس شوهر خود وولکان را که خدای صنعت و مقیم در زیرزمین آتشفشان ها است برای عشقبازی با آدونیس شکارچی جوان جبیل ترک میگوید اما با قتل آدونیس به دست یک گراز عزادار میگردد تا این که آدونیس دوباره زنده شود و به نزد او برگردد. دراینجا اتحاد ونوس و آدونیس، همان اتحاد دو نیمه ی مردانه و زنانه ی زهره در یک ایزد است. آدونیس در جبیل، همان تموز خدای طبیعت است که در ایام تبعیدش به جهان زیرین، خزان رخ میدهد و با بازگشت او دوباره بهار میشود. ظاهرا وولکان شوهر ونوس، فرم جهنمی او در جهان زیرین است. در اساطیر دیگری به جایی وولکان، هادس فرمانروای دوزخ را داریم که پرسفونه –نامی دیگر برای جنبه ی زنانه ی عاثتر- را میدزدد و به جهان زیرین میبرد و در این مدت، دمتر مادر پرسفونه و الهه ی زمین، غمگین است و طبیعت هم با غم او دچار خزان میشود تا این که در اول بهار، پرسفونه برمیگردد و طبیعت دوباره جان میگیرد. عید اول بهار، در اروپا به نام عیشتار، ایستر نام دارد و همان عید پاک یا زمان از قبر در آمدن عیسی به جای تموز است. قبل از عید پاک، چله ی پرهیز رواج دارد و معادل چهل روز روزه گرفتن رومیان برای همدردی با دمتر در عزاداری برای دخترش است. پرسفونه را در روم، لیبرا میخواندند که شکل مونث لیبر لقب دیونیسوس باخوس است و دیونیسوس نیز از اشکال توسعه یافته ی آدونیس و بنابراین فرمی از تموز است. رونق بهاری عیشتار با افزایش امکانات تمدن مقایسه میشده که وولکان صنعتگر آن را تهیه نموده است. وولکان با نمرود بنیانگذار تمدن بابل مقایسه شده و چون نمرود نیز همان نینوس کشورگشا است عیشتار نیز با سمیرامیس همسر نینوس تطبیق میشود که او هم بانی شهر بابل تلقی شده است. ارتباط او با بابل، به سبب آن است که شهر بابل، کالبد عیشتار و همان چیزی است که در نوشته های یهودی، فاحشه ی بابل نامیده شده است. تجسد الهه در شهر، در نامیده شدن الهگانی چون کوبله، رئا و دایانا در نوشته های رومی به الهگان حامی ساختمان ها و برج ها نیز بازتاب دارد. آستارته نیز در سیسیل، به شکل ملکه ای در جوار شیران که یک برج به جای تاج او است، تصویر میشده است. هسیخیوس متصدی مصری کتابخانه ی پالاتین در رم نوشته است که آستارته از درون تخم مرغ بزرگی درآمد که از آسمان به درون رود فرات افتاد و پس از مدتی شناور بودن در آن، در ساحل سوریه پهلو گرفت و کبوتران از آن مراقبت کردند تا این که ونوس که او را آستارته و دی سیریا نامیدند از آن خارج شد. این داستان شبیه داستان بزرگ شدن سمیرامیس توسط کبوترها است. تخم مرغ بزرگ جانشین تخم کیهانی است که مثال تمام موجودات از آن برآمد و شناوریش بر آب، به سبب تطبیق آن با کشتی نوح است که در آن هم از تمام موجودات جفتی بود. کشتی نوح را هم کبوتری به سرمقصد رساند. آب دراینجا حکم دریای آسمانی را دارد و تخم مرغ حکم زمین شناور در آسمان را. کلمه ی عبری برای تخم مرغ، "بیض" بوده که بعد به تخم تمام موجودات که از آن بچه به دست می آید فرافکنی شده و بسته به مذکر و مونث بودن بچه، بیض یا بیضه نامیده میشده است اما ارتباط تخم مرغ با الهه سبب تثبیت لغت مونث بیضه روی تخم مرغ شده است. در عین حال، اصل آن یعنی "بیض" در کلدانی و فنیقی به ترتیب "بیت" و "بث" تلفظ میشده که هر دو لغت در عبری به معنی خانه اند. زمین هم خانه ی همه ی موجودات تلقی میشده است. تبدیل زمین به سرزمین خانه ها کار نمرود بود که با ایجاد معماری و شهر، انسان را از خطر درندگان ایمن کرد و ازاینرو نامبردار به فرونیوس (فرعون) یعنی منجی شد. پاوسانیاس اختراع آتش را کار فرونیوس دانسته است و آتش هم همان چیزی است که در زمان تاریکی و آسیب پذیری انسان ها در مقابل درندگان، آنها دور آن جمع میشدند. نمرود عامل جمع کردن آدم ها دور هم است و هم آتش و هم شهر چنین خصلتی دارند. حتی جشن های آتش به افتخار یوحنای تعمیددهنده در انقلاب تابستانی ممکن است در اصل به افتخار نمرود باشد. به روایتی نمرود، پس از شکست دادن دشمنانش، زمین را به مقصد دریا ترک گفت. ظاهرا این برای تبدیل او به فرم دیگری از تموز یعنی اوآنا یا اوآنس است که در قالب مردی ماهی پوش، از دریا بیرون آمد و تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین اگر نمرود در قالب یک منجی یا فورونیوس بخواهد از دریا بازگردد، باز هم در قالب اوآنای ماهی پوش بازخواهد گشت و یوحنا تلفظ دیگر همین اوآنا است. یوحنا نیز همچون عیسی در زمان خود به مسیح تعبیر شده بود و بنابراین او هم مثل عیسی میتواند در قالب یک منجی بازگردد. کلاه اسقف های مسیحی درست مثل کلاه اوآنس، شبیه یک سر ماهی با دهان باز رو به بالا است. اوآنس در مقام یک منجی ماهی گون، با داگون خدای ماهی مانند مشرکین در تورات تطبیق شده است. سنت جروم، داگون را "پیسکیم موئریریس" یعنی ماهی غمگین نامیده است و این یادآور مقایسه ی عنوان باخوس –لقب دیونیسوس- با "بکاء" به معنی گریه و سوگواری است. هسیخیوس نوشته است که برخی باخوس را ایکتیس یعنی ماهی میخواندند و کلمه ی پیسکه برای ماهی نیز قابل مقایسه با نام باخوس است. به نوشته ی پوزانیاس، برای فورونیوس، در سالگرد او مراسم دسته جمعی سوگواری برگزار میکردند. فورونیوس هم یک فرم مادینه به نام فورونیا داشت که کیش او آمیخته به آتش پرستی بود و به نوشته ی پلینی و استرابون، مراسم آتشینش در زیارتگاه آپولو خدای خورشید در سوراکته برگزار میشد، جایی که در آن، کاهنان با پای برهنه از روی آتش میگذشتند. آپولو درآنجا به ژوپیتر آنخور یعنی ژوپیتر جوان مشهور بود همانطورکه میدانیم آپولو را همیشه به شکل یک مرد جوان تصویر کرده اند. ارتباط خورشید با آتش، علت برگزاری جشن های آتش یوحنا همزمان با فرمانروایی خورشید در درازترین روز سال یعنی انقلاب تابستانی است. عبور از میان آتش توسط کاهنان، کیفیت پاک کردن گناهان را دارد. در آیین های زرتشت و دروئیدی هم آتش، پاک کننده ی گناهان و تطهیرکننده است. ارتباط همزمان با آپولو و باخوس نشان میدهد که این تطهیر با گرمای آتش در ارتباط است چون دوران بین ظهور و افول خدا را در گرمای فصل تابستان خلاصه میکند. در این راه، اوآنس که با نام یوحنا در اول تابستان به دنیا آمده، در ابتدای پاییز با نام سنت باکوس شهید میشود. سنت باکوس همان باخوس یا دیونیسوس است و شهادتش همان قتل خشونتبار دیونیسوس زاگرئوس تراسی توسط تیتان ها و قتل خشونتبار دیونیسوس مصری یعنی ازیریس توسط برادرش تایفون. شهادت سنت باکوس در هفتم اکتبر رقم میخورد و شهادت یکی دیگر از مدل های محلی دیونیسوس، دو روز بعد در نهم اکتبر، به صورت یادبود شهادت سنت دیونیسیوس الوترئوس درآمد. وی همان سنت دنیس قدیس حامی شهر پاریس است که سرش را قطع کردند و جسدش را به رود سن انداختند اما درحالیکه سر خود را به دست داشت از رود سن بیرون آمد و مسافتی را راه رفت درحالیکه لژیونی از فرشتگان به دنبالش روان بودند. این داستان قابل مقایسه با تکه تکه شدن جسد اورفئوس توسط باکانت ها و شناور شدن سر بریده اش روی رودخانه است؛ همچنین با انداختن جسد ازیریس به رودخانه و انتقال آن با جریان آب به دریا. ظاهرا چنین داستانی است که به صورت سفر نمرود به دریا توسعه یافته است و انتظار بازگشت او با لشکر فرشتگان را ایجاد نموده است. ظاهرا در روایتی دیگر، او به جای خورشید، از اعتدال پاییزی شروع به ضعیف تر شدن کرده و فقط در اوج تاریکی روزانه در انقلاب زمستانی بوده است که کلا صحنه را ترک گفته و درست همان زمان، خورشید دیگری به نام عیسی مسیح متولد شده است. انقلاب زمستانی را به برج دی نسبت میدادند که صورت فلکیش جدی یا بزماهی بود. در این هنگام، خزان به صورت هیولای تایفون ظاهر شده بود و خورشید سابق تبدیل به پان خدای بزمانند شده بود که از دست تایفون، به آب میپرد و تبدیل به یک موجود نیم بز-نیم ماهی میشود که نماد جدی است. پان را اینووس مینامند که تلفظ دیگری از اوآنس است. معادل عبری اوآنس، "ها آنش" است که به سادگی به معنی انسان است. درواقع اوآنس و پان، فرم های دیگر آدم هبوط کرده و همهویت شده با شیطان بزآسایند که با انقلاب مسیحیت، از صحنه ناپدید میشود و نوع دیگری از انسان جانشینش میشود.:

“two babylons”: alexander hislop: chap3: sect2,3

اگر با تولد یهوه در قالب مسیح، شکلی از انسان جانشین شکل دیگری از آن شده باشد و این جانشینی برای یک سال کیهانی یعنی یک دوره ی زمانی مشخص اعتبار داشته باشد، پس بلاخره قرار است این سال تمام شود و تاریخ مصرف یهوه هم با آن به پایان برسد. عجیب این است که انگار یهوه از همان زمانی که خلق شده است، در انتهای دوران خود قرار دارد چون او را به جای یک نوزاد، در هیبت یک پیرمرد ریشو تصویر کرده اند. او ابتدای مسیح نیست؛ انتهای آن است. تصویر او با تصویر ژوپیتر یا زئوس رئیس خدایان یونانی-رومی مطابقت ندارد و آن خدا را در لاتین، جووه میخواندند که تلفظ دیگر نام یهوه است. جووه پرده ی آخر شخصیت آپولو در ابتدای نمایش است ولی در شکل یک یهوه ی بی ابتدا و بی انتها فریز شده است؛ گویی که این خدا مبتلا به زوال ابدی است. یهوه در کابالا با آدم کدمون تطبیق و جهان کالبد او خوانده شده است. این دقیقا همان تصویر وحدت وجودی کریشنا در اساطیر هندو است با این تفاوت که کریشنا به شکل یک جوان ابدی تصویر میشود. کریشنا به مانند کریست یا مسیح، زمانی متولد میشود که پیشگویان او را عامل سقوط یک پادشاه ظالم میخوانند و به مانند مسیح، به طرزی معجزه آسا از قتل به دست شاه دشمن خو نجات می یابد و به مانند مسیح، در شکل یک مرد جوان به قتل میرسد. در عین حال، او دربردارنده ی روح حیات است و مرگ او، نمادی از مرگ دائم موجودات در وجود او است که هرچقدر هم عمر کرده باشند در مقام کریشنا جوانند. بنابراین او جوانی است که مدام نو میشود؛ ازجمله در افکار. یونگ، خدا را چه در هیبت کریشنا و چه در هیبت مسیح، تجسمی از ناخودآگاه جمعی انسانها میبیند که آن هم مدام در حال مردن و باززاده شدن یعنی تغییر شکل است ولی فرد معرفی شدن کریشنا و مسیح، میتواند نشانگر این باشد که برخلاف نظر یونگ، خدا هم دربردارنده ی ناخودآگاه جمعی و هم دربردارنده ی خودآگاه فردی است و این گونه نیست که آدم ها دربست، تابع شرایط باشند و اینت بشود جبر ایزدی.:

“carl jungs archetypes explain the tight situation india is in”: abhi shek: sep20,2022

شاید غروب و پیری خدا، همان فرو رفتن خورشید در افق زمین و کنایه از زمینی شدن خدا باشد. وقتی خدا مادی شود، تابع جبر فیزیک و ازجمله جبر افکار عمومی میشود و طغیان علیه وضع موجود برای فرد ناممکن میگردد مگر این که فرد علیه خدا –با فرض این که خدا ناخودآگاه جمعی است- شورش کند که البته فلسفه های مادیگرای امروزی از افکار عمومی تغذیه میکنند و به زبان بی زبانی، خودشان را خورشید تولد شده در کریسمس جدید میبینند که هنوز چیزی شبیه یهوه ی فریز شده در وضع موجود و لحظه ی مرگ است و فقط به جای جبر آسمان، از جبر جغرافیا و جبر نژاد و جبر ژنتیک و جبر آموزش و خلاصه همه ی این جبرهای زمینی فرض میکند تا ثابت کند حتی از «پدر آسمانی» مسیح هم به یهوه ی اصیل کابالا نزدیک تر است. این حتی در زبان عرفان کابالا شیادی است چون همانطورکه دیدیم عرفان با فرض یک وضعیت سیال در پدیده ها شکل گرفته و بر اساس آن، باید به همان اندازه ی ناخودآگاه جمعی، خودآگاه های فردی و جمعی نیز جزو وجود الهی باشند و البته چنین وجود الهی ای چون خالق دنیا است از جنس جمود نیست و بیشتر اثیری است و جامد کردن آن در قید و بند جبرهای فیزیکی جایز نیست. بدون شک، کسانی که این شیادی را مرتکب میشوند همان هایی هستند که جبر افکار عمومی با هیاهوهای رسانه ای را باعث میشوند تا ناخودآگاه جمعی را بسته به منافع قدرتمداران به روز کنند و این به معنی آن است که آنهایی که میگویند خدا وجود ندارد، فقط در یک زمینه ی اثیری-فیزیکی، با کلمات بازی میکنند؛ بر اساس همان قانون بازی های زبانی لکان.

غزه: زخمی برای عفونی کردن روح جهان

نویسنده: پویا جفاکش

حیات وحش باستانی یوکاتان

در غرب، خاخام هایی هستند که مدعیند نام شبه جزیره ی یوکاتان در مکزیک، از یقطان می آید که همان قحطانی ها یا اعراب ماقبل اسماعیل هستند. این خاخام ها همچنین رود می سی سی پی را از آب یکی از 4رودخانه ی بهشت عدن میدانند. این اعتقادات، وامدار دورانی در قبل از قرن بیستم است که کسانی منطقه ی امریکا را سرزمین بهشت عدن به جای ارض موعود تورات و البته محل زیست آدم و حوا، وحوش اولیه و غول ها و جن ها تلقی میکردند. خیلی از این تفکرات، نتیجه های مستقیم و غیر مستقیم گزارش جوزف هاکوهن، مورخ یهودی متولد جنوآ –منسوب به قرن 16- از کشف امریکا است که در قرن 19 به انگلیسی پر غلطی ترجمه شد. این گزارش در همان زمان برای جور در آمدن با تاریخ تهیه شده ی ژزوئیت ها برای اروپا دچار جرح و تعدیل شد ولی چون هنوز تاریخ امریکا دقیقا تنظیم نشده بود، خیلی از تصورات آن زمان درباره ی امریکای دوران کشف توسط اروپاییان را در خود هنوز دارد. اسم بعضی کشورها و اقوام هنوز به مدل قدیم حفظ شده است؛ مثلا آلمانی ها را اشکناز میخواند و لغت «اسماعیلی» را جا هایی مستعمل میکند درحالیکه امروزه «اسماعیلی» همه جا با «عرب» به طور کلی جانشین شده است. در این کتاب، کاشف امریکا نه کلمب –که کتاب حتی از او نامی نمیبرد- بلکه امریکو وسپوچی است و او در امریکا با بومیانی که به زبان اسماعیل (عربی؟) تکلم میکنند روبرو میشود. امریکو وسپوچی هم معاصر کلمب و به اندازه ی او یهودی و جنوآیی و البته در خدمت اسپانیا تصور میشود. وی اولین کسی تلقی میشود که فهمید در یک قاره ی جدید است و برای همین اسم قاره به نام او شده است. هاکوهن هم البته میگوید قاره به نام امریکو وسپوچی "امریکا" نامیده شده، ولی اضافه میکند آنجا قبل از وسپوچی به نام های "کولوبیکان" و "پرو" نامبردار بوده است که به نظر میرسد کولوبیکان به معنی سرزمین کلمب و معادل دقیق کلمبیا باشد. اولین بومیانی که وسپوچی با آنها برخورد کرد مردمی فقیر و ساده زی بودند که وسپوچی و مردمش را به دلیل داشتن سلاح های گرم و مصنوعات عجیب، نژاد خدایان تلقی کردند و به راحتی به بندگی او درآمدند؛ اما به زودی پادشاهی های قدرتمند اطراف که در خدمت "خان بزرگ" و رهبرانشان پیرو اسلام بودند علیه اسپانیایی ها اقدام به جنگ کردند. این یادآور گزارشی دیگر درباره ی حکومت تارتارکس پادشاه کوویراها بر امریکای شمالی است. ک.یراها در زمان سر فرتانسیس دریک، غول هایی بودند که در منطقه ی کالیفرنیا زندگی میکردند. اما تارتارکس عنوانش به معنی شاه تاتار یا مغول است و رهبر مغول ها خان بزرگ چین بود. در گزارش هاکوهن، از شهری بزرگ و آباد با تجار و امکانات فراوان با نام تمیستیتان به میان آمده است که از آن در بعضی منابع دیگر با نام "تمیستان" یاد شده است. استفاده از کلمه ی "ستان" در آخر نامجا که از ویژگی های زبان های ترکان آسیای مرکزی است کمی عجیب است. عجیبتر این که در حدودالعالم، از محلی به نام تامستان احتمالا در ایران کنونی یاد شده که امروزه وجود ندارد. ولی استفاده از لغت تمیستیتان به جای تمیستان هم عمل معناداری است که به مقایسه ی امریکا با آتلانتیس برمیگردد. آتلانتیس سرزمین آتلانت یا اطلس بود که از نسل تیتان ها است و مادرش تمیس نام دارد. پس تمیستیتان را میتوان تمیس تیتان خواند. تمیستان را با تنوچتیتلان یا مکزیکوسیتی کنونی برابر میدانند که پایتخت امپراطوری آزتک بود. تنوچتیلان به معنی گذرگاه الهه ی ماه است. الهه ی ماه آزتک ها مشیکا است که نام مکزیکوسیتی هم از آن می آید. این الهه در بین مایاها "اچیکا" نامیده میشده است. اوشوی هندی که در بین امریکایی ها طرفداران زیادی داشت، نام مکزیک و مشیکا را با مکشیکا تبار همسر آرجونا در مهابراتا مقایسه میکرد. جالب این که "چانگ عه" الهه ی ماه چینی، نامش تلفظی بین مکشیکا، مشیکا و ایچیکا به نظر میرسد. بیشتر خدایان چینی، با بودیسم از هندوستان وارد شدند و به نظر میرسد خدایان سرخپوستان به همراه بخشی از فرهنگشان تحت تاثیر چینی ها و تاتارهای متاثر از آنان باشند. با این حال، پی گیری فرهنگ اولیه در مکزیک –چه آنجا تمیستان باشد و چه نباشد- ممکن نیست. فرانسویان زمانی که آنجا را از اسپانیایی ها گرفتند، با سرزمینی گرفتار تشتت و درگیری های داخلی مواجه شدند و زبان تقریبا فراموش شده ی ناهوآتل را برای ایجاد یگانگی در کشور بر ضد تمام زبان های دیگر، رسمی کردند و با آن، یک فرهنگ کاملا جدید برای مکزیک تعریف کردند و شاید همین در بقیه ی امریکا نیز اتفاق افتاده باشد. ولی تا همین حدی که منتابع به ما اجازه میدهند، میتوانیم بگوییم که فرهنگ سرخپوستی تحت تاثیر فرهنگ های تاتاری بوده و ارتباط اسلام با سرخپوستان نیز باید از طریق تاتارها حاصل شده باشد. این در شرایطی که اروپاییان اراده کرده اند در سرزمینی پر از منابع و معادن چون قاره ی امریکا یک ابرتمدن ایجاد کنند حس خاصی ایجاد میکند. اینجا میتواند ارض موعود باشد درحالیکه انتظار داریم ارض موعود یک سرزمین اسلامی و عربی باشد. برای همین هم تاریخ امریکا و تاریخ اعراب مدام با هم دچار گره خوردگی میشوند. حتی نام قاره ی امریکا قابل مقایسه با موریکا یا سرزمین مورها است و اصطلاح مور معمولا درباره ی اعراب شمال افریقا به کار میرود. ارض موعود جایی بود که در آن، موسی بر نژاد آناکیم یا غول ها غلبه کرده بود و امریکو وسپوچی نیز در امریکا غول هایی از نسل آناک (عناق) را اسیر و در بند کرده و در اروپا به تماشای عموم گذاشته بود. در گزارش هاکوهن، تمدن های امریکا در اخلاق عمومی شبیه اروپاییان توصیف میشوند ولی در مذهب پیرو «بعل و پسرانش» خوانده میشوند که دشمنان یهوه خدای یهودند. در تمیستیتان ملوخ خدای دوستدار قربانی های خونین پرستش میشد که ظاهرا منشا نسبت دادن قربانی انسانی به آزتک ها نیز همین تفکر توراتی است. حتی قتل دریادار ماژلان در گزارش هاکوهن طی جنگ با پیروان ملوخ در امریکا روی داد، البته امروزه محل قتل ماژلان را به جزایر دوردست اقیانوس آرام انتقال داده اند. آیا این ها همه همان جنگ قوم برگزیده علیه دشمنان یهوه در ارض موعود است؟ اگر سلاح ها و امکانات اروپاییان به معجزات پیامبران یهود تعبیر شده و آنها بر بومیان هر سرزمینی همچون نیمه خدایان جلوه کنند، طبیعی است که مذهب فاتحان به سرعت در بین بومیان هر سرزمینی که ارض موعود باشد بازتولید شود، چه در شام اورشلیم کنونی باشد و چه در سرزمین شیر و عسل تری چون امریکای شمالی.:

“AMERICAS DISCOVERY IN JEWISH CHRONICLES”: STOLEN HISTORY: OCT 7,2021

این موضوع کاملا درباره ی ارض موعود امروزی در سرزمین موسوم به فلسطین اشغالی جور درمی آید. چون فلسطین هم اسم قوم نبود مگر بعد از این که اروپاییان تلاش نمودند تا ملت های غیر یهودی مستعمره ی جدید خود را نام نهند. مردم این مستعمره پیشتر به سادگی شامی نامیده میشدند به نام «شام» از ایالات امپراطوری عثمانی که شامل سوریه، اردن، فلسطین، اسرائیل، و لبنان کنونی میشده است. بعد از سقوط عثمانی در حمله ی بیگانگان در جنگ جهانی اول و تقسیم شدن آن بین انگلستان و فرانسه، انگلیسی ها یهودی های اروپایی را به فروانی به این جا منتقل کردند، هرچند کار انتقال یهودیان به اینجا به همت نفوذی های غرب در عثمانی در زمان حیات آن دولت شروع شده بود. بعد از این که انگلستان به ظاهر فلسطین را ترک گفت، یهودیان را صاحبان آنجا کرد. تا آن زمان، یهودیان فقط در زمین هایی که از بومیان خریده بودند ساکن بودند. اما سپس به کشتار و بیرون کردن مردمان عرب از زمین هایشان در یک توسعه طلبی ارضی دست زدند که این موضوع به سلسله جنگ هایی بین کشورهای عربی و اسرائیل منجر شد که نتیجه شان اگرچه افزایش فتوحات اسرائیل بود، ولی سبب محافظه کار تر و نگران تر شدن اسرائیل گردیدند. در این زمان، تروریست های فتح (ساف کنونی) شروع به سیاست ایجاد وحشت در اسرائیل نمودند و امریکا و اسرائیل را وادار به مذاکره با فتح نمودند. اسحاق رابین نخست وزیر اسرائیل حتی حاضر شد تا تاسیس کشور واحد فلسطینی را به رسمیت بشناسد. اما به طور کاملا اتفاقی توسط «یک» ناسیونالیست یهودی افراطی ترور شد و هیچکس هم راه او را ادامه نداد. بعد از مذاکرات نخستین، اسرائیل از دو منطقه ی اشغالی مجزا در دو طرف کشور خارج شد: 1-منطقه ی بزرگتر کرانه ی باختری رود اردن که به طور سنتی وابسته به اردن بود و هنوز هم پادشاه اردن در آن نفوذ دارد 2-نوار غزه در مرز مصر. با این که ساف دیگر عملیات تروریستی انجام نمیداد، اما به قدرت رسیدن گروهک اسلامگرای تروریست حماس در انتخابات برگزار شده در نوار غزه این بهانه را به اسرائیل داد که بگوید نمیداند حماس را سخنگوی فلسطینی ها بداند یا ساف را، و هیچ دولت فلسطینی ای را به رسمیت نشناسد. همچنین اسرائیل و حامیان غربیش، غزه را تحریم کردند و اسرائیل آن را در حصر قرار داد و غزه اکنون فقط از طریق یک باریکه ی کوچک، به مصر متصل است. این که چرا این بهانه به دست اسرائیل افتاد از نامی که برای قوم غیر یهودی اسرائیل تعیین شده بود، معلوم میگردد: "فلسطین". این کلمه نام دشمنان یهودی ها در تورات موسوم به پالستینی ها است: نژادی از جنگاوران شرور و ددخو که از مناطق کرت و یونان و سیسیل به سرزمین یهودیان آمده و جنایات بسیار مرتکب شده بودند و مرکزشان هم شهری به نام "غزه" بوده است. یعنی بومیان از همان اول فلسطینی نامیده شدند تا الی الابد دشمن یهود باشند و با این که فلسطین در مقام مکان نامش بر ایلیا فلسطین که اکنون اورشلیم یا بیت المقدس نامیده میشود، قرار گرفته، اما یک دشمن فلسطینی در جایی به نام غزه بدون این که با اورشلیم هم مرز باشد تخیل میشود و تخیل هم درجا به واقعیت تبدیل میشود. اکنون غزه با کمک های قطر زنده است. مقامات اسرائیل بعد از این که کمک های قطر به جنایات حماس در سال 2023 انجامید، گفتند که فکر میکردند قطر فقط دارد کمک های انساندوستانه میکند نه تسلیحاتی. معلوم نیست چرا چشم های همیشه بیدار و گوش های همیشه شنوای موساد فقط موقع خرابکاری در کشورهای خارجی، کار میکنند و در مورد دشمنان نزدیک دم گوش اسرائیل اینقدر کور و کرند؛ ولی از این گذشته، آیا میتوان باور کرد دولت قطر به عنوان حامی تمام اسلامگرایان دنیا –از اخوان المسلمین مصر تا طالبان و القاعده- و البته کسی که با برگزاری جلسات ملاقات بین طالبان و امریکایی ها، افغانستان را از طرف امریکا به طالبان فروخت، فقط کمک انساندوستانه به حماس اسلامگرا بکند آن هم وقتی که روابط گرم و صمیمیش با اسرائیل اظهر من الشمس است؟ اصلا چرا باید قطر به عنوان بزرگترین پایگاه امریکا در منطقه که بدون اجازه ی امریکا آب نمیخورد، اینقدر اسلامگرای ظاهرا ضد امریکایی تولید کند وقتی رهبران قطر خودشان وقتی کشورشان را به مقصد کشورهای غربی ترک میکنند، هرچه شرع اسلام دستور داده، برعکسش عمل میکنند و ظاهرا خودشان به شرع اسلام اعتقادی ندارند؟ از همه ی اینها مهمتر چرا باید جایی به نام غزه خاستگاه تروریست ها باشد؟ آنجا که جز نام گرفتن به فلسطین ارتباطی با کرانه ی باختری که محل اورشلیم مقدس است ندارد. من واقعا متعجبم که مردم ایران اینها را نمیدانند و هنوز تلویزیون جمهوری اسلامی در کمال وقاحت، موقع صحبت از غزه، تصویر قبه الصخره ی ایلیا فلسطین –آن هم تحت عنوان «مسجحدالاقصی»- را نشان میدهد و ملت فکر میکنند دعوا سر مسجدالاقصی است. غزه هیچ محل مقدس عمومی ای برای مسلمانان ندارد و جز این که همنام پایتخت دشمنان اهریمنی یهود در تورات است، هیچ دلیل ایدئولوژیکی برای «نابودکردن» اسرائیل ندارد. معنی نام غزه پاسخ بسیاری از این سوالات را خواهد داد.

«غزه» در زبان عبری به معنی بز و ریشه ی لغت goat در غرب به همان معنا است. بز در فرهنگ یهودی، جانور قربانی ازجمله در مراسم یوم کیپور بوده است. گناهان قوم را مینوشتند و دور گردنش می انداختند و قربانیش میکردند. درواقع او با نوشتن گناهان به پایش شرور میشود تا شرارت اربابش بی مجازات بماند. لغت "غزه" مرتبط با "غزا" به معنی جنگ و "غازی" به معنی جنگجو هم هست چون جنگجویان هم جانشان را فدای رهبران سیاسی میکنند و به جای آنها قربانی میشوند. همانطور که بز بار گناهان ارباب یهودیش را «به گردن می گیرد»، غزه هم وظیفه دارد گناهکار باشد تا جنایات اسرائیل در حق همه ی «فلسطینیان» چه در نوار غزه و چه در کرانه ی باختری توجیه شود؛ مثلا در همین سال 2023 که حماس –آن هم در یوم کیپور- به اسرائیل حمله کرد و شهرک نشینان اسرائیلی وسط دعوا به روستاهای کرانه ی باختری حمله بردند و زمین های آنها را تصرف کردند و هیچ کس هم چیزی نگفت (این هم جالب است که تا حالا هیچ کدام از رهبران حماس، تقصیر گروگانگیری امسال در اسرائیل را به عهده نگرفته اند و معلوم نیست واقعا چه کسی در حماس اینقدر به دولت متزلزل نتانیاهو در اسرائیل خیر رسانده است). اهالی غزه میمیرند چون درست مثل نامشان بز قربانیند و البته رهبران حماس جزو این قربانی نیستند چون آنها الان نه در غره که در جایگاه های امن خود در قطر و ترکیه ساکنند و قرار هم نیست حزبشان با مردن چند هزار آدم «بی ارزش» از بین برود. نکته ی دیگر این که تلفظ عبری دیگر لغت غزه «عزا» است که در عربی به مفهوم مراسم نوحه برای مرگ عزیزان به کار میرود و از همان اول هم قرار بوده در غزه همیشه عزا برگزار شود.

درباره ی این که بز قربانی چطور به دشمنان تسری یافته است، باید به ارتباط های لغوی اروپایی-مسیحی زبان های عبری توجه کرد. لغت «غزه» با لغت آلمانی ghust به معنی بیگانه مرتبط است که تلفظ دیگر آن guest ابتدا به همان معنی بیگانه و سپس تر به معنی مهمان به کار رفته است. از همین ریشه کلمه ی host درمی آید که به طرز متناقضی هم به معنی دشمن است و هم به معنی پذیرایی از مهمان، چون دشمن و مهمان هر دو بیگانه اند. ضمنا دشمن و مهمان هر دو از راه دور می آیند و ریشه ی نامشان از gos به معنی قدم زدن می آید. هسته ی gos را go به معنای رفتن تشکیل میدهد و در زبان های سامی، لغات "گو" و "کو" برای گاوها، بزها، گوسفندان و آهوان به کار میرفتند. ارتباط آنها با قدم زدن به سبب ارتباطشان با مهاجرت و این واقعیت است که مدام به جایی که باران باشد مهاجرت میکرده اند:

Chronologia.org: g,h

نکته ی جالب این است که یهودیان نیز از عبرانیان برخاستند که نامشان از ریشه ی عبور به مفهوم حرکت است. شاید مرز مشترک عبرانیان با "گوس" و "غزه" در یهودیان اشکنازی باشد که با سقوط عثمانی صاحب فلسطین شدند و از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده بودند. چون اشکنازیان نامشان برخاسته از ایشغوز یا اسکوت به معنی غزهای متحد است. غز به معنی کوچنشین خود از همان ریشه ی گوس است. در آلمان که خیزگاه اشکنازیان بود غز را گوت تلفظ میکردند. هم غزها و هم گوت ها به عنوان فاتحان روم مفتخر بودند. روم مفتوح گوت ها در ایتالیا بود و روم مفتوح غزها قستنطنیه یا استانبول ترکیه جایی که امپراطوری عثمانی را بنا نهادند. قزاق ها یا غزهای فاتح قستنطنیه، تابع رئیسی بودند که هثمان یا اوزمان (غز بان) یعنی رئیس کوچنشینان خوانده میشد. اصطلاح "باند" که در غرب به معنی گروه تابع یک رئیس به کار میرود نیز از زبان قزاق ها برخاسته و در نزد آنان به معنی دسته ی گوسفند و گوساله و دام های کوچک جثه است. روم نیز برای اینان چیزی شبیه اورشلیم است که اول از بین میرود و بعد توسط یک شاه یهودی زده مثل شاه خزر احیا میشود و شاید حتی لغات قیصر و سزار برای شاه روم هم با عنوان خزر برای قوم غز تطابق داده شده باشند. در زبان های اروپایی، اول خیلی کلمات، یک "پ" قرار میگیرد که راحت می افتد؛ مثلا "پروس" که تبدیل به "روس" میشد. در مورد رم هم چنین است: یک "پروم" داریم که میتواند تبدیل به رم شود ولی درنهایت به صورت شهری مجزا از رم به نام پارما در ایتالیا تعیین میشود. رم به عنوان مقر قدرت پاپ، موقعیتی شبیه بیت المقدس عیسی مسیح دارد و پروم هم مثل بیت المقدس خراب و بازسازی میشود: مارک آنتونی آن را خراب میکند و اگوستوس آن را بازسازی میکند و جالب این که این شهر بعدا نامبردار به کریسوپولیس میشود. این نام هم میتواند به معنی شهر مسیح باشد و هم به معنی شهر کورش که نامش شبیه به کریست یا مسیح است و به مانند او مسیح خوانده شده است چون اورشلیمی را که بابلیان نابود کرده اند دوباره میسازد. "کور" به معنی ارباب که هسته ی نام کورش است خسور هم تلفظ میشود که به قیصر و سزار بدل میشود. کور خود از ریشه ی "آر" یا "آری" یا "آریوس" به معنی شیر است که "ری"، "رگیس" و "رئیس" به معنی شاه از آن می آیند. لئو در یونانی و لاوی در عبری تلفظ های دیگر این لغت و به معنی شیرند و البته شیر نماد سلطنت و نماد خدای یهود است.:

Chronologia.org: issue 2369

کورش شاه پارسیان است و صورت دیگر نامش در تورات یعنی اخشوارش تبدیل به خسروئس یا خسرو عنوان شاهان ساسانی شده است. با ساسانیان پارس بلافاصله به صحنه ی بعدی روم شرقی یعنی اسلام عربی زبان عثمانی پای مینهد. آخرین شاه ساسانی قبل از حمله ی اعراب مسلمان، یزدگرد نام دارد و این یزدگرد موسوم به یزدگرد سوم، ظاهرا شکل دیگر کورش و در اصل، تکرار یزدگرد اول است که به اخشوارش تورات نزدیکی زیادی دارد. یزدگرد اول هم مثل کورش، یهودیان را مینوازد و رش گلوتا یا اشرافیت یهود را در کشور خود قوی میکند و مورد خشم مقامات قرار میگیرد. حتی یکی از مقامات یهودی وقت، یزدگرد را کورش زمانه میخواند. درست مثل اخشوارش که در قدرت دادن به یهودیان، تحت تاثیر یک زن یهودی به نام استر است، یزدگرد نیز تابع ملکه ی یهودیش شوشاندخت دختر رش گلوتک شاه یهودیان است. در این اسم، شوشان شکل عبری اسم عربی دخترانه ی سوسن تلقی میشود. در کتاب پهلوی شهرستان های ایران، نام شهرهای شوش و شوشتر از شوشاندخت همسر یزدگرد آمده است و این خیلی جالب است چون سوزیانا یا شوشان محل حکومت کورش و دفنگاه دانیال نبی در نوشته های یهودی و یونانی است. یزدگرد از پیشگویان میشنود که طالع پسرش از شوشاندخت به نام «بهرام»، نحس است و چون از این طالع نحس برای خود بیم دارد، او را به نزد نعمان شاه اعراب حیره میفرستد تا حتی المقدور از پایتخت دور باشد. بهرام در بین اعراب، تربیت عربی می یابد و مثل عرب ها فکر و عمل میکند و با آنها بیش از پارسیان دمخور میشود. با مرگ یزدگرد، بزرگان که میخواهند میراث او را نابود کنند خواهان به قدرت رساندن پسران او نیستند. اما در همین زمان، خاقان ترک از شرق به کشور حمله میکند و تنها با دخالت بهرام و لشکر اعراب منذری او است که کشور نجات می یابد. درنتیجه بهرام به شاهی میرسد و شیوه های جدید حکومت را به راه می اندازد. از مملکت رومی زدایی میکند و مسیحیان را آزار میدهد بطوریکه کلیسای مسیحیان ایران از کلیسای بیزانس جدا میشود و به مسالک مسیحی متفاوت روی می آورد. در عین حال، بهرام به سبب کشتن یک اژدها با هرکول و سنت جورج قابل مقایسه است و یک مدل بومی از قهرمان مسیحی نیز به شمار میرود. فرجام او نیز غیر عادی است و روزی زمین دهان باز میکند و او و اسبش را میبلعد و پس از آن، هیچ کس از او خبر ندارد.:

Chronologia.org: issue 105997

اگر خسرو را تلفظ دیگر قیصر بدانیم، در این صورت، فتح ایران توسط اعراب پس از یزدگرد اول همان فتح ایران توسط اعراب پس از یزدگرد سوم و معادل فتح مصر و شام از روم شرقی توسط اعراب مسلمان است. بهرام به عنوان پسر نسخه ای از استر، غایت یهودی زدگی ایران یا همان روم است و حکومت یک یهودی بر اعراب فاتح، به این یهودیت، رنگ عربی میدهد و البته بهرام نوه ی رش گلوتک و بنابراین هنوز جزو رش گلوتا (اشرافیت یهود) است و مذهبش اسلام یهودی تبار هم به اندازه ی مسیحیت رومی شرقی و غربی تابع رش گلوتا است. درواقع او به عنوان کهن الگوی اسلام حکومتی عثمانی، داستانی شبیه به کنستانتین بنیانگذار روم مسیحی قستنطنیه دارد چون بخشی از یک سیستم داستانسازی تکراری برای نقاط مختلف دنیا است که در همه ی آنها یک بنیانگذار با برگرداندن نظم به کشوری بحران زده، موفق به ایجاد یک سیستم فرهنگی جدید میشود.

ویل اسکارلت، مسیحیت و اسلام را به یک اندازه مدل هایی از یهودیت میبیند که بعدا برای تفکیک خود از یهودیان، نام دیگری به مذهب خود داده اند. اما به عقیده ی اسکارلت، چنین چیزی به این خاطر ممکن است که خود یهودیت هم درست مثل مسیحیت و اسلام، بار نژادی نداشته و از عضوگیری از میان نژادهای مختلف پدید آمده است و بعدا به خود مفهوم نژادی داده است. به همین دلیل هم بیشتر یهودیان، اشکنازی و از نسل ترکان یهودی شده ی خزرند. اسکارلت به این موضوع توجه میکند که بررسی های ژنتیکی از اشکنازی ها آنها را دارای اختلاط های نژادی گوناگون نشان میدهد و ته مایه ای از ژنتیک خاورمیانه ای که در آنها وجود دارد به جای نزدیکی به اعراب فلسطینی، نزدیک به ژنتیک مردم [شمال غربی] ایران است. اسکارلت معتقد است عامل یهودی سازی های موازی ای که بعدا به ادیان مختلفی چون یهودیت و مسیحیت و اسلام هویت داده اند در یک جریان سیاسی با منشا واحد است که در تلاش برای مدیریت کردن گروه های کثیری از مردم بوده است. اسکارلت به پیروی از جیم دایر معتقد است که این جریان سیاسی، بیشترین امکانات را به دنبال یک فاجعه ی کیهانی –احتمالا برخورد شهابسنگ با زمین- که باعث تغییرات ناخوشایند زمینشناختی و آب و هوایی در زمین شد، در نزد خود حفظ نمود و توانست مردمان را قانع به شهروند شدن در کشورهای بزرگ کند و اگرچه آنها را به وعده ی زندگی بهتر به خود جذب نمود، اما از ابتدا قصد داشت برای حفظ قدرت، میل انسان ها به بهبود زندگی را وارونه کند. انسان تا قبل از آن، همیشه به نیروهای طبیعت با ترس و احترام برخورد میکرد ولی یهودیت، اجسام طبیعی و جانوران را موجوداتی بی ارزش میخواند که همه در ید قدرت خدایی نادیدنیند و بنابراین انسان ها را به غارت طبیعت تحت رهبری خود حریص میکرد. اما این قرار بود به زودی به ضد خود تبدیل شود. چون وقتی که لذت های طبیعی بی ارزش و نامقدس باشند خودبخود با خود پوچی می آورند و این احساس پوچی، برای این که مردم آماده ی قربانی شدن در راه قدرت های سیاسی باشند لازم بوده است. رودلف اشتاینر توجه کرده بود که در بخش اعظم ادبیات مغربزمین، همیشه قهرمان یک انسان پوچ و خالی از درستی اخلاقی است که مدام همه چیز برای او بدتر میشود تا آن که بلاخره میفهمد جز قربانی کردن خودش، فایده ای برای جامعه نخواهد داشت و احتمالش هم زیاد است که در آخر داستان بمیرد. از شوالیه ها گرفته تا ابرمیلیاردرهای مدرن، قهرمانان این ادبیات اغلب تا مغز استخوان درگیر رنج و عذاب روحیند. اینها همه تاکید بر عدم وجود لذت واقعی در این دنیا است و هدفشان بر این است که به انسان ها بباورانند جز رنج، چیزی در این دنیا نصیبشان نخواهد شد و فایده هم ندارد برای تغییر این وضع کاری انجام شود. انسان وقتی این دلزدگی را باور کرد ناخودآگاه یاد این خرافه ی مسیحی می افتد که همه چیز در این دنیا به اراده ی خدا است و لابد اراده ی خدا هم بر رنج کشیدن ابدی ما در دنیا قرار گرفته است. آن وقت پیش خود میگوید باید با خودکشی، خودش را از این رنج نجات دهد. اما خودکشی مخالفت با خدا است چون خدا تعیین میکند کی شما بمیرید. اما یک راه بهتر برای خودکشی وجود دارد و آن این که شما در راه خدا رنج بکشید و بمیرید و همینطور در راه چیزی که جانشین خدا شده، مثل آزادی، میهن، و یا خواست قدرت های رسانه ای. ازآنجاکه به قول اشتاینر، روان انسان، ظرفیت بالایی برای مازوخیسم (خودآزاری) دارد، همیشه افراد زیادی برای رفتن به این راه وجود دارند. بدین ترتیب، یهودیت و هر مذهب و مسلکی که اساسش بر آن باشد، میتواند به داشتن سربازانی غیور و آماده ی قربانی شدن مطمئن باشد.:

“religion: old world vs new world”: will scarlet: conjuringthepast.com

خیلی سخت است که ما انسان ها بخواهیم در عصر رشد تفکر، پیرو چنین آموزه ی ضد انسانی ای باشیم. ما فقط وقتی میتوانیم باور کنیم چنین توهمی به راحتی عینیت می یابد که این عینیت را دقیقا در جایی که قلمرو خدا دانسته میشود ببینیم و این قلمرو خدا مسلما سرزمین ثروتمندی مثل نیویورک امریکا نباید باشد. باید جایی چون فلسطین باشد که یک مشت یهودی آواره و خانه به دوش –فقط برای این که به اندازه ی اسمشان "عبری" باشند- به آنجا فرستاده میشوند تا بومیان را آواره و بی وطن کنند و بدبخت ها همه از شدت ناامیدی از زندگی، تبدیل به سربازان خدا شوند و در حدی اغراق آمیز و تا جایی که رسانه ها اجازه داشته باشند از آن بدبختی منتشر کنند، به مردم این احساس را بدهند که در سرتاسر آن سرزمین –و نه فقط غزه- مردم همیشه در حال کشتن همدیگرند. تمام این بازی رسانه ای روی محور فرافکنی میچرخد. درست مثل یک یهودی قدیمی که امیدوار است آنقدر شخصیتش به بز نزدیک باشد که یهوه قبول کند بز به جای او گناهان به گردن گرفته را انجام داده است، اعراب فلسطینی هم مثل یهودی های فراری از اروپا باید بی وطن باشند تا بار گناهان یهود را به گردن بگیرند و یهود هم البته اسمش یهودی است تا فرافکنی روان یهودی شده ی مردم تمدن جدید به خود باشد و باعث شود فراموش شود که بیشتر ما مثل یهودی های بدنام، تفکر و زندگی داریم.

کورش کبیر و شیرویه: پرده ی خداستیزی در یک سناریوی الهی

نویسنده: پویا جفاکش

در قرن 19 مجموعه اپراها و آثار دراماتیکی در غرب حول شاهزاده ای پارسی به نام "سیروی" پدید آمدند که گفته میشد ادبیاتی بیزانسی حول او از سال 1733 در ایتالیا منتشر شده بودند. در ابتدا سیروی را همان سیروس بنیانگذار امپراطوری پارس در تاریخ هرودت میدانستند که معادل کورش مسیح یهودیان در تورات است. اما درنهایت، سیروس را به سلسله ای در قبل از مسیحیت به نام هخامنشیان متعلق دانستند و "سیروی" را برابر با "شیرویه" پسر خسرو دوم (پرویز) در قرن ششم میلادی در نظر گرفتند. قباد دوم معروف به شیرویه، پدر و 18 برادر خود را کشت تا به تخت سلطنت بنشیند. ولی یک سال بعد از سلطنت، درگذشت و حدس زده میشود توسط نامادریش شیرین که همسر دوم و مورد علاقه ی خسرو بود مسموم و مقتول شده باشد. با مرگ شیرویه، کشور پارس دچار هرج و مرج و جنگ های داخلی شد و در مقابل یورش اعراب و ورود پارس به دوره ی اسلامی خود، ضعیف گردید. داستان دراماتیک سیروی، حول چگونگی بدبین شدن پدرش خسروئس به او و فجایع بعدی میگردد. سیروی در مقابل عشق نامشروع نامادریش لائودیسه –معادل شیرین- مقاومت میکند و از سوی لائودیسه به تلاش برای تجاوز به او متهم میشود؛ تقریبا مو به مو همان داستان یوسف و همسر پوتیفار. این اتهام، سبب برکناری سیروی از ولیعهدی و رسیدن برادرش "مدرسه" به این مقام میشود. بقیه ی داستان، حکایت عشق سیروی به شاهزاده خانمی به نام "امیره ایداسپه" از یک همسایه ی شرقی است که سیروی به دستور خسروئس، پدر و تمام خاندان او را از بین برده و امیره ایداسپه در تلاش برای انتقام است. فومنکو و نوسفسکی، معتقدند که قدما درباره ی برابری سیروس و سیروی اشتباه نکرده اند و سیروی بخشی از گمانه زنی های توراتی برای حل معمای شاه دوران احیای معبد دوم در تورات هستند. در تورات، این شاه با اسامی گوناگون کورش، اخشوارش، داریوش و ارتاخشتر نامیده شده و برخی گمان کرده اند که این ها شاهان مختلفی هستند که همه با هم در دوران زندگی دانیال نبی زندگی میکردند و بنابراین کشور درگیر یک جنگ داخلی بوده که به فروپاشی آن در مقابل هجوم یونانیان انجامیده است. دوران خسرو نیز با شکست سنگین او از هراکلیوس امپراطور روم مصادف بود که بهانه ی موفقیت شیرویه در سرنگونی پدرش شد. خسروئس پدر خسرو در اسم تقریبا معادل اخشوارش است. عزیز شدن شیرین برای او بر ضد ماریا ملکه ی اولش، همان به قدرت رسیدن استر در تورات است. در کتاب استر در تورات، اخشوارش، ملکه ی اولش وشتی را به دلیل مقاومت در مقابل دستور اخشوارش به برهنگی در مقابل دربار، از مقام ملکه را عزل میکند و استر یهودی را ملکه میکند که سبب قدرتمند شدن یهودیان در پارس میشود. داریوش نیز در کتاب دانیال، داریوش اخشوارش نامیده شده و میتواند خود اخشوارش باشد. بنابراین نبرد سیروی با برادرش بر سر تخت سلطنت، همان نبرد سیروس با برادرش ارتاخرخس (ارتاخشتر یا اردشیر) بر سر تخت سلطنت پدرشان به نام داریوش در نوشته های گزنفون است. نوسفسکی معتقد است که این سیروس، همان کورش تورات است ولی درنهایت تاریخنویسان این دو را به دو شخصیت مختلف برداشت کردند و کورش تورات را سیروس بزرگ، و سیروس برادر ارتاخرخس را سیروس کوچک نامیدند. انگیزه ی سیروس کوچک برای شورش علیه برادرش هم اتهامات قبلی برادرش به او بوده است همانطورکه در داستان سیروی هم مدرسه نقش مهمی در بدبین شدن خسروئس به سیروی دارد. اما ارتاخرخس و سیروس کوچک برعکس مدرسه و سیروی، از یک مادر هستند و شاید این به این موضوع ربط داشته باشد که دو همسر خسروئس –یعنی دختر موریس، و شیرین- هر دو ماریا یا مریم نام دارند. به هر حال درباره ی سرنوشت جنگ آنها دو روایت متفاوت به وجود آمده که مطابق یکی سیروس در جنگ شکست میخورد و کشته میشود و در دیگری سیروس پیروز میشود و به حکومت میرسد ولی به زودی در اثر بدخواهی یک ملکه کشته میشود که این ملکه هم میتوانسته هم لائودیسه (شیرین) باشد و هم امیره ایداسپه (همتای تومیریس ملکه ی ماساگت ها در ماجرای قتل سیروس بزرگ). نکته این است که در هر حال، سیروس کشته میشود چون همان کورش یا مسیح تورات و یکی از روایت های عیسی مسیح است. قتل او با توطئه ی یک زن نیز در قتل دیگر کاندیدای مسیح در زمان عیسی یعنی یحیای تعمیددهنده به توطئه ی سالومه معشوقه ی شاه هرود مربوط است که یکی دیگر از نسخه های استر در تاریخنویسی است (سالومه و ماری آمنه کپی های استر و وشتی در زندگینامه ی هرود به عنوان نسخه ی دیگری از اخشوارش هستند و دو پسر ماری آمنه که توسط هرود کشته میشوند میتوانند عیسی و یحیی بوده باشند). به هر حال، اخشوارش در مقام خسروئس، همچون هرود، یک زائده ی شرقی از امپراطوری روم است چوا خسروئس، با همکاری موریس امپراطور روم یونانی (شرقی) و رسیدن به دامادی موریس، توانسته پارس را فتح کند و فرمانروای آنجا شود. با قتل موریس به دست لشکریانش در توطئه ی فوکاس، خسروئس به بهانه ی انتقام مرگ موریس، به تلاش برای فتح یونان دست زد که این تلاش درنهایت با حمله ی هراکلیوس به پارس جواب داده شد. نوسفسکی، هراکلیوس را نسخه ی دیگری از کنستانتین اولین امپراطورمسیحی روم میداند و همچنین او را با داود بنیانگذار رش گلوتا یا اشرافیت یهود برابر میبیند که به سبب نام آنها است که مسیح رومی از نسل داود خوانده شده است. پارس ها که هراکلیوس بر آنها ظفر می یابد نیز همان پلستینی ها هستند که داود آنها را شکست میدهد. هم داود و هم هراکلیوس به سبب ارتکاب گناهان جنسی به راه های خلاف کشیده میشوند و از چشم خدا می افتند و امپراطوری هایشان زوال می یابد. در مورد داود، ماجرا به فتح سرزمین مقدس در هجوم بابلی ها ختم میشود و در مورد هراکلیوس، ضرر کردن روم با افتادن متصرفات شرقی منجمله سرزمین مقدس به دست اعراب مسلمان. هراکلیوس بعد از این شکست ها به کفرگویی می افتد و تدریجا دیوانه میشود. به نظر نوسفسکی، او در مقام جانشین موریس در فتح پارس، میانپرده ای برای یادآوری افتخارات گذشته است و سیروس پارسی هم در تبدیل شدن به یک مسیح شرقی، چیزی جز تکرار موریس و قتل ناجوانمردانه اش نیست. موریس درواقع برای اشراف غربی، یک خدای حامی استعمار در شرق و فتوحات نظامی است. کتاب امپراطور لئوی فیلسوف درباره ی هنر جنگ را در اصل به موریس نسبت داده اند. کتاب «هنر جنگ» نیکولو ماکیاولی (ایدئولوگ حکومت های مدرن) هم که توسط نظامیان فردریک کبیر و ناپلئون اول کشف –و درواقع جعل شد- از موریس الهام میگیرد. عنوان "خسرو" یا "کسری" که در داستان موریس یک اسم خاص است، در تاریخ پارس، تبدیل به یک عنوان عام برای تمام شاهان سلسله ی ساسانی میشود. به احتمال زیاد، عناوین قیصر و سزار برای امپراطوران رومی، تلفظ های دیگر خسرو هستند.:

“motives of the story of esther in operas about siroy and others”: chronologia: 13/1/2015

عنوان خسرو همچنین میتواند مرتبط شده با "خوسارو" دومین ایزد از یک تثلیث فنیقی در گزارش الکساندر هیسلوپ باشد. این نام را میشد "خوس-زرو" یعنی فرزند خوس معنی کرد که همان کیسوئی از نام های دیونیسوس باخوس بود. این لغت در اصل از "کأس" به معنی جام شراب می آید چون دیونیسوس خدای شراب است. یکی از القاب آپولو خدای خورشید یونانی، آپولو کیسیوس بوده است. با این حال، خوس تلفظ دیگری از کوش پسر حام و جد سیاهان نیز بود. اوزیبیوس، نژاد اتیوپیایی ها را اعقاب کوش میشمرد. نامجاهای اتیوپیا و هند معمولا در نوشته های کلاسیک، مترادف همند و نمرود که از نسل کوش است شاه هندیان خوانده شده است. نمرود پوست پلنگ میپوشید که جانور دیونیسوس است و حیوان مورد علاقه اش گوزن زرد بود که به مانند پلنگ، جانوری خالدار است. ظاهرا در ابتدا سرزمین کوشیان خود بین النهرین بوده است ولی با هرچه آمیخته تر شدن سیاهان بین النهرین با عرب های فاتح، اهالی آنجا این نام را بیشتر به کاسیان یا مردمان کوهستان مجاور جلگه ی شوشان اطلاق کرده اند و عنوان "خوز" برای خود شوشی ها نیز تلفظ دیگری از خوس یا کوش است. پارسیان نیز برآمده از همین خطه بودند اما درنهایت در بین النهرین و در بابل، حکومت خود را تاسیس نمودند. نمرود نیز شاه بابل تلقی میشد ولی کسانی که او را همان نینوس دانسته اند، معتقدند او مقر حکومت خود را از بابل به نینوا در شمال انتقال داد و امپراطوری آشور را بنا نمود. نمرود رهبر نژاد غول ها در شورش علیه خدا بود و از این جهت، حکم کرونوس یا ساتورن در رهبری تیتان ها در اساطیر یونانی-رومی را داشته است. غول ها مردم باستانی و از نژاد فرشتگان هبوط کرده بودند و کیفیت نیمه حیوانی داشتند. نام آشور نیز مرتبط با "شور" در عبری [و "ثور" در عربی] به معنی ورزاو است و چون در کلدانی آن را "تور" مینامند که در یونانی تائوروس خوانده میشود، مهاجرت نمرود به شمال میتواند تا کوه های تائوروس (طوروس) در ترکیه تداوم یابد و آتور یا آشور، هم با تورانی های ترک مرتبط شود و هم با تیران ها یا جباران یونانی. ارتباط نمرود با گاو، به این داستان برمیگردد که وی ورزاوی را کشت و درحالیکه پوست آن ورزاو را به تن داشت، به جنگ شیری رفت و او را کشت و در این حالت، به هرکول شیرکش تبدیل شد. جدال نمرود با این وحوش، به نامیده شدن او به «شکارچی توانا» مربوط است. درواقع علت محبوبیت نمرود در بین انسان های نخستین بازمانده از سیل نوح، کم کردن شر حیوانات وحشی خطرناک از سر مردم بود. ازاینرو نمرود نامبردار به "فرونیوس" (فرعون) یعنی منجی شد چون مردم را از شر وحوش نجات داد. همین خصلت در یهودیت، به قوم او یعنی کوشیان و ازجمله کنعانیان نسبت داده میشود و هدف از مهلت دادن خدا به کفار را آن دانسته اند که وسیله ی کم شدن شر وحوش از سر مومنان شوند. در سفر خروج، خدا به موسی میگوید یک سال دیگر باید کنعانیان در ارض موعود باقی بمانند تا جانوران صحرا زیاد نشوند و فضا برای قوم برگزیده ی یهود امن شود. نمرود اولین شهرساز نیز بود و استحکامات بابل را برای این ساخت تا مردم در داخل شهر، از هجوم وحوش در امان باشند. البته در متون یونانی، ساخته شدن استحکامات بابل را نه به خود نینوس (نمرود) بلکه به پدرش بلوس نسبت داده اند که دراینجا بلوس همان بعل مردوخ خدای اعظم بابل است. با این حال، نمرود نیز تجسد زمینی همان خدا است و این تجسد، نه فیزیکی بلکه قراردادی است چون نمرود شاه بابل است و روح بابل، الهه عیشتار است که مردوخ، او را به شاه آنجا باردار میکند. پس از آن، شاه در مقام پسر شهر، شوهر او نیز هست و این، همان رابطه ی ازیریس-ایزیس-هورس است که در آن، ازیریس اولین فرعون مصر به شکل پسر خود هورس از همسرش ایزیس متولد میشود. این معادله برای این درست شده که روشن شود چرا نمرود را نینوس نامیده اند درحالیکه نینوس از "نینو" در آشوری به معنی کودک می آید. علت این است که نمرود درابتدا همان تموز خدای طبیعت بود که در مقام گیاهان طبیعت با تغییر فصل، در جوانسالی به دست اهریمنان به قتل میرسید و ازاینرو صورتی بچه گون داشت. ولی بعدا برای این که نمرود را خدای جنگسالاران کنند، او را به شکل مردی عضلانی و ریشو تصویر کردند. بنابراین نینو (کودک) خوانده شدن نمرود، به این شکل توجیه شد که او پسر الهه و برای او در حکم یک کودک نیازمند به مراقبت ویژه است. در این مورد، جالب است که همسر نینوس، سمیرامیس نام دارد که پس از او به قدرت میرسد و پسر سمیرامیس هم نینیاس نام دارد که نامش تلفظ دیگری از خود نینوس است چون نینوس هم شوهر سمیرامیس است و هم پسر او. ملقب شدن نمرود به پسر یک زن، باعث شد تا او در متونی چون "دی کلدوئی" یوهانس کلریکوس، نامبردار به "زو ایشته" شود. "زرو/ذره/ذرت یعنی فرزند، و عایشه/ایشه/ایشته یعنی موجود مادینه یا زن. پس زروایشته یا زرت ایشته یعنی پسر زن. این لغت تبدیل به لقب «زرتشت» برای نمرود شده است. از طرفی او را به اصطلاح پسر عیشتار نیز خوانده اند که در این حالت نیز نامبردار به زروآستر و زرتشتر/زرته اشتره شده است. هیسلوپ مینویسد اگر دراینجا به جای زن یا الهه، اسم خود شهر یعنی بابل را بیاوریم، این نام تبدیل به زروبابل میشود. زروبابل نام یک شاهزاده ی یهودی است که از بابل به اورشلیم می آید تا آنجا را از یهودیان پر کند و معبد یهودیان را که ادعا شده بابلی ها قبلا تخریب کرده اند درآنجا بنا کند. هیسلوپ حدس میزند که زروبابل همان زرتشت یا نمرود در حال تغییر فاز باشد و دارد در هیبت یک اشرافیت، از مذهب بابلی به مذهب یهودیت تغییر نگرش میدهد. حتی کشتار کفار و شاهانشان توسط یهودیان بخشی از این تغییر فاز است که در آن، شاه مذهب سابق، به شکل یک شهید، در مذهب نوین، خودی میشود. هیسلوپ دراینباره به یک روایت کلدانی اشاره میکند که بر اساس آن، زرتشت دعا کرد بمیرد و مرد، ولی قبل از مرگ، به یارانش سفارش کرد همیشه برای او عزاداری کنند و تا روزی که این عزاداری برپا است، امپراطوری بابل وجود خواهد داشت. هیسلوپ، این عزاداری را دنباله ی عزاداری مردم برای تموز میداند و به این نتیجه میرسد که مرگ خودخواسته ی نمرود همانطورکه در قتل وحشیانه ی ازیریس هم مشاهده میشود، میتواند به اراده ی او به مقتول شدن در راه هدفش برگردد. هیسلوپ دراینجا داستان قتل موقت بلوس (مردوخ) به خواست خودش در گزارش بروسوس را در نظر میگیرد. در این گزارش، بلوس دستور میدهد تا او را بکشند تا از آمیزش خونش با خاک، انسان های جدیدی خلق شوند. این در حکم سقوط امپراطوری کفار و به قدرت رسیدن یکتاپرستان و مذاهب پیروز دیگر تحت تاثیر آنان است و شاه مقتول که تغییر نگرش داده بوده، نیز به شکل خدایان و قهرمانان شهید و قربانی شونده –از هرکول گرفته تا کریشنا- تکرار میشود. عیسی مسیح که خود را عامدانه قربانی میکند و حتی بیشتر از نمرود برازنده ی لقب زرو ایشته (پسر زن) است، نقطه ی اعلای آنها است. مسیح و بسیاری از قهرمانان شهیدشونده ی دیگر، اغلب در نزد قومی غیر از قوم خود، بیشتر مقدسند چون تکرارگر داستان زروبابلند که در جایی غیر از سرزمین خود، ارض موعود جدید را بنا نمود. نکته ی دیگر این که طغیان بلوس علیه خودش وقتی که بلوس به صورت نمرود تجسد یافته، همان طغیان نمرود علیه خدا و طغیان کرونوس علیه پدرش اورانوس نیز هست و البته چون بلوس به دلیل این که خدای موصوف خود نمرود است، تولید و درواقع فرزند خود نمرود محسوب میشود، سقوط کرونوس هم توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر اتفاق می افتد که او هم در اساطیر یونانی با بلوس یا بعل مردوخ تطبیق شده است درحالیکه عنوان جووه برای او دقیقا همان نام یهوه را نشان میدهد. کرونوس فرزندان خود را میخورد ولی به جای زئوس، رئا یک سنگ به او داده است و درنتیجه زئوس زنده میماند و بزرگ میشود تا کرونوس را سرنگون کند. پس از این که زئوس کرونوس را شکست داد او را وادار به استفراغ کردن برادرها و خواهرهای قبلی میکند و سنگ مزبور هم در این ماجرا استفراغ میشود و در دلفی قرار میگیرد. این قطعا با این مطلب مرتبط است که بنیانگذار کیش آپولو در دلفی به نام النوس، در اثر گناهانش به سنگی تبدیل شد و در همان جا قرار گرفت. جالب این که کشیش مخصوص آن کیش برای قوم پریسی ها دارای عنوان باخوس بود که عنوان دیونیسوس نیز هست. سنگ دراینجا عصاره ی فرزندان کرونوس و کنایه از ملت خدا است. پیروزی آنها بر کرونوس پیروزی بر اژدها است و اژدها همان بابل است چون نمرود با ساختن برج بابل، به جنگ خدا رفته بود و درازی برج بابل به درازی مار تشبیه میشد. رئا همسر کرونوس که حکم سمیرامیس را برای نینوس دارد، الهه ی برج ها است و ارتباط اژدها با الهگان نیز اینجا منعکس میشود. قوم نمرود نیز سرافیم یا مارسانان تلقی میشدند و اژدهای بابل در مصر، به گونه ی اسب های آبی و تمساح ها و مارهای آنجا تناسخ می یافت. غلبه ی قهرمان بر اژدها که از سنت جورج گرفته تا کریشنا در داستان ها بازتاب می یابد همان پیروزی امت یهودی-مسیحی بر کفر پیشین است. :

Two babylons: alexander hislop: chap2: sect2

بر اساس نوشته ی هیسلوپ، هم پارس خسروها، هم اسرائیل یهودیان، هم ترکیه ی یونانیان و رومیان، هم توران سواران ترک-مغول و هم سرزمینی که به نام قوم نمرود هند نام گرفته، دنباله ای برای بابل نمرود و محل تاسیس یک سرزمین مقدس جدید به نظر میرسند. حتی این مطلب درباره ی اسلام عربی هم صدق میکند. چون همانطورکه اعقاب کوش در کنعان وظیفه داشتند تا تمدن ایجاد کنند و درندگان و مشکلات را از بین ببرند تا نتیجه ی دسترنجشان را یهودی های فاتح ببرند، پارس خسروها نیز به عنوان یک کوش حاکم شده بر کلده، دقیقا فقط یک کنعان دیگر بود که فاتحانش به جای یهودی، عرب نامیده شده اند. سنگ مقدس کرونوس که از دهانش بیرون آورده میشود نیز همان حجرالاسود کعبه است که از اسارت کفار آزاد میگردد. بنابراین تاریخ ایران باستان چیزی مجزا از تاریخ اسلام نیست که اسلام به آن پایان داده باشد بلکه دقیقا بخشی از تاریخ شریعت یهودی زده ی اسلام است که نیرنگ خدای یهود به کفار به نفع قوم برگزیده اش را کپی کرده است. خسرو مطابق نوشته های بالا یک نسخه از نمرود و در ارتباط با کوشی ها یا سیاهان است که با انتقال محل کوشی ها به منطقه ی جنوب غربی ایران، محل پارس را به ایران انتقال داده و باعث تخیل شدن آنجا به صورت یک سرزمین مقدس شده که رسالت الهی برای تاسیس امپراطوری اسلامی دارد. به همین دلیل هم شاهان پهلوی وقتی که سعی کردند ایران باستان را جلو اسلام قرار دهند شکست خوردند ولی جمهوری اسلامی وقتی ادعای جهانی شدن ایران باستان توسط اسلام را نمود موفق به مقدس کردن ایران باستان به نفع ناسیونالیسم نظامی دردسرساز ایرانی شد. همین اتفاق هم با انتقال مشابه بابل به ترکیه و مصر، سبب پیدایش رسالت های خیالی برای ترک ها و دنباله های روم یونانی ترکیه در کشورهای استعمارگر اروپایی شد ضمن این که ارتباط تمدن جادویی نمرود با مصر و عراق نیز سبب پیدایش ناسیونالیسم های نظامی در این کشورها تحت رهبری صدام و عبدالناصر گردید. در تمام این ناسیونالیسم ها درنهایت، بخشی از ملت در مقابل همان خدایی که به آن ملت تقدس بخشیده قرار گرفته اند و دم از آتئیسم میزنند. این، درواقع به پیروی از سرمشق نمرود است. او به عنوان تجسد انسانی بعل، الگوی تجسد انسانی یهوه یعنی عیسی مسیح میشود که به نام عمل به تورات یهوه علیه ادیان شرک آمیزی میشورد که زندگینامه ی خودش، از خدایان آن ریشه گرفته است.

هیسلوپ، این مطلب را نتیجه ی وامداری عیسی به کریسمس یعنی ایام مبادله ی جایگاه های ماه شب و خورشید روز دانسته است. وی دراینجا پیرو ویلکینسون است که معتقد است کریسمس یا تولد مسیح درحالیکه در مقام زمان تولد خدای خورشید به انقلاب زمستانی انداخته شده، در 25 دسامبر قرار گرفته، دقیقا یک روز بعد از 24 دسامبر که جشن تولد ماه در نزد صابئین عربستان بوده است. ویلکینسون معتقد بود که اولین تقویم ها به سبب حسابرسی بارش، تقویم های قمری بودند و تقویم خورشیدی بعدا و فقط در تکمیل تقویم قمری پدید آمد. ازاینرو موقعیت خورشید فرع بر موقعیت ماه است. تقویم، وسیله ی شمارش ایام است و با حسابرسی مرتبط است. هیسلوپ نیز همین موضوع را علت شمردن نمرود از نسل کوش دانسته است. چون معتقد است کوش در ابتدای امر، تلفظی دیگر از "خوش" به معنی حسابرسی است و معانی ثانویه ی آن چون کاسه و خوشه، به سبب ارتباط حیاتی حسابرسی با اقتصاد معیشت به وجود آمده اند. "منه" خدای ماه نیز نامش از "من" به معنی عدد می آید که حسابرسی با آن مرتبط است. خدای اعداد، هرمس یا مرکوری است که مهندسی و ساخت تمدن به سبب ارتباط با اعداد به او مرتبط است. هرمس را در کلده نبو میخواندند و بعل مردوخ هم در ابتدا فرمی از نبو بود. بنابراین برخاستن نمرود از نسل کوش، در نسبت با برخاستن کیش مردوخ از کیش نبو است. اوریژن در اواخر قرن چهارم میلادی، شاهد مراسم میگساری در مصر و بخصوص اسکندریه در ماه دسامبر بود و ارتباط دیونیسوس باخوس خدای شراب با کوش نیز دراینجا مدلل میشود. کیسوس لقب او نه فقط به کأس یا جام شراب، بلکه به پیچک نیز معنی میشود که آن هم مرتبط با پیچک گون بودن تاک انگور است. اما این ارتباط قبل از این که به انگور و محصولش شراب مربوط شود، به مارگون بودن پیچک مربوط است و ماری را که آدم و حوا را در باغ عدن فریفت به یاد می آورد. علت تقدس گیاه دارواش در اروپای قدیم نیز همین بود چون مثل پیچک روی درخت رشد میکرد و از او تغذیه ی انگلی مینمود. مار هم در عدن، بر درخت مقدس ظاهر شد و درخت، نماد تموز یا آدونیس خدای طبیعت است. مرگ و رستاخیز تموز با مرگ و رستاخیز خورشید در موقع طلوع و غروب مقایسه میشد و ربط خورشید به کریسمس نیز از این طریق است. درخشش خوشه های گندم، نتیجه ی تجسد نور خورشید در آنها دانسته میشد و بنابراین غلات تجسدی از تموز بودند. گراز که غلات را بدون این که برای مصرفشان مثل آدمیزاد مراسم به جا آورد، چپاول میکرد، در جایگاه دشمن تموز و طبیعت قرار میگرفت. ازاینرو قتل آدونیس به دست گراز، با قتل پاگانیسم به دست مسیح مقایسه میشد درحالیکه گراز از طبیعت برمیخاست و مسیح از پانتئون پاگانیسم. در مصر، قتل آدونیس به دست گراز، تبدیل به تکه تکه شدن بدن ازیریس توسط برادرش تایفون که به شکل یک گراز درآمده بود شده بود و مصریان برای ازیریس، خوک را که فامیل نزدیک گراز است قربانی میکردند. هیسلوپ معتقد است خوردن خوراک خوک در ایام یوله (یولت یا یلدا) ی مسیحی نیز مانند خوردن نان و شراب در عشای ربانی، در حکم خوردن خود عیسی است چون قربانی شدن داوطلبانه ی عیسی در راه پدرش، همان از بین رفتن روشنایی خورشید در راه تاریکی شب، و قربانی شدن راستی در راه تاریکی جهالت است. اگر آدمیزاد در این تاریکی ابتکار را به دست میگیرد برای آن است که خودش به جای خورشید با آتش سازی نور ایزدی تولید کند و علت به کار بردن وسیع شمع در کریسمس به کنایه از تولد مسیح در برخی نوا-حیس اروپا هم همین است. مسیح، مثل خورشید، منجی انسان از تاریکی است و نمرود نیز فرئونیوس یعنی منجی بود. اما فرئونیوس یک معنی دوم مرتبط هم دارد و آن آزادکننده است که در مورد آزادکننده ی برده از بردگی به کار میرفته است. مسیح نیز بردگان را به آزادی فرا میخواند ولی روز او واسط بین دو شب است و همه ی کسانی که از منجی بودن او از تاریکی دلشاد بودند سرانجام از داغی خورشید او به شب پناه میبرند و مساوات انقلابی صدر مسیحیت چیزی نیست جز میانپرده ای میان یک نوع برده داری و نوع دیگری از برده داری.:

Two babylons: alexander hislop: chap3: sect1

بنابراین اگر مسیح، پیامبری است که علیه بنیاد ایزدی خودش طغیان میکند، تعجبی ندارد که رسالت آزادی بخشی او را کمونیسم خداستیز دنبال کند چون این فقط یک نوع رسیدن به نقطه نظر مشترک بین تناقض های کلیسا است. دموکراسی غربی هم میتواند شعار مساوات او را سر بدهد و درنهایت، آشکارا تضاد طبقاتی را به وجود بیاورد و بردگی ملت ها با ابزار رسانه را. این اصلا ارتداد نیست، چون هرچه باشد نمرود نیز علیه همان خدایی که خودش ساخته بود شورش کرده بود و لابد بعد از این که زروآستر (نمرود) با تغییر نام به زروبابل، یهودیت و مذاهب تحت تاثیر آن را ایجاد کرده است هنوز دارد به طغیان خودش علیه خدای خودش ادامه میدهد.

ماوراء الطبیعه ی ضد اسلامی: چه کسانی دشمنان ایران باستانند؟

نویسنده: پویا جفاکش

برایان اس.ترنر، مقدمه ی خود بر کتاب «ماکس وبر و کارل مارکس» از کارل لوویت را با این جمله از کارل لوویت شروع کرده است: «انسان مدرن از یاد برده که به این سکوت گوش فرا دهد. دنیای ما مرتبا پر سروصدا تر و گوش خراش تر میشود. ما دیگر توان شنیدن نداریم و واژه هایمان گمراه کننده شده اند.»

نمونه ای بومی از شدت گمراه کننده شدن واژه ها این که سال گذشته، چاپ کاریکاتوری هجوآمیز از رضا پهلوی روی جلد شماره ی 10 مجله ی آگاهی نو، باعث موج حمله های توئیتی سلطنت طلب ها به محمد قوچانی –سردبیر مجله- شد. انصاف نیوز بعضی از آنها را در اسفند 1401 بازتاب داد که دو تایشان که پشت سر هم آمده بودند به نظرم جالب آمدند. یکیشان مجله را «کیهانی» -یعنی از جنس روزنامه ی «کیهان» شریعتمداری- میخواند و دیگری طرفدار مجاهدین خلق. اما این مجله لیبرال ناسیونالیست است و نه با کیهانی ها میانه ی خوبی دارد و نه با مجاهدین خلق. تنها وجه اشتراکش با این دو گروه، این است که با این کاریکاتور، به سلطنت طلب ها توهین کرده است. دراینجا باید توجه داشت که کیهانی ها و مجاهدین خلق، جریان های به شدت هتاکی هستند و البته مجله های قوچانی هم از این جهت، فقط کمی از آنها محترم تر بوده و همین قوچانی در مجله ی قبلیش مهرنامه، در بیسواد تصویر کردن بنیانگذاران مجاهدین خلق، کم نگذاشته است. اما اگر کسی مفهوم کنایی اتهامات «کیهانی» و «مجاهدین» بودن را نفهمد و هر یک از این دو توئیت را بسته به پیشزمینه ی ذهنی خودش در وحشی توصیف کردن دیگران انتخاب کند، ممکن است درباره ی مشی سیاسی مجله ی آگاهی نو دچار اشتباه شود و این اشتباه را گسترش نیز دهد.

این، یکی از شگردهای رایج جریان های رسانه ای برای تحریف موضوعات است که کاربرد وافری دارد. مثلا در ایامی که حکومت طرح هایی برای مبارزه با موج بی حجابی پس از ماجرای مهسا امینی راه انداخته بود، یک نفر به من گفت: «پویا. بی بی سی میگوید که دارند پارک ها و بیمارستان ها را هم تفکیک جنسیتی میکنند. مگر میشود استخر لاهیجان را جوری درست کرد که یک طرف زن ها بروند و یک نفر مردها، یا مثلا در بیمارستان میخواهند راهروهای باریک را دو قسمت کنند؟» نگاهی به اینترنت انداختم و دیدم طرح تفکیک جنسیتی پارک ها عبارتست از افزایش پارک های بانوان برای خانم هایی که دلشان میخواهد به این پارک ها بروند و راحت باشند؛ طرح مربوط به بیمارستان ها هم عبارتست از پاسخ به شکایت ها درباره ی آزار و اذیت خانم ها در اتاق عمل، و این که با وجود این که مطابق قانون، خانم ها را آقایان نباید عمل کنند، ولی به دلیل عدم وجود جراحان زن کافی این رعایت نمیشود و حالا دستور به تربیت جراحان زن بیشتر برای تامین نیازها است. هر دو این طرح ها به نفع خانم ها و بسیار مترقیند. ولی بی بی سی فقط در یک جمله آن هم در کنار طرح های ستیز با بی حجابی از اینها یاد کرده بود. بی بی سی ظاهرا دروغ نگفته بود. فقط اجازه داده بود تا کلمه ی تفکیک جنسیتی خودش مردم را گول بزند و آنها بر اساس پیشزمینه ی ذهنی قبلیشان از این کلمه، دچار احساس وفور تحجر و بلاهت در مملکت شوند.

فراستی چاد که روانکاوی علاقه مند به زبانشناسی لاکانی است، فروید را به سبب کشف نقش ناخودآگاه در تولید ذهنیات غلط از روی زبان میستاید. فروید، در دورانی که سانسور جنسیت در جامعه ی غرب خیلی قوی بود، نقش زبان در جنسی کردن مسائل غیر جنسی را توضیح داده بود. مثال مورد علاقه ی چاد ، یکی از مراجعین مرد فروید بود که در هر خاطره اش از زن ها موقعی که میخواست زیبایی آنها را بستاید از درخشش نوک دماغ آنها میگفت. فروید اول نفهمید این چرا این حرف ها را میزند چون نوک بینی که نمیدرخشد. بعد فهمید که این بیمار، یک نفر انگلیسی بوده که در عنفوان کودکی، از انگلستان به آلمان مهاجرت کرده و دراینجا تمام لغات انگلیسی را به نفع زبان آلمانی فراموش کرده، جز یک لغت؛ آن هم لغت گلانس که در آلمانی به معنی درخشش است ولی چون در انگلیسی به معنی نگاه کردن سر بینی بوده، به خاطر تقابل مسخره ی این دو معنی، در ذهن شخص مانده بوده و بعدا در فضای سانسور جنسی، هر وقت که خانمی به نظر مرد درخشان می آمده، وی ناخودآگاه درجا گلانس به معنی درخشان را به نگاه کردن به بینی برمیگردانده و کم کم توهم زده که در نوک بینی خانم ها درخشش میبیند. در مثال دیگری، مراجع مرد فروید، به دکمه فتیش جنسی پیدا کرده بود ازآنروکه در زمان کودکیش، مادرش موقع صحبت کردن از آلت جنسی او از عبارت «تون با» یعنی «لقمه ی تو» استفاده میکرد و این آقا در ذهنش ناخودآگاه، جای دو بخش اصطلاح را عوض کرده و به باتون یعنی دکمه رسیده بود. با این حال، چاد به فروید بدبین است و شک دارد که او از کارهای خواهرزاده اش ادوارد برنایز برکنار باشد. برنایز، کشف فروید را به خدمت سرمایه داران درآورد تا از آن برای تولید صنعت تبلیغات و رسانه بهره بگیرند. خانواده ی خود برنایز نیز در این صنعت جای گرفته اند و ازجمله برادرزاده اش نتفلیکس جهانخوار را تاسیس کرد. چاد در افسوس از این مسئله، فروید را با نیمه ی فلسفی مکمل این پروژه یعنی حلقه ی فرانکفورت و بخصوص تئودور آدورنو مقایسه کرد. آدورنو هم کسی بود که موضوع دیالکتیک منفی را مطرح کرد و استبداد دیالکتیک هگلی را شکست. دیالکتیک هگلی، این است که شما تزی را دارید و یک تز مخالف علیه تز شما مطرح میشود که شما از برایند آنها به یک فکر بینابین میرسید. حالا سرمایه داران و سیاستمداران، اگر با علم به دل چرکینی شما از باندشان، خودشان یک تزی ضد تز شما مطرح کنند تا سنتز به دست آمده هنوز مطابق میل خودشان باشد، شما حتی موقع شورش علیه سرمایه داران و سیاستمداران، هنوز تحت اراده ی آنها خواهید بود. درحالیکه آدورنو پیشنهاد میکند که به طور مرتب، تزهای مخالف را وارد ذهن های خودمان کنیم تا سنتز هیچ جا تمام نشود و افکارمان مدام نو شود تا در زمین بازی ایدئولوگ ها به کما نرویم. ولی میبینیم که همین آدورنو و مکتب فرانکفورتش، در ایجاد یک سنتز بی خاصیت از شورش های ضد جنگ ویتنام به نفع حاکمان غرب همکاری نمود و هیپی گری در جامعه به راه انداخت و حتی مظنون به تولید موسیقی بیتل ها نیز هست. به هر حال، چاد، پروژه های فروید و آدورنو را با هم مقایسه میکند چون تولید تبلیغات فقط به بحث های روز رسانه ای خلاصه نمیشود و تاریخ را هم در بر میگیرد و ازقضا تاریخ هم یک تمامیت هگلی دارد. هگل معتقد بود که تاریخ دارای روح و هدفی است و این ظاهرا با ماتریالیسم زمانه که وقایع را خارج از اراده ی موجودات فراطبیعی و صرفا یک سری اتفاقات بی هدف میبیند تناقض دارد. ولی میبینیم که درحالیکه هگل، طرفدار قدرت است، بر اساس همان دیالکتیک خودش، آنتی تزش مارکس از آب درمی آید که هنوز تاریخ را دارای روح و عایت میبیند، ولی این بار به نفع کارگران و محرومان، و البته خود مارکس هم میگوید روی سر هگل ایستاده است. سنتز همین دو تز هم منشا است که حکومت های ملی قرن بیستم را با تمام تناقض های لاینحلشان پدید آورده است و به نفع سیاستمداران است که این تضادها همچنان لاینحل بمانند. به گفته ی چاد، در تاریخ هم به مانند فتیش های زبانساز مورد تدقیق فروید، کلمات مدام دچار تغییر معنی شده و وقایع را در حافظه ها به چیزی غیر واقعیت اصلیشان تبدیل نموده اند. اما مردم، حتی جایی که شک میکنند، از شورش سر باز میزنند و چاد، این را تعبیر به نوعی مازوخیسم ناخودآگاه در افراد و توده ها میکند که کشف اهمیت آن را هم به فروید نسبت میدهد. میدانیم که فروید طی افزایش مطالعات خود، کم کم از تاکید روی بعضی تابو شکنی های خود مثل فرضیه ی عقده ی ادیپ دست کشید . وی که با شنیدن حرف های بیمارانش درباره ی تلاش فامیل نزدیک برای تجاوز به بیمار، مثلا پدر برای دختر، یا پسر برای مادر، به اعتقاد به میل جنسی محارم کشیده شده بود، کم کم متوجه شد که در قریب به اتفاق این گزارش ها آنچه بیان شده، تخیلات بیمار است و نه واقعیت روی داده. بعدا پیروانش برای ادامه دادن مانور روی میل جنسی محارم، ادعا کردند که اشرافیت اروپایی که بیماران مزبور از میان آنها برخاسته بودند، برای رد پدوفیل بودن خود، فروید را مجبور کرده اند حرفش را پس بگیرد؛ اما چاد معتقد است که تغییر نظر فروید، روی تجاربی واقعی استوار بود که در نوشتن رساله ی «بچه ای که کتک میخورد» تاثیر نهادند. در آن رساله، فروید به این نتیجه رسیده که وقتی کودکی، کتک خوردن کودک دیگری از یک بزرگسال را میبیند، همزمان از این که آن بچه درد میکشد ناراحت میشود و لذت میبرد؛ چون خودش را همزمان جای کتک زننده و کتک خورنده میگذارد و این در طول زمان به رشد نوعی مازوخیسم در کودک می انجامد که جامعه آن را به سمت لذت بردن از رنج کشیدن و حتی مردن در راه اهداف سیاسی و مذهبی تحریف میکند و مقام مذهبی یا سیاسی، جای بزرگسال کتک زننده را میگیرند. همانطورکه کودک، بزرگسال ظالم را فردی بی نظیر تخیل میکند تا کتکی را که خورده، به نفع خود تخیل کند، تابع نیز متبوع سیاسی-مذهبی را که به خودش ظلم میکند و باعث دردسرهای اقتصادی-اجتماعی برای او میشود، ناخودآگاه یک مقام الهی و بی خطا تخیل میکند. چاد معتقد است این سیستم در ناخودآگاه، یک مکانیزم ذهنی تاریخ مصرف گذشته دارد که کسی جز حکومت، از ادامه دادن آن سود نمیبرد. چاد، به نظریه ی ولیکوفسکیست ها توجه دارد که معتقدند فاجعه ای در زمین، به تغییر مدار زمین و تغییر آب و هوا انجامیده که سبب پیدایش افسانه ی اخراج از باغ عدن شده است. چاد درباره ی زمان این فاجعه، به «جف دو مولدر» رجوع میکند که وقوع آن را حدود چند صد سال قبل میداند و معتقد است در دوران پر آشوب پس از آن، آنوناکی ها یا آرخون ها یا خدایان، زمین را ترک گفتند و فقط یهوه در آن ماند و بقیه را اجنه و شیاطین خواند و دک کردن بقیه را به خودش نسبت داد. چاد، دراینجا تعبیر دیگری از خدایان دارد و فکر میکند جو الکترومغناطیسی خاص زمین قبل از تغییر محور آن، سبب توهم انگیز بودن بیشتر آن دوران شده و خدایان ستاره ای و نیروهای آسمانی با تجسم های حیوانی متعددشان، مدام در ذهن بشر آن زمان، در هم تداخل میکنند و به شکل هیولاهای ترکیبی از جانوران مختلف، بشر را میترساندند. چاد معتقد است این وضعیت، سبب شده تا آدم ها فکر کنند در هنگام انجام گناه، تحت نظر این هیولاها و طعمه ی احتمالی آنها خواهند بود و همین نوعی «قفل کودک» در ذهن مردم ایجاد کرده که آنها را محتاط کرده است. درست مانند کودک که بزرگسال کتک زننده را در ذهن خود به یک فرد عاری از خطا تبدیل میکند، مردم کهن هم برای این که خود را بقبولانند که به دلیل عشق و احترام به خدایان، و نه فقط از سر ترس، درستکاری خوشایند آنها را مرتکب میشوند، تصویر خدایان را از هیولاها و جانوران وحشی، به انسان های باشکوه یا زیبا تغییر دادند. اکنون آن خدایان در کنار ما نیستند اما قفل کودکشان هنوز به نفع مقامات سیاسی و مذهبی امروزی کار میکند و به سبب بنیان مذهبیش، حتی سیاستمداران بی علاقه به مذهب هم ترجیح میدهند که مذهب در نزدیکترین حالتش به پرستش یهوه دائر باشد تا احساس شرم و گناه، آدم ها را مدام مازوخیست کند و به آنها بقبولاند که لایق اینند که در زندگی عذاب ببینند و ناخودآگاه در ذهن خود، بار گناه سیاستمداران و سرمایه داران را کم کنند. سکیتو به فراستی چاد معترض شده که نظر او، ضد احساس شرم است درحالیکه شرم، مدافع اخلاق است و آدم ها را از صدمه زدن به هم باز میدارد و اصلا تمام بدبختی دنیا در این است که سیاستمداران و مقتصدین بزرگ، کوچکترین شرمی در کلک زدن به مردم و سوء استفاده از نادانی آنها ندارند و همه را بر ضد هم به کار میگیرند. چاد در پاسخ ضمن احترام به سکیتو میگوید که نه دشمن شرم است و نه دشمن اخلاق، ولی از این که احساس افراطی شرم و گناه در مردم، آنها را در مقابل شدائد زمانه و عدم تلاش برای تغییر وضع موجود، منفعل میکند، احساس خطر میکند. چاد دراینباره پیرو نظریه ی سنتی اثیر است که معتقد است هر چیزی اگر ضد خود را نداشته باشد، بی مهابا افراطی و غیر قابل مهار میشود. به گفته ی وی، نظریه ی «ماده ی تاریک» در فیزیک کنونی، شکل به روز شده ی نظریه ی اثیر است. چون اثیر هم مثل ماده ی تاریک، به این دلیل دارای وجود تلقی میشد که یک واسطه ی مادی ناشناخته برای انتقال نور بین سیارات و زمین در فضا باشد. اثیر هم به مانند ماده ی تاریک و انرژی تاریک، جزو پاد-ماده بود و به همان اندازه با تاریکی ارتباط داشت تا نقطه ی مقابل نور باشد. آن را به این خاطر پاد-ماده تلقی میکردند که در رابطه با نور، ماده ی مهار کننده ی آتش تلقی میشد و تصور میگردید که پس از شعله ور شدن آتش در مجاورت هوا، خاصیت محدود کننده ی اثیر است که نمیگذارد آتش در تمام هوا منتشر شود و همه چیز را بسوزاند. ازاینرو تمام موجودات و پدیده های گیتی، محدود شده توسط اثیر تلقی میشدند و نمادی از محدودیت امکانات در زمین بوده است. هر کس یا پدیده ای بسته به ظرفیت اثیری خود، توانایی پیشرفت در حیطه ی خاصی را دارد.:

Stolen history and psychoanalysis: frosty chud: stolen history: nov17,2022

اثیر در اساطیر یونان، با نام "اتر" با مه صبحگاهی کوهستان تطبیق میشود و این به سبب فرافکنی وضعیت کوهستان المپ که خانه ی خدایان است به کوهستان های معمولی است. چون اتر درابتدا مه کوه المپ بود که خدایان از آن تغذیه میکردند. خدایان خودشان از جنس اتر بودند و او خدایی بوده که آنها از او پدید آمده بودند. در مقام یک خدا، اتر (اثیر) پسر اربوس (تاریکی) پسر کائوس (هرج و مرج) بود. یعنی اثیر از تاریکی پدید می آید. اربوس که دراصل تلفظ دیگری از «غروب» به معنی وقوع تاریکی است، با "اروبه صباح" تطبیق میشود که یکی از نام های یهوه صبایوت خدای یهودیان است. یهوه را یائو و فقط یو نیز نامیده اند که با تلفظ به "جو" ریشه ی جوپیتر یا ژوپیتر خدای لاتینی ها و رئیس خدایان المپ میشود. نامیده شدن یهودی ها به jew که تلفظ دیگری از ju است، اولین یهودیان را به اندازه ی خدایان المپ، خانواده ی ژوپیتر نشان میدهد و شاید همین حرف درباره ی لاتینی های ایتالیا هم صادق باشد. یهوه امروزه خدای قادر متعال تلقی میشود. شعار مسیحی "هاله لویاه" به معنی «الله یهوه است» نشان میدهد که این موقعیت بعد از تطبیق او با ایلو یا اله یا الله خدای اعظم شرق با دین سازی های پیروانش یهودیان پدید آمده است. اما بنا بر متنی غنوصی، یائو/یهوه در ابتدا فرشته ای معمولی با نام JOVE یا JABU بود که JABOR هم خوانده میشد. در یک پیشگویی کاهنه ی آپولو در کلاروس، یائو در کنار سه نام دیگر ژوپیتر، فیتو و باخوس، عناوین نخستین یک خدای خورشیدی واحد تلقی شده اند. در این مورد، نامیده شدن آپولو خدای خورشید به "یی" نشان میدهد که یائو میتواند خود یی بوده باشد. سولومان (سلیمان) پادشاه بزرگ یهودیان از سولیم یا سول به معنی خورشید نام دارد و سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر، خدای مورد احترام رومیان بوده که جشن تولدش تبدیل به کریسمس، عید میلاد عیسی مسیح –تجسد زمینی یهوه- شده است. سول اینویکتوس را با میترا برابر میگیرند که یکی از فرم های آپولو در کوه های ترکیه بوده و فرقه ای رمزی مربوط به خود داشته است. پارسیان برای میترا صفت منجی گری قائل بودند که رومیان آن را به عیسی مسیح نسبت میدهند. نام یهوه به صورت های "یاسوس" و "یاسوج" نیز تلفظ شده که نزدیک به نام "جسوس" برای عیسی مسیحند. "یشوع" به معنی منجی که نام عبری عیسی است و آن هم ریشه ی جسوس تلقی میشود، باز شکل دیگری از نام یهوه است. عیسی را در بعضی متون KOFIOJ یا کوفی مینامیدند که معنی ارباب میدهد و آن هم یکی از نام های آپولو است ضمن این که مفهوم مکانی هم دارد و در اصل به معنی «دارای وجود» است. فیخینوس معتقد بود که تمام ملت ها نام واحدی برای خدا داشتند که از یک تعریف بابلی از خدا برخاسته بود. این خدا به عنوان شکل دهنده به جهان باید با "بروما" به معنی فرم دهنده مرتبط شود که لقب باخوس یا دیونیسوس است و ژوپیتر –نزدیک ترین خدا به یهوه- یکی از فرم های دیونیسوس است. دراینجا "بروم" که شکل دیگری از لغت "فرم" است، میتواند نام بروما را با نام های برهما (خدای خالق هندوان) و ابراهیم (اولین مرد پیرو یهوه) شبیه کند. دیونیسوس که نخست نامی دیگر برای آدونیس خدای طبیعت بوده است، در شکل باخوس، خدای شراب است و از این جهت با نوح که مخترع شراب است مقایسه شده است. نوح با جانوس خدای دروازه ها در روم نیز تطبیق شده است. چون جانوس دو چهره دارد که به گذشته و آینده مینگرند. آستانه ی این دو زمان را سیل نوح میدانند که گذشته اش قبل از سیل و آینده اش بعد از سیل است. این آستانه گاهی مرز صورت های فلکی حمل (قوچ) و ثور (ورزاو) است که مرز اعصار آنان در 4000سال پیش، زمان سیل نوح هم تلقی میشود. ورزاو و قوچ هر دو صورت های جانوری دیونیسوسند و سیل میتواند مرز تنغییر شخصیت دیونیسوس از ورزاو بعل به قوچ مسیح باشد و میترا که ورزاو را میکشد، دیونیسوس است که تصویر قبلی خود را از بین میبرد. تولدوت یشوع که یک کتاب یهودی ضد مسیحی است، عیسی را پسر سربازی رومی به نام پاندیرا دانسته و او را "جسوس بن پاندر" میخواند. پاندر یعنی پلنگ، از تجسم های دیونیسوس باخوس است. اصطلاح باخوس که ابتدا فقط لقبی برای دیونیسوس بود، از "بغ" به معنی ایزد می آید. سر ویلیام جونز ، کوهی در ایران به نام «بغستان» یعنی سرزمین بغ را «خانه ی باخوس» تلقی نموده بود.:

“ANACALYPSIS”: GODFREY HIGGINS: FOTOLIA PRESS :P94-98

ویلیام جونز، خالق نظریه ی آریایی ها و مخترع نقش برجسته تر ایران در تاریخ خاورمیانه به سبب آریایی تلقی کردن زبان فارسی در انتهای قرن 18 بود که نظریه اش در قرون 19 و 20 در راه «کشف» تمدن و فرهنگ ماقبل اسلامی ایران، سرمشق انگلیسی ها گردید. دو چهره ی جانوس دیونیسوسی یعنی ورزاو ضد اخلاقی اورجی و گوسفند اخلاقی مسیح، در مرز فتح فرضی ایران توسط اعراب مسلمان، به گذشته و آینده مینگریستند و هرجا که ایرانی های مسلمان –معمولا فقط در اشعار فارسی و افسانه های عیاران- به ایران باستان برمیگشتند، میل به فحشا و لاابالی گری دیونیسوسی مینمودند. در این ایران باستان زرتشتی، ورزاو حیوان مقدس بود و در مقابل گوسفندچرانی اعراب فاتح قرار گرفته بود. همین اتفاق در هند تحت استعمار انگلیس هم افتاده بود و خدایان گاو شکل هندو در آن، مقدم بر اسلام مغول های شکست خورده از استعمار انگلیس تلقی میشدند و در هند دارای حق آب و گل معرفی میگردیدند. برای این که حرف های ناآشنای انگلیسی ها در ایران و هند بازگشته به وطن تلقی شوند و بیگانگیشان توجیه شود، در هر دو مملکت برآمده از بیغوله ی بی خبر از همه جای آسیای مرکزی معرفی شده بودند. کوه بغستان هم همان کوه بیستون است که راولینسون در آن مثلا کتیبه ی داریوش را کشف کرد و هخامنشیان را از فراموشی تاریخ بیرون کشید تا از همان ابتدا بازگشت به ایران باستان، بازگشت به دیونیسوس باشد، امری ناخوشایند برای اکثر ایرانیان مسلمان که به بیزاری از ایران باستان و مدعی مدرن بازگرداندن آن یعنی رژیم پهلوی شد و خشمش در انقلاب اسلامی ایران منعکس گردید.

اما بعد از انقلاب اسلامی، دیونیسوس در کمتر از سی سال و قدرتمندتر از همیشه برگشت. شاید ماده ی اسلامگرایی آنقدر غلیظ شده بود که اثیر مقابل خود را میطلبید و معلوم است در جنگ ماده ی فیزیکی و اثیر ماوراء الطبیعی کدام پیروز میشوند. در این مدت، ارتباط مذهب زرتشت با مسیح و مذاهب یهودی و رومی کاملا فراموش شده بودند و کلمات، معانی خاصی یافته بودند که امکان خلق –و نه فقط بازسازی- تاریخ ایران باستان را به جریان های لیبرال نوپدید تبلیغ شده در ایران میدادند. حالا شاهان مدرن پهلوی جزو ایران باستان تلقی میشوند و در دوگانه سازی زرتشتی آن، قوچانی لیبرال، به اندازه ی هر دشمن دیگر باستانگرایان، چه دین اسلام باشد و چه کمونیسم، یک نورسیده ی بی اصل و نسب است که در جبهه ی اهریمن قرار میگیرد؛ همچنین هر کسی که با استبداد شاهان و سرمایه دارانی که در مقام خدا سیرت دیونیسوسی دارند، انتقاد نشان دهد و هر کسی که از شاهی در قامت دیونیسوس خونخوار شهوت پرست انتظار حداقل رویکرد اخلاقی را داشته باشد. آیا باید انتظار داشته باشیم وقتی فرهنگی اینقدر ناآگاهانه در بازی های زبانی خلق میشود، در آن، رژیم پهلوی بازگشته، فرقی با پهلوی قبل از انقلاب دارد؟

جایی میان شیر و روباه: درباره ی سردمداران جریانی که ترویج بی خدایی میکند.

نویسنده: پویا جفاکش

«در سال 44 [منظور: 1344 شمسی] پس از ناکام ماندن ترور شاه به دست شمس آبادی وقتی که در محافل روشنفکران مخالف، حادثه با صورت گسترده ای مورد بحث قرار میگرفت و اکثر آنان از عقیم ماندن نقشه ی ترور، خشمگین و متاسف بودند، دوستان شریعتی از وی در مورد این واقعه نظرخواهی کردند و در کمال ناباوری با این استدلال او مواجه شدند که: مملکت بسیار خوشبخت بود که گلوله ی شمس آبادی به هدف نخورد، زیرا جامعه ی ما نه به لحاظ فکری و نه از لحاظ ذهنی، به مرحله ای نرسیده است که بتواند آنچه را که قرار است پس از شاه روی کار بیاید، بپذیرد. عجله کردن، نتیجه ای جز فاجعه نخواهد داشت.»

این، داستانی است که محمود درگاهی به نقل از رهنما در مقاله ی «سبک شریعتی و نگاهی به برخی از آرای منتقدان او» در مجله ی چشم انداز ایران (شماره ی 141: شهریور 1402: ص61) بازگویی میکند تا دکتر حاتم قادری را که به سبک احساسی دکتر علی شریعتی در به قول قادری «خطبه» هایش به رمانتیک بودن و ناعقلانی بودن متهم میکند بسیار جلوتر از زمانه ی خود نشان دهد. اما این هم حقیقتی است که شریعتی اگر رمانتیک و شعارانه صحبت نمیکرد نمیتوانست روی جامعه ی احساساتی و نامنطقی زمان خود تاثیری بگذارد. هنوز هم هیچ حکومت خارجی جرئت اعتماد به روان ناعقلانی و احساسی ایرانی ها را ندارد و همه به اندازه ی شریعتی از سرنوشت ایران بعد از سقوط حکومت مستبد نگرانند. به همین دلیل هم در صفحه ی 98 همین مجله میبینیم لطف الله میثمی (انقلابی پیرو مجاهدین خلق ولی منتقد باند رجوی) در گفتگو با محسن امین زاده (معاون وزیر خارجه ی دولت اصلاحات) به یاد می آورد:

«عباس میلانی در گفت و گویی میگفت: من در اوج اعتراضات از امریکایی ها پرسیدم شما میخواهید حکومت ایران ساقط شود، آنها گفتند نه، جمهوری اسلامی ساقط شدنی نیست، ما میخواهیم ضعیف شود تا بتوانیم از آنها امتیاز بگیریم. از اول انقلاب هر اپوزیسیونی را که بزرگ میکردند اهرم فشاری بود که از ایران امتیاز بگیرند.»

حسابش را بکنید اینها چه اطمینانی به جوانانی که جانشان را فدایشان کردند دادند درباره ی این که «حتما نظام ساقط میشود.» ولی از اول هم دنبال ساقط کردن نظام نبودند و جوانان ایرانی را که به اندازه ی پدرانشان در انقلاب 57 ناعقلانی و احساساتی و شعارزده و بی توجه به آینده بودند فرستادند جلو تا گوشت قربانی شوند و بدون مزد و فقط با دریافت عنوان توخالی «قهرمان مرده» -حتی نمیشود به اندازه ی دشمن به آنها «شهید» گفت- قربانی امتیازگیری یک سری لاشخور در امریکا و دول معاند دیگر شوند. غربی ها تا وقتی که بتوانند با تحریم و جاسوسی و ایجاد فشار عصبی در مردم، از جمهوری اسلامی امتیاز بگیرند آن را از بین نمیبرند. آیا این حرف ها را میزنم تا راه حلی ارائه دهم؟ نه. من که باشم که راه حل ارائه دهم. در دنیای مبتنی بر زور، چرا باید راه حلی برای این مصیبت ها وجود داشته باشد؟ فقط کسی دنبال راه حل مستقیم و حالا جوب بده میگردد که به آن «عدالت» توصیف شده توسط بنگاه های غربی باور داشته باشد. اما این عدالت همیشه فقط با حق طلبی مردم ایران باید میسر شود. حق طلبی یک مسئله ی ایمانی و اعتقادی است و جواب چنین مسئله ای را هم همیشه فقط خدای قادر متعال مسیحیت و اسلام داده است. آیا آنها که در خیابان بودند به چنین خدایی اعتقاد داشتند؟ آنها حتی درباره ی جواب مطمئن نبودند. اما من میدانم آنها که جوانان را تشویق به مرگ در راه «عدالت» میکردند، در پشت صحنه و در مقابل سوال یک آدم مورد اعتماد مبنی بر این که «آیا به خدا اعتقاد دارید؟» چه جوابی میدهند؟ یک «نه» قاطع. چون تقریبا همیشه منظور از خدا، خدای اخلاقی است و وجود چنین خدایی به نفع چنین سیاستمدارانی که به اندازه ی پشگل برای مردم ارزش قائل نیستند نیست. شعارهای خدای اخلاق دوست و محافظ ملت، یا بر زبان سیاستمداران میچرخد یا اگر صحبت کردن از خودش به صلاح نباشد، دروغ هایی که کشیش ها از قولش گفته اند به زبان سکولار بی خدا یا حتی خداستیز تکرار میشوند. انقلاب امریکا و فرانسه در این دو حالت با هم اختلاف داشتند بی این که نافی هم باشند. امریکایی که به بهانه ی نجات از بی خدایی از انگلستان جدا شد و روی دلارش جمله ی «خدا با ما است» را نشر کرد، الگو و مدافع انقلاب کفار در فرانسه بود که کشیش ها را گردن میزد و این دو الگوی فاجعه بار سیاست های آتی جهان، اتحاد خود را در تمام انقلاب ها تکرار کردند. چون یکیشان (امریکا) دشمن خارجی را از کشور اخراج میکرد و دومی (فرانسه) با کمک خارجی، حکومت مستبد ملی را از بین میبرد. اگر دقت کنید در انقلاب سال 57 ایران هم ملت هم میخواستند مستبدین داخلی را سرنگون کنند و هم از سلطه ی بیگانه خلاص شوند. من فکر میکنم قبل از این که این روحیه از طریق شوروی به نفع خواست های آن کشور در ایران پرورده شود، در جریان آلمان دوستی رضا شاه و از طریق وابستگان به نازی ها بذرش در ایران کاشته شده بود. نازی ها که در سنت ستیزی وارثین بحق انقلاب فرانسه بودند هم برای خود دشمن داخلی تعریف کرده بودند هم دشمن خارجی. دشمن داخلی یهودیان بودند و دشمن خارجی روس ها و فرانسوی ها. یهودی هایی هم که از اروپای نازی گریختند تا در یکی از مستعمرات انگلستان، دولت یهودی اسرائیل را تشکیل دهند از سرمشق دشمنان نازیشان تبعیت کردند. ولی به رویه ی خود، رنگ مذهبی آشکارتری زدند. چون اگرچه اسرائیل پیرو ایدئولوژی سکولار صهیونیسم بود و در ابتدا هم برای اسرائیل وجود دشمن «خارجی» عرب کافی محسوب میشد، اما بحران های داخلی به مرور کسانی را که به اندازه ی کافی مذهبی نبودند در جرگه ی دشمنان درآورد، چون این افراد که خیلیشان نیمه عرب بودند به هویت یهودی اسرائیل ایمان نداشتند. در طول زمان و طی حکومت نتانیاهو با هرچه راستگرای مذهبی تر شدن دولت، سیل مهاجرت معکوس از اسرائیل به راه افتاد. نیویورک و نیوجرسی از مقاصد عمده ی مهاجرت یهودیان بودند، جاهایی که در آنها اجازه ی تشکیل کیبوتص یافتند و جالب این که دولت نتانیاهو در این اجازه یابی به آنها کمک کرد تا هرچه زودتر از دست آنها خلاص شود. بیشتر مهاجرین از طبقات تحصیلکرده و متخصص هستند. پزشکان بسیاری در بین آنها بوده اند که بخشی از آنها را دولت امارات درجا به خود جذب کرد. شاید جنگ اخیر غزه هم برای این درگرفته که کشور ناامن شود و تمام بی اعتقادانی که در خیابان ها علیه نتانیاهو شعار میدادند بگریزند و فقط آن یهودی های افراطی بی مغزی باقی بمانند که جان خود و فرزندانشان را مفت و مجانی در راه آرمان های الهی اسرائیل که صهیونیسم کوچکترین اعتقادی به آنها ندارد به هدر میدهند. اسرائیل امروزبه خاطر وانمود کردن به سکولار بودن، محترمانه منتقدان را دشمن میخواند و آینده اش آینده ی انقلاب های مذهبی تری است که با سهولت بیشتری دشمن داخلی را برای خود تعریف و وادار به فرار میکنند و با تشویق مردم بیسواد به فرزند آوری، آینده ی خود را تضمین میکنند. همه ی آنها چه با خدا و چه بی خدا، شعارهای مذهبی پیروان دروغین خدای مسیح را وسیله ی احمق کردن مردم نموده اند و قطعا در این کار، کوچکترین اعتقادی به اخلاق نداشته اند. پیامبر آنها حضرت ماکیاولی است که فرمود: «هدف، وسیله را توجیه میکند.» و خدا و اخلاق و عدالت و مانند آنها هم برای اینان فقط وسیله اند. بنابراین بزرگ ترین دشمن ملت ها نه خدا بلکه بی خدایی است. چون بی خدایی، هیچ مانع اخلاقی مقابل خود ندارد.

اتفاقا و در حالی که لیبرالیسم بدیل اخلاق گرایی در ایران معرفی میشود، اولین کسانی که از این موضوع وحشت کرده اند لیبرال ها بوده اند؛ بخصوص استوارت همپشایر معروف. او که از خاندانی اشرافی در انگلستان برخاسته و در محافل قدرت نفوذ داشت، به دنبال جنگ دوم جهانی، با حاضر شدن در بازجویی از نازی ها به وجود devil اعتنقاد یافت. این لغت را هم به شیطان ترجمه میکنند و هم به شر به معنی شر اخلاقی. چون شر اخلاقی از دید مسیحی که مقابل شیطان بود مورد توجه است. کتاب ابتکاری همپشایر به نام "فکر و عمل" (1959) توجه زیادی را بخصوص از سوی همکارش آیریس مورداک در آکسفورد به خود جلب کرد. نظریه اش در این کتاب با در نظر گرفتن تحولات روانشناسی ، یک نظریه ی قصدگرایانه درباره ی شکل گرفتن تحولات فلسفه ی ذهن ارائه کرد. اگرچه همپشایر اکثر فلسفه های قاره ای را مبتذل و متقلبانه می دانست، اما بسیار تحت تأثیر موریس مرلوپونتی قرار گرفت. او اصرار داشت که فلسفه ی ذهن وقتی فیلسوفان افراد را فقط به عنوان ناظران منفعل و نه به عنوان عوامل خودخواسته در نظر می گیرند، تحریف شده است. همپشایر در کتاب‌های بعدی‌اش تلاش کرد تا فلسفه ی اخلاق را از تمرکز آن بر ویژگی‌های منطقی گزاره‌های اخلاقی به چیزی که او مسئله‌ی حیاتی مسائل اخلاقی می‌دانست، تغییر دهد، زیرا آنها خود را به عنوان فاعل‌های عملی به ما نشان میدهند.

هانا آرنت نیز اگرچه خود یکی از اعضای فعال صهیونیسم و علاقه مند به لیبرالیسم قدیم امریکایی بود و کتاب هایش به صرف این که منتقد انقلابی گری تندروانه بودند، توسط جریان های وابسته به سی آی ای و ام آی سیکس، در راه ترویج لبیرالیسم در کشورهای انقلابی در دستور ترجمه قرار میگرفتند، اما بسیار نگران موضوع شر بود. کریستف رویر دارای مدرک دکترای روابط بین‌الملل از دانشگاه سنت اندروز و عضو مرکز مشروطیت جهانی در سنت اندروز معتقد است که مسیر آگونیست های مبلغ آرنت و به اصطلاح فرقه ی آرنت را باید از دلمشغولیات واقعی خود او جدا کرد:

«بسیاری از خوانش‌های آگونیستی آرنت - به ویژه در مورد خوانش‌های بانی هونیگ و شانتال موف ... - جهت‌گیری مرکزی اندیشه آرنت را از دست می‌دهند. آگونیست‌های معاصر با نادیده گرفتن آثاری مانند "ریشه‌های توتالیتاریسم" و ​​"آیشمن در اورشلیم"، توجه نمی‌کنند که مشغله ی او به شر، اساس تفکر آگونیستی آرنت را تشکیل می‌دهد... بازگشت (دوباره) به نوشته‌های آرنت در مورد شر، و نشان دادن رابطه ی صمیمی آن‌ها با آثاری مانند "وضعیت انسانی"، ابعاد "واقع‌گرایانه" ی اندیشه ی آرنت را آشکار می‌کند: تصویر متفکری را آشکار می‌سازد که عمیقا نگران امکان همیشه حاضر شر است و اصرار دارد که با عاملان شر باید به عنوان "دشمن" رفتار شود. علاوه بر این، چنین بازگشتی به آثار آرنت در مورد شر، بینش تراژیک آرنت را آشکار می کند که شر هم بیانگر و هم تهدیدی برای کثرت انسان و کنش سیاسی آزاد است. به عبارت دیگر، آرنت می پذیرد که در حالی که شر - به عنوان مظهر انسانیت ما - هرگز نمی تواند ریشه کن شود، باید - به عنوان تهدیدی برای بشریت مشترک ما - با آن مقابله شود.»

Evil as an expression of and a threat to human plurality: Hannah Arendt’s agonistic realism: christof royer: https://www.tandfonline.com

اما فقط یک لیبرال به تمام معنا و پیرو واقعی ماکیاولی است که میتواند خود را از اخلاق بری بداند که برای ضد اخلاق عمل کردن، توجیه اخلاقی بتراشد و بگوید که حکومت لیبرال مدرن هنوز اخلاقی است، ولی به شیوه ی ماکیاولی. جانی لیونز چنین لیبرالی است. وی مینویسد:
«تز تأثیرگذار رئالیستی مبنی بر اینکه سیاست و اخلاق حوزه های مورد علاقه ی متمایز و منحصر به فرد هستند، موضوعی است که در سنت نظریه ی تحلیلی اخلاقی و سیاسی به چالش کشیده شده است. در طول 50 سال گذشته، چندین فیلسوف تحلیلی لیبرال برجسته، از جمله آیزایا برلین، استوارت همپشایر و توماس ناگل، استدلال کرده اند که نه تنها سیاست جدا از اخلاق نیست و با آن دشمنی ندارد، بلکه چیزی به نام اخلاق سیاسی وجود دارد. این مقاله ادعا می‌کند که اگرچه مفهوم اخلاق سیاسی ممکن است چیزی را که به‌عنوان مشکل اصلی و دردسرساز سیاست در نظر گرفته می‌شود، بیشتر معنا کند، اما ما را مجبور می‌کند تا با چالش اساسی‌تر احتمالی رادیکال وضعیت اخلاقی و سیاسی خود مقابله کنیم. اینکه آیا نظریه ی سیاسی تحلیلی قادر است پاسخ قانع‌کننده‌ای به چالش دوم ارائه دهد، به طور نامطمئنی مشخص نیست... مردمان از زمانی که برای اولین بار زیر یوغ حاکمان قرار گرفتند، از شکست های اخلاقی حاکمان تاسف خوردند. اما این امر مانع از آن نشد که این مشکل منبعی برای گیجی و در نتیجه تحلیل بیشتر باشد. قسمت زیر از مقاله ی "حقیقت و سیاست" از هانا آرنت نقطه شروع خوبی برای بحث ما است:

"هیچ کس تا به حال شک نکرده است که حقیقت و سیاست با یکدیگر روابط نسبتاً بدی دارند و تا آنجا که من می دانم هیچ کس صداقت را در زمره ی فضایل سیاسی نشمرده است. دروغ همیشه نه تنها ابزاری ضروری و قابل توجیه برای تجارت سیاستمداران و عوام فریبان، بلکه برای تجارت دولتمردان تلقی شده است. چرا اینطور است؟ و برای ماهیت و منزلت قلمرو سیاسی از یک سو و برای ماهیت حقیقت و صدق از سوی دیگر چه معنایی دارد؟ آیا اصل حقیقت ناتوانی و ذات قدرت فریبکاری است؟"

در ظاهر، به نظر می رسد آرنت مفروضات و سؤالات درستی را مطرح می کند. او اذعان می‌کند که صداقت به ندرت، و یا هرگز، جزو فضیلت‌های یک دولتمرد به حساب می‌آید، در حالی که می‌افزاید که دروغ به‌طور پیوسته نه تنها نقشی ضروری بلکه قابل توجیه در سیاست دارد. او فرمول ظریفی از این ایده ی آشنا ارائه می دهد که سیاست یک تجارت کثیف است اما کسی باید آن را انجام دهد. با توجه به این مشاهدات به ظاهر غیرقابل انکار و حتی معمولی، چرا سوال پایانی او را تا این حد نگران‌کننده می‌دانیم؟ مطمئناً چیزی در جایی خراب شده است. فکر می‌کنم حق داریم که گمان کنیم مشکلی پیش آمده است، شاید آرنت سؤالات درستی می‌پرسد اما پاسخ‌های اشتباه می‌دهد. بررسی دقیق محل وقوع خطا و اینکه چرا ما مستعد ایجاد آن هستیم، مستلزم آن است که مشکل را با سرسختی و صراحت بیشتری نسبت به آنچه معمولاً دریافت می‌کند، باز کنیم. من گمان می‌کنم که ما به دلایل نادرستی درگیر این مشکل هستیم و یک موضوع بسیار بزرگتر و خرابکارانه‌تر در زیر آن نهفته است. تکلیف آنچه در ادامه می‌آید، تأمین موادی برای این شبهه است. پرسش آرنت معنا و مفهوم دارد، زیرا به نظر می رسد سیاست ضامن و همچنین نیاز به رفتارهای اخلاقی ناپسند دارد. چیزی که این را ناخوشایند می کند، این ایده ی واقع گرایانه نیست که سیاست بالاتر یا بهتر است بگوییم زیر اخلاق است. این نکته نگران‌کننده‌تر است که قلمرو سیاسی مجموعه‌ای از ارزش‌ها و تعهدات خاص خود را دارد که در تضاد با هنجارهای اخلاقی است که معمولاً در زندگی روزمره ی ما به عنوان شهروندان خصوصی مهم و قابل ستایش تلقی می‌شوند. همین تصور است که ما را نسبت به این که سیاست اساساً از اخلاق جدا باشد، مشکوک میکند. به هر حال، اگر خود سیاست به عنوان یک حوزه ی فعالیت کاملاً غیراخلاقی در نظر گرفته شود، به سختی می توانیم از بی اخلاقی ادعایی سیاست شکایت کنیم. این متفکر بدنام رنسانس، نیکولو ماکیاولی بود که کشف کرد که مشکل واقعی سیاست، چیزی که می‌توانیم آن را مشکل ماکیاولی بنامیم ، در این شناخت مستقر است که یک حاکم واقعاً فاضل – که از یک حاکم با فضیلت متعارف متمایز است – مورد نیاز است. او برای انجام مسئولیت های ضروری و مشروع خود باید به گونه ای عمل کند که اخلاق عادی را نقض کند. قبل از بیان چند نکته ی کلی تر در مورد مسئله ی ماکیاولی، سه نکته ی تاریخی وجود دارد که ارزش برجسته کردن دارد. اولاً، اخلاق در متن زمان ماکیاولی به مفروضات و وظایف اخلاقی اخلاق مسیحی همراه با اخلاق گرایان روم باستان اشاره دارد. سیسرو و سنکا به اندازه ی هر متفکر بعدی مسیحی مصر بودند که هیچ تضاد واقعی بین اخلاق ( صداقت ) و مصلحت (مفید) وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد و هر گونه اختلاف بین آنها باید به نفع درستی اخلاقی حل شود. با این حال، همچنین باید گفت که اومانیسم رنسانس تنها می تواند در بهترین حالت، ترکیبی مناسب از آموزه های بت پرستی و مسیحی را حفظ کند، زیرا قوانین اخلاقی اساسی هر جهان بینی بسیار متفاوت است. دوم این است که اگرچه سنت‌های کلاسیک و مسیحی این امکان را می‌دهد که منافع ضرورت سیاسی به‌طور افراطی بر الزامات معیارهای اخلاقی استاندارد غلبه کند، اما در این عقیده مشترک بودند که در نظر گرفتن چنین استثناهایی به طور مهلکی اعتبار اساسی کدهای اخلاقی مربوطه ی خود را تضعیف نمی‌کند. و سرانجام، ماکیاولی به دنبال توجیه فساد یا پیگیری بی‌رحمانه ی قدرت سیاسی صرف با بازتعریف رادیکال خود از مفهوم فضیلت شهریاری نبود. او در سیاست کمتر از معاصران ارتدوکس‌تر خود محکوم به درافتادن با کلاهبرداران نبود؛ برای مثال به رفتار او با روش‌های پست و ظالمانه ی آگاتوکل سیسیلی در فصل 8 شهریار نگاه کنید: آگاتوکل را نمی‌توان به عنوان یک شهریار فاضل توصیف کرد، زیرا او در انتخاب "وسیله" عملاً همیشه خوب نبود و فقط در مواقع ضروری [از روش های شریرانه] استفاده نمیکرد. سیاست، از نظر ماکیاولی، در درجه ی اول، حفظ امنیت حاکمیت یک حاکم و نیز تلاش برای کسب افتخار، شکوه و شهرت شهریار است. او استدلال می‌کند که این اهداف مشروع، اغلب پیروی از وسایلی را که معمولاً خوب نیستند، ضروری می‌سازد: اینکه یک فرمانروای واقعی یا ماکیاولیستی بودن به معنای داشتن جسارت برای درست کردن آن است، در حالی که ممکن است نیاز به غیر بوئونو بودن باشد. اعلام بی تشریفاتی ماکیاولی مبنی بر اینکه فضیلت یک حاکم مسئول و مؤثر با آرمان فضیلت مرتبط با جهان بینی مسیحی و کلاسیک مطابقت ندارد، صدمات جدی و جبران ناپذیری به اجماع مقدسی وارد کرد که برای بیش از 2000 سال حاکم بود. آیزایا برلین، مورخ اندیشه‌ها، ماهیت و تأثیر بینش شمایل‌شکنانه و رام‌ناپذیر ماکیاولی را این‌گونه توصیف می‌کند:

"دستاورد اصلی ماکیاولی کشف یک معضل حل نشدنی است، کاشتن یک علامت سوال دائمی در مسیر آیندگان. این از تشخیص عملی او ناشی می شود که به همان اندازه نهایی، به همان اندازه مقدس، ممکن است با یکدیگر در تضاد باشند، کل نظام های ارزشی ممکن است بدون امکان داوری عقلانی با هم برخورد کنند، و این که این اتفاق نه تنها در شرایط استثنایی، در نتیجه ی نابهنجاری رخ می دهد؛ یا تصادف یا خطا - برخورد آنتیگونه و کرئون یا در داستان تریستان - اما (این یکی مطمئناً جدید است) به عنوان بخشی از وضعیت عادی انسان."

درس ماندگار بینش ماکیاولی اساساً دوگانه است. اولاً بر این ایده متمرکز است که از نظر اخلاقی خوب بودن و از نظر سیاسی موفق بودن فقط اهداف متمایز نیستند، بلکه متضاد هستند (یک حاکم باید مایل باشد که اگر از آن خیر حاصل شود غیراخلاقی عمل کند) و ثانیاً بر این پیشنهاد ضمنی که جهان بینی مسلط مسیحی نه حقوق انحصاری اخلاقی دارد و نه جایگاه اخلاقی عالی در رابطه با آرمان ها و شیوه های اخلاقی جدا و رقیب. چیزهایی هستند که هیوم بعداً آن را "فضیلت رهبانی" از قبیل تقوا، فروتنی و انکار خود نامید، اما چیزهایی نیز وجود دارد که ماکیاولی به عنوان فضایل شهریارانه یا سیاسی شجاعت، مصمم بودن، انعطاف‌پذیری، و دنبال کردن تک‌نگر تمجید کرد: مملکت داری موفق همراه با اهداف افتخار آمیز، افتخار و شهرت. مسئله صرفاً این نیست که هر دو دسته از فضایل، جذابیت و اعتبار مستقل خود را دارند، بلکه این است که آنها با یکدیگر رقابت و تعارض دارند. بر این اساس، تنها این نیست که به‌شدت دشوار است که یک فرد واقعاً وارسته و متواضع، ویژگی‌های یک دولتمرد کارکشته و موفق را به نمایش بگذارد، بلکه تلاش برای انجام این کار به فرسایش، شاید حتی از بین بردن نوع شخصیت آنها منجر می‌شود. اما اذعان به اینکه حوزه ی سیاسی مکانی برای کسانی نیست که نمی خواهند یا نمی توانند دست خود را آلوده کنند، به این معنا نیست که کسانی که مایلند و قادر به انجام این کار هستند مستحق تحقیر اخلاقی ما هستند. ماکیاولی به این نکته اشاره می کند که جهان اخلاقی پدیده ای بسیار ناهمگون و متضادتر از آن چیزی است که ما ساده لوحانه (یا از روی تنگ نظری یا خودبرترانه یا ریاکارانه) دوست داریم باور کنیم. یکی از بینش‌های اصلی شاهکار بدنام او، شهریار، این است که به نظر می‌رسد ملاحظات سیاسی دارای وزن هنجاری است که در غیر این صورت بر تعهدات اخلاقی غالب چیره می‌شود. همانطور که او در کار بعدی و طولانی‌تر خود درباره ی حکومت جمهوری، گفتمان‌های مربوط به لیوی ، بیان کرد، در سیاست ممکن است این عمل متهم باشد، اما بهانه اش نتیجه ی آن است. به رسمیت شناختن شیوه ی تفکر نتیجه‌گرایانه که اطلاعات و محدودیت‌های زیادی از مشورت و تصمیم‌گیری سیاسی را ایجاد می‌کند، مفهوم متناقض غیراخلاقی قابل تحسین را از یک تناقض ظاهری به یک توصیف واقعی و آشکار تبدیل میکند. (استوکر: 1990) البته نکته‌ای که در داستان ماکیاولی وجود دارد این است که بی‌اخلاقی متعارف برای آنچه در یک حاکم نیکوکار مورد نیاز و تحسین است ضروری است. تا زمانی که یک شهریار، آماده و مایل به استفاده از زور و کلاهبرداری برای تقلید از خصوصیات شیر ​​و روباه نباشد، نه به قدرت خواهد رسید و نه شکوه. کسانی که از نظر اخلاقی دقیق (یا بی گناه) هستند و فاقد ویژگی های رهبری انعطاف پذیری، فریبکاری، قاطعیت، شجاعت و توانایی تسلط بر دمدمی مزاجی شانس یا بخت هستند، کاری در سیاست ندارند. علاوه بر این، کسانی که فضایل سیاست را انجام می‌دهند، احتمالاً دیدگاه متفاوتی نسبت به فضایل متعارف‌تری که در زندگی سیاسی جایگاهی دارند، مانند بخشندگی و سخاوت، اتخاذ می‌کنند. این ویژگی نسبتاً نادیده گرفته شده ی شهریار و پدیده ی کلی فضیلت سیاسی است. یک حاکم با فضیلت، مانند ما در زندگی خصوصی خود، از آزادی برخورداری از فضایل رحمت یا آزادگی برخوردار نیست. در عوض، او باید نگرش متعادل‌تر و محدودتری نسبت به آنها داشته باشد، به طوری که نه مورد محبت قرار می‌گیرد و نه نفرت، بلکه مورد ترس و احترام قرار می‌گیرد. بنابراین، برای مثال، او نباید اجازه دهد که سخاوت به اسراف تبدیل شود، زیرا هر سخاوتی که می تواند از خود نشان دهد، حداقل تا حدودی از مالیات های پرداخت شده توسط رعایایش منشأ دارد. حاکم موظف است مطابق با امتیازات و وظایف موقعیت خود رفتار کند، که عملاً او را از رعایت تعهدات اخلاقی متعارف رها می کند و در عین حال مجموعه ی متفاوتی از محدودیت های اخلاقی را بر نحوه ی رفتار خود تحمیل می کند. عمل به جای نیت، قلب محاسبات سیاسی را مشخص می کند، و بنابراین، یک حاکم همواره بر اساس پیامدهای اعمالش قضاوت می شود تا خلوص انگیزه هایش. فضیلت به طور قاطع پاداش خودش در سیاست نیست. دستیابی و حفظ حالت ثبات، قدرت و شکوه، مشغله های اصلی و اساسی یک حاکم واقعاً با فضیلت است. درک این موضوع که سیاست ممکن است هنجارها و الزامات اخلاقی خاص و درونی خود را داشته باشد، اینکه چیزی به نام اخلاق سیاسی متمایز از اخلاق شخصی و روزمره است، می تواند به ما کمک کند تا آنچه را که در ابتدا گیج کننده است، اگر نه کاملاً واضح، درک کنیم. بدبین، در مورد سیاست، وقتی قلمرو سیاسی را از دریچه ی ماکیاولی تفسیر می کنیم، دیدگاه بسیار متفاوتی نسبت به خود را نشان می دهد. به عنوان یک اصل، ما شروع به دیدن یک جهان اخلاقی می کنیم که به طرز شگفت انگیزی ناهمگون و پر اختلاف تر از آن چیزی است که به طور شهودی یا حتی نظری فرض می شود. رقابت و تضاد بین ارزش‌ها و فضایل خود را به‌عنوان ویژگی‌های غیرقابل حذف و گسترده ی وضعیت وجودی ما نشان می‌دهد. در واقع، اختلاف اخلاقی ممکن است به عنوان دلیل (و نه رد) واقعیت یا عینی بودن اخلاق در نظر گرفته شود، زیرا تداوم تعارض بیانگر کثرت تقلیل ناپذیر ارزش های اخلاقی عینی و به طور گسترده تر، ارزش های انسانی است. این دقیقاً ادعای فرااخلاقی کثرت گرایان ارزشی است که میگویند آرمان هماهنگی اخلاقی نه تنها عملاً دست نیافتنی است، بلکه از نظر فلسفی نامنسجم تر از آن است که آن را از یک تئوری صرف به یک بینش عمیق و قابل توجه ارتقا دهد. در سطح عمل‌گرایانه، مفهوم اخلاقیات سیاسی متمایز ما را دعوت می‌کند تا نسبت به شناسایی اولویت‌های سیاستمداران و منافع دولت به شیوه‌ای غیردودویی حساس‌تر شویم. ما خود را در معرض این احتمال قرار می‌دهیم که تصمیم‌گیری آنها پاسخگوی مجموعه‌ای از نگرانی‌های اخلاقی کاملاً متفاوت است، مانند پیگیری یک‌جانبه ی منافع عمومی یا حفظ امنیت ملی، که ناگزیر با تعهدات آن‌ها در تضاد است. ما که، برای مثال، دوستی را به میهن‌پرستی یا خلوص ذاتی وجدان اخلاقی را بر سنجش حساب شده ی نتایج خاص رجحان میدهیم، همچنین نسبت به خصوصیات فضایل خاص سیاسی، آن دسته از فضایل که برای بقا و موفقیت سیاسی ضروری است، آگاه تر و کنجکاوتر می شویم. اکثریت قریب به اتفاق ما هرگز خود را در نزدیکی دالان های قدرت سیاسی نمی بینیم چه رسد به کسانی که اهرم های اجرایی را در اختیار داشته اند. ما ممکن است در مورد خرد سیاسی-نظامی و مشروعیت اخلاقی پرتاب بمب اتمی در هیروشیما بحث کنیم، اما هیچ کس نمی تواند صادقانه استدلال کند که یک راه حل منحصر به فرد درست و از نظر اخلاقی غیر قابل ملامت برای پرزیدنت ترومن در تابستان 1945 در دسترس بود. این دیدگاهی است که باعث می شود نادیده گرفتن سیاست به عنوان یک بازی بدبینانه که توسط شرکت کنندگان بیهوش اخلاقی انجام می شود دشوارتر باشد. ما به جایی می‌رسیم که در رابطه با درک ما از سیاست، احساس سکوتی فریب‌خورده و بزرگ‌سالانه می‌کنیم، سکوتی که از تغییر شکل‌های اخلاق‌گرایی بدون نفی اخلاق سیاست طفره می‌رود و مطمئناً دست از اخلاق گرایی یا طعنه آمیز بودن بی امان و بی وقفه ی در مورد بدی چیزی به مهمی سیاست برنمیدارد. اما این خطر بسیار واقعی نیز وجود دارد که اجازه دهیم دیدگاه به ظاهر صادقانه و روشنگرتر ما را وادار کند که در مورد تنش ها و تفاوت های بین اخلاق شخصی و اخلاق سیاسی اغراق کنیم. تشخیص چالش‌های اخلاقی عجیبی که در قلمرو سیاسی به وجود می‌آید یک چیز است، اما اعطای یک گسست رادیکال بین آنچه ماکس وبر در برخورد ماهرانه‌اش با این موضوع «اخلاق اعتقاد» و «اخلاق مسئولیت‌پذیری» می‌خواند، کاملاً چیز دیگری است. چالش این است که وقتی بخواهیم بپذیریم که اخلاق سیاسی نه تنها با اخلاق خصوصی معمولی متفاوت است، بلکه در رقابت با اخلاق خصوصی عادی است، می‌تواند بسیار دشوار شود که تعیین کنیم چه مفروضات و اصول اخلاقی مشترکی در مورد هر دو اعمال می‌شود یا اینکه آیا اصول مشترکی برای هر دو وجود دارد یا خیر. اصلا به نظر می رسد که فرض چنین چیزی به عنوان اخلاق سیاسی یا مستلزم درجه ای از بی بندوباری اخلاقی است که به طور ناخواسته، اگر ناگزیر باشد، اخلاق را از هر هسته ی اساسی و مشترکی که ادعا می شود در اختیار دارد، تهی می کند. ناگهان ما خود را در معضلی بسیار نگران‌کننده‌تر از آنچه که ما را به این نقطه رساند، گرفتار شده‌ایم. زیرا ما اکنون در معرض این احتمال بسیار واقعی هستیم که اخلاق هیچ مرکز غیرقابل انهدام و معتبر جهانی ندارد که بتواند حتی یک خرید معتبر از نظر تصوری را در دنیای واقعی (یا ایده آل) سیاست حفظ کند. جای تعجب نیست که اکثر متفکرانی که منکر این هستند که سیاست ذاتاً غیراخلاقی است، از این ایده که چنین تعهدی اخلاق را از داشتن معنا و نیروی جهانی سلب می کند، عقب نشینی می کنند. یک نمونه ی غیر معمول از چنین متفکری استوارت همپشایر فیلسوف است. پس از استدلال به نفع موضع برلینی [یعنی ماکیاولیسم آیزیا برلین] مبنی بر اینکه دیدگاه ماکیاولی از سیاست باری از اخلاق دارد، همپشایر تلاش می کند تا با استناد به اقتدار و ارتباط آنچه که او به عنوان «مفهوم نازکی از حداقل عدالت رویه ای» توصیف می کند، جنبه های بی رحمانه تر واقعی سیاست را مهار کند. او مدعی است که قواعد و تعهدات چنین عدالتی، که بر مذاکره یا داوری بی‌طرفانه بین آرمان‌ها و اهداف متضاد متمرکز است، مستقل از مفاهیم مختلف و متضاد از خیر، اعتبار و قدرت جهانی دارد که باید روایت ماکیاولی از فضیلت سیاسی را برشمرد. اما، متأسفانه، استدلال او برای اقتدار غالب چنین عدالتی می تواند به عنوان یک "دئوس اکس ماشینا" [یعنی خدای سینما که منطقش قابل توضیح نیست] حتی اگر قابل ستایش باشد، کاملاً نامتقاعدکننده، در نظر گرفته شود. تصور او از عدالت رویه ای احتمالاً برای کسانی که قبلاً با آن موافق نیستند، چیزی جز «ناقص» یا «حداقل» به نظر نمی رسد و در نتیجه، دشوار است که بفهمیم چنین «عدالت حداقلی» تا چه حد می تواند تعیین کننده باشد؛ منطقه ی مرزی پر و در حال تغییری که در آن آرمان ها و منافع رقابتی برای بقا یا کنترل با یکدیگر می پیوندند. جای تعجب نیست که لیبرال‌ها در معرض لقب ناامیدکننده‌ای از سوی واقع‌گرایان قرار بگیرند که به نوبه ی خود پیوسته و قاطعانه اصرار دارند که رابطه بین سیاست و اخلاق لزوما و به‌طور اجتناب‌ناپذیری با رابطه ی نفت و آب قابل مقایسه است.»:

“Morality, politics, and contingency”: johnny lions: onlinelibrary.wiley.com

آیا این منطقه ی مرزی تا حالا به این دلیل، پر نمانده که از اخلاق برای توجیه بی اخلاقی در بین مردمی استفاده شود که جرئت فکر کردن به میزان نا اخلاقی بودن سیاستمداران لیبرال را ندارند؟ جاهایی که از عدم نیاز به خدا صحبت میشود جاهایی است که به خاطر پیچیدگی جامعه، امکان وجود اخلاق واحد وجود ندارد. این تا حدودی ممکن است خود به خود به وجود بیاید. اما چه میشود اگر جریانی که از آن صحبت میکنیم اصلا با خود اخلاق مشکل داشته باشد و عصبانی باشد از این که دغدغه های اخلاقی مردم، همیشه در را برای بازگشت خدا باز میگذارد؟ ادامه ی مقاله ی لیونز نشان میدهد که او و اربابانشان دقیقا از این مسئله نگرانند.:

«این تصور که اخلاق یک حوزه ی ارزش مطلق را اشغال می کند، در تاریخ اندیشه و عمل غربی بسیار تأثیرگذار بوده است و در حالی که در تعدادی از مکاتب فکری مهم باستانی، به ویژه افلاطونی و رواقی گری بیان شد، با ورود و گسترش مسیحیت به شکوه و تسلط واقعی خود دست یافت. اما قدرت اخلاق مسیحی در نهایت منبع اصلی ضعف آن شد. هیچ چیز به اندازه ی حضور یک موجود متعالی و اثبات‌کننده به موفقیت یک شکل مطلق‌گرای اخلاق‌گرایی کمک نمی‌کند (برای افلاطون «مثل» و برای رواقیون «لوگوس»). اما به محض اینکه خدا بمیرد یا حداقل اعتبارش کاهش یابد، بنابراین ممکن است تصور شود که قدرت و جذابیت نوعی اخلاق مطلقه مرتبط با مسیحیت را دارد. البته هیچ چیز در رابطه با هویت اخلاقی و عملکرد یک جامعه یک شبه تغییر نمی کند. علاوه بر این، عناصری از میراث اخلاقی یک جامعه که ممکن است در ابتدا توسط جهان بینی های متافیزیکی-الهیاتی فراموش شده یا دچار باور نشدن فزاینده ای شده باشد، ممکن است به خوبی بر اعضای آن تسلط داشته باشد. به طور خلاصه، هیچ جامعه ی بزرگی با هر پیچیدگی یکه و تنها یک قانون اخلاقی نخواهد داشت که اعضای آن بر اساس آن به طور یکسان زندگی کنند. در عوض، تمدن‌ها حاوی آمیزه‌ای از دیدگاه‌ها و اصول اخلاقی، با درجات گوناگونی از تنوع هستند، که برخی از آنها ممکن است هنوز بقایای بسیار قوی از الگوهای فکری بسیار پیشین و نادیده گرفته شده باشند، در حالی که برخی دیگر مرتبط با تحولات نسبتاً اخیر خواهند بود. فیلسوف برجسته ی قرن گذشته، الیزابت آنسکومب، یکی از معضلات جالب توجه فرهنگی را بیان کرد که خود را در حال حفظ وفاداری به احساس وظیفه ی اخلاقی می بیند در حالی که دیگر به مبانی دینی که قدرت این احساس وظیفه ی اخلاقی از آن ناشی می شود اعتقاد ندارد. آنسکومب، یکی از معتقدان دین کاتولیک، ادعا کرد که عمل زنده نگه داشتن چنین احساس وظیفه ی اخلاقی و در عین حال بدون پیوند با لنگرگاه های مذهبی اصلی خود، با زنده نگه داشتن مفهوم جنایت در غیاب قوانین کیفری و دادگاه های کیفری قابل مقایسه است. مقاله ی آنسکومب، تاکید می کند که دیدگاه اخلاقی و فرهنگی مشترک ما از تنوع فوق العاده ای از سنت ها و آرمان های اخلاقی کاملاً متفاوت و متضاد تشکیل شده است. چیزی که در مورد شرایط بشر مدرن قابل توجه است این است که ما به طور فزاینده ای به اقتضای وراثت اخلاقی خود و وضعیت ذاتاً پراکنده ی آن پی برده ایم. منظور من از این حرف این است که مدرنیته باور اینکه نوع بشر دارای اهمیت عالی کیهانی است یا اینکه داستان تاریخ بشر یکی از پیشرفت‌های اخلاقی اساساً برگشت‌ناپذیر است، به‌ویژه سخت و حتی غیرممکن کرده است. این فراروایت‌های زمانی قانع‌کننده نفوذ و اعتبار خود را از دست داده‌اند و تحت الشعاع آگاهی رو به رشدی قرار گرفته‌اند که جهان و معنای زندگی ما عاری از هرگونه توجیه ضروری یا متعالی، و عاری از هرگونه انتظار مشروع برای جهان اخلاقی بدون تعارض و هماهنگ است. با این حال، در حالی که سکولاریزاسیون جامعه ی مدرن، تردید در مورد ماهیت و پیامدهای احتمالی خودمان را دشوارتر کرده است، بسیاری از میراث فکری و اخلاقی ما در برابر بینش‌هایی که آگاهی قتضا می‌کند، مقاومت می‌کند. تأثیر دلزدگی مدرن از جهان پدیده ای ناهموار بوده است و به هیچ وجه در مناطق وسیعی از مبلمان ذهنی ما عمیق نشده است. این به ویژه در رابطه با اخلاق صادق است، و ممکن است کلیدی برای درک این موضوع باشد که چرا ما در مورد مشکل اخلاقی سیاست گیج و متحیر مانده‌ایم. این تنها نکته ی کثرت‌گرایانه نیست که وضعیت وجودی معاصر ما با تنوع ارزش‌های اخلاقی ناهمگون و رقیب تعریف می‌شود، بلکه نکته ی ضمنی‌تر و مشخص‌تر این است که بسیاری از این آرمان‌ها و ارزش‌ها هویت و جذابیت خود را از مطلق تلقی کردن حوزه ی ارزش به جای نسبی، بدون قید و شرط و موقعیتی دیدن آن می‌گیرند... [اما] جایی که ما امروز هستیم لزوماً و به طور قطعی بهتر است - از نظر متافیزیکی، معرفت‌شناختی و اخلاقی - از بی‌شمار مکان‌های دیگری که اگر گذشته چرخش یا گردش‌های متفاوتی می‌کرد، می‌توانستیم به آن برسیم. به عبارت مثبت تر، باید از این تصور رها شویم که ما در افکار و رفتارهایمان توسط نیرویی خارجی یا به شکل خدایی یا الگوی تاریخی غایت‌شناختی محدود شده‌ایم.»

لحظه ای که لیونز میگوید بهترین لحظه ی تاریخ است، لحظه ی حکومت سرمایه داران بی وجدان و فیلسوفان لیبرال حامی آنها بر جهان است که به بهای سقط شدن و خسران جان ها و مال های بسیار در زمین پدید آمده است. لیبرال، این لحظه ی جاودانی را با خونخوار نشان دادن دشمنان سابقش به اندازه ی خودش در تاریخ برندگان، برتر نشان میدهد و بعد در یک تاریخ به شدت تقلبی، تک تک گردش های تاریخ از عصر حجر تاکنون را با خونریزی های وحشتناک فراوان تصویر میکند تا بگوید از میلیون ها سال پیش، هیچ وقت حقانیتی جز با قانون «حق با زورگو است» وجود نداشته، حتی اگر ماکیاولی ایدئولوگ این قانون در رنسانس ظهور کرده باشد. همه ی اینها برای چه؟ برای این که موقعیت فعلی به لحاظ «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» از همیشه بالاتر باشد، درحالیکه به گفته ی نویسنده، سرخوردگان از موقعیت فعلی، برای یافتن یک موقعیت «متافیزیکی، معرفت شناسی و اخلاقی» بهتر، به محض این که وقت سر خاراندن پیدا کنند دنبال خدا خواهند گشت و لابد بر اساس ماکیاولیسم، باید انواع «وسایل» را به کار گرفت تا فرد شکاک، برخلاف نفع خودش به راه «هدف» سرمایه داران برگردد و این سرمایه داران، همان هایی هستند که «ناچارند» همیشه در دور و برشان آنچه لیونز «شرایط ضروری» مینامد داشته باشند تا از روش های شریرانه استفاده کنند. شما چه فکر میکنید؟ آیا به نفع مردم محروم است که خدا وجود نداشته باشد و سنت ها همه بر دروغ استوار باشند یا این به نفع کسانی است که هیچ مانع اخلاقی بر سوء استفاده از مردم محروم مقابل خود ندارند؟

شرایع مذهبی: عرصه های عشق و نفرت انسان های یهودی با جانوران نا یهودی؟!

نویسنده: پویا جفاکش

از زمان بچگی به خاطر دارم که هر وقت به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ مادریم به روستای گیلوا میرفتیم، پیش می آمد پیرزنی روستایی از داخل حیاط مادربزرگم رد میشد (آن زمان ها گذشتن راه خانه ها از داخل حیاط همدیگر عادی بود) و تا چشمش به مادر و مادربزرگم می افتاد نزدیک یک ساعت با آنها صحبت میکرد. این پیرزن که صغری خانم نام داشت، حالتی نامعمول و درگیر تیک عصبی داشت که باعث میشد تا من و خواهر و برادرهایم در عوالم کودکی از دوستی عمیق او با مادر و مادربزرگم متحیر شویم. مدت ها بعد از مرگ مادربزرگم و صغری خانم، مادرم این عکس را از هر دو آنها پیدا کرد و بر دیوار آشپزخانه و بغل اجاق گاز نصب کرد تا همیشه در سختی های زندگی، آن دو را به عنوان سرمشق زنان زحمتکش، الگوی خود داشته باشد. به گفته ی مادرم، زمانی که این عکس را از آنها میگرفته، مادربزرگم و صغری خانم از مراسم عزا می آمدند و به همین دلیل، صغری خانم در سمت راست تصویر، به رسم این گونه مواقع، انگشتان خود را جمع کرده بود به نشانه ی این که «دفعه ی بعد انشاء الله به جای عزا به عروسی تو بیاییم.» من و خواهر و برادرم، وقتی این عکس را دیدیم باورمان نمیشد که صغری خانم این عکس، همان پیرزن بدحال باشد و در این هنگام برای اولین بار از زبان مادرم شنیدم که صغری خانم، بسیار از مادربزرگم جوان تر بود و سختی های روزگار، او را دچار پژمردگی و پیری زودرس نموده بود. به گفته ی مادرم، در روزگار مجردی او روزی نمیشد که مادربزرگم به خانه ی صغری خانم نرود. دلش آرام نمیگرفت و زندگی را به مادرم میسپرد و میگفت زود برمیگردد. میرفت و خیلی طول میکشید که برگردد. وقتی مادرم گله میکرد که چرا اینقدر دیر برگشته، میگفت صغری خانم خیلی کار داشته و میخواسته به او کمک کند. البته صغری خانم هم هر کاری که داشته، اگر میتوانسته، چیزی از نتیجه اش به مادربزرگم میداد. مثلا اگر داشته قوره آب میگرفته در ازای کمک مادربزرگم به او آبقوره میداده است. صغری خانم بسیار مهربان بود و هر وقت مادرم یا کس دیگری از داخل حیاط خانه اش گذر میکرد و او در حال خوردن چیزی بوده، بخشی از خوراکیش را به رهگذر تعارف میکرده است. ولی همه تحت هر شرایطی متوجه مهربانی ذاتی صغری خانم نمیشدند. چون بعضی اوقات تحت فشارهای زندگی بسیار بددهن میشد و مردم را از خود میرنجاند. بزرگترین علت روانی زود پیری صغری خانم این بود که او کودک-همسر بود. در 13 سالگی و زمانی که تازه باید از زندگی لذت میبرد بدون این که آمادگی ازدواج داشته باشد او را شوهر داده بودند و وسط یک زندگی خانوادگی سخت رها کرده و باعث احساس بدبختی دائمی زندگی او شده بودند. صغری خانم، نمونه ی عینی و ناراحت کننده ای از بدی قانون کودک همسری در جامعه ی ما است.

عجیب این که این قانون هیچ شاهد عقلانی ای ندارد و بر اساس شاهد نقلی تایید میشود که این شاهد نقلی هم برای مای شیعه فاطمه ی زهرا است که در 9 سالگی ازدواج کرد و تا زمان مرگش در 18 سالگی 4 بچه برای شوهرش علی به دنیا آورده بود. با این حال، اخیرا فهمیدم که همه ی ما، حتی آنهایی که به فاطمه ی زهرا توهین میکنیم، باز هم بازی خورده ی یک مشت آخوند گمنامیم که منابع را سلیقه ای انتخاب و از داخلشان قانون استخراج کرده اند. تا حالا این را نفهمیده بودم چون موقع خواندن زندگینامه ی فاطمه خیلی سریع از عباراتی چون متولد سال فلان عام الفیل و سال فلان قبل از هجرت میگذشتم و خودم را درگیر گیج کنندگی این تقویم های غیر قابل درک نمیکردم تا این که در صفحه ی فاطمه ی زهرا در ویکی پدیای انگلیسی دیدم در مقدمه ی معرفی نامه، سال تولد فاطمه را 605 میلادی یا 615 میلادی نوشته اند یعنی بین 10سال بین دو سالشمار مختلف از تولد فاطمه فاصله است که اگر ما قدیمی تر را حساب کنیم فاطمه در 19سالگی ازدواج کرده و در 28 سالگی فوت کرده است. مبنای تاریخ قدیمی تر این است که فاطمه 5سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه به دنیا آمده و در روایت دوم بین 12 تا 15 سال بعد از ازدواج پیامبر و خدیجه، که اینجا هم باز آحوندهای عزیز، به 12 و 13 و 14 رضایت نداده اند و دقیقا خود 15 را گرفته اند تا فاطمه در موقع ازدواج، کمترین سن ممکن را داشته باشد. خود جناب ویکی پدیای انگلیسی، رقم اول را باورپذیر میداند و میگوید ازدواج در سنی تا بدان حد پایین در بین عرب های قدیم «نامعمول» بوده است. البته این تنها نکته ی غیرعادی تولد فاطمه نیست چون فاطمه 3 تا خواهر هم داشته است و معلوم نیست خدیجه که در 40سالگی با پیامبر ازدواج کرده چطور این همه دختر بین 40 تا 50 سالگی به دنیا آورده وقتی فرزند آوری در این سنین برای زن بسیار بعید به نظر میرسد. حالا فرضش را بکنید که تولد فاطمه توسط خدیجه ی 45 ساله به طور خودبخودی عجیب به نظر میرسد؛ ما بیاییم بگوییم خدیجه در 55 سالگی فاطمه را به دنیا آورد یعنی در سن یائسگی زنان. خالق این داستان، چه مرضی داشته و چه پیامی را میخواسته به من شیعه برساند؟ دراینباره ویکی پدیای انگلیسی از قول هایدر گزارش میکند که شیعه های قدیم هند این را نشانه ی معجزه ی تولد فاطمه میدانستند و میگفتند 3 دختر دیگر پیامبر و خدیجه بچه های واقعی آنها نبودند بلکه دختران خواهر درگذشته ی خدیجه بودند که محمد و خدیجه آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند. به نظرم اینجاست که باید دیگر ویکی پدیای انگلیسی و کلا زندگینامه ی فاطمه را ترک کنیم. چون روشن است که تولد معجزه آمیز فاطمه از یک پیرزن، کپی تولد معجزه آمیز اسحاق از ساره ی پیر است و اسحاق پسر ساره و ابراهیم که جد یهودیان است وقتی الگوی شیعه میشود یعنی این که قرار است بهانه شود تا شیعیان، از رسم یهودی کودک همسری تقلید کنند و به راه خاخام هایی که در 50 سالگی زنان 7ساله و 9ساله دارند بروند. فراموش نمیشود که برای سنی ها هم همین رسم، با داستان ازدواج خود محمد با عایشه ی 7ساله یا 11ساله –بستگی دارد ذهن آخوند تعیین کننده چقدر کثیف باشد- تبدیل به الگوی نقلی ناعقلانی میشود و البته مصلحت اصلی در این دروغ پردازی یک چیز است: زیاد کردن امت آخوندی همانطورکه خاخام ها از یهودی ها انتظار دارند.

البته یهودی ها ظاهرا بشخصه زیاد از این که نایهودیان به راهشان بروند خشنود نبودند چون معتقد بودند تافته ی جدا بافته ای هستند که فقط خودشان استعداد و لیاقت امت یهوه بودن را دارند. آنها سرسلسله ی گرویدن نایهودیان به مذهب خودشان را در سامره قرار میدهند. به روایت یهودیان، سناخریب شاه آشور، جمعیت کثیری از نایهودیان را به منطقه ی یهودی نشین سامره کوچ داد و این مردم، با زیر پا نهادن قوانین یهود، باعث خشم خدای یهود شدند. پس یهوه جمع کثیری از شیران را بر سامره فرود آورد تا مردم آنجا را تکه پاره کنند. سامری ها با توجه به این که خدای یهود مجسم به شیر و رئیس شیران بود، این را نشانه ی خشم یهوه دریافتند و از ترس به یهوه ایمان آوردند و نوعی یهودیت ترکیبی از یهودیت بنی اسرائیل و بتپرستی به وجود آوردند که مبنای مذهب کوثیم یا کوثایی ها شد و یهودی مآبی توسط کوثایی ها در جهان گسترش یافت بی این که این به اراده ی خدای یهود صورت گرفته و نا یهودیان لیاقت قوم خدای یهود بودن را داشته بوده باشند. به طرز عجیبی گام دوم گرویدن مردم پست نا یهودی به یهودی مآبی، باز به شیرها مربوط میشود و این زمانی اتفاق می افتد که داریوش اخشوارش شاه شوش، بابل را میگشاید و اکابر آنجا را به نزد خود می آورد. در میان آنها دانیال یهودی هم هست که نبوکدنصر شاه بابل، او را از ملازمان خود کرده و به او توجه بسیار نشان داده بود. داریوش هم مثل نبوکدنصر، علاقه مند به کمالات دانیال شد و اسباب حسادت وزرا را برانگیخت. این بود که وزرا دانیال را به خیانت متهم کردند و داریوش از شدت خشم، دانیال را به گودالی پر از شیر انداخت. فردا صبح وقتی داریوش به گودال سر زد در کمال حیرت دید که دانیال سالم در میان شیرها نشسته است و آنها به او آسیبی نرسانده اند. داریوش حیرتزده احساس کرد که این نشانه ای بر بی گناهی دانیال و قدرت ایزدی او است و دانیال را از گودال خارج کرد. وزرا گفتند که حتما شیرها گرسنه نبوده اند و به همین دلیل، به دانیال آسیب نرسانده اند. داریوش گفت که میتوان این را امتحان کرد. پس دستور داد خود آن وزرا را به همراه زنان و فرزندانشان داخل گودال کنند. افراد به پایین گودال نرسیده بودند که شیرها از همه طرف آنها را به دندان کشیدند به طوری که هر کدام به چهار قسمت تقسیم شدند. بدین ترتیب دانیال و مذهبش در شوش زبانزد و نجات دهنده جلوه گر شدند. دراینجا متون یهود میگویند که دانیال از نسل یهودا بود و یهودا شیری به شکل انسان بوده است. ازاینرو است که شیران به دانیال صدمه نزده اند چون او هم در جای خود یک شیر بوده است. شیرها جلوه های ترسناک قانون طبیعت بودند و به همین دلیل، خداوند نیز به رئیس شیران جلوه گر بود. فقط کسی که خیلی به شیرها شبیه بود از آسیب آنها در امان بود چنانکه دانیال چنین بود. قهرمانانی چون سامسون و داود موفق به کشتن شیر شده بودند چون خودشان شیری به شکل آدم و از این جهت مقدس بودند. مردم معتقد بودند که اگر یک نفر به تنهایی از جنگلی بگذرد حمله ی شیر به او طبیعی است اما اگر دو نفر همقدم شوند بعید است شیر حمله کند؛ پس اگر دو نفر از مسیری بگذرند و درآنجا طعمه ی شیر شوند حتما هر دو گناهکار بودند و قسمت این بود که به سزای عملشان برسند. در داستانی مشهور، چند نفر در مسیری به جسد مرد خر سواری برمیخورند که به دست شیری کشته شده بود و عجیب این که شیر، در کنار جسد ایستاده بود بی این که آن را بخورد و عجیب تر این که خر مرد نیز بدون کوچکترین آسیبی در چند قدمی شیر و جسد در حال چرا بود درحالیکه قاعدتا باید شیر از بین مرد و خرش، خر را به عنوان طعمه انتخاب میکرد. شاهدان شرح واقعه را به اطلاع پیامبر زمانه رساندند. پیامبر گفت این مرد درستکاری بوده که به سبب گناهی به دست شیر کشته شده و چون با این مرگ زجرناک گناهش بخشوده شده، جسدش درخور آسیب و هتک حرمت نیست؛ پس مردم میتوانند بروند بی دردسر جسد را بردارند و برای تشییع به محل زندگیش برگردانند. البته هیچ کدام از این جلوه های ایزدی شیر، به این معنا نیستند که مردم، خیلی شیر را دوست داشتند. او صاحب مذهبی بود که بر ترس استوار بود درست مثل قانون که فقط از سر ترس و نگرانی از بابت مجازات رعایت میشد. به همین دلیل، پیشگویی های یهودی نوید میدادند که در آینده، نسل شیرها از ارض مقدس و به قولی از کل جهان برمی افتد. این تقریبا همپایه با نوید پیدایش جامعه ی بی قانون و عالی و بهشت زمینی است که قبلا از انسان ها ستانده شده است. ازآنجاکه قانون دراینجا متناظر با روابط بی رحم موجودات در طبیعت است، بهشت قبلی نیز به یک شهر که طغیانی علیه نظم بیرحمانه ی طبیعت است تشبیه میشود و اینچنین است که افسانه ی اورشلیم مقدس یهودیان خلق میشود. و اما همانطورکه کم کم ترس آدم ها از حیوانات فرو میریزد و آدم ها بیشتر نگران همدیگر میشوند شیرها و خرس ها و پلنگ ها و گرگ ها هم هرچه بیشتر کنایه از آدمیزاد میشوند و بهشت اورشلیم که وعده داده شده بود به دست شیران از بین برود، به دست لشکر انسان های بابلی از بین رفت. پیشگویی دانیال دراینباره میگوید که شیری بالدار بر زمین فرود خواهد آمد و بال های عقاب مانندش فرو خواهد افتاد و خود شیر بر دو پا خواهد ایستاد و کم کم به شکل یک مرد درخواهد آمد. این مرد، نبوکدنصر شاه بابل است که خشمش بر اورشلیم فرود آمد و معبد مقدس آنجا را نابود کرد و خاندان شاهی یهود را به بابل کوچ داد. یکی از نام های یهودیان برای نبوکدنصر، "آریا" است که یکی از نام های سامی شیر به شمار میرود. روح بابل نیز به شیر تشبیه میشود و مردمانش همچون شیران و خرسان توصیف میشوند. یهودیان موقع یاد کردن از حمله ی نبوکدنصر به اورشلیم اصطلاح «آنگاه که شیر از بیشه برخاست» را به کار میبردند. این اصطلاح بسیار مهم است. چون در روایات قدیم آسیای غربی، شیران معمولا از سمت جنگل به اماکن انسان ها و احشامشان نزدیک میشوند و یا در جنگل برای آدمیزاد کمین میگیرند. معمولا شیری که شکار میکند همیشه یک نفر و تنها است. همیشه هم برای نامیدنش آن را فقط «شیر» مینامند کلمه ای که در وقت به کار رفتن درباره ی مفرد معنی شیر نر میدهد چون برای شیر ماده ی تنها سامیان از کلمات هم معنی با شیر ماده استفاده میکنند. این از همه جهت با تصویری که امروزه از شکار شیر داریم متفاوت است. تصویر رایجی که از شکار کردن شیرهای امروزی در افریقا در رسانه ها میبینیم، دسته ای شیر که معمولا همه شان ماده اند را در دشت های باز در حال دنبال کردن چهارپایان نشان میدهد. نتیجه ی یک مطالعه در سرنگتی نشان داد که نرها فقط در سه درصد شکارها با ماده ها همکاری میکنند. ولی اینجا یک چیزی گم است. شیرهای نر در زمان بالغ شدن، دسته ی خود را ترک میکنند و تا زمانی که احیانا به ریاست قبیله ای از ماده ها برسند تنها یا دو به دو زندگی میکنند و قاعدتا در این مدت خودشان بدون ماده ها شکار میکنند. پس چرا ما این صحنه را هیچ وقت نمبینیم؟ اخیرا دانشمندان کلید این معما را گشودند. این شیرها اصلا در دشت های باز و جلو چشمان ما نیستند و درست مثل ببرهای نر در نواحی جنگلی شکار میکنند. این شیرها به دلیل جثه ی سنگین و مجهزشان سرعت کمی دارند و برای شکار باید بسیار به جانور نزدیک شوند و ناچارا باید بسیار پنهانی به سمت جانور پیش بروند. یال شیرهای نر نیز مزاحم آنها در شکار در دشت های باز است چون به راحتی آنها را لو میدهد. به همین دلیل شیرهای نر در سایه ی جنگل ها پنهانند و در همانجا شکار میکنند. دانشمندان معتقدند که در دوران قدیم که خاورمیانه آب و هوای معتدل تر و خاک حاصلخیزتری داشت، به دلیل احاطه شدن توسط دریا و کوه، پر از جنگل بود و بنابراین این نوع زیست پنهان شیرهای نر افریقا، نه یک معمای پنهان بلکه بدترین و ترسناک ترین واقعیت زندگی مردم خاورمیانه بود. بنابراین اصطلاح برخاستن شیر از بیشه کنایه از این است که دنیای نایهودیان، قلمرو جانوران وحشی است و ترسناک ترین جانوران وحشی در پایتخت نایهودیان یعنی بابل ساکنند و شیری خطرناک به نام نبوکدنصر این جمعیت را به پیش میبرد. البته یهودی های معمولی که به راحتی در بین نا یهودیان زندگی میکردند باور نمیکردند که نا یهودیان واقعا چنین موجودات خطرناکی باشند. اما خاخام ها برای اثبات ادعای خود، داستانی داشتند: روزی شیری موقع خوردن شکار، متوجه شد که تیغی در گلویش گیر کرده است؛ به نزد پرنده ی گردن دراز ماهیخوار رفت و از او خواست تیغ را از گلویش دربیاورد؛ مرغ ماهیخوار تیغ را درآورد و منتظر پاداش شد؛ شیر گفت همین که الان نمیخورمت، جواب خدمتت است. دراینجا گوییم (نایهودیان) همان شیرند و یهودیان مرغ ماهیخوار. یعنی فقط به خاطر این که گوییم به یهودیان نیازمندند است که یهودیان موقتا از خطر توحش بهایمی گوییم درامانند. یک داستان خاخامی دیگر میگوید که روزی کسی یک طلسم زنده کننده ی مردگان پیدا کرد و آن را بر استخوان های شیری آزمود. شیر زنده شد و درجا مرد را کشت و خورد. این داستان میگوید که نباید بر انسان های خطرناک دل سوزاند و برای نجات و بازسازی جامعه ی آنها کوشید چون به ضرر خود یهودیان تمام خواهد شد.:

ANIMALS IN THR TORAH: PART3: natan silfkin: yeshshem.com

میتوان یک پایه ی اصلی برای این تصورات به شدت قومی-نژادی شده به دست آورد و آن، تصویر انسان وحشی غریزی محضی است که انسان متمدن را تهدید میکند ولی مثل نا یهودی هایی که از ترس شیرهای یهوه به یهودی مسلکی روی آورده اند، وحشیان نیز تمدن متمدنین را از ترس آنها اخذ کرده ولی هنوز از آن در راه شر استفاده میکنند. البته یهودیت فعلی ادعایی درباره ی اختراع تمدن ندارد و روشن است که این به سبب تحول خرافات نژادی یهود درون یک سیستم چند ملتی قبلی است که به لحاظ اقتصادی-اجتماعی به مسائل نگاه میکرده و نه همچون یهودیان نژادی. این نظام چند ملیتی به عقیده ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نظام تجاری فنیقی است که یک لهجه از آن، تبدیل به زبان مقدس یهودیان یعنی عبری شده است. به نظر فورلانگ، به سبب متاخر بودن یهودیت بر این نظام است که در کتاب تواریخ هرودت که اولین تاریخ جهان تصور میشود نامی از یهودیان نیست. ازآنجاکه در تواریخ هرودت، تروایی ها زن دزدی خود را در جواب زن دزدی زئوس یونانی از فنیقی ها انجام داده اند، فورلانگ نتیجه میگیرد که این کتاب یونانی دارد پیوستگی تمدن های آسیایی به تجارت فنیقی صور را اقرار میکند که اتفاقا همان کتاب بر این که یونان و اروپا دنباله ی همان نظام تجاری هستند نیز اصرار دارد. صور، بندر غربی امپراطوری اتیوپیایی کفئوس در دیگر افسانه های یونانی است که شهرهای سوری مهم دیگر حمص و تدمر و البطرا هم مراکز تمدنی زمینی آنند. اینها نماینده ی جامعه ی تجارت محوری هستند که در نقاط وحشی مختلف خاورمیانه کلنی های تمدنی زده و از عمان و یمن تا مصر و بلوچستان، با یارگیری از مردم بومی و دادن وعده ی رشد زندگیشان به وسیله ی تجارت، آنها را آماده ی سوادآموزی و همانندسازی از خود کرده اند و بدین ترتیب، در منطقه ی تا آن زمان اکثرا سیاهپوست نشین خاورمیانه موفق به تکثیر نژاد خود و به عقیده ی فورلانگ، موفق به سامی سازی کل آسیای غربی شده اند. به زودی تورانی های شمال به مراکز تمدنی سیاهان و سامیان جلب شدند و در این شهرنشینی و تمدن سازی با آنها همکاری کرده اند. اینچنین است که کلموک های تاتار آسیای مرکزی، بلخ و خیوه را از روی الگوی شهرهای سوریه و ترکیه ساختند و افسانه های هندی، پادشاهان تاتار بانی تمدن هند را مجهز به دانش معمارانی از آسوره ها توصیف کردند که آسوره ها ظاهرا اسما همان سوری ها و صوری ها هستند.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883: P518-522

این که از یک زمانی موضوع، نژادی-قومی شده، از زوال فرهنگ مودت و پیدایش طبقات اشرافی اقتصادی منتج شده که همان یهودیانند و همان ها هستند که خود را تافته ی جدا بافته و تنها قوم جایز به قدرتمند شدن از سوی خدا میخوانند و بقیه ی مردم را بدویان نخستین معرفی و تمام تلاش خود را میکنند که برای اثبات خود، الگوی وحشی غریزی تمدن دار را در بینشان پخش کنند و برای استتار این که این حرف ها را از بابت توجیه ثروت خود نمیزنند یک عالمه یهودی فقیر تولید و زیر پر و بال خود گرفته اند که هر دفعه که لازم شد به عنوان گوشت قربانی، خوراک آتش جنگ هایی بکنند که وحشی بودن دشمنان حسودشان را ثابت کند. این تکنیک اینقدر خوب جواب داده که هر خاندانی که خواسته یک امپراطوری پرجمعیت کثیف مشابهی تولید کند، با خریدن چند یهودی، از آنها برای کپی کردن یک سیستم یهودی مشابه در ضدیت با یهودیت استفاده کرده است و البته این امپراطوری همیشه به اندازه ی سیستم یهودی، ناسیونالیستی و قوم محور و البته مقدس تصویر میشود و مردمش هم آنقدر آن را باور میکنند که در راهش به اندازه ی یهودیان در کافرکشی یا همان شیرکشی تردید نمیکنند. از میان این کپی ها، آنهایی که شکست خورده اند به حضیض ذلت نشسته اند و آنهایی که پیروزی هایی داشته اند موفق به بهبود چشمگیر سطح زندگی مردم شده اند و در این دسته ی اخیر است که تازه میتوانیم بعضی شعارهای معنوی که یهودیان از تمدن های قبل از خود ولی برای توجیه خودشان دزدیده بودند را به عنوان دستاوردی که یهودیت برخلاف میلش حفظ کرد دوباره کشف کنیم. یهودیت که از شیر یهودا اطاعت و وانمود میکرد که برای جنگ با شیر بابل باید شیر بود، بابلی ها و دیگر گوییم پیرو مذهب بابلی را متمدن ولی غریزی و نا انسانی توصیف مینمود و خود را مدافع معنویت در یک جهان مادی وامینمایاند. اتفاقا تنها دلیل جذب شدن مردم امپراطوری های نوپای مدرن به شعارهای معنوی یهودی زدگان، این بود که همه ی مردم میخواستند معنوی باشند ولی راهش را بلد نبودند. این نابلدی باعث میشد تا با گول زدن خود، دنبال شعارهای مادی ای که رنگ معنویت به خود زده بودند راه بیفتد. در ایران به عنوان یکی از آن چند مملکت نوپایی که موفق به رشد و بهبود سطح زندگی کسری از مردم خود شد، تازه الان است که میتوان بعضی مردم را واقعا خواهان دنبال کردن ارزش های معنوی دید. در گیلان که یکی از مناطق امکانات دار و به لحاظ روانی طغیانگر ایران است سابقا نمیشد از کسانی چون صغری خانم انتظار داشت که آرزوی بهبود زندگی مادی را بر معنوی شدن واقعی ترجیح ندهند اما الان که مردم هم باسوادترند و هم متداوما از توفیق های مادی خود دچار سرخوردگی میشوند امیدوارم اوضاع رو به تغییر باشد.

خدا: اسم بزرگی که هرچقدر قوانینش را بیشتر زیر پا بگذارید در ذهنتان بزرگ تر میشود.

نویسنده: پویا جفاکش

من یک کودک بی بند و بار هستم؛ من
در رختخواب مشروب می خورم و
آشفتگی ایجاد می کنم و
همیشه دروغ گفته ام،
دیر آمده ام و نافرمانی کرده ام.
من بالای میز غذا نمی خورم
غذای خود را نمی جوم
یا نمی گویم به اندازه ی کافی دوستت دارم.
دوری می کنم. حذف می کنم.
و وقتی می‌گویم
یک‌جور رفتار کن
و طور دیگری رفتار کن،
می‌خواهم بفهمی.
من یک کودک سرکش هستم
که کسی نمی تواند به او نگاه کند،
سعی می کنم شما را راهنمایی کنم.

در این شعر تحت عنوان «کودک سرکش» از کی.دی کیلر، شاعر با افتخار میگوید که مثل یک کودک سرکش ولی به همان اندازه در عمل خود روراست است و به سبب دست نزدن به ریا و نفاق، به خودش افتخار هم میکند. این دقیقا مثل پیام های ایرانی ها با موضوع اشعار حافظ و خیام یا رونوشت های جدید آنها است که میخوارگی و زنا کاری و بی حجابی را ستایش میکنند چون میخواره ها و فواحش و قواد ها، احساسات خود را سانسور نکرده اند و دست به ریا نزده اند. اما کمتر کسی هست که بداند خیام بازی و حافظ بازی، ریشه در فرهنگ بومی ایران ندارد و به اندازه ی شعر کیلر، تداوم انجیل است. در مذهب ایرانی، امام حسن با معاویه صلح کرد چون دلیل کافی برای جنگ نداشت. معاویه اگرچه نظام طبقاتی ایجاد کرده بود ولی مرد متدینی به نظر میرسید و قوانین اسلام را زیر پا نمینهاد. ما شیعیان معتقدیم او در خفا شرب خمر میکرد ولی مهم این است که در ملا عام این کار را نمیکرد و بدآموزی مرتکب نمیشد. اما پسرش یزید در ملا عام شرب خمر و فسق و فجور پیشه میکرد و به عنوان رهبر ملت، الگوی بدی برای جامعه بود. به همین دلیل برعکس امام حسن، بر امام حسین لازم می آمد که علیه دولت اموی شورش کند. اما در غرب، مسیح کسی است که در همه ی آدم ها خصوصیات خوبشان را برجسته میکند و دزدان و فواحش را دوستان خود میپندارد و تنها کسانی که از آنها بیزار است کاهنان است که سالوسند و ریاکار. بدین ترتیب درحالیکه در شرق، لازم است شما تا حدی ریاکار باشید تا مردم گناهتان را از شما یاد نگیرند، در غرب، ریاکاری بزرگترین گناه است و به همین دلیل، تمام برسازندگان ادبیات پلشت و فاسد و تباه کننده ی غرب از مولیر گرفته تا گوته، قهرمانانی مقدسند که تن به ریاکاری کلیسا نداده اند. این که چرا مسیح غربی چنین تفاوت هایی با همتای اسلامیش امام حسین از خود نشان میدهد و تاثیرات فرهنگیش از چه دریچه ای به فرهنگ فارسی راه یافته، به ریشه ی یونانی-رومی مسیحیت یهودی تبار برمیگردد و این که این جریان چطور مسیح را از دایره البروج استخراج کرد.

تولد مسیح در انقلاب زمستانی رخ میدهد و در عصر حوت که مسیح در ابتدای آن به دنیا آمد انقلاب زمستانی و بنابراین کریسمس در برج قوس یا کمان رخ میداد. این صورت فلکی را برخی روایات، با یک سنتاور یا اسب-انسان به نام پیوریدا تطبیق میکنند. در گزارشی از موسی خورنی، روایتی هست که همسانی مسیح برج قوس و پیوریدا را فرهنگی تر میکند. در این گزارش، سنتاور پیوریدا سازنده ی جامعه ای بی طبقه خوانده شده که در آن مالکیت وجود نداشته و همه ی مردم در همه ی اموال با هم شریک بودند. پیوریدا مخالف ریا بوده و ازاینرو هر فکری را که در ذهن داشته به بیان درمی آورده و از مردم نیز انتظار داشته چنین باشند. ازاینرو منشا گسترش فسادها با درآوردن آنها از فکر به عمل بوده است. موسی خورنی، پیوریدا را همان بیوراسپ یا آژیدهاک (اژدها) در روایات فارسیان میداند که او هم به سبب تاسیس جامعه ی بی طبقه، تصویری شیطانی یافته بود. موسی خورنی از قول فارسیان نقل میکند که شیطان به شکل یک آدم با بیوراسپ دوست شده و او را راهنمایی میکرد. یک روز شیطان به بیوراسپ گفت که شکمش خیلی درد میکند چون کلمه ای را در دلش نگه داشته که نباید به هیچکس بگوید. بیوراسپ به شیطان گفت که دوست راز نگه دار او است و میتواند به او بگوید. شیطان در گوش بیوراسپ چیزی زمزمه کرد و ناپدید شد و در همین هنگام دو مار بر دوش او روییدند که او را وادار به انجام اعمال شیطانی نمودند. این اتهام به بیوراسپ قابل مقایسه با اتهام کتاب یهودی "تولدوت یشوع" به عیسی مسیح است که میگوید عیسی به اسم اعظم و سری خداوند دست یافت و از آن برای انجام جادوگری سوء استفاده نمود. کلمه ی نامعلومی که شیطان در گوش بیوراسپ زمزمه کرد نیز میتواند همان اسم اعظم خدا باشد و بیوراسپ نسخه ی دیگر خود عیسی مسیح. موسی خورنی، روایات فارسیان را تحقیرآمیز و ابلهانه مینامد و درباره ی بیوراسپ به اشاره بیان میکند که فارسیان روایات تولد بیوراسپ را معجزه آمیز میدانستند. او یکی از روایات مسخره ی فارسیان درباره ی بیوراسپ را این میخواند که "خردون" بیوراسپ را دستگیر کرد تا در کوه در بند کند. اما وسط راه از خستگی گرفت خوابید. بیوراسپ بند گسلید و دوباره در جهان فساد کرد تا این که خردون از خواب بیدار شد و دوباره بیوراسپ را دستگیر کرد و در گودالی در کوه زندانی نمود. خردون در شاهنامه ی فردوسی نامبردار به فریدون است و داستان مفصلی دارد. در این کتاب، فارسیان برابر با ایرانیان دانسته شده اند. این موضوع از آن جهت جالب است که "ایر" که پسوند ایران میتواند به آن برگردد مبنای نام خاندان سلطنتی "یروند" در افسانه های ارمنی نیز هست. این خاندان با پادشاهی به نام تیگران آغاز شد که در یک روایت معروف ارمنی، به حکومت شاهی ظالم به نام آژیدهاک خاتمه داد. ایرانی ها در شاهنامه و متون پهلوی اغلب در آخر نام خود اصطلاح "آسپ" را یدک میکشند که به معنی اسب است. این ظاهرا با بنا شدن ایران فریدون روی حکومت بیوراسپ مرتبط است. چون سنتی وجود دارد که نام بیوراسپ را به «ده هزار اسب» معنی میکند و ظاهرا از آن برداشت شده که ایران کشور اسب تباران است. این میتواند علت تطبیق بیوراسپ با یک قنطورس باشد. اما اصل این برداشت، به بنیاد مسیحی تفکرات ارمنی برمیگردد که در ارتباط مستقیم با قدرتنمایی خاندان کومننوس در روم مسیحی است. کلمه ی کومننوس را به اسب معنی کرده اند. آندرونیکوس کومننوس که کارهای عامه پسندانه کرد ولی ظالم هم بود با بیوراسب و همچنین مسیح قابل مقایسه است. سرنگون کننده ی او ایزاک کومننوس بود که او هم نام از اسحاق جد مشترک یهودیان و رومیان یعنی دو قومی دارد که عیسی را کشتند. نام کومننوس با نامجای کوماگن در ترکیه ی جنوبی قابل مقایسه است. دراینجا واهاگن خدای جنگ با هرکول پهلوان یونانی تطبیق میشد و نی جادویی خدای همریشه اش دیونیسوس یا آدونیس، با گرز هرکول جانشین شده بود. سلاحی هم که فریدون با آن ضحاک یا همان آژیدهاک را شکست داد گرز بود. کوماگن بخشی از قلمرو حکومت لیدی نیز بود که آن هم به نازیدن شاهانش به اسبان شهره بود. کرزوس شاه لیدی فکر میکرد در جنگ با کورش پارسی میتواند با به رخ کشیدن اسبان بی نظیرش روحیه ی دشمن را تضعیف کند. اما اسبانش از دیدن شترهای پارسیان وحشت کردند و گریختند و زمینه ی شکست کرزوس را فراهم آوردند. کورش دستور داد سربازان لیدیایی را بدون ترحم بکشند اما کرزوس را حتی اگر مقاومت کرد زنده دستگیر کنند. این هم یادآور زنده دستگیر شدن ضحاک توسط فریدون است. جالب این که سنگ بنای موفقیت کورش، ساقط کردن حکومت پدربزرگش استیاگ شاه ماد بود که نام استیاگ نیز قابل تبدیل به نام اژیدهاک است. بنابراین لیدی و ماد یک کشورند و شاهانشان کرزوس و استیاگ یک نفر، و هر دو مورد نیز قابل تطبیق با کوماگن به کنایه از بساط قدرت خاندان کومننوس در روم شرقیند. کورش یا فریدون یا تیگران یا اسحاق کومننوس، حکومتی است که از ریشه ای ضحاکی یا مسیح وار برخاسته ولی سمبل آن بستر قبلی قدرت را به قصد تحریف کردن، زندانی خود نموده است.:

“tigran, azhidahak”: mark graf: chronologia: 27/3/2015

شاید ازاینجا بتوان فهمید که چرا برخی را گمان بر آن بوده که مسیح نمرده و فقط از نظرها غایب شده است. کریست یا مسیح، تبدیل به نقاب آنتی کریست شده است و به شکل آنتی کریست که شکل تحریف شده ی خودش است به حیات خود ادامه میدهد. بنابراین مسیحی که کشته شده همان ضحاک زندانی شده است و چون قرار است مسیح در آخرالزمان برگردد و قدرت های وقت را سرنگون کند پس در نظر آن قدرت ها او همچون ضحاک بند گسلیده است اما بازآفرینی خود آن قدرت ها از مسیح، اژدهای ضحاک را سرکوب خواهد کرد. به خواب رفتن خردون (فریدون) پس از دربند کردن ضحاک نیز همین است. این داستان که جاعل موسس خورنی به آن میخندد روایت دیگر خواب طولانی گرشاسب یعنی همان قهرمان متون پهلوی است که قرار است در آخرالزمان با گرز خود، اژی دهاک بند گسلیده را مجددا سرکوب کند و میدانیم که او خود فریدون با اسمی دیگر است. این که در روایتی دیگر او تیگران به معنی گرگ نام دارد یادآور این است که نماد جانوری رم گرگ است چون تاسیس کنندگانش توسط یک ماده گرگ بزرگ شده اند. این هم باز به دروغ قتل یوسف توسط گرگ برمیگردد که درواقع روایت دیگر دروغین خواندن قتل مسیح است. چون یوسف هم کشته نشده و فقط به بردگی و اسارت برده شده است و روزی از زندان به کاخ قدرت برکشیده خواهد شد. خونی که برادران یوسف، خون یوسف جا زده بودند خون گوسفند بود یادآور به این که گوسفندی به جای اسحاق قربانی شد و این اسحاق است که به صورت ایزاک کومننوس، دیگر کپی اژی دهاک یعنی اندرونیکوس کومننوس را سرنگون میکند. واژگونه شدن مفهوم مسیح دراینجا همان واژگونه شدن مفهوم خدایش یهوه است که به شکل عیسی مسیح، جلوه ی انسانی یافته است و این یهوه همان زئوس یا ژوپیتر خدای یونانی-رومی است و ارتباطش با اسب هم ازاینجا برمیخیزد.

یونانیان، زئوس را برابر سابازیوس تراسی تعیین کرده بودند: فرمی ریشو از دیونیسوس که خدای اسب سواران تراس و مقدونیه بود و آنها او را به شکل مردی اسب سوار تصویر میکردند. مقدونی ها به اسب پرستی معروف بودند. نقش پررنگ اسب در افسانه های اروپای غربی نیز به تاثیر اسب سواران شرقی تر نسبت داده میشود. اسب هشت پای اودین یکی از معروف ترین موتیف های اسطوره ای ژرمن است. ماکروبیوس مینویسد که خدایانی که رومیان هلیوس و لیبر مینامند هر دو در نزد تراسی ها سابازیوس تلقی میشوند. هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی است که ارابه ی خورشید را به وسیله ی اسب ها در آسمان جابجا میکند اما اسب ها جانوران پوزیدون خدای آب ها در ادبیات یونانی نیز هستند چون پوزیدون به سبب اداره ی آب های زیر زمینی با جهان زیرین ارتباط دارد و جهان زیرین، خانه ی خورشید در هنگام غروب نیز هست. پوزیدون هیپیوس (پوزیدون اسب)، روح جهان زیرین بود که بر رودخانه ی جدا کننده ی جهان مردگان از جهان زندگان نگهبانی میداد و به صورت یک اسب، بر تمام رودخانه های دنیا نظارت میکرد. البته خدای اسب سوار خورشید برای فرود آمدن بر جهان زیرین نخست باید اژدهای حاکم بر آنجا را سرکوب میکرد و تصویر سنت جورج اسب سوار که به جنگ اژدها میرود ازاینجا می آید. این اژدهای حاکم بر آب ها همیشه جانشین تهاموت الهه ی آب ها است که به شکل اژدهایی نابودگر توسط مردوخ هلاک میشود و مردوخ جهان را از جسد او می آفریند. با این حال، مطابق روایتی دیگر، این خود تهاموت بوده که جهان را آفریده است و در این حالت با لقب "ام خبور" تقدیس میشده است. رابرت گریوز، پیروزی مردوخ بر تهاموت را داستانی نمادین برگرفته از واقعیت تفوق مردانگی جنگجو بر صلح طلبی مادرسالاران نخستین و تاسیس پادشاهی ها دانسته است و نظریه ی او توسط ماری جیمبوتاس و مرلین استون به روز و تبدیل به یکی از پایه های فکری فمنیسم شده است. در تاریخ بین النهرین، ارتباط مادرسالاری با بینظمی آبی، به شکل تاسیس نخستین حکومت پس از فروکش سیل نوح درآمد. زنی به نام کوبو یا کعبه، ناحیه ی کیش در عراق را تصرف کرد و یک سلسله ی پادشاهی از خود به یادگار نهاد. این زن، تنها زن فرمانروا در تاریخ بین النهرین است. آخرین پادشاه سلسله ی او "اور زمامه" بود که سارگون باغبان زاده، ساقی او بود. سارگون جانشین اور-زمامه شد و با کشورگشایی، اولین امپراطوری جهان را تاسیس کرد. از آن پس، «فرمانروای کیش» یکی از عناوین حکمرانان عراق بوده است. البته این کلمه را «لوگال کیشات» هم تلفظ کردند که فرمانروای همگان هم معنا میدهد و تقریبا معنای ایزدی این داستان را روشن میکند. اتفاقا قدما کوبو ملکه ی بنیانگذار پادشاهی کیش را یک الهه تصور کرده اند. پرستش او در فریجیه در آسیای صغیر گسترش یافت و درآنجا به نام کوبله یا قبله معروف شد. در افسانه های یونانی میبینیم که پریام شاه تروآ به تراسی های اسب سوار برای جنگ با آمازون های فریجیه یاری میرساند. آمازون ها را زنانی جنگجو با ظاهری چون مردان تصویر میکنند و کنایه ای هستند از سیرت الهه پرست فریجی ها. دراینجا میبینید که سابازیوس در مقابل کوبله قرار گرفته است. با این حال، زمین کالبد کوبله است و وقتی خدای جنگجو با اجزای زمین، تغییراتی در آن ایجاد میکند و تولدهای جدیدی رقم میزند انگار با آن ازدواج کرده است. حتی جالب است که نام اور زمامه از زمامه یا زبابه خدای عقاب شکل جنگ می آید که شوهر الهه عیشتار تلقی میشد و نام سابازیوس نیز با نام زبابه ارتباط دارد. دراینجا اسب-انسان به کنایه از جنگجوی اسب سوار با اژدها به کنایه از الهه متحد میشود. باید توجه داشت که اسب به دلیل چموشی و قدرت بدنی بارها جانشین ورزاو شده که آن هم حیوان عیشتار و نگهبان خانه ی او در برج ثور در دایره البروج است و ایام آن در اردیبهشت ماه، موسم کشاورزی و نشانه ی باروری زمین است. در عراق جنوبی تصور میشد که تموز که خدای گیاهان است و همراه با خزان و بهار طبیعت میمیرد و زنده میشود پسر پابلیسگ –سنتاور و موکل برج قوس- از الهه ای به نام نین سون است. تموز یک چوپان بود که به حکومت رسید و بر شهری در عراق جنوبی که خرابه اش به نام «تل المدینه» شناخته میشد حکومت کرد. در افسانه ی گیل گمش، نین سون تبدیل به یک ملکه ی انسانی شده است که مادر شاهی به نام گیلگمش است. لوگال باندا خدای محافظ گیلگمش را گاهی پدر گیلگمش و شوهر نین سون تلقی میکردند. لوگال باندا یکی از القاب نرگال -خدای جنگ و بلایا و مرگ، و فرمانروای جهان زیرین- نیز بوده است. کلمنت اسکندرانی، از آیین های رازآمیز سابازیوس صحبت میکرد که در آن، او یک خدای کوهستان بود که با ماری میرقصید کنایه از هبوط یک خدای آسمانی به مغاک زمین. به نظر برخی از نویسندگان مسیحی، نامیده شدن خدای رومیان به زئوس سابازیوس یا ژوپیتر سابازیوس، چیزی جز به کار بردن تلفظی دیگر از "یهوه صبایوت" نام خدای یهودیت نیست. در گزارشی از پلوتارخ آمده است که یهودی ها دیونیسوس را میپرستند و فستیوالی به نام سبت دارند که نامش از سابازیوس می آید. پلوتارخ خدای یهودی ها را چیزی شبیه «تایفون قبطی» برداشت میکند.:

“THE WHITE HORSE, THE KING AND THE SAVIOUR”: ARATTA.WORDPRESS.COM

ترکیب خدای یهود با هبوط بر زمین، در صورت کابالایی او آدم کدمون یا آدذم قدیم منعکس میشود که با آدم ابوالبشر تطبیق میشود. آدذم با خوردن سیب به وسوسه ی حوا و مار سقوط میکند و این همان سقوط خداوند به جهان فیزیکی الهه ی مارآسا است. بنابراین هر انسانی در سقوط به زمین از بهشت، تکرار خدا است و وظیفه دارد در آفرینش خدا دست ببرد. هرچه قدرت تاثیر انسان بیشتر باشد وجودش خدایی تر است و لزومی ندارد از دستورات خدا اطاعت مند. لذت زیر پا گذاشتن قوانین اخلاقی نیز در همین است. اما هرچه این غرور و خود خدا بینی بیشتر شود آدم ها بیش از محبت و همکاری، رقابت و دشمنی به هم میورزند و جامعه متشتت تر میشود. در این شرایط، اومانیسم یا انسان گرایی فلسفه ای است که ظهور میکند تا تنها وجه اشتراک آدم ها یعنی دشمنی با خدا را برجسته و وسیله ی اتحاد انسان ها کند. خیلی جالب است ولی بزرگترین ابزار هویت گیری کافرها خدا است چون بدون آن نمیدانند چه کسی را باید دشمن نوع انسان کنند وقتی انسان ها در هرچه نزدیک تر شدنشان به منبع اومانیسم، در دشمنی با جهان، تفاوتی بین انسان و غیر انسان نمیگذارند.

ریشه ی سست درخت تاریخ و یکی از عواقب آن در ایران حالیه

نویسنده: پویا جفاکش

در دوره ی دبیرستان خودم، شاهد احترام همه ی همکلاسی هایم به معلمان در دبیرستان وحید آستانه ی اشرفیه بودم. ولی میشنیدم که در بعضی دبیرستان های دیگر شهرم، معلم ها احترامی در بین دانش آموزان ندارند. پس از اتمام دبیرستان هم اطلاع موثق دارم که دانش آموزانی که جانشینمان شدند آن احترامی را که ما به معلمانمان میگذاشتیم به همان معلم ها نمیگذاشتند. شاید ما دانش آموزهای درخشانی بودیم ولی قطعا درخشش ما آنقدر نبود که تمام دانش آموزان کلاس به راه معلم هایی که واقعا دوستشان داشتند بروند و اغلب نصایح معلم ها را بعد از پایان سال کاملا فراموش کرده بودند. برای همین هم با این موضوع همیشه مسئله داشته ام که چطور میگویند وقتی غزالی گفت فلسفه باطل است کل ملت اسلامی از اسپانیا تا مرز چین یک دفعه به حرفش گوش کردند و فلسفه باطل شد. در زمان نوشتن کتاب «برج بابل» نیز همین اشکال موی دماغم بود. آنجا استدلال کردم که سیاستمداران علاقه مندان اصلی به این فکر بودند و فلسفه یک دفعه همه جا تعطیل شد چون تمام سیاستمدارها به پیروی از دولت سلجوقی، خط مشی غزالی را پذیرفتند. اما الان فکر میکنم غزالی فقط به این خاطر اینقدر گنده شده که در دوره ی مدرن، خاندان پالاواچینی به عنوان داعیه داران اصلی اسلام، با پیوستن به طریقت شاذلیه، از شیخ آنها غزالی استفاده ی ابزاری کرده اند و اصلا امکان ندارد غزالی که به ادعای تاریخ و به فرض وجود، یک راهب گوشه نشین بود آنقدر مهم باشد که قاضی سرشناسی مثل ابن رشد آن هم در اسپانیا، بر او ردیه بنویسد و در جواب «تحافه الفلاسفه» ی غزالی، «تحافه التحافه» بنویسد. مگر هر دانشمندی جواب هر شیخ عبوس درگیر «یجوز و لا یجوز» را میدهد؟ مگر همین الان مردم معمولی به این شیخ ها نمیخندند؟ اینها نامه نگاری های قدرتمداران مدرن از زبان مردم 800 سال پیش است و از نظر جامعه شناسی باطل. فقط کسانی آنها را جایز میدانند که فکر میکنند میتوانند فیلسوف تاثیرگذار باشند. مثلا سید جواد طباطبایی که تا آخر عمر، با هوچی گری بیخود علیه اصحاب فکر، میخواست به عنوان یک شاه-فیلسوف جدید برای ایران، خود را معروف کند درحالیکه هیچ فرد عامی ای در ایران، آل احمد و شریعتی و سروش و براهنی را مهم نمیدانست که هتاکی به آنها توجهش را جلب کند. جامعه شناسان میگویند افراد نمیتوانند بدون زمینه ی اجتماعی، تغییری ایجاد کنند و یک دلیل دشمنی طباطبایی با جامعه شناسی هم همین بود. چون امکان نداشت بتواند بدون توهین به شریعتی و آل احمد مهم شود وقتی جامعه شناسان میگفتند شریعتی و آل احمد به تنهایی عامل انقلاب اسلامی نیستند. طباطبایی اتفاقا خیلی از شریعتی و آل احمد عقب بود چون آن دو آنقدر تحت تاثیر مارکسیسم بودند که چندان به قهرمانپرستی چه در مدل کاپیتالیستی غربی و چه در مدل خرده بورژوازی مذهبی اسلامی وقعی ننهند. اما طباطبایی هرچقدر پیوندش با مارکسیسم قطع میشد و بیشتر از مارکس به هگل رجعت میکرد، قهرمان پرستی تاریخ به شدت دروغین جهان در او زنده تر میشد و خود را یک کوپرنیک و نیوتن جدید تخیل میکرد. کوپرنیک و نیوتن چیزی جز تقلید مذهبی پیروان science از قهرمانان ایزدی قصه های پریان و شکل های به روز شده شان در ادبیات چون آشیل و اسکندر و زیگفرید نبودند. حتی موارد اخیر هم خود از خدایان می آمدند. پلئوس پدر آشیل، کسی جز زئوس پلیوس خدای شهر نبود. اتفاقا در ایران هم هرچقدر آدم ها غربی تر میشوند بیشتر ممکن است آدم ها را خدایان توانا به معجزه و پیشگویی بیابد. کافی است در ماجرای به اصطلاح شورش یک روزه ی میلیشای روسی علیه پوتین واکنش های رسانه های لیبرال غربگرا و اصولگرایان به این واقعه را میسنجیدید. اصلاح طلبان، با اشتیاق، ذوق زدگی رسانه های غربی از این ماجرای کوچک را آنقدر جدی گرفتند که مقل غربی ها حرف از جنگ داخلی در روسیه زدند و بعدش ناچار شدند در مقابل خنده ی اصولگرایان به خود، ساکت بمانند. اصولگراها آنقدر واقعگرا هستند که طرف حکومت را بگیرند و تحت تاثیر این واقع گرایی است که پیشگویی های آخرالزمانی امثال بی بی سی فارسی را جدی نگیرند. اما چاپلوسیشان برای قدرت، مانع از درک این واقع گرایی است. چون چاپلوسی زبان دینی ای به خود میگیرد که از قضا معجزه گرایی لیبرال های وطنی هم روی همان استوار است و مشابه آن را نسیحیان به نفع خود در سراسر دنیا از خود کپی کرده اند. مسیحیت دنباله ی یهودیت است و مصیبت بزرگی که بر ایران فرود آمده است نیز تعریف شدن اسلام به عنوان دنباله ی رسالت یهودی بود درحالیکه پیامبران معجزه گر یهودی، چیزی جز مدل های انسانی شده ی خدایان فراطبیعی نبودند. از مصیبت این تعریف است که هنوز هم مردم دنبال رهبری معجزه گر هستند که بیاید و تمام مشکلاتشان را حل کند. اگر درابتدا تخیل نمیشد که یک محمد آمده و چنین کار غیر ممکنی را ممکن کرده، الان هم از این انتظارات غیر طبیعی نداشتیم. مگر میشود یک ملت قدیمی به حرف محمد گوش بدهند وقتی یک معلم امروزی نمیتواند توی کلاسش حتی دو تا پیرو واقعی پیدا کند؟

طبیعتا وقتی من مسلمان نتوانم این را باور کنم، غربی ای هم که برای من، محمد به روایت غزالی را تعریف میکند نمیتواند به میرزا بنویس هایش که همه مسیحیند این را بقبولاند. بنابراین آنها که محمد را پیرو شیطان میدانند با فرض این که او به سبب پیشگویی مسیح قدرت دارد داستانش را میپرورند، و به عنوان این که آنتی کریست و پیرو عدد دجال در مکاشفه ی یوحنا یعنی 666 است، مبدا تاریخ اسلام را سال 666 جولیانی تعیین میکنند و چون مبدا تاریخ جولیانی سزار، سال 44 قبل از میلاد در تقویم میلاد ی کنونی است، سال 666 میشود سال 622 میلادی که الان در سال 1402 هجری شمسی، ما در 1402 سال پس از آن زندگی میکنیم. این سال، رمزگذاری دیگری هم دارد. در این سال، نبرد دول پارس و روم، به نفع روم پیش رفت و به در هم شکسته شدن تقریبا کامل پارس در اثر پیشروی امپراطور هراکلیوس انجامید و امت محمد همانطورکه سوره ی روم قرآن نشان میدهد طرف روم بودند. به دنبال این شکست، خسرو شاه پارس به دست پسرش سرنگون و اعدام شد و پس از آن، دولت پارس در اثر جنگ های داخلی تجزیه و منهدم شد. یادمان باشد این وقایع در سال 666 روی میدهند که نمادی از زمان، و اهمیتش در وصل شدن به سه تا 6 منوط به تقسیم ساعت به 60 دقیقه و دقیقه به 60 ثانیه است. اگر آن را به دقیقه حساب و ساعتش را حساب کنیم، ساعت 11 و 6 دقیقه به دست می آید که 11:6 نوشته میشود و میتوان آن را 116 خواند. نکته ی جالب درباره ی فرم اروپایی این عدد، آن است که اگر وارونه اش کنید به عدد جادویی دیگر 911 میرسید. ازآنجاکه 116 به اندازه ی سال 622 میلادی کنونی مرتبط با 666 است پس تعجبی ندارد که وقایع سال 622 در سال 116 میلادی هم تکرار شده اند. در سال 116 یک بار دیگر، روم، بر شرق پیروز میشود و پایتخت پارت ها به نام سلوکیه را که اتفاقا پایتخت خسرو نیز بوده تصرف میکند. در این حمله، تراژان امپراطور روم، اوسروئس پادشاه پارت را که نامش تلفظ دیگری از خسروئس یا خسرو است را سرنگون میکند و پسرش پارتیکوس را بر تخت مینشاند که یادآور سرنگونی خسرو پرویز توسط پسرش شیرویه بعد از شکست از هراکلیوس است. علاوه بر این، در همان سال، تراژان دولتی به نام "اسروئنه" را در بین النهرین فتح میکند که میتوان آن را سرزمین خسروان معنی کرد. باز در همان سال، تراژان شورش یهود را شکست میدهد و رهبران شورش در اسکندریه را گوشمالی میدهد. ظاهرا همه ی این اتفاقات به هم مرتبطند.

از طرف دیگر، یکی از رویدادهای تاثیرگذار بر تاریخنویسی، اشتباه شدن حرف I لاتین در اول اعداد سال ها با عدد 1 است درحالیکه I حرف اول ISus یعنی عیسی است که چون Jesus هم نوشته میشود همان اعداد را به جای I گاهی با J در اول هم نوشته اند و اشتباه بالا باعث میشده تا مثلا سال 700 میلادی 1700 میلادی خوانده شود و مطالب در آن تکرار شود. در تاریخ میلادی، این باعث تکرار وقایع سال 116 در سال 1116 شد. ماجرای حمله ی روم به شرق نیز به شکل حمله ی الکسیوس امپراطور روم شرقی یا یونانی به ترکیه ی سلاجقه تکرار شد و ملک شاه ناچار به توافق با الکسیوس شد. در همان سال، ملک شاه مرد و با مرگ او و جنگ قدرت بر سر جانشینی او، امپراطوری سلجوقی فرو پاشید. باز در همان سال 1116، مرگ "کلمان دانشمند" امپراطور مجارستان را داریم که نامش coloman فرم دیگر نام سلیمان است و در ارتباط با وقایع قبلی یادآور به فروپاشی قلمرو سلیمان یهودی پس از مرگش. اینجا سلیمان مجارستانی خوانده شدت تا از طریق مجارها به ترک ها شامل سلجوقیان وصل شود. درواقع در این جا به یاد می آوریم که دولت عثمانی هم از سلجوقیان روم برخاست و بزرگ ترین پادشاهش سلیمان قانونی بود. سلیمان نیز با برادرکشی و قتل های خونین در خانواده ی خود مواجه شد که مهمترین مقوم آن، نفوذی های غرب بخصوص رستم پاشا بودند. درنهایت تنها پسر سلیمان که زنده ماند سلیم خوشگذران بود که به دلیل ازدواج با یک زن یهودی، یهودیان را بسیار در عثمانی متنفذ کرد. او پا جای پای پدر خود گذاشت که تحت تثیر روکسولانا یا خرم سلطان مادر سلیم قرار گرفته بود. این زن مسیحی روس، محل نفوذ غربی ها در زندگی خصوصی سلیمان بود. دقیقا در همین صحنه، سلیمان به پارس وصل میشود چون رابطه ی او و روکسولانا، کپی رابطه ی اخشوارش شاه پارس با استر ملکه ی یهودی او است که با کار کردن روی مغز اخشوارش، یهودی ها را در پارس قدرت بخشید. نام اخشوارش، احتمالا اصل نام خسروئس یا خسرو است. این که به یک روایت او میمیرد، باز یادآور داستان پرستوی یهودی مقدس دیگر تورات یعنی جودیت است که همبستر هولوفرنس سردار آشوری شد و او را به نفع یهودی ها کشت. شاید قتل دراینجا به معنی تغییر محتوای مکتب باشد. اسم سلیمان جالب است. سلیمان و سلیم، هر دو از ریشه ی سلم و اسلام هستند و جایگزینی سلیمان با یک سلیم یهودی زده، میتواند به معنی نفوذ یهودیت در اسلام باشد. این حمله به نفع غرب مسیحی یا روم تمام میشود و البته به معنی سقوط پارسیان نیز هست. شاید نام الکسیوس به معنی حامی نیز صورت دیگری از الکساندر بعه معنی حامی انسان باشد که همان اسکندر مقدونی فاتح پارس است. مشخص است که دراینجا منظور از سقوط پارس، تغییر محتوای دولت آشوری قبلی به نوعی یهودیت است که مملکت را از درون، تکرار کننده ی موتیف های فرهنگی یهودیت و مسیحیت یهودی تبار غربی میکند و این اتفاق مبدا تاریخ اسلام و محل پیشگویی قرآن است چون کهن الگوی آن محمد معجزه گر تاریخ اسلام، به عنوان یکی دیگر از رونوشت های معجزه آمیز قهرمان های غربی، خودش از این پیروزی فرهنگی محظوظ و بهره مند است. البته محمد یک فاتح کشورساز است برعکس سلیمان های یهودی و عثمانی. شاید چون کنایه ای از اسلام به عنوان یک فرهنگ است که سلیمان نیز همان را به ذهن متبادر میکند. او نسخه ی چینی هم دارد و آن لیو بانگ است که خیلی بیشتر به یک فاتح بازگرداننده ی نظم چون محمد نزدیک است. لیوبانگ مردی بیسواد و عامی (همچون محمد) است که موفق به فتح چین از هم گسیخته و بی سر و سامان و برپایی امپراطوری هان میشود. اما درست مثل سلیمان قانونی که زنی به نام خرم سلطان سبب فرزند کشی در خاندانش میشود، پس از مرگ لیوبانگ نیز لو هو همسر لیو بانتگ قدرت را به دست میگیرد و شروع به توطئه چینی و کشتن فرزندان لیو بانگ میکند. به هر حال لیوبانگ درست مثل امت محمد، صرفا نظمی را که از پیش بوده یعغنی نظم ایجاد شده توسط چین شی هوانگ دی را بازسازی و تداوم میدهد که در داستان محمد، این نظم همان نظم استبدادی پارسیان است. بنا بر تاریخ رسمی و همانطورکه در داستان تاسیس امپراطوری هان در چیسن میبینیم، امت محمد، با بهره گیری از انحطاط پارس و جنگ داخلی آن، سرزمین پارسیان را تصرف میکنند. پارس ها به رواج زنای با محارم در فرهنگشان شناخته میشوند و همین کمک میکند که رد جهانبینی مسیحی در این برسازی تاریخ اسلام را به خوبی شناسایی کنیم.

در تاریخ کشور آلوانک اثر اسقف سیونیک استپانوس آمده که محمد مقر حکومت خود را در دمشق برساخت. کمی بعد، سرزمین پرتوه که همان بردعه در جمهوری آذربایجان کنونی است به سبب رواج گناه زنای با محارم در بینشان به تسخیر نیروهای محمد درآمد و مامون از آن به عنوان سکویی برای حمله به روم استفاده کرد. به سزای این جنگ علیه خدا، سیل عظیمی از سمت دریای خزر به سمت پرتوه روانه شد و منطقه ی زندگی 15 نژاد را در بر گرفت و یک اژدهای دریایی در دریای خزر ظهور کرد و تمام ماهی ها را خورد. بلاخره اژدها کشته شد و کم کم زندگی به حالت عادی برگشت. اما سال بعدش روس ها به پرتوه حمله کردند و آنجا را غارت و نابود کردند و بعد از کشتار وسیع مردم، در آتش سوزاندند. در این داستان، پرتوه با پارت دشمن روم قابل مقایسه است. در تاریخ ایران، خراسان را پرتوه یا پارت تلقی کرده اند و همین خراسان را زادگاه مامون عباسی خوانده اند که زمینه ساز استقلال نسبی خراسان و رواج زبان فارسی یا پارسی در آنجا شد. ازآنجاکه روسیه سابقا جولانگاه مغول ها بود روس های استپانوس نیز تبدیل به مغول هایی شده اند که تمدن خراسان را در آتش قهر خود نابود کردند. نکته ی جالب این است که مغول ها به سزای گناهان مسلمانان بر آنها نازل شدند درست مثل روس ها. هم روس ها و هم مغول ها با یاجوج و ماجوج تطبیق شده اند و مظهر گسترش بینظمی در جهانند درست مثل سیل آب که اینجا کمی قبل از حمله ی روس ها خود را آشکار کرده است. مارک گراف در chronologia.org: issue 115005 یک روایت ارمنی دیگر را در تکمیل روایت فوق میبیند که در آن، احمد پسر محمد به روم حمله کرد و قستنطنیه را محاصره نمود. ولی شاه روم، با نیروی صلیب مقدس، سیلی عظیم علیه لشکر او برانگیخت و احمد به نیروی صلیب مسیح ایمان آورد و با روم صلح کرد و نامه ی شاه روم را به عمرو فرمانروای وقت اعراب که در بغداد حکومت میکرد رساند. دراینجا میبینید که سیل به کنایه از بلایا و بینظمی، مکمل روایات قبلی درباره ی تن سپردن مسلمانان به مذهب یهودی-مسیحی شده است. جالب این که سیل دراینجا به عنوان مجازات الهی تکرارگر مجازات نفیلیم یا نیمه خدایان با سیل نوح به انتقام یهوه است. نفیلیم با تیتان ها تطبیق میشوند و یهوه با زئوس خدای یونانیان. مارک گراف (همانجا) مینویسد که در کرونوگراف تالوس، در نبرد تیتان ها با زئوس، اوگیگ شاه ایتاکا و بلوس (بعل) شاه بابل در کنار تیتان ها با زئوس جنگیدند و پس از شکست به تارتسوس در ایبریا فرار کردند. مارک گراف اضافه میکند سیسرون درباره ی بلوس نوشته است که او یک خدای هندی است و همان هراکلس است. سفر هراکلس به منطقه ی ایبری و ستون های هرکول که به ملاقات او با اطلس غول انجامید مسیر او را به باغ هیسپریدها دختران اطلس در حدود بریتانیا رساند که همان باغ بهشت تورات است و درواقع نشانه ای از سفر به جهان مردگان از طریق دریا است که سیل هم همین را نشان میدهد. مارک گراف، در داستان مرگ محمد به روایت استپانوس نیز ردی از کشف مسیر موفق به جهان مردگان می یابد. استپانوس نوشته است که وقتی محمد درگذشت، ازآنجاکه خیلی آدم کثیفی بود، زمین جسد او را قبول نمیکرد و هر بار که دفنش میکردند زمین او را بالا می انداخت تا آن که سگی را به او بستند و دفن کردند و قضیه حل شد. مارک گراف، دراینجا سگ را همان آنوبیس خدای سگ مانند مردگان در مصر می یابد که راهنمای مردگان به جهان دیگر است. اوگیگس شاه ایتاکا که هم سرنوشت با بلوس شده نیز در سرگشتگی در دریا یادآور دیگر شاه معروف ایتاکا یعنی ادیسه است که قهرمان جنگ تروا است. جنگ تروا که به نابودی یک کشور در اثر فریفته شدن یکی از اتباع مرد به زنی از دشمنان انجامیده است به عقیده ی مارک گراف، روایت دیگر داستان های جودیت و استر است و جالب این که در روایت استپانوس، درگیرکننده ی هر دو کشور یونان و مقدونیه ی خود اسکندر کبیر است تا ثابت کند اسکندر، خودش یک بیماری است که داستانش از یونانی روی اخشوارش پارسی کپی شده است و جالب این که در داستان تروا آن که زن فتنه گر –همسر منلائوس- را میرباید هم پاریس نام دارد و هم الکساندر، یعنی هم پارسی است و هم خود اسکندر کبیر. در روایت استپانوس، ایلیون نام دیگر تروا، تبدیل به شهر لیون در مقدونیه شده است که پس از دزدیده شدن زنی یونانی توسط یکی از اشراف آن، مورد حمله ی یونانی ها قرار میگیرد. یونانی ها چون موفق به فتح شهر نمیشوند، وانمود به صلح میکنند و چندین اسب چوبی عظیم پر از هدایا را که درواقع حامل سربازان یونانی است وارد شهر میکنند و اینطوری موفق به آتش زدن شهر، کشتن تمام مردان پیر و جوانش و ربودن زنان به عنوان غنیمت میشوند. ولی در راه بازگشت، کشتی هایشان مثل کشتی ادیسه در دریا گم میشوند و از ساحل ایتالیا سر بر می آورند. درآنجا زنان لیونی کشتی ها را آتش میزنند تا یونانی ها مجبور به ماندن و ازدواج با زنان لیونی شوند. بدین ترتیب یونانی ها در ایتالیا می مانند و رم را درآنجا بنا میکنند.

به نظر من، داستان اخیر، رابط اصلی جهانبینی های شرق و غرب است چون تروایی های انئاس و یونانی های ادیسه را در سرگردانی در دریای قهر الهی با هم متحد میکند و از آنها یک ملت دورگه میسازد: یک دورگه ی فرهنگی شرقی-غربی که درنهایت در غرب ساکن میشود درست مثل اسلام دورگه ی شرقی-غربی که آخر و عاقبتش چیزی جز کفر متافیزیکی غربی نیست.

تمدن لائیک، آنقدرها هم که فکر میکنید غیر مذهبی نیست.

نویسنده: پویا جفاکش

روزی مردی روستایی موقع گذر از محله اش با مردی مضطرب و آشفته روبرو شد که داد و بیداد میکرد و اهالی روستا دورش جمع شده بودند. روستایی از یکی از هم محلی ها که داشت قائله را ترک میکرد پرسید چه خبر شده است. جواب شنید:

-مثل این که خری گرگی شکار کرده است.

-چه میگویی؟ مگر میشود؟ واضح تر حرف بزن. این که جواب سوال من نیست.

-این آقا کالای زیادی را بار خرش کرده بود تا به شهر ببرد. موقع گذر از بلندی کناری، فشار زیادی به خر وارد شد و خر تمرد کرد. همینطورکه مرد به زور، خر را میکشید گرگی پیدا شد و به خر حمله کرد. گرگ، پای خر را گرفت و سعی کرد او را بیندازد. مرد وحشت کرده بود و نمیدانست چه باید بکند. در همین زمان، خر از زور بار و زخم دندان گرگ، سرنگون شد و تمام بارهایش روی گرگ ریخت و گرگ زیر بارها خفه شد. حالا مرد آمده اینجا از اهالی کمک و مشورت بطلبد بابت این که چطور خر زخمی و بارها را از محل خارج کنند و به شهر برسانند.

این داستان شده مصداق بعضی کشورهای اروپایی که با نشان دادن تصویر فوق العاده از خود تلاش میکنند سطح انتظارات را از مردم ممالک نااروپایی افزایش دهند و آنها را شبیه خرهایی کنند که بار زیادی دارند و در دست انداز با تمرد کردن از صاحب خود (حکومت های ملی) زمینه ی مناسبی برای شبیخون گرگ اروپا فراهم میکنند غافل از این که بار انتظارات مردمی میتواند برای خود گرگ نیز خطرناک باشد. ماجراهای اخیر فرانسه نورافکنی به این قضیه بود. اگر در ایران یک بار و آن هم به طرزی مشکوک مرگ دختری به نام مهسا امینی به گردن حکومت ایران افتاد و همین فرانسه آن را دستاویز بلوا به پا کردن در ایران نمود، مرگ نائل الجزایری، سیزدهمین مورد قتل آدم بی سلاح به دست پلیس مسلح از آغاز سال 2022 تاکنون بود و اگر این دفعه استثنائا مردم فرانسه شورش کردند به خاطر این است که ماجرای ایران برایشان تازه بود. با توجه به این که بار اصلی این شورش بر دوش مسلمان های کشور انداخته شده بود، اروپا طبق معمول برای دفاع از کلیشه ی آزادی فرانسوی، مجبور به اثبات کلیشه ی تعصب اسلامی شد و با رسانه ای کردن قرآن سوزی در سوئد، مسلمان ها را تحریک به وحشی گری نمود. جالب این که پس از قائله ی قرآن سوزی کشیش جونز امریکایی در دهه ی پیش، قرآن سوزی های راست افراطی تبدیل به یک مسخره بازی تکراری مبتذل شده اند و خود مسلمان ها هم دیگر به آن اهمیتی نمیداده اند. مثلا در آذرماه گذشته در همین سوئد هم جلو سفارت ترکیه قرآن سوزی شده بود و هیچ کس وقعی ننهاده بود. هیچ چیز بیشتر از کم محلی به توهین به مقدسات، برای حکومت های لائیکی که آزادی لائیک را خدای مبارزه با هیولای تحجر میخوانند خطرناک نیست. چون تحجر اگر هیولا نباشد دیگر نبرد با او بار الهی ندارد. لائیسیته قصد دارد تا با فروش تصویری خدایی از خود، خود تحجر را تایید کند که در پیش فرض یهودی-مسیحی خود، آدم های معمولی را بردگان خدا و بی خدایان و دشمنان خدا را نه آدم های معمولی بلکه نفیلیم و نیمه خدایان میخواند که خود از نسل فرشتگان آسمان و ازاینرو سرکشند و حالا هم تبدیل به یوفو هایی شده اند که به صورت خزنده های آدمنما بر مردم معمولی حکومت میکنند. حتی ادعای رسیدن تبار تمدن جدید به رنسانس و بازگشت به یونان و روم باستان ازآنرو است که رهبران یونان و روم، اشراف نیمه خدا و قهرمانانشان همه سرکش و طاغی بودند تا اتصال خود به نفیلیم ضد خدا را اثبات کنند.

نبرد دو دسته ی قوم خدا و قوم جباران یا نفیلیم، در روبرویی صورت فلکی اوریون یا جبار با صورت فلکی ثور انعکاس می یابد. ثور برج زهره است و در ترکیب با خود صورت فلکی این برج که یک گاو نر است "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی را سوار بر زئوس یا ژوپیتر خدای رومیان در هیبت یک ورزاو نشان میدهد. ژوپیتر (یو-پدر) همان یو یا یهوه خدای یهود است و اروپا همان خوخمه جنبه ی زنانه ی یهوه. در مقابل، جبار غول، نمرود شاه نفیلیم است. ورزاو و اروپا با گذر از یک دریا به کرت خانه ی ژوپیتر رسیدند. این دریا درواقع یک رودخانه ی عظیم همچون دریا است یعنی رود آسمانی اریدانوس که در تورات، تبدبل به رود اردن شده است یعنی رودی که نبرد یهودیان و نفیلیم در کنار آن در میگیرد. در ملتقای این رود آسمانی است که صورت های فلکی جبار و ورزاو به هم میرسند. در این جا و در ساحل رود، کلب الاکبر که سگ جبار است در آستانه ی گرفتن خرگوش صورت فلکی ارنب است. ظاهرا جبار درست موقع دنبال کردن خرگوش در کنار اریدانوس، به ورزاو برخورد کرده است. این، اتفاقی نیست. چون خرگوش و ورزاو، هر دو تجسم های ازیریس خدای خورشیدی قبطی نیز هستند. گویی جبار در هنگام دنبال کردن خرگوش با جنبه ی هیولایی تر او یعنی ورزاو روبرو و درگیر شده است. البته خود جبار نیز مجسم به ازیریس است و به نظر میرسد او به نبرد جنبه های حیوانی خودش رفته است. بنابراین جبار و ورزاو یک یگانه ی دوگانه اند و ازاینرو از ترکیب برخی ستارگان این و آن، یک حرف v تخیل میکردند که نشاندهنده ی ایجاد دوگانگی از واحد است. این دوگانه درست در غرب ورزاو و در برج جوزا در قالب دو شخص مشخص میشود و جبار که از غرب به شرق رو میکند درواقع نشاندهنده ی آینده ی یهوه است که به جنگ او می آید. دراینجا یهوه با نرگال خدای جنگ و بلایا تطبیق میشود که دو شخصیت جنگجوی تخریبگر و شاه مدیرش به ترتیب تحت عنوان القابش مسلمتائه آ و لوگالینا به دو فرد تقسیم و در برج جوزا جای میگیرند. مابه ازای این ها در یهودیت، لاوی و شمعون هستند که نزدیکترین برادران به هم در میان پسران یعقوبند و در همکاری با هم، شخیم را به سبب تجاوز عده ای از مردانش به خواهرشان، به طور کامل نابود میکنند. تضاد شخصیتی این دو اما شگفت انگیز است. لاوی جد موسی و هارون است و تمام کاهنان از قبیله ی لاوی برمیخاستند. درحالیکه شمعون یاغی ترین پسر یعقوب علیه نظم مرسوم است و قبیله اش بیش از همه به گوش سپردن به بیگانگان و دور شدن از یهودیت تن داده اند. ازاینرو نام شمعون را با"سمع" به معنی شنیدن مرتبط کرده اند که حس برج اسد است. برج اسد یا مردادماه معاصر دو برج عبری تموز و آو است اما یهودی ها معمولا آن را با برج آو تطبیق میکنند. آو، برج شومی است چون در این برج، دو بار، معبد یهود توسط بیگانگان نابود شد و هر دو بار هم نتیجه ی گناهان یهودیان به دنبال گوش سپاری آنها به بیگانگان بود. نابودی دوم اورشلیم، در فاصله ی کمی پس از قتل عیسی مسیح رخ داد و این اتفاقی نیست. اسد یا شیر، تجسم یهوه خدای یهود است و ازاینرو کل تاریخ جهان خلاصه شده در برج اسد است همچنین کل سال خورشیدی با تشبیه شیر به خورشید. به این دلیل، 12 برج سال در 12 روز اول اسد مجسد و خلاصه میشوند. تولد مسیح در انقلاب زمستانی در آغاز نهمین ماه سال خورشیدی به روایت مسیحیان، تبدیل به تولد مسیح در نهمین یا دهمین روز برج آو در برخی روایات یهودی میشود. اختلاف بین 9 و 10 ازآنرو است که در این جا 9ماه حاملگی پس از بسته شدن نطفه، به 9ماه گذشته از آغاز بهار در طول سال شمسی و به دنبالش 9روز برج آو تشبیه میشود که تولد میتواند روز بعد تر باشد. دراینجا آغاز بهار، عید فصح است و فصح از "پی ساخ" یعنی دهان سخنگو برمی آید که منظور از آن موسی است که به عنوان دهان خدا با مردم سخن گفت. شگفت این که "پی" به معنی دهان، هم ریشه با "پی" به معنی عدد 14/3 است. این عدد را میتوان به چهاردهمین روز سومین ماه سال هم خواند که این سومین ماه همان برج جوزا است. دراینجا 14 جایگزین عددی حرف "ن" و 3 جایگزین عددی حرف "ج" در ابجد هستند. این دو با هم، لغت عربی-حبشی "جن" به معنی موجودات فراطبیعی را میسازند که تبدیل به "جنوس به معنی روح همزاد بشر در اساطیر رومی شده است. جنوس را به صورت جانوس نیز خوانده و آن را خدای محافظ دروازه ی روم تصور کرده اند که مردی دو چهره بود در کنایه از دو نفر برج جوزا که دو فرم مختلف نرگال هم تصور شده اند. منظور از 14 یا "ن" در برج سوم یا جوزا، مسیح است که در آغاز عصر حوت یا ماهی متولد شد یعنی زمانی که آغاز بهار در برج حوت اتفاق می افتاد و ازاینرو مسیح مجسد به ماهی است. حرف "ن" را در سامی "نونگ میخوانند که به معنی ماهی است. آغاز زمستان که تولد مسیح در آن رخ میدهد، در برج حوت، به برج قوس می افتد که به عقیده ی آشوریان، ستاره ی "نون کی" در آن، منشا صورت فلکی "نهر" یا همان رودخانه ی اریدانوس است. بنابراین رودرویی دو نیمه ی گذشته و آینده ی مسیح یا یهوه در کنار رودخانه ی اریدانوس در برج ثور به صورت جبار و ورزاو، درواقع زمینه ی تاسیس آینده ی نزدیک یعنی اتحاد آنها در برج جوزا است که "ن" را با "ج" متحد میکند و "جن" یا جانوس را میسازد. جانوس همان جان یا یوحنا پیامبر تعمیددهنده است که عیسی را در رود اردن تعمید داد و در این لحظه، کبوتر روح القدس، پیامبری مسیح را با نشستن روی سر او تایید نمود. نکته ی جالب این که حرف "ن" که به جای عیسی نشسته و جن یوحنا را تکمیل کرده، در عبری بیش از این که شبیه یک ماهی باشد، شبیه یک اسپرم است. این هم به افسانه ی ازیریس برمیگردد که اتفاقا او هم به عدد 14 مربوط است. تایفون برادر ازیریس، جسد او را به 14 تکه تقسیم کرد و وقتی ایزیس سعی کرد جسد را روی هم سوار کند، تمام تکه ها پیدا شدند به جز آلت نرینه اش که توسط یک ماهی بلعیده شده بود و بدین ترتیب، آفرینندگی ازیریس در شکل توان جنسی او به ماهی منتقل شده بود. مسیح هم مانند ازیریس بی خایه، دائما مجرد توصیف شده و کشیش های کاتولیک به تبعیت از او ازدواج نمیکنند. به روایتی دیگر، بلعنده ی آلت جنسی ازیریس، خرچنگ بود که میتواند همان خرچنگ صورت فلکی سرطان باشد که در دایره البروج، بین برج جوزا و اسد واقع است. انگارکه از اول قرار بود یک دوره مذهبی مآبی زورکی و کلی در تمام ممالک به تقلید از خرچنگ ازیریس-یهوه-مسیح ایجاد شود تا بعد ناگهان در رنسانس برج اسد همه شورش کنند و تمام ارزش های یهودی-مسیحی وارونه شوند. اما کسی نگفته بود که همه ی ملت ها با هم باید یک جا دایره البروج را اینطوری طی کنند. برای همین هم مسیحی ها اول این کار را کردند و کپی-پیست کارهای مسلمانشان زمانی دارند برج سرطان تاریخشان را طی میکنند که مسیحی های اروپایی، خیلی وقت است در برج اسد جا خوش کرده اند. شاید اروپایی ها دوست نداشته باشند مسلمان ها حالا حالاها از تعصب یهودیشان بیرون بیایند. چون واقعا نمیدانند به جز شورش شمعون واره ی خود علیه این تعصب ابلهانه، چه رسالت الهی دیگری میتوانند برای بودن در وضع تاسف بار اقتصادی-سیاسی فعلی پیدا کنند. شاید اگر کسی خزعبلات یهودیان را تکرار نکند و پیشگویی یهودیان درباره ی آخرالزمان نفیلیم فراموش شود، اگر افسانه های یوفوها از صدر تولیدات رسانه ها پایین بیایند و فیل یهودیت را یاد هندوستان خرافاتش نیندازد، و اگر درحالیکه یهودی ها به توسعه ی تجارت کفرآمیز خود معروفند، اسلام همچنان به عنوان سنگر تعصبات قوم محورانه ی ابلهانه ی یهودی ها و مسیحی ها، دری وری های مذهبی آنها را زنده باقی نگذارد، دیگر هیچ دلیلی برای خدایی تصور کردن تمدن جدید باقی نماند.

فلسفه ی خدمت مردان خدا به شیطان

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1386 برنامه ی سینما1 برای اولین بار، فیلم سینمایی finding the neverland اثر مارک فوستر را با ترجمه ی غلط نامش به صورت «در جستجوی ناکجاآباد» از تلویزیون ایران پخش کرد. فیلمنامه ی این فیلم به قلم دیوید مگی و بر اساس نمایشنامه ی «مردی که پیتر پن بود» (نوشته ی آلن نیو) داستان برخورد سر جیمز متیو بری با چهار پسر و مادرشان در سال 1903 را گزارش میکرد که یکی از آن پسرها به نام پیتر، الهامبخش خلق شخصیت پیتر پن توسط بری میشدند. البته داستان این فیلم کوچکترین ربطی به برخورد واقعی جیمز بری با آن پسرها و مادرشان و البته پدرشان که برخلاف آنچه فیلم نشان میدهد در زمان اولین نمایش پیتر پن هنوز زنده بود نداشت. به هر حال، فیلمی بود در ستایش خیالپردازی های قشنگ و رویایی از جنس ممنوعش در انگلستان ویکتوریایی زمان جیمز بری واقعی. نکته ی آشنا اما این که نقش جیمز بری را جانی دپ بازی کرده بود (بی این که سبیل کلفت جیمز بری واقعی در آن زمان را داشته باشد) که در نوروز سال قبلش به خاطر بازی در نقش رئیس جذاب کارخانه در پخش فیلم "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" (تیم برتون) از برنامه ی سینما4 به شدت در ایران معروف شده بود و نقش پیتر را هم همان پسرکی بازی کرده بود که در چارلی و کارخانه ی شکلات سازی نقش اول فیلم بود. ظاهرا تیم برتون عمدا این دو بازیگر را از توی فیلم «در جستجوی ناکجاآباد» درآورده بود تا فضای خیالی جدیدی را با آنها تجربه کند. این بود که مجری برنامه ی سینما1 –آقای شاهرخ دلکو- در پرس و جو با محسن آذر -کارشناس مدعو- شکست دنیای خیالی "در جستجوی ناکجاآباد" را با استقبال از دنیای هنوز خیالی –ولی ترسناک تر- "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" مقایسه کرد. جوابی که محسن آذر داد این مضمون را داشت که دنیای شاعرانه ی شمع و گل و پروانه دمده شده است و فضای گروتسک وار فیلم های برتون با سلیقه ی روز موافق است و با اتکا به یک منتقد ایرانی –بدون عنوان کردن نام او- بیان نمود که مارک فوستر از نسل کریسمس است و برتون از نسل هالووین.

میتوان گفت که الان مردم هالووین را بیشتر دوست دارند چون اکثرشان در دنیای امن تری زندگی میکنند. در قدیم و در روزگار قبل از استالین –که سرمایه داران اروپایی هنوز از خطر گسترش کمونیسم در بین کارگران رنجدیده نترسیده بودند- چون تقریبا تعطیلاتی وجود نداشت همه تشنه ی کریسمس بودند. ولی در روزگاری که هر روز خدا کریسمس است مردم تشنه ی خواندن درباره ی قتل و جنایت و فحشا و همه ی کابوس های شیطانی گذشتگانند و از این مرحله به جذابیت گناه میرسند که اجنه بر زمین تحمیل میکنند. هالووین ایام سر زدن اجنه به زمین است و در همین هنگام است که احتمالا نطفه ی گناهان سال بعد بسته میشود. هالووین مرز تابستان و زمستان قدیم اروپایی است که فصول سرسبزی و خزان طبیعت تلقی و با زندگانی و مرگ نمادپردازی میشدند. این برداشت باعث شده تا هالووین نمادی از جهان مادی با همه ی خشونت حاکم بر قوانین حیوانات و جمادات و نباتاتش باشد و ظرفیت مادی کردن شیاطین جذاب خیالی را از خود نشان دهد.

در دوران کهن، جهان مادی، پیکره ی مادینه ی خدای مذکر تلقی میشد. این خدای مذکر، ماوراء الطبیعی و از این طریق بی مرگ بود. ولی وقتی بخشی از پیکرش مادی و بنابراین مادینه میشد مرگ در آن راه پیدا میکرد و دامن کالبدهای مادی موجوداتش را میگرفت. بنابراین جهان مادی مثل آدمیزاد و جانوران و گیاهان که از آمیزش نر و ماده پدید می آیند در جفتگیری دو نیمه ی خدا به وجود می آمد درحالیکه این جفتگیری مرگ آسا و توام با تولید جهان مرده نیز بود. از طرفی، تجسد روح در ماده، شبیه تبدیل بخار هوا به آب موقع نزول آب به زمین بود و ازاینرو ماده ی اولیه ی خلقت و تجسد اولیه ی الهه به نمایندگی از جهان مادی آب بود که به صورت اژدهای دریایی لویاتان علیه خالق شورش میکرد. در مرگ سازی این پروسه در تشبیه به نابودی دنیای معنوی توسط آب مادی، افسانه ی سیل نوح خلق شد که جهانی پر تنعم را از بیشتر موجودات درون خود و البته دوران بهروزی خود خالی میکرد و تنها آنها که در کشتی نوح بودند از این رویداد جان سالم به در برده اند. الیزا برت گمبل در فصل چهارم از کتاب "ایده ی باستانی خدا" مینویسد که سر ویلیام جونز،گادفری هگینز، فابر و بسیاری از نویسندگان عتیق از مقایسه ی تطبیقی اسطوره ها به این نتیجه رسیده بودند که سقوط آدم از بهشت به دنیای مادی به وسوسه ی حوا، همان سیل نوح است و آدم و حوا یک نفرند. سه پسر نوح نیز همان سه پسر آدمند که در هر دو مورد، به بد و خوب و مابین تقسیم میشوند. آنها همچنین شکل دهنده به سه مکتب رازور یونانی یعنی اورفیسم، فیثاغورسیسم و افلاطونیسم هستند که همگی دارای منشا کلدانی تلقی شده اند همانطورکه صحنه ی اصلی باغ عدن آدم و سیل نوح هم کلده تلقی میشود. آدم و نوح کلدانی-عبری، همتای "فو هی" چینیند که پدر انسان ها است و نام او الکی شبیه "فو" یا بودای چینی نیست. بودای چینی هم به سه شخصیت گذشته و حال و آینده تقسیم میشود که با هم تشخیص تثلیث میدهند و این سه حالت فو که همان سه پسر نوحند، دقیقا همان تثلیث برهما-ویشنو-شیوا در هندوئیسمند. تثلیث مزبور، نشاندهنده ی تثلیث سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده ی زمین است. خدای خالق به پدر رفته است و خدای نابودکننده به مادر. خدای نگهدارنده که همان پسر مابین است، تبدیل به پسر این خانواده شده و خانواده ی مقدسی را ساخته که همان اب و ابن و روح القدس مسیحیتند.در افسانه ی یونانی پیدایش نیز آمده است که جهان جدید پس از سیلی بزرگ خلق شد آنگاه که از درون دریای سیل، تخمی پدید آمد و بر دریا شناور ماند؛ از تخم، اروس یا کوپید برخاست که همان فانس یا میترا خدای نخستین است. کوپید درون این تخم مرغ، همان نوح درون کشتی است و کشتی و تخم، هر دو جانشین مهبل الهه اند که وظیفه دارد تخمه ی خدای جهان قبلی را از نو بزاید. الهه همان ونوس موکل زهره و مادر کوپید است. او به ماهی هم تشبیه میشود و نگاره ی کوپید سوار بر دلفین در غرب متواتر است. بنا بر تعالیم هزیود در تئوگونی، پس از سیل برای اولین بار، شب و تاریکی پدید آمدند به روایت آریستوفان، تخم از هماغوشی اربوس (غروب) و تاریکی شب پدید آمد و البته در شعری اورفیک آمده الهه ی شب خود ونوس است. بنابراین شب یا وقوع تاریکی در تشبیه به جهان مادی، خود ونوس است و روایتی تولید تخم توسط ونوس را به عصر تایفون و ازیریس نسبت میدهد. تایفون برادرش ازیریس را میکشد و از این هنگام، جهان مادی شکل میگیرد؛ آن هم در جهانی که پیش از این، محل زیست غول ها یعنی انسان های دارای قوای مافوق طبیعی بود و بیشتر این غول ها یا نفیلیم در سیل نوح از بین رفتند. مرگ این غول ها در سیل به کنایه از پیدایش جهان مادی، آغاز یک نابودی بعدی با آتش جهنم بود. این اتفاقا در رساله ی کلیسیایی "علیه سلسوس" (کتاب چهارم: باب 44) منسوب به اوریجن روشن میشود آنجاکه اوریجن به نظریه ی نابودی جهان با آتش به عقیده ی سلسوس اشاره میکند و مبنای این اعتقاد را این فکر تبیین میکند که چون پس از سیل نوح، زمین پیوسته خشک شده و آنقدر پیش رفته که سرسبزی نواحی زیر سیل نوح، به بیابانزایی توام با گرما انجامیده و گرما نیز عنصر آتشین است پس لابد در آینده جهان از شدت گرما در آتش میسوزد.

دراین فراز از کتاب خانم برت گمبل، یکی از نکات کلیدی تداوم اسطوره ها در عصر ما روشن میشود. همانطورکه گفتیم شرورات هالووین وقتی جذابند که حتی المقدور از صحنه ی زندگی آدمی به دور باشند. اگر غول ها همان اجنه و شیاطین باشند پس واقعیت آنها نیز باید در سرزمین های خود غول ها بروز کند و این سرزمین ها باید همان کشورهایی باشند که بیش از همه از آنچه "گرمایش جهانی" نامیده میشود تفتیده و دستخوش بیابانزایی شده اند یعنی کشورهایی در آسیای مرکزی و غربی و افریقا. به همین دلیل انتظار میرود این سرزمین ها همیشه دستخوش جنگ و استبداد و فساد مالی و برادرکشی باشند. مایکل تساریون در فصل 41 از جلد دوم کتاب «منشا ایرلندی تمدن» مینویسد که در زیربنای انگلیسی-ایرلندی تمدن جدید، نوع نگاه بریتانیایی ها به سرزمین های شرقی که موجد فراماسونری بریتانیا تلقی میشوند بسیار مهم است. لغت "مور" که برای مردمان شمال افریقا به کار میرود به معنی غول نیز هست. قبط یا مصر را "موری" مینامیدند و کوپت یا همان قبطی هم معنی غول میدهد. در این همترازی کلمات، تطبیق مردمان شرق نزدیک با غول ها یا نفیلیم منظور است و تصورات هزار و یک شبی از دنیای جادویی مسلمانان نیز به همین موضوع برمیگردد. جادوی بریتانیایی خود را دنباله ی جادوی شرقی میخواند و این جادو به تاریکی و سیاهی الهه است. این سیاهی همان سیاهی مرگ است و مرگ چون با قتل ازیریس به دست برادرش ست یا تایفون فرا میرسد با صلیب مسیحی همتراز است بخصوص وقتی صلیب نشان قبر باشد چنانکه جیمز بونویک در کتاب "دروئیدهای ایرلندی و مذاهب قدیمی ایرلندی" (1894) مدعی شده است که مسیحیان در حمله به معبد ازیریس در اسکندریه، از دیدن صلیبی غولپیکر درآنجا شگفتزده شده اند. جهان مسیحیت توسط اخوت های رمزی اداره میشود و یکی از معانی "ست" در قبطی، راز است چنانکه دلیل سقوط جهان معنوی به نفع مادیگرایی در تمثیل مرگ ازیریس به دست ست هم راز و رمز است. مهم این است که دراینجا تثلیث مسیحی، همان تثلیث خانواده ی مقدس است که نسخه ی مصریش را تثلیث ازیریس- ایزیس –هورس تشکیل میدهد. ایزیس که با الهه ی تاریکی تطبیق شده، متولد کننده ی ازیریس به شکل هورس است و چون دراینجا کالبد ایزیس همان زمین به کنایه از جهان مادی است، هورس همان آتون یا خدای خورشید طالع است که آخناتن فرعون مصر پیامبر او بود چون خورشید مثل نوزادی در شرق از رحم زمین برمیخیزد. تا آن زمان، حکومت با ست خواهد بود که هم خدای بیابان ها است و هم خدای جنگ ها و بلایا، و پیروانش برندگان زمان بنا بر الگوی جنگ و بلا سازی خواهند بود. او به عنوان نقطه ی مقابل هورس خورشید طالع، نماینده ی غروب و تاریکی خواهد بود که در رمزنگاری یهودی، به تک شاخ و اژدها تشبیه میشوند. هر دو اینها جانوران الهه اند و در مقابیل شیر که جانور خورشید است قرار دارند. تک شاخ در کنار شیر روی آرم های سلطنتی بریتانیا قرار دارد و اژدها محافظ ولز محل حکومت ولیعهد بریتانیا است. عصر جدید با ورود شیر از شرق به قلمرو تاریکی آغاز میشود. برای مصر، این شرق، اورشلیم است که مقرر است به یهودیان تعلق بگیرد. فروید و مبلغینش بر این اساس، مذهب موسی را دنباله ی همان مذهب آخناتن تلقی کرده و آخناتن را با موسی و هارون تطبیق نموده اند. البته فتح یهودی اورشلیم نه توسط موسی بلکه توسط داود از خاندان یهودا ممکن شد که اولادش از یهودا و پیروانشان موسوم به فریسیان، از آن پس سردمداران یهودیت بودند. در کتاب اعداد (2 : 3) آمده که اردوگاه لشکر یهودا در محل طلوع خورشید واقع است. جانور یهودا شیر است. پرچم پرشیا یا فارس که بیشتر با ایران تطبیق شده، شیری است که از پشت آن خورشید طلوع میکند و به عقیده ی تساریون، دراینجا شیر فارسی همان یهودای فریسیان است. خورشید طالع یهودا از دروازه ی جهان زیرین برمیخیزد و شیر به "سیموس" گالیکی به معنی نگهبان دروازه تبدیل میشود درحالیکه لغت سیموس آشکارا تلفظی از "شمس" به معنی خورشید است. در انگلیسی، سیموس عمدا به جیمز تلفظ شده چون جیمز خود تلفظی از جاکوبس یا یعقوب است که نام پدر بنی اسرائیل یا اولین یهودیان میباشد. نسخه ی انگلیسی این سیموس/جیمز یا خورشید یهودی طلوع کرده در انگلستان، شاه جیمز اول میباشد که دستور تهیه ی انجیل کینگ جیمز را داد و «محافظ انجیل» لقب گرفت تا بدین ترتیب، کل سرمایه ی مسیحیت و جانشینی الهی خداوند در زمین، در کنف مقام پادشاه انگلستان قرار بگیرد. خدا دراینجا همان حق طلوع کرده به صورت آتون در قلمرو تاریکی است. در قبطی لغت آتون به معنی نور است و هیروگلیف آن، برخاسته از حرف "الف" در سامی قدیم است. لغت "الف" خود میتواند تلفظی از لغت "علیم" باشد که نام خدای اعراب کهن و همان الوهیم مذکور در تورات است. او بعد از این که یهوه به صورت یک خدای مذکر پرخاشجو و خشن از او جدا شد، به جنبه ی مادینه ی خود عاشره که سمبلش درخت بود فرو کاسته شد و تبدیل به بوته ی آتشینی شد که یهوه از درون آن برای نخستین بار با موسی سخن گفت. یکی از نتایج رسالت موسی از سوی این خدا، نابود کردن بت طلایی گوساله ی سامری بود که خود تجسم ازیریس به صورت ورزاو را نشان میداد و جالب این که "الف" نیز مرتبط با ALPH در فنیقی به معنی گاو است. این قتل خدای گاو نشان به دست موسای گوسفندچرانان، مرتبط با جانشینی نجومی برج ثور (ورزاو) با برج حمل (قوچ) به عنوان خانه ی خورشید در اعتدال بهاری تخمین زده شده به حدود چهار هزار سال پیش است. صورت رومی آشکارتر این تبدیل نجومی، قتل ورزاو به دست میترا است و در تمام این موارد، ورزاو کنایه از خدایی مرده به نام ازیریس است که پس از مرگش مردم برای عصر او دلتنگی میکنند. حالا یهودیانی که میخواهند نشان او را نابود کنند جانشینان برحق اویند. آنها که مذهب الوهیم را نابود میکنند در کنف حمایت خود الوهیم هستند که بازگشته است و به شکل فلسفه ی مادی انکارکننده ی خدا (الوهیم) عمل میکند؛ خدایی که بیشتر به شیطان ضد خدا شبیه است. او هنوز شیر خدا است و در عین حال اثبات کننده ی این فراز از کتاب اول پطرس (5 : 8): «هوشیار باشید، هوشیار باشید؛ زیرا دشمن شما شیطان مانند شیری غران میگردد و در جستجوی هر کسی است که بتواند ببلعد.» تساریون بلافاصله پس از این فراز از انجیل، جمله ی تونی بوشبی در کتاب «راز در کتاب مقدس» را بازگو میکند بدین شرح: «شیر نماد درجه های اولیه ی آغازین بود، نشانه ای که به اصطلاح اجازه میداد کتاب باز شود. احتمالا نشاندهنده ی حق الامتیاز شروع است، وضعیتی که با آگاهی از آنچه پنهان است به دست می آید.»

بیایید روی این جمله ی آخر تمرکز کنیم: درست مثل شیر که «نگهبان دروازه» است و خورشید را وارد جهان میکند، نور آگاهی نیز باید با باز شدن کتاب انجیل یا حداقل محتویات آن به روی دنیا تابانده شود که هر کشیشی موقع خواندن آن به عشق خدا قرار است در آخر در تیم شیطان قرار بگیرد؛ حال چه رسد به مردم عادی! آیا عجیب است که نسل کریسمس که برای دیدن پیتر پن جیمز متیو بری به تماشاخانه می آمدند، جای به نسل هالووین تیم برتونی بدهند که پس از "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی"، بلافاصله فیلم "سوئینی تاد: آرایشگر قاتل" را آماده ی بردن روی پرده ی سینما کرد؟

مثلث برمودای آسیایی

نویسنده: پویا جفاکش

تاکنون هیچ روسی نفهمیده است که چرا مثلث برمودا اینقدر برای امریکایی ها جالب است ولی مشابه روسیش مثلث اودمورت نه. روس های زیادی هستند که معتقدند افراد و وسایل نقلیه در این منطقه به طرز اسرارآمیزی ناپدید میشوند و بلاز معتقدند علت گم شدنشان هم لشکر زنبورهای مامور کشیش های اسرارآمیز نیستند بلکه ارتش در اینجا فعالیت های سری میکند. نظیر این توطئه پردازی را امریکایی ها نیز درباره ی مثلث برمودا داشته و هاله ی ترسناک ایجاد شده حول آن را بابت جلوگیری از سرک کشیدن مردم به پایگاه نظامی امریکا درآنجا خوانده اند. ولی حتی برای بدنام کردن ارتش روسیه هم که شده، امریکایی ها ذره ای درباره ی شایعات حول مثلث اودمورت، قصه سرایی رسانه ای نکرده اند. یک کاربر رسانه ای روس با نام مستعار "خرگوش کوچک" حدس زده علت این موضوع، ایدئولوژیک باشد و به این موضوع اشاره کرده که در تاریخ رسمی، اولین برخوردگاه تزار های آلمانی اسلاو ها با مغول های مسلمان در همین محدوده از روسیه بوده و این محدوده محل جنگ های پطر کبیر با دولت تاتار غازان بوده است. اگرچه ایوان مخوف پیشتر شکست های سنگینی بر مغول ها وارد کرده بود ولی مغول های ضعیف شده تا قرن 18 بر روسیه حکومت کردند و به دلیل مقاومت آنها پیشرفت اروپایی شدن روسیه در شرق با کندی مواجه شد چنانکه به قول وبلاگ نویس روس فوق الذکر، منطقه ی سیبری در ورای اورال هنوز به شدت آسیایی است، جنگل های آن تخریب نشده و تقدس طبیعت که کمتر جایی در قاموس تفکر مادی گرای اروپایی دارد در بین ساکنان مغول نژاد آن هنوز پابرجا است. خرگوش کوچک اضافه میکند هیتلر هم در یورش به روسیه میخواست فقط تا اورال را تصرف کند یا به اصطلاح پس بگیرد. خرگوش کوچک معتقد است حتی خالی بودن منطقه ی مثلث اودمورت ایدئولوژیک است چون تاکیدی بر مرز اروپا و آسیا است و یادآور این نکته که روسیه به خاطر سرسختی اروپاییش در مقابل اروپای قاره ای و امریکای به همان اندازه مادی گرا هنوز آسیایی محسوب میشود.

این موضوع نکته ای را به ذهن من متبادر میکند. آیا اکنون و بعد از تخریب عراق و سوریه، مثلث روسیه-کره ی شمالی-ایران، دقیقا بازسازی مثلث اودمورت نیست. اینها همان سه مملکتی هستند که هیچ روزی نیست خبری مبنی بر ظن جنگ "غرب" با اینان منتشر نشود. از منطقه ی بین این سه مملکت شیطانی، همیشه اخبار توحش و مرگ اندودی به گوش میرسد انگار که اینجا به اندازه ی مثلث وحشی اودمورت، یک منطقه ی ماقبل تاریخی است. ولی این را هم باید اضافه کرد که همانطورکه مثلث اودمورت اکنون و بعد از اسلاو شدن روسیه ی ماقبل اورال، وسط اروپا است، بازسازی بزرگ تر آن یعنی مثلث کره ی شمالی-روسیه- ایران، نیز دقیقا وسط جهان اروپایی قرار دارد. جهانی که پس از غرب دوست شدن هندی ها به دنبال ترک اسمی هندوستان توسط انگلستان، فتح ژاپن و کره ی جنوبی توسط امریکا در جنگ جهانی دوم، امریکایی شدن اقتصاد چین و کشورهای تحت نفوذ سیاست چین در شرق و بلاخره جرئت کردن امریکا به امریکایی کردن تایوان به عنوان تکه ای از خاک چین، عملا سرتاسر شرق به جز ظاهرا مثلث مزبور را در بر گرفته است. این حرکت به جای غرب به شرق، شرق به غرب و از راه دریا بوده است؛ تاکیدی بر داستانی که درباره ی چگونگی استعمار دریایی اروپایی و کشف اتفاقی قاره ی امریکا در اثر آن گفته میشود؛ یعنی این که عثمانی ها راه تجارت در خشکی را بر غربی ها بستند و غربی ها مجبور به قایقرانی و کشتی سواری شدند. سلطان محمد فاتح که روم مسیحی را از بین برد و جاده ی خشکی شرق را کلا جزو امپراطوری عثمانی کرد، سزارهای رومی را به دربار آلمان فراری داد تا بعدا به شکل تزارهای روسی از اسلاف قزاق و مغول عثمانی ها در روسیه ی کنونی انتقام بگیرند. شاید انتقام مسخره ای نباشد. در تاریخ رسمی، سلطان محمد فاتح عثمانی و سلطان محمد بنیانگذار دولت مغول غازان هر دو در قرن 15 میزیستند و ظاهرا بانیان تاریخ رسمی، شباهت هایی بین این دو شخصیت همنام یافته بودند که باید آنها را همدوره میکردند شاید چون در افسانه ی اولیه ی خود، یک شخصیت واحد بودند که مهم، مبارزه شان با مسیحیت ارتدکس بود، چه نام صاحبش سزار تلفظ شود یا تزار. تا همین اواخر تمام خاورمیانه به جز ایران در مشت امریکا به نظر میرسید و ظاهرا سد عثمانی تا ایران یعنی اولین محور شرارت مثلث برمودای شرقی عقب رفته بود. ولی مهم بود که این سد، هنوز در یک کشور اسلامی باشد تا اسلام که اصل آن سعودی و به شدت بدنام تصویر میشد، هنوز دشمنی شرور برای غرب نیز باشد. چرا؟ چون پیشرفت و دانش در هر دو منطقه ی خاورمیانه و اروپا اساس یکسانی دارد و با تجارت گره خورده است و همیشه این نگرانی هست که خاورمیانه بازگشتی به بنیاد اصلی دو تمدن کند و مسیر بهتری را جایگزین غربی شدن وحشیانه و فاجعه بارش در جنگل مثلث شکلی که به راستی بخشی از تمدن اروپایی است پیدا کند.

اساس هر دو تمدن اروپایی و اسلامی، سواد آموزی حامی تجارت است. در انگلستان که قدرتمندترین نیروی دریایی را به استخدام تجارت خود درآورد، حامی کشتی ها سنت میکائیل است. در نورماندی فرانسه –که منشا پادشاهی انگلستان تلقی میشود- و در کورنوال، او همچون یهوه ی کوهستان یهودی ها بر صخره ی مخصوصی جلوس میکند. در نورماندی، صخره ی مزبور، تومبا نامیده میشود که با کلمه ی تومب به معنی قبر مرتبط است ولی منظور از قبر دراینجا غار است که مثل قبر، سوراخی در زمین است. همانطورکه خورشید در غرب، در قبر خود فرو میرود کاهنان نیز در غار برای سنت میکائیل مراسم میگیرند. میکائیل دراینجا به وضوح همان میترا است. صخره ی تومبا را تومبلا و تومبلانا نیز میخواندند به نام بلوس و بلینوس یعنی اصطلاحلاتی که کلت ها برای خورشید استفاده میکردند. لغت تومبلا منشا لغت table به معنی میز نیز هست. این کلمه قبل از چنین کاربردی، معنی سنگ مسطح میداده است. اهمیت سنگ مسطح، در قربانی کردن است ولی کاربرد دیگری هم داشته است: نوشتن. نوشتن، آموزه و دستور هرمس یا مرکوریوس خدای خورشیدی عقل است که در زبان های کلدانی و عربی، از او با عنوان «کاتب» یا نویسنده یاد میشد. او در مقام میکائیل که محافظ زمین است، چنان بر زمین قانون جاری میکرد که انگار هر چه بر زمین اتفاق می افتد و پدید می آید، عباراتی است که مینویسد. ازاینرو به عباراتش در کلدانی «جمله» گفته میشد که از ریشه ی «جمیل» به معنی زیبا است. چون در نگاهی عارفانه تمام مخلوقات او زیبا هستند. هرمس را در منابع کلدانی، گاها با عناوینی چون «اورمه»، «گرما»، «گرامی»، «کرام»، و «کرمان» یاد میکردند و این کلمات را کلدانیان و فنیقیان برای «یاسر» یا «عاشر» خدای ظاهرا متفاوتی نیز استفاده میکردند که میتواند در اساس خود همان هرمس باشد. ریشه ی کرام که دورادور با نام خود هرمس مرتبط است، ظاهرا در اروپا به charam به معنی جذابیت تبدیل شده است اما از سوی دیگر با لغت کلتی «کروم» به معنی گرد نیز مرتبط است. زمین یک تکه سنگ گرد است که مثل سنگ های مسطح تومبلا، عرصه ی نویسندگی مرکوریوس است. "سرس" الهه ی زمین بوده که نامش با circus و circle به معنی گرد مرتبط است و این هر دو از گلگال به معنی گرد در عبری می آیند. سرس نیز به کشتی تشبیه میشده است چون زمین مثل کشتی وسط دریای اقیانوس شناور تصور میشده و هرمس یا میکائیل درواقع حکم ناخدای کشتی زمین را داشته است. علیرغم زندگی بخشی با تجارت و نوشتن، میکائیل از این که کسانی را قربانی پیشرفت خود کند ابایی نداشته و به همین دلیل تومبالا هایش جای قربانی نیز بوده اند. به طوری که ممکن است لغت مها کال که لقب شیوا خدای نابودی هندوان است قبل از این که به این شکل و به معنی "سیاه بزرگ" تلفظ شود، نام خود میکائیل بوده باشد. در نورماندی نام میکائیل را "ال میکاه" نیز تلفظ و به خدای جایی به نام مکه معنی میکردند و میگفتند که نام بومی آن خدا درآنجا "ابرائیل" [=گابریل یا جبرئیل] بوده است. در اسلام، مکه زادگاه محمد پیامبر و قرارگاه کوهی است که او در بالای آن عبادت میکرده است.:

“rivers of life”: v2: james forlong: green press: 1883 :P248-252

تمدن استعماری غرب که بر بنیاد مسیحیت کلتی استوار بود، همواره به راه میکائیل ملوانان رفت و همانطور رفتار کرد که مسلمانان تا همین چند دهه پیش فکر میکردند باید رفتار کنند: دانا و توانمند شوند، با تجارت گستری و نفوذ در کشورهای دیگر آنها را به راه خود بیاورند و آنجاکه مقاومت دیدند در راه خدا خشونت بورزند. اما در طی قرن 19 اشرافیت اروپایی کم کم مسیر خود را در این راه از مسلمانان جدا کردند. آنها که همیشه مردم مسیحی را به شرکت در هدایت کفار در پروسه ی استعمار دعوت میکردند کم کم متوجه شدند بنیان اخلاقی و اسطوره ای فرهنگ های کفار، زیاد تفاوتی با بنیان اسطوره ای-اخلاقی مسیحیت ندارد و به جای این که این را حمل بر تفاهم شرق و غرب کنند، با همان نخوت نظامی خود، آن را دلیل بر پستی مسیحیت دانستند و برتری خود را به جای برتری عقیدتی، برتری نژادی خواندند. پس به همان تورات مسیحیت دست آویختند و خود را به ادعای این که ثمره ی همان آمیزش معروف پسران خدا با دختران بشر هستند همزمان برتر از مردم شرق و غاطبه ی مردم اروپا خواندند و امید مردم اروپایی به همرده بودن با خود را که شعار آزادی خواهی گسترده ی قرن 19 بود دستاویز تغییرات ایدئولوژیکی دانستند که بر جهان اعمال میکردند. در این راه آنها اولا تمام دستاوردهای تمدن شرق را به اسلاف خود نسبت دادند و انسان های اصلی را جانورانی در شرف همعرض جانوران معمولی خواندند و حساب خود را از اینان جدا کردند و تا آن حد پیش رفتند که بشر را لایق اخلاق ندانستند و گفتند این جانوران را باید به روش جانوران به یکدیگر دچار کرد. برومونت، این ادعای معروف را که برجستگی تفاوت بین مرد و زن کار حبشی ها یا اتیوپیایی ها است را به اجداد سفیدپوستان اصیل نسبت داد و حبشی ها را دریانوردانی با موهای سرخ و بلوند خواند و ادعا کرد به این خاطر آنها را نژاد سرخ خوانده اند که موهایشان سرخ بوده است، اما این که با سیاهان تطبیق و در افریقا جای داده شده اند کار پدر تاریخ یعنی هرودت یونانی است که چون میخواست اخلاق آنان را وارونه و خودشان را حقیر کند آنها را به رنگ افکارشان سیاه پوست خواند؛ پس مروئه پایتخت حبشیان را نیز نباید به افریقا نسبت دادو آن در اصل خود "مرو" meru کوه خدایان آریاییان سفیدپوست فاتح هند بوده است. لنورمانت حتی ادعا کرد که کوه مرو مرکز بهشت عدن بوده که شامل اسکاتلند شمالی، جزایر اورکنی، و موری بوده که قلمرو گورگون ها و تایتان ها تلقی شده اند. کابیری ها که جادوگران انسان های پست بودند قوانین طبقاتی و اخلاقی این نژاد برتر را زیر پا نهادند و حالا که مردم معمولی، نمک نشناسی خود در مقابل خدماتی که انسان برتر سفید به آنها کرده را ندانسته اند باید همان جادوی کابیری را برای صدمه زدن اینها به یکدیگر افزایش داد و ضد اخلاق با مردم مواجه شد. این موضوع که فراماسون ها زنان را اینقدر حقیر میدانند که به لژهایشان راه نمیدهند ولی حضور آنان را مدام در جامعه افزایش میدهند نمونه ای از این واکنش است. "بری دانسفورد" رساله ای به نام «حقیقت در مورد سرزمین مقدس اسکاتلند» منتشر کرد و در بین کراماتی که در آن به اسکاتلند خانه ی فراماسون ها نسبت داد ازجمله مدعی شد پونت پیلاطس قاضی قاتل عیسی مسیح، متولد فورتینگل در نزدیکی ادینبورگ بوده تا افتخار قتل مسیح اخلاقیون به یک اسکاتلندی برسد. جالب این که اسکاتلند به قلمرو یهودیان نیز معروف و قدیس حامی آن داود شاه یهودا است که جد مسیح به شمار میرود اگرچه ادعا شده در جریان شورش منطقه ی ادینبورگ علیه روم، یهودیان نخستین اینجا نسل کشی شده و بین 80 تا 100 هزار نفرشان یک جا به قتل رسیده اند. اسکاتلندی ها به مردم گربه ای نامبردارند و اشرافشان متمثل به شیرند که حیوان یهودا است. با این حال، اسکاتلند محل اورکنی یعنی جایگاه اورکوس ها یا غول ها نیز هست که این غول ها همان اسلاف فرشتگان هبوط کرده اند تا یادآوری کنند اشراف شیر از کجا آمده اند و چرا بلندی ادینبورگ، تپه ی شیر نامیده میشود. اسکاتلند به محل دروازه ی دوزخ نیز شناخته میشد و به "کائونیا" یا قلمرو هرج و مرج نیز نامبردار بود، عنوانی که نشان میدهد چرا انتظار میرود حامیان کنترل جهان با جنگ و مغزشویی و آموزش غلط باید ازآنجا بیایند تا چنین سم هایی را به میان مردم عادی منتشر کنند.:

“els, atlantis, Scotland and Egypt”: Andrew t. Hennessey: rumormillnews: 11feb2004

این طرح فقط وقتی ممکن است بدون شک و تردید از سوی مردم تحقیر شده پذیرفته شود که طرح همریشه اش بدتر به نظر برسد و عثمانی فاسد و دشمن پیشرفت هنوز وجود داشته باشد حتی پس از نابود شدنش و در قالبی جدید. هرمس نباید دو جور سخن حکیمانه بنویسد مگر این که یکی از آنها بسیار زیبا و واقعا جمله به نظر برسد و دیگری هذیانی خطرناک که درستی آن دیگری را اثبات کند. به همین دلیل، مثلث برمودای جدید، روز به روز برای مردم خودش بیشتر کمدی سیاه به نظر میرسد اگرچه هنوز باید مثل مثلث اودمورت به عنوان مرز خیالی اروپا و شرق باقی بماند.

مطلب مرتبط:

میراث غربی مشترک بین اسلام سیاسی و دشمنانش

حکایت اهل کتاب: دانشمندان، مدرنیته، شیاطین و جادوگری

فرهنگسازی سیاسی دیزنی و آشکارگی مجدد تبختر اشرافی در دموکراسی امریکایی

اتحاد با لیلیت جن ماده در راه جاه طلبی انسانی

نویسنده: پویا جفاکش

از قدیم، این رسم دیرینه ی بسیاری از اقوام بوده که مردمشان بچه تولید کنند ولی آنها را تربیت نکنند یا تحت پوشش حمایت خود قرار ندهند و اکنون هم با هرچه بیشتر فرو رفتن پدر و مادر در کار، این رسم تداوم دارد. تا وقتی این رسم هست، بچه ها همیشه این فکر را جلو چشم خود دارند که بیش از تکیه کردن بر حمایت مردم، باید از طریق ستیز با مردم و آزار رساندن به آنها پیشرفت کنند. کسانی که به قله ی نهایی این پیشرفت میرسند، احتمالا در حلقه ی serpent rouge قرار میگیرند. آنها قدرتمداران و ثروتمدارانی هستند که مدعیند با نیروی دلاوری و ستیز خود به جایگاه جنگاوران افسانه ای در باغ بهشت دست یافته اند و قصرها و کلوب هایشان هم مثل بهشت آسمانی، از انبوه لذت های مادی انباشته است و کمتر قوانین اخلاقی توده ها در آنها جای دارد. آنها دوست ندارند دیگران در این راه رقیبشان شوند و میگویند پیشرفتشان به سبب توانایی های ذاتی خود است که از نسل سرافیم یا انسان های مارمانند آسمانی ریشه دارد. آنها نفیلیم و نیمه خدایانند و بهشت مار، فقط به آنها تعلق میگیرد و نه انسان های معمولی. بنابراین آنها منکر بهشت آدم و حوای یهودیانند که همه ی انسان ها را سبب شده باشد و عقاید خود را نه به یهودیان بلکه به کاهنان تورانی الاصل مهاجر از کلده به رم منسوب میکنند. اما درواقع این عقاید متعلق به افیت های یهودی مهاجر از مصر به پرگامون است که با عقاید یهودیان سامری درآمیخته است. بسیاری از اولایای اولیه ی کلیسای رومی را همینان خوانده اند ازجمله سنت جروم مهره ی اصلی تعیین تاریخ یهودی-مسیحی را که قبل از پیوستن به کلیسای نیقیه یک نیکولاسی بود و احتمالا هیچگاه از افیت بودن دست نکشید. بنابراین کلیسای مسیحیت یهودی تبار با تمام اشراف حاصل از درباری که از این کلیسا قدرت گرفته باید به چنین عقایدی معتقد باشند و همانطورکه در مورد کلدانیان رم میبینیم با داستانسازی های بیشتر در ارتباط دادن نایهودیان به عقاید یهودی، قدرت خود را در جهان گسترده اند؛ داستان هایی مثل سفر یوسف رامه ای با جام مقدس به انگلستان، درس آموزی عیسی نزد تبتی ها، برابر بودن موسی با آخناتون فرعون مصر، و یا زیارت بنی اسرائیل از معبد هاثور در صحرای سینا.:

“the sons of the serpent tribe”: jonathan sellers: 2003: part1.j

دراینجا اتفاقا برجستگی مار دقیقا به سبب کیفیت توراتی آن است. مار میخواست آدم و حوا با خوردن میوه ی دانش، از خدا که یهوه باشد قوی تر شوند و بنابراین انسان های برتر با رسیدن به بهشت جای خدا یا یهوه را میگیرند. بنابراین، برتر بودن از آدم های عادی در حکم خدا شدن یا یاه شدن است. این به کلمه ی "جاه" در جاه طلبی در فارسی معنی میبخشد. چون جاه تلفظ دیگر یاه است. این را گادفری هگینز در اوایل قرن 19 در آناکالیپسیس بیان کرد آنگاه که لغت "عالی جاه" برای حکام هند را به خدایی بودن آنها تعبیر کرد. وی زندگی و مرگ فرمانروایان را به طلوع و غروب خورشید تشبیه نمود و اشاره کرد که یهوه نیز شکل برجسته شده ی یک خدای خورشیدی است؛ دیودوروس آپولو را که خدای خورشید است "کان" (خان) مینامد و کونیوس دیگر لقب آپولو را باید "خان یو" نامید که یو مثل یا و یی، از نام های یهوه است. هگینز، لقب کونیوس را با "کان یا" و "کان یی" القاب کریشنا خدای مهم هندی در هندوستان مقایسه و اضافه میکند رقص کریشنا با انبوه زنان در جنگل، تکرار بهشت یهودی است و رادها رئیس این زنان از جایی به نام وریا می آید که صورت دیگر "اور یاه" یعنی شهر یهوه است که باید آن را اورشلیم دانست؛ کریشنا از قبیله ی یادو است که همان یهودیانند و آنها بیشتر در "میوار" تعداد دارند که محلی است با هشت خدا که هفت تایشان خدایان کوچک، و یکیشان موسوم به «ناجی» natji خدای برتر است؛ ناجی، خدای کوهستان است و در این زمینه همتای یهوه است. کریشنا مرکزی به نام دوارکا داشت که خدای اصلی آن، بودای سه گانه نام داشت و هگینز معتقد است کریشنا خود مدلی از بودا است. بودا نام سیاره ی عطارد حامی خرد نیز هست و در این مقام، پسر چاندرا یا ماه است. یادوها نیز فرزندان چاندرا (ماه) نامیده میشدند. هگینز سه گانه بودن بودای دوارکا را با نامیده شدن هرس خدای عطارد در غرب به تریمگیستوس یا ثلاثه عظمه (سه بار معظم) و نیز با تثلیث خدایان مسیحیت –پدر و پسر و روح القدس- مقایسه نمود:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: v1: longman press: 1836: P430-1

در تثلیث است که اهمیت خدایی انسان آشکار میشود. ماه گونگی انسان خردمند او را متوجه غروب خورشید میکند جایی که عرصه ی حکومت الهگان قمری با کیفیات شخصیتی گوناگون است که همه ی آنها نیمه ی تکمیل کننده ی خدای نیکی هستند ولی معمولا در جنبه هایی متضاد با او. اتحاد اینان، تثلیث پدر-مادر-فرزند را میسازد. در بین کلت های یونانی مآب، پدر-فرزند، آپولو یا خورشید است که در شب با آمیختن به الهه ونوس یا سرس (مادر)، به جهان دوزخی زیر زمین نفوذ میکند تا کیفیت پلشت انسان ها را درک کند بلکه بتواند درباره ی آنها تصمیم بگیرد. وقتی او مثل یک انسان رسیده به کیفیت ایزدی، از دوزخ آدمیان برمیخیزد، مجهز به کمان کشنده ی اجنه است و در این حالت، با اروس (کوپید) و هرمس تطبیق میشود. او در این لحظه او از نو از رحم سرس یا مادر-زمین زاده شده است که خود الهه ی شب نیز میباشد و در تطبیق با تاریکی جهل، انسان خورشیدی را به بودا خدای بیداری اسلاف اسکیت کلت ها تعبیر میکند. شناختی که او از انسانیت به دست آورده او را به ریاست "کلاخان" یا چرخه ی سرنوشت میرساند که "التین" و نهایتا "هیلتون" تلفظ شده است. نام کلتی دیگر او tegid است که پسر "پان دئوس" خدای بزمانند متشبه به شیطان به شمار میرود. عقیده بر این است که اصطلاح کلاخان پیش از این که عمدا به این شکل تلفظ شود، در اصل خود همان "گان عدن" عبری یعنی باغ بهشت بوده است:

“rivers of life”: v2: james forlong: celepohais press: 2005:

P327-8

در دانش انگیزی این حالت از انسان خورشیدی پس از گوشتمند شدن با الهه، پیوستگی او با دانش یادآور پیوند آتنا/مینروا الهه ی یونانی-رومی با دانش است. چون برجسته ترین نماد مینروا جغد است که پرنده ی لیلیت الهه ی جادوگران به شمار میرود و لیلیت لغتا همان لیله به معنی شب و مترادف با هکاته صاحب ماه و الهه ی جادوگران است. دراینجا نام لیلیت است که به شب داده شده است و لیلیت مونث شده ی "لیلو" (لولو) است: عنوان کلی اجنه ی کهن که با بیابان ها، طوفان ها، شیرها و بیماری ها در ارتباط بودند. لیلیت که نسخه ی مادینه ی آنها است دست عیشتار خوانده و به دست مجسم میشود چون میگویند او را عیشتار با دست خودش ساخت و شهوت انگیز آفرید تا شب ها با مردان بیامیزد و آنها را دچار تخیلات منحرف جنسی کند. لیلیت را که با صورت فلکی عقرب و اداره ی کره ی ماه شناخته میشود، مادر اجنه ی موسوم به آل خوانده اند. آل ها نخست اجنه ای بی جنسیت بودند. ولی بعد گاهی با جن های ماده ای تطبیق شدند که نوزادان را در رحم مادرانشان میکشند و گاه با جن های نری که به شکل سگ در رختخواب آدم ها میخوابند تا آنها را به راه بد بکشانند. هر دو تجسم باعث میشود تا لیلیت با لاماشتو قاتل نوزادان در رحم مادرانشان مقایسه شود. لاماشتو به شکل زنی با سر یک شیر نر توصیف شده که یک سگ و یک خوک از دو پستان او شیر مینوشند. هوراس از قول هیرونیموس کاردیا مینویسد که لیلیت درواقع لامیا الهه ی جنون بوده است که به دلیل آمیزش نامشروع زئوس شاه خدایان با او، هرا همسر زئوس برای انتقام، فرزندان او را از او گرفت و گم کرد و از آن زمان، لامیا/لیلیت، برای انتقام، فرزندان مادران دیگر را میکشد. برخی روایت های یهودی کابالایی، لیلیت را ماری ماده در بهشت میدانند که آدم را میفریفت و ضدیت ماران با آدمیان، از درون بهشت تاکنون به اختلاف آدم و لیلیت مربوط است. کیش "شدیم" در بین النهرین به عقیده ی ویلیام آلبرایت و تئودور گاستر، ریشه ی یهودی دارد منتها عقاید درست و نادرست آن را با هم جابجا کرده است. پیروان این کیش معتقد بودند فراوانی شر در جهان، نشان میدهد قدرت اجنه از قدرت یهوه بیشتر است و به همین دلیل، به جای یهوه شدیم یعنی اجنه را میپرستیدند و معتقد بودند بسیاری از آنها (اجنه) فرزندان لیلیت از آدم بوده اند. در تعلیم یعقوب و اسحاق هاکوهن، سمائیل جن و لیلیت در مقام زن و شوهر، دو پاره از یک وجود بوده اند چنانکه آدم و حوا نخست هر دو، دو پاره ی یک موجود هرمافرودیت (دوجنسه ی) نخستین بوده اند. برخی معتقدند سمائیل و لیلیت، جنبه های الهی و فراطبیعی آدم و حوایند. این روایت، مرتبط با "قرین" سایه ی نرینه ی مرد، و "قرینه" سایه ی مادینه ی زن در فولکلور عربی است. قرین و قرینه، به دلیل کیفیت فرابشری خود، گاهی قدرتی بیش از عقل مرد و زن پیدا میکنند و صاحبان خود را به کارهایی –ازجمله کارهای شرورانه ای- وا میدارند که خودشان دوست ندارند انجام دهند:

LILITH THE DEMON: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

در تکمیل این پازل، باید اضافه کنم که "آل" میتواند با اضافه شدن "م" تعریف سامی به راحتی به "حلم" halam به معنی عمومی جن در زبان و فرهنگ آرامی تبدیل شود که خود ریشه ی "حلم" helm/holm در عربی به معنی کابوس و خواب آشفته است که آن هم به اجنه مربوط میشود. ظاهرا آمیزش شبانه ی اجنه ای از جنس های مخالف –در اروپا: اینکوبوس و ساکوبوس- در رویا با انسان ها وسیله ی آفرینش نوین و بازتعریف خداوند و دربارش در فردا نیز هست. شاید این در حکم تکمیل قرین و قرینه ی انسان با جفت های خدایی مکملشان باشد که برای کسانی که حوصله ی خدا شدن با دانشمند شدن را ندارند امیدبخش است. بدین ترتیب، اگر نیروهای نرینه و مادینه ی قهرمان با هم مرتبط شوند و او به آدم دوجنسه ی باغ عدن برگردد خورشید پیروزمند را در خود زنده میکند و کیفیت یهوه را می یابد. در کابالا یا عرفان یهودی، خوخمه یا حکمت، نیمه ی زنانه ی یهوه است که به یونانی سوفیا نامیده میشود. ملیندا سیبولد مینویسد که مسیح پسر خدا و مریم، همان انسان ایزدی است که از آمیزش یهوه با سوفیا پدید می آید و جایگاه زمینی یهوه را تصرف میکند. اما خدا شدن با تبدیل به یهوه، دراینجا محدودیت های مفهومی خود را دارد. هاهو یا یاهو که بعدا یهوه خوانده شد، در ابتدا برابر با حئا خدای دوستدار و حامی مردم در بین النهرین بود. اما کاهنان یهودیش آن را درحالیکه هنوز یهوه میخواندند، به لحاظ محتوایی کم کم بیشتر با یلدابهوت یا انلیل که خدای دشمن انسان ها است برابر کردند. انلیل نسل خود یعنی آنوناکی ها را از آدمیان معمولی برتر میداند و آدمیان را فقط در مقام بردگانی بی ارزش میشناسد که خونشان حلال است. مسیح یا خدای انسان مانند در فرم مسیحی متعارفش به حئا نزدیک تر است اما توجیه کننده ی جنایات جناحی که انلیلی فکر میکنند شده است. حئا و انلیل، هیچ کدام قدرت های دارای توانایی مطلق نیستند ولی انلیل خیلی دوست دارد در قالب یهوه خودش را اینطور به مردم معرفی کند که به همه کاری قادر است و همه ی بدبختی ها و خوشبختی های زندگی اینان از او است:

“race that bwent stray”: Melinda siebold: subrosa pub: 2015: Chap9

شاید هرچقدر تربیت کودکان سخت تر میشود احتمال این که آدم ها در زندگیشان به جای حئا از انلیل نسخه برداری کنند نیز بیشتر میشود. نکته ی جالب این است که خیلی از این آدم ها منکر خدایند و نمیدانند جاه طلبیشان از یک ادبیات مذهبی الگو میگیرد.

شاه دوزخ معتقد است همه ی آدم ها قادر به پیدا کردن خدا نیستند. آیا راست میگوید؟

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی 1370، شبکه ی 1 هر وقت دلش میخواست یک مستندی پخش میکرد به نام «دنیای وحشی» که درباره ی جانوران بود و مثل اکثر مستندهای آن زمان تلویزیون، به شدت بی هیجان بود و حیوانات الکی داخلش فقط زندگی میکردند. ازآنجاکه جانوران به درد تبلیغ ارزش های اسلامی نمیخوردند این مستند مثل بقیه ی مستندهای حیات وحش معمولا آخر شب ها و تازه وقتی که هیچ برنامه ای برای پخش سراغ نبود پخش میشد و به درد ما بچه مدرسه ای هایی که ساعت 10 شب میخوابیدیم نمیخورد. ولی در یکی از معدود مواردی که در طول روز شاهدش بودم یک عده مرد افریقایی را سوژه کرده بود که دارند به مدل انسان های اولیه خانه میسازند و هر تکه از خانه ساختنشان شبیه لانه سازی یکی از جانوران آن دور و بر است؛ مثلا مرغ بافنده، موش نیزار، عنکبوت، زنبور سفال ساز... احتمالا میخواست بگوید اجداد ما چگونه لانه سازی را از موجودات اطرافشان آموختند. سوژه ی خوبی بود اما اصلا یادم نیست که آیا داخلش دعوای جانوران بر سر قلمرو هم بود یا نه. یعنی شاید خاطره اش بیش از حد صلح آمیز به ذهنم می آید. چون بعضی از آن جانوران مثل مرغ بافنده دعواهای جانانه ای بر سر حفظ قلمرو و خانواده میکنند. قدرت یک امر حیوانی است که انسان نیز مثل جانوران حداقل آن را در راه حفظ لانه اش باید به کار میگرفت و در شرایط بیش از حد صلح آمیز آن زمان ایران اهمیت این موضوع زیاد در ذهنم جای نداشت اما الان که تمام سطوح اقتصادی و اجتماعی و رسانه ای مملکت عرصه ی نفوذ آنچه حکومت «دشمن» مینامد قرار گرفته، دارم به ارتباط شدید لغات به کار رفته برای سرزمین و قدرت در ریشه ی پهلوی زبان فارسی فکر میکنم. جالب این است که این ارتباط سبب سردرگمی در خوانش یک کتیبه ی نابومی در خارج از ایران نیز شده است.

به نوشته ی پروفسور شوارتز، این کتیبه ی سه زبانه در منطقه ی لتون در خانتوس لیکیا قرار دارد و به پیکسوداروس حکمران لیکیا و کاریا منسوب است. کلمه ی دردسر ساز در نسخه ی آرامی زبان آن ظهور میکند و آن نام خدایی به نام «خشتراپتی» به معنی ارباب قدرت است که در نسخه های یونانی و کاریایی، به جای آن نام آپولو به کار رفته که خدای خورشید یونانی-رومی به شمار میرود. در متن آرامی، برای خشتراپتی از عنوان فنیقی "سدرپ" به معنی منجی سلامتی بخش نیز استفاده شده که از صفات هورس در مصر است. خشتراپتی خدای ناشناخته ای بوده و حتی نخست در تشخیص هویت او اشتباهی پیش آمده است. لغت خشتره علاوه بر قدرت که آن را مرتبط با عناوین کسری و خسرو برای شاه فارس میکند، به معنی سرزمین هم هست و این سبب پیدایش کلمه ی فارسی «شهر» از آن شده است. در صورت معنی کردن خشتراپتی به ارباب زمین، آن را میتوان با کلمه ی بابلی آرتاشار به همان معنا مقایسه کرد که مبنای نام اردشیر شاه پارسی بابل در تورات است. اتفاقا پیکسوداروس نیز یک استاندار تحت حکومت پارسیان به شمار رفته است. ازاینرو بیوار، خشتراپتی را به لغت پهلوی "شهر بد" (ارباب شهر) ترجمه و با توجه به همترازی آپولو و میترا در مقام خدای خورشید، خشتراپتی را برابر با یکی از پنج پسر میترا در یک متن پهلوی مانوی معادل کرد که نامش به غلط "شهر بد" خوانده شده بود. درواقع آن نام "پهر بد" یعنی ارباب نگهدارنده بود و در واقع به اطلس اشاره داشت که در متون مانوی آرامی زبان، «سبلا» saballa به معنی نگهدارنده نامیده میشود چون اطلس در بالای کوهی، آسمان را نگه میداشت. بیوار، اشتباه بدتری هم کرده بود و آن این که این شهربد خیالی ریشه ی نام سراپیس خدای حامی حکومت یونانیان در مصر دانسته بود درحالیکه نام سراپیس از ترکیب نام ازیریس خدای فراعنه با نام صورت جانوریش گاو آپیس به دست می آید. واقعیت این بود که اگر آپولوی دو متن دیگر خانتوس، در متن آرامی خشتراپتی یا ارباب قدرت خوانده شده بود، این در ارتباط با نسبت دادن پیکسوداروس به منطقه ی کائونی در کاریا بود و این که پیکسوداروس عامل گسترش مدل خاصی از کیش لتو مادر آپولو و آرتمیس در لیکیا به شمار رفته است. یونانیان و رومیان، کاریا را کارونیا و پلوتونیا مینامیدند؛ اصطلاحاتی که مرتبط با جهان مردگانند. چون رحم لتو مادر جفت دوقلوی آپولو و آرتمیس که صاحبان خورشید و ماه و موکلین روز و شبند، به جهان مردگان تشبیه میشده است. آمیزش زئوس فرمانروای آسمان با لتو، در حکم به هم آمیختن خورشید با زمین برای تولد زئوس بعدی یعنی آپولو بود. پس آپولوی جهنم کاریا، سلطان دوزخ و خورشید غروب و در هر دو مورد معادل نرگال خدای کوثا در بین النهرین بود. آپولوی کاریا درست مثل نرگال با شیرها و مارها و کلاغ ها مرتبط و عامل نزول بیماری ها و بلاها بر مردم بود. نرگال نیز ملقب به «فرمانروای سرزمین» بود و دوپهلویی عنوان خشتراپتی ازاینجا معلوم میشود. نرگال در هاترا یا الحضر در شمال عراق به نام «حضرا پت» یعنی شاه سرزمین شناخته میشد و خشاترا صرفا تلفظ دیگری از حضرا یا هاترا به نظر میرسد.:

“Apollo and khshathrapati, the median nergal at xantos”: martin Schwartz: yumpu.com

دوگانه ی شب و روز یا خورشید و ماه که آپولو و آرتمیس باشند، وقتی از رحم مادر زمینی برمی آیند که با دوزخ تطبیق شده است، در فرمانروای دوزخ یعنی هادس که همان نرگال است ضرب میشوند. روشنایی روز، بار مثبت دارد و تاریکی شب، بار منفی. اینها با دو کارایی نرگال مرتبطند که همزمان خدای صلح و خدای جنگ است و دو شیر، دوگانگی او را نمایندگی میکنند. شیر در هر دو حال، معرف نرگال است و نه لزوما جامعه ی تحت تاثیر او. جامعه ی مثبت و معادل خورشید روز، شیر است ولی جامعه ی منفی و معادل تاریکی شب، معادل ورزاو و خرگوش جانوران ماه است که خوراک های شیر نرگالند. ورزاو تاریکی، صورت فلکی ثور است که 7ستاره ی ثریا در شانه ی آن، جانشین 7ستاره ی دب اکبر در در سرزمین تاریکی در قطب شمالند. ثریا یک صورت فلکی مادینه درون یک صورت فلکی نرینه است و این مادینگی است که همهویتی گاو با تاریکی را تعیین میکند چون آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو، مادینه و الهه ی ماه است. در همهویتی با گاو، او معادل هاثور مصری الهه ی گاو میشود. اما هاثور میتواند به شیر خونخوار «سخمت» هم تبدیل شود. این داستان با دنباله ی هندیش یعنی افسانه ی مهیشه یا دیو بوفالو شکل تکمیل میشود که به دست الهه ای شیرسوار به نام های دورگا یا لاکشمی کشته میشود و شیر نر الهه نیز در کشتن دیو یاری میرساند. دورگا و لاکشمی هر دو نام های همسر ویشنو خدای مهم هندو هستند که محبوب ترین آواتارش یعنی کریشنای چوپان قابل مقایسه با کوریوس از فرم های آپولو است. اما جالب اینجاست که ما در هندوئیسم یک خدای جنگ به نام کارتیکیا نیز داریم که همسری به نام لاکشمی دارد و در روایتی متواتر، قاتل مهیشه درواقع کارتیکیا است. کارتیکیا دراینجا معادل نرگال است. کارتیکیا توسط 7مادر بزرگ شده است. این 7 مادر همان هفت ستاره ی صورت فلکی ثریا هستند که در اساطیر یونانی، به 7خواهر پلیادس معروفند. ارتباط آنها با هاثور نیز آنجا افشا میشود که 7هاثور به ایزیس مادر هورس در بزرگ کردن او کمک میکنند و اتفاقا ایزیس هم مانند هاثور گاهی مجسم به گاو است.:

“orion, Taurus, pleyades and the legend of kartekeya, horus , nergal and Apollo”: bibhu dev misra”: ancient inquiries: 7 june 2021

نام ثریا در عربی، درواقع همان فرم مادینه شده ی لغت ثور یا گاو نر است. به عبارت دیگر، تمدن روی آورده به جهالت و فساد، به الهه ای تبدیل میشود که قاتل خودش را می پرورد. حکما به همین دلیل است که ایزیس مادر هورس، سمبل تمدن های تحت اداره ی اخوت هایی است که ارابه ی پیشرفت های تکنولوژیک خود را از روی اجساد مردم تباه شده حرکت میدهند. هورس پسر ایزیس، درواقع همان ازیریس همسر ایزیس بوده که بعد از مقتول شدن به دست تایفون، از نو از رحم همسرش و به صورت هورس متولد شده است. داستان پسری که درواقع معشوقه ی مادرش است در ادبیات یهودی-مسیحی آشنا و یادآور نام تموز خدای نباتات و چوپانان است. در اساطیر یونانی-رومی، آدونیس که تموز بیبلوس (جبیل) در لبنان است، از نوزادی توسط آفرودیت یا ونوس الهه ی لذات بزرگ شده و در نوجوانی با او عشق ورزی میکند تا این که به دست گرازی کشته میشود و در جهان زیرین، معشوق پرسفونه ملکه ی دوزخ میشوود. بر اثر دعوای دو الهه بر سر تصاحب او، مقرر میشود او در بهار و تابستان در روی زمین پیش ونوس باشد و در پاییز و زمستان در جهان زیرین پیش پرسفونه.

به گفته ی مک کنزی، داستان آدونیس از روی فرمی از تموز به نام «دوموزی آبزو» یا تموز هاویه درست شده که پسر حئا خدای آب ها بوده و به دست "نین ساق" خدای گراز شکل کشته شده است. حئا موجودی نیم شیر-نیم انسان موسوم به «نداشو نمر» را مامور بازگرداندن تموز از جهان مردگان کرد. نداشو نمر با سرسختی نشان دادن در مقابل دیوان دوزخ وموفق شدن به رساندن آب حیات به تموز، او را زنده کرد و بازگرداند. اما تموز وقتی از نو زنده شد، کودکی بازیگوش بود که حتی یار و همکارش گیزیدا نیز از وضعیت او تعجب نمود. برای بازگشت تموز به بزرگسالی، او را به عیشتار میسپارند که تموز را معشوق خود میکند و با شهوت ورزی از معصومیت کودکانه خارج میکند. جالب اینجاست که تموز خردسال احتمالا همان کوپید پسر ونوس در غرب است و ونوس نسخه ی رومی عیشتار در مادری برای کوپید، حکم رشد یافتن تموز توسط عیشتار را اجرا میکند. انگوس که از فرم های کلتی کوپید است، در فصل خزان طبیعت به خواب میرود و در بهار بیدار میشود و این دقیقا همان داستان مرگ و رستاخیز تموز در خزان و بهاران است. پس معنی بزرگ شدن تموز چیست؟ میدانیم که گیلگمش یا هرکول عراقی، در توهین به عیشتار، او را عامل مرگ تموز و پرپر شدن جوانی او خوانده بود. پس میتوان گفت عیشتار در حکم تکرار جهان مردگان و یادآور توصیف قایق به زنانگی است چون مردگان با قایقی به جهان مردگان میروند. در برداشتی فلسفی تر، جهان مردگان جهان فیزیکی است که زندگی ما در آن در مقابل زندگیمان در بهشت، در حکم زندگی مردم عادی در مقابل ریخت و پاش ها و خوشگذرانی های دربار شاهان است و ما از معبر آب رحم زن و قایقی که مظهر زنانگی است به این دنیا وارد میشویم. در افسانه ی تولد سارگون اولین امپراطور بین النهرین، این داستان به گذاشته شدن سارگون نوزاد در صندوقی تعبیر میشود که سارگون را به خانه ی «آخی» باغبان میرساند و او در آن خانه به عنوان فرزندخوانده بزرگ میشود و به مردی جنگاور و نیرومند بدل میگردد که دربار شاهی را تصرف میکند. دراینجا بزرگ شدن و مردانگی به خرج دادن برای بازگشت به بهشت است و این داستان در اصل روایتی از داستان تموز است. جنگاوری تموز دراینجا برای تبدیل به او انواع و اقسام قهرمانان دیو کش و اژدها کش افسانه ها کافی است. اما این قهرمان میتواند برای واقعی و سهل الوصول تر بودن، انسان کش هم باشد. سارگون نسخه ی تاریخی شده ی تموز است که به لطف پیروزی در جنگ های خونین و اعمال زور، بهشت خدایان را با رسیدن به مقام شاهی و تولید یک بهشت مشابه روی زمین برای خودش به دست می آورد و خدا میشود و البته یک عالم زن های زیبا را به عنوان مابه ازاهای عیشتار تموز در دربارش جمع میکند تا چشمان مردان معمولی از حسادت بترکند. این نسخه برای آنها که سوار بر کشتی های فنیقیان آسیایی-افریقایی آدونیس پرست، تموز-آدونیس را با خود به اروپا آوردند امیدبخش است چون به خاطر این قایق سواری، میتوانند ادعای برابری با سارگون را داشته باشند. باید یادآوری کرد که رفت و برگشت تموز با رفت و برگشت خورشید در آسمان نیز مقایسه میشد و زمانی که خورشید به افق اروپا یعنی غروب یا غرب وارد میشد، در شرق تاریکی حکمفرما بود. پروفسور پینچس توجه کرده که هلیوس خدای خورشید یونانی –که معمولا با آپولو تطبیق میشود- درواقع فرمی از تموز است و به همین خاطر سمبل نور الهی تاج بخشش پشم زرین گوسفند است چون گوسفند به دلیل بچه زاییدن در بهار و ارتباط با چوپانان، جانور تموز به حساب می آید. ازاینرو یکی از بنیانگذار قبایل تویتون scifنام دارد که لغتی مرتبط با sheep به معنی گوسفند است و هر دو کلمه از «صفا» (آسمانی) لقب تموز منشا میگیرند. اسکیف را باید نمونه ای از انتقال تموز به صورت شاه به غرب تلقی کرد. اسکیلد پدر بیوولف را گاهی خود اسکیف و گاهی پسر اسکیف دانسته اند. اما مهم برخاستن اسکیلد از اسکیف است چون skild ریشه ی لغت skill برای مهارت است که در اثر بزرگ شدن و جنگیدن با شرایط به دست می آید. اسکیف را با "فری" ایزد ژرمن نیز برابر دانسته اند. اتفاقا یکی از صحنه های زندگی فری، زندانی شدن او در زندان زیر زمینی غولی به نام "بلی" است اما عشق خواهر غول به فری، سبب نجات او از زندان میشود. این درواقع روایت دیگر داستان عشق پرسفونه به آدونیس و اللات به تموز است. پرسفونه و اللات هر دو ملکه های دوزخند و بلی غول زندانی کننده و درواقع کشنده ی فری را میتوان با نرگال شوهر اللات و فرمانروای دوزخ مقایسه کرد. درواقع نرگال که رئیس دیوها و جن های شرور و آسیبزا است، فرم دوزخی خود تموز است که جنبه ی بهره بخش اولیه ی او را از بین برده یا گروگان خود کرده است. نرگال ایزد غروب هم هست و خورشید را در جهنم نشان میدهد. در هند میترا که یکی از فرم های تموز است خدای خورشید به شمار میرود و تجسم هبوط کرده و نازل و زمینی او آگنی خدای آتش است که به ورزاوی نعره کش تشبیه میشود. در مصر، ورزاو جانور مقدس ازیریس بود که درست مثل آدونیس به قتل رسیده و اتفاقا قاتلش ست، جسد او را در شمایل یک گراز تکه تکه کرده بود. ازیریس، فرمانروای جهان مردگان بود.:

“myths of babylonia and Assyria”: Donald a.mackenzie: 1915: chap5

حالا فرض کنید این جهان مردگان که بی برو و برگرد دوزخ است، با قاره ی اروپا به معنی غروب مرتبط شده باشد و فرمانروایش نیز همان ورزاو باشد. آیا لازم نیست عیشتار هم برای پروردن شاهان جهان به اینجا منتقل شود؟ پاسخ مثبت است و در این صورت، عیشتار و اروپا یک چیز خواهند بود و در ادامه لازم نیست عیشتار اروپا شده نیز از خاورنزدیک به قاره ی اروپا منتقل شود. اینچنین است که زئوس یا ژوپیتر خدای روم، در هیبت ورزاوی، شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا را از شامات میدزدد و به زادگاهش جزیره ی کرت میبرد. کادموس برادر اروپا در جستجوی او به غرب میرود و درآنجا اژدهایی را که نوه ی زئوس است میکشد و با خواهر اژدها ازدواج میکند و تمدن اسپارت را بنیان مینهد.

این تصویر، به قول استوارت هال، تصویر یهودی مهاجر از قاره ی اروپا است که آن را خانه ی هیولاها و وحوش و موجودات جادویی نشان میدهد و انسان هایش مردمی «وحشی» و «دوجنسه» اند. این دقیقا تصویری دوزخی است و جالب این که ترجمان انسانی هم دارد: یونانی ها برای پس گرفتن یک زن دزدیده شده، به تروآ در شرق و در ترکیه ی کنونی حمله میکنند و آن را نابود مینمایند. تروایی ها به رهبری انئاس به طرف خود اروپا میروند و درآنجا رم ایتالیا را تاسیس میکنند ولی برای به دست آوردن زنان لازم جهت تولید مثل، زنان همسایه های سابینیشان را میدزدند و به همسری در می آورند همانطورکه کادموس در ازای دزدیده شدن زنی از خانواده اش زنی از خانواده ی مجرم را ربود و به همسری درآورد. استوارت هال تحلیل غریبی از این وضعیت میدهد که مورد انتقادات بسیار قرار گرفته است. او Cretan (کرتی) را همان Christian (مسیحی) میخواند و زئوس را نماد تمدن مسیحی تبار اروپا میبیند که زنان شرق را جذب خود میکند و در ازای آنها مردان شرقی را به جذب زن غربی میکشاند: نسخه ی تمدنی شهوترانی زن آدمی با مرد جن، در بده بستان با شهوترانی مرد آدمی با زن جن.:

“europas and bulls”: European review: 13 june 2022

یونان و ایتالیا به عنوان جغرافیاهای کنایی به اروپا اهمیت خود را مدیون شبه جزیره بودن خود هستند چون اروپا نیز خود شبه جزیره ای درآمده از آسیا است. کادموس در مقام مخترع الفبای یونانی و تقریبا بانی تمدن در اینجا فرود می آید تا جهنم یعنی جهان را شاهانه کند و فرودگاهش اسپارت در مجاورت دم دست ترین لنگرگاه از شام و در ارتباط با آن، همچون ارتباط اروپا با کل کلنی های فنیقی مستقر در سواحل آسیا و افریقا است. این لنگرگاه، شبه جزیره ی موریا است که به طرز غریبی همنام با سرزمین قوم مور یا فاتحان سامی-افریقایی اندلس در منتها الیه اروپا است. موریا توسط یک باریکه ی خشکی، از شبه جزیره ی اصلی یونان جدا میشود که الان در آن کانال آبی ایجاد کرده اند. اندلس هم توسط باریکه ای از دریا از موریای اصلی یعنی افریقا جدا میشود. شهر کورینت یونان دقیقا در گلوگاه موریا و هلاس یونان واقع است. این شهر جدید است ولی ادعا شده روی کورینت قدیمی تری که در زلزله ای در دهه ی 1880 تخریب شده بنا گردیده است. این ادعا باطل است چون قرنط یا کورینت اصلی همان قرناطه یا گرانادا در اندلس است. شهر قرناطه مرکز ایالت قرناطه در اندلس بوده که دقیقا اولین خشکی بعد از خروج از افریقا به اسپانیا را شامل میگردد. کورینت افسانه ای یونان، مرکز حکومت متحد آخایا بود که شامل موریا و قسمت جنوبی هلاس میشد. این دولت توسط رومی ها بنا شد. گرانادا نیز توسط زیریون ولی تحت نظر دولت قرطبه در اندلس با قسمتی از شمال افریقا متحد شد. قرطبه یا کوردوبا زادگاه سنکا دولتمرد رومی و مشاور خردمند نرون امپراطور روم است. یادمان باشد نرون همان آنتی کریست است و سنکا به عنوان مرد نزدیک به او درواقع خودش حاکم روم است و قتلش به دست نرون هم نتیجه ی وفا نکردن آنتی کریست به خدمتگزارانش است. سنکا را میتوان به آقای سنا یعنی رئیس سنا معنی کرد و سنا مرکز تصمیمات سیاسی رم است. پس قرطبه خود رم است. رم موفق به یکدست کردن اسپارت و کورینت تحت لوای خود شد و این از آن جهت اهمیت دارد که اسپارت و کورینت مدتها با هم در جنگ بودند؛ دقیقا از زمانی که هر دو با هم علیه پارسی ها متحد شدند و پس از آن، اسپارت انتظار تصرف کورینت را پیدا کرد. دراینجا پارس همان بابل و جانشین آن بغداد است و اسپارت و کورینت، مصر اسماعیلیون و گرانادای اموی ها هستند که با هم نمیسازند. این از آن جهت اهمیت دارد که خلافت فاطمی مصر به دست زیریون تشکیل شد و نبرد با پارس باید خاطره ی زیریونی باشد که به قرناطه آمده اند. وقتی کورینت همان قرناطه است، پس زیریون نیز باید اسپارت ها باشند. به طرز عجیبی این نام یادآور اسپاردا نام اصلی اسپانیا است. نام مزبور مرتبط با لغت سافاردیم یعنی شفردها یا چوپانان است که لقب توراتی یهودیان میباشد.

حالا میتوانیم به ضرس قاطع بگوییم که آنچه با زیریون به اسپانیا آمد اشرافیت یهودی بود که میدانیم مرکزش در زمان ممالیک مصر، از بغداد به آنجا و سپس به اسپانیا منتقل شد. جالب این که قرناطه ملقب به قرناطه ی یهودی بود چون نخست یک مرکز یهودی نشین در منطقه ی موسوم به قرات الویری بود که به سبب تجارت یهودیان رشد کرد و میتوانیم تمام تاریخ شکوهمند او و همینطور مصر اسماعیلی را خیالپردازی درباره ی گذشته ی اشرافیت یهودی تلقی کنیم؛ همینطور گذشته ی یونان باستان را که با دولت افسانه ای آخایی شروع شد و اگر این دولت همان آخایای کورینت باشد پس اندلس رومی است که به دست مسیحی های شمالی فتح میشود تا منابعش پایه ی رنسانس واقعی رومی شوند. این قلمرو شمالی مسیحی، همسایه با فرانسه است: کشوری که نام از فرانک ها رهبران قوم ژرمن دارد و در تاریخ رسمی، شاه فرانک ها به نام شارلمانی (یعنی شاه بزرگ) یک روم مسیحی را جانشین روم کفار نموده است. در مناطق مرزی فرانسه و اسپانیا جایی به نام "آوچ" قرار دارد که ایالتی مرتبط با آن، اکسیتانیا نامیده میشود. اینجا داریم اروپایی شدن آخایا را درک میکنیم. آوچ، آخایا و اکسیتانیا همه به قوم ژرمن اکسن برمیگردند از ریشه ی oz و ox به معنی گاو نر. اینجا دقیقا با ورزاو زئوس طرفیم. ظاهرا وطن ما با عیشتار و به صورت «اروپا» به غرب رفته تا آنجا جهنم تر و بنابراین جذاب تر از داخل ممالک خودمان جلوه کند و چون جهنم آنجاست، حاکمان ما و کل جهانیان نیز آنجایند.

نکته ی غیر عادی این است که ما امروزه در ایران و دیگر نواحی جهان، دقیقا به امر غربی هایی داریم برای دموکراسی اسمی و سیطره از ستم دیکتاتورهای وطنی مبارزه میکنیم که خود آن غربی ها و حتی خودمان قبول داریم ما آنها را به عنوان اربابان واقعی و کسانی که به جایمان فکر میکنند پذیرفته ایم. من فکر میکنم کلک خوردن مسلمانان –آن هم کلک خوردن توام با خودفریبی- بعد از آن همه مبارزات مردمیشان علیه اشرافیت ستایی غربی، از هر قوم دیگری راحت تر است چون اسلام مدعی است که همه ی مردم میتوانند به راه راست هدایت شوند و این برای برحق تصور کردن دموکراسی راحت تر است. اما سردمداران غرب به سبب وابستگی به پیشینه ی اشرافی یهودی خویش چنین نمی اندیشند. آنها در تفسیر آدمیان به داستان دخول تموز به جهنم (جهنم = جهان + "م" تعریف سامی) و تبدیل آن به نرگال یا تایفون که همان ست برادر متخاصم هورس است، بین آدمیان تمایز قائل میشوند و آنها را به بردگان بی اراده ی ست تایفون یا شیطان در مقابل شیثی های آزاده و آزادمنش (ست = شیث) تقسیم میکنند. همانطورکه Laurence caruana خاطرنشان کرده است، اخوت های سیاسی غرب بر روی یک نوع غنوصیسم یهودی داخل شده در مسیحیت استوارند که تفاوت دو شق بالا را به تفاوت نزول نسل های خدایان یا آناکیم در جهان فیزیکی تفسیر میکنند. اکثریت انسان ها در کنار دیگر مخلوقات، نسل ترافیم یا فرزندان یلدابهوت را تشکیل میدهند که معمولا همان سرافیم یا مارسانان متون ارتدکس تر یهودی تلقی میشوند. ترافیم، عناصر شیمیایی هستند که فیزیک و قانون علت و معلولی دنیا را ممکن میکنند و تمام جانوران ازجمله انسان تابع آنانند. بنابراین انتظار این که یک آدم معمولی بخواهد به راستی و از صمیم قلب به دنبال حقیقت بگردد و از بندگی غرایز و عادت های خود خلاص شود، همانقدر غیر ممکن است که از یک خوک انتظار داشته باشیم از خوک بودن استعفا دهد و انسان شود. اما گروه دیگری از انسان ها از نسل الوهیمند و به الکتی معروفند که کلمه ی ellect به معنی انتخاب از نام این شق می آید. نسل الکتی هم در نسل ترافیم فرود آمده اند و در این آدمیان، بین قوای حیوانی و قوای الهیشان اختلاف است. آدمیان معمولی چون ذاتا حیواناتی برده صفت در حد خر و گاوند، فقط از یک سرور یا سرورانی اطاعت میکنند که به جایشان فکر کنند، درحالیکه آدم های نسل الکتی در مقابل القائات ناعقلانی مقاوم ترند، ازاینرو مردانشان کمتر به برتری طلبی نسبت به دیگران فکر میکنند و زنانشان حتی در شرایط سهل بودن زنا و فحشا، میل به دوشیزگی دارند. این قشر، گفتگو طلبند و سلطان منشی و سروری یک طرفه را نمیپذیرند:

“race that bwent stray”: Melinda siebold: subrosa pub: 2015: Chap4

آنچه ما در ظاهر میبینیم این است که همه ی ما در ایران در تلاش برای رسیدن به خلاصی از شر یک شاه برای احقاق دموکراسی هستیم. اما بیایید با هم روراست باشیم؛ آیا ما این مساوات طلبی موقتی را کورکورانه و به دستور یک سری شاه در جهنم اروپایی-امریکایی انجام نمیدهیم و اگر مثل همیشه این بار هم هرچه شاهان مزبور فکر میکنند –در این مورد: اعتقاد آنها به بردگی ذاتی اکثر مردم و ایرانی ها- آیا دموکراسی ای که ما به آن می اندیشیم واقعا غیر ممکن نیست؟! خیلی دوست دارم خلاف این ثابت شود. ولی فعلا تنها حکم اسلام که واقعا در ایران مدرن و توسط خود ایرانی های عامی بی حیثیت شده، حکم اسلام به شرافت ذاتی همه ی انسان ها است. کاش اسلام برای اثبات درست بودن حرفش حداقل در این یک مورد هم که شده، تا حدی بازگردد.

یک کاسگی انحرافات جنسی جن ها با رذایل سیاسی اشراف اقتصادی-سیاسی

نویسنده: پویا جفاکش

مایستر از نویسندگان روس، در 18 فوریه ی 2023 مقاله ای در لایو جورنال منتشر کرد که عنوانش باعث حیرت من شد: «روسیه زادگاه خرما است!» از این که چطور ممکن است چنان کسی چنان عنوانی برای مقاله اش بزند چنان متحیر شدم که مقاله را خواندم. شرحش چنین بود:

«چند سال پیش، به یک فروشگاه عمده فروشی محلی رفتم و یک کیسه ی کیلویی خرما به قیمت 104 روبل خریدم. روی بسته نوشته بود: «تولید ایران». منطقی است که تولید ایران باشد چون خرما فقط در کشورهای گرم رشد میکند. 2سال گذشت. هفته ی گذشته دوباره به همان فروشگاه رفتم.و دوباره دقیقا همان کیسه خرما را به قیمت 107 روبل خریدم. بسته بندی و فونت روی بسته همانطور مانده و حتی محتوا هم اصلا تغییر نکرده است. با این حال، به جای ایران، روسیه به عنوان کشور سازنده درج شده است. میبینید؟ در روسیه هم شروع به تولید خرما کرده اند. حتما دلیلش گرم شدن کره ی زمین است.»

در پیوندهای مقاله نیز عنوان «کلاهبرداران» نوشته شده است. معلومم شد که آقای مایستر در عنوان بندی دارد پیشبینی میکند ناسیونالیست های روس که همه چیز دنیا را برخاسته از روسیه میدانند، میتوانند روزی همین بسته بندی را بهانه کنند و ادعا کنند خرما هم از روسیه ریشه گرفته است. علت طنز به کار رفته، بدبینی شدید مایستر به تاریخ روسیه است که آن را ساخت بنگاه های تاریخنویسی یا جعل تاریخ غربی میداند. مایستر معتقد است تاریخ دنیا بیشتر در اواخر قرن 19 تنظیم شده و تا اوایل آن قرن، تصویر تقریبا تمامی نقاط دنیا تفاوت چندانی با دوران ماقبل تاریخ نداشته است. او در این مسیر، بسیاری از خصوصیات نسبت داده شده به حکومت های باستانی و قرون وسطایی را انعکاسی اسطوره ای از سیستم سیاسی اروپایی در اوایل قرن 19 میداند که چون تصور میشود بنیاد شرقی دارد به حکومت های شرقی هم رنگ زده است بخصوص روم شرقی ترکیه که ریشه ی خاندان های یونانی-رومی اروپایی و روسی تلقی شده است. ازجمله در مقاله ای به نام «سلسله ی انجل ها در فرانسه ی قرن 19» که در تاریخ 4 ژانویه ی 2023 در لایو جورنال منتشر کرده، مینویسد که ما در تاریخ روم شرقی استانبول، سلسله ای به نام انجل ها داریم و باز در تاریخ فرانسه و انگلستان قرون وسطی هم با انجوین ها و انگل ها روبرو میشویم که عناوین انگلیس و انگلستان نیز از آن می آیند. وارثان تاج و تخت فرانسه عنوان دوک انگلوم را داشتند همچنین خاندان لوسینیان که حاکمان صلیبی اورشلیم بودند. اما نکته ی جالب این است که به عقیده ی مایستر، این آنجل ها یا فرشتگان به مفهوم از ما بهتران از فرانسه ی ناپلئون در اوایل قرن 19 فاصله ای ندارند. به گفته ی مایستر، ناپلئون فقط جنگ کردن بلد بود و مملکت او توسط یک شورای دولتی اداره میشد که تحت رهبری شخصی به نام کنت رنولت دو سنت ژان دو آنگلی اداره میشد. یعنی هنوز هم رهبر واقعی مملکت، یک آنجلوس یا انجوین بود که حتی تاریخ رسمی هم با خیال راحت از سانسور او صرف نظر کرده تا به جای ناپلئون دائما در جنگ، کارهای عمرانی بکند و راحت هم در هیاهوی ناپلئون گم شود. مایستر دراینجا اشاره میکند که "امپراطور" بودن ناپلئون تحت عنوان تحت اللفظی آن در لاتین (ایمپراتور) یعنی «فرمانده ی قوای مسلح» باید فهمیده شود یعنی ناپلئون فقط رئیس ارتش بوده و نه رئیس کشور. او در همین شرایط به عنوان رهبر فرانسه یعنی کشور فرانک ها قرار میگیرد و فرانک ها بانیان روم مقدسند که ناپلئون احیاگر آن است. بنابراین ما در اوایل قرن 19 هنوز در قلمرو روم پیزوری قرون وسطایی قرار داریم که روم باستان امپراطوران خدایی باستان، نسخه ی تخیل شده برای دوران اوج آن است.

حرف مایستر از جهاتی منطقی است. چون انجل که بعدا معنی فرشته یافته، در اصل به معنی جن است و کلمه ی "انگل" به معنی آفت و میکروب و کرم و مانند آن، به اصل آن نزدیک است. وقتی به رهبران آن روم پیزوری قرون وسطی، اطلاق جن میگردد یعنی این که سطح انتظار مردم آن زمان از "ابر انسان ها" خیلی نازل بوده است بخصوص وقتی با انتظارات مردم امروز مقایسه میشود. وقتی برای دوستانم داستان های تهوع آور جنسی و جنایی شاهان گذشته را تعریف میکنم، با چشمان گشاد شده مرا مینگرند چون باورشان نمیشود ممکن است چنین انسان هایی روی زمین باشند. مردم قدیم نیز با همین نگاه به داستان های دروغین یا پیاز داغ گرفته ی حماقت های جنسی اشراف یا داستان هایی که به عنوان سرگرمی گوش میدادند مینگریستند و به این نتیجه میرسیدند که اینها حتما انسان نیستند و جنند. یادمان باشد لغت satan یا شیطان که معادل جن است، به صورت satyr نیز تلفظ میشده و ساتیر که مثل اجنه ی معمول مسیحی، موجودی نیمه بز-نیمه انسان بوده، به شهوتپرستی افسارگسیخته و ناعقلانی معروف است. ساتیریازس اصطلاحی است که از روی اسم او وضع شده و به مردانی اطلاق میشده که نمیتوانند با یک زن بمانند و مدام با زنان دوست میشوند و به محض کام گرفتن از زن سوژه شده، او را رها میکنند و به سراغ زن دیگری میروند. آنها اینقدر در این که زن ها وظیفه دارند آنها را دوست داشته باشند مطمئنند که وقتی در جایی با زنی که نمیشناسند موقتا مواجه میشوند در فرصت مناسب، بدون رضایت زن، او را لمس میکنند. این افراد بیمارند ولی چون نمیخواهند این را قبول کنند میگویند که همه ی مردم مثل خودشانند و مردم را در پنهان کردن تصویر راستین خود «منافق» میخوانند و عمدا سعی میکنند دیگران را هم مثل خودشان کنند تا فقط خودشان بیمار به نظر نرسند (مثل آن روباه دم بریده ی داستان ازوپ که در بین روباه ها تبلیغ زیبایی بی دم بودن را میکرد). احتمالا زیگموند فروید و پیروانش را فرقه ی ساتیریازس ها تشکیل میدهند. میدانیم که فروید علاقه ی زیادی به بیرون کشیدن عقده های روانی از توی افسانه های یونانی-رومی داشت که از روم شرقی به اروپای رنسانس راه یافته بودند و این افسانه های جنسی، در قلمرو خدایانی روی میدادند که درست مثل اشراف اروپایی، جن تلقی میشدند یعنی المپی ها.

المپی ها به نظر میرسد بیشتر با نظم یهودی-مسیحی متاخر قابل پیوند بودند که علیه نظم پیشین تحت اداره ی تیتان ها طغیان کرده بودند. تیتان ها با نفیلیم یا نسل ابر انسان های باستانی به روایت یهودیت تطبیق میشدند که از آمیزش فرشتگان هبوط کرده با انسان های زمینی پدید آمده بودند. یکی از موتیف های رایج در افسانه های یونانی-رومی، آمیزش خدایان با انسان ها است و المپی ها به فراوانی این عمل را مرتکب میشوند چون المپی ها از نسل کرونوس تیتان هستند که شاه نظم پیشین بوده است. زئوس پسر کرونوس همان یهوه خدای یهودیان است و بقیه خانواده ی او یا همان بنی الوهیم (پسران خدا) در یهودیتند. کرونوس با ساتورن یا زحل تطبیق میشد که خدای روز سبت یا شنبه روز مقدس یهودیان است. در منابع یونانی-رومی معمولا یهودیان پرستندگان ساتورن توصیف میشوند. میدراش، تارقوم و جوزفوس بیان کرده اند که ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، توسط آشوریان در محل رودی به نام سبت ساکن شده بودند که به حالت خمیده و کمینه کرده آنها را محاصره کرده بود. این رود، قطعا همان رود سامباسیون است که هرودت، در وصف چهار رود ریشه گرفته از ارتفاعات ترکیه آنها را نام میبرد. هرودت مدعی است که دو تا از این رودها سامباسیون نام گرفته اند درحالیکه آنها دو رود مختلفند و ظاهرا این حرف را برای توجیه محاصره شدن مردم توسط یک رود به کار برده است. دو رود دیگر، یکی دجله است و دیگری "گیندس" که سیروس (کورش) شاه پارس، آن را به 360 شعبه تقسیم کرد و از بین برد. به نظر میرسد هرودت، دارد چهار رود باغ عدن یهودی ها را توضیح میدهد تا منشا رحمت بهشی را به منطقه ی ترکیه برساند. در این مورد، منشا گرفتن رود سامباسیون از کوهستان سرزمینی به نام ماتینی به روایت هرودت جالب است. چون یک روایت این است که آشوری ها ده قبیله ی بنی اسرائیل را در سرزمین مادای ساکن کردند. این مادی با اصطلاح "ماندا" در «اومان ماندا» نیز مقایسه شده که نابودگران تمدن کلده و آشور شمرده شده اند. برخی اومان ماندا را با سکاها مقایسه کرده اند چون به دلیل سکونت یهودیان در بین سکاها و یهودی زدگی آنها، سکاها را نیز در جرگه ی ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل شمرده اند. از طرفی مادای ظاهرا عمدا ماندا تلفظ شده تا با توجه به تبدیل رایج "د" و "س" به هم در خاور نزدیک، ماندا تلفظ دیگری از مناسه نیز باشد که نام پسر بزرگ یوسف است. ده قبیله ی بنی اسرائیل تحت رهبری اولاد یوسغ از حکومت اولاد یهودا خارج شدند و بنابراین ساتورن یا سبت، نماینده ی آنها است:

“the identification of Israel with Saturn”: john r.salverda: britam.org

اگر توجه کنیم که زئوس یا یهوه الان دیگر حامی قبیله ی یهودا است درحالیکه قبلا وعده ی رهبری اسرائیل به یوسف داده شده بود، آن وقت میتوانیم بفهمیم که شورش زئوس علیه کرونوس، درواقع شورش یهودا علیه یوسف است و زئوس، فرم یهودایی ساتورن یوسف است. در دوران زئوس بود که نژاد جدید انسان ها توسط پرومته ی تیتان آفریده شدند ولی زئوس پرومته را به سبب دادن آتش آسمانی به مردم برای رشد آن انسان ها به مجازات سختی دچار کرد چون دوست نمداشت انسان ها پیشرفت کنند و به بهروزی برسند و همیشه نیازمند او باشند. به نظر میرسد برابر شدن نسل یوسف با نفیلیم یا انسان های ایزدی در این شجره سازی، به معنای مقدس کردن تیتان ها و بازگرداندن اصول آنان باشد که تمام تلاش ها در این راه –از برجسته شدن یوسف در اسلام تا شورش نهضت نیو ایج- تا الان جواب نگرفته و اغلب به نفع پیروان زئوس یهودا به بیراهه رفته اند. شاید یک دلیل این رویداد است که با رشد رسانه، جادوگرایی اولاد یهودا پیشرفت کرده است. آنها اموز هنوز جنند ولی جن به مفهوم معجزه گر و نه فقط خوناشامی که به انواع بیماری های روانی و جنسی دچار است.

ایدئال شیعی ایران باستان در تخیل یک فراماسون فرانسوی

نویسنده: پویا جفاکش

میگویند روزی مردی، گاریش را که دو گاو میکشیدند، از دره ای عبور میداد تا به خانه اش در روستا برسد. گاوها به سختی راه میرفتند و سرعتشان کند بود. مرد گاوها را تهدید کرد و گفت اگر تا غروب به خانه نرسند، میدهد گرگ آنها را بخورد. گاوها با شنیدن اسم گرگ، ترسیدند و بر سرعت خود افزودند. ازقضا گرگی حرف مرد را شنید و پیش خود گفت اگر مرد تا غروب به روستا نرسد میتواند گاوهای او را از او تحویل بگیرد و بخورد. پس از یک راه میانبر، خود را به جاده ی مناسبی در مسیر روستا رسانید و با پرتاب سنگ ها از ارتفاع دره، راه را بر مرد بست. مرد اینقدر وقتش سر برداشتن سنگ ها از سر راه گرفته شد که غروب شد و به ده نرسید. در همین زمان، گرگ ظاهر شد و گفت: «بسیار خب مرد. غروب شده و تو به مقصدت نرسیده ای. حالا باید مطابق قولی که به گاوها دادی، آنها را به من بدهی تا بخورمشان.» مرد که ترسیده بود، رنگ پریده و عرق ریزان و با لبخندی تصنعی، به گرگ اطمینان داد که اول باید به روستا برسد و تا آن زمان به گاوهایش نیاز دارد؛ بعدش آنها را به او خواهد داد؛ بهتر است «اعلیحضرت» برای اثبات صداقت او، تا ده، او و گاوهایش را همراهی کنند و درآنجا گاوها را تحویل بگیرند. گرگ قبول کرد و تا ده با مرد آمد. ولی درآنجا با لشکری از مردم خشمگین مواجه شد که مرد با چوب و چماق علیه گرگ بسیج نمود. گرگ به زحمت از مهلکه جان سالم به در برد و به محض این که نفس تازه کرد، شروع به فحش دادن به آدم ها به سبب عدم پایبندی به قول و قرارشان نمود.

به نظر میرسد قراردادهای زندگی مردم، درست مثل قراردادهای زندگی آدم ها بعد از این که دنیای حیوانات را ترک گفتند، مدام تغییر میکند. داستان بالا دارد میگوید حیوانات دروغ گفتن بلد نیستند ولی صداقتشان شیطانی و خطرناک است اگرچه دروغگویی چیز بدی است. به همین ترتیب، رسوم قدیمی حتی اگر به حق باشند وقتی در شرایط جدیدتری قرار میگیرند به اندازه ی قوانین حاکم بر حیوانات درنده شیطانی به نظر میرسند. دقیقا ما در ایران فعلی این مشکل را داریم. بسیاری از ما قبول داریم که خیلی از رسوم قدیمی به سبب مسائل درستی شکل گرفتند ولی دقیقا به خاطر این که متعلق به عصر دیگری به نظر میرسند شیطانی و هیولایی جلوه میکنند. یک دلیل این احساس غلط انداز، این است که به ما وانمود شده ما در جمهوری اسلامی ایران داریم قوانین اسلام 1400سال پیش و حتی هخامنشیان 2500سال پیش را اجرا میکنیم درحالیکه سرتاپای هرآنچه به نام سنت و مدرنیته و تلفیق آنها در 40سال گذشته تصویر ایران را دگرگون کرده است، به هیچ وجه جایی برای بازمانده ای از تصویر ایران حتی در زمانی که رضاشاه در یک قرن پیش در کشور به قدرت رسید باقی نگذاشته است. به نظر میرسد این خود نتیجه ی نوعی غربزدگی و احساس غرور ایرانی پس از دریافت تایید خود از سوی کسانی چون هانری کوربن بود که با برتری دادن مذهب شیعه به اهل سنت به سبب توانایی بیشتر تشیع در سازگاری با مدرنیته، راه و رسم نوینی پیش پای ایرانی نهادند. کوربن فراماسون عرفانگرا به اسلام ایرانی توجه کرده و آن را در سهروردی ای مجسم کرده بود که قصد کرده بود خط او را تا مراد امام خمینی و حکومتش یعنی ملا صدرا دنبال کند. سهروردی به سبب وصل کردن اسلام به ایران باستان، سوژه ی خوبی برای بومی کردن هرچه بیشتر صدرائیسم در ایران دوره ی پهلوی بود که شاهانش ادعای بازگرداندن تخم و تبار پادشاهی پارس باستان را داشتند.

انشاء الله رحمتی –مترجم آثار کوربن به فارسی- در مقاله ای به نام "احیای حکمت" که در اطلاعات حکمت و معرفت(شماره ی 165: زمستان 1401) منتشر شده، به اهمیت ویژه ی سهروردی برای کوربن تاکید کرده است: «او بخش بزرگی از آثار سهروردی را تصحیح و برخی را به زبان فرانسوی ترجمه کرده است. افزون بر این، اثری که در حکم زندگینامه ی خودنوشت او است، با عنوان "از هایدگر تا سهروردی" نامبردار است و این نشان میدهد که توجه و تمرکز وی بر اندیشه ی سهروردی نقطه ی عطف حیات فکری او است. چنان است که گویی متفکران مسلمان ایرانی را خواه به لحاظ تاریخی پیش از سهروردی بوده باشند و خواه پس از او، با نیم نگاهی به سهروردی موضوع بحث قرار میدهد. اهمیت سهروردی برای کوربن تا بدانجاست که همه ی یک مجلد (جلد دوم) از شاهکار خویش با عنوان "چشم انداز های معنوی و فلسفسی اسلام ایرانی" را به موضوع "سهروردی و افلاطونیان پارس" اختصاص داده است.» (ص6) درواقع اصل مطلب سهروردی نیز همین افلاطونیان مرموز و بی نام پارس است که سهروردی روش آنها را در احیای حکمت برگزیده است و سهروردی، از آنها فقط در حد همین عبارت در کلمه التصوف یاد کرده است: «در میان پارس بودند جماعتی که به واسطه ی حقیقت هدایت میکردند و بر مبنای آن عدالت میورزیدند. حکیمان و فاضلانی بودند بی هیچ شباهتی به مجوس و من حکمت نوری شریفشان را که ذوق افلاطون و حکیمان پیش از وی بر آن گواهی میدهد در کتابم به نام "حکمت الاشراق" احیا کردم و در این مورد، کسی را بر من فضل تقدم نیست.» کوربن و رحمتی هر دو بر این عبارت که در احیای حکمت پارسیان باستان در دوره ی اسلامی «کسی را بر» سهروردی «حق تقدم نیست» پافشاری ویژه دارند و ازاینرو روش احیای سنت سهروردی در حکمت الاشراق را که ادعا میشود در صدرائیسم دنباله روی یافته است یک روش «پارسی» و -چنانکه مدرنیته ی پهلوی از پارسی استنباط میکند- «ایرانی» توصیف میکنند. این همان مسئله ای است که نوزایی سنت در ایران را بومی و ایرانی جلوه میدهد و همان چیزی است که قرار است از ترسناکی سنت بکاهد. رحمتی در باب توجه کوربن به این موضوع مینویسد: «مادام که آدمی موقعیت فلسفی خویش را چنان تصور میکند که گویی مواجه است با اوضاع و اموری که بسان رودخانه ای مستقل از نفس جریان دارند، ناگزیر یا باید خویش را به درون جاری آن رودخانه بیفکند یا در برابر آن بایستد. اما این گونه مواجهه با آموزه های حکمت راه به جایی نمیبرد. هیچ یک از این دو شق گواه بر تکوین فلسفی راستین نیست. به گفته ی کوربن: "دراینجا نه مسئله ی مبارزه علیه یک گذشته ی در حال مردن در میان است و نه مسئله ی قبول گذشته ای که مرده است." مرگ و زندگی اوصاف نفس است نه اوصاف رویدادهای گذشته و حال. باید دانست که چه چیزی آن واقعه ی حکمت را ممکن ساخته، پیشرفت آن را موجب شده، و آینده اش بوده است و این همه به دلیل آن است که حیات حکمت از سرچشمه ی جان اهل آن برجوشیده و جاری شده است. تصمیم درباره ی حکمت بر عهده ی نفس است، منوط به این است که "نفس خود را چگونه بفهمد، منوط به رد یا قبول تولدی نوین از جانب نفس است. " ازاین روی نه تنها احیای حکمت بلکه حتی احیا و انتقال سنت نیز جز به این طریق ممکن نیست: "در محضر مابعدالطبیعه ی وجودی ملا صدرای شیرازی می آموزیم که جز به لطف عزم هایی همواره نوشونده، سنت یعنی انتقال بالفعل (و زنده ی) پیام وجود ندارد." بنابراین تکریم و تعظیم سنت نه به معنای "مشایعت یک جنازه" بلکه مستدعی و مقتضی نوزایی دائم است.» (ص7)

من فکر میکنم مردم جادو زده ی دوره ی پهلوی زمانی که انقلاب کردند میخواستند به حکومت جادویی امامان ماوراء الطبیعی وارد شوند نه قلمرو زمینی سهروردی در یک ایران تخیل شده از روی سلطنت پهلوی. به همین دلیل هم تا مدتها به این سنت سازی به نام بازگرداندن سنت اعتراف نشد و اگر حالا هم که اعتراف میشود صدای آن به گوش ایرانی های سر در گوشی نمیرسد ازآنرو است که آنهایی که شبکه های اجتماعی داخل گوشی ایرانی را تنظیم میکنند خارجیانی هستند که دوست ندارند ایرانی ها بدانند یک مشت خارجی برای آنها روش ایرانی تعیین کرده اند و ترجیح میدهند ایرانی ها در خیال جمهوری اسلامی جادویی امامان بمانند تا هرچه بیشتر، انتظارات برآورده نشده از آن امامان خداپرست، جای به کفر لیبرالیسم غربی بدهد.

بازی سازی ژاپنی و زنان جن از دنیاهای دیگر

نویسنده: پویا جفاکش

آقای کوجیما نسبت به بقیه ی بازی سازان ژاپنی، با مخاطب خود روراست تر به نظر میرسد و اقلا سعی نمیکند شخصیت های بازی هایش را لزوما با اسم ژاپنی و اصلا با شخصیت ژاپنی جار بزند و برای همین هم هست که سرسلسله ی "اسنیک" هایش به عنوان جانشین شیطان خوابیده با "اوا"(حوا) ی باغ عدن در قرن بیستم یعنی جناب "بیگ باس" جاسوس سی آی ای است و این سلسله تمام ماموریت هایشان را برای امریکا انجام میدهند اگرچه خود بیگ باس ملقب به اسنیک ایتر (مارخوار) و از این جهت متشبه به شاه کبری بزرگترین مار زهرآگین است که فقط مار میخورد و سمبلی از سرور ناگاها یا خدایان مارسان هندوی نفوذ کرده از بودیسم به درون ژاپن است. شاید همین غربزدگی آشکار، باعث قابل درک شدن کوجیما برای مخاطب ایرانی شده و جوانان با او احساس راحتی میکنند تا جایی که استاد «بازیخوار» یک ضربی خوانی در وصف یکی از آثار استاد کوجیما ارائه کرده و آن را به این بیت ختم کرده است:

استاد سینمای ما کوجیما

شما بگید چی میزنه این آقا؟!

با این حال، "قاتل" آخرین انگی بود که میشد به کوجیما زد که آن را هم چند رسانه ی اروپایی ناخواسته زدند وقتی عکس های نامتعارف آقای کوجیما به جای قاتل شینزو آبه روی اینترنت پخش شد و بعضی ایرانی های مشهور نیز بخصوص به خاطر یکی از عکس های شخصی کوجیما با پوستر چه گوآرا آن را بازنشر کردند. اروپایی ها هم احتمالا بیشتر به خاطر همین عکس و نشانه روی ژست های شیطانی کوجیما به سمت مارکسیسم فرهنگی در اذهان غربی به آن جلب شده بودند. ولی در خود ژاپن درباره ی آدم هایی مثل کوجیما نظریات عجیب تری رایج است که به راحتی میتواند اتحاد بازی سازان ژاپنی و شغل های مشابه مثل اصحاب انیمه-مانگا با یاکوزاهای آدمکش و مافیای اقتصادی –حتی تا خود یاماگوچی ها که برخی بدبینانه ترور آبه را به اتحاد او با آنها بر ضد دیگر یاکوزاها نسبت داده اند- قابل هضم کند. کافی است همه ی آنها شخصیت فرمول بندی شده ی یکسانی داشته باشند که فرمولش در نامتعارف بودن خلاصه شده است. وقتی آنقدر شرور باشید که از چشم همه ی اطرافیانتان افتاده باشید، آن وقت میتوانید از دنیای آدم ها خارج شوید و دنیای خودتان را داشته باشید. هانیه ها یا اجنه ی زن مانند به رویایتان می آیند و از شما باردار میشوند و دنیاهای جدیدی را برایتان در دنیایی خارج از دنیای ملموس حامله میشوند. شما در این دنیاها سفر میکنید و همیشه نیز در آنها در خطر حمله ی موجودات مهیب و افسانه ای هستید. لابد هم طی الارض های اساتید در این دنیاها مبنای بازی ها و کارتون ها و کمیک های مالیخولیاییشان میشود. رسیدن به این درجات، بسته به تمرینات شما است که استادان دستورات آنها را از "کوئو" گرفته اند: شخصی اروپایی که به جادوی کابالا پرداخته و نمادهای او شیر و بزمجه بودند.

رمل و اسطرلاب، راه تائو را پیش روی کوئو گذاشته بودند. اما تائوئیسم او چنان ناپذیرفتنی و مبتکرانه شده بود که ناچار بود آن را در خارج از چین پرورش دهد. پس با گذر از دریای زرد به ژاپن آمد و دراینجا مورد حمایت یک دایمیوی محلی قرار گرفت تا بعدا اسباب آیین سازی در ژاپن شود. این افسانه البته با تصورات خاص ژاپنی های مسدود در جزیره شان از دریای محیط بیگانه نیست. ژاپنی ها نیز درست مثل اروپایی ها به اجنه ی ماده ی دریایی اعتقاد داشته اند که با آوازهای مسحورکننده، ماهیگیران را به خود جذب میکردند و آنها را میکشتند. دریای پریان که کوئو را به ژاپن می آورد با دنیاهای ناشناخته ی هانیه ها تفاوت چندانی ندارد. شاید مبنای آن هم یکی باشد: برداشت کشیش های مسیحی از "مرمید" ها یا دوشیزه های دریایی که همان ارواح آب و دختران "مامی واتو" یا "مامی واتار" (مادر-آب) ملکه ی دریایند. مرمیدها مردان را عاشق خود میکنند. ولی چون نمیتوانند به دور از دریا زندگی کنند مردان یا باید آنها را از دست بدهند یا این که همراه آنها به دریا بروند. معنی این تشبیه در ارتباط با این اعتقاد است که مامی واتو را جن مروج هرج و مرج و دریا را نمادی از بینظمی میبیند. مرمیدها درواقع مرتبط با عشق های زودگذرند. مردی زنی را میبیند و به او دل میبازد ولی به سرعت عشقش زوال می یابد وقتی میبیند زن آن چیزی که فکر میکرد نیست. او یا باید با جدا شدن از زن به شکست عشقی دچار شود و یا با ماندن در کنار او ریسک دچار شدن زندگیش به آشوب را بپذیرد. در برخی روایات آمده که مردانی در رویا خود را به شکل مرمید با پایین تنه ی ماهی و بالاتنه ی دختر دیده اند و از این رویا به شدت مشوش شده اند و همین سبب شده این تصویر از مرمید معروف شود. شخصی که توانسته باشد زن مورد علاقه اش را بیرون از قوانین جامعه به خود جذب کرده باشد درواقع به مرمید و هانیه دست یافته و خودش هم خطر این رویکرد را میداند ولی احساس برگزیدگی که این دسترسی به او میدهد ریسک کار را لذتبخش میکند و هوس لحظه ی حاضر، ذهن را از خطر آینده منحرف میکند. این حس برگزیدگی، اتفاقا یک فرافکنی از مقدسین و فراانسان های معدود فرضی از زمان های دور به انسان های معمولی است. در ژاپن قرن 19 این تقدس، از سمت "تنسیو دای سین" یعنی "تنسیو خدای روشنایی" می آمد که بنیانگذار ژاپن تلقی میشد. وی سوار بر گاوی به این سو و آن سو میرفت و به نظر فورلانگ، این نشان ارتباط او با گاوپرستی کیش های ازیریس و شیوا در مصر و هندوستان است. نام تنسیو یکی از تلفظ های ژاپنی نام تنگری خدای مغول ها است. این خدا به همراه اسکیت های تاتارنژاد به اروپا هم رفته و در بریتانیا تحت نام های "تنور" و "تنوریس" برای خدای رعد و برق به کار رفته است که فورلانگ، آن را شکلی از یهوه خدای یهود میداند. دکتر بوشل زمانی که به مشاهده ی معبد مغول ها به نام "تنگری اوبا" در بالای تپه ای در چین رفته بود، شنید که تاتارها و تبتی ها خدایان خود را تا وقتی درخت در کار باشد در قالب درختان میپرستند، اما وقتی درختی در چشم انداز نباشد خدا را مجسد در کوه و نیز مجسد در عصای چوبی میبینند که هر دو جانشین درختند؛ عصا در دست مقدسین از جمله بودا حمل میشود و به آدم ها خدائیت میدهد. بوشل، همان جا به یاد تصویر موسای عصا به دست در بالای کوه سینا افتاد. فورلانگ نظر او را درست میبیند ولی معتقد است این صورتسازی، نتیجه ی یک جمعبندی تاتار از مجموعه ای از تصاویر موجود مقدس در فرهنگ های افریقایی، عرب و آشوری است. معبد تنسیو در ژاپن، نایکو نام داشته که فرمی از کلمه ی هندی "ناگا" تصور میشده است. فورلانگ، ناگاها یا خدایان مار را نیز تکثیر عصای مارشونده ی موسی به شمار می آورد و آنها را نتیجه ی مذهب پذیری دراویدی های هندوستان از فاتحان مغول آنجا استنباط میکند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p152-3

تاتارهای فاتح ژاپن، فامیل تاتارهایی هستند که در روسیه ی غربی به سلک یهودیت درآمدند و در جریان کشورگشایی ها و درآمیزی خود با اشرافیت های بومی، امپراطوری عثمانی را در جنوب و امپراطوری رم مقدس را در غرب به وجود آوردند. اما تصویر مسیح زاهد و فروتن که گفته میشد پس از موسی آمده و مذهب او را نسخ کرده، در هر دو قلمرو عثمانی و اروپای مسیحی، مانع از انفجاری شدن حس انباشته ی برگزیدگی در انسان های عامی میشد. با این حال، ممکن است جای دو تصویر موسی و مسیح در تاریخ عوض شده باشد. فورلانگ، موسی را یک مرحله جلوتر از مسیح میبیند. موسی که مانند عیسی مسیح، مادرش مهم است و پدرش در صحنه نیست، علاوه بر مادر اصلیش یک مادرخوانده هم دارد که او را میپرورد: همسر فرعون مصر. علاقه ی این زن به موسای نوزاد، سبب بزرگ شدن او در دربار فراعنه میشود. بدین ترتیب موسی، مسیحی است که دستگاه و جلال دشمنان خدا را با بزرگ شدن در میان آنها از آن خود میکند و به همین دلیل، موسی برعکس مسیح، جنگجو و کشورگشا است. این دو مادری در اساطیر لاتین، در داستان کوپید خدای عشق ظاهر میشود. کوپید پسر ونوس است ولی مربیش مینروا الهه ی عقل است. این الهه ی جنگجو و مردآسا به کوپید تیراندازی با کمان را می آموزد و کوپید از تیر و کمان برای علاقه مند کردن افراد به هم استفاده میکند. تیری که در چله ی کمان قرار دارد حالتی شبیه صلیب مسیح دارد ولی با جلوه ای به مراتب خشن تر. فورلانگ، مینروا را مدلی از گورگون ها یا زنان هیولایی و نماد هرج و مرج میداند:

ibid: p202

در یک افسانه ی صرب، اسکندر مقدونی، از سر بریده ی مدوسا ملکه ی گورگون ها –که با نگاهش دیگران را به سنگ تبدیل میکرد- برای سنگ کردن دشمنانش بهره میگیرد. این زن هیولایی با شنیدن آوازه ی اسکندر، شیفته ی او شده و اسکندر را به کامجویی دعوت کرده بود. اما اسکندر، فیلیپ جادوگر را در لباس خودش به جای خود به وعده گاه فرستاد. فیلیپ به مدوسا گفت که برای این که ازچشمان مدوسا صدمه نبیند او سرش را پایین نگه دارد. مدوسا چنین کرد و در همان لحظه فیلیپ سر او را با شمشیر قطع کرد. به نظر میرسد فیلیپ در این افسانه کاهنی برای کیش اسکندر باشد که به مانند مسیح، پسر خدا است. در یونانی گری معمولا فیلیپ نام پدر اسکندر است. با این حال، روایات دیگری میگویند که فیلیپ مقدونی فقط شوهر المپیاس مادر اسکندر است و پدر واقعی اسکندر، نکتانبو آخرین فرعون مصر است. نوسووسکی، نکتانبو را نام دیگر روح القدس مسیحیان میداند. در برخی نگاره های قرون وسطایی، فیلیپ مقدونی با عصایی صلیب شکل در یک دست و یک مدل از کره ی زمین در دست دیگر تصویر شده است که این یکی از تمثال های مسیح نیز هست. در منابع اسلامی مثل شاهنامه ی فردوسی، اسکندر گسترنده ی دین مسیح در زمین است. قتل گورگون به دست فیلیپ در لباس اسکندر، درواقع تسخیر یک سرزمین توسط نماینده ی خدایی به نام اسکندر است که نماینده اش فیلیپ نام گرفته است و لباس آن خدا را پوشیده است. ازآنجا که در افسانه های یونانی، قتل مدوسای گورگون و حمل سر بریده اش به عنوان سلاح، ویژگی پرسئوس جد پارسیان است میتوان گفت اسکندر همان پرسئوس و فتحش فتح سرزمین پارس یا پرشیا است. پرشیا نام دیگری برای قلمروهای اسلاو "پروس" یا "بروس" در اروپا بوده که با افتادن آسان "پ/ب" به نام قوم روس و کشور روسیه تبدیل شده است. سر بریده ی گورگون در دست اسکندر یا پرسئوس درواقع همان نیروی ملت شکست خورده است که به دست حکام افتاده و آنها را شبیه خود کرده است. در داستان اسکندر، او پس از فتح پارس، پارسی مآب و با این حالت ناشایست و پسگردنده، عامل انحطاط جنگاوری قوم خود میشود و این ظاهرا بی ارتباط با ازدواج او با زنی پارسی به نام رکسانا نیست. اگر قرار است اثر گورگونی این تشبیه فرهنگ به زنان را کشف کنید باید به توجه مسلمانان به اسکندر و پیشوا خواندن او توسط سلاطین عثمانی توجه کنید که به مانند اسکندر، رومی تصور میشدند. زنی روس به نام روکسولانا [یعنی روس-آلانی مونث] که در جنگی اسیر عثمانی ها شده بود به همسری سلطان سلیمان قانونی بزرگترین فرمانروای عثمانی درآمد و تحت عنوان خرم سلطان در دربار او، این سلطان را به تصمیماتی وادار کرد که انحطاط دولت او را تسریع کردند. رکسانا در لغت همان روکسولانا است و اسکندر نیز کسی جز سلیمان قانونی نیست. مسلمانان، اسکندر را به نام ذوالقرنین میشناختند و او را دارای دو شاخ میخواندند که احتمالا همان هلال ماه نماد عثمانی ها است که به صورت شاخ گاوسانان بر سر او قرار گرفته است. موسی نیز همچون اسکندر دارای دو شاخ تصور میشود و نگاره های زیادی از او در این حالت وجود دارند. فتوحات اسکندر، تکرار فتوحات موسی و به جای خود، الگوی فتوحات عثمانی ها است:

“shahnameh”: g.v.nosovsky: chap8

آیا هلال ماه عثمانی به جای شاخ های گاوسان اسکندر، همان هلال ماه روی کلاهخود سامورایی ها نیست و جایگزین گاو حامل تنسیو در ژاپن نشده است؟ ژاپنی، تاتارتر از آنی بود که برای موسی بودن، نیاز به رسالتی الهی شبیه به رسالت مسیح داشته باشد. او فقط وقتی قابل کنترل بود که خودش را در تخیلات موسی های متوهم فرهنگی از کوجیما ها گرفته تا یاماگوچی ها بگذارد و با این جوازدهی، هنوز تحت کنترل باشد، درسی که از سرنوشت وحشتناک اروپا در جنگ های اول و دوم جهانی آموخت پس از آن که اروپا مسیحی را که ژاپن هیچوقت نداشت حذف کرد و در همان حال با دعوت ژاپن به راه خود، هزینه های کمرشکنی را به آن کشور وارد کرد که پایان فاجعه آمیز استعمار ژاپنی در جنگ دوم جهانی، فقط آغاز آنها بود.

افسانه ی "سماعیل" جن و "تاماریس" دختر عرب  

نویسنده: پویا جفاکش

سه شنبه شب 21 تیرماه 1401 در شبکه ی 4سیما دیدم برنامه ی "جناس" به مناسبت ایام حج دارد با دکتر "علاء الدین الزعتری" عالم سنی و استاد دانشگاه از کشور سوریه درباره ی اهمیت حج مصاحبه میکند. دکتر الزعتری معتقد بود حج مهمترین وسیله ی تحکیم ایمان فرد مسلمان در دوره های اخیر بوده است. فرد مسلمان بیش از هر چیز نیاز داشته تا افراد زیادی را بر مسیر طی شده توسط خودش ببیند تا مطمئن شود راه را درست میرود. وقتی روزه میگیرد چون همه چیز آن در مسیر زندگی شخصی خودش رقم میخورد آن را در این راه مفید نمیبیند. در مسجد هم معمولا فقط هم میهنان و حتی اغلب فقط هم محلی ها و هم شهری های خودش را میبیند. اما وقتی به حج میرود با افرادی از ممالک و نژادها و زبان های گوناگون برخورد میکند که مثل خودش مسلمانند و در مدت طولانی زندگی کردن در کنار آنها در طول حج در می یابد که آن ممالک و فرهنگ ها در بسیاری از اعتقادات اسلامی با او متفاوتند ولی اصول و بیشتر اعتقادات بین فرهنگ های مسلمان مشترک است. این شخص را به فرموده ی خدا در قرآن که اختلاف در زبان ها و عادات انسان ها را از آیات الهی خوانده مومن میکند و به او می آموزد که به دانش مذهبی خود مغرور نباشد و از دیدن همین تفاوت ها کنجکاو شود تا حقیقت را در فضایی بزرگتر از دانش محلی خود بجوید و نیز توجه کند که گاهی انسان ها با طی مسیرهای متفاوت، به هدفی واحد که یافتن راه خدا است دست می یابند. این حرف ها بسیار مهم و درستند و البته الان دیگر واقعا شنیدنشان از تلویزیون ایران عجیب نیست. به رسمیت شناسی عقل در یافتن راه خدا الان خیلی مناسب تر است تا واداشتن انسان ها به تقلید کورکورانه، وقتی موفق ترین و عادی ترین راه تقلید را رسانه های لیبرال هیپی پرور، پیش پای مسلمان و نامسلمان میگذارند. الان دیگر نمیتوان مسلمان بودن را به ایرانی شیعی بودن فروکاست چون دیدن انواع مسلمانان بیگانه -چه افراطی و چه معتدل- اگرچه به تعقل اسلامی می انجامد ولی باز در ذهن فضای زیادتری به اسلام اختصاص میدهد تا این که جوان شیعه ی ایرانی را با تصاویر امریکایی ها و امریکایی زده ها در کامپیوترش تنها بگذارید. تا حالا ما عقلانیت را فقط در غرب جسته ایم و خودمان هم نفهمیده ایم و به صلاح هم نبود بفهمیم در این راه میرویم. ولی همین راه بود که به جای کعبه ی خدا از ترکستان جادوپرستی هالیوودی سر بر آورد. عقل ما تا حالا نصفه و نیمه بود چون به گروهی خاص از عالمان موسوم به اصولیون محدود میشد (توجه کنید: عالم یعنی دانشمند؛ بعدا به خاطر پدید آمدن عالمان غیر مذهبی، پهلوی ها این قشر را با عنوان مهلک تر "روحانی" متمایز کردند). مهمترین تاثیر انقلاب اسلامی بر ایران، کم شدن شر حدیث گرایان افراطی و ضد عقل موسوم به اخباریون، از اذهان مردد مردم توسط اصولیون غالب بود. درواقع، نوع مواجهه ی اصولیون با تمدن جدید، محصول عقل گرایی نسبی آنها در مقایسه با اخباریون بوده که پس از به حکومت رسیدن و اجبار به اخذ نهادهای مدرن حکومتی، آنها را ناچار به گذر از راه سوم و میانه ی دو مسیر عقل ستیزی اخباری از یک سو، و تصور افراطی همگام بودن فلسفه و مذهب در باور پیروان فارابی از سوی دیگر نموده است. به قول "صادق حقیقت" استاد علوم سیاسی دانشگاه مفید، این راه سوم جز "همروی" معرفتشناختی بسته به شرایط خاص، چیز دیگری نمیتوانست باشد و همروی یا کونفلوئنس، خود یک شاخه از روش شناسی غربی است. این ناچاری، یک سوراخ نفوذ برای غربگرایی فراهم میکرده که مجرای فقهی این نفوذ را میتوانید در یکی از منابع رسمی حقوق در ایران یعنی کتاب "اصول فقه به روش ساده" (سمیرا سیدجوادی: جلد اول: نشر مشاهیر دادآفرین: 1400: ص32) ببینید:

«اصولیون متقدم عقیده داشتند که هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. بنابراین اصول فقه نیز مانند هر علمی باید موضوع معینی داشته باشد. آنان موضوع اصول فقه را "قرآن، سنت، اجماع و عقل" میدانستند. اصولیون متاخر اعتقاد دارند لازم نیست هر علمی موضوع معینی داشته باشد. علم اصول فقه نیز موضوع معینی ندارد. موضوع علم اصول فقه محدود و منحصر به چیزی نیست بلکه هر چیزی که به وسیله ی آن بتوان حکم شرعی را استنباط نمود موضوع علم اصول فقه است. بنابراین به عقیده ی این گروه، قرآن، سنت، اجماع و عقل میتوانند از موضوعات علم اصول فقه باشند لکن موضوع علم اصول فقه محدود به این موارد نمیباشد و حتی علاوه بر ادله ی معتبر، ادله ی غیر معتبر نیز میتوانند موضوع این علم باشند.»

و برای دور زدن احادیث مزاحم نیز در صفحه ی 34 به بخشی از تاریخ رسمی که ظاهرا بر ضد احادیث شیعه است صحه نهاده شده است:

«بر اساس شواهد تاریخی، هسته ی اولیه ی تفکر اصولی در میان شیعه به عصر امامت امام باقر (ع) و امام صادق (ع) برمیگردد. آن بزرگواران شیوه ی صحیح استنباط احکام الهی را از قرآن و سنت به وسیله ی اصول آموزش میدادند. برخی اصحاب ائمه رساله هایی در مسائل علم اصول تالیف کردند ازجمله هشام ابن حکم از اصحاب امام صادق(ع) رساله ای در باب الفاظ و پس از آن یونس ابن عبدالرحمن شاگرد امام موسی (ع) کتاب اختلاف الحدیث را در بحث تعادل و تراجیح نوشت. ازاینرو میتوان گفت امام محمد باقر (ع) و امام صادق (ع) موسس علم اصول هستند. بنا بر نظر مشهور مورخان اصولی، اولین مولف اصول، "محمد ابن ادریس شافعی" که از اهل سنت است میباشد و نام کتابش "الرساله" است و بنا برگفته ی سید بحرالعلوم اولین کتاب اصول فقه که به وسیله ی اصولیین شیعه نوشته شد "الذریعه الی اصول الشریعه" تالیف سیدمرتضی است.»

خیلی جالب است. اول نظر جایز شیعه ی 12امامی درباره ی اصول را بیان میکنید و بعد با نظر قدیم دراینباره همه ی آنچه گفته اید را به مطالبی که سندی درباره ی آنها وجود ندارد تبدیل و شفاهی بودن فقه امامان باقر و صادق را اعتراف میکنید. این شفاهی بودن خیلی به درد میخورد. چون کتبی بودن، نظرتان را منجمد میکند و بعدا یقه تان را میگیرد ولی حرف شفاهی معلوم نیست چقدر راست است. شیعه ی انقلابی، این شفاهیت را خیلی دوست دارد. به عنوان مثال، نگاه کنید ببینید روزنامه ی همشهری در وسط بحران های اخیر و در شماره ی 11تیر 1401 چه جملاتی از شهید مطهری را به نقل از کتاب ده گفتار، ص 5-304 نقل کرده است:

«در سال های اقامتم در حوزه ی علمیه ی قم که افتخار شرکت در محضر درس پرفیض مرحوم آیت الله آقای بروجردی اعلی الله مقامه را داشتم، یک روز ضمن درس فقه حدیثی به میان آمد به این موضوع که از حضرت صادق (ع) سوالی کرده اند و ایشان جوابی داده اند. شخصی به آن حضرت میگوید: قبلا همین مسئله از پدر شما امام باقر (ع) سوال شده، ایشان طور دیگر جواب داده اند؛ کدام یک درست است؟ حضرت صادق (ع) در پاسخ فرمودند: آنچه پدرم گفته درست است. بعد اضافه کردند شیعیان، آن وقت که سراغ پدرم می آمدند با خلوص نیت می آمدند و قصدشان این بود که ببینند حقیقت چیست و بروند عمل کنند، او هم عین حقیقت را به آنها میگفت. ولی اینها که می آیند از من سوال میکنند قصدشان هدایت یافتن و عمل نیست، میخواهند ببینند از من چه میشنوند و بسا هست که هرچه از من میشنوند به این طرف و آن طرف بازگو میکنند و فتنه به پا میکنند. من ناچارم که با تقیه به آنها جواب بدهم. چون این حدیث متضمن تقیه از خود شیعه بود نه از مخالفین شیعه، فرصتی به دست آن مرحوم داد که درد دل خودشان را بگویند. گفتند: "تعجبی ندارد، تقیه از خودمانی مهم تر و بالاتر است. من خودم در اول مرجعیت عامه گمان میکردم از من استنباط است و از مردم عمل، هرچه من فتوا بدهم مردم عمل میکنند. ولی در جریان بعضی فتواها که برخلاف ذوق و سلیقه ی عوام بود، دیدم مطلب اینطور نیست."»

این جناب تقیه که ظاهرا برای در امان ماندن از قدرت زمانه (برای امان: خلفای وقت) به آن قدرت صحه مینهد و میدان میدهد، بهانه میشود تا مذهب متوسل جامعه نیز پای همین حدیث ها و تقیه ها هرچه بیشتر مدرنیته را –که قدرت فعلی زمانه است- اعتقادات امامان شیعی تصور کند. در حشر و نشرم با اولیای بسیج، شاهد بودم که آنها همیشه از موقعیت مدنی و شبه مدرن تر ایران نسبت به همسایگانش صحبت میکردند و این را سندی میدانستند که ایران باید راهبر آنها باشد درحالیکه این حالت مدرن بیشتر تقلید از غرب است تا همگامی با اسلام. به نظر من همین مسئله رسیدن تبار منجی گرایی ایرانی-اسلامی به مسیحیت منجی گرای یونانی را اثبات میکند، چیزی که موفقیت آن به اسکندر کبیر –که مسیحی تلقی میشد- و جانشینانش در روم شرقی منسوب بود و اینقدر محبوب بود که حتی غیر رومیان دوست داشتند جزو روم اسکندر بوده باشند تا فرهنگشان مستقیما توسط او تایید یا اصلاح شده به نظر برسد.

در یکی از (احتمالا) قدیمی ترین روایت ها از توالی سلسله ها در آسیای غربی میبینیم که بر بستر امپراطوری تخریب شده ی آشور بانی پال، دولت "نبو اپل آسور" (نبوپلسر) و "نبو کودوری آسور" (نبوکدنصر) سر بر می آورد. این سلسله تا دوران "نادین بعل" دوام می آورد و در این هنگام با هرج و مرجی روبرو میشود که هجوم "کوباباش" مصری-حبشی از جایی در غرب دور به نام "یوآنان" (یونان؟) ایجاد میکند. در این بین، شخصی به نام "ارتاشتا" (ارتاشس یا ارتاخشتر یا اردشیر) ملقب به "دارموش" (داراوش یا دارا یا داریوش) به حکومت اوروخ (عراق) میرسد ولی توسط "الکسی" سرنگون میشود و حکومت اوروخ به "فیلیپ" بیگانه میرسد. نام الکسی با الکساندر یا اسکندر مقدونی قابل مقایسه است. الکس یعنی منجی، و الکساندر یعنی منجی انسان ها. این هر دو، میتوانند لقب مسیح هم باشند. البته این مسیح و جانشینش فیلیپ اسامی یونانی دارند و چه بسا الکساندر کبیر پسر فیلیپ خوانده شده چون مذهب او تولیدشده توسط فیلیپ در محل خاصی بوده است. این محل نیز قطعا عراق سریانی نیست و افسانه ی یونانی، محل داستان را بدانجا منتقل کرده است. جای اصلی، جایی است که مهاجم به آن، میراث بر یوآنان یا همان یونان باشد ولی در غرب دور. چنین جایی جز قستنطنیه نیست، جایی که در قرن13 فیلیپ اول در آن متولد شد و در مهاجرت به غرب به کمک صلیبی ها قدرت یافت و قستنطنیه را فتح کرد و تورات و انجیل غربی را بر بومیان تحمیل کرد. فیلیپ برای ارتقای خود در غرب، با یک زن سیسیلی ازدواج کرده و با او به قستنطنیه بازگشته بود. این درست مثل داستان پاریس ملقب به الکساندر شاهزاده ی تروآ است که با هلن -یک زن یونانی از غرب- به تروا بازگشت و این کار به قیمت نابودی تروا تمام شد که دراینجا منظور از تروا فرهنگ بیزانسی ماقبل صلیبی است. فتح قستنطنیه توسط فیلیپ که همان پاریس الکساندر است همتای فتح سرزمین داریوش توسط الکساندر کبیر است. اگرچه این خاطره محصول ترکیب روایات مختلف است ولی بر همترازی مسیح و اسکندر استوار است که هر دو پسران خدایند. اسکندر درواقع یک مسیح پادشاه، مستبد و بیرحم است و این با انتظار شرقی از او همخوانی دارد. روایت شده است که سریانی ها کلمه ی "جسوس" که تلفظ یونانی یسوع یا عیسی است را با یک کلمه ی بومی مقایسه میکرده اند که هم معنی شیر درنده میداده است و هم معنی شیطان. این کلمه باید نزدیک به "جساس" در عربی باشد که به معنی شیر بوده و بعدها از آن، لغات تجسس و جاسوسی و جست و جو منشعب شده اند. البته ارتباط شیر با جن و شیطان و لولو، در لغت "عفر" که هر دو معنی را میدهد بارزتر است. معانی دیگر این کلمه تابع این دو معنیند، از آن جمله: چیز گنده یا زشت یا ترسناک، شجاع و جنگجو، خاک و خاکی شدن (خاک جانشین زمین شده و به استعاره ی زمینی بودن به معنی تابع نیروهای شیطانی بودن مرتبط است). لغات عفراس، عفرین و لیث عفر، به معنی شیر غولپیکرند. اصل لغت عفر/افر/ افل به معنی افول و زوال است که در انگلیسی به "فال" به معنی سقوط تبدیل شده است. ارتباط این لغت با جن، به سبب همانیدگی آن با سرنوشت بعل ها یا خدایان ماقبل یهودی است که ابراهیم درباره ی آنها جمله ی "لا یحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به کار برد. این جمله پس از آن مطرح شد که ابراهیم، مذهب کلدانیان را که بر پرستش خورشید و ماه و ستارگان استوار بود، به سبب افول کننده بودن جایگاه این موجودات در آسمان، ترک گفت و به دنبال خدایی همیشگی و ناچارا نادیدنی گشت. کلمه ی افل بی تردید مرتبط با لغت "اپال" است و به عنوان شاه افسانه ای "زمبیر" یعنی "نبو اپال عدن" (یعنی نبو فرمانروای عدن) بازمیگردد. دراینجا عدن هم بهشت گم شده ی تورات است که آدم از آن اخراج شد و هم بین النهرین کلدانی است که ابراهیم از آن اخراج شد و هر دو معنی، افول از عدن را نیز میرساند. این افول به دنبال خود عروجی دارد و علت این که اپال یا فرمانروای عدن، نبو نامیده شده است همین است. نبو پسر مردوخ یا فرم جوان تر شده ی او است که پس از سقوط مردوخ به زندان تهاموت الهه ی هرج و مرج، در اعتدال بهاری (عید نوروز) بر تهاموت غلبه میکند. این اتفاق، در طول شبانه روز هم تکرار میشود. گاها موقع غروب خورشید (افتادن مردوخ به سیاهچال یا دوزخ) ستاره ی زهره (تهاموت) را در گوشه ی آسمان میبینید و موقع طلوع خورشید (بازگشت مردوخ یا نبو از دوزخ) باز او در گوشه ی آسمان ظاهر میشود. او الهه ی زمین است که در قالب زهره، هر شب خورشید را میبلعد و صبح فردا او را از نو میزاید. مسیح نیز میمیرد و بازمیگردد و در این زمینه تکرارگر بعل های آفل است. فورلانگ لغات افر، اپر، اپل، پال، فال، فان، فر، بر... را تلفظ های مختلف "بعل" میداند و تلفظ پال را به یکی از تجسم های درخت مقدس عدن یعنی نخل خرما مربوط میکند که نامش با اضافه شدن به حرف تعریف "م" سامی، لغت "پالم" به معنی نخل را ساخته است. برگ های کج نخل، حالتی قایق مانند دارند و حیاتبخشی آنها به بستر سیل خیز بین النهرین، او را همچون قایقی روی سطح دریای آشوبناک مینمایاند. صاحب قایق، تجسم نبو است که با تهاموت به تجسم دریای آشوبناک میجنگد. "نبو" از "ناو" (قایق و کشتی) و آن از "نو" [و بلاخره "نوح" و "روح"] می آیند. تلفظ عبری نبو، "نبی" به معنی پیامبر [و منشا "نبأ" به معنی خبر] است. لغت نبی در عبری قدیم، با دو علامت نشان داده میشد که شبیه دو قایق کنار هم بودند.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v1: celephais press: 2005: p186

مشکل این تشبیه این است که شما برای آن که همیشه در سحرگاهی امیدبخش یا بهاری دل انگیز باشید باید هماره در حال نبرد با شیران درنده و اجنه و دیوان و جانشینان انسانی آنها که مثل مسیح خاورمیانه شخصیت خود را از آنها کپی کرده اید باشید و بدون جنگیدن راهی برای مقدس بودن نمیشناسید؛ جامعه ی شما باید مثل کشتی نوح یا نبو باشد که فقط آنها که داخل آنند در امانند و بقیه در خارج از آن محکوم به هلاکند. آیا این همان "جزیره ی ثبات" تعریف شده از ایران توسط اروپایی ها نیست؟ تا وقتی که همسایه های ما درگیر جنگ و بدبختی نباشند تقدس ما اثبات نمیشود. این مشابه سرنوشت درخت نخل بعد از نابودی درختان دیگر در بیابان های خاورمیانه است و در افسانه ی ارتباط نخل با سماعیل جن صورتبندی شده است. سماعیل موکل اقیانوس آسمانی بود و وقتی در آن به سر میبرد به شکل یک ماهی و وقتی در خشکی بود به شکل یک بز ظاهر میشد. او موکل بارش باران از اقیانوس آسمانی بود. ولی جاه طلبیش او را به سمتی متفاوت با وظیفه اش کشاند. وی بر اساس این اصل جادوگری که ماری که مار بخورد اژدها میشود خود و معشوقه اش لیلیت را به مارهای در حال جفتگیری تبدیل کرد و سعی کرد مطابق اصل فوق که به قربانی زنان در سبت سیاه و جنایات چارلز منسون ختم شد، لیلیت را بکشد و بخورد. اما لیلیت فرار کرد و در جنگل های عربستان مخفی شد. سماعیل برای افزایش قدرت خود در همان قالب مار، دم خود را گاز گرفت و از خودش تغذیه کرد و کم کم آنقدر قوی شد که اختیار خورشید را از چنگ فرشته ی موکل آن به نام "نیا" گرفت. خورشید را بر عربستان به شدت تاباند و طبیعت آنجا را به بیابان تبدیل کرد تا تمام زنانش در تیررس او باشند. هر زنی را که میدید فرض میکرد لیلیت باشد، پس به شکل شیری به زن حمله میکرد و او را میخورد تا این که یک بار زنی به نام تاماریس را هدف گرفت. تاماریس که زن مومنی بود از شیر به خدا پناه برد و خدا او را به شکل یک درخت خرما (تمر) درآورد. سماعیل که میدید نمیتواند درخت را بخورد به شکل مارمولکی درآمد و از درخت بالا رفت، در آن شکافی ایجاد و با درخت جفتگیری کرد. اینطوری نسل سماعیل در یکی از مهمترین مایه های زندگانی مردم خاورمیانه بر آنها تاثیر نهاد. این تاثیر، در ترکیب بندی دوگانه ی بز و ماهی سماعیل در جدی یا صورت فلکی دی ماه مهم میشود. در عصر حمل که دایره البروج را به آن نسبت میدهند انقلاب زمستانی و طولانی ترین شب سال در برج جدی واقع میشده و پیروزی تاریکی بر روشنایی همان دزدیده شدن خورشید از نیا توسط سماعیل است. قلمرو تاریکی به طور سنتی غرب است و اهمیت ورود یونانی گری و سپس اروپایی گری از غرب جغرافیایی به خاورمیانه نیز در همین است. بسته های این انتقال، تخم شر در خاک بومی بوده اند که هنوز مثل نسل تاماریس و درختان نخل، زندگی بسیاری به این کشت غریب شرقی-غربی بستگی دارد.

کلوسیوم کجاست؟ ایتالیا یا ترکیه؟!

نویسنده: پویا جفاکش

شاید باورتان نشود. ولی تصویری که در بالا میبینید احتمالا خرابه های کلوسیوم واقعی و اصیل است که در شهر استانبول ترکیه قرار دارد. ابعاد آن تقریبا به همان اندازه ی ابعاد خرابه های کلوسیوم رم ایتالیا است اما داخلش کاملا با انواع ساختمان ها شامل یک هتل، و جالب این که ازآنجمله یک ورزشگاه پر شده و زیر سایه ی تبلیغات کلوسیوم رم ایتالیا کاملا به فراموشی سپرده شده که قطعا اداره کننده های ساختمان های داخل آن از این موضوع خوشوقتند. دلیل این فراموشی عمدی نیز کاملا روشن است. تاریخ جهان کاملا اروپا محور است و این تاریخ اروپا محور، رم اصلی را رم ایتالیا میداند که توسط اشرافیت بیزانسی مهاجر از قستنطنیه (استانبول) طی سقوط بیزانس (روم شرقی) به دست عثمانی ها مسکون و جانشین رم شرقی یا قستنطنیه گردید. آنها خاطرات آن رم را به رم ایتالیا منتقل نموده و آن را رم اصلی جا زده اند. آمفی تئاتر بدنام کلوسیوم که صحنه ی نبرد حیوانات و انسان ها، و انسان ها با انسان ها، در مقابل دیدگان تشنه به خون تماشاگران بوده، یکی از این خاطرات است.

تا قبل از پاپ بندیکت چهاردهم در قرن 18 در محل کلوسیوم رم ایتالیا، یک کارگاه پارچه بافی و انبار نمک و مانند آن، و قبل از آن هم فقط یک برکه وجود داشته است. پاپ بندیکت، کلوسیوم را به عنوان یک بنای یادبود شهدای مسیحی که در کلوسیوم اصلی، خوراک حیوانات درنده شدند، بنا کرد و عمدا آن را به صورت یک ویرانه برپا ساخت. در نگاره ای از دوران پاپ پیوس هفتم (1800 میلادی به بعد) در واتیکان، شما کلوسیوم درحال ساخت را میبینید که فرشته ای بر ساخت آن نظارت میکند. گفته میشده کلوسیوم، تئاتری بوده که وسپازیان امپراطور روم برای یک بت بنا کرده است. اما در نگاره های قرن17، این تئاتر، کوچکترین شباهتی به آن محوطه ی آدمکشی عظیمی که انتظار داریم آدم ها و حیوانات در آن با خشونت در راه بت مزبور قربانی شوند ندارند چون هنوز کلوسیوم فعلی رم ساخته نشده بود. ضمنا ستونیوس و دیگر منابع، میگویند وسپازیان، مصالح ساخت چندین بنا ازجمله چند آمفی تئاتر را با بازمانده ی مصالح معبد تخریب شده ی یهودیان در اورشلیم ساخت و البته چیزی که امروزه شما فقط میشنوید این است که کلوسیوم با این مصالح ساخته شد. ظاهرا راویان اولیه انتظار نداشته اند آمفی تئاتر آنقدر بزرگ باشد که مصالح معبد اورشلیم را تمام کند. درواقع کلوسیوم رم ایتالیا تقلید آمفی تئاتر بزرگ قستنطنیه بوده که در نقشه ی براون جورج و هوگنبرگ فرانس از استانبول قدیم –منسوب به 1575 میلادی- در وسط قستنطنیه قرار داشته و از آن، با عنوان "کلوسیو دی اسپریتی" یاد شده که یادآور نام کلوسیوم ایتالیا است. این بنا در کنار اوبلیسک کنستانتین موسوم به کلوسیوس بنا شده و خرابه هایش در انتهای مخالف مسجد حاجیه صوفیه قرار دارد:

“Istanbul and the Vatican: colosseum”: g.v.nosovsky , a.t.fomenko: studies 2008-2010: chronologia.org

این واقعیتی غریب است که فقط و فقط تاریخ ژزوئیت نوشته ی غربی، پیچیده اش کرده است. کلوسیوم روح قستنطنیه است که ما آن را شهر بنا شده توسط کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی تاریخ میشناسیم و مقدس میداریم. اما همانطورکه روم، تقدس خود را از کشتن مسیح و آواره کردن یهودیان به دست آورد خرابه های معبد پیشین یهودیت و البته مذهب و خدایش، جنونگاه نظم توحش رومی مسیحی شدند و این کشتار تحت کنترل مجسمه ی نرون در جوار کلوسیوم –همان بت محبوب وسپازین- صورت میگرفت که جانشینان نرون آن را "سول کلوسوس" یا خدای خورشید غولپیکر میخواندند و نام محل هم از همان آمده است. حروف ابجد نام نرون nero برابر با عدد 666 یعنی شماره ی ظهور دجال و شیطان در آخرالزمان در مکاشفه ی یوحنا است و او عمدا چنین نامیده شده تا به نظر برسد دجال که نرون بوده، آمده و رفته است به همراه آن کلوسیوم قتلگاه مسیحیان. اما این گول زننده است. نرون یا دجال، همان خدای خورشید است. جانور خورشید شیر است و با توجه به این که زمان با خورشید پیش میرود لحظه های مختلف زمان همچون صفات شیر به حد وحوش مختلف توسعه می یابند. به همین دلیل سیرک های رومی مثل کلوسیوم را ارنا میخوانند که از عرین در عربی به معنی جایگاه شیر -معمولا جنگل- می اید. خدای خورشید موکل زمان است و در دوره ی رنسانس، زمان، قاتل ایمان مسیحی بود در قالب اسطوره ای مومنان بی پناهی که توسط رومیان کافر زجرکش شدند. زمان است که میگذرد و خاطره ها را ارزشمند میکند. برای کلیسا لازم بود خاطره ی شکنجه و مرگ مسیحیان اولیه در جدالشان با کافران ابدی باشد تا هیچ وقت شکست کلیسا یک لحظه ی ابدی از تاریخ به نظر نرسد. به همین دلیل کلوسیوم به شکل یک ویرانه ساخته شد، چون قرار است زمان به همان نسبت دوستان خدا، دشمنان او را نیز لحظه ای گذرا از تاریخ بداند و سقوطشان را محتوم.

استعمار روسی و گاوبازی آسمانی

نویسنده: پویا جفاکش

معمولا وقتی از فلاسفه پرسیده میشود که فلسفه به چه درد این دنیا میخورد، میگویند: «فلسفه دنیا را عوض نمیکند. ولی نگاه آدم ها به دنیا را عوض میکند و آدم ها بسته به فلسفه شان، نسبت به دنیا احساس خوب یا بد پیدا میکنند.» این به نوعی گم کردن خط اثر است. چون تمام سیاست ها و بروزهای مادی جهان از یک مجرای سیاسی که با فلسفه ای مورد قبول واقع شده توجیه میشود ظاهر شده اند. انقلاب های مارکسیستی قرن بیستم مشهودترین جلوه ی این واقعیتند و شگفت این که ما در ترجمه ی تئوری های علمی به "نظریه" خودبخود به فلسفی بودن آنها اعتراف میکنیم. چون نظریه یعنی چیزی که از "نظر" یعنی مشاهده پدید آمده و ابراز عقیده ی فلسفی نیز "نظر" نامیده میشود چون عقیده از "نظر کردن" و مشاهده به دست می آید. بنیاد اسطوره نیز بر نظر کردن به شباهت ها و تفاوت های موجودات و برجسته شدن صفات آنان بر اثر همسطح شدنشان با صفات انسانی بوده است. پس اسطوره درست مثل علم و فلسفه از مشاهده بروز کرده و فقط ابزارهایش دقیق نبوده اند. این دقیقا همان مسئله ای است که دوام آوردن خرافات فلسفی با اصالت اسطوره ای را در عصر علم تضمین کرده و علم را در تولید انواع سلاح های جنگی فیزیکی و معنوی به خدمت این اسطوره ها درآورده است. بسیاری از خطوط جنگی، این اسطوره ها را به منصه ی نمایش گذارده اند، ازجمله گاوبازی اسپانیایی که در اندلس سنت ملی است و در اسپانیای شمالی به عنوان یک عمل وحشیانه مورد حمله قرار میگیرد. گاوکشی اندلسی برای مسیحی های اسپانیای جنوبی مهم بوده چون پیروزی آنها بر گاو نر، جانشین پیروزی خودشان بر عرب ها، و پیروزی اخیر جانشین پیروزی موسی و بنی اسرائیل در عصر حمل (گوسفند) بر پادشاهی های بازمانده از عصر ثور (ورزاو) است البته خودشان نمیدانند چرا دارند بر سر دوام این بازی به عنوان یک سنت مبارزه میکنند. منظور از عصر ثور، عصری است که اعتدال بهاری به صورت فلکی ثور (ورزاو) می افتاد و او تجسم بعل خدای کافران –گوساله ی سامری شکسته شده در داستان موسی- بود درحالیکه عصر حمل، دوره ای بود که اعتدال بهاری به صورت فلکی حمل (قوچ) می افتاد و پیرو این تصویر، بنی اسرائیل شورنده علیه اقوام قبلی، گوسفندچران و چوپان تصویر میشدند و در بیابان میزیستند تا گاوچرانی یکجانشینان ساکن در کرانه ی رودهای پرآب و مطلوب گاو، جزوی از زندگیشان نباشد. نکته این است که تمدن که اختراع اصحاب بعل بوده فاسد تلقی میشده ولی تا الآن اندلسی ها و همه ی دشمنان مسیحی اقوام شرقی –منجمله مسلمانان- جنگ های صلیبی خود را به نام تمدن انجام داده اند.

این بنیاد خرافی، زمینه ی خاصی به فومنکو و بقیه ی ناسیونالیسم روسی داده تا با انکار تاریخ، تمدن را یک مقوله ی گسترش یافته توسط روسیه و کتاب مقدس مسیحی را برساخته در اروپا پس از گسترش تمدن از روسیه به سرزمین های لاتین بخوانند بلکه یک توجیه فلسفی برای جانشین کردن استعمار غربی با استعمار روسی، به خورد مستعمرات غرب بدهند. فومنکو در فصل آخر کتاب "سفر آخر خانواده ی مقدس" عنوان میکند که ایتالیای اصلی، درواقع "اتل" پایتخت اسکیت های خزری بوده است و اسکیت های کوچنشین بودند که با ساکن شدن در اتل در کرانه ی ولگا، تمدن را پایه گذاری کردند و روم شرقی بیزانسی و روم غربی لاتینی آن را از او اخذ کردند. او میگوید روم اولیه که بعدا وابستگان پاپ دربار امپراطوری مقدس روم در شبه جزیره ی خودخوانده ی ایتالیا ادعای اصل بری از اورا کرده اند، درواقع همان ایتالیای روسیه است که اتل مخفف نام آن است. وی دراینباره پای هرکول را وسط میکشد و میگوید بنا بر افسانه های یونانی، اسکیت ها از جفتگیری هرکول با یک زن نیمه مار پدید آمدند. فومنکو منظور از نیمه مار را همان تصاویر تیتان هایی میداند که پاهایی شبیه دم مار دارند و به دست خدایان یونان سرکوب شدند. پای آنها مارگون است چون آنها سکاهای شلوارپوشند که شلوار را به اروپا معرفی کردند. اروپایی ها شلوار آنها را به اشتباه پوست پاهای آنها یافتند و فکر کردند از جنس پوست مار است که درمی آید. پس زن مارسان، زن سکایی یا آمازون است. هرکول به عنوان پدربزرگ سکاها یکی از اعمالش دزدیدن گله ی گاو "گوریون" هیولای سه سر است و همین داستان با یک روایت عامیانه درباره ی نام گرفتن ایتالیا مرتبط شده است. هرکول با گاوها بدرفتاری میکرد و همین باعث شد یکی از ورزاوهای جوان فرار کند و به دریا بزند. هرکول برای یافتن او تمام خشکی مقابل را جست و در همه جا احوال اونتاس یا ورزاوی جوان را گرفت. برای همین آنجا معروف به انتالیا و سپس ایتالیا شد یعنی سرزمین ورزاو جوان. فومنکو این داستان را به نفع ربط دادن هرکول به ایتالیای اسکیتی یا اتل تصرف کرده ولی جالب این که روایت کمی حاشیه ای تر او از گزارش مالاله درباره ی هرکول، اساس این داستانپردازی را حتی به نفع وجود تمدن هایی پیش از روسیه میچرخاند. روایت مالاله هرکول را مردی سه چهره در پوست شیر و با چماقی در دست که در گودال شیران زیست میکند و سه سیب طلایی در دست دارد توصیف میکند. سه چهره بودن هرکول، جانشینی او بر گوریون را نشان میدهد و این که او تمدنی جانشین تمدن دیگر است. شیرگون بودن هرکول نیز به سبب آن است که شیر به خاطر داشتن یال و زرد بودن رنگ پوستش، جانشین زمینی خورشید تابان محسوب میشود. پس شکار گاو توسط هرکول شیرپوش از گوریون یعنی این که او شیر یهودا یعنی تجسم شیرگون و خورشیدی یهوه است که جایگاه و اختیارات تمدن های عصر ثور یعنی زمانی که خورشید گاوچهره بود را تصرف میکند. این تمدن ها در آغاز تاریخ 6هزارساله ی زمین به روایت یهود ظهور کرده اند که تقریبا می افتد به آغاز عصر ثور.

این که اعتدال بهاری در حدود 2000 سال قبل از میلاد مسیح به برج حمل افتاده و از حدود 2000 سال قبل از آن تاریخ -یعنی در ابتدای تاریخ 6هزار ساله ی زمین به روایت یهود- در عصر ثور روی میداده است، اکتشاف ابرخس یا هیپارخوس تلقی شده که او را الگوی اصلی کیهانشناسی بطلمیوس در المجسطی شناخته اند. وی در حال حاضر به قرن دوم قبل از میلاد منسوب است. با این حال، مسئله میتواند پیچیده تر از اینها باشد. کتاب زندگینامه ی سزار الکسیوس اول کومننوس -فرمانروای بیزانس- که توسط پسرش آنا کومننوس نوشته شده، در قرن 17 یا 18 کشف شده است. در این کتاب، بسیاری از مسائل ستاره شناسی که امروزه بی هیچ شک و تردیدی به هیپارخوس نسبت داده میشوند ابتکارات دوران الکسی کومننوس خوانده شده اند. اعتبار این کشفیات به پای یک دانشور اهل اسکندریه ی مصر به نام "سیف" گذاشته شده، ولی در جاهای دیگری از کتاب، برجسته ترین فرد از جمع ستاره شناسان، رودستس یعنی رودسی خوانده شده است. این نکته ازآنجا جالب است که هیپارخوس که در نیقیه متولد شده، بخشی از عمر خود را در اسکندریه و بخشی دیگر را در رودس گذرانده است. فومنکو و نوسووسکی که سیف یا رودستس را همان هیپارخوس میدانند، در گفتارهای 12 - 1 تا 18 – 1 از کتاب "زودیاک نجومی واتیکان" بر اساس این گفته ی بطلمیوس در المجسطی که هیپارخوس حدود 265 سال قبل از زمان او محاسبه ای را انجام داده، زمان نگارش المجسطی را با اضافه کردن این سال ها به زمان الکسیوس اول در میانه ی قرن 11 میلادی، در حدود قرن 14 میلادی محاسبه کرده اند. به گفته ی المجسطی، فرمانروای معاصر بطلمیوس، آنتونینوس پیوس امپراطور روم بود. فومنکو ولی همنامی بطلمیوس به عنوان یک شهروند اسکندریه با عنوان حاکمان یونانی آن شهر که جانشینان اسکندر کبیر بودند را تصادفی ندانسته و بخشی از تناقضات المجسطی را ناشی از آن دانسته که "کلودیوس بطلمیوس" که کتاب عنوان او را بر خود دارد خود آنتونینوس پیوس شاه زمانه بوده که ستاره شناسان مختلف، گزارشات خود را زیر نام او متحد کرده اند و به همین دلیل است که در بعضی نگاره های قرون وسطایی، بطلمیوس ستاره شناس، تاج شاهی بر سر دارد. فومنکو دلیل خوبی برای جمع آوری این گزارشات توسط یک شاه سراغ دارد. یکی از نام های مسیحی آنتونینوس پیوس، "آنوتونین اوسفی" است که ممکن است نام اول، لاتینیزه شده ی نام اخیر باشد. فومنکو معتقد است اوسفی همان اوزبیوس یا اوزبیاه است که تاریخ یهودیان و نسبت آن با تاریخ جهان را جمع آوری و تنظیم کرده است و ازآنجا که "ب" به "و" و آن به "ق" تبدیل میشده نام صورت شاه فرم اوزبیوس، "حزقیاه" تلفظ دیگر اوزبیاه است. حزقیا نام یک شاه یهود است که به مانند آنتونینوس پیوس یک شاه درستکار توصیف شده است. اشعیای نبی، پیامبری خود را با معجزه در دربار او اثبات کرد بدین ترتیب که از شاه پرسید دوست دارد سایه ی خورشید ده گام به جلو برود یا ده گام به عقب؟ حزقیاه گفت: "ده گام به عقب". به معجزه ی اشعیا چنین شد. کمی بعد سفیران مروداخ بلدان شاه کلدانیان بابل، به سبب بیماری حزقیاه، به عیادت او آمدند و هدایایی تقدیمش کردند. در بین صحبت ها بابلیان گفتند که مطابق بررسی های نجومی ستاره شناسان آنان، به دلایل نامعلوم، موقعیت های خورشیدی به اندازه ی 15سال جابجا شده اند. حزقیاه این تغییرات را نتیجه ی اراده ی خودش دید و از شدت خوشحالی و برای ثبت این اعمال قدرت بر جریده ی تاریخ، دستور به جمع آوری تحقیقات نجومی کلدانیان و نواختن این ستاره شناسان کرد، چیزی که سبب شکایت و نگرانی اشعیا شد. فومنکو اضافه میکند که کلدانیان را در قرون وسطی با ستاره شناسان مصری تطبیق میکردند. در زمان ورود ارتش ناپلئون به قاهره، یکی از اماکن آنجا به "قلعه ی بابل" مشهور بود. قبل از آن، بعضی منابع مثل لوکاس برندیس آلمانی، اسکندریه ی مصر را با بابل تطبیق کرده و گاها از بابل شمالی تری در همسایگی کلده و هیرکانیه سخن گفته بوده اند. نکته ی جالب، حضور منابع کلدانی در رفرنس های المجسطی است که مجموعه ی آنها در اسکندریه به "نبو نصر" ستاره شناس معاصر حزقیاه منسوب بوده است. عمل عجیب دستکاری بطلمیوس در زمان اعتدالین از زمان نبونصر هم برای تبیین آرام تغییر در زمان به نفع معجزه ی حزقیاه صورت گرفته است. چون طوری دستکاری کرده که تغییر طی 10 مرحله (همان ده "گام" اشعیا) و طی 15 سال صورت بگیرد. فومنکو دلیل 15ساله بودن تغییر را نمیداند ولی سخن رفتن از مراحل 15ساله را مسبوق به سابقه میخواند. با این حال، باید با دید غیر ناسیونالیستی تری به تخریب تاریخ غرب توسط فومنکو نگاه کرد بطوریکه آن فقط به نفع تاریخ 1000ساله ی خزرهای روسیه –از قرن 11- نباشد. درواقع اگر به تغییر جایگاه خورشید به همان دیدی نگاه کنیم که ولیکوفسکی و پیروانش نگاه کرده اند و آن را با نظریه ی فومنکو ممزوج کنیم نه فقط تاریخ غرب بلکه حتی وابستگی ادعاییش به روسیه دچار شکست زمانی میشوند. از دید ولیکوفسکی عقب رفتن خورشید ازجمله در داستان یوشع، مقارن با تغییر محور زمین و نابودی بخش اعظم حیات وحش و مردم زمین در اثر بلای وارده است و فروریختن دیوارهای اریحا در اثر زمین لرزه در همان معجزه ی جا ماندن اریحایی ها از خورشید به نفع لشکر فرضی یوشع، فقط یک چشمبندی از این رخداد است. به عبارت دیگر، اگر مثل فومنکو بخواهیم زمان حزقیا و اشعیا را در قرن 14 تعیین کنیم باید از نابودی تمدن پیشین و رشد دنباله اش در تمدن های باقیمانده در آن قرن سخن بگوییم که در این صورت شاید حتی وجود یک امپراطوری قبلی نیز اصلا برای تاریخ نیاز نباشد. پس باید از این تعجب کنیم که چرا اعقاب یهودی های خزری روسیه در اروپای غربی موقع نوشتن انجیل، برعکس داستان یوشع، اینجا حتی از بروز فاجعه نیز سخن نگفته اند درحالیکه تغییر جایگاه ستارگان در آسمان به اندازه ی 15 سال، حتما با تغییر محور زمین و بروز فاجعه همراه میشده است. خیلی ساده. برای این که بشود تاریخ را آنقدر کش داد که از عصر ثور شروع شود بی آن که نیاز افتد از طول عمر عصر حمل یا حوت کاسته شود. آری. تاریخ همینقدر خرافی است و آنقدر خرافات دارد که بتواند چندین جنگ جهانی برای ورزاوکشی از ملل جهان به دست هم را تغذیه کند. شاید علت این که از این اتفاقات کم می افتد به خاطر آن است که مردم در بیشتر امور زندگیشان به چیزی بیش از فلسفه برای عمل کردن نیاز دارند.

آبروریزی توئیتری در امریکا و تداوم خوشبینی های نجومی درباره ی عاقبت دنیا

نویسنده: پویا جفاکش

شاید شما هم در خبرها دیده باشید که به دنبال تقاضای ایلان ماسک درخصوص مشخص شدن آمار فیک های توئیتر، معلوم شد که از 22میلون فالوور جو بایدن رئیس جمهور امریکا، بیش از 49درصد آنها فیکند و طرفداران ترامپ شروع به عربده کشی کردند که «دیدید. نگفتیم این متقلب است. در توئیتر تقلب میکند. چه رسد به انتخابات.» و البته کمی بعدش معلوم شد بیش از 42 درصد فالوورهای دونالد ترامپ در توئیتر هم فیکند. آبروریزی ها در امریکا روز به روز بیشتر میشود همچنین در توابعش، مثلا فرانسه که در انتخابات اخیرش 25درصد واجدین رای شرکت کردند و ازقضا از این تعداد هم اکثرا برای این رای داده بودند که مکرون بالا بیاید فقط برای این که رقیب شبه نازیش ماری لوپن برنده ی انتخابات نشود. با این حال، خوشبین ها فکر میکنند همه ی اینها نویدهای جهانی بهتر است و این که امریکا هیچ وقت قرار نبود نقطه ی آخر سفر انسان باشد. مطالبی در تایید این ادعا هست. ازجمله این که از نام های قدیم واشنگتن دی سی –پایتخت امریکا- "رم" و "مریلند" (یعنی سرزمین مریم) بوده اند و یک شاخه از رودخانه ی پوتوماک نیز به نام رودخانه ی معروف "رم" ایتالیا "تیبر" نامیده میشد. از همه جالب تر این که دی سی درست مثل رم، هفت تپه داشت و ژزوئیت ها از اول، آن را به عنوان رم جدید در نظر گرفته بودند. رم شاید برای عوام، دارای یک تعریف مسیحی بوده است اما تمپلارهایی که با ژزوئیت ها همکاری میکردند و فراماسونری انگلستان را در جهت برکشیدن رهبری امریکا بر جهان غرب در دست داشتند، پیرو کاتارهایی بودند که به دست کلیسای رم نابود شده بودند و کاتارها رم را قلمرو آنتی کریست و هفت تپه اش را هفت سر اژدهای آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا میخواندند. یادمان باشد یکی از بزرگترین دلایل سرخوردگی از کلیسای رم، دستور به جنگ صلیبی بزرگ علیه کاتارها درون اروپا و علیه نامسلمانان در شرق بوده است. برخی معتقدند که تمپلاریسم به دو شق تقسیم میشود: شق اول، همان شوالیه هایی هستند که برای حفظ تجارت از دستبرد راهزنان بانکداری را اختراع کردند و شق دوم پس از آن پدید می آید که گروه هایی از اینان در اثر تجارت با شرق، خواستار فراروی از حد و حدود تجارت با کفار میشوند. این مستلزم آن بوده که گروه هایی از اینان حداقل به ظاهر در فکر توبه کردن بیفتند و ایمان خود را از نو سازمان دهند تا وجدان های عذابناک از شرکت در جنگ صلیبی به آنها بپیوندند و آنها را راست پندارند. طبیعتا فرقه ی فرانسیسکن بستر خوبی برای چنین توبه ای بود. چون سنت فرانسیس آسیزی بانی این فرقه نیز گناهکاری توبه کرده بود. اینجاست که قضیه کمی پیچیده میشود. چون نوشته اند که فرانسیسکن ها در تفتیش عقاید کاتارها از فرقه ی مافوق خود یعنی دومینیکن تبعیت کرده بودند. اما از سوی دیگر در فصل23 کتاب "ژزوئیت ها" (جیمی لارا: 1999) به یک اتحاد ژزوئیت-فرانسیسکن در اندلس قرن16 برمیخوریم و در کتاب ویلیام اف.مان به نام "فرقه های تمپلار در امریکای شمالی" راهبان فرانسیسکن و ژزوئیت را در ردیف تمپلارهای رازور امریکای شمالی می یابیم. اگرچه برخی به روی دادن جنگ صلیبی در قرن 13ز و مقارن تولد فرانسیس آسیزی بدبینند، ولی اتفاقا اگر چنین جنگ هایی جدیدتر و سنت فرانسیس تمثیلی از یک واکنش انسانی به آنها در دوره های متاخر –مثلا در جنگ های استعماری- بوده باشد آن وقت اتفاقا مطلب به روز تر و نظر به سرعت رویدادهای انسانی، تغییر رفتارهای آدمی در سیصد سال گذشته امیدوارانه تر بررسی خواهد شد.

دکتر لیزا پاول استرتفیلد معتقد است مسیری که به شکل گیری امریکا تا وضعیت کنونی انجامیده، یک مسیر سه مرحله ای بوده که در مرحله ی آخر آن، مسیحیت سنتی از جلو راه تجارت کنار میرود تا سکس و پول، چهره ی واقعی خود را به مردم نشان دهند و همه باور کنند که آنها با احساس عدم اعمال کنترل بر خود، به چه نیروهای مخربی منجر میشوند. تجسم خدای مسیحیت، شیر یهودا بود که توسط خاندان داوود برجسته شد. اما این خاندان، سمبل های کهن را خود اختراع نکرده اند و صرفا آنها را به استخدام خود درآورده اند. بنابراین شیر یهودا خدای کهن است با همان بیرحمی و استبداد شیر، و هیچ ابایی ندارد از این که برای بدنام کردن امریکایی ها، جهنم های جنگی افغانستان و عراق را به پا کند. او اجازه میدهد انسانیت رشد کند و انسان هرچه دارد رو کند. پس درحالیکه بهشت نورانیش زیر تمثال شیر تابستان یعنی صورت فلکی اسد قرار دارد، در مقابل خود، زمستان به نمایندگی صورت فلکی انسانی اکواریوس یا آبریز را قرار میدهد. انسان دوجنسه ی این صورت فلکی، هم میتواند به یک مرد بزرگسال تجزیه شود و هم یک زن. اما شیر یهودا اجازه میدهد تا او آنقدر مردانگی خود را بیرون بریزد تا به زنی تبدیل شود. آنگاه شیر تابستان، آبریز زمستان را عروس خود میکند. استرتفیلد میگوید این اتفاق قبلا هم افتاده است. عیشتار بین النهرینی، قبل از این که یک الهه باشد، جنبه ی زنانه ی تموز موسوم به "عنان" (اینانا) بود که با مرگ مردانگی تموز و سفر او به دوزخ آزاد شد. دوزخ روانی کنونی انسانیت نیز تکرار این چرخه است: زن شدن کالبد انسانیت برای به دنیا آوردن فرزند آینده ی شیر خدا به عنوان روح انسان آینده.:

“the hierosgamos: a theology for the twenty-first century”: lisa paul streitfeld: critical triology: v1: codex
استرتفیلد تصور میکند این راه به لحاظ انسانی نیز تاییدشده است و بروز نگاره های انسان دوجنسه در نقاشی های رنسانس، یکی از تحولات مثبت روح انسان پس از جنگ های صلیبی بوده که داشته به سمت آینده قدم برمی داشته است. شاید ما مسلمان ها با این ستایش از طرفداران کیمیاگری و جادوگری موافق نباشیم. ولی آیا حس نمیکنید صحبت های استرتفیلد خیلی به نفع خدای خشن اسلام که همه چیز جهان به خواست او است، تمام میشود؟

بیراهه ی دوراهی فقه و تاریخ

نویسنده: پویا جفاکش

 

پدرم وقتی که دانش آموز بود، هر روز کله ی سحر، از روستای کنفگوراب کنونی تا شهر آستانه ی اشرفیه را پیاده می آمد تا در مدرسه ی بوعلی سینا در کوچه ی برق فعلی، تلمذ کند: راهی طولانی که امروزه امکان ندارد کسی فکر طی آن بدون اتومبیل را به ذهن بیاورد. آن زمان، راه کاملا شوسه و غیر آسفالت بود و گاهی به سبب بارش های شدید، چنان گلی و صعب العبور میشد که وقتی روستاییان دیر به مدرسه میرسیدند، ناظم به جای دعوا کردنشان بر آنها دل میسوزاند و میفرستادشان کنار بخاری نفتی مدرسه که گرم شوند. بعضی از ساعات کلاس در صبح بود و بعضی در بعد از ظهر. ازاینرو پدرم و بقیه ی روستایی زاده ها باید ناهار را در شهر میخوردند. پدرم به همراه جمعی از دوستانش، هر روز برای صرف ناهار، به یک مغازه ی نان و باقلایی در کنار نانوایی اوستا گل آقا در خیابان وادیه میرفتند و بعد از خوردن نان و باقلا، به یک نانوایی بربری در همان نزدیکی که صاحبش برادر صاحب نانوایی بربری فعلی همان خیابان است میرفتند چون او به آنها اجازه ی ماندن میداد. آن شخص اولین مغازه دار صاحب تلویزیون در آن خطه بود و بارها دیده میشد که کسانی پشت شیشه ی مغازه اش جمع میشدند و با حسرت تلویزیون نگاه میکردند. تلویزیون او گهگاه حتی باکو را نیز میگرفت اما برفکی و نامعلوم. یک روز و در زمانی که پدرم کلاس 12 بود او و دوستانش در فاصله ی بین کلاس های صبح و بعد از ظهر، گذرشان به منطقه ی جنب حشمترود افتاد که در آن زمان یک منطقه ی کاملا روستایی بود. آنها با چشم خود دیدند که عده ای جمع شده بودند و جسد دکتر محمد معین را در محل مقبره ی کنونیش دفن میکنند. ولی اصلا برایشان مهم نبود و سریع از آن محل عبور میکردند. پدرم وقتی این را تعریف میکرد، گفت: «اصلا باورم نمیشود که امروز وقتی شخص صاحب نامی فوت میکند این همه برای جوان ها مهم است و خیلی ها هر سال سر قبر بعضی ها سالروز میگیرند. این چیزها برای بیشتر مردم زمان ما مهم نبود. ما فقط به گذران زندگی به هر زحمتی که بود فکر میکردیم. اصلا نمیدانستیم که دکتر معین کیست که بدانیم دایره المعارف مینوشت و تحقیق تاریخ میکرد و تازه اگر میدانستیم هم نمیفهمیدیم ارزش این کارها به چه میتواند باشد.»

این را گفتم که بگویم که هنوز هم کسانی هستند که دلشان برای آن ایام بی اطلاعی محض عصری که خودشان به آن «ستم شاهی» میگویند تنگ شده است. چه کسانی؟ خب معلوم است، همان کسانی که به آن عصر خاتمه دادند. همین سال پیش، در مجله ی سیاستنامه –شماره ی 18: شهریور 1400- حجت الاسلام رسول جعفریان مقاله ای نوشت به نام «درد مزمن ناامنی حقوقی: تمدن اسلامی با فقه ساخته میشود یا با تاریخ؟» و در آن حسرت میخورد برای عصر صفوی که پادشاهش طهماسب اول فهمید کشور را باید فقیهان اداره کنند و بدین منظور، از جبل عامل لبنان، فقیه وارد کرد و یکی از این فقیهان جبل عاملی، به نام محقق کرکی، قصاصی ها و داستان پردازی ها و فولکلور بومی را نابود کرد چون میدانست این داستان ها و باورهای شبه تاریخی حول آنها به درد نمیخورند و مملکت نه به تاریخ و داستان بلکه به فقه نیاز دارد. اما بعد از سقوط صفویه به دست افغان ها نادرشاه برای این که خرج سپاهش در بیرون کردن افغان ها را تامین کند تمام دارایی ها و وقفیات و ثروت های روحانیون شیعی را از چنگشان درآورد و نتیجه این شد که مدارس روحانیت دیگر خرج تامین زندگی طلاب را نداشتند و فقه در ایران سقوط کرد. (ص 1-270) جعفریان معتقد است که شیعه از اول به تاریخ اهمیت نمیداده چون اولا قصه پردازی یک چیزی است که از دیرهای مسیحیان بیرون تراویده و بسته به حب و بغض ها احادیث را پدید آورده و به بدنه ی تاریخ اسلام تبدیل کرده (ص265) و ثانیا همین تاریخ اسلام را هم «مخالفان ما» نوشته اند (ص267) و تاریخ زندگی پیامبر و ائمه فقط در این حد معتبر است که فقیه از داخل داستان های اعمال پیامبر و ائمه، فقه بیرون بکشد و بفهمد در موقع لزوم چه کند. اما کتاب "شهید جاوید" و سخنرانی های شریعتی که یک درس آموخته ی غرب و جامعه شناس و ازاینرو متوجه به تاریخ بود، در اواخر دوره ی شاه، تاریخی گری را در ایران رواج دادند و انتظاراتی را پدید آوردند که ظهور سریال های تاریخی ائمه با سریال امام علی، نتیجه ی انتظارات پدید آمده از آن بود. (ص5-263 و 269) ازآنجا هم که فضا مارکسیستی بود، انتظار تاریخی مزبور هم حول مارکسیست کردن ائمه و صحابه و بازگشت به نهج البلاغه بود درحالیکه نهج البلاغه را که سید رضی نوشته، نمیتوان مبنای فقهی کرد و این شد که مالدار بودن روحانیون و سرمایه داران نشان دشمنی آنها با اسلام تلقی شد. (ص3-271 و 276) در نهج البلاغه «امیرالمومنین میفرماید که من ثروت انباشته ای ندیدم الا آن که در کنارش حقی ضایع شده» و «در قرآن هم از این تعبیرات کلی هست که مثلا "اگر خداوند رزقش را بر بندگانش بسط دهد باغی میشوند"» و ازاینجاها نتیجه گیری میشد «هر کس پول دارد پس دزد است» و «هرکس ثروتمند است اهل بغی است و اهل بغی را باید کشت و مالشان را گرفت.» (ص274) خلاصه آقای جعفریان از ما میخواهد تاریخ را ول کنیم و به مملکت فقهی صفویان نابودگر تاریخ بازگردیم. دلیل این خواهش هم مشخص است بخصوص وقتی از یک مجله ی مدافع نئولیبرالیسم بیان میشود. روحانیون در کشور روی شعارهای کمونیستی انقلاب کرده بودند تا کمونیسم را نابود کنند و به سرمایه داری تولیدگر فساد اقتصادی گسترده ی فعلی، توجیه شرعی ببندند ولی تمام شعارهای کمونیستیشان را به جای زنده یادان مارکس و انگلس، از قول علی نهج البلاغه و حسین عاشورا بیان کردند و وقتی خلاف آنچه میگفتند رفتند جوانان –ازجمله طلاب حوزه ها- برای اولین بار سوالشان شد که ائمه ی اینها بلاخره کدام وریند؟ اگر الآن زنده بودند تاریخ طبری را قبول میکردند یا اصول کافی را یا نهج البلاغه را یا خدای نکرده بحارالانوار را؟ این بود که رفتند ببینند این تاریخ اسلام چیست و چه میگوید؟ ولی ازآنجایی که تحقیق و منابعشان محدود بود و نادقیق، همه ی کاسه و کوزه ها را به جای روحانیون، روی سر پیامبر و ائمه ی فرضی متون روحانیون شکستند و در انواع و اقسام فسادها و جنایت ها از همان پیامبر و ائمه ی فرضی متون متناقض اسلامی تقلید کردند. این یک حقیقت است ولی بقیه ی حرف حقیقت نیست. فقه راه نجات از تاریخ نیست بلکه علت مراجعه به آن است. فقها مورد سوالی قرار گرفته اند که نمیدانم چرا خودشان این را از خودشان نپرسیده اند. سوال این است: چرا باید پیامبر و ائمه مرجع باشند و تاریخ فقط داستان های مرجعیت آنها را معتبر بداند وقتی معلوم نیست علت مرجعیت آنها چیست؟ آیا واقعا آدم های خوبی بوده اند یا نه؟ آقای جعفریان میگوید تاریخ اسلام را «مخالفان ما» نوشته اند. چرا آدم باید از تاریخی اعتبار بگیرد که دشمنانش نوشته اند وقتی تنها دلیل دوام صد و اندی ساله ی اعتبارش بین مردم این بوده که مردم نمیدانسته اند تاریخ معتبر کننده ی شخص مزبور را دشمنان آن شخص نوشته اند. (احتمالا ازجمله همان دشمنانی که فقط در سرمایه دار بودن با فرد مزبور شریکند و او را فقط مقدس کرده بودند و جلو فرستاده بودند تا برایشان کمونیسم سرکوب کند.) طبیعتا مردم حتی اگر زیاد هم بر روی این مسئله فکر نکنند، حداقل این را میدانند که بازگو کردن این تاریخ تهوع آور –ولو غیر واقعی- به ضرر کیست. پس این سوال پیش می آید که چطور در مملکتی که در آن تنها کسانی که "عالم" یعنی دانشمند خوانده شده اند، قشر فقیهانند هیچ کدام از طلاب فقه متوجه این مسئله نشده و با آن یقه ی استادان خود را نگرفته باشند؟ پاسخ این است: البته که گرفته اند و پاسخی هم که شنیده اند، همان پاسخ آقای جعفریان است: فقه نه برای بازگویی تاریخ بلکه برای تمدنسازی است و تنها دشمنان آن، مهدورالدمانی مثل کسرویند که چون دشمن ملت ایران بودند و این کشف بزرگ صفویان را مانع سعادت ایرانیان میدانسته اند به تخریب صفویه و تشیع با هم پرداخته اند. این پاسخ طبیعتا در زمانی که دانش آموختگان غرب با تنها دانش آموختگان دیگر یعنی طلاب در صف مشترکی علیه بیعدالتی قرار میگرفتند رنگی از خود به همگان میزد و انقلاب را تحت الشعاع خود میگرفت نه به این خاطر که درست بود بلکه به این خاطر که از همه رفع مسئولیت میکرد و بار تمامی بی مسئولیتی ها را به دوش تنها مسئولان اسمی تمدن یعنی فقیهان می انداخت. چند وقت پیش مهندسی را دیدم اهل روستای نوبیجار. میگفت «در زمان شاه باید پای پیاده مسیری طولانی را در گل و چل تا لاهیجان طی میکردیم و وقتی به کمربندی سابق در خیابان مولانای کنونی میرسیدیم، به نهر آبی میرسیدیم که لوله ی فاضلاب شهر به آن میریخت و آبش چنان گرم بود که همه پاهایمان را توی آن میکردیم تا گرم شویم و حتی نمیدانستیم این فاضلاب مستراح است چون آب نهر علیرغم ریختن فاضلاب به آن زلال بود. علت هم این بود که جمعیت شهر کم بود. اما الآن به دلیل زیادی جمعیت، تمامی منابع آبی آن روستاها به فاضلابی متعفن و گندیده تبدیل شده و کسی هم کاری نمیکند چون نمیدانند باید چه کار کنند.» این مشکلی نیست که فقها بخواهند آن را حل کنند و کار تکنوکرات ها است. اتفاقا الان دار و دسته های فکری وابسته به فقها هم میگویند ما به تکنوکرات های غیر ایدئولوژیک نیاز داریم. اما همه چسبیده اند به همان شعار تمدن سازی با فقه و این که همه ی مشکلات این مملکت «زیر سر آخوندها است.» بعضی مشکلات در این مملکت اینقدر ریشه ایند که برای رفعشان، لازم است بیش از این که فقها دست از سر مردم بردارند، اول مردم دست از سر فقها بردارند.

 

درباره ی فیلم سینمایی "قاتل اهلی"

نویسنده: پویا جفاکش

 

اخیرا فرصتی پیش آمد تا فیلم "قاتل اهلی" (مسعود کیمیایی:1395ش) را ببینم.نمیدانم چرا از این فیلم خوشم آمد؟شاید چون اینقدر بر ضد آن صحبت شده بود که انتظار کار بی ارزشی را داشتم،بخصوص که کلا رابطه ی خوبی با فیلمهای کیمیایی ندارم؛ شاید به همین دلیل خودم را برای یک افتضاح آماده کرده بودم که البته افتضاح نبود.البته قبول دارم کار ضعیفی است و اعتراف میکنم که صحنه های خوانندگی اعتراضی بهمن (پولاد کیمیایی) در وسط داستان، واقعا روی اعصاب بودند.ولی به هرحال داستان خوبی داشت.منتقدان اگر منصف بودند حداقل باید به بدنه ی داستان فیلم امتیاز میدادند.ما در این فیلم، پرویز پرستویی را در قالب مردی مذهبی و لات مسلک میبینیم که با مافیای اقتصادی قدرتمندی به نام "پیسارو" درافتاده و این درافتادن در نهایت به قیمت جانش تمام میشود.کلمه ی پیسارو در درجه ی اول، آدم را به یاد چیزی قدیمی که پوسیده است می اندازد.اما پشتش نام "[فرانچسکو] پیزارو" استعمارگر اسپانیایی و فاتح امپراطوری اینکا در امریکای جنوبیی قرار دارد که به طمع طلا،انبوهی از سرخپوستان پرو را به کشتن داد.پیسارو چیزی قدیمی است که از سوی استعمار جدید تحمیل شده است.

در اینجا روی سخنم با منتقدینی که از پیساروها دستور میگیرند و رسانه هایی که از جنس رضا رشیدپور داخل فیلم هستند نیست.فقط با آنهایی کار دارم که واقعا و از ته دل، شخصیت اصلی فیلم –این حاج آقای آت و لات- را درک نمیکنند و انتقادشان به فیلم از این جهت است.توصیه میکنم کمی بیشتر با مردم و حداقل با قشر مذهبی حشرونشر کنید؛ آن وقت این آدمها را میبینید.برخلاف تصور شما پرویز پرستویی بد بازی نکرده است.من وقتی اشکهای پدرم بر مرگ قهرمان فیلم را دیدم متوجه شدم این شخصیت واقعا قابل درک است.آری او لمپن است خصوصیتی که احتمالا پیش از قرار گرفتن در هسته ی قدرت در خود داشته است.اما اگر صدایش را بلند میکند،اگر با نیش و کنایه حرف میزند،فقط برای فرار از ترس خود و ضدحمله علیه تمام حملات احتمالی از سوی مردم –حتی آنهایی که با او سر جنگ ندارند- است؛ترس از چه چیزی؟ ترس از تنهایی.این آدم تنها است.آیا تنهایی او را در صحنه ای که روی زمین کنار سفره نشسته و روح همسرش را میبیند،درک نمیکنید؟دخترش را ببینید:سروشکلش اصلا شبیه یک زن مومن نیست،حتی او هم عقاید پدرش را قبول ندارد و حالا هم با یک خواننده ی پاپ متضاد با سلیقه ی پدرش نامزد شده است.پسرخوانده های سروش را ببینید که چطور به او خیانت میکنند.او مومن است اما مومن از سر ترس؛همانطور که به حاج آقا نوربهشتی میگوید تنها چیزی که میخواهد سایه ی یک درخت در بهشت است.ترس از تنهایی او را به سمت خدا کشیده و حالا میخواهد پیسارو را که عامل تنهایی خود تشخیص داده سر به نیست کند.پیسارو همان چیزی است که آدمها را از هم دور کرده است.اما عجیب این که تنها کسی که سروش در حلقه ی قدرت به او اعتماد دارد یعنی حاج آقا نوربهشتی (پرویز پورحسینی) یا همان "قاتل اهلی" جور دیگری فکر میکند.

حاج آقا نوربهشتی آدم بدی نیست.او در کنج خانه اش به دور از ریا قرآن میخواند و عبادت میکند؛و حتی زمینه ی آشتی سروش و پسرخوانده اش را در آخرین شب زندگی هردویشان فراهم میکند.آخرین صحنه ی فیلم،غم او از مرگ سروش است.اما چرا این آدم مومن مهربان در حلقه ی قدرت قرار گرفته است؟چه چیزی این آدم را به پیسارو وصل میکند؟او هیچ وجه اشتراکی با عوامل آشکار پیسارو چون زاهدی و رشیدپور ندارد ولی با آنهایی که ما نمیبینیم چطور؟منظورم آنهایی است که فرصت طلبان فاسد پیسارو را برای هدفی بزرگتر اجیر کرده اند.

وجه اشتراک نوربهشتی و دستهای پنهان استعمار،نوعی عرفان است: عرفانی که زبان همه ی ادیان بزرگ است و منشا آن به حدود هزارسال قبل در کشور چین برمیگردد.این مکتب از ترکیب کنفسیوسیزم،تائوئیسم و بودیسم ذن به وجود آمده و غربیها به آن عنوان نوکنفسیوسی میدهند.نوکنفسیوسی ها مدعی بودند که زنده کننده ی تعالیم سری باستانی هستند که از فرزانگان باستان به کنفسیوس (کونگ فوتزو) و از کنفسیوس به منسیوس (منگ تزو) رسیده و پس از منسیوس رهروی نیافته است.بنا به عقیده ی آنها دوران طلایی تاریخ چین به پایان رسیده و پس از این جهان،پیوسته راه زوال را خواهد پیمود.نجات مردم از جهل،دیگر وظیفه ی فرزانه ی راستین نیست و او تنها در شرایط فعلی باید سعی کند که خودش را در جامعه ی فاسد،سالم نگه دارد و از انحراف مصون دارد.این اندیشه از طریق جاده ی ابریشم به آسیای مرکزی پای نهاد و در آنجا به صورت تعالیم غزالی (یا منتسب به غزالی) خود را نشان داد و سپس توسط مکتب مرموز قادریه و در ترکیب با تعالیم اخوان الصفا به صورت اندیشه های رز-صلیبی به اروپا پای نهاد و در آنجا زمینه ساز فراماسونری و دیگر انجمنهای مخفی گردید.اما شرایط اولیه ی پیدایش آن محصول بحران تمدن چینی است که به احتمال زیاد،چیزی شبیه آن در قلمروهای غربی هم پیشامد کرده بود و بی ارتباط با تغییرات آب و هوایی نفسگیر جهان در آن سالها نیست.

اندیشه ی نوکنفسیوسی آخرین راه نجات تعالیم فرزانه ی اول (کنفسیوس) از تباه شدن توسط مکاتب جادویی بودا و تائو بود که سرانجام پس از مرگ امپراطور کانگ شی (آخرین حامی کنفسیوسیزم) در قرن 17، چین را که اسیر فشار استعمار و فساد حاکمان بربر منچو شده بود درنوردیدند و جامعه را به لاابالی گری و تباهی وانهادند.جالب این که قرن 17 دقیقا همان قرنی است که ژزوئیتهای مسیحی برای تبلیغ دین مسیح به چین پا گذاشتند.آنها میراث دوگانه ای از خود به جای گذاشتند:از سویی کنفسیوس یکتاپرست و حامی خانواده را تبلیغ کردند تا زمینه ساز پذیرش مسیحیت شود ولی از سوی دیگر،این موضوع چندان خود را در حضور قدرتمند این عده در دربار منچو نشان نداد.توضیح این که اعتقاد شدید منچوها به طالعبینی باعث شد تا ژزوئیتها که به اختراعات جدید ستاره شناسی در غرب مسلط بودند جای ستاره شناسان مسلمان را در دربار منچو بگیرند.پس از این اتفاق،نفوذ اینان که به ظاهر به شدت به تمدن چینی وفادار بودند حتی تا بایگانی دربار کشیده شد چنانکه برخی چون "یووه تاپر" در فصل چین از کتاب "تاریخ دروغین اروپا" آنها را متهم میکنند که تاریخ و ادبیات چین را به نفع مقاصد خود دستخوش تحریف کرده اند.با اینحال میبینیم که دربار منچو تا به انتها پیرو بودیسم است.به نظر من نتیجه ی این تناقض این بوده که فرهنگ چین در خرافات بودایی-تائویی خلاصه و یکسره باطل شود تا بعد،کنفسیوس غربی نمای ژزوئیتها در قالب مائوئیسم تیشه به ریشه ی کل تاریخ چین ازجمله خود کنفسیوس بزند و تمدنی عظیم که میتوانست رقیبی جدی برای تمدن غربی شود،ریشه کن و کاملا غربی شود.آیا حالا نوبت به ما رسیده است؟اگر چنین است این منافع استعمار است نه منافع نوربهشتی ها.پس نوربهشتی ها به چه چیز دلخوشند؟در بخشی از تراوشات نوکنفسیوسی موجود در عرفان اسلامی،پاسخ را می یابیم:

در دفتر اول مثنوی مولوی،داستان یک پادشاه یهودی آمده که بتی برپا کرد و مسیحیان را مجبور کرد تا یا آن بت را بپرستند و یا در آتش انداخته شوند.اما نوزادی که از آغوش مادر به درآورده شده در آتش انداخته شده بود از درون آتش سخن گفت و مردم را به جهیدن درون آتش فراخواند طوری که همه ی مردم به اشتیاق به درون آتش جهیدند و یهودی احساس حقارت کرد.به نظر میرسد این ابیات توسعه یافته ی داستانی اصیل مرتبط با به سخن درآمدن مسیح نوزاد باشند که در ترکیب با افسانه ی قربانی کردن یهودیان،کودکانشان را در آتش بت مولخ(ملوخ:خدای کنعانی) قرار گرفته است.پس هسته ی آن را میتوان این ابیات دانست:

یک زنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود

طفل ازو بستد و در آتش در فکند

زن بترسید و دل از ایمان بکند

خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل انی لم امت

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم

چشم‌بندست آتش از بهر حجیب

رحمتست این سر برآورده ز جیب

اندر آ مادر ببین برهان حق

تا ببینی عشرت خاصان حق

اندر آ و آب بین آتش‌مثال

از جهانی کآتش است آبش مثال

اندر آ اسرار ابراهیم  بین

کو در آتش یافت سرو و یاسمین...

 

در این داستان،مادر، جسم ما است و طفل،روح خدایی ما که از رحم مادر متولد میشود ولی در همان ابتدا با شدائد زندگی یا همان آتش مشکلات که یهودی (مردمان شیطانصفت) ایجاد میکنند روبرو میشود.مادر وقتی بچه را در آتش میبیند میخواهد به بت (اربابان دروغین یعنی تمناهای مادی مثل خانه،ماشین،زمین،مورد توجه قرارگرفتن توسط انسانهای ناباب، خودکشی و...) سجده کند و تسلیم این خواسته ها شود ولی نوزاد او را به پذیرش این آتش دعوت میکند.یعنی تحمل زندگی فلاکتبار را به عبادتی شجاعانه تعبیر میکند که نتیجه اش گلستان بهشت است.حتما میدانید که بیشتر مردم این شجاعت را ندارند و نمیخواهند صدای نوزاد را حتی بشوند.اکثر مردم بت را به خدا ترجیح خواهند داد و دین تباه خواهد شد ولی این زمینه ساز دینداری واقعی و متضاد با دینداری خودخواهانه ی امثال سروش خواهد بود.این تفکر را میتوان در این رباعی در دیوان شمس مولانا پیدا کرد:

تامدرسه و مناره ویران نشود

احوال قلندری به سامان نشود

تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود

یک بنده ی حق به حق مسلمان نشود

 

در اینجا معلوم میشود که پیسارو، حاج آقا نوربهشتی و پدر روشنفکر بهمن، بر سر این که دوره، دوره ی بهمن ها است با هم توافق دارند و فقط سروش است که نمیتواند با این زمانه هماهنگ شود.صحنه ی آخری که سروش را در تنهاییش در مسجد در حال تفکر میبینیم واقعا غم انگیز است:آدمی است که دیگر نمیداند به کجا باید برود؛خودش را به خدا میسپارد و خدا هم همان شب او را به واسطه ی عوامل پیسارو، از این دنیای آتشین نجات میدهد.شاید از دید فیلمساز،دوران حاج آقا سروش ها تمام شده است. اما آیا نوربهشتی که صحنه ی پایانی فیلم، متمرکز بر چهره ی غمگین او است، واقعا نوربهشت را به این دنیا خواهد تاباند؟!

قاتل اهلی

یهودیان نوزادی را به پای بت ملوخ،قربانی آتش میکنند.

"کانگ یووی": دانشمند کنفسیوسی که در واپسین سالهای امپراطوری چین، مدل اصلاحی خوبی را با ترکیب سنتهای چینی و دستاوردهای غربی برای امپراطوری پیش میبرد اما ستمگران و جاهلان این آخرین فرصت نجات سلسله ی منچو را با سرکوب اصلاحات از بین بردند و بدین ترتیب با سقوط امپراطوری در سال 1911، عصر کلاسیک تاریخ چین برای همیشه به پایان رسید.کانگ یووی که پس از شکست اصلاحات از چین گریخته بود هرگز حاضر به همکاری با انقلابیون نشد.

 

مطالب مرتبط:

 آیا روسیه و چین دوستان ایران هستند؟ 

 آغاز و پایان عصر نوین (قسمت سوم)

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

نویسنده: پویا جفاکش

 

 موندوس: خدای مسیحیت

گفتیم که اسپاردا خدای یهودیان، درحالیکه موندوس خدای منداییان (و کلدانیان) است که به ترتیب یهوه و بعل نامیده میشوند.ازجمله نواحی حضور مندایی ها، کرانه های رود اردن در ادوم بود.پس از غلبه ی نبطی ها بر ادوم،  گروهی از اشراف شکست خورده ی ادومی، یهودیه را در شمال فتح کردند و سلسله ی هرودها را در آنجا بنیان نهادند که مشهورترینشان هرود کبیر خود به ظاهر به دین یهود درآمد.نظریه های توطئه ی یهود، بر آنند که هرودها، شمعون مغ (از یهودیان گنوسی) را اجیر کردند که مسیحیت را به مثابه ی مدلی جدید از یهودیت در ترکیب با کیش بعل پدید آورد که یسوع یا عیسی خدای آن، همان عیصو جد بزرگ ادومی ها بود.هرودها همچنین با شاهان حمص در سوریه خویشی داشتند.این شاهان،پیرو کیش"الجبل" –در تلفظ رومی: الاگابالوس – به معنی خدای کوهستان بودند که اساسا همان "ذو شری" (به معنی صاحب کوهستان) خدای اعظم ادوم در دوره ی نبطی ها بوده است.ذوشری احتمالا لقبی برای هبل (از تلفظ های کنعانی بعل) ایزد مطرح اعراب است.کنستانتین امپراطور روم که مسیحیت را بر روم حاکم کرد نسب به کاهنان الاگابالوس در حمص میبرد از این رو کشیشها تولد مسیح را در روز تولد ایزد الگاابالوس یعنی 25دسامبر عنوان کردند که امروز به نام کریسمس جشن گرفته میشود.البته در روم دوره ی شرک، الاگابالوس بیشتر با نامهای "سول اینویکتوس" (خورشید پیروز) و آپولو (تلفظ سلوکی ها برای هبل) خوانده میشد و لفظ الاگابالوس بیشتر درباره ی امپراطور مارکوس اورلیوس آنتونینوس به کار میرفت که خود را تجسد این ایزد میخواند و در 18سالگی پس از 4سال سلطنت، به دست گارد امپراطوری ترور شد.

با این توضیحات، معلوم میشود که مسیحیت، خود پیروی از موندوس است اگرچه ادعای پرستش اسپاردا را دارد؛ همینطور اسلام که نه تنها عیسی مسیح (پیامبر مسیحیان) و یحیی (پیامبر منداییان) را مردانی مقدس میداند بلکه منداییان را اهل کتاب میخواند و حتی در کتاب مقدسش قرآن آمده است: «الله نور السماوات والرض: خدا نور آسمانها و زمین است» (که مندا یا نور همان "رب حی" خدای منداییان و بنابراین همان موندوس است).سیویور یا منجی،هیولایی که گروه هالینس(تقدس) یعنی روحانیون علم میکنند تا با بدی هایی که خود بدانها دامن زده اند بجنگد چه کسی جز مهدی یا عیسی میتواند باشد؟نرو پسر ویرژیل و قهرمان بعدی فیلم همنام امپراطور دیوانه و دشمن مشهور مسیحیت یعنی نرون nero است که عدد ابجد نامش 666 عدد ضدمسیح در مکاشفه ی یوحنا است.

البته جهانبینی بازی کاملا یهودی نیست: مطرح شدن خدای رقیب یهوه یعنی بعل (موندوس) به عنوان شیطان، موضوعی تقریبا مسیحی فهمیده میشود ضمن این که شیطان در نظر گرفتن خود یهوه (اسپاردا) مبنای مندایی و مانوی دارد.

 

آرکام و ماری:

شخصیت ماری در بازی، بخصوص از آنرو که توسط دانته "لیدی" نامیده میشود مریم مقدس در کمدی الهی را نمایندگی میکند.اما این مریم، مریم مسیحیان نیست بلکه مریم منداییان یعنی miriai است.بنا بر کتاب یوحنا (یحیی) از متون مهم مندایی، ماری یا مریم از پدر مندایی و مادری یهودی در اورشلیم –که به عقیده ی منداییان همان بابل در عراق جنوبی است- متولد شد و نسب به پادشاهان بابل میبرد.او دین پدر را برگزید و جامه ی سفید کاهنان مندایی را به تن کرد.اما یهودیان درباره ی او شایعه ی روسپی گری را رواج دادند. تا این که یک روز در کنار دجله، مریم به  پرندگان، شراب جاودانگی نوشانید و همزمان فرشته ی hebel ziwa در قالب عقابی سفید ظاهر شد و کاهنان یهود را مجبور کرد دستهای مریم را ببوسند.آنگاه مریم ناپدید شد و عقاب سفید نیز معبد یهودیان را تخریب و خود آنها را در دریا غرق کرد (ترکیبی از دو داستان غرق شدن بابل در طوفان نوح، و تخریب معبد ایلیون که امروزه اورشلیم نامیده میشود به توسط سربازان رومی که نمادشان عقابی بالگشوده بود).

در این اسطوره، مریم ترکیبی حاصل از پدری نیک (روح) و مادری شرور (جسم) بوده که اگرچه خود جسم (زن) است ولی به پدر (روح) روی آورده است پس او نماد انسان معنوی است.یهودیت کاملا به جای بتپرستی کهن بابلی نشسته و نماد دنیاپرستی،ظاهربینی و خرافات باوری است.در devil may cry ماری راه رفته را برمیگردد: آرکام (روح/پدر) که همسرش (جسم/مادر) را کشته تا به آسمان صعود کند و از جنس موندوس شود، سقوط میکند و به یک زن (ماری) جای میسپارد.او همان زن کشته شده ی او است که تمام مدت همراه او بوده و سرانجام بر او غلبه کرده است.ماری بازگشته در بازی، درواقع همان آدم است پیش از این که از زن (جسم/حوا) حذر کند به عبارت دیگر انسان است پیش از آن که موندوس و اسپاردا بر او حاکم شوند.سازندگان بازی، از دنیایی بدون سرور و خدا سخن میگویند.

 

درباره ی ظاهر کاراکترها:

این بازی ساخت ژاپن است درحالیکه شخصیتهای آن ظاهری اروپایی دارند ولی بنیاد تفکر آن بر معتقدات سامی است.این تناقض عجیب از آن رو است که بنیاد مطالب عنوان شده در آن، به مکتب "تئوسوفی" برمیگردد که بر پایه ی عرفان نژاد آریا استوار است.این مکتب که از مکاتب عمده ی تاثیرگذار بر نازیسم و نئوفاشیسم بوده است، اروپاییان را از نسل شرقیان و حاملان رسالت معنوی آریاییان کهن میخواند.باستانشناسی خاستگاه تمدن و فلسفه را در بین النهرین میداند.عمده ی مردم این مطقه از زیرشاخه ای از نژاد مدیترانه ای شرقی موسوم به نژاد عراقی هستند که در عراق جنوبی و نواحی جنوب غربی ایران چون اهواز و شیراز کثرت دارند.اما مسیحیان آسوری عراق که چندان با دیگر عراقیها درنیامیخته اند ظواهر بور دارندو شبیه ترین سفیدپوستان به اروپاییان غربی و شمالیند.نژادپرستی آریامحور، این مردم را اصیلترین بازماندگان سومری ها میخواند و مدعی است دیگر اهالی عراق در اثر اختلاط با سامیان (اعراب) انحطاط نژادی یافته اند.حال آن که آشوری ها ساکن شمال عراقند و تمدن عراق در جنوب در سومر جایی که سیاهپوستان کثرت داشتند و تیرگی پوست نژاد عراقی فعلی تا حدودی یادگار آنها است پدید آمد.درواقع تمدن بین النهرین محصول تبادل تجربه ی سیاهان و سامیان سفیدپوست بوده است.و نژاد آشوری که احتمالا منشا نژادهای اروپایی است خود از دستاوردهای نژاد جنوبی استفاده کرده است.سازندگان بازی، معنویتجویی را به نژادهای تیره تر نسبت داده و ازاینرو ارکام را تیره پوست تصویر کرده اند.احتمالا عریان ترین حالت فلسفه ی غیر طبیعی بودن ظاهر شخصیتهای دنیای انیمه-مانگای ژاپنی را باید در بازی devil may cry به عنوان زیرمجموعه ای از این دنیای به ظاهر ناجدی جست.با فهم این مسئله دیگر تعجب آور نیست که خدای بابلی و خدای یهودی هر دو شیطانند چون هر دو آنها متعلق به مردم سامیند مردمی که به عقیده ی سازندگان بازی، با رواج دادن اخلاق، تمدن نژاد آریا را انحطاط بخشیده اند.

نرو و نامزدش کایری

arkham

نقشه ی ادوم و نواحی همسایه از ویکی پدیای انگلیسی

امپراطور الاگابالوس و معشوقش Hierocles در یک طرح مدرن

بعضی از انتقادهای رسانه ای به وابستگی مسیحیت به کیش های بعل-داگون

آشوری ها-عکس از Assyrian International News Agency

بانوان آشوری-عکس از LookLex

ظاهر عمومی عراقیها-عکس ازiraq pictures

خانواده ای از بغداد در جنوب عراق (اوایل قرن 20)

مو رنگی های دنیای انیمه

 

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

 پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

 تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول
 

تحلیل بازی devil may cry _قسمت اول

نویسنده:پویا جفاکش

 

اخیرا مطلع شدم که بازی ژاپنی معروف devil may cry (شیطان هم ممکن است گریه کند) پس از10سال وقفه، در بهار 1398 در ورشنی جدید به بازار بازی خواهد امد.با این که نمیدانم قسمت پنجم چگونه خواهد بود ولی بد ندیدم به این مناسبت، کمی از جهانبینی سری های پیشین بازی صحبت کنم.

 

داستان:

شیاطین به رهبری موندوس از جهان زیرین یورش اورده،سه جهان فرشتگان،انسانها و شیاطین را به اختیار میگیرند.یکی از شیاطین به نام sparda برای مدتی حکومت را از چنگ موندوس به در می اورد ولی وقتی از شدت قدرت خود نگران میشود ابتدا از قدرت استعفا میدهد و سپس به دلیل نامعلومی خود را میکشد.اسپاردا از یک زن به نام eva (حوا) دو پسر به نامهای دانته و ویرژیل دارد که نقشهای اصلی داستانند.ویرژیل که رگ شیطانی قوی تری دارد بسیار جاه طلب است.وی به زور،گردنبند مخصوص دانته را از او میگیرد و با قرار دادن ان در کنار گردنبند خود، برج temennigru را که سه جهان دوزخ،زمین و اسمان را به هم وصل میکند راه اندازی مینماید.در این راه، arkham او را همراهی میکند.ارکام انسانی بوده که طی مراسم جادویی شامل کشتن همسر خودش به مقام شیطان رسیده و اکنون در خطر انتقامجویی از جانب دختر خود mary یا lady است.ارکام که پس از مدتی با ویرژیل درگیر اختلاف میشود از ویرژیل و دانته شکست خورده سقوط میکند و به دست دختر خود کشته میشود.ویرژیل هم به سزای جاه طلبیهایش به جهنم می افتد.

مدتی پس از صعود دو برادر به اسمان، موندوس به دست دانته به قتل میرسد.این اتفاق سبب هرج و مرج در سه دنیا میگردد.در این میان، گروهی به نام order of sword به رهبری سانکتوس یا هالی نس (تقدس) درصدد قدرت گرفتن به نام اسپاردا هستند.انها هیولایی به نام savior (منجی) را هدایت میکنند و دروازه ی جهنم را باز میکنند تا با به هم ریختن دنیا توسط شیاطین و سپس سرکوبیشان به دست سیویور، قدرت خود را ثابت کنند.ولی از دانته شکست میخورند."نرو" پسر ویرژیل یکی از اعضای این فرقه بوده که بعدا علیهشان طغیان میکند و گفته میشود در قسمت پنجم نقش اصلی را ایفا میکند.نرو یک بار مرده و بعد با نیروی مرموز شمشیر پدرش زنده شده که برخی آنرا به تناسخ ویرژیل در او تعبیر میکنند.

 

تفسیر:

تولد ویرژیل و دانته را میتوان با افسانه ی مانوی ادم و حوا. در ارتباط دانست: ادم پس از این که حوا، شیث را از او به دنیا اورد، ترک زن و نفسانیات گفت و شیث هم از او پیروی کرد.ولی حوا با شیاطین درامیخت و هابیل و قابیل را به دنیا اورد که قابیل پدر همه ی انسانها و پدر تمدن و صنعت است.دانته با هابیل، و ویرژیل با قابیل قابل تطبیقند.برج عظیم که قابل قیاس با برج بابل است نتیجه ی تصاحب گردنبند دانته است که منظور از ان، همان کشتن هابیل برای تصاحب خواهرش است.نامهای دانته و ویرژیل، اشاره به کتاب "کمدی الهی" اثر نویسنده ی ایتالیایی دوره ی رنسانس به نام دانته دارد.او در این کتاب خیالی بازدید خود از بهشت و جهنم را شرح میدهد.او شخصیتی مسیحی است که تمایلاتی به دوره ی شرک دارد.در جهنم، ویرژیل نویسنده ی روم دوره ی شرک، راهنمای او است که قابیل بازی نام از او دارد.اما در بهشت،معشوقه ی ازدست رفته ی دانته به نام بئاتریس او را راهنمایی میکند.بئاتریس در ایتالیایی قرون 13 و 14 "تریش" تلفظ میشد و نام معشوقه ی دانته در بازی هم تریش است.موندوس تریش را شبیه به مادر دانته یعنی اوا (حوا) ساخته تا هوای بازی را ادیپال کند.

 

موندوس و اسپاردا:

اسپاردا نام از سفاردیم به معنی اسپانیاییها دارد که کنایه ای است به یهودیانی که از بنی اسرائیل بودند و در اروپا عمدتا در اندلس یا اسپانیای اسلامی یافت میشدند.بقیه ی یهودیان ، اشکنازی یا ترکتبار خوانده میشدند چون به جای بنی اسرائیل، نسب از خزرها داشتند.اسپاردای شیطان، درواقع خدای بنی اسرائیل یعنی یهوه است.امیزش او با حوا، ترکیب افسانه ی مانوی پیدایش با روایت یهودی خلق انسان توسط یهوه است.موندوس که مدتی اسپاردا او را شکست داده بود کلمه ای لاتین به معنی جهان است.اما در عین حال با کلمه ی سامی "مندا" به معنی نور هم مرتبط است.منداییان یا پیروان نور، فرقه ای باستانی و انطور که خود میگویند دنباله روان حضرت ادم هستند که اخرین پیامبرشان یحیای تعمیددهنده بوده و به پیروی از او پیوسته در حال غسل کردن میباشند.برخی معتقدند انها معلمان اصلی مانی پیامبر بوده اند اما احتمال دارد هردوگروه مانوی و مندایی در اثر شرایط خاص سیاسی، تغییرات ایدئولوژیک مشابهی نیز یافته باشند.بعضی از محققین همچون "فردریک اپریم"،مندایی ها را که معلمینشان به پیروی از نور و دشمنی با تاریکی دعوت میکنند اصیلترین کلدانیان درنظرگرفته ادعایشان را درباره ی این که قدیمی ترین دین جهانند تایید میکنند.این دور از نظر سازندگان بازی نبوده است.موندوس خدای کلدانیها یا بعل داگون است: رقیب دیرینه ی یهوه.یهوه برای مدتی در مقابل بعل ابراز وجود میکند اما بعل برمیگردد...

(ادامه دارد)

ویرژیل و دانته در dmc 

ویرژیل و دانته در کمدی الهی

موندوس با سه چشم بر پیشانی به نشانه ی سه جهان

منداییان در سیدنی استرالیا-عکسها از دیوید موریس اسمیت

داگون در بازی، شیطانی است که با شاخکهایی مزین به دختران رقصنده طعمه اش را فریب میدهد.در تورات، داگون نام خدای رقیب یهوه و احتمالا مدلی از بعل است.

 

مطالب مرتبط:

تحلیل بازی devil may cry _قسمت دوم

  

لیلیت: زنی از کابوسها

نویسنده: پویا جفاکش

 

یکی از عجایب تاریخ این است که در دایره البروج معبد مشهور "دندره" در مصر دوره ی رومی (احتمالا بین قرون اول تا چهارم میلادی) صورت فلکی جوزا (دو پیکر) یک نقش مذکر و یک نقش مونث را کنار هم نشان میدهد.درحالیکه در همان زمان، رومیان به پیروی از بابلیان، دو پیکر را دو مذکر دانسته و آنها را کاستور و پولوکس میخواندند که کاستور تماما زمینی درحالیکه پولوکس نیمه خدا بود.در منبع زیر:

“on the possible meaning and origins of zodiac sign gemini”: ayinyhvh.wordpress.com

بین جوزای مصری و نگاره ی انسانی در کنار یک نیم زن-نیم شیر که معمولا زوج خدایان (به ترتیب) "شو" و "تفنوت" در نظر گرفته میشوند ارتباط جسته شده است.در نگاره ی دوم موجود مونث، بدن زن و سر شیرنر دارد.بدن همان چیزی است که در انسان پوشیده میماند و سر البته نمایان است.این موجود مردی را نمایندگی میکند که در درون زن است و دلنازک، و در بیرون مردی جنگجو به نظر میرسد.

مصرشناسان تفنوت را در نگاره ی دیگری در قالب شیری نر که پستانهای شیر ماده از زیر شکمش آویزان است شناسایی کرده اند.این موجود دو جنسه را میتوان در تلفظ یونانی اسمش یعنی "دافنه" هم شناسایی کرد.دافنه (بدل کاستور) زنی بود که چون آپولو (پولوکس) سر در پی وی نهاد به درخت برگ بو تبدیل شد.این درخت که گذشتگان ما به نام حب الغار، شجرالغار ، شجرالرند، و عمار، مینامیدندش، اغلب گلهای نر و ماده را با هم بر خود دارد یعنی هرمافرودیت یا دوجنسه است.درخت غار در نواحی مدیترانه چون ترکیه و سوریه و اسپانیا و شمال افریقا میرویید ولی در ایران تا دوران ناصرالدین شاه ناشناخته بود درعوض در ایران "ریواس" که آن هم گیاهی دوجنسی است، گیاهی بود که "مشی" و "مشیانه" (آدم و حوای ایرانی) از آن به عمل آمدند.نام این زوج از "میث (ر) ه" (میترا) می آید: نام پارسی آپولو خدای خورشید سلوکی در کتیبه های بین النهرین.

این مسئله از آن جهت برای من جالب است که ممکن است دلیل ظاهرشدن "لیلیت" جن ماده ی بچه کش و ترسخوار کابوسهای مردان به گونه ی زنی موبور با چشمهای سبز یا آبی را توضیح دهد.این زن مینیاتوری که مردان را در خواب به خود میخواند، نمودی از ترس مردان از شخصیت خودشان است.شیر به عنوان حیوان خورشید و آتش با موی بور ظاهر میشود.چشمهای سبز-آبی هم تغییر طیف رنگ چشم شیر بین زرد و آبی را بازگو میکند.این زن درواقع یک مرد درنده است که تقریبا از نقاب شیر خود خارج شده است.او خود فرد است که به دلیل هاله ی اسرارآمیز گرد وجود زنان –هاله ای که در اثر دوری جستن مرد از زن به دلایل اخلاقی به وجود آمده- با تصویر کردن خود به گونه ی زن اسرارآمیزتر میشود.زن موبور تنها حالت لیلیت نیست ولی نزدیکترینش به ماهیت او است.

لیلیت گاهی ابتدائا فرد را به رقص یا صحبت میخواند و سپس ناگهان همچون اژدها یا زنی با پایین تنه ی مار جلوه می یابد که برخی آن را به تیامات (اژدهای مادینه ی بابلی) یا "کوندالینی" (الهه ی مارمانندی که از هفت منطقه ی حساس در طول بدن میگذرد) مقایسه کرده اند.به هرحال این زن را باید همان الهه ی مشهور باستانی دانست که شیری را میراند.از آخرین تصاویر این الهه، "گوان یین" بودایی ها است که هنوز در چین و ژاپن در کنار یک شیر نر نمایانده میشود.گوان یین یا "گوان شی یین" برابرنهاده ی نام هندی "اوالوکیتشوارا" ( به معنی "کسی که با شنیدن صدا [ی گریه یا کمک] به پایین مینگرد") ایزد بودایی است.اوالوکیتشوارا مذکر و یا لااقل دوجنسه است ولی در چین به گونه ی زنی درستکار نمایانده شده است. زنانگی حقیقت او است و این زنانگی، شیر یا جنگندگی صاحب خود را به سمت درست هدایت میکند.

جوزا (دو پیکر)

 

دایره البروج مصری

تفنوت

 

اروس(راست) آپولو را عاشق دافنه میکند

دافنه برای نجات از تعقیب آپولو به درختی تبدیل میشود

 

اوالوکیتشوارا

گوان یین

"چانگ دائو رن" مدل تائویی گوان یین

زن شیرسوار بر کارت تاروت

گوان یین و شیر

 

 

موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

نویسنده: پویا جفاکش

 

 

یکی از نکات جالب درباره ی اجدادمان ارتباطی است که بین سه پدیده ی اجنه،تمدن و موسیقی برقرار کرده اند.به عقیده ی مسیحیان، جنی به نام murmur مخترع موسیقی بوده است.به نظر میرسد نام بلبل (پرنده ی خوش آواز) در فارسی با نام این جن مرتبط باشد.همچنین جن دیگری به نام "مارباس" یا "بارباس" شناخته شده بود که با دانش،صنعت، ایجاد بیماری و بهبودی، و اختراع دانش پزشکی مرتبط بود و اگرچه غالبا در هیبت یک شیر بود اما گاها به شکل مردی گربه چشم هم ظاهر میشد.او میتوانست انسانها را به گرگ و خرس و دیگر درندگان تبدیل کند.بارباس احتمالا همان purson جن مراقب گنجها است که به شکل مردی با سر شیر و ماری در دست و سوار بر یک خرس تصویر میشود.پیش از ظاهر شدن مارباس انواع موسیقی ها به گوش میرسید.احتمالا مورمور و مارباس از نظر لغوی با هم در ارتباطند.

برای این که بدانیم خط ارتباط تمدن و موسیقی و اجنه چیست اول باید اشاره کنم که محققان بین نام بارباس و و "باربا" اسم لاتین خربق(هلبور) که گیاهی مورد استفاده در جادوگری است ارتباط قائلند. خربق که در گیلکی به آن "پلخم" میگویند معمولا در اروپا و نواحی مدیترانه میروید و بر دو نوع سیاه و سفید است.نوع سیاه آن به "پای شیر" هم شهرت دارد.در صفحه ی خربق در وبلاگ مهرداد وحدتی به نقل از دیوسکوریدس، خربق سیاه برای درمان دیوانگی و مالیخولیا مناسب تشخیص داده شده است.و این درحالیست که خربق  در اصل گیاهی سمی بود و از پاشیدن شیره ی آن بر روی گوشت و رها کردنش در جنگل برای مسموم کردن و کشتن درندگان بخصوص گرگ استفاده میشد.به طوری که در عربی به قاتل الذئب یعنی کشنده ی گرگ شهرت دارد.به نظر میرسد در اینجا میتوان رد ارتباط خربق با درندگان را یافت.درواقع کشنده ی هر نوعی موکل آن نوع هم هست پس خدای خربق یعنی بارباس به شکل قویترین درندگان یعنی شیر ظاهر میشود.او جنون را از بین میبرد پس میتواند آن را به وجود هم بیاورد.به احتمال زیاد نامهای بارباس و مورمور از "باربارو" ی آشوری به معنی گرگ، و نامهای هلبور و خربق از صورت اکدی اولیه ی همان نام یعنی "اربو" به همان معنی گرگ و ریشه ی واژه های اروپایی "اولاف" و "وولف"(گرگ) و elf (جن) پدید آمده باشند.

نام علمی خربق "ملامپودیوم" است که با نام "ملامپوس" پادشاه افسانه ای آرگوس گره خورده است.در تاریخ هرودت (کتاب دوم) آمده که ملامپوس یک نفر فنیقی و بانی کیش دیونیسوس بوده است.دیگر افسانه ها برآنند که او میتوانسته زبان حیوانات را بفهمد و این را از دو مار آموخته و از این رو کشتن مارها را ممنوع کرده بود که این ارتباط با مار ما را به یاد پورسون می اندازد.ملامپوس که احتمالا نامش با نام "مارباس" در ارتباط است به احتمال زیاد مدل دیگری از دیونیسوس خدای فستیوالهای موزیکال شهوانی است.این ادعا از دو طریق اثبات میشود: اول این که دیونیسوس معمولا همنشین حیوانات درنده چون شیر،ببر، پلنگ و خرس است.دوم این که ملامپوس دیوانگی زنان آرگوسی را که توسط دیونیسوس جادو شده بودند و طبیعتی وحشی پیدا کرده بودند در ازای به دست آوردن حکومت یک سوم آرگوس شفا داد.این موضوع یادآور دوای خربق برای جنون است.ملامپوس مجنون میکند تا با باج گرفتن از مردم شفا دهد.نیاز به گفتن نیست که کلمات مجنون و دیوانه به معنی جن زده (دیوزده) هستند.نسبت دادن درد و شفا به مارباس هم از اینجا ناشی میشود.

در داستان اخیر، مجنون شدن زنان هم حرفی برای گفتن دارد.به عقیده ی اهالی قرون وسطی، حرکات بیشرمانه و برهنه کردن قسمتهایی از بدن از سوی زنان عملی غیر طبیعی و تاثیر جنی به نام sytry/sitri به حساب می آمد.سیتری مردی بالدار با سر پلنگ بود که از انرژی جنسی آزادشده از برانگیخته شدن شهوت مردان نسبت به زنان تغذیه میکرد و از این رو زنان قربانیش را وامیداشت تا جلو مردان بیشرم باشند و حتی گاهی خود به شکل زنی زیبا بر مردان جلوه میکرد و آنها را فریب میداد.این موضوع یادآور افسانه های "ایمپوآ" یا زنان یکپای زیبارو است که گفته میشود حیوانات درنده در قالب آنها در خواب به سراغ مردان جوان می آیند تا خونشان را بنوشند.

ریشه ی ارتباط موسیقی با فستیوالهای جنون آور به خاستگاه بشر یعنی افریقا برمیگردد جایی که قبایل سیاهپوست با فراخواندن اجنه و ارواح با موسیقی، از خود بیخود شده از ارواح جانوران و انسانها و اجنه راهنمایی میطلبیدند.مراسم معروف به "بابا زار" در جنوب ایران بازمانده ی این اعتقاد است که توسط بردگان سیاهپوست افریقایی به ایران وارد شده است.تبدیل شدن انسانها به درندگان توسط بارباس همین معنی را میرساند چون همانطور که احتمالا درباره ی دراویش کرد شنیده اید، انسانها در لحظه ی این شوریدگی گاها اعمال وحشیانه و حیوانی شگفتی مرتکب میشوند که در افسانه های تهوع آور دیونیسوس در مغربزمین منعکس شده اند.

موسیقی به عنوان شرط ارتباط مستقیم با اجنه به دنبال گسترش ادیان اخلاقی معنی خود را از دست داد اما همچنان به عنوان عضو جدایی ناپذیر جشنهای اشرافی و فساد آمیز غیر مذهبی باقی ماند.حرام تلقی شدن کامل موسیقی و رقص از سوی برخی روحانیون مسلمان باید نوعی افراط در مواجهه با این سرمنشا گرفته شود درحالیکه موسیقی از زمزمه ی آبشار تا آواز پرندگان در طبیعت خداوند جاری است و به هیچ وجه اختراع شیاطین نیست.

به خاطر دارم در ایام دبیرستان شاهد بودم دانش آموزی از معلم دینیمان پرسید اگر رقص با موسیقی حرام باشد آیا رقص های محلی و موسیقی سنتی ایرانی هم حرامند؟ معلم پاسخ داد موسیقی به مانند آب برای بشر حیاتی است اما اگر آب را با خاک مخلوط و آن را به گل تبدیل کنیم دیگر قابل خوردن نیست همانطور که رقص هم اگر به عناصر شیطانی آلوده شود بیشتر ضرر خواهد داشت تا فایده؛ ولی این دلیل نمیشود رقص و موسیقی مطلقا شر باشند.

 

 مارباس اثر مایکل سوگیانتو

خربق سیاه

فیلم دلشدگان اثر علی حاتمی در وصف موسیقی ایرانیمحصول 1370 و گروه موسیقی در مشهد که نام از آن فیلم دارد 

 

ماه رمضان و قوس قزح

نویسنده: پویا جفاکش

 

"قزح" نام یکی از خدایان عرب بود که معمولا خزاعه آن را میپرستیدند و احتمالا نام خود را هم از همو گرفته اند..قدمت نام آن به ادومی ها میرسد که او را "قوس" به معنی کمان مینامیدند و ظاهرا پرستش او به واسطه ی نبطی ها از اردن به مناطق داخلی عربستان گسترش یافته است.قزح خدایی بود که در هنگام طوفان با شیاطینی که به زمین حمله برده بودند میجنگید و رعد و برق نشانه ی این جنگ بود.وقتی باران متوقف میشد رنگین کمان درواقع کمان قزح بود که به نشانه ی پیروزی بالا رفته بود.از این رو است که رنگین کمان را قوس قزح مینامند.آیین ها و فستیوال های قزح مصادف با بارش های آسمان در طول ماه رمضان برگزار میگردید:

Arabian Paganism:"Mythology and religion of pre-Islamic Arabia_ Deities, Spirits, Figures and Location":Wednesday, 9 November 2011

پیشتر در فصل دوم از کتاب "اسطوره ها و آیین های روح" بیان کردم که ماه رمضان مدتها پیش زمان ثابتی داشته که مقارن با اسفندماه و فروردین ماه فعلی، و شبهای قدر و عید فطر معرف جشن اعتدال بهاری(نوروز) بودند.در زمان مشابه در بابل،آیینهای پیروزی مردوک خدای خوبی بر شیاطین اجرا میشدند.این فستیوالها به شکلی عرفانی تر و خودشناسانه تر در اسلام ادامه یافته اند:در اسلام بر بار اخلاقی شیاطین تاکید شده و ریاضت و نیکوکاری برای غلبه بر آنها تجویز گردیده است.قوس قزح از دید اسلامی نماد پیروزی خوبی بر بدی است و طوفان پیش از آن درست به مانند ماه رمضان معرف آزمایش الهی و یادآور وابستگی زندگی انسان به خداوند است.

 

مدونا و فمنیسم لیلیت

 نویسنده: پویا جفاکش

 

 در دوران اوج شهرت مدونا آنگاه که اعلام شد بسیاری از مردان شبها با دیدن مدونا در قالبی جنسی در رویا به لذت میرسند مدونا بسیار خوشحال شد که مقامی شبیه الهه ی محبوبش لیلیت یافته و میتواند خود را تجسد او بداند چون لیلیت نام شیطان ماده ای است که مردان را در خواب محتلم میکند.مدونا پیرو فمنیسم لیلیت است نوعی از فمنیسم که بر آزادی جنسی زنان تاکید دارد:

“mythtic astrology applied: personal healing through the planets” :arriek guttman, gail guttman, kanneh Johnson : booksgoogle: p210-1

 

تردیدی وجود ندارد که لیلیت  همان "لیلیتو" جن ماده ی آکدی است ولی شهرت امروزی او بیشتر پس از قرن پنجم میلادی و در اثر منابع میدراش و کابالا حاصل شده است.مطابق این منابع، لیلیت همسر اول آدم بوده که از او فرزندانی به وجود آورده و سپس معشوقه ی سمائیل (ابلیس) شده است و آنگاه بوده که خداوند حوا را از دنده ی آدم خلق کرد.در حالی که حوا به دلیل مادر همه ی انسانها بودن ویژگی مادرانه با خود دارد لیلیت تجسم زنی شهوانی است.الهگان قدیم معمولا این دو تصویر را با هم داشتند.مثلا ایزیس همسر ازیریس در اساطیر مصر باستان، پس از قتل ازیریس به دست برادرش "ست" و تولد دوباره ی ازیریس در قالب هورس از ایزیس، بیشتر در مقام مادر برای کسی که درواقع شوهرش است ظاهر میشود.اما در مسیحیت غربی این دو نقش دچار تفکیک بیشتر از هم و درنهایت یکیشان فدای دیگری شد.دو چهره ی مریم مقدس(دوشیزه) و مریم مجدلیه (روسپی) درواقع ایزیس را در دو مقام متفاوت نشان میدهند.توبه ی مریم مجدلیه و پیروی او از مسیح (دشمن شهوت) به مفهوم محوشدن تصویر جنسی زن و یگانه شدن تصور او در قالب موجودی مادر مسلک و مقدس بود.به پیروی از مسیحیت، این تصویر در تفکیک همسر آدم به حوا و لیلیت و ترک کردن این دومی آدم را دنبال شد.اما پس از رنسانس به تدریج تلاشهایی برای احیای لیلیت ایدئال صورت گرفت.

در قرن 19، George moor  در رمان story-tellers holiday داستان آدم و حوا را به این شکل احیا کرد که آدم با وجودی که حوا در کنارش است همیشه خواب لیلیت را میبیند و از نبودن لیلیت در کنار خود غصه میخورد و گریه میکند به طوری که حوا برای حل مشکل از خود لیلیت مشورت میخواهد.آدم این داستان دقیقا مرد اروپایی دوران سرمایه داری بود که میخواست زن شهوت پرست برگردد و جای زن مذهبی را بگیرد و زن مذهبی بهترین کاری که در این شرایط میتوانست بکند این است که از ایدئال زن شهوانی الگو بگیرد.این خواسته در قرن بیستم توسط مکتب فرانکفورت و بخصوص عضو مارکسیست-فرویدیست مشهور آن "هربرت مارکوزه" به صورت فلسفی مطرح شد. مارکوزه بهشتی را که آدم و لیلیت در آن میزیستند به کمونیسم اولیه ی مارکس و انگلس مربوط میکرد که کمونیسم جنسی و آزادی جنسی را شامل میشد.حوا که با دادن میوه ی ممنوعه ی دانش به آدم او را متمدن کرد،نماد اخلاقیات است که با گرفتن جای توحش جنسی اسباب افسردگی انسان را فراهم آورده اند.فمنیسم لیلیت مدونا هم بر همین فلسفه استوار است.البته نباید فراموش کرد که بسیاری از باستانشناسان و زیستشناسان ، وجود کمونیسم جنسی اولیه را تایید نمیکنند و بخش عظیمی از فمنیستها نیز کسانی چون مدونا را مبلغ تحقیر شدن و ملعبگی جنس زن نزد مردان میدانند و با او مخالفند.

از بحثهای فلسفی که بگذریم،عامه ی مردم هنوز لیلیت را شخصیتی تاریخی میدانند و حتی سعی میکنند از طریق او واقعیات و اعتقادات زمانه را توجیه کنند.مثلا با افزایش نظریه پردازی ها درباره ی همسانی اجنه و آدم فضایی ها، کسانی در غرب چشمهای کشیده ی آدم فضایی ها را بهانه کرده اند تا چینیان را اجنه ای تلقی کنند که از به هم آمیختن آدم و لیلیت پدید آمده اند.گفته اند که لیلیت پس از ترک آدم فرزندانش را به عراق برد و به آنها یاد داد تا تمدن بابل را پایه گذاری کنند جایی که لیلیت در آن تحت عنوان الهه عیشتار پرستش شد.تا این که بعدا آنها به سوی شرق حرکت کردند و در مغولستان شمبهلا را بنیان نهادند که ریشه ی تمدن چینی است.این افسانه ی مدرن، رقابت دو ابرقدرت امریکا و چین را ادامه ی رقابت دو حووی آدم تلقی میکند.

 

 

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

پویا جفاکش

در سال 1995 "جان کاسلو" مورخ جنگهای جهانی اول و دوم و جنگ سرد در سن 52سالگی در یک هواپیمای در حال پرواز درگذشت و شایعاتی درباره ی مشکوک بودن مرگ وی مطرح شد.این شایعات سبب اقبال به کتابهای او شد بخصوص کتاب "نقاب خیانت" که درباره ی "سر آنتونی بلونت" از شخصیتهای مرموز سیاست بریتانیا و از فامیلهای ملکه ی فعلی، دستیار "ویکتور رتچیلد" و واسط بین شوروی و بریتانیا بود و همانطور که در صفحه ی مخصوص او در ویکی پدیای انگلیسی آمده،گفته میشود فکر تاسیس mi5 از او بوده و آن را با الهام از آلمان نازی و شوروی بنا کرده است.بحثهای خسته کننده ی کتابهای تاریخی معمولا زود فراموش میشوند.اما در کتاب کاسلو فکری بود که حداقل تا به الان همچنان عده ای بخصوص مسیحیان معتقد را به خود جلب میکند.

کاسلو معتقد است که بلونت ابتدا به ساکن، توانایی های خود را در دوران دبیرستان و از طریق فضای خاص آموزشی بریتانیا کشف کرده یا نشان داده است.این فضا که کاسلو آن را به سربازخانه های اسپارت تشبیه میکند و از زمان تاسیس نخستین مدارس در حدود 1400میلادی ظاهر شده است با نوع خاص تنبیه بدنی دانش آموزان پسر از ناحیه ی کفل توسط معلم یا ناظم در کلاس درس و جلو چشم دانش آموزان دیگر آن هم گاهی توام با پایین کشیدن شلوارک دانش آموز و نشان دادن سرخی کفل لخت او پس از تنبیه به دیگر دانش آموزان ، خود را آشکار میکرده و اثرات روانی خاص خود را بر دانش آموزان میگذاشته است.این شیوه که از ایتالیا به انگلستان رسیده بود تا دهه ی 1980 در مدارس بریتانیا عمومیت داشت.البته در برخی جوامع مانند "اتون" دانش آموزان به دو دسته ی زبردست و زیردست تقسیم و تنبیه بدنی زیردستها به زبردستها واگذار میشد.کاسلو به گزارش "جاناتان کاسلو هاردی" اشاره میکند که نشان میداد 90درصد پسران دانش آموز در دبیرستانهای بریتانیا با یکدیگر رابطه ی جنسی دارند و کاسلو معتقد است این نوع تنبیه در برانگیختن احساسات جنسی دانش آموزان نسبت به هم نقش داشت.( Mask of Treachery, by John Costello, Collins, page 63)

آنتونی بلونت به خاطر زیباییش در دبیرستان توجه پسران بزرگتر را به خود جلب کرده بود.وی به خوبی بلد بود که چطور این پسرهای بزرگتر را رام خود کرده آنها را با جاذبه ی جنسی خود وادار به انجام منویات خود کند.بلونت ازجمله معشوق شاهزاده جرج دوک کنت بود و به همراه موریس الدفیلد (رئیس بعدی ام آی سیکس) برای شاهزاده ی مزبور پسران زیبا فراهم میکردند که این نقش مهمی در ارتقای بلونت داشت.کاسلو اضافه میکند که همجنسبازی در بین بسیاری از اعضای خاندان سلطنتی بریتانیا رواج داشت و ازجمله کسان دیگری که از آنها نام میبرد،ادوارد شاهزاده ی ولز(برادر شاهزاده جرج دوک کنت)، لرد لوئیس مونتباتن،دیوید بویس لیون برادر الیزابت مادر ملکه ی فعلی هستند(همان:صفحات 6-465).ظاهرا یکی از دلایل توجه ویکتور رتچیلد به بلونت این بوده که رتچیلد به تاثیر جنسیت بر مهار توده ها اعتقاد داشت و تجارب بلونت دراینباره برایش جالب بود(همان:ص391).

آنچه در این نوشتار از کاسلو برای خوانندگان جالب بود نه خود بلونت بلکه فضای تربیت او بود که توصیف آن حس خاصی را به مخاطب القا میکرد: این که در مدارس حکومتی ترکیب همجنسگرایی و خشونت عمدا برای متحد کردن نوجوانان در خشونت ورزیدن و ساختن سرباز جنگی از آنها به کار گرفته شده تجربه ای که پیشتر در بین سربازان اسپارتی و رومی و ینی چری جواب داده و پس از آن هم در تاسیس امپراطوری های بریتانیا و امریکا با موفقیت توام بوده است و اکنون هم چین و روسیه درحال به کارگیری آنند.برخی از خوانندگان آشنا به تاریخ، منشا این ترکیب را کشف کرده بودند: "کوریبانتها" کاهنان جوان کوبله الهه ی آسیایی محبوب امپراطوران روم.نقش مشهوری کوریبانتها را به شکل جوانانی برهنه با کلاهخودی بر سر و شمشیری در دست در حال رقصیدن با هم احتمالا در یک فستیوال نشان میداد:آیا این همان ترکیب همجنسگرایی و خشونت نیست؟ معروف است که معابد سنت پیتر و معابد شوالیه های تمپلر از الگوی "ماتریوم" معبد کوبله در پالاتیوم(رم) برساخته شده اند.آیا ممکن است که این کیش رومی هرگز از بین نرفته و کلیسا آن را در کسوت مریم مقدس لاپوشانی کرده باشد؟ آیا مجسمه ی آزادی امریکا همان کوبله نیست؟

این افکار از آن زمان هرچند نه به سرعت گذشته در حال اشاعه اند و صحت آنها کاملا مشخص نیست اما حداقل فایده شان این بوده که مردم ملایم مسیحی معدودی -اغلب امریکایی- را از ترکیب مسیحیت و صلیبی گری خارج و به تصویر مسیح مهربان بازمیگردانند و حساب مسیح را از کلیسا جدا میکنند پس میتوانند هویتی مبتنی بر انساندوستی را تشویق کنند.

سر آنتونی بلونت

فیلم معروف "بلونت مرد چهارم" با بازی آنتونی هاپکینز در نقش بلونت

کتاب کاسلو درباره ی بلونت

تنبیه بدنی دانش آموزان در مدارس قدیم

نوستالژی انگلیسی

اسپارتها

بلونت در نوجوانی

شاهزاده جرج: دوک کنت

از راست:لوئیس مونتباتن و ادوارد شاهزاده ی ولز

دیوید بویس لیون و خواهرش الیزابت که بعدا ملکه شد.رابطه ی عاطفی عمیق این خواهر و برادر معروف است.

ویکتور رتچیلد

کوریبانت ها

نشان انجمن سری دلتا سیگما در امریکا که پیرو کوبله اند و این الهه را با مینروا الهه ی دانش برابر مینهند.

کاریکاتوری از 1919 که برای نشان دادن خطر بلشوییسم برای امریکا، امریکا را در قالب مجسمه ی آزادی نشان داده است.

مجسمه ی "گوان یو" خدای جنگ در جینگ ژو: نسخه ی مقابل مجسمه ی آزادی در چین

شاید این مطلب هم برای شما جالب باشد:

چرا همجنسبازی از نظر شرع اسلام گناه است؟

یهودی بدجنسی که راست میگفت!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر