چرا خدا اجازه میدهد جامعه جهنمی و پر گناه شود؟!

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و ارجونا

یکی از مشهورترین شعارهای علم کاملا غربی سیاست این است که اساس سکولاریسم در غرب به فرمان مسیح که گفت: «کار خدا را به خدا بسپارید و کار قیصر را به قیصر.» برمیگردد. با این حال، خیلی جالب است که لغات کلیسا و کنیسه که به معابد مسیحی و یهودی گفته میشوند، در نوشتار غرب، همتای سیاسی هم دارند که آن هم اکلیسیا یا مجمع بزرگان اسپارت است. به جای این لغت، گاهی از اصطلاح آپلا به معنی دیوار سنگی استفاده میشد، لغتی که پیشتر برای دیوار محافظ گله های حیوانات به کار میرفت. با این حال، هسیسخیوس نوشته است که آپلا یک بازی با کلمات در جهت دوپهلویی در خود دارد و آپلای سیاسی، نام از آپولو دارد که به گفته ی هسیخیوس خدای سیاست است. آپولو درست مثل دیوار سنگی، محافظ گله های احشام نیز بود و مردم نیز در نزد سیاستمداران به گله ی گوسفندان تشبیه میشدند. در ادبیات کشیش ها، مردم گله اند و خوب هایشان گوسفندها و بدهایشان بزهایند، چوپانان این گله کشیش ها هستند که ازاینرو پاستور یعنی چوپان نامیده میشوند و سگ های گله هم شاه و دربار و لشکریانش هستند. با این حال، کلیسا ادعای نسب بردن از آپولو را ندارد و برعکس، او را با آپولیون از دیوهای تخریبگر و خرابکار برابر میداند. کلمه ی آپولیون در یونانی به معنی مخرب است. اتفاقا این هم با شهرت دیگر آپولو در فرو فرستادن بلایا و بیماری ها بر مردم در تضاد نیست. در آسیای صغیر، آپولو چنین خدای مخربی بود. او در این مقام، برابر با آپلو انلیل، خدای طاعون و نسخه ی ختی ها از نرگال خدای دوزخ و مرگ و جهان زیرین در اساطیر بین النهرین است. پلوتو که معادل رومی نرگال است نامش به آپولو نزدیک است. ارتباط دوزخ با آپولو حتی به نام شیطان کشیده میشود و او لوسیفر به معنی درخشنده نام میگیرد که قابل مقایسه با فوئبوس لقب آپولو به همان معنی درخشنده است. چون آپولو با هلیوس خدای خورشید تطبیق شده که هر روز ارابه ی خورشید را با راندن اسب های سفیدش در آسمان جابجا میکند و هلیوس ملقب به لیسیوس یعنی درخشنده است. این هم تبدیل به لیکیوس لقب لتو مادر آپولو شده است. ظاهرا نام هلیوس با hel به معنی جهنم مرتبط است. "هل" دوزخی را به "هله" الهه ی تاریکی ربط میدهند که نامش احتمالا شکل مونث نام هلیوس است و حکم آرتمیس یا دایانا خواهر دوقلوی آپولو را دارد که الهه ی ماه است. الهه ی ماه گاهی الهه ی زهره نیز هست که آن هم درخشان نامیده میشود و نام یک الهه ی بدنام تر یعنی ونوس، تبدیل به نام لاتین زهره شده است. موضوع این است که مطابق روایتی کریسوس کاهن آپولو در تروآ به سبب گناهان مردم شهر، آنها را نفرین کرد و آپولو اسمینتئوس یا آپولو موش در جواب این نفرین، شهر را با بلای طاعون مجازات نمود، و دراینجا نام کریسوس به وضوح تلفظ دیگری از نام کریست است. ظاهرا کلیسای کریست با اکلیسیای اسپارتی یک شباهت دارد و آن این که هر دو با نابودی بدکاران حتی به بهای ایجاد جنگ های خانمان سوز، هدف خود را به پیش میبرند و ازاینرو است که آپولو که خدای نابودی است پیش برنده ی سیاست و حامی شاهان نیز هست. اگرچه نسبت کلیسا با آپولوی سیاسی در تاریخ رسمی آن سانسور شده است ولی بقایایش در هند هنوز قابل مشاهده است. درآنجا شما کتاب بهاگاوادگیتا را دارید که در آن میبینید کریشنا تجسد انسانی ویشنو ارابه ران شاهزاده ارجونا میشود و کمک میکند او به تخت شاهی برسد. تصویر کریشنا در حال راندن ارابه ای با اسب های سفید، دقیقا همان تصویر هلیوس در حال راندن ارابه ی خورشید است. هلیوس معروف به کورس است، لقبی که با نام های کریشنا و کریست ارتباط مستقیم دارد. همسر هلیوس کوروس، رودا نام دارد که این نام هم به صورت رادا روی معشوقه ی کریشنا دیده میشود. کریشنا درست مثل آپولو یک خدای چوپان و راهبر گاوها است. از این جهت میتواند به یک گاو نر در ریاست گاوها تشبیه شود. با این حال، تصویر گاو نر بیشتر برای شیوا خدای نابودی و تخریب به کار میرود که نسخه ی شرورتر آپولو را نشان میدهد. شیوا ملقب به کالاه به معنی سیاه است و نام کریشنا نیز در هند معنی سیاه میدهد. هر دو خدا به رنگ های آبی و سیاه ترسیم میشوند که آسمان های روز و شب را نشان میدهند. در مصر هم یک خدای ورزاو شکل موسوم به ازیریس داریم که در شکل انسانی خود به رنگ های آبزی و سبز ترسیم میشده است. گاو مقدس ازیریس، آپیس نامیده میشود و پیروانش مثل هندی های پیرو شیوا از خوردن گاو منع شده بودند. نام سراپیس مهمترین خدای بطلمیوسی های مصر، ترکیب نام اسر (ازیریس) با آپیس را نشان میدهد. با این حال، بنا بر تواریخ تاسیتوس، این خدا یک خدای بیگانه بوده است که به خواب بطلمیوس اول آمده و به او دستور داده است که فرستادگانی به پونتوس بفرستد و مجسمه ی او را ازآنجا به کشور خود مصر بیاورد که در این صورت، کشور او غرق توفیق های الهی خواهد شد. بطلمیوس از تیموتئوس آتنی که جزو حلقه ی عرفان الئوسی بود در مورد چنین خدایی سوال کرد. تیموتئوس با پرس و جو متوجه شد که این خدا باید ژوپیتر-دیس باشد که مجسمه اش به شکل مردی ریشو در کنار مجسمه ی الهه پروسرپینا (پرسفونه) در معبدی در شهر سینوپ در پونتوس مورد پرستش واقع میشود. بطلمیوس کم کم از فکر این رویا به در آمده بود که خدا دوباره در رویا بر او ظاهر شد و او را تهدید کرد که اگر مجسمه اش را به مصر نیاورد خودش و کشورش دچار عذاب خواهند شد. بطلمیوس فرستادگانی به نرد پیشگوی آپولو فرستاد تا دراینباره مشورت کند. آپولو از زبان پیشگویش آدرس معبد سینوپ را داد و گفت که فقط باید مجسمه ی پدرش ژوپیتر را ازآنجا بیاورند و مجسمه ی خواهرش باید همانجا بماند. نمایندگان بطلمیوس برای گرفتن مجسمه رفتند. اما شاه که میترسید با دادن مجسمه مورد خشم مردم قرار بگیرد مدتی امتناع کرد. این باعث شد تا خدا بیماری ها و بلایایی بر شهر نازل کند که در نتیجه ی آن، شاه تصمیم گرفت مجسمه را بدهد اما مردم مخالفت کردند و اختلاف بالا گرفت تا این که مجسمه خودش بلند شد و سوار قایق شد و به مصر رفت. تاسیتوس میگوید که این خدا را برخی با ژوپیتر یا زئوس، و برخی با ازیریس برابر میدانند، درحالیکه به دلیل اقامت در زیر زمین، او را برخی با وولکان، و برخی با هادس یا پلوتون، برابر میدانند. برخی هم او را با اسکلپیوس برابر میدانند، چون بیماران را شفا میدهد. به نوشته ی تاسیتوس، امپراطور وسپازیان زمانی که از معبد سراپیس دیدار کرد با تعجب دید که کوری نزد او آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای شفای بیماریش فرستاده است و لنگی نیز آمد و گفت که شنیده است خدا او را برای دوای لنگیش فرستاده است. امپراطور اگرچه خودش هم تعجب کرده بود ولی به پیشبینی اهمیت داد و در چشم کور، تف کرد و کور بینا شد و پای لنگ را هم دست زد و لنگ شروع به دویدن کرد. امپراطور فهمید که عامل پیشبینی، باسیلیدس بوده که اخیرا در آن اطراف دیده شده است. نام باسیلیدس به معنی شاهزاده است اما توجه کنیم که باسیل را میتوان باسو تئوس نیز خواند و دیس نه فقط معنی فرند و نسب میدهد بلکه میتواند نام ژوپیتر دیس و هادس هم باشد. باسو تئوس قابل مقایسه با واسو دوا یا واسو خدا است که واسو فرم دیگری از نام ویشنو است و کریشنا پسر ویشنو است همانطور که عیسی پسر یهوه است. در این صورت، یهوه برابر با ژوپیتر دیس است که باید آدرسش را از آپولو گرفت. او و آن الهه، دو نیمه ی مردانه و زنانه ی آپولو را نشان میدهند. آپولو به شکل یک مرد بی ریش زن مانند است و وقتی میگوید که باید خدای ریشو را بدون الهه ی کنارش بیاورند، درواقع دارد فقط جنبه ی مردانه ی خودش را که جنبه ی کشنده تر و بی رحم تر است به شاه برگزیده ی خود میدهد. جنبه ی زنانه هم هنوز آپولو است و میدانیم که نام دیگر پرسفونه، "کور" بوده که همان کوروس برای هلیوس است. پرسفونه را همسر هادس یا پلوتو خدای مرگ میدانند که معادل دقیق شیوا در هندوئیسم است و ژوپیتر دیس نیز نباید تفاوتی با هادس داشته باشد. نیمه ی زنانه میتواند به جای همسر، خواهر خدا هم باشد که اینجا باید آن را با آرتمیس یا دایانا برای آپولو برابر گرفت. مردانگی بدون زنانگی، مرد ریشو با ظاهر مسن تر را میسازد که چون قیافه اش مسن تر است بعدا پدر آپولو تلقی میشود و زئوس مرسوم را میسازد. با این حال، چون مکتب زئوس یا هادس از کیش آپولو جدا شده است، حکم پسر آپولو را هم دارد که در این حالت، با اسکلپیوس (اقلبیوس) خدای درمان در ظاهر مردی ریشو تطبیق میشود. اسکلپیوس به شکل مردی عصادار که ماری به دور عصایش پیچیده است نشان داده میشود و در این حالت، با موسی –یک مرد مقدس چوپان دیگر- و عصای مار شکل او موسوم به نهوستان که بیماری ها را درمان میکرد قابل مقایسه است. بیشک همو است که پیشتر در مواجهه ی موسی با جادوگران فرعون باز یک در قالب یک عصای مار شکل ظاهر شد، این بار عصای چوبی موسی که به ماری تبدیل شد و عصاهای مارشده ی جادوگران فرعون را بلعید. زمانی شهر رم دچار طاعونی عظیم شد و مردم به معبد آپولو استغاثه کردند. آپولو گفت فقط پسرم اسکلپیوس مبتواند بر شما رحم بیاورد. اسکلپیوس در هیبت ماری عظیم از اپیداروس به ایتالیا آمد و بیماران را درمان کرد. این مار غولپیکر، یادآور سشا مار غولپیکر ویشنو در مذهب کریشنا است. هنوز هم نماد داروخانه ها یک جام دارو با ماری در روی آن است که این مار همان اسکلپیوس است. اسکلپیوس همچنین به سبب یک بار زنده کردن مرده ای، با عیسی قابل مقایسه است که هم بیماران را شفا میداد و هم یک بار مرده ای را زنده کرد. "یاساس" به معنی شفادهنده لقب اسکلپیوس است. این کلمه هم قابل تبدیل به یشوع یا عیسی است هم قابل تبدیل به نام یهوه و هم قابل تبدیل به واسو و بعدا ویشنو. اگر کریشنا را پسر ویشنو تلقی کنیم، او را در گله داری و جنگجویی با هرکول کروتونا پسر ژوپیتر برابر خواهیم یافت: به گزارش آویدوس، هرکول، زمانی که با انبوه گله ی گاوها از اسپانیا بر دریا گذشت و در ساحل لاکینیوم در ایتالیا پهلو گرفت، در خانه ی شخصی به نام کروتون رحل اقامت گزید و به کروتون وعده داد که در آینده شهری باشکوه به نام او دراینجا تاسیس خواهد شد. این وعده زمانی محقق شد که هرکول به خواب میسلوس پسر آلمون از اهالی آرگوس آمد و به او گفت که باید شهرش را به مقصد «ساحل پر از سنگریزه ی ایسر» ترک کند. این، میسلوس بود که درآنجا شهری به نام کروتن بنا کرد و همانطورکه آوید میگوید، از موارد شهرت این شهر یعنی کروتونا، یکی فیثاغورس حکیم بود که درآنجا بستر تعالیم خود را گسترد. او از چهار عصر بشر سخن میگفت که در هر کدام، انسان زوال یافته است. در عصر طلایی، اینقدر درختان میوه زیاد بودند که بشر با گیاهان سیر میشد و گوشتخواری تنها کار جانوران پلید خوناشام چون «ببرهای ارمنی، شیرهای خشمگین، گرگ ها و خرس ها» بود. اما روزی انسانی به گوشتخواری شیر حسادت کرد و خودش هم گوشت خورد و این را به دیگران نیز آموخت. انسان ها ابتدا خوک را به جرم درآوردن دانه های گیاهان از زمین و بز را به جرم خوردن انگورهای باغ مقدس باخوس، قربانی کردند و خوردند ولی کم کم به گاو و گوسفند و ماهی و بلاخره بسیاری جانوران سمدار مشابه و پرندگان آسمانی نیز رحم نیاوردند و شکم خود را از مردار انباشتند. فیثاغورس زندگی زاهدانه و پرهیز از گوشتخواری را تعلیم میداد که در کنار اعتقاد به چهار عصر توأم با انحطاط، بسیار شبیه به تعالیم مرتاضان هندو و بودایی است. آوید مینویسد نوما شاه-پیغمبر رومی ها نیز در جستجوی مردان مناسب برای رم به کروتونا سفر کرد. این کروتونای تاثیرگذار، اتفاقی توسط گله ی گاو گذرنده از آب نیامده است. هرکول پسر زئوس وقتی با یسوع پسر یهوه برابر میشود، نسخه ی پهلوان یسوع یعنی یوشع ابن نون در مرکب موسی را به یاد می آورد. او بود که امت خدا را که همان گله ی او هستند به ارض موعود برد و البته قبلا آنها در رکاب موسی مثل هرکول و گله اش از آب گذشته بودند. آمدن خدای انسان نما از آب با صفت "ناصری" برای مسیح و "نصرانی" برای مسیحیان و البته همگامی هرکول با گاوها بی ارتباط نیست. لغت "ناصری" به دلیل تبدیل معمول "ه" و "س" به هم، میتواند "ناهاری" خوانده شود و با "نهر" به معنی رودخانه برابر شود، چیزی که با ریشه داشتن افسانه های خدایان در بین النهرین غیر عادی نیست، چون آن سرزمین را «ناهاریم» میخوانند که اگرچه به معنی سرزمین رودها است ولی با تعبیر "م" آخر به حرف اضافه ی معمول سامی، میتواند معنی نهر به تنهایی را هم بدهد. نام رود «نیل» در مصر هم تلفظ دیگر کلمه ی "نهر" است و این سرزمین قابلیت بومی سازی خدا در خود را دارد. خدای رود نیل در مصر، هاپی نام دارد، کلمه ای که از ریشه ی کلدانی "آپ" به معنی آب است ولی قابل تبدیل به آپیس هم هست و در تطبیق آپیس با ازیریس، او بدل به ازیریس آپیس یا سراپیس میشود که باسیلیدس نسخه ی انسانی او به نظر میرسد همانطورکه عیسی نسخه ی انسانی یهوه است. پس این خیلی جالب است که نسخه ی تاسیتوسی عیسی یعنی باسیلیدس، قدرت درمان بیماری ها را به امپراطور وسپازیان یعنی همان کسی داده که خانه ی خدای یهود یعنی اورشلیم را تصرف میکند و بعدا پسرش تیتوس معبد خدا را ویران میکند. خدای یهود به بزرگترین مظهر ویرانی در نزد یهود، قدرت شفابخشی میدهد تا ثابت کند پادشاهان تخریبگر درصورتیکه برگزیده ی او باشند باعث نجات مردمند.:

“rendering unto Caesar, testing the power of serapis”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

وسپازیان، اورشلیم را در قرن اول میلادی مورد مواجهه قرار داد و حتی فرستاده ی خدا برای مجازات یهودیان به سبب قتل مسیح در همان قرن تلقی میشود. آغاز قرن اول و ظهور مسیح را معاصر با ورود جهان به عصر حوت (صورت فلکی ماهی) گرفته اند، یعنی زمانی که اعتدال بهاری با ورود خورشید به صورت فلکی حوت رقم میخورد و به دوره ی قبلی یعنی عصر حمل (قوچ) خاتمه میدهد. دوگانگی درمانگری و تخریبگری وسپازیان قابل جمع آمدن در دو ماهی عصر حوت است. همینطور میتوان گذر از دریا را به ماهی گون بودن مسیح و درآمدن او از دریا ربط داد. بارتلت معتقد است مسیح همان اوآنس یا قهرمان ماهی پوش افسانه های کلدانی است که از دریا به در می آید و به مردم تمدن می آموزد. او به شکل داگون خدای ماهی گون در مرکز کیش پلستینی ها از دشمنان مشرک یهودیان در تورات قرار میگیرد. ولی مسیح نیز به خاطر طلوع با عصر حوت ملقب به ایکتیس یا ماهی است درحالیکه بره ی خدا هم هست چون در مرز تحویل خورشید از حمل به حوت قرار دارد و به جای عصر قبل کشته هم میشود که میشود قربانی شدن خدا به شکل گوسفند در عصر جدید. پس مسیح به شکل گوسفند به قتل میرسد و به شکل ماهی زنده میشود. قتل او در جمعه انجام میشود و زنده شدنش در یکشنبه. به همین دلیل، مسیحیان را توصیه کرده بودند در روز جمعه ماهی بخورند. دوگانگی ماهی های حوت، در دوگانگی گوسفند خدا در عصر پیشین جلوه میکند. از یک طرف، مسیح، گوسفنمد برج حمل در فروردین ماه است و از طرف دیگر، تولد او در کریسمس، در برج جدی در دی ماه رقم میخورده که صورت فلکی بز را نشان میدهد. درحالیکه گوسفند نماد مسیح است، بز جانور فاون ها و سیلوان ها و ساتیرها یعنی موجودات نیم بز-نیم انسانی است که در مسیحیت به شیاطین پلید تعبیر میشوند. این دوگانگی، خود، محصول جداسازی مسیح به صورت خدایی ویژه از پاره های دیگر پیکر خدایی قدیمی تر است که پاره های جداسازی شده تبدیل به شیطان شده اند. این خدای قدیمی تر، هنوز خدای یهود است ولی یک خدای سانسور شده و حتی شکست خورده که با عصر قبلی یعنی عصر ثور تطبیق میشود، عصر صورت فلکی ورزاو که خدایش شکل گاو است و گوسفند مسیح و بز شیطان به خاطر این که دو گاوسان کوچکند، فرزندان این گاو محسوب میشوند. او را میشناسیم: ملوخ است؛ بت گاومانند خدایی عاشق قربانی خونین که الیستر کراولی باور داشت یهودیان در دره ی هینوم، فرزندانشان را در راه او قربانی میکنند و در آتش میسوزانند. زمانی که ابراهیم پسرش را برای خدا قربانی میکرد، ظاهرا او هنوز ملوخ بود ولی شرایط با داستان یعقوب تغییر کرد آنجاکه یعقوب خدا را یافت و با او گلاویز شد و خدا را به زور مجبور کرد که او را جانشین خدا در زمین اعلام کند و این یعقوب ملقب به اسرائیل (بنده ی خدا) ریشه ی قوم برگزیده ی خدا و مذهبشان یهودیت شد. این نمادی از شکست خدا از فرزندش است و در اساطیر یونانی-رومی، تعبیر به شکست ساتورن یا کرونوس از پسرش زئوس یا ژوپیتر میشود. ساتورن خدای زحل سیاره ی موکل شنبه روز مقدس یهودیان است. ساتورن فرزندانش را در نوزادی آنها میخورد تا علیه او شورش نکنند، تمثالی دقیق از ملوخ نوزاد خوار و کودک خوار. اما زئوس پیروز شد و ساتورن را شکست داد و جای او را گرفت. زئوس همان ساتورن است با تغییراتی که مذهب یهود را دگرگون میکنند، به سمت همان مسیری که به مسیحیت ختم شود. ساتورن رهبر عصر طلایی است و ازاینرو قابل تطبیق با ازیریس که او هم بر یک عصر طلایی حکومت میکرد. ازیریس هم مثل ملوخ، مجسم به گاو بود. او به دست برادرش سیت به قتل رسید تا این که ازیریس به شکل هورس از نو از همسرش ایزیس به دنیا آمد و انتقام گرفت. هورس و سیت دو جنبه ی متضاد ازیریسند و این که ازیریس درنهایت معادل هورس است به خاطر آن است که درنهایت قرار بوده ازیریس به هورس فرو کاسته شود، وگرنه ازیریس همان هورس سابق است. حکومت سیت میانپرده ای برای برحق کردن هورس پیروز است و این میانپرده همان فاصله ی عصر ثور با عصر حوت است که برای تطابق با گوسفند حمل، با یهودی های گوسفندچران و بزچران پر میشود. شکستن بت گوساله ی طلایی توسط موسی، همان قتل ازیریس توسط سیت است و مسیح، بازگشت ازیریس به شکل هورس پهلوان که با احیای نمادهای پاگانی، به برتری یهودی های شیطانی خاتمه میدهد. به همین دلیل نیز هست که کریسمس مسیح در روز رومی ساتورنالیا جشن گرفته میشود که جشن سالانه ی ساتورن به یاد دوران طلایی او بود و بنابراین فاصله ی خاصی بین خدای جدید و خدای قدیم وجود نداشت. یعنی میشود گفت رابطه ی هورس و ازیریس، همان رابطه ی ژوپیتر و ساتورن است. هاثور مادر ایزیس که قابل تطبیق با ایزیس در داستان ازیریس است، به مانند ازیریس، به شکل گاو درمی آمده است. هاثور، الهه ی زمین و معادل دقیق عیشتار یا استارته ی سامی و ونوس یونانی-رومی است. عیشتار ملقب به "مری" meri یعنی الهه بوده که معادل mary یا مریم نام مادر عیسی است و تلفظ دیگر آن "ماریا" نیز ریشه ی نام "مایا" مادر بودا به نظر میرسد. او معادل شاکتی نیمه ی زنانه ی شیوا خدای نابودی نیز هست. اتحاد شیوا و شاکتی در یوگای جنسی، مرتبط با جادوی جنسی سبت سیاه در یهودیت برای باز آفرینی ارتباط یهوه با شخینا یا نیمه ی مادینه اش به صورت رابطه ی جنسی مرد و زن است. "دبستان" نیمه ی مونث شیوا را "مایا" مینامد که نام الهه ی توهم و البته تلفظ دیگری از نام ماریا یا مریم است. جادوی جنسی، تکرار آیینی استفاده ی ایزیس از جادو برای تولد دوباره ی خدا با نزولش در بطن ایزیس به جای مادر-زمین است و معمولا هر موجود انسان نمایی از جمله خدای انسان نما با مرگ در بطن زمین جای میگیرد و تبدیل میشود. ازیریس/هورس در شکل زیر زمینی خود با آنوبیس خدای شغال شکل جهان مردگان قابیل تطبیق است. رسوخ به جهان زیرین از طریق غارها صورت میگیرد و غارها وقف الهه ها هستند، ازجمله برای شوالیه های تمپلار پیرو جادوی سبت سیاه. جهان زیرین، قلمرو اجنه ی شرور و شیاطین است و قهرمان در سفر به جهان زیرین باید با آنها روبرو شود. یهودیان به جای شیاطین، از بعلیم یاد میکنند که میشوند خدایان سقوط کرده و محو شده و به اصطلاح مرده به دست یهودیت که در فرم هبوط کرده و در زیر زمین دوزخی شده ی خود، شیاطین و نماینده ی نیروهای مادی برخاسته از درون زمینند و این، مرحله ی بینابینی ورزاو و ماهی است که با هم، سه دوره ی خدا –بودن، سقوط و بازگشت- را میسازند و این سه دوره، انعکاسی از سه تصویر متفاوت خدا هستند که تثلیث نیز همان ها را بروز میدهد.:

“king solomons goat”: Willard Bartlett: Everett print of boston: 1918: chap1,2

هرکول هم ورزاوهایی که به کروتنا را آورد را از یک غول سه پیکر به نام گریون دزدیده بود و جالب این که سه گانگی در هرکول هم قابل مشاهده است. «جین هریسون» کلاسیسیست، با بررسی چهل قهرمان به نام هراکلس یا هرکول در اساطیر، آنها را به سه شخصیت تقسیم میکند: 1-مگیستوس کوروس 2-هراکلس باسیلئوس شاه-قهرمان. 3-هلیوس خدای خورشید. از اینها دومینشان هراکلس شاه اسپارت است که با برادرش افیکلس، مشترکا حکومت اسپارت را اداره میکردند. ازآنجا که در شاهان دوگانه ی اسپارت، آن که سنش بیشتر بود حرف نهایی را میزد، هرکول که برادر بزرگتر بود، شاه اصلی بود. این دو برادر با دوگانه ی کریشنا-بالاراما در هندوستان قابل تطبیقند و بالاراما که برادر بزرگتر است، باسیل یا شاه اصلی است. تصویر هرکول در پوست شیر که سر شیر را بالای بدن آدم نشان میدهد، یادآور به یکی از تجسم های دیگر ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرگون است. لغت باسیل یا باسوتئوس همان واسو دوا یا ویشنو در هند است و با بالادوا نسخه ی هندی بعل خدای سامیان تطبیق میشود که نیروی روحانی الی یا اله خدای برتر را در حدی که در جهان مادی انعکاس می یابد نشان میدهد و هلیوس نیز تلفظ یونانی نام اله است. اله و بعل، دو خدای اولیه در تثلیث سامی اله-بعل-آدون هستند که در یهودیت تبدیل به تثلیث الوهیم-یاهو-عیسی شده است. بدین ترتیب، یاهو که همان یهوه است، تجسمی از جهان مادی است. این تثلیث معادل تثلیث قبطی هرو-آسو-آتوم است که در آن، آسو چیزی بین واسو و یاهو است. بدین ترتیب،تثلیث هرکولی هلیوس-هراکلس باسیلئوس- مگیستوس کوروس، همان تثلیث هندی هری-ویشنو-کریشنا است که در آن، کریشنا یا اسان ایزدی، معادل آتمن یا فرد همهویت شده با جنبه ی الهی خود است و ازاینرو کریشنا را "هری" مینامند که همان هرو یا هورس یا هلیوس یا الی یا اله است. او خدایی است که در زمین از نو زاده میشود و وجه تطبیقش با خورشید در این است که خورشید هر غروب، در افق زمین فرو میرود و در طلوع فردا از افق دیگری به دنیا می آید و مثل این است که به درون مادرش هاثور فرو میرود تا فردا از او مجددا به دنیا بیاید. این فرو رفتن هورس به درون هاثور برای تولد دوباره، همان فرو شدن ازیریس به بطن ایزیس برای تولد دوباره از او است و الهه که دراینجا کالبد زمین است، قرار است موجودی دوگانه از جسم و روح به دنیا بیاورد.:

“cosmology of milk: theotokos, the sacred cows , the birth of the galaxios”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

ظاهرا برای این که فرد بتواند با وجود قدسی خود ارتباط برقرار کند، ابتدا باید با دنیا ارتباط برقرار کند، ارتباطی شبیه ارتباط کریشنا با بالاراما که همان ارتباط فرد با یهوه به عنوان خدای متحدکننده ی کالبد جهان است، اما چون این به مفهوم سقوط روح در دوزخ و ارتباط با جهان معنوی یا خدای پیشین است، موضوع کاملا باری مادی گرایانه و شیطانی پیدا میکند. ازآنجاکه ارتباط مثبت با جهان طبیعت و آفریده های خدادادی، فقط در صورت ایجاد فاصله و ارتباط غیر مستقیم با آنها برای دور بودن از گرفتاری هایی که آفریده های دشمن انسان یا سختی های به دست آوردن محصولات از آفریده های مفید ممکن است، شهر بخصوص شهر بزرگ و پر امکانات تنها جایی است که در آن ممکن است جهان مادی تبدیل به چیزی یک سره دوست داشتنی شود که در این صورت، شهر مظهر شیطان هم میشود.

سرهنگ فورلانگ انگلیسی نوشته است که این، خدای مار شکل کلده، حئا یا ائا بود که به انسان ها شهرسازی و توانایی زیست در شهر را آموخت و اولین شهر را یونانیان به نامش Aei POLIS نامیدند. حئا پسر آنو یا آسمان و از این جهت معادل دقیق "بعل"، نسخه ای پیشین تر از مردوخ ملقب به آشور (فرمانروا) خدای بابل است و نام ازیریس نیز از آشور می آید. پسر آسمان که به زمین هبوط میکند و معمولا بعل نامیده میشود، تموز یا تاموس است که حرف اول اسمش یعنی "تائو" یا T یعنی علامت صلیب نماد او است و صلیب از روی برابری الو با مسیح، نماد مسیح شده است. آدم که از بهشت اخراج میشود و در زندگی با مشقت زندگی میکند، همان تموز است که به انسان تشبیه شده است. تموز در اصل، خدای گیاهان بوده که در فصل خزان، همراه سرسبزی طبیعت میمیرد و در جهان زیرین زندگی میکند تا در بهار با سرسبزی طبیعت برگردد و خورشید در رفت و برگشت خود به جهان زیرین، تکرار هر روزه ی او است. این سه گالنگی تموز در حالت بود-رفت-برگشت، او را تبدیل به ایزدی سه گانه و ملقب به "بعل شلیشا (ثلاثه)" میکند و از سه گانگی او تثلیث زرتشتی زروان-اهوره مردا-اهریمن، و تثلیث فنیقی الاصل یونانی کرونوس-فوتوس (شهوت)-اوملاک (بخار) و تثلیث یونانی دیگر خائوس (بی نظمی)- اربوس (تاریکی)- اثیر (ماده ی فرا مادی، برمی آیند. شکل جهنمی تموز در جهان زیرین، در کنایه به جنبه های اجتماعی انسان، زیست انسان شهری است که میتوان آن را با تجسد حئا یا مردوخ در شهر بابل مقایسه کرد. نمرود را شکل انسانی مردوخ یا بعل در مقام شاه بابل میشناسند. نام نمرود را در تلمود، "نبروت" نوشته اند که به گونه های نپروت و نیپرو هم خوانده شده است. این احتمالا شهر "نیپور" یا "نفر" از شهرهای باستانی بین النهرین و مابه ازای بابل است که با نام گرفتن از نمرود، تجسد او در شهر را نشان میدهد. حئا خدای آب ها و رودخانه ها است و لغت "اب" به معنی پدر با "آب" همخانواده است.:

Rivers of life: v2: j.g.r forlong: celephais press: 2005 :P59-61

در گزارشات نقل قول شده از بروسوس، تمدن را اولین بار، اوآنس که مردی در لباس ماهی بود پس از بیرون آمدن از دریا به مردم کلده آموخت. ازاینرو اوآنس با نینوس از نام های یونانی نمرود تطبیق میشود که شهر نینوا را به نام خود ساخت، چون نین را با نون به معنی ماهی مقایسه کرده اند. البته به نوشته ی فورلانگ، نین در آشوری به طور کلی به معنی ارباب یا خدا و تلفظ دیگری از لغت "نر" به معانی شیر درنده و مرد شجاع است. ولی فورلانگ، امکان ارتباط نینوس با نون/ماهی و اوآنس را تایید میکند و دراینباره به دکتر اینمان اعتماد میکند که متوجه شده بود لغت "نین" در مقابل خدایان مذکر جنگاوری چون نرگال و آشور، مفهوم زنانه پیدا میکند و ماهی نیز به سبب شباهت به رحم زن، مضمون مادینه دارد. این مادینگی قبل از کسب تکلیف، بی نظمی قبل از رسیدن به نظم را نشان میدهد و نظمی که از درون آن درمی آید، حکم اوآنس برآمده از دریا را دارد. چون در گزارش بروسوس، دریا نامبردار به آمورکا و ثعلات الهه ی بی نظمی است که به دست بلوس خدای نظم سرکوب میشود. این داستان به شکلی دیگر مجددا در تکه پاره های نوشته های منسوب به بروسوس به شکل وقوع سیلی عظیم تکرار میشود که در آن، خیسوتروس شاه زمانه موفق به نجات گروهی از مردم و موجودات با سوار کردن آنها به کشتی میشود. سیل، الهه است و خیسوتروس، بلوس. همین خیسوتروس است که در تاریخ یهود، به شکل نوح کشتی ساز، مجددا زندگی را از سیل نابودگر نجات میدهد. در گزارش نیکلاس دمشقی از پیروزی نظم بر بی نظمی، بلوس (بعل) پسر آئوس (حئا) الهه ی دریایی به نام تهاته را شکست میدهد که به نظر میرساند نام تحوت خدای دانش و حکمت، شکل نرینه شده و منظم شده ی تهاته باشد. به عقیده ی اسمیت، اسم تهاته از لغت "تهو" یا "تهوم" به معانی ته و عمق می آید که معمولا به ماده ی غلیظی که از یک مایع در ته شکاف یا ظرفی جمع میشود اشاره دارد و ظاهرا آن به مانند تهاته ماده ی اولیه ی خلقت ارباب انواع است و به خشکی ای که از یک سیل به جا میماند تشبیه میشود. در چنین خشکی ای هم هوا هست هم آب هست و هم خشکی، و اینها در زمره ی اختیارات سه رب النوع –به ترتیب: آنو، حئا و بعل- قرار میگیرند. ارواح که مثل هوا نادیدنیند تحت اختیار آنو فرمانروای آسمان هستند، امور مادی که مثل محتویات زمین خشک قابل مشاهده اند تحت اختیار بعل هستند، و امور ذهنی و عاطفی که از بر هم کنش روح و جسم پدید می آیند و مثل آب سیال و در تلاطم و تغییرند، تحت اختیار حئا میباشند.:

Ibid: p43-46

شاید به همین دلیل است که روانشناسی دقیقا جاهایی جذاب و قابل ارتباط گیری برای عموم میشود که به روانکاوی فروید و یونگ نزدیک میشود و نقش کهن الگوها را پررنگ و قابل داستان سازی میکند. یونگ، 12 نوع کهن الگو برای زندگی شهروندی شناسایی کرده بود که conor neil در مقاله یUnderstanding Personality: The 12 Jungian Archetypes: april2018 در وبسایت خود آنها را اینطور نام میبرد و خلاصه سازی میکند:

1. تعیین کننده ی خطوط

  • شعار: آزاده که من و تو باشیم
  • خواسته ی اصلی: رسیدن به بهشت
  • هدف: شاد بودن
  • بزرگترین ترس: تنبیه شدن برای انجام کار بد یا اشتباه
  • استراتژی: انجام درست کارها
  • ضعف: خسته کننده با همه ی معصومیت ساده لوحانه ی آنها
  • استعداد: ایمان و خوش بینی
  • به این نام ها نیز معروف است: اتوپیایی (ایدئالیست)، سنت گرا، ساده لوح، عارف، قدیس، رمانتیک، رویاپرداز.

2. مساوات گرا

  • شعار: همه ی مردان و زنان برابر آفریده شده اند
  • خواسته ی اصلی: ارتباط با دیگران
  • هدف: تعلق داشتن
  • بزرگترین ترس: کنار گذاشته شدن یا متمایز شدن از جمع
  • استراتژی: ایجاد فضایل معمولی جامد، روی زمین بودن، لمس مشترک
  • ضعف: از دست دادن خود در تلاش برای ادغام یا به خاطر روابط سطحی.
  • استعداد: واقع گرایی، همدلی، عدم تظاهر
  • همچنین به این نام ها شناخته می شود: پسر خوب، پسر/دختر معمولی، فرد همسایه، واقع گرا، سختکوش، شهروند ثابت، همسایه ی خوب، اکثریت ساکت.

3. قهرمان

  • شعار: جایی که اراده هست، راهی هست
  • میل اصلی: اثبات ارزش خود از طریق اعمال شجاعانه
  • هدف: تسلط متخصص به روشی که جهان را بهبود بخشد
  • بزرگترین ترس: ضعف، آسیب پذیری، "مرغ" بودن
  • استراتژی: تا حد امکان قوی و توانمند باشید
  • ضعف: تکبر، همیشه نیاز به نبرد دیگری برای جنگیدن
  • استعداد: شایستگی و شجاعت
  • قهرمان با نام های زیر نیز شناخته می شود: جنگجو، صلیبی، نجات دهنده، ابرقهرمان، سرباز، اژدها کش، برنده و بازیکن تیم.

4. مراقب

  • شعار: همسایه ی خود را مانند خود دوست داشته باشید
  • میل اصلی: محافظت و مراقبت از دیگران
  • هدف: کمک به دیگران
  • بزرگترین ترس: خودخواهی و ناسپاسی
  • استراتژی: انجام کارها برای دیگران
  • ضعف: قربانی شدن و هدف استثمار واقع شدن
  • استعداد: شفقت، سخاوت
  • مراقب نیز به عنوان: قدیس، نوع دوست، والدین، یاور، حامی نیز شناخته می شود.

5. کاوشگر

  • شعار: مرا در حصار نکش
  • میل اصلی: آزادی برای یافتن اینکه چه کسی هستید از طریق کاوش در جهان
  • هدف: تجربه ی یک زندگی بهتر، معتبرتر و رضایت بخش تر
  • بزرگترین ترس: به دام افتادن، سازگاری و پوچی درونی
  • استراتژی: سفر، جستجو و تجربه ی چیزهای جدید، فرار از کسالت
  • ضعف: سرگردانی بی هدف، نامناسب شدن
  • استعداد: خودمختاری، جاه طلبی، وفادار بودن به روح
  • کاوشگر به نامهای دیگر نیز شناخته می شود: سالک، شمایل شکن، سرگردان، فردگرا، زائر.

6. شورشی

  • شعار: قوانین برای شکستن ساخته شده اند
  • خواسته ی اصلی: انتقام یا انقلاب
  • هدف: براندازی چیزی که کار نمی کند
  • بزرگترین ترس: ناتوان یا بی اثر بودن
  • استراتژی: مختل کردن، نابود کردن، یا شوک
  • ضعف: عبور از سمت تاریک، جنایت
  • استعداد: ظالمانه، آزادی رادیکال
  • یاغی با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شورشی، انقلابی، مرد وحشی، نامناسب، یا شمایل شکن.

7. معشوق

  • شعار: تو تنها کس هستی
  • میل اصلی: صمیمیت و تجربه
  • هدف: داشتن رابطه با افراد، کار و محیطی که دوست دارند
  • بزرگترین ترس: تنها بودن، گل دیواری، ناخواسته بودن، مورد محبت واقع نشدن
  • استراتژی: از نظر جسمی و احساسی بیشتر و بیشتر جذاب شوید
  • ضعف: تمایل بیرونی برای راضی کردن دیگران تا حد قرار گرفتن در معرض خطر از دست دادن هویت خود
  • استعداد: اشتیاق، قدردانی، و تعهد
  • معشوق با نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: شریک، دوست، صمیمی، مشتاق، حس‌گرا، همسر، تیم‌ساز.

8. خالق/هنرمند

  • شعار: اگر بتوانید آن را تصور کنید، می توان آن را انجام داد
  • میل اصلی: ایجاد چیزهایی با ارزش پایدار
  • هدف: تحقق یک چشم انداز
  • بزرگترین ترس: دید متوسط ​​یا اعدام
  • استراتژی: کنترل هنری و مهارت را توسعه دهید
  • وظیفه: ایجاد فرهنگ، بیان دیدگاه خود
  • ضعف: کمال گرایی، راه حل های بد
  • استعداد: خلاقیت و تخیل
  • خالق به این نام ها نیز گفته می شود: هنرمند، مخترع، مبتکر، نوازنده، نویسنده یا رویاپرداز.

9. شوخ طبع

  • شعار: شما فقط یک بار زندگی می کنید
  • خواسته ی اصلی: زندگی در لحظه با لذت کامل
  • هدف: داشتن اوقاتی عالی و روشن کردن جهان
  • بزرگترین ترس: بی حوصله یا کسل کردن دیگران
  • استراتژی: بازی کنید، شوخی کنید، خنده دار باشید
  • ضعف: بیهودگی، اتلاف وقت
  • استعداد: شادی
  • شوخ طبع همچنین به عنوان های: احمق، حقه باز، جوکر، جوکر عملی یا کمدین شناخته می شود.

10. حکیم

  • شعار: حقیقت شما را آزاد خواهد کرد
  • خواسته ی اصلی: یافتن حقیقت.
  • هدف: استفاده از هوش و تحلیل برای درک جهان.
  • بزرگترین ترس: فریب خوردن، گمراه شدن یا نادانی.
  • استراتژی: جستجوی اطلاعات و دانش. خود بازتابی و درک فرآیندهای فکری
  • ضعف: می تواند جزئیات را برای همیشه مطالعه کند و هرگز عمل نکند.
  • استعداد: خرد، هوش.
  • حکیم به نام‌های زیر نیز شناخته می‌شود: کارشناس، محقق، کارآگاه، مشاور، متفکر، فیلسوف، دانشگاهی، برنامه‌ریز، حرفه‌ای، مربی، معلم، اندیشمند.

11. شعبده باز

  • شعار: من کاری می کنم که اتفاق بیفتد.
  • خواسته ی اصلی: درک قوانین اساسی جهان
  • هدف: تحقق رویاها
  • بزرگترین ترس: پیامدهای منفی ناخواسته
  • استراتژی: یک چشم انداز ایجاد کنید و بر اساس آن زندگی کنید
  • ضعف: دستکاری شدن
  • استعداد: یافتن راه حل های برد-برد
  • جادوگر همچنین به عنوان: بینا، کاتالیزور، مخترع، رهبر کاریزماتیک، شمن، شفا دهنده، مرد پزشکی شناخته می شود.

12. حکمران

  • شعار: قدرت همه چیز نیست، تنها چیز است.
  • خواسته ی اصلی: کنترل
  • هدف: ایجاد یک خانواده یا جامعه ی مرفه و موفق
  • استراتژی: اعمال قدرت
  • بزرگترین ترس: هرج و مرج، سرنگونی
  • ضعف: مستبد بودن، ناتوانی در تفویض اختیار
  • استعداد: مسئولیت، رهبری
  • حکمران همچنین به عنوان: رئیس، رهبر، اشرافی، پادشاه، ملکه، سیاستمدار، الگو، مدیر یا مسئول اجرایی شناخته می شود..

ما ممکن است در لحظات مختلف، در هر کدام از این کهن الگوها برویم و موقتا با آنها همهویت شویم ولی نکته این است که فقط وقتی از همذاتپنداری خود در هر کدام از اینها با موجودات زنده و غیر زنده ی دیگر و در یک جامعه ی تقریبا به طور کامل انسانی خارج شویم است که ممکن است بار احساسی و روحانی و کاملا انسانی آنها را حس کنیم و آنچه را که ادیان از مدت ها قبل کشف کرده و تنها در عده ای معدود قابل تبلور میدیدند در جمعیت های بزرگ تری قابل اشتراک گذاری بیابیم، گویی که خدا واقعا از طریق فرود به جهنم قابل پیروزی بر شیطان است. شاید سه گانه ی دوران قدیم، مدرنیته و پست مدرنیته هم از ابتدا بر اساس انتظار قبلی از تقسیم تاریخ به سه دوره ی حضور و شکست و بازگشت خدا ساخته شده است و رزیویونیست ها راست میگویند که متون معرف مذهب یونانی-رومی، واقعا در آغاز دوران مدرن و بر اساس وضعیت فعلی جعل یا دوباره نویسی شده اند.

مطلب مرتبط:

تسلیحات مقدس: جادوگری سیاسی و اسرائیل بزرگ

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

خدا بیشتر دشمن تفکر است یا بی خدایان؟

نویسنده: پویا جفاکش

هلن در تروآ

سنت نیکولاس

آیا ممکن است خدایی که تمام وجود جهان با قوانین و اتفاقاتش از او است و ظاهرا همه چیز را میداند باز هم اشتباه کند و آدم نامناسبی را برای رسالتی، جانشین خود در زمین کند؟ این سوالی است که از مطالعه ی رابطه ی کریشنا با ارجونا در میتولوژی هندی، به ذهن هندوهای شکاک میرسد. در داستان مربوطه، کریشنا که ظاهرا ارابه ران بی مقدار شاهی به نام ارجونا بوده است، هویت واقعی خود را بر شاه آشکار میکند. کریشنا خدای ویشنو است که تمام جهان کالبد او است. شاه با آشکار شدن این مطلب بر خود بر اثر مکاشفه ای که کریشنا بر او وارد کرد در مقابل ارابه ران خود سجده کرد و شاگرد کریشنا شد. از وصیت های کریشنا که به سبب جنگجویی همیشه آماده ی مرگ بود، این بود که پس از مرگش، ارجونا از خانواده و دارایی ها و گاوهای او مراقبت کند. با این حال، مدتی پس از مرگ کریشنا، ابهری ها یورش بردند و خانواده و دارایی ها و گاوهای کریشنا را به یغما بردند و ارجونا را مغموم و دچار عذاب وجدان به جای گذاشتند. چطور کریشنا این مطلب را پیشبینی نکرده بود؟

بعضی تفاسیر میگویند ارجونا از مراوده با خدا (کریشنا) مغرور شده بود و کریشنا چون این را میدانست ماموریت مزبور را به ارجونا سپرد تا در آن شکست بخورد و به خود بیاید. در راه این هدف، این، خود کریشنا بود که در قالب قبایل ابهری به یورش پرداخت و خانواده و دارایی ها و گاوهای خود را پس گرفت و عمدا قبیله ی ابهری را انتخاب کرد چون آنها خویشاوندان یادوها یا قبیله ی کریشنا بودند. معمولا ابهری ها فرم دامدار یادوهای یکجانشین در سرزمین راش محسوب میشوند. با این حال، بعضی تفاسیر، ابهری ها را یک قبیله ی بدنام گاودزد میشمرند که گناهی نبوده که مرتکب نشده باشند. دیوید مایکل شرمن، نام آباری یا ابهری را تلفظ دیگری از هابیرو یا عبری میداند که نام قبایل عبری زبان یهودی بود و نام یادوها را نیز تلفظ دیگری از لغت یهودی میشمرد. ابهری ها خدایی به شکل مردی با سر شیر معروف به هاریه کالاه را میپرستیدند که شرمن، عنوان هاریه در آن را با لغت عبری "آریه" (آریا در سریانی) به معنی شیر مقایسه و به توصیف شدن یهوه خدای یهود به شکل شیر مرتبط میکند. همچنین ابهری ها و دستکم برخی از یادوها مادرتبار بودند که این هم آنها را شبیه یهودی ها میکند. شل گرفتن یا سفت گرفتن در تعریف ابهری هم میتواند به نگاه های مثبت و منفی نسبت به قبیله ی کریشنا برگردد و این از دید خود پیروان کریشنا عجیب نیست، چون کریشنا و نابرادریش بالاراما فعالانه در جنگ مهابهاراتا شرکت کرده و افراد زیادی را کشته بودند و طبیعتا دشمنان زیادی هم داشتند که بر ضدشان روایت میساختند. مطابق یکی از این روایت ها، افراد قبیله ی کریشنا و بالاراما به سزای گناهانشان و در اثر نفرین، در عالم مستی و لایعقلی، با هم وارد نزاعی شدند که در آن، اکثرشان به دست همدیگر کشته شدند. شرمن، این داستان را با تبار فنیقی عبرانی ها مقایسه میکند. مطابق یک افسانه ی یونانی، تمدن و الفبای یونان توسط کادموس فنیقی بنیان گذاشته شد. وی در سفر به یونان، با اژدهایی برخورد کرد و او را کشت. از دندان های اژدها مردانی جنگجو به وجود آمدند که به کادموس حمله بردند. کادموس سنگی به میانشان پرتاب کرد و آنها بر سر آن سنگ آنقدر همدیگر را کشتند که فقط 5نفر باقی ماندند و آنها اجداد قوم اسپارت شدند. شرمن، لغت اسپارت را با لغت شپرد به معنی چوپان مقایسه میکند که از عناوین یهودی ها است و اسپانیا به سبب وفور سافاردیم یا یهودی ها چنین نام گرفته است. کریشنا و بالاراما نیز چوپان بودند و گاوبانی میکردند. شپرد همچنین مرتبط با سوبارتو نام سرزمین شمالی بین النهرین است که امپراطوری آشور را به آن منطقه نسبت میدهند. هم اسپارت ها و هم امپراطوری آشور به جنگسالاری و مقدس دانستن جنگ نسبت به همه چیز مشهورند. تصور میرود تقدس جنگ را فاتحین حوری از ترکیه به شمال عراق وارد کرده اند و جنگ پرستی بی منطق هنوز در بقایای حوری ها چون کردها و ارمنی ها و گرجی ها دیده میشود. این موضوع، خود باعث میشود تا شرمن داستان اسپارت ها را به افسانه ی سرکوب کشاتریا یا طبقه ی جنگجویان در هند توسط پاراسوراما برهمن جنگجو نسبت دهد. چون پاراسوراما تمام کشاتریا به جز 5نفرشان را کشت که میتوانند همان 5جد اسپارتی ها باشند که از نبرد با کادموس زنده به جا ماندند. پدید آمدن اسپارتی ها از دندان اژدها باز مار گونگی آنها را نشان میدهد که آنها را با ناگاها یا خدایان مار انسان نمای هندی مقایسه میکند. خانواده ای از مارهای کبری به نام این خدایان، ناگا یا ناژا نامیده میشوند. شرمن، لغت ناگا یا ناگاس را نیز با لغت نحاش در عبری به معنی مار مقایسه میکند. ناحاشی ها یا اوفیت ها فرقه ای از مارپرستان یهودی بودند که خدا را به مار تشبیه میکردند. اما چطور میتوان دین اسپارت های مارتبار را به دین یهود چسباند؟ شرمن دراینجا اشاره میکند که حداقل دو سلسله ی شاهان اسپارتی، در کیش سلطنتی خود، سه خدا را میپرستیدند: هلیوس خدای خورشید در کنار دو برادر جنگجو به نام های هراکلس و ایفیکلس. وی این سه خدا را به صحنه ای در تاریخ یهود ربط میدهد که هلیودوروس گماشته ی شاه یونانی سلوکی حاکم بر یهودیه، میخواهد ثروت های معبد اورشلیم را تصرف کند، اما مردی جنگاور سوار بر اسب در کنار دو جوان نیرومند زیبای «دیگر» ظاهر میشود و آنها هلیودوروس را آنقدر به باد کتک میگیرند که فقط به شفاعت کاهن معبد، جان سالم به در میبرد. از دید شرمن، مرد اسب سوار معادل هلیوس خدای یونانی است و همان کالکی منجی موعود هندوئیسم است. نام هلیوس تلفظ دیگر علی/الی/اله/الله خدای آسمان فنیقی است که با یهوه خدای یهود تطبیق شده است. دو جوان نیرومند که معادل دو برادر جنگجوی ایزدی در اسپارتند، همان کریشنا و بالاراما هستند بخصوص که تطبیق بالاراما با هرکول/هراکلس سابقه دار است. دراینجا نکته ی دیگری هم حائز توجه است. هلیوس یک تیتان است و تیتان ها نسل قبلی خدایان و معادل نفیلیم یا انسان های باستانی هستند که نسخه ی جدیدتر یهوه آنها را نابود کرده است. آنها از بابل ظهور کرده اند که با سیل نابود شده است، درست مثل دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما. نام دوارکا به معنی دروازه ی خدا است، درست مثل بابل (باب بعلاوه ی ال= دروازه ی خدا). میدانیم که بابل، یک نسخه ی فنیقی هم داشت که به یونانی بیبلوس نامیده میشد و با سرزمین خوش آب و هوای جبیل در لبنان تطبیق میشد. "رب هدا" شاه بیبلوس با "عبد عشیره" رئیس قبیله ی آموری در جنگ بود. پس از مرگ عبد عشیره، پسرش عزیر، جانشین او شد. او جبیل را گشود و رب هدا را کشت و با ختی ها علیه فرعون مصر متحد شد. شرمن، نام عبدعشیره را قابل تبدیل به "یودیشتره" نام شاه پیروز نبرد مهابهاراتا میداند که کریشنا و بالاراما به او یاری میرساندند.:

“the abhira yadava/hapiru Hebrew family”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

نبرد ختی ها ی ترکیه علیه مصری های فراعنه، همان نبرد عثمانی های ترکیه علیه مصر ممالیک در قرون وسطی است. یکی از انتسابات به ختی ها تخریب بابل است. این کار به هخامنشیان یا متحدین پارسی یهودی ها نیز نسبت داده میشود. لاکاپله نام عثمانی ها را شکل دیگری از اصطلاح یونانی آکامنس برای شاهانی که امروزه هخامنشی میخوانیم میداند. این اکامنس با اسامنوس برای شورش یهودی حشمونی نیز قابل همپوشانی است. عثمانی ها را لاکاپله با حشمونی های یهودی مقایسه میکند که علیه سلوکی های یونانی جنگیدند همانطورکه عثمانی ها علیه بیزانسی های یونانی جنگیدند. عثمانی ها قزاق هایی از نسل ترک های یهودی خزر در اروپای شرقی بودند. لاکاپله لغت خزر را با لغت هوسار برای جنگجویان مجار مقایسه میکند. وجه تسمیه ی هوسار را پیروی جنگجویان مجاری از مذهب هوسی میدانند که در دوران حکومت شاه ماتیاس بر مجارستان حاکم شد و لاکاپله این ماتیاس را همان ماتیاس کاهن آغازگر شورش حشمونی میداند. ماتیاس با ولاد تپس مشهور ترانسیلوانیا متحد شده بود ولی مدتی او را زندانی کرد. همین رابطه را درباره ی ارتباط سلطان مراد دوم عثمانی با ولاد تپس نوشته اند و لاکاپله این را دلیلی بر برابری مراد دوم و ماتیاس مجارستان میداند. دلیل اهمیت ولادتپس معروف به دراکولا (اژدها) این است که او علیه سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه ی بیزانسی شورید و در شورش ناموفق خود کشته شد و به نظر لاکاپله او فرم وحشی تر و شیطانی تر اسکندر بیگ حاکم مسیحی آلبانی است که دقیقا همین رابطه را با سلطان محمد داشت. اسکندربیگ به خاطر داشتن کلاهخودی به شکل سر بزی دو شاخ، معادل اسکندر ذوالقرنین (صاحب دو شاخ) بنیانگذار امپراطوری سلوکی و پیشوای یونانی مآبی در بیزانس است و نشان میدهد که امپراطوری بیزانسی، درواقع فرم اولیه ی امپراطوری عثمانی است پیش از این که جنگجویان مسیحی موسوم به ینی چری ها در قرن 18 میلادی توسط سلطان محمود عثمانی سرکوب و شریعت اسلامی حاکم شود. بدین ترتیب، سلطان محمد دوم، نسخه ی قدیمی شده ی سلطان محمود است. از طرف دیگر، دولت عثمانی، حکومت خود را روم مینامید و یونان و روم در ادبیات اسلامی با هم برابر بودند. در مقابل، در ادبیات اشکنازی، روم با ادوم برابر بود. بنابراین دوران رومی یا عثمانی متاخر، با تصرف اورشلیم توسط هرود ادومی بعد از ترور آخرین شاه حشمونی ها به وجود می آید و به دوره ی سیطره ی روم لاتینی می انجامد پس از آن که ارکلائوس و انتی پاتر پسران هرود بر سر حکومت دچار اختلاف میشوند و به داوری رومیان گردن مینهند و رومیان ارکلائوس را تصدیق میکنند. دوره ی ارکلائوس با سرکوب شورش حشمونی ها و عوض شدن کاهن اعظم به سبب فسادش با کاهن محبوب مردم همراه بوده است. همه ی اینها انعکاسی از فتح رم توسط شارل پنجم امپراطور ژرمن هستند که با غارت و قتل عام در رم و عوض شدن پاپ همراه بود و توسط یهودی های اسپانیایی در فلسطین فعلی بومی سازی شد چون رم ایتالیا سابقا معادل اورشلیم بود و قستنطنیه یا استانبول کنونی هم چون توسط مسیحیان آمده از اروپا با رم برابر شد، موقعیتی برابر با اورشلیم یافت. عوض شدن کاهن اعظم، شکست کلمنت هفتم یا پاپ جولیوس دو مدیچی است که بحران ایجاد شده توسط او در واتیکان بعد از مدتی با به قدرت رسیدن پاپ ژولیوس دوم به پایان رسید. هر دو این پاپ ها دو شکل متفاوت از خدای مقدس رم و مظهر امپراطوری آن یعنی ژولیوس سزارند. نام ژولیوس/یولیوس سزار، شکل دیگری از الیوس هازار یا الازار است که نام یک کاندیدای مسیح و شورشی شکست خورده ی اورشلیم در زمان رومی ها نیز هست. لاکاپله این نام را حاصل برابری ال (خدا) با اسور/آشور (فرمانروا) میداند و میگوید همین آشور که با ازیریس مصری برابر است، به صورت عزرا مولف کتاب مقدس یهودی و نسخه ی قرآنیش عزیر بازتولید شده است.:

“la dynastie tartare 1313-1775”: m. lacapelle: theognosis: decembre11, 2019

این ارتباط سازی ها میتوانند رابطه ی بین یونانی گری و یهودی گری را روشن کنند. اما توضیح نمیدهند که چرا باید همتای اسکندر کبیر در نسخه ی تاریخ عثمانی آن، به جای یونانی، آلبانیایی باشد. جستجوی این معما اتفاقا همان امری است که ربط یهودیت به اسپارت را مستدل تر میکند.

همانطورکه میدانیم یونانیان باستان در اصل «هلنی» نامیده شده اند و این عنوان به هلیوس خدای خورشید برمیگردد. از طرفی نام "هلن" یا "هلنه" یا "هلنا" زن فتنه گر عامل جنگ تروآ نیز به خورشیدی یا زن خورشیدی قابل معنا است. همانطورکه میدانیم هلن همسر یک اسپارتی آخایی به نام منلائوس بود که فرارش با "پاریس" شاهزاده ی تروآیی در فریجیای ترکیه باعث رقم خوردن جنگی عظیم بین آخایی ها و تروایی ها شد که در آن، تروآ ویران شد و بر اساس اشعار ویرژیل، بازماندگانش به رهبری انئاس طی سفری بی مقصد، از ایتالیا سر به در آوردند و در آنجا رم را ساختند. منلائوس از خاندان نفرین شده ی اترئوس بود و به همین سبب او و برادرش اگاممنون با دو خواهر فتنه گر –هلن و کلیتمنسترا- ازدواج کردند که هر دو برایشان مصیبت آور بودند. با این حال، مقدر شده بود که هلن، سبب ایجاد اتحاد آخایی شود. درباره ی این زن زیبا که خواستگاران بسیاری داشت پیشگویی شده بود که سبب جنگی موحش میشود. ازاینرو پدرش که میترسید جنگ خواستگاران بر سر او سبب بروز جنگ در آخایا شود، همه ی خواستگاران را جمع کرد و از آنها قول گرفت قسم یاد کنند که هلن هر کس را به همسری انتخاب کرد، اگر کسی سعی کرد هلن را از آن شخص برباید، بقیه با شوهر هلن علیه آن شخص متحد شوند و همین شد که همه ی شاهان آخایی زیر سایه ی اگاممنون اسپارتی برادر منلائوس علیه تروا متحد شوند. بدین ترتیب، هلن، شکل زن شده ی هویت الهی و خورشیدی است که هویت های گوناگون را زیر سایه ی هویت اسپارتی درمی آورد. اما این هم مهم است که آگاممنون و منلائوس، هر دو، نسب ایلیری نیز داشتند و فامیل فریجی های ایلیری الاصل تروآ بودند و ظاهرا میخواستند با پس گرفتن موقعیت ایلیری خود از تروآیی ها، خود را الهی نشان دهند. استفانوی بونسینیوری ذیل لغت "شیاوونیا" (اسلوونیا) ایلیریا را شکل گرفته توسط ایلیروس پسر کادموس فنیقی میخواند و کادموس بنیانگذار تمدن و الفبای یونانی نیز تلقی میشود. استفانو اضافه میکند سرزمین ایلیریا بعدتر از همه سو هدف مهاجرت اسلاوها واقع شد که از آنها با نام های هم منشا اسلوونی، صربی، سرتی و سارماتی یاد میشده است. قدیمی ترین بناها در یوگوسلاوی سابق همه یا صربیند یا آلبانیایی که این نشان میدهد لغت صرب درابتدا معادل و تلفظ دیگری از اسلاو بوده و مقابل آلبانیایی قرار میگرفته است. زبان آلبانیایی هیچ مشابه دیگری در بالکان و کل کره ی زمین ندارد و ازاینرو برخی را تصور بر آن بوده که آلبانیایی ها بازمانده ی ایلیری ها و اصیل ترین آنها هستند. البته مرکز تمدنی اصلی آلبانیایی ها نه در آلبانی بلکه در کوزوو بود و بسیاری از رهبران صرب نیز از طریق فامیلی با آلبانیایی های کوزوو توانسته بودند رشد کنند و قدرت بگیرند. ازاینرو کوزوو با محل حکومت بزرگترین پادشاه ایلیری یعنی داردانوس تطبیق میشد. داردانوس که جداگانه پادشاه آرکادیا نیز تلقی شده است به دنبال سیلی عظیم، سوار بر قایق، سرزمینش را ترک گفت و ابتدا به ساموتراس و از آنجا به فریجیا رفت و درآنجا جد شاهان تروآ شد. با این حال، جالب اینجاست که در نوشتار استفانو بونسینیوری ذیل لغت "ایتالیا"، داردانیا مطابق با شبه جزیره ی ایتالیا به نظر میرسد. وی مینویسد اولین شاه شبه جزیره ی ایتالیا گومر گالوس پسر یافث ابن نوح بود. اما هنگامی که حام ابن نوح از سوی بقیه ی مردم رانده شد، به آنجا رفت و در آنجا فساد و گرفتاری زیادی ایجاد کرد. نوح شخصا به ایتالیا رفت و حام را از آنجا بیرون کرد و از آن پس در ایتالیا به نام "یانوس" یا "ژانوس" مقدس شد. چند سال پس از مرگ نوح، اشراف بومی بر مردم ستم کردند و مردم برای نجات از رنج وارده، ازیریس مشتری (اوزیری جیو جیوستو) شاه اجیتو/مصر را برای فتح کشور دعوت کردند. ازیریس، مردم را «آزاد کرد» و با نام "آپی" (آپیس) بر ایتالیا سلطنت نمود. سپس پادشاهی را به لستریژون واگذار نمود و به مصر بازگشت ولی درآنجا به دست برادرش تایفون به قتل رسید. به دلیل دست داشتن لستریژون در این جنایت، ارکول (هرکول) پسر ازیریس، از سر انتقام، حکومت ایتالیا را از بین برد و سال ها بر آن حکومت کرد تا این که آن را به پسرش توسکو سپرد. اما طولی نکشید که اسپرو (هسپروس) که توسط برادرش ایتالوس از اسپاگنا (اسپانیا) اخراج شده بود، انتوریا (ایتالیا) را اشغال کرد و نام آن به هسپروس تغییر نمود. حکومت او زیاد دوام نیاورد، زیرا برادرش «ایتالوس اطلس ختیم» پادشاه اسپانیا، در تعقیب او به هسپروس رسید و او را از آنجا نیز فراری داد و هسپروس به نام وی ایتالیا نامیده شد. داردانوس یکی از جانشینان او بود که پس از این که برادرش ایاسیو (یاسیون) را اشتباها کشت، از ترس جانش به ساموتراس گریخت. درآنجا او تمام ادعاهایش در مورد پادشاهی ایتالیا را در مقابل تورنو (تیرنوس) پسر پادشاه اعظم لیدیا واگذار کرد و در ازای آن، کشوری در آسیا به دست آورد که همان تروآ بود. بنا به وصیت ایتالوس، حکومت ابوریجینی ها یا بومیان ایتالیا به دخترش روما داده شده بود که از او قلمرو لاتیو (لاتیوم) پدید آمد. زمانی که تروآ نابود شد، انئاس بنا بر پیشینه ی فامیلی قبلی، مردم تروآ را به لاتیوم آورد و رم را درآنجا پایه گذاری نمود.:

“Kosovo: is this some more falsification of history?”: mick harper: stolen history: 6 apr2022

دراینجا معلوم میشود که اسکندربیگ (نماینده ی جریان اسکندر یونانی در تیم عثمانی ها) به این خاطر آلبانیایی نامیده شده که آلبانیایی ها با داردانی ها برابر شده اند درحالیکه داردانیا ایتالیا بوده و ایتالیا نیز از طریق آرکادیا با یونان برابر شده است. بنابراین روم و یونان یک حکومتند و آن حکومت هم توسط هسپروس یا شپردها که نام اسپانیا هم از آنها می آید ایجاد شده است و این شپردها همان اسپارت ها هم هستند و فتح تروآ توسط اسپارت ها همان فتح فریجیه توسط حکومت یهودی تبار روم ایتالیا است که دستگاه پاپی رم مرکز مذهبی آن بنا بر مذهب رسمی مسیحیت یهودی تبار است. حالا در نسخه ی بومی رم یا اورشلیم در سرزمین مفتوحه یعنی قستنطنیه یا استانبول که جزو قلمرو عثمانی و از طریق آن اکامنید/هخامنشی بود، نویسنده ی کتاب مقدس یعنی عزرای کاتب هم بومی شده بود و یک نسخه از این عزرا به شکل عزیر ابن عبد عشیره علیه بیبلوس (بابل) قرار گرفته بود تا نفرین پیامبران یهود بر بابل را عملی کند.

عزرای کاتب که معاصر سقوط بابل به دست هخامنشیان/ختی ها بود و رهبر سیاسی-مذهبی اورشلیم هم شده بود، با نوشتن کتاب تورات و منسوب کردن آن به موسی، خود را سلف موسی و به لحاظ فکری فرزند او نشان داد ولی درواقع او خود موسی بود و همین نسبت بین عبد عشیره و عزیر آموری وجود دارد، ازاینرو عبد عشیره هم پدر عزیر است و هم خود او. از طرفی عزرا چون در قالب الازار به عنوان روح مذهب یهودی-مسیحی به جای ینی چری ها سرکوب شد، جانشین عیسی مسیح نیز هست. بدین ترتیب تعجبی ندارد که ناپدید شدن مسیح/عزیر، او را در قالب عبد عشیره به یودیشتره ی هندوها تبدیل کرده باشد. یودیشتره که به مانند عیسی مسیح، از نظرها ناپدید شده است، شاهی بود که درنهایت عزلت گزید و تاج و تخت را در جستجوی سرنوشتی نامعلوم، ترک گفت و از این جهت شبیه عیسی است که شاه یهودا بود ولی مثل مسافری مفلس میزیست. یودیشتره به همراه چهار برادرش و همسر مشترکشان دوروپدی به این سفر میروند و در راه، سگی آنها را همراهی میکند. طی سفر، تمام افراد به جز یودیشتره و سگ میمیرند و در پایان راه، یاما راجا فرمانروای مردگان سوار بر ارابه ای آتشین به استقبال یودیشتره می آید و میگوید که باید او را به آسمان ببرد ولی سگ را که حیوان نجس و ناپاکی است به محفل خدایان راه نیست. یودیشتره چون سگ تا آخر همراهش بوده است میگوید اگر سگ نیاید من هم نمی آیم. در این زمان، سگ به چهره ی واقعیش که دهارما راجا خدای قانون کیهانی باشد درمی آید و معلوم میشود یودیشتره مشمول آزمایش الهی شده بود. او از آزمایش سربلند بیرون آمده بود و حالا باید به آسمان بر میشد.

"نیل کالیا رابینسون" سگ مزبور را معادل بابانوئل گرفته است. چون سنت نیکولاس که بعدا بابا نوئل شد، در برخی نگاره های اروپای شرقی، با قیافه ی یک سگسان تصویر شده است و ازاینرو قابل تطبیق با سنت کریستوفر بوده که او هم در بعضی روایات، دارای سر سگ تصویر میشد. برخی را که خلاف این فکر میکنند، عقیده بر این است که چون سنت کریستوفر کنعانی بوده و کلمه ی "کنعان" به کلمه ی canin به معنی سگسان نزدیک است این خرافه به وجود آمده است. کریستوفر به معنی حامل مسیح، لقب غولی کنعانی است که با خود عهد کرده بود قدرتمندترین انسان جهان را پیدا و به او خدمت کند. او نخست به خدمت شاه سوریه درآمد که بزرگترین و نیرومندترین شاه جهان شمرده میشد. ولی یک روز وقتی صحبت از شیطان به میان آمد، دید که شاه ترسید و یک نشان صلیب رسم کرد. غول فهمید که شاه از شیطان میترسد، پس شیطان از او قوی تر است. درنتیجه غول به جستجوی شیطان برآمد و پس از سفری طولانی، در بیابانی به دسته ای از راهزنان برخورد که معلوم شد رئیسشان شیطان است. غول مدتی خدمت شیطان را کرد تا این که یک روز دید شیطان موقع رسیدن به یک صلیب، راه خود را کج کرد. غول فهمید که شیطان واقعا از صلیب میترسد و علتش هم این است که صلیب نماد مسیح است، پس مسیح از شیطان قوی تر است. این بود که غول به جستجوی مسیح برآمد. او نزد زاهدی مسیحی رفت و از او خواست تا راه رسیدن به مسیح را به او نشان دهد. زاهد گفت باید عبادت و روزه بر خود تحمیل کنی. غول گفت این جور کارها از او برنمی آید. زاهد گفت پس در فلان محل برو و مردم را از رودخانه ی خطرناکی رد کن که این کار چون باعث خشنودی مردم است، مسیح را متوجه تو میکند. غول مدتی مدید مردم را از رود میگذرانید تا این که یک روز، کودکی ضعیف خواست تا غول او را از رودخانه رد کند. غول کودک را سوار کرد و همینطورکه از عرض رود رد میشد، مدام حس میکرد بار روی دوشش بیشتر میشود تا این که درنهایت طاقتش طاق شد و فریاد برآورد: «احساس میکنم جهان را روی دوشم حمل میکنم.» وقتی به سلامت به آن سوی رود رسید، کودک، هویت راستین خود را بر غول فاش کرد و ناپدید شد. او مسیح بود. پس از آن، غول که حالا سنت کریستوفر بود پیرو سرسخت مسیح شد و به انطاکیه ی سوریه رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه شهر که کافر بود سعی کرد کریستوفر را با وعده ی پول و قدرت از مسیر خود، منحرف کند. ولی کریستوفر قبول نکرد. شاه نقشه ای دیگر کشید و دو فاحشه را به سر وقت کریستوفر فرستاد تا او را به بی آبرویی بکشاند. اما کریستوفر، آن دو فاحشه را توبه داد و به زنانی درستکار تبدیل کرد. وقتی مردم دیدند که کریستوفر، دو فاحشه را درستکار کرده است، به بزرگی کریستوفر ایمان آوردند و چنان تعداد مسیحیان در شهر زیاد شد که شاه به لشکرش دستور قتل کریستوفر را داد. لشکریان به جنگی سخت با کریستوفر دست زدند و با زخم های زیادی که به او وارد کردند او را ناتوان از حرکت بر زمین انداختند و سپس سرش را قطع کردند. وجه اشتراک عمده ی کریستوفر با دهارما راجا در این است که هر دو به شکل یک سگ، مسیح/یودیشتره را از مسیری گذرانده اند و بابانوئل که هر سال در کریسمس مسیح را می آورد نیز همان سنت کریستوفر حامل مسیح کودک است. رابینسون از این شباهت ها میخواهد به این جا برسد که بابا نوئل یک افسانه ی وارداتی از هند است. ولی دیوید شرمن را عقیده بر این است که افسانه ی مسیحی و افسانه ی هندی، دو زائده ی یک افسانه ی بزرگ تر جهانی هستند. او هر دو خدای سگ مانند مقدس را با آنوپ یا آنوبیس خدای راهنمای اموات در مصر مقایسه میکند که مردی با سر یک سگسان تصویر میشود. رودخانه نیز از دید شرمن، همان رودخانه ی استیکس است که مردگان برای گذر به جهان دیگر، باید از آن بگذرند. رودخانه ی اردن در منطقه ی اورشلیم نیز به عنوان نسخه ی زمینی اردن آسمانی یعنی اریدانوس (صورت فلکی النهر یا رودخانه) چنین کاربردی دارد. چون صحبت از رابطه ی بین آسمان و زمین است، عمود فرضی جهان در قطب شمال نیز که آسمان را به زمین وصل میکند میتواند محل ارتباط باشد و بابانوئل هم بی همین دلیل از آن جا می آید. البته قطب شمال به عنوان سردترین و تاریک ترین مکان شناخته شده برای قدما، یک نامزد عمده برای دوزخ و نامبردار به هادس و منشا تمام هرج و مرج ها و بی نظمی ها و موضوعات شیطانی جهان نیز تلقی میشده است. هادس یا دوزخ، محل زیست انواع الف ها و اجنه و موجودات نیم انسان- نیم حیوان نیز بوده که میشده بابا نوئل را هم به شکل آنها نیم حیوان ترسیم کرد، مثلا به شکل جانوری اهریمنی چون گرگ که در شرلیطی قطبی مانند موسوم به زمستان بیشتر به آدم ها حمله میکند. درنهایت، آنچه بابا نوئل را در این لیست مهم میکند این است که او حامل سال جدید به شکل یک کودک به جای مسیح کودک است. مسیح کودک روی دوش کریستوفر سنگینی جهان را ایجاد کرده بود چون تمام جهان، کالبد مسیح است؛ چرا؟ چون عیسی یا یسوع، شکلی انسانی از یهوه خدای یهود است و یهوه شکل بازتعریف شده ی بعل یاهو خدای اریحا و تدمر است که تجسم بخشی از الی یا اله در جهان مادی است. بعل که صورت فلسفی اصلی این ایزد است، اساسا همان بالا دوا یعنی بعل ایزد، خدای هندی است که بالاراما شکل انسانی او است. این است که داستانی مشابه کریستوفر و مسیح کودک را در مورد بالاراما نیز باز می یابیم: غولی که از اسوره ها یا شیاطین است، بالاراما را میفریبد که روی دوشش سوار شود تا او را برباید، اما وقتی سعی میکند با بالاراما بر دوشش بدود و دور شود، ناگهان و به طرزی جادویی، بالاراما آنقدر بر دوشش سنگین میشود که غول از حرکت باز میماند. علت این است که بالاراما و یسوع/یهوه هر دو همان بعل یاهو در مقام جهان مادی هستند که انسان، پیام های ایزدی را از آن میگیرد و نوعی ارتباط بین آن و جهان ماورائی وجود دارد که به انسان هایی تشبیه میشوند که توسط سنت کریستوفر از این سو به آن سو یا از آن سو به این سوی رود برده میشوند. هدایایی که بابا نوئل به ازای کارهای نیک کودکان در کریسمس برای آنها میبرد، همان مهر الهی از فراسوی جهان مادی است که به هدایای مادی مجسد شده و به مردمان میرسد. شرمن به غنوصی ها ایراد وارد میکند که با شیطانی تلقی کردن یهوه و جهان مادی، امکان وصول به فیض الهی از طریق زندگی در این جهان را بر پیروان خود سلب کرده بوده اند.:

“vedic empires back to doghead Christmas special”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

هیچ کودکی نیست که در بزرگسالی هنوز به بابا نوئل باور داشته باشد. با این حال، هیچ بزرگسالی هم آن لذتی را که کودک از دریافت هدایای بابا نوئل به دست می آورد، از دریافت منافع مادی مشابه کسب نمیکند، چون آن منافع مادی را الهی نمی یابد. کودک این لذت را نمیبرد چون به آن باور مذهبی که بابا نوئل را واقعی میبیند پایبند است ولی وقتی بزرگ میشود، یاد نگرفته است که بابا نوئل را عقلانی کند. اعتقاد مذهبی کمک میکند تا وجودی الهی در انسان برانگیخته شود که با برقرار کردن ارتباط مثبت بین وقایع و اشیا در ذهن فرد، از آنها داستانی بسازد که به زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی فرد معنا دهد. این وقایع و پدیده ها به خودی خود هیچ ربطی به هم ندارند و فقط زندگی فرد و تفسیری که وی از داستان به هم پیوسته ی گذشته و حال و آینده ی خود دارد هستند که آنها را در مسیری که مختص خود فرد و تکمیل کننده یا نفی کننده ی پیش ذهنیت های قبلی او است متحد میکنند، به شرطی که فرد درست مثل یک کودک میل به دانستن بیشتر داشته باشد. فقط کودکان یا کسانی که کودک درون فعالی دارند هستند که به ندانستن و میل به دانستن بیشتر اعتراف میکنند و از آن شرم ندارند و به نظر شرمن به همین دلیل است که کریشنا و بالاراما و نسخه های یونانی-سامی-قبطیشان مثل هلیوس، آپولو، مرکوری-هرمس و دیونیسوس در معنای مثبتش، به شکل جوانانی کودک صورت، بی ریش و با بدنی بی مو تصویر میشوند تا به خدای درون مفهومی کودکانه داده شود. شرمن یادآوری میکند که بودا که همان پتاح خدای قبطی است نیز در ابتدای ورودش به هند، گاها در مجسمه ها با سبیل تصویر میشد ولی درنهایت تصویر بی سبیل و دوجنسه اش تصویر رسمی و جهانگیر بودا شد چون دوجنسه یا بی جنسیت بودن به کودک بودن نزدیک است. در میان فرهنگ های شناخته شده فقط تاکید فرهنگ های بودایی، کریشنایی و یونانی روی دو جنسه بودن ایزد امکان دوام و بقا می یابد. اما امروزه در همان حال که مذهب یونانی مرده است و مجسمه های بودا یک بدعت یونانی در ماتورا تلقی میشوند، کیش «نوین» کریشنا نیز تمام یونانی ها را پیرو یاوانای شیطانی میخواند و حساب خود را از آنها جدا میکند و این مانع از درک اهمیت جهانی کودک گونگی ایزد و تبلور الوهیت درون در مذاهب هندی میشود و صدای آن به دیگران نیز نمیرسد.:

“arca vigraha murti incarnations of the lords form in the asyla federation”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

در دوران ما، آنچه را که باستانیان به زبان اسطوره بیان میکردند، کسانی چون کارل گوستاو یونگ و هانری کوربن به زبان فلسفه و روانشناسی تکرار کرده و سعی کرده اند تا ساز و کار آن را مدلل کنند. آنها معتقدند خیال، نقش بسیار مهمی در معنا بخشی به پدیده های مادی دارد و خیال، مشتمل است بر تنظیم داستانی وقایع بیرونی بر اساس تجربیات اجداد که خاطره ی محوشان در ناخودآگاه یعنی بخش تقریبا به فعالیت درنیامده ی پس ذهن هر فرد ذخیره شده است.:

«این، ساحت خیال است که در نقش واسطه ای میان جسم و روان، که از قوای هر دو بهره میبرد، قابلیت آن را دارد که صور ناخودآگاه را محقق کند. چون وضعیتی میانی دارد، در خیال است که امکان جمع اضداد، تغییر و دگرگونی در ماده و روان، توأمان، و ظهور پدیده هایی دارای خصائص جسمانی و روحانی ایجاد میشود... در حقیقت، قوه ی خیال آدمی در ساحتی میان جسم و عقل، در تناظر و ارتباط مستقیم با این قلمرو میانی عالم، شروع به خلق اموری خیالی، اما واقعی میکند؛ واقعیتی خیالی با ویژگی های انحصاری عالم خیال. البته دراینجا ضروری است که بر تفاوت خطیر خیال با امر موهوم و غیر حقیقی تاکید کنیم، که جایی برای ایجاد شائبه و خلط میان این دو باقی نماند. یونگ اذعان میدارد تخیل را باید قوه ی واقعی خلق صور دانست، در مقابل خیال پردازی که فقط یعنی توهم، تفکری بی اساس و کم اهمیت؛ و در ادامه اضافه میکند که تخیل، احضار فعال تصاویر درونی و شاهکار قابل اعتماد اندیشه و ایده پردازی است که خیالات بی اساس را بی جهت به هم نمیبافد و فقط با صوری که در خود دارد بازی نمیکند، بلکه میکوشد تا واقعیتی درونی را بیابد. گویا بر طبق نظر یونگ، روان تا آن جا که به تفکر و به تعبیر وی، خیال پردازی در ساحت خودآگاه میپردازد، تنها بازی با صور است و بی حاصل؛ اما وقتی از تخیل خود مدد میگیرد و به مکاشفه در درون و ناخودآگاه میپردازد، امکان خلق صور حقیقی برای او حاصل میشود. این دو، در دو ساحت مختلف وجودی از روان پدید می آید. البته نکته ی مهمی دراینجا وجود دارد: یونگ به احضار صور درونی بسنده میکند و پیش تر نمیرود زیرا از نظر وی کهن الگوها و صور مثالی هم جملگی در ناخودآگاه حضور دارند و تخیل در مسیر تفرد نیازی به فراتر از روان ندارد. این که خاستگاه این صور کجا است و آیا دستاورد ساحت حیات زمینی بشرند یا تبیین دیگری بتوان برای وجود آنها ارائه کرد، خارج از حیطه ی اندیشه و کنش یونگ در حوزه ی روان است، با این حال، وی تصریح میکند که "حتی اگر هیچ دلیلی وجود صور مثالی را مدلل نمیساخت و همه ی هوشمندان جهان میتوانستند ما را متقاعد کنند که وجود چنین چیزی امکان پذیر نیست، ما بی درنگ باید آنها را اختراع میکردیم تا مگر از ناپدید شدن عالی ترین و مهم ترین ارزش های خود در ناخودآگاه جلوگیری کنیم." و این به خوبی ارج و اهمیت این صور را نمایان میسازد. اما کوربن در مقام فیلسوف پدیدارشناس، ضمن هشدار نسبت به امکان خلط میان عالم خیال راستین و آنچه معمولا در مغرب زمین از آن به خیالی، موهوم و غیر واقعی، تعبیر میکنند، بر وجود مستقل این عالم و صور آن تاکید میورزد و حتی آنها را حقیقی تر از محتویات عالم محسوس میداند. درواقع، اینجا با حقایقی مثالی و خیالی روبرو هستیم که عارف، حضور آنها را تجربه میکند و با قوه ی تخیل خویش، به احضار آنها و خلقی نو نائل می آید. وی در جهت تفرد خویش و خلق جسمی نو، تکاپویی جسمانی و در عین حال روحانی و در حیطه ای میان این دو را پیش میگیرد. از این رو آنچه در نهایت داریم جسمی است پیراسته از اضداد، لطیف و روحانی و با این اوصاف، تمثیلی از "من ملکوتی". این جسم که ویژگی های واسطه و میانه بودن خیال را دارا است، ساخته شده از عناصر عالم خیال است و بدین جهت برتر از جسم خاکی است. به تعبیر کوربن: "خود این خیال، ستاره در نهاد بشر، جسم لطیف است که در آن واحد، هم قوه ی نیل به تاله خاص خویش و هم دستاورد این تاله یا خداگونگی است. باری، این تکوین جسم لطیف، همان ولادت انسان روحانی است." با تفسیری که کوربن از خیال و جسم ارائه میدهد، حتی اگر همچون مشائیان، قوه ی خیال را جسمانی بدانیم، عملکرد این قوه درنهایت به تاله و فردیت می انجامد. این خیال است که من ملکوتی آدمی را احضار میکند و صورت میبخشد و در عین حال آنچه مشاهده و ادراک میشود و صورت میبخشد و در عین حال، آنچه مشاهده میشود نیز همین صورت خیالی است و بنابراین دراینجا تنها با محتویات ناخودآگاه روبرو نیستیم. درحقیقت، نفس در مسیر تفرد با ناخودآگاه و درون مایه های آن روبرو میشود و پذیرای صور آن میشود، اما علت ایجاد این جسم، فقط فرافکنی محتویات ناخودآگاه در ماده نیست و تمام جهد و قصد کوربن نیز همین است که تفرد را تنها به هماهنگی مواد خودآگاه و ناخودآگاه روان تقلیل ندهد. از این رو، نفس بدین جا بسنده نمیکند، به عالم خیال و صور مثالی و قلمرو پیکرهای لطیف ورود پیدا میکند و امکان ایجاد و خلق جسم لطیف و روحانی برای او حاصل میشود. بنابراین هرچند نفس نقش پرداز اصلی این تجربه است، با این حال، از سویی صور عالم خیال و از سوی دیگر جسم، در تکوین من ملکوتی اثر مهمی دارند. کوربن در این باره تصریح میکند که: "آری، این اجسام دنیوی که آنها را در دنیا میبینی، اگر از اعراض و حالات بیگانه با خود پاک و پیراسته شوند، حکم مرتبه ی سافلشان به مراتب عالیشان میپیوندد. در آن صورت، این اجسام به ذات خویش (ذاتا) معانی جبروتی و صور ملکوتی را درک میکنند." بنابراین همین اجسام دنیویند که امکان ارتقای مرتبه ی وجودی را دارا هستند و عناصر اجسام لطیف در آنان نهفته شده است و بدین سبب، بدن و حیات جسمانی نقشی بنیادین در ایجاد آن دارد. اصولا از آن جایی که خود جسم لطیف و فرایند تکوین آن، همگی از جنس خیالند و همانطورکه آمد، خیال در حالتی میانی، قلمرو کل نیروهای جسم و روان را در بر میگیرد، بدین سبب، در یک سطح، تفرد تجربه ای جسمانی و این امر از دو جنبه حائز اهمیت است. اول آن که در بعد طبیعی و جسم انسان، شوق و میلی به لطافت و دیدار و پیوند با بعد روحانی و من برتر او وجود دارد که این وصلت را میسور میکند. یونگ بر این اساس، تفرد را یک دگرگونی طبیعی میداند که خود طبیعت در آن، طالب ولادت نوین و خواهان تبدیل ما به یار درونی بعد روحانی وجودمان است. کوربن نیز تصریح میکند که وجود زمینی ما در جهت تفرد، به تجدید دیدار و پیوست با بعد نورانی ما، گشودگی و تمایل دارد. در حقیقت، جسم نیز مشتاق آن است که تراکم و کثیفی خود را به لطافت مبدل کند. بنابراین بی شک، نوع حیات و احوالات ساحت جسمانی وجود، یا همان بدن، بر چندی و چگونگی این شوق و طریق دیدار اثرگذار است و به همین سبب، در فرایند تفرد، آن طور که در برخی سلوک عرفانی مشاهده میکنیم، جسم و امور جسمانی محض نیز هرگز از درجه ی اعتبار ساقط نمیشوند و اتفاقا جایگاه ویژه ای در این تحول و تکوین جسم لطیف دارند. اما جنبه ی دوم، علاوه بر بدن، ساحت نفسانی حیات و روان را در بر میگیرد، بعدی که هرچند حیطه ی عمل خود را دارد، اما از ماده و جسم مستقل نیست. در این جا است که وقایع مادی و روانی با هم پیوند میخورند، جسمانی و نفسانی در هم می آمیزد و واحدی تفکیک ناپذیر ایجاد میشود. بنابراین کل نظام وجودی ما در این فرایند تفرد دخیل است. در سیاق روانشناختی، خودآگاه و ناخودآگاه و دومی بیش از اولی. از این رو عارفی که در مسیر تکوین من ملکوتی خویش که جسمی لطیف است، پیش میرود، نمیتواند و نباید که از هیچ یک از ساحات وجود خویش غافل شود؛ حتی امور شعور باطنی که به تعبیر یونگ، خود را به وسیله ی احساساتی غلبه پذیر، توهمات، عواطف، هیجانات و رویاها، ظاهر میسازند.» ("امر جسمانی در تفرد روحانی از منظر کربن و یونگ": مریم زائری: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 165: زمستان 1401: ص 30-29)

شاید دراینجا پاسخ سوال ابتدای مقاله را هم یافته باشیم: این که آیا خدا اشتباه میکند وقتی کسی را مسئول رسالتی میکند که قرار است در آن رسالت شکست بخورد؟ در این جور رسالت ها شخص است که از طریق اطلاعاتی که به ذهنش وارد میشود و ارتباط یابی بین آنها برای خودش رسالت تعریف میکند و تصور میکند خواست خدا است که به این مسیر وارد شود؛ اما پیروزی و شکست او نتیجه ی اشتباه خدا نیست، چون ممکن است سرنوشت او درسی برای کس دیگری باشد که دارد از دنیا پیام های خدا را میچیند و برای خودش رسالت تعریف میکند و این روند همینطور ادامه خواهد داشت.

بنابراین خدا دشمن بشر نیست و فقط برای موفقیت پایدار بشر در زمینه های مثبت پیش رو، زمینه سازی اجتماعی وسیع میطلبد. اگر انسان ها تا به حال و علیرغم گذشت زمان زیاد، به این زمینه سازی نرسیده اند به خاطر این است که خودشان نخواسته اند، و خودشان نخواسته اند چون اربابانشان نیاز به این خواستن را در آنها ایجاد نکرده اند. آنچه تا به حال به دروغ به ما گفته بوده اند یعنی این که کلیسا و اعتقاد به خدا که کلیسا در آدم ها کاشته است، مانع رشد آدمی است، یکی از بزرگ ترین عوامل اشتباهات ما و در نتیجه دیر رسیدن به این خواست است، چون این دروغ مانع از آن بود که مردم متوجه شوند کلیسا به خواست اشرافی قدرتمندتر و با نوع زندگی کاملا مغایر با فرامین اخلاقی خدای کلیسا، مانع رشد آدمیان شده است و آنچه که باعث شد تا آدمیان از سیطره ی کلیسا خارج شوند این بود که اشراف مربوطه با رقابت کلیسا با خودشان مواجه شدند و برای کنار زدن رقیب، تله ی کلیسایی را با تله ی ضد کلیسایی و در پشت شعارهای عوامفریبانه ای چون دموکراسی و اراده ی مردم مخفی کردند. این عوامفریبان، اشراف خط خون جام مقدس و سادات ادعایی عیسی مسیح هستند که هر سال در سلسله جلسات مکنی به «گروه بیلدربرگ» (به نام هتلی که یک بار ملاقات پنهانیشان در آنجا لو رفت و توسط خبرنگاران محاصره شدند) دور هم جمع میشوند و تصمیمات پنهانی میگیرند. آنها خیلی دیر و تنها در اواخر دهه ی 1990 بعد از این که احساس کردند دموکراسی به اندازه ی کافی آبرویش نزد مردم هدر رفته است، در نوشته هایی که لارنس گاردنر به تحریک نیکولاس دی ور فون دراکنبرگ از اشرافیت خانه ی هابسبورگ بریتانیا منتشر کرد، جرئت به نشان دادن ماهیت خود نمودند. گاردنر هنوز از حکومت مذهبی سخن میگوید، ولی خدای مقدسش دیگر یهوه که معادل انلیل در اساطیر بین النهرینی است نیست بلکه سمائیل یا شیطان است که گاردنر، او را با حئا برادر رقیب انلیل در حکومت برابر میکند و دوست انسان ها میخواند و از این رقابت استفاده میکند تا تمام اصول خدای کلیسا را ضد الهی نشان دهد. در این صورت، این اصل کلیسا که «خدا وجود دارد» هم باید موقتا زیر سوال برود تا بعدا که هر گونه مفهوم متعارف از خدا فراموش شد، خدای اصلی که سمائیل یا شیطان باشد، قوانین خود را دیکته کند. چرا؟ این را میتوانید در مقاله ای تحت عنوان the dragon court: assembly of the annnunakis solutionکه در زمان داغ بودن قضیه و در سال 2003 کمی پس از مشهور شدن این ادعاها در globalelite.org منتشر شد، بیابید. مطابق این مقاله، گاردنر و دی ور متعلق به جریان موسوم به دادگاه اژدها یا دراگون کورت هستند که سیگیزموند امپراطور روم مقدس برای پس گرفتن اختیارات حکومت از نفوذ کلیسای رم به راه انداخت و درصدد بازگرداندن اعتبار وراثت خونی از مسیح از طریق مریم مجدلیه در مقابل وراثت مکتبی که کلیسا از طریق آن، خود را وارث مسیح میخواند بودند. پس از تضعیف کلیسا دادگاه اژدها با جریان های دموکراسی خواه علیه کمونیسم جهانی که دشمن اشراف و زمینداران بود متحد شدند و وانمود به مردمداری کردند. اما با سقوط کمونیسم، عملا شمشیر را علیه دموکراسی از رو بستند و در عین حال چون متوجه شدند سرخوردگی مردم از حکومت های جدید بار معنوی دارد، با وانمود کردن به احیای معنویت، سعی کردند حکومت ایدئال خود را عرفانی آن هم به گونه ی عرفانی مرید و مرادپرور که مردم را به اطاعت محض دعوت کند، جلوه دهند. ازاینرو گاردنر در "پیدایش پادشاهان جام" به ادعاهای سلطنتی اشراف تضعیف شده، رنگ و بوی تئوسوفی مادام بلاواتسکی را زد که بعد از کشتارهای نازیسمی که از دل همان تئوسوفی درآمده بود موقتا کمرنگ شده بودند. گاردنر صراحتا از الف زاده و اژدها زاده بودن اشراف خط خون جام مقدس و برتری آنها بر مردم عادی صحبت میکند چون اشراف را صاحبان خون الهی میخواند. ازاینرو ضد دموکراسی است و بی نگرانی درباره ی رای دهی در دموکراسی های نوین مینویسد: «احمق های خودخواه و نالایق طبقه ی متوسط، اغلب تحت کنترل سیستم های اجتماعی گسترده رای میدهند.» به طرز عجیبی مرگ نابهنگام مالاچی مارتین همزمان با این ادعاها و در سال 1999، توجه ها را متوجه آخرین کتاب مارتین کرد، کتابی که نشان میداد این اشراف آنقدرها هم که به نظر میرسد با رهبری کلیسای رم مشکل نداشته اند. مارتین که 20 سال آخر عمرش را مستقیما در واتیکان کار کرده و به 17 زبان مسلط و نوشته هایش مورد احترام بود، ادعا میکرد یک توطئه ی پنهان در واتیکان در حال انجام است و مناسک شیطانی در کلیسای مخفی اختصاص داده شده به لوسیفر اجرا میشود. کمی بعد از مرگ مارتین و در سال 2000، انجن مخفی «جمجمه و استخوان» ییل، لارنس گاردنر را به عنوان سخنران مهمان معرفی کرد. انجمن جمجمه و استخوان که ارتباطات پنهانیش با سازمان سیا مشهور است، همان سال، جورج دبلیو بوش پسر را که از اعضای خود بود، در انتخاباتی پر حاشیه و بحث برانگیز، رئیس جمهور امریکا کرد. کمی قبل از تالیف مقاله ی فوق نیز گاردنر با دعوت خانواده ی سلطنتی بریتانیا (از خاندان های خط خون جام مقدس) به پیوستن به انجمن انتیک ها در خانه ی وینزور که قدیمی ترین انجمن باستانشناسان جهان است و توسط پادشاه جورج سوم تاسیس شده است، دعوت گردید. اهمیت گاردنر در آن است که به حکومت های ملوک الطوایفی و ارباب-رعیتی دوران بی رقیبی این اشراف در قرون وسطی و البته شوالیه های شجاع و خالص در خدمت آنها چهره ای انسانی و رمانتیک میبخشد. ولی محرک گاردنر یعنی نیکولاس دی ور آنقدرها محافظه کاری ندارد. او در نوشته هایش آنقدرها در ابر-انسان بودن اشراف اغراق میکند که حتی ادعا میکند جادوگری فقط با خط خون منتقل میشود و بیشتر جادوگران قرن بیستم حقه بازند چون برعکس اشراف، از نسل جن ها و الف ها نیستند. دی ور که آریایی های هیتلر را همان اژدهایان انسان نما و حتی خوناشام ها میشناسد، پس از این که ثابت کرد عیسی باطنا اژدها و از نسل شیطان و البته در صدر خط خون جام است، مدعی میشود: «جادوی سیاه، مراسم اصلی مسیحی عیسی بود که کاتولیک های بعدی آن را دزدیدند و برای مصرف عمومی، آن را پاکسازی کردند.» بنابراین «برای هر فرد باهوشی، برای هر مشاهده گر واقعی، مفاهیمی مانند جادوی سفید و جادوی سیاه، خیر و شر، چه از نظر منطق و چه از نظر واقعیت تجربی، چرندیات غیر منطقی و کودکانه هستند.» نتیجه این که دی ور هیچ گونه ارزشی برای انسانیت قائل نیست و صراحتا مینویسد: «شر خوب است و خیر، بد است.» وی همچنین مینویسد: «انسان کاملا احمق و کم هوش است... و این وضعیت به طور ژنتیکی به ارث رسیده است. به نظر میرسد پرورش قادر به بهبود آنچه طبیعت دراینجا مقرر کرده است نیست. دراینجا ایدئالیست میتواند استدلال کند که راه حل اصلاح نژادی با واسطه ی مهندسی ژنتیک میتواند جمعیت را با از بین بردن ژن احمقانه و جایگزینی آن، منفعل تر یا متفکرانه تر کند.» مقاله ی globalelite در ادامه، نوشته های دی ور را همراستا با چند دهه تلاش شاهزاده اتو فون هابسبورگ برای احیای سلطنت در اطریش میداند و معتقد است بخشی از بودجه ی تکثیر عقاید دی ور را خاندان هابسبورگ اطریش پرداخته بودند. ولی واکنش منفی به نوشته های گاردنر، سبب اخراج او و ایجادا انشقاق در دراگون کورت شد تا این که شورای درونی سارکنی رند با انتصاب شاهزاده مایکل استوارت به عنوان محافظ اعظم فرقه و در مراسمی مانور آمیز در یورک که به طرز عجیبی با حضور نمایندگان ملکه الیزابت دوم برگزار شد، به گاردنر اجازه داد که به صورتی بی سر و صدا تر در جمع باقی بماند. دو سال بعد و در اواخر سال 2002، وبسایت دراگون کورت، گزارش کرد که شاهزاده نیکولاس دی ور از اسکیزوفرنی حاد پارانوئید رنج میبرد. علیرغم این مطلب، دی ور به قدرتنمایی خود در دراگون کورت ادامه داد و پس از آن، دراگون کورت به سه شاخه تقسیم شد. مقاله رشد گرفتن ساخت فیلم های با موضوعات ماوراء الطبیعی و وانمود کننده به تمایلات شیطانی را مرتبط با برکشی افرادی خاص توسط دی ور و همکاران و اربابانش میداند.

به هر حال، ما باید از گروه دی ور ممنون باشیم که از موفقیت های اولیه شان آنقدر ذوق زده شدند که عقاید پشت طرح هایی که تاکنون به نام دموکراسی و مذهب ستیزی در جامعه به پیش بردند را آشکارا بیان کردند و عمق ضد مردمی بودن خود را زودتر از موعد به اطلاع ما رساندند. علت این هم که موج عربده کشیشان به نفع تکرار دوباره ی شعارهای دموکراتیک خوابیده است نیز قاعدتا همین شکست بعد از پیروزی بوده است. ولی مشاهده ی بقایای این واقعه چندین سال پس از وقوع آن، ما را متوجه میکند که هیچ کدام از مطالبی که در بالا گفتیم نباید از نظر دور بمانند و شاید واقعا تفکر، بیش از ریشه داشتن در بی خدایی، بار معنوی و الهی داشته باشد.

شیطانی که سرمشق خداهای ذهنی شد.

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی غیر قابل باور باشد که گروهی از مسیحیان، خرپرست شده باشند فقط به خاطر این که عیسی مسیح، سوار بر خر برکت یافته وارد اورشلیم شده است. ولی خر عیسی مسیح، خر معمولی نبود، خدای یهود بود که بنا بر منابع لاتینی به خر تشبیه میشد و نتیجه ی برابرگیری یهوه خدای یهود با سیت یا سوت یا سوتخ یا صدوق یا صدیق خدای قبطی بود که گاها به خر یا مردی با سر خر مجسم میشد. دیوید شرمن، داستان برکت یافتن خر مرکب مسیح توسط خدای انسان شده یعنی عیسی مسیح را نسخه ی دیگر داستان هندوی خر جن زده ای میداند که بالاراما او را با پرتاب به روی درختی از شیطان آزاد کرد. درواقع مسیح آمده بود تا دین یهود را از ویژگی های شیطانیش آزاد کند. شرمن، این ویژگی های شیطانی را همان آیین های ارجی-مخدری-الکلی سابازیوس فرم شیطانی دیونیسوس میداند که همان یهوه صبایوت بود: فرمی یونانی-رومی از دیونیسوس که با پرستش اخلاقی اولیه ی آن در مرکز مقدسش بعلبک در تضاد بود. شرمن، تمام مافیاهای مروج قاچاق مواد مخدر، مراکز فحشا، قمار، مشروبات الکلی، و میانجی های تبلیغاتی اینها که از مغربزمین به تمام جهان رخنه کرده اند را حتی وقتی ادعای کفر و بی خدایی دارند زیرمجموعه ی این شکل تحریف شده ی دیونیسوس و دستگاه یهودی-مسیحی ای که آن را تحت پوشش گرفته است میداند. در هندوئیسم، بحران های اخلاقی ناشی از موارد فوق را کار دو نوع شیطان به نام های راهو و کتو یا ستو میدانند که شرمن، ستو را همان سیت میسداند و یادآوری میکند که سیت هم در ابتدا خدای مثبتی بود ولی بعدا با تحریف مکتبش به موجودی شیطانی بدل شد. با این حال به عقیده ی شرمن، یوگای جنسی شیوا در هندوئیسم و بودیسم، نسخه ی شرقی فحشای آیینی سابازیوسی در سبت سیاه غربی است همانطورکه شیوا در مقام خدای مرگ و نابودی، با دیونیسوس سابازیوس عاشق قربانی انسان و مرگ طلب قابل تطبیق است؛ در مقابل، مسیح موقتا غایب در جایگاه خدای خوبی ها، همان ویشنوی به خواب رفته روی آب های هرج و مرج پس از نابودی یک دوران توسط شیوا است. ویشنو را در این حالت، نارایانا مینامند، لغتی که شرمن، آن را تلفظی دیگر از نهری در ناهاریم یا ناهارین به معنی سرزمین رودها و معادل بین النهرین یا عراق کنونی میشمرد و معتقد است صفات ناصری و نصیری برای عیسی مسیح و مسیحیان، تلفظ دیگری از ناهاری و بنابراین نارایانا است. بالاراما نیز همزاد و همدم کریشنا نسخه ی انسانی ویشنو است که او هم قابل مقایسه با خدا در قالب انسانی به نام عیسی مسیح است. شرمن در اندیشه ی خود، پیرو دکتر جی.استیلسون جودا، استاد بازنشسته و رئیس کتابخانه ی اتحادیه ی الهیات فارغ التحصیلان در برکلی کالیفرنیا است که معتقد شده بود که هری کریشنا اسما و شخصیتا همان هلیوس کورس خدای خورشید یونانی-رومی و نسخه ی دیگر آپولو خدای خورشیدی هنرها است و رادا معشوقه ی کریشنا (و تجسم زمینی لاکشمی همسشر ویشنو) نیز کسی جز رودا همسر هلیوس کوروس نیست و در این تطبیقات، بالاراما نیز معادل دیونیسوس دانسته شده است. البته دیگران پیشتر کریشنا را برابر با دیونیسوس و بالاراما را برابر با هرکول میدانستند و این دو فکر قابل جمعند. همانطورکه میدانیم کریشنا را به دو شکل آبی رنگ و سیاه رنگ تصویر میکنند که هر دو رنگ، رنگ های آسمان هستند: آبی برای روز و سیاهی برای شب. مردم قدیم، متوجه بودند که معمولا در اوایل صبح که هنوز خورشید کاملا استیلا نیافته است، تا حدودی ستارگان و ماه قابل رویتند. بنابراین این آبی روز است که ستارگان شب سیاه را میپوشاند و نتیجه این که آبی پوشش سیاه است. این با آبی رنگ تصویر شدن معمول لباس بالاراما هم قابل نشان دادن است. بالاراما پوشش آبی کریشنای سیاه است ازجمله موقعی که کریشنا را آبی نشان میدهیم. بالاراما تجسم انسانی بالادوا یعنی خدا بعل است و با توجه به این که کریشنا در یودا نسخه ی هندی یهودیه ی یهودی ها زندگی میکرد، بعل مزبور نیز بعل یاهو خدای تدمر است که یهوه از وجود او استخراج شد و قسمت های زدوده شده ی آن را "بعل" نامید و شیطانی تلقی کرد. این، درواقع حمله ی یک بخش از خدا به بقیه ی آن است و با توجه به آبی تصور کردن آمون رع، میتواند به حذف چهره ی شاهانه ی آبی رنگ دیگر آن یعنی ازیریس توسط برادرش سیت یا سوت تعبیر کرد. دوگانگی یهوه هنوز قابل تشخیص است. او هم به شیر مجسم است و هم به انسان. در هیبت انسان، او یک پدر خیرخواه ولی بداخلاق برای بشر است ولی در هیبت شیر، او دشمن وحشتناکی است که بدکاران را مجازات میکند. این دو تصویر، در وجود هرکول پوست شیر پوش جمع می آیند. هرکول، یک انسان نجات دهنده است ولی با پوشیدن پوست شیر سرزمین نمه که کشته است رعب انگیز شده است. در عین حال، کشتن شیر یا جنبه ی ترسناک و عقوبت کننده ی خدا به نوعی احساس امنیت به کسی که بخواهد از دستورات خدا سرپیچی کند میدهد، ازجمله در این موضوع که شیر حیوان الهه است و عیشتاروت الهه ی طبیعت را زیاد در کنار شیر تصویر میکردند. این دو تصویر در چهره ی سخمت الهه ی شیرآسا جمع می آمدند و سخمت، عقوبت کننده ی گناهکاران بود. سخمت را "سخت" sekhet نیز میخواندند که احتمالا این نام، معادل شاکتی جنبه ی مونث خدایان در هند، و نیز منشا اصطلاح شخینا یا سکینه برای جنبه ی مونث یهوه در متون یهود است. او همان رودا برای کریشنا است. کریشنا و رودا جنبه های مذکر و مونث خدا شری چایتانیا را میساختند و رفیق نزدیک چایتانیا یعنی نیتیاناندا نیز معادل بالاراما بود. نیتیاندا که بیماران را درمان میکرد و از این جهت معادل اسکلپیوس فرم درمانگر آپولو بود، همان فرم دیونیسوس است که در غرب به صورت عیسی مسیح تحول یافته است و جنبه ی مقدس و اخلاقی اولیه ی دیونیسوس را نشان میدهد. او با کریشنایی که فقط رودا را در کنار خود دارد و با او زوج دیونیسوس-آریادنه را تکرار میکنند تطبیق میشود، درحالیکه کریشنایی که با انبوه دختران شیردوش میرقصد و کارهای خلاف شرع میکند دیونیسوس همراه مئنادها و در فرم افراطی خود سابازیوس است: خدای وحشی و دائم الخمر و بی منطق و شهوتران و آدم کشی که هیچ گونه اخلاقیاتی را در مقابل انسان ها ملزم نیست و کاملا غیر قابل اعتماد است. مئنادها یا زنان رقصان و دائم الخمر همراه دیونیسوس، تکثیر انسانی همان الهه ای هستند که شیر بازدارنده از وجودش حذف شده و تبدیل به یک زن لاابالی شده است. توجه کنیم که حذف شیر، محدود شدن نام قبلی کلی تر خدا یعنی ال یا الوهیم به یهوه را نیز نشان میدهد. لغات ال، ایلو، اله، علی، آری، آریه، آریا، هری، هیرو، شیرو، آشور، کوروس و مانند آنها مشترکا به معنی شیر درنده، آسمان و خدا هستند و عشتاروت، فرم مونث نام عاثتر یا آشور است. اصلاح "هری" که در ابتدای نام کریشنا به کار میرود، و خود نام کریشنا که به اندازه ی کریست برای مسیح، برخاسته از کوروس است، با یکی از تجسم های قبلی ویشنو یعنی ناراسیمها یا مرد شیرآسا بی ارتباط نیست. ویشنو برای عقوبت کردن یک آسورا یا ضد خدا با کشتن او، به شکل شیر-انسان درآمده بود. نکته این که ال را با کرونوس/ساتورن پدر زئوس/جوویس/ژوپیتر –معادل یونانی و لاتین یهوه- تطبیق کرده اند. زئوس و کرونوس نخست یک خدای واحد و معادل آمون بودند. اما زئوس متعارف، خدایی است که پدرش کرونوس را سرنگون میکند و به عصر طلایی آدم ها در دوران کرونوس خاتمه میدهد. این همان عصر طلایی ازیریس است که توسط سیت خاتمه می یابد و درواقع معادل شورش سیت علیه پدرش آمون با حذف بخشی از تعریف او در مذهب است. ازاینرو است که زئوس پسر کرونوس به شمار آمده است، چون کیش او بخشی از کیش زئوس-کرونوس است همانطورکه یهوه بخشی از شخصیت بعل یاهو را در خود دارد.:
“balarama”: bhaktianandascollectedworks.wordpress.com

بدین ترتیب، یهوه در قالب خدای عادل مهربان، چیزی یک پوشش آبی رنگ برای یک شب تاریک مخوف نیست و ازاینرو است که در پس ظاهر اخلاقی مذهب یهود، شیطانپرستی هیولایی ای در جولان است که به محض غروب خورشید، همه جا را فرا میگیرد، درست مثل شیطانپرستی دیونیسوسی در پوشش این که دیونیسوس پسر زئوس و اصلا خود او است.

پرورشگاه زئوس در زمان کودکی، جزیره ی کرت بود که تا مدت ها تختگاه او باقی ماند. این نام، قابل مقایسه با لغت فنیقی "قرط" به معنی زمین است. در الجزایر، شهری به نام قسنطین یا کنستانتین وجود دارد که به "سیرتاس" cirtas از همین ریشه نیز معروف بوده است. نام فنیقی شهر "کرتن" با "کاف" (ک) است که به نام کرت نزدیک است. این شهر از همه طرف توسط دره ها محاصره و به دلیل وفور پل ها به شهر پل ها معروف بود که به او حالتی جزیره مانند میداد. سیرتاس، پایتخت دولت نومیدیا بود که نخست وابسته به دولت فنیقی قرطاجه (کارتاژ) در تونس کنونی بود و بعد از سقوط کارتاژ، مدتی مستقل بود تا این که ژولیوس سزار دیکتاتور روم، در تعقیب وابستگان به پمپی به نومیدیا آمد و آنجا را تصرف کرد و نام شهر به جولیا سیرتاس یا کلنیا جولیا تغییر پیدا کرد. سزار، سیتی sitian های کامپانیا را به اینجا منتقل کرد تا در ترکیب با نومیدی ها یک جامعه ی لاتینی بسازند. در جریان جنگ امپراطور ماکسنتیوس با دومیتیوس الکساندر مدعی امپراطوری، شهر ویران شد تا این که سال بعدش، کنستانین بعد از شکست دادن ماکسنتیوس و تصرف رم، سیرتاس را بازسازی کرد و نام شهر به کنستانتین یا آنطورکه امروزه در عربی گفته میشود قسنطنین تغییر یافت. بعد از سقوط روم و جاری شدن وندال ها در شمال افریقا قسنطین اهمیت خود را همچنان حفظ کرد ولی با تصرف شمال افریقا توسط عرب ها از اهمیت آن کاسته شد تا این که در قرن 18 صالح بای که از طرف سلطان محمد پنجم عثمانی، بای الجزایر شده بود، آن را بازسازی و آباد نمود و الان آن یکی از شهرهای بزرگ الجزایر است. به نظر میرسد 1100 سال بی اهمیتی برای قسنطین کمی غیر عادی باشد و میتوان دلیل آن را از لای قصه ی مسلمان شدن الجزایر فهمید. اولین بار، شیخی به نام اوزمار از الجزایر توسط عثمان ابن عفان مسلمان شد و در بازگشت به الجزایر، قبیله ی خود را نیز مسلمان کرد. اوزمار، تلفظ بربر "عثمان" است و کلمه ی عثمان، معرب هسمان یا اوزمان به معنی رئیس غزها است که عنوان رهبران قزاق ها بوده است. عثمان ابن عفان، نام مستعاری برای عثمانی ها است. عثمانی ها از ارض روم می آمدند و تصرف سیرتاس توسط رومی ها نیز همین قصه را نشان میدهد. کامپانی و عفان، احتمالا هر دو تلفظ های دیگری از لغت کاپا به معنی سر و رئیس مرتبط با لغت کاپیتول به معنی پایتخت هستند. تصرف شهر توسط کنستانتین نیز همین را نشان میدهد. لغت کنستانتین احتمالا نام شهر بود که بعد بر روی یک فرمانروای خیالی گذاشته شده است. قسنطین درست تر است و از لغت آشوری غوزنتو به معنی محل فعالیت مهتر می آید که کلمه ی عربی حضانت به معنی سرپرستی نیز از همان ریشه است. در برداشت سیاسی، قسنطین یعنی پایتخت. نام کنستانتینوپول یا قستنطنیه برای استانبول ترکیه پایتخت عثمانی ها از همین ریشه می آید. توجه کنید که اگر غزنتو را غزنه تلفظ کنیم، غزنین پایتخت سلطان محمود غزنوی در سیستان افغانستان هم چنین ریشه ای دارد و این نظر فومنکو و نوسفسکی را تایید میکند که سلطان محمود در غزنین را نسخه ی افغان سلطان محمد فاتح در قستنطنیه میشمارند. اگر این را به انحطاط قسنطنین پس از استیلای عثمانی تعبیر کنیم، نتیجه میگیریم که قستنطنیه ی عثمانی، موقعیت قبلی قسنطنین فنیقی در الجزایر را تصرف کرده است که در حکم تصرف قستنطنیه ی یونانی توسط سلطان محمد فاتح است. پس بعید نیست سیرتاس یک نسخه از کرت زئوس و محل یونان باشد. شکست دومیتیوس الکساندر از امپراطور روم لاتینی نیز همان شکست سلوکی ها یا سلسله ی الکساندر یا اسکندر یونانی در ترکیه است و اسکندر نیز که هم پسر زئوس و هم پسر آمون نامیده میشود، خدای جدیدی است که بر ارض یونان حکومت میکند، درست مثل زئوس زمینی در ارض کرت. امپراطور کنستانتین نیز بنیانگذار یک امپراطوری یونانی روم است که در آن، روم و یونان معنی یکسانی می یابند. همانطورکه دیدیم عاملان رومی شدن سیرتاس، سیتی ها بودند که احتمالا قوم سیت یا شیث خدای مصری-عبرانی و فرزند آمون هستند. پس میتوان سیت و زئوس و اسکندر را خدایی یکسان و شکل انسانی یهوه خدای یهود دانست. در عین حال، این کار، مصر را هم به قسنطین می آورد. آیا ممکن نیست نام کرت به صورت قاهره درآمده و با پایتخت مصر تطبیق شده باشد. توجه کنید که اسکندریه دیگر پایتخت مصر هم نام اسکندر دارد و البته بندر است. آیا این با نزدیک بودن قسنطین به دریا و تجارتش با ونیز و دیگر بنادر ایتالیا بی ارتباط نیست؟ اسکندریه ی مصر، مصدر متون یونانی به ایتالیا بوده است و همین صادرات را هم به قستنطنیه ی بیزانس در ترکیه نسبت داده اند. آیا به خاطر این نیست که مصر و بیزانس نخست یک محل واحد بودند؟ اسکندریه و قاهره همچنین محل قبلی رش گلوتا یا اشرافیت داودی یهودیان پیش از مهاجرت آنها به اسپانیا بوده است. آیا الجزایر خیلی به اسپانیا نزدیکتر نیست تا مصر، و آیا منطقی تر است که مسیحیان اسپانیا متون عربی را در نواحی نزدیک به اسپانیا بهتر جذب کرده باشند؟ شاید خیلی از صحنه های مواجهه ی غرب و شرق و اصلا تاریخ شرق که ما محل آنها را خاورمیانه میشمریم در الجزایر و در ابعادی بسیار کوچک تر رقم خورده باشند و با انتقال هدف جنگ صلیبی به عثمانی، به آنجا انتقال ذهنی داده شده باشند، ازجمله فتح اورشلیم که فومنکو ارتباط آن با قستنطنیه را نشان داده است. با توجه به این که قسنطین نومیدیا بعد از سقوط قرطاجه تا حدودی جانشین آن شد، احتمالا او ویژگی های قرطاجه را که درست مثل سیرتاس، نام از قرط یا کرت دارد را به خود جذب کرده است و سقوط حکومت فنیقی ها در قرطاجه که همان شهر تونس کنونی است، همان فتح تونس توسط شارل پنجم امپراطور روم مقدس منسوب به قرن 16 است که پیشتر ایتالیا را تصرف کرده بود. این احتمالا نسخه ای اصیل تر از داستان فتح کارتاژ فنیقی ها توسط روم لاتینی است. در انئید ویرژیل، نسخه ی باستانی تر، بعد از جنگ روم و کارتاژ در اثر خیانت انئاس بنیانگذار روم به دیدو ملکه ی کارتاژ به وقوع پیوست. انئاس سردسته ی تروایی هایی بود که بعد از سقوط شهرشان توسط آخایی ها به شمال افریقا و سپس ایتالیا رفتند. آغاز سفر تروایی ها را از ترکیه یعنی سرزمین عثمانی ها میدانند و آخایی ها را هم یونانیان باستان تلقی میکنند. جالب اینجاست که سقوط کرت هم کار آخایی ها است و نوعی ارتباط بین کرت و تروآ حس میشود. کرت پس از آن مغلوب آخایی ها شد که تمدنش در اثر وقوع بلایای طبیعی چون سونامی و زلزله و آتشفشان نابود شد. ختی های ترکیه هم پس از این که به دلایلی نامعلوم و احتمالا در اثر بلایای طبیعی ضعیف شدند، مقهور بربرهای یونان و سکائیه گردیدند. این، چیزی است که دانشمندان از نشانه های باستانشناسی حدس زده اند. ولی شاید ختی ها هیچ وقت از بین نرفتند و فقط جانشین در هم شکسته های قبلی شدند. چون به قول فومنکو ختی ها همان ختایی ها یا ختنی ها هستند و قزاق های رسوخ کرده در خاورمیانه شامل عثمانی ها و ممالیک مصر را در بر میگیرند. فومنکو هیکسوس ها یا فاتحان عرب مصر فراعنه را نیز تحت رهبری همین ختی ها یا قزاق های رسوخ کرده در شمال افریقا میشمرد و چه بسا اصطلاح "ختنی" همخانواده با عنوان "قحطانی" برای اعراب جدید باشد. معمولا قحطانی ها را از جنوب شبه جزیره ی عربستان و بیشتر منطقه ی یمن میشناختند که به مکه ی حجاز محل رسمی خانه ی خدا نیز نزدیک است. در سال های اخیر، به دلیل رشد بحث های مربوط به کپی شدن تقریبا تمام شریعت اسلامی از مذهب یهودی-مسیحی، کسانی که از آشکار شدن زیربنای یهودی تقریبا همه ی آنچه ما در قانون امروز آدمی بدیهی تلقی میکردیم نگرانند دست به کشفیات باستانشناسی هدفداری میزنند که ثابت میکند قوانین اسلام ریشه در قوانین عربی ماقبل یهودی در یمن دارد و در این مسائل، اعراب با یهودیان مشترک بودند، نه این که کپی گر محض یهودیان و مسیحیان باشند. البته باور این فکر، نیازمند قبول این ایده است که اسلام واقعا از جنوب عربستان به سمت شمال جابجا شده باشد درحالیکه برابری قحطانی با ختنی این معادله را به هم میریزد. فومنکو معتقد بود که زبان و خط عربی به همراه ترک ها و مغول ها از منطقه ی روسیه به جنوب سرازیر شده اند. البته او ترک ها و مغول ها منجمله قزاق ها را اسلاو میدانست. ولی همانطورکه لاکاپله مینویسد، نظریه ی فومنکو به اندازه ی نظریه ی آستین وادل، وامدار نظریه ی گادفری هگینز از اوایل قرن 19 درباره ی آشکارگی نشانه های یک مذهب جهانی بود. درحالیکه آستین وادل، این مذهب جهانی را نشانه ی یک امپراطوری جهانی در هزاران سال پیش میدانست و آن را با عناوین امپراطوری ختی، گوتیک، فنیقی و آریایی میخواند، فومنکو این امپراطوری را بسیار جدید و بر اساس ناسیونالیسم روسی، اداره شده از سمت روسیه میخواند. با توجه به این که وادل، وجود آثار معماری گوتیک دوره ی رنسانس به این سو در خرابه های ختی ها در آناطولی را نشانه ی برابری دو فرهنگ میخواند، باورکردنی تر است که خرابه های ختی ها متعلق به چند صد سال اخیر باشند و نه بالعکس، و ازاینرو حداقل زمانبندی فومنکو درست تر است. چیزی که هیچ کدام از این دو نویسنده نمیگویند این است که ممکن است اتحاد قبلی جهان در اثر از بین رفتن نظم سیاسی آن در یک فاجعه ی کیهانی بخصوص آنطورکه مایک بیلی، هویل و ویکراماسینگ معتقد بودند، در اثر برخورد شهابسنگ از بین رفته باشد و طاعون قرن 14 فقط یکی از عوارض این فاجعه باشد که نابودی جمعیت جهان در آن زمان را یک تنه به گردن آن انداخته اند، درحالیکه فجایع تورات مانند سیل نوح نیز عوارض دیگر آن باشند. بعد از آن، گروهی خاص، فرهنگ گستری را در دنیا بر عهده گرفته اند و تحقیق هگینز هم محدود بودن تعلیمات جهانی را نشان میدهد آنجاکه ارتباط تنگاتنگ جهانبینی های هندو و بودایی با جهانبینی یهودی-مسیحی و حتی جهانبینی گالیک-سلتی را مدلل میکند. ولادیمیر ملامد، تاثیر واضح جهانبینی یهودی بر لامائیسم تبت، بودیسم چان (ذن) و شینتوئیسم ژاپنی که آن هم از بودیسم تجزیه شده است را نشان داده است. لاکاپله سیل نوح را که جهان را زیر آب برد، کنایه ای از غسل تعمید کل دنیا توسط مسیحیت یهودی تبار میشمرد. این مسیحیت به نظر لاکاپله نه در جلیل فلسطین اشغالی کنونی بلکه در گالیل یا گاول فرانسه ی امروزی متولد شده و ازآنجا و از طریق اسپانیا به سمت شرق گسترش یافته است و و گفتارهای ژان اسپانیله درباره ی همسانی زبان های به اصطلاح دوریان یونان باستان و زبان اسپانیایی به سبب این است که زبان های به اصطلاح یونانی در اصل نه زبان مردمان اسلاو شبه جزیره ی یونان، که فرمی از زبان های کلتی-باسکی-اسپانیولی بودند. از این نظرگاه، لاکاپله بعید نمیداند که نقش بربرهای شمال افریقا در انتشار مذهب یهودی-مسیحی به سمت خاورمیانه بیشتر باشد. به نظر او اتفاقی نیست که هم بومیان شمال افریقا "بربر" نامیده شده اند و هم واندال های اشغالگر روم که به شمال افریقا سرازیر شده اند. چون بربرهای اصلی، همان فاتحان ژرمن روم بودند که جهانبینی خود را به درون افریقای شمالی و از طریق آنها به خاورمیانه صادر کردند، پروژه ای که با نفوذ از سمت اروپای شرقی و روسیه به خاورمیانه و ایجاد امپراطوری عثمانی و نفوذ مجدد در آن تکمیل شد و این ممکن شد چون شعبه ی تاتار یهودی ها یعنی یهودیان اشکنازی نیز با تصرف سرزمین های ژرمن به همقطاران سافاردی (اسپانیایی) خود ملحق شده بودند.:

A la chasse aux sorcieres: m. lacapelle: theognosis: 18 jan 2014

این یادآور نوشته های جرالد مسی است که مطابق آن نسل جدید اعراب یعنی قحطانی ها یا فرزندان قحطان، جانشین نسل سابق یعنی قوم عاد شدند و عاد در آرامی یعنی اجداد. عاد ها که تمدن پیشرفته ای داشتند در سلسله ای از بلایای آسمانی که خدا بر آنها نازل کرد نابود شدند. این بلایا قابل مقایسه با نابودی تمدن آتلانتیس در اثر بلایای طبیعی است که سیل نوح را هم در بر میگیرد. آتلانتیس 10 جزیره ی کلی شامل 7جزیره ی خاص داشت که قابل مقایسه با 7سر و 10 شاخ اژدهای دشمن خدا در مکاشفه ی یوحنا است. 7سر این اژدها همان 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر هستند که مادر صورت فلکی دب اصغر محل کنونی ستاره ی قطبی است. چون قطب شمال قلمرو تاریکی و سرما است و در مقابل خداوند نیکی ها که به نور و گرمای خورشید تشبیه میشود قرار دارد. ستاره ی قطبی در خرافات قدما عمود جهان بوده و کوه کیهانی در محل آن قرار داشته است. دب اکبر اژدها است چون ستاره ی قطبی از محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) به محل کنونی تغییر محل داده و روح اژدها را نیز با خود جابه جا کرده است. به دلیل دریایی بودن اژدها در تمثیل هرج و مرج به آب های هاویه، دب اکبر و دب اصغر در مصر به دو هیولای آبزی با اندازه های بزرگ تر و کوچک تر یعنی به ترتیب اسب آبی و تمساح تشبیه میشدند. اسب آبی خود تا حدود زیادی جانشین کرگدن یا اسب تک شاخ است که نقطه ی مقابل شیر حیوان خدا است و یکی از آرم های سلطنتی معروف بریتانیا شیر انگلستان را در کنار تک شاخ اسکاتلند نشان میدهد که نشانگر جمع ضدین در سیاست بریتانیا است. دب اصغر درست مثل دب اکبر با 7ستاره تصور میشده است. نام سوبک خدای تمساح را به صورت sevekh هم تلفظ میکردند که معنی عدد 7 میدهد. این صورت فلکی به شکل سگسانان هم تجسم میشد که جانوران سیت بودند و سیت هم دشمن هورس و ازیریس خدایان خورشیدی است. سیت، ازیریس را که تجسمش ورزاو آپیس است کشته است و در این حالت، او با صورت فلکی جبار (اوریون) در نبرد با صورت فلکی ثور (ورزاو) تطبیق میشود. صورت فلکی دب اکبر از پای ثور پس از قتل او به وجود آمده است و اسب آبی هم از دید مصریان گاو آبی و نسخه ی آبزی گاو است. بدین تریب، دب اکبر و دب اصغر، تجسمی از پیروزی نظم جدید سیت به دست میدهند. با این حال، ازیریس بعدا به شکل هورس و در حالت هایی متضاد با خود از نو متولد میشود و دوران سیت را از بین میبرد درحالیکه در بعضی مسائل، کاملا مقلد سیت است. این در یک نگاره ی از بین رفته که لپسیوس از آن کپی ای ارائه کرده است دیده میشود: یک اسب آبی در یک درخت میوه جای گرفته است و یک شاهین از درخت میوه میچیند. شاهین، پرنده ی هورس است و اسب آبی نماد دشمنان شیطانی او. درخت اما به جایگزینی گهگاه کوه کیهانی با درخت کیهانی برمیگردد. ظاهرا هورس به عنوان خدای نابودگر هفتگانه خودش هفتگانه را به خود جذب میکند، ازجمله شاید در سیل نوح. در یک نسخه ی هندوی طوفان نوح که کار مانو است، ما 7 مانو یا پدرسالار اولیه را داریم که در زمان هفتمینشان سیل نابودگر جهان به وقوع میپیوندد و این همان سیل نوح است که نابودگر آتلانتیس نیز به شمار میرود. در ادبیات یهودی-مسیحی، دشمنان هفتگانه معادل 7ستاره ی مورد پرستش کلدانیانند که 7طبقه ی آسمان را میسازند و در 7 طبقه ی زیگورات های بابلی مجسم میشوند که با جانشینی 7 طبقه ی آسمان، تمثیلی از برج بابل که زمین را به آسمان میدوخت و همتای دیگر کوه کیهانی بود ارائه میدهند. گاهی 7خدای مزبور فقط 7ستاره ی دبین هستند که به صورت یک مجموعه در کنار ماه و خورشید قرار میگیرند ازجمله در این نظر که اهرام ثلاثه جانشینان برج بابل در سه حالت ماه و خورشید و مجموعه ی هفتگانه اند. یک افسانه میگوید که این اهرام را هار-سشو یعنی خدمتگزاران هفتگانه ی هورس ساختند که باز قوای پیروز را تقلید هفتگانه نشان میدهند. برای مسیحیان دشمن شرک بابلی، مقلدین هفتگانه، کلیساهای هفتگانه ی نخستینند که جهان را میگیرند درست مثل نوح که آینده فقط متعلق به نسل او به عنوان اولین برگزیده ی یهوه بود.:

Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: P466-477

دراینجا میتوان این ایده را یافت که مذهب جهانی هگینز به همان اندازه که میتواند نتیجه ی سیل نوح باشد، با تمثیل گرفتن سیل نوح از گسترش مسیحیت نیز میتواند به معنای رسوخ مسیحیان و کارگزاران یهودیشان در شرق برای دین سازی باشد. هگینز که باور داشت یهودیت از دل پاگانیزم برآمده است، در ابتدای تحقیقات خود، وجود نشانه های واضح یهودی در پاگانیسم هندو و بودایی را نشانه ی برخاستن یهودیت و دنباله های مسیحی و اسلامیش از هند تلقی کرده بود و یک دلیل این اشتباهش این بود که متوجه شده بود بودیسم و انواع شرک هندو به راحتی با مذهب غالب اسلام در هند، در برهم کنش فرهنگی نسبت به هم قرار دارند اگرچه اسلام هندی به اندازه ی اسلام عثمانی دارای زیربنای یهودی است و با این حال، مرزهای هندوئیسم، بودیسم، مسیحیت، اسلام و یهودیت در تصوف اسلامی ای که از هند به تمام بلاد اسلامی رسوخ کرده است، کمرنگ میشوند. هگینز متوجه نبود یا نمیخواست ما متوجه شویم که ساز و کار نرمخویانه ای که با تعلیم و تربیت فرهنگی و برجسته کردن مرزهای باز بین توحید و شرک، امکان بر هم کنش توافقی آنها را با هم فراهم میکند، ظرفیت تسخیر و تحریف مذهب بومی توسط فراورده های غربی یهودی-مسیحی پاگانیزم از درون را هرچقدر هم که این فراورده ها بدعت آمیز باشند دارد. منتها هگینز بیش از آن مسیحی بود که این ساز و کارها را درک کند.

شاید بهترین کسی که بتواند ما را در مورد آنها راهنمایی کند، دکتر ساچیکو موراتای ژاپنی است که از یک طرف وابسته به فرهنگ های پاگانی شرق دور است و از طرف دیگر به دلیل ازدواج با ویلیام چیتیک اسلامشناس، مسلما نزدیکی فرهنگ های اسلامی و شرق دور برایش جالب است تا جایی که او را به انتشار کتاب «تائوی اسلام» از طرف انتشارات دالنشگاه ایالتی نیویورک در سال 1992 سوق داده است. خانم موراتا روی یک موضوع خاص در اسلام، تمرکز میکند که امروزه در غوغای قدرت بی اندازه ی شریعت، کمتر مسلمانی درباره اش شنیده یا آن را به یاد می آورد و آن، بحث تنزیه و تشبیه است. تنزیه یعنی منزه دانستن خدا از این که یکی از آفریده ها باشد و تشبیه یعنی برجسته کردن صفات خدا در موجودات زنده، پدیده های طبیعی، شخصیات انسانی و حتی جنسیت ها. پاگانیزم که در اسلام با اصطلاح «شرک» مترادف شده است، حد افراطی تشبیه است و مذهب نوح حد افراطی تنزیه. قدرت گرفتن شریعت، به افراط در تنزیه انجامیده که سلفی گرایی اسلامی و تجسم بدنامش یعنی وهابیت، حد افراطی شریعت و تنزیه با هم است. اما شریعت متعادل اسلامی، جایی میانه ی تشبیه و تنزیه قرار میگیرد و سعی میکند با نزدیک کردن تشبیه به تنزیه، پاگان ها را در جرگه ی مسلمین درآورد. خانم موراتا تمثیل های قرآنی را نشانه ی اهتمام اسلام به تشبیه حتی در بعد شرعی خود میکند و به یک آیه ی خاص در قرآن توجه نشان میدهد: «ما آیات خود را در آفاق و در خودشان به آنها نشان خواهیم داد تا برایشان روشن شود که او واقعی است.» (53 : 41) این که خدا هم در جهان بیرون و هم در درون ذات انسان مشابه هایی دارد، یادآور بحث کیهان بزرگ و کیهان کوچک است که بر اساس آن، انسان نسخه ی کوچکی از دنیا است و تمام صفات انسانی قابل فرافکنی به جانوران و پدیده های بیرونی و از طریق آنها به خداوندند. به گفته ی موراتا، موضوع تأویل در اسلام از موضوعات مرتبط با استخراج مفاهیم تمثیل ها است و تأویل هم موضوع نوشته های ابن سینا و احادیث امام جعفر صادق بوده و هم موضوع تعالیم غزالی که دشمن پیروان آن دو است. موراتا از این موضوع، برای برجسته کردن بحث های اسلامی درباره ی رابطه ی مرد و زن با فلسفه ی چینی یین و یانگ که در شرق دور بسیار معروف است استفاده میکند و سعی میکند از طریق آن به انتقادات فمنیستی به اسلام پاسخ دهد و برای این کار، از نوشته های عتیق منسوب به 48 نویسنده ی مسلمان قدیمی بهره میجوید. در نزد چینی های کهن، یین نیروی زنانه و یانگ نیروی مردانه ی حاکم بر گیتی است که دو بخش وجود خداوند را میسازند و همه ی موجودات تا حدی از این و تا حدی از آن را دارند. تمثیل "نون والقلم" یا قلم و دوات در اسلام برای آفرینش، یک تمثیل از این نوع است که بر اساس آن، قلم یا آفرینش خدا یک مضمون مذکر و دوات به عنوان ماده ی اولیه ی آفرینش، یک مضمون مونث است و لوح به عنوان محل نوشتار آفرینش که جهان منظم مادی باشد، باز یک مضمون مادینه ی دیگر است. قلم، نشان دهنده ی اراده ی الهی با صفات نادیدنی او است و آنچه ترسیم میشود، اشکال را میسازند که ماهیت مادینه دارند. بر اساس آن در اسلام، صفات خدا به دو دسته ی صفات جمال و صفات جلال تقسیم میشوند که اولی در بعد زنانه و دومی در بعد مردانه معنی میشوند و صفات جمال فقط تحت تاثیر صفات جلال قابل دستیابیند همانطورکه زن خوب تابع شوهرش است. چون ماده ی آفرینش از جنس زمین است، زمین مادینه و آسمان نرینه است همانطورکه در فلسفه ی یین و یانگ شرق دور چنین است و ازدواج آسمان و زمین، به ازدواج روح و ماده تشبیه میشود، ازجمله در انسان. عبدالرازق کاشانی، حاصل ازدواج روح و کالبد در انسان را پیدایش «قلب» یا دل که مذکر است، و جان که مونث است میخواند. به گفته ی او جان، دو بلای بزرگ برای انسان یعنی شهوت و غضب را از مادرش بدن مادی به ارث میبرد. در کیهانشناسی چینی، غضب یک صفت یانگ و مذکر است اما از طرف دیگر، تمام یین ها تا حدی آغشته به یانگند و برعکس، و موراتا آمنیختگی شهوت و غضب در جان را نیز از این نوع میبیند. سهروردی، از ازدواج روح و عقل در انسان سخن میگوید که روح مذکر، و عقل مونث است که این ازدواج فرخنده، مخالف دوگانه سازی غربی رایج از تضاد لاینحل روح و عقل است. بر اساس این تعابیر، موراتا معتقد است که مفاهیم «مرد» و «زن» در اسلام از ابتدا مفاهیم نسبی و معادل با یین و یانگ بوده اند و درست مثل فلسفه ی چینی، در اسلام نیز هر انسانی با هر جنسیتی، تا حدی مرد و تا حدی زن است. بر این اساس، یک زن میتواند در جرگه ی مردان باشد اگر روح خود را پرورش دهد و در عین زن بودن، به یک انسان متعالی تبدیل شود چنانکه مولانا گفته است مریم مقدس، در درون خود، یک رستم دستان پنهان کرده بود، و در مقابل، مرد نیز اگر بخواهد تن به لذت های نفسانی دهد و انسانیت خود را فدای آنها کند ذاتا زن است. اما این که چرا مرد به یک جنسیت و زن به یک جنسیت خلاصه شده اند، کار شریعت است و به این نصیحت تقریبا تمام نویسندگان منبع موراتا برمیگردد که شریعت باید راهنمای انسان ها در راهیابی به تاویل باشد. در شریعت، مرد بر زن برتری داده شده و جامعه به این شکل اداره میشود و انسان ها از کودکی باید سیطره ی متوازن و متعادل مرد بر زن و تداوم مثبت زندگی خانوادگی از طریق آن را ببینند تا مفهوم تبعیت نفس جسمانی از روح را بر اساس آن در ذهن شبیه سازی کنند.:

“book review the tao of islam: sourcebook on gender relationships in Islamic thought”: dr Muhammad legenhausen: al-islam.org

شریعت، وقتی فقط راهنما است که انسان بخواهد خودش راه را پیدا کند ولی امکان ندارد همه ی آدم ها با توسل به عقل و دریافت های شخصی خود، راه های یکسانی برای رسیدن به خدا بیابند وقتی خودشان مستقیما با هرمس یا مرکوری (فرشته ی عقل) در وجود خودشان ارتباط برقرار کنند. پیش فرض اصلی این است که اکثر آدم ها با این کار، به طور خود به خودی به بیراهه میروند. این ممکن است بر اساس تجربیاتی واقعی به دست آمده باشد، ولی توضیحش به زبان اسطوره ها فرمول بندی کلی ای برای این ایجاد کرده که عدم تلاش برای خروج از آن، اکنون درسر ساز است بخصوص برای شریعت اسلامی که در همه چیز، به پیش فرض های عمیقا مسیحی خود اعتماد کرده و آن را چنان لای احادیث دروغین پیچیده که دیگر خودش هم نمیداند کدام دروغ از کدام منبع یهودی-مسیحی با چه میزان درجه ی اعتماد، وارد شریعت اسلامی شده است.

یکی از مهمترین پیش فرض های مسیحیت این است که بهشت در بالا و جهنم در زیر پای ما و زیر زمین قرار دارد. قبل از مسیحیت و در اساطیر بین النهرینی، زیر زمین، محل «آبزو» یا «انگور» بود که قلمرو آبی حئا خدای آب ها بود و نام های یادشده ی آن، به سبب ارتباط با آب و جهان زیرین و البته همانطور که خوانش غربی آبزو یعنی abyss نشان میدهد معنی هرج و مرج و هاویه را میدادند. با این حال، حئا خدای حیات هم بود و اگر بخواهید حیات را به جهنم که قلمرو شیاطین است ربط بدهید به این نتیجه میرسید که حئا با نیروهای آبزو یا abyss انسان ها و حیواناتی خلق کرده که دارای ویژگی های شیطانی بودند. در این تفسیر، حئا خودش یک شیطان است، درحالیکه روح را خدا میدهد؛ پس انسان های مخلوق حئا فاقد روح و انسانیت بودند ولی چون با انسان های ساخت خدا یا فرزندان آدم آمیخته اند در قالب انسان های دورگه ی معمولی هنوز در بین ما هستند و هر از گاهی خصایل شیطانیشان به دیگران صدمه وارد میکند و چاره ای جز نابودی این موجودات نیمه شیطانی با اعدام و جنگ نیست. آنها ارتش شیاطینند چون حئا و یارانش فرشتگان اخراج شده از آسمان و موجد نفیلیم میباشند و ازآنجاکه دروازه ی آسمان به رویشان بسته است در زمین در قالب انواع اجنه و شیاطین موصوف در فولکلور مردم سراسر جهان به حضور خود و وسوسه کردن مردم به تامین خواست های شیطانی خود ادامه میدهند و چون حریف جادوی خودشان نمیشود شد، باید پیروان عمده و جامعه دارشان را به زور جنگ تسلیم کرد. ولی عجیب این است که جنگ و به دنبالش فتوحات قاره ای عظیم دوران جدید را اختراع آهن به پیش برده است و آهنگری به سبب تولید وسایل از مواد مذابی که شبیه ماگمای اعماق زمین است خودش تقلیدی از برگیری نیروهای شیطانی حئا است. مردم عامه این فرهنگ را پذیرفته اند و این در اعتقاد به خوش شانسی آوردن نعل اسب بروز می یابد. چون نعل اسب هم از آهن است و هم کفش اسب یعنی جانوری است که وسیله ی حمل و نقل و جنگ، دو عامل مشهور گسترش تمدن است. در بریتانیا اسب، شکل جانوری اپونا الهه ی حامی واگون ها بود. این الهه که نامش با اسب پونی مرتبط است، شکل اسب گون مورگانا الهه ی جادوگری و زمین بود که به فرم های انسان و کلاغ هم درمی آمد.:

“the horse, silent witness to the past”: will scarlet: conjuringthepast.com

اگر بخواهید برای این تناقض، توجیه شرعی بیاورید، باید آن را در اقتدا به خنوخ پدرسالار شیثی دوران غول ها یا همان نفیلیم قبل از سیل نوح بخوانید که با غول ها مراوده میکرد و از توانایی های شیطانی آنها مواخذات مثبت مینمود و در اسلام نیز تحت نام ادریس به رسمیت شناخته شده است.:

«یکی بودن خنوخ/ادریس و هرمس در اسلام و بخصوص در عرفان اسلامی باعث میشود که ما آنها را با نتایجی که یونگ با توجه به هرمس در کیمیا و هرمسیه به دست آورده، تطبیق دهیم. بگذارید دراینجا فقط معنایی را که صورت خنوخ برای تحلیل ارائه میکند ذکر کنیم: خنوخ فقط مخزنی برای وحی الهی نیست. او چنان به نمایش الهی کشانده میشود و در آن جای میگیرد که گویی دستکم یکی از پسران خدا بوده است. همه چیز چنان رخ میدهد که گویی آنچه منطبق با انسان گونگی الهی بوده، نوعی خداگونگی یا دست کم فرشته گونگی نوع بشر، یعنی شمول او در واقعه ی ملأ اعلا بوده است. زیرا "پسر انسان" به صورت "آن که مالک عدل است"، آن که "قدیم الایام" را همراهی میکرد، و "صورت او مانند صورت یکی از فرشتگان مقدس شبیه انسان و سرشار از ملاحت بود" توصیف شده، اما سرانجام فرشته ی مفسر، خود خنوخ را با عنوان "پسر انسان" خطاب میکند. به این ترتیب خنوخ خود را در خلسه ی پسر انسان یا پسر خدا بودن بازشناسی میکند. او در راز الهی که شاهد آن بوده کاملا جذب شده و جایگاه خود را در آسمان ها به دست آورده است. نام "پسر انسان" که پیش از این به حزقیال داده شده، حاکی از آن است که تجسد و چهارگونگی الهی در ملأ اعلی نمونه ی اصلی اتفاقی بودند که به سبب انسان گونگی الهی، نه فقط برای پسر خدا که برای کل ابدیت از پیش دانسته شده بود، بلکه برای هر یک از افراد نوع بشر خواهد افتاد... آنچه برای خنوخ با ظرفیتش در حد انسانی عادی و فانی اتفاق می افتد، میتواند به نحوی کارآمد برای دیگران نیز روی دهد. وعده ی تبشیری فرستادن فارقلیط ، روح القدس که مسیح را به وجود آورد و خدا را در انسان مخلوق به وجود خواهد آورد، با امکان این واقعه که تنها پیشبینی خلسه آمیز در خنوخ بود، مطابقت دارد. این تجسد به وسیله ی روح القدس به این گفته می انجامد: یک تجسد مستمر و متوالی. "آن که به من باور دارد کارهایی را که من میکنم خواهد کرد و نیز کارهایی بزرگتر." "من گفته ام: شما خدایان هستید. شما پسران اعلی هستید." هیچ تفسیر کلیسایی یا اجتماعی-سیاسی را نمیتوان دراینجا جایگزین کرد. دقیقا در هر فرد بشر است که مسیر راز رستگاری باید طی شود. اما این تفرد از و به واسطه ی تجسد تنها میتواند کار سوفیا [نام یونانی شخینه] باشد. درست همین جا است که تعارض رخ میدهد و تهدید دجال فاش میشود. در مسیحیت، فرمانروایی شیطان به پایان نرسیده است. عمل فاراقلیط که اهمیت متافیزیکی زیادی دارد برای تشکیلات مخصوص کلیسا بسیار نامطلوب است، زیرا تحت کنترل نیست. درنتیجه، بر یکتایی واقعیت تجسد، شدیدا تاکید خواهد شد و از باور به سکونت متوالی روح القدس در انسان بر حذر داشته و یا منع میشود. هر کس که روح القدس، او را به "انحراف" کشیده باشد، "مرتد" است. پس ریشه کنی و نابودی او هم به مذاق شیطان خوش می آید و هم ضروری است. به طور قطع، اگر هر فرد قادر بود شهودهای روح القدس را خود به کار گیرد و دیگران را مجبور به پذیرش آن شهودها کند مسیحیت باید به تشتتی بابل گونه گردن مینهاد. اما سرانجام بر عهده ی روح القدس است که تنها در انسان های فردیت یافته سکونت یابد و به گونه ای عمل کند که آموزه های مسیح را به یاد آنها بیاورد. اکنون همین افراد هستند که یا دستخوش اجبار جمعی تمامیت خواه میشوند یا هر یک از آنها در پی اجبار دیگران برمی آیند. تضاد درونی دردآور همین جا افشا میشود: نوید روح القدس و ناممکن بودن حاکمیت او. زیرا این حاکمیت تنها در شرایطی میتواند اتفاق بیفتد که روح القدس خود میتواند ایجاد کند. تا زمانی که آن انسان مهذبی که تفرد را در خود تکمیل کرده، جلوه کند (به معنای فنی یونگ)، این یک استثنا یا عملی قهرمانانه خواهد بود.» ("سوفیای ازلی": هانری کوربن: ترجمه ی میترا سرحدی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 160: پاییز 1400: ص 14-13)

پس مردم، یک قهرمان را که به اندازه ی ادبیات مسیحی دارای حالات عرفانی به نظر میرسد، تجسم روح القدس میکنند و از او اطاعت میکنند تا قانون الهی یکسانی به جامعه نظم دهد و ازاینرو است که گفته میشود غزالی عارف، با پرخاش به فلسفه ی ابن سینا و تظاهر به عقل ستیزی، شرع را بر صدر نشاند و بعد شرع با عرفان ستیزی به وادی سلفی گری پای نهاد. با این حال، این روند، مستلزم شیطانی تلقی کردن وجود مادی آدم ها یا نفس آنها است ضمن این که با کشتن روح مردم برای اطاعت پیشه ماندنشان، آنها را به نفسشان فرو میکاهد. همانطورکه مضمون اطاعت، از رابطه ی زن و مرد به سلسله مراتب سیاسی-اجتماعی فرافکنی میشود، این روند، به شیطانی تلقی کردن نفس زن منوط است و علاقه ی زیادی به همگامی وفور تصویر زن ولنگار و زیر پا نهادن تمام قوانین اجتماعی ایجاد میکند: یعنی همان شکلی که شریعت، نفس را آنطور تصویر میکند. انقلاب اسلامی در ایران، جامعه ی ایران را به همین سمت برد و کپی های سنی و شیعی دیگرش هم در صورتی که در تاسیس حکومت اسلامی موفق شوند به همین سو خواهند رفت. یک دلیل این که کار انقلاب ایران به این جا کشید، این بود که شریعت بنیادی او بخشی از مدرنیته ی رضاشاه و نتیجه ی واردات فکری-فرهنگی شریعت سنگلجی از عربستان سعودی سلفی های وهابی بود که اربابان انگلیسی رضا شاه، اخیرا آن را به وجود آورده و به جای عثمانی، مرکز جهان اسلام کرده بودند. پس تز اولیه ی شریعتمداری در همینجا بالقوه مانده و منتظر بالفعل شدن بود: این که جامعه بیش از مکاشفات الهی به نظم قانونی نیاز دارد و شریعت، وسیله ای در راه ایجاد نظم است.

دقیقا به همین خاطر، از ابتدای انقلاب ایران، مضمونی به نام «مصلحت» به حکومت شرعی ایران افزوده شد که کار سه فقیه –آیت الله بهشتی، آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری- بود و با تن دادن به عملکرد مدرن در قانون کار و حفاظت محیط زیست و جلوگیری از بازگشت فضای ارباب-رعیتی ماقبل اصلاحات ارضی، بلوایی به پا کرد. علت این که ولایت فقیه در ایران، فرم «ولایت مطلقه ی فقیه» به خود گرفت هم این بود که ولی فقیه بتواند حتی به عملکردهای ظاهرا مخالف شریعت دستور دهد. مصطفی زالی (عضو گروه هیئت علمی گروه فلسفه ی دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران) انتقادات منتقدین را چنین صورتبندی میکند: «مصلحت در ساحت حکمرانی امری است ملازم با نقض و ترک شریعت. همین تلقی اولیه منجر به شکل گیری تفسیر سکولار از این دوگانه شده است، به گونه ای که گویی مصلحت در چارچوب فهم متعارف از شریعت قابل گنجاندن نیست و استناد به آن برای حل منازعات مستلزم گونه ای فراروی از احکام اولیه ی شرعی است. پس طرح مفهوم مصلحت، ذیل مفهوم ولایت مطلقه ی فقیه، به معنای نامقید بودن حاکمیت سیاسی به هنجارها و به طور خاص هنجارهای شرعی است. این تفاسیر از مفهوم مصلحت و ولایت، ولایت مطلقه را مشابه مفهوم حکومت های مطلقه ی غربی کرده و همانطور که آن حکومت ها زمینه ساز گذار به سکولاریزم بوده اند، این تجربه را نیز مستلزم گذار به سکولاریزم میداند... برای مثال، سعید حجاریان، نقش آموزه ی ولایت فقیه را به عنوان آخرین تلاش برای عرفی شدن بررسی میکند، چرا که پذیرش مصلحت منجر به آن میشود که مصالح ملی بدون قید و بند فقهی توسط عرف عقلای قوم تعیین شود. ولی فقیه میتواند مطلقا در دستگاه فقه دخل و تصرف نماید و آن را به مقتضای مصالح و منافع ملی عرفی نماید. تفسیر مشابه دیگری از طرف رسول نمازی مطرح شده است. مطابق ادعای نمازی، اندیشه ی سیاسی امام خمینی را باید گسستی کامل از فقه شیعه و یک نظریه ی میانی برای گذار به دولت سکولار دانست، چرا که بر عدم کفایت قوانین فقهی برای مواجهه با پیچیدگی های زندگی جدید تصریح دارد. از نظر نمازی، نامه ی امام در پاسخ به اظهارات امام جمعه ی تهران [در اعتراض به قانون کار] صریح ترین موضع گیری ناظر به این مدعا است، چراکه مطابق آن "دولت نسبت به تمام احکام شریعت، تقدم دارد" و درنتیجه میگوید دولت محدود به احکام شریعت نیست، چرا که حکومت فقها مطلق است و مقصود از اطلاق آن است که این حکومت مقید به احکام شریعت نیست.» ("آیا لحاظ مصلحت در ساحت حکمرانی، امری ذاتا سکولار است؟": مصطفی زالی: "باور": شماره ی4: آذر و دی 1402: ص 4-152)

اظهارات حجاریان در فوق، در کتاب "از شاهد قدسی تا شاهد بازاری" در سال 1380 شمسی مرقوم شده اند و اظهارات نمازی در کتاب "آیت الله خمینی" در سال 2019 (1398شمسی) بیان شده اند. در این فاصله اتفاقات مهمی در ایران افتاده است. درحالیکه نوشته های حجاریان، واکنشی به بروز آشکارگی دین گریزی در سطح جامعه پس از انتخابات مردمی سال 1376 بوده اند، پس از آن، ما شاهد بودیم که از سال 1382 به صورت تدریجی جبهه ی برنده ی اصلاحات در تنگنا قرار میگیرند و به نظر میرسد مدام قدرتنمایی ولی فقیه در حال افزایش است ولی آنچه به نظر می آید، بیشتر دین گریزی را به دین هراسی و دین ستیزی نزدیک میکند و واقعا ولایت مطلقه ی فقیه، هرچه بیشتر و بیشتر، جامعه را متمایل به سکولاریزاسیون مینماید. فردگرایی به طرزی افراطی جامعه ی متحد شده توسط شریعت را دچار فروپاشی میکند و از این پس، حکومت یا باید شاهد دین زدایی بیشتر و افزایش هرچه بیشتر آسیب زنی های اعضای جامعه به هم باشد یا شرایط را برای معنویت جویی فردی آدم ها آماده کند. شاید منظور از ظهور دوباره ی نور الهی به شکل خدای خورشیدی در حال میوه چینی از درخت ممنوعه ی اژدهای تاریکی نیز چیزی شبیه همین بوده است.

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

معبد قدیمی فراماسونی واقع در وستون در ویرجینیای غربی

خیلی چیزها هستند که شاید در زمان مستعمل شدنشان در ادیان و مذاهب، فایده مندیشان معلوم بود ولی با قانونی شدن توسط داستان های خدایان، کم کم چنان دلایل نامعقولی یافتند که الان حتی علم هم نمیداند آیا بر اساس تجربه بنا شدند یا خرافات محض؟! رسم افریقایی ختنه که گفته میشود یهودی ها آن را از مصری ها گرفتند و به دین اسلام فروختند، چنین حالتی دارد. دانشمندان بر سر مفید بودن یا نامفید بودن ختنه با هم اتفاق نظر ندارند اما قدر مسلم این که وقتی دلیلش را در لای خود ادیان جستجو میکنیم، چیزی جز خرافات حول هماهنگی با دنیا در زمانه ی موجود نمی یابیم. از دید مصری ها دوران جدید، یک دوران انحطاط نسبت به عصر طلایی ازیریس بوده است. ازیریس توسط برادرش سیت به قتل میرسد و همسرش ایزیس که در اصل جنبه ی زنانه ی او است سعی میکند با جادو او را از نو به دنیا بیاورد. ازیریس به شکل هورس خدای خورشید از نو به دنیا می آید و انتقام میگیرد. در مسیحیت، دوران ایزیس شده عصر حاضر بین قتل و بازگشت مسیح. چون نیمه ی مردانه ی خدا مرده است و نیمه ی زنانه اش مانده است، مرد انسانی که از دید یهودیت به شکل خدا است (یهوه چون زیباترین موجود بوده است، اشرف مخلوقات را از روی قیافه ی خودش خلق کرده است) پس مرد وظیفه دارد به طور صوری خود را اخته کند و ختنه همین اخته شدن صوری است و اقتدا کردن به سیت به عنوان خدای زمانه. سیت به شکل خر بوده است و منابع رومی هم یهودی ها را به پرستش خدایشان به شکل خر موصوف میکنند. تصویر خر مصلوب در کاپیتول به نشانه ی مصلوب شدن عیسی مسیح که تجسد انسانی یهوه خدای یهود بود نیز همین را نشان میدهد. سمسون قهرمان یهودی، کافران را با یک آرواره ی خر میکشد. یهوه همچنین جوویس یا ژوپیتر یا زئوس خدای اعظم روم است که برای رسیدن به سلطنت، به عصر طلایی ساتورن یا کرونوس خدای قبلی خاتمه میدهد. عصر طلایی ساتورن، همان عصر طلایی ازیریس است. ساتورن خدای زحل و موکل روز سبت یا شنبه یعنی روز مقدس یهودی ها است و با این حال، به جای خدای ماقبل آنها قرار گرفته است. زحل دورترین سیاره ی شناخته شده و معرف فلک خدا بود و ازاینرو به ال یا ایلو یا ایلی یا علی که لغات معروف برای خدا هستند نامبردار میشد. در متون قدیمی یهودی، لغت یهوه گاها معادل ال است ولی فعلا خدا فقط یهوه است. یعنی یهوه یک تعریف جزوی از ال و در حکم فرزند او است همانطورکه جوویس پسر ساتورن خوانده شده است. ترکیب ال و آسور –ریشه ی نام ازیریس- در الاسار دیده میشود: یک شورشی یهودی که توسط وسپازیان امپراطور روم از بین رفت. فلاویو باربیرو نوشته است که وسپازیان برای از بین بردن شورش یهود، به کمک جوزفوس فلاویوس یهودی، مذهب میترائیسم را وسیله ی یک نوع اخوت یهودی-رومی نموده است که مسیحیت یهودی تبار از آن برخاسته است. میترا خدای خورشید و معادل الاگابالوس یا سول اینویکتوس، خورشید قهرمان اساطیر رومی است. میترا به گاو کشی معروف است و گاو تجسم ازیریس است. قتل گاو توسط میترا همان قتل ازیریس توسط سیت است. سیت خدای جنگ و رنگش سرخ است و این او را به عیصو بنیانگذار ادوم شبیه میکند که بدنش پر از موهای سرخ رنگ بود. ادوم در منابع یهودی اشکنازی، معادل روم به کار رفته است و در تاریخ رسمی نیز یهودیه در آستانه ی غلبه ی کامل روم بر آن، توسط شاهان ادومی اداره میشد. دیوید ماتیسن، نام ادوم را با آدم ابوالبشر مقایسه میکند و این موضوع را یادآور میشود که آدم و ادوم هر دو معنی سرخ میدهند و آدم از گل سرخ ساخته شده است. وی تعریف آدم به پدر همه ی بشر را درحالیکه نشان انحطاط و اخراج از بهشت است، با تطبیق بهشت با عصر طلایی ربط میدهد و سعی میکند تا زمان این اخراج را تعیین کند. به نظر وی، غلبه ی قهرمان خورشیدی بر ورزاو همان مواجهه ی صور فلکی جبار (اوریون) و ثور (ورزاو) در آسمان است و چون ران ورزاو پس از قتل او تبدیل به صورت فلکی دب اکبر در آسمان قطب شمال شده است، زمان پایان عصر طلایی، زمان انتقال ستاره ی قطبی به عنوان محور آسمان به صورت فلکی دب اصغر است که فرزند صورت فلکی دب اکبر تلقی میشود. «گوتی» یکی از عناوین مجموعه ی ستارگان آسمان قطب شمال است و جالب این که دشمنان بربر تمدن اکدی بین النهرین هم گوتی ها بودند. ممکن است نام اکدی ها با نام ارکادی ها در تاریخ یونان تعویض شده و خصوصیات عصر طلایی ساتورن به ارکادیای پیش از هجوم بربرهای دوری انتقال یافته باشد. انتقال قطب شمال به دب اصغر بر اساس براوردهای اسطوره ای ماتیزن با اتکا به جورج سانتیلانا بایستی در دوران موسوم به عصر جوزا بین 8500 تا 6000سال پیش رخ داده باشد. اما یک دفعه رخ نداده و با دور کردن انسان ها از معانی اسطوره ها برای مادی کرن آنها مثل آدم شروع شده است. یهودیت مرحله ی پیشرفته ی این توطئه است چون در عصر حمل (قوچ) بین 4000 تا 2000 سال پیش ظهور میکند و به عصر ثور (ورزاو) در 6000 تا 4000 سال پیش خاتمه میدهد، اتفاقی که یادآور قتل ورزاو به دست جبار است و یهودی های گوسفند چران، قهرمان گوسفندی ای هستند که رئیسشان موسی بت گوساله ی سامری را به جای ورزاو برج ثور به قتل میرساند. شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی، همان قتل ورزاو توسط میترا نیز هست و بنابراین جوزفوس فلاویوس، وقتی مذهب میترا را به عنوان مدل رومی یهودیت گسترش داده است ارتداد بارزی مرتکب نشده است. با تبدیل یهودیت به مسیحیت یهودی تبار، این روند سرعت میگیرد و به فرهنگ کشی گسترده در جهان به ویژه در دوران استعمار می انجامد درحالیکه تا اوایل قرن 19 گادفری هگینز، به وجود بازمانده های یک دین جهانی در تمام قاره ها حتی امریکای سرخپوستان اقرار میکرد. به نظر ماتیزن، آنچه به نام نسل کشی سرخپوستان شناخته میشود، در جهت از بین بردن وجوه فرهنگی مشترک بومیان امریکا با مردمان قاره های دیگر بوده است. اما آیا واقعا لازم بود این موضوع اینقدر طول بکشد؟ پالسخ لاکاپله به این سوال منفی است. وی به ماتیزن خرده میگیرد که به عقاید مذهبی ماقبل توراتی یهودیان توجهی نکرده است. ماتیزن به پیروی از باربیرو قبول میکند که یهودی ها در دوران زندگی در بابل، به مذاهب عرفانی آنجا جلب شده اند، ولی تصور میکند که عزرای پیامبر تمام این عرفان را جارو کرده است و در زمان سلطه ی وسپازیان بر اورشلیم، چیزی جز سنت خاخامی وجود نداشته است. اما اگر اینطور است پس آیا میترای جوزفوس فلاویوس، یک خدای خارجی است که به استخدام یهود درآمده است؟ میترا نام الاگابالوس در ترکیه ی جنوبی است جایی که در آن با هلیوس و آپولو خدایان خورشید رومیان تطبیق میشود و نام هلیوس از علی و اله می آید. ولی جالب این است که میترا را به ایران نسبت میدهند، به نظر لاکاپله ازآنرو که ایران در گذشته به نام یهودیه معروف بوده است. لاکاپله معتقد است که میترا و بقیه ی خدایان پاگانیسم یونانی-رومی، نماینده ی اعتقادات یهودیان پیش از نوشته شدن تورات و انجیل هستند و بنابراین این خدایان طی آنچه متیزن عصر حمل (قوچ) میپندارد و از 4000 تا 2000 سال پیش طول میکشد از بین نرفته اند. ازجمله عصر طلایی ساتورن نیز کلا انکار نشده است. خدای زحل در قالب بین النهرینیش یعنی انقی یا حئا، همچنان در حال اثرگذاری بر تصویر جدید خدا در مذهب مسیحی است. عصر پس از حمل که عیسی در ابتدای آن ظهور میکند عصر حوت یا ماهی است که عیسی به نام آن ایکتیس لقب میگیرد. این انسان-ماهی، همان اوآنس پیامبر ماهی پوش است که از دریا بیرون آمد و اصول تمدن را به کلدانیان آموخت. بنابراین دوران کلده به دوران عیسی مسیح گره میخورد و خود عیسی جنبه هایی از خدای عصر طلایی را به خود جذب میکند. علت ارتباط عصر طلایی با برج جوزا این نیست که در عصر جوزا رقم خورده یا از بین رفته است بلکه آن است که خدا در دین ورزی یهودی-مسیحی یک موجودیت دوگانه است، درست مثل صورت فلکی جوزا یا دو پیکر که از دیوسکوری یا دو نفر به نام های کاستور و پولوکس درست شده است. همین دوگانه به صورت دوگانه ی میترا و هلیوس در میترائیسم و سپس دوگانه ی یوحنای تعمیددهنده و عیسی در مسیحیت درآمده اند. این دوگانه، دوگانه ی خواص و عوام است که در آن، خواص، ملزوم به رعایت اصول مذهب عوام نیستند و پایان یافتن عصر طلایی با شروع یک عصر سختگیری در قوانین مذهبی، فقط برای عوام معنی دارد نه خواص ثروت اندوز و لذتجو. پولس قدیس که مسیحیت یهودی تبار را –آن هم بسته به این که جاعل خطابه هایش که باشد، به صورت های متناقض- در بین عوام میگسترد، نام از آپولو خدای خورشید دارد و نام اصلیش یعنی شائول نیز همان سول رومی به معنی خورشیدی است. او با تایید قیصران روم و دفع خشونت از آنها عملا در جبهه ی آنها است و ازاینرو همان دوگانگی را دارد: شائول مسافر و عامی برای مردم معمولی و شائول شاه ثروت اندوز و پشت کننده به قوانین موسی که عصر شاهان را در یهودیت پدید آورد برای امپراطوران روم مقدس مسیحی. شائول، به دلیل نزدیکی لغوی، روح شئول یا دوزخ نیز هست که انحطاط را نشان میدهد. برای آدم جوزا که همان ساتورن است، این انحطاط، اخراج از بهشت و زندگی زمینی است که در آن، انسان به جانوری در ردیف جانوران دیگر تبدیل میشود. بنابراین دو آدم برج جوزا میتوانند دو بعد حیوانی و انسانی، و به زبان دیگر دو بعد غریزی و روحانی بشر را نماینده باشند. چون شبیه ترین جانوران به انسان به لحاظ عملکرد غریزی، چهارپایان پشمالو هستند گاهی بعد حیوانی قهرمان در جوزا، یک مرد پشمالو را نشان میدهد؛ مثلا انکیدو برای گیلگمش و عیصو برای یعقوب را که این دومی به دوگانه ی رومی و اسرائیلی می انجامد و همانطورکه متایزن بیان کرده است، اسرائیلی به معنی فاتح اورشلیم، صاحب هیچ قلمرو زمینی نیست چون کوه خدا در ارض موعود، یک قلمرو آسمانی و در اصل معادل اورشلیم آسمانی است. نیمه های حیوانی و انسانی همچنین گاهی در یک قهرمان با ظاهر انسان که پوست حیوانی را پوشیده است متحد میشوند؛ مثلا در یوحنای تعمیددهنده که پوست گرگ پوشیده است، دیونیسوس که پوست پلنگ پوشیده است و هرکول که پوسصت شیر پوشیده است.:

“etoiles immortalles”: m. lacapelle: theognosis: 5jan2016

لاکاپله، در مقاله ی دیگری این دوگانگی را تا زندگینامه ی خود مسیح پی گرفته است: عیسی مسیح، ظاهرا امور دنیوی را پست تر از امور مذهبی میدانست و به همین دلیل، بازار صراف ها و فروشندگان در معبد اورشلیم را خراب و آنها را از آنجا بیرون کرد. با این حال، در وضعیتی متناقض، او در خارج از معبد و در جوار مردمی عامی میزیست که از زندگی فقط امور مادیش را میفهمیدند و مهم میدانستند و عیسی در طرف اینها در منازعه با کاهنان معبد قرار میگرفت. اگر قرار بود عیسی سخنگوی معنویت باشد، باید در جوار یوحنای تعمیددهنده یا یحیی و به دور از قیل و قال زندگی دنیوی مردم بیسواد و درگیر شکم قرار میگرفت. این تناقض خود به یک تناقض دیگر تاریخ کلیسا ختم میشود و آن این که یوهانی ها یا یوحنایی ها به سبب غنوصی بودن از سوی جامعه ی یهودی طرد شده بودند و در معبد اورشلیم جایی نداشتند درحالیکه عیسی قرار بود در مقام خدای انسان شده صاحب آن معبد باشد و از طرف دیگر، میبینیم که شوالیه های معبد یا تمپلارها ادعای احیای معبد را میکردند درحالیکه همزمان خود را یوهانی یا پیرو یحیی میخواندند و اعقابشان یعنی فراماسون ها هنوز همین ادعا را دارند. یوحنای تعمیددهنده در زمان غسل تعمید دادن عیسی، بزرگی او را تایید کرد. نسطوری های خاورمیانه از سوی کلیسای رم طرد شدند چون معتقد بودند عیسی پیش از غسل تعمید، فردی معمولی بوده و پس از آن، انسان مقدس شده است، اعتقادی که بیشتر موید اهمیت یوحنا است و نه عیسایی که از دید کلیسای رم، از بدو تولد خدا بوده است. پل لی کور به این تناقض ها واکنش نشان داد و معتقد شد که مسیحیت، یک مذهب دوگانه است که آدم ها را به دو دسته ی اشراف یوحنایی و مردم عامی و بی اهمیت تحت تاثیر تورات و انجیل تقسیم میکند. در این راستا، از چهار انجیل هم سه تایشان عامیانه و دارای خط و مشی تایید یهودند و چهارمی که انجیل یوحنا باشد مخصوص خواص است و یوحنایش هم بازسازی مسیحی آن یوحنای تعمیددهنده است که پیامبر مندائیان باشد. این دو یوحنا یا جان، همان جانوس دو چهره ی روم باستان و در آبریزی بر سر خلق، معادل گانیمد جامدار خدایان هستند و صورت فلکی اکواریوس یا دلو نیز که عصر آتی را نشان میدهد همین گانیمد است. بنابراین پل لی کور یکی از معتقدان به عصر اکواریوس بود ولی اعتقاد به آخرالزمانی اکواریوس را وامدار آخرالزمان مسیحی بود چون او به وجود شخصیت تاریخی عیسی مسیح و زندگی او در دو هزار سال پیش، معتقد بود. لاکاپله معتقد است همین عدم پیشروی او در زیر سوال بردن کلی تاریخ، او را از نتیجه گیری های ممکن بعدی باز داشت، ازجمله در این دیدگاه های جدیدتر که خلق تورات و انجیل را در دوره ی رنسانس به این سو و در اروپای لاتینی میداند و معتقد است در جریان این امر، داستان های خدایان بین النهرین به صورت داستان های انسان های مقدس بازسازی و تحریف شده و ازجمله لا به لای آنها ایده های روز، از زبان انسان های باستانی تقلبی به خدا نسبت داده شده است. میتوان این موضوع را از اتهام یان هوس –یک نسخه ی دیگر یوحنا- به کلیسای کاتولیک دریافت که کلیسای رم را متهم میکرد در عشای ربانی فقط به مردم شراب میدهد و نان را از آنها دریغ میدهد یعنی معرفت را بر مردم ممنوع میکند و فقط به آنها عشق ارزانی میدارد. بر این اساس، ایدئولوژی یوهانی ها نه فقط در نوع عرضه ی اناجیل بلکه در تورات نویسی هم منعکس شده است و همانطورکه ما یک یسوع (عیسی) داریم که طرفدار مردم و بنیانگذار مسیحیت است، یک یوشع/یسوع دیگر هم داریم که جانشین رسمی موسی و یک فاتح و سیاستمدار و از جنس اشراف یوهانی است و نیمه ی دوم آن عیسای مردمی نما است. این با آغاز یهودیت مربوط است و در این صورت، خود یهودیت اگرچه ادعا میکند قبل از مسیحیت وضع شده است، ولی در معنای توراتیش مخلوق کلیسا است و این کلیسا حتی نه شاید آنطورکه ادعا میشود کلیسای رم، بلکه کلیسای به اصطلاح پروتستان است که ادعای ارجحیت تورات را در کتاب مقدس میکند و ادعا میکند کلیسای کاتولیک به تلاش عیسی برای احیای آن وقعی نمینهد که در این صورت باید کلیسای کاتولیک رم را هم فرع بر به اصطلاح پروتستان هایی که برای اولین بار کتاب مقدس را چاپ و منتشر کردند بدانیم. پس نتیجه این که یهودیت متعارف، یک محصول مسیحیت و مسیحیت محصول یک اشرافیت یهودی قدیمی تر است که برای همراستا کردن منافع خود با اکثریت نایهودی اروپا تغییر لباس داده است. قاعدتا دشمن راستین این جریان، همان هایی هستند که سقوطشان در جنگ صلیبی داخلی اروپا مشهورتر است یعنی کاتارهای غنوصی و آریوسی ها. اگر این عرفان مسلکان قبلا بر مردم تاثیر داشته باشند مذهب جدید باید ادعای عرفان مسلکی کند و وانمود کند که از روی مصالح عرفانی، کارهایی را میکند که مردم از آنها سر در نمی آورند. علت برجستگی نمادهای عرفانی پاگان ها در تمپلاریسم و فراماسونری همین است. داستان سرکوب تمپلارها نیز واقعیت ندارد و صرفا روایت دیگری از سرکوب کاتارها است که تمپلارها آنها را واسطه های خودشان با یوحنا وانمود میکنند. امکان ندارد تمپلارها از فرانسه اخراج شده باشند وقتی تمام مدت داشتند بی دردسر به ترویج کفر و هنرهای مخرب اخلاق جامعه در کشور میپرداختند. تمپلارها یهودی های واقعیند و پرداختنشان به عرفان، مبنای کابالا یا عرفان یهود و نسخه ی مسیحیش یعنی قبالا است. یسوعی (ژزوئیت) ها که یک فرقه ی کشیش دست اندرکار در کابالا بودند، بزرگترین جارچیان ایجاد یک امپراطوری جهانی به رهبری کلیسای کاتولیک رم بودند و میتوان گفت یسوعی ها اولین عیسویان یا پیروان عیسای قلابی انجیل و برنامه ریز ایجاد نسخه های مختلف او در جهان برای فرهنگسازی به نفع اشرافیت اروپایی بودند. شعبه ای از یهودیان اسپانیایی که از قرن 17 در «جلیل» در فلسطین اشغالی در عثمانی مکتبی تشکیل دادند و با بومی سازی سرزمین مقدس درآنجا زمینه های تاسیس بعدی دولت اسرائیل درآنجا را فراهم کردند، برای جلب توجه عثمانی ها به تلفیق یهودیت توراتی با آریانیسم طرد شده از سوی مسیحیت اروپایی و ایجاد اسلام یهودی تبار پرداختند تا سوء ظن جاسوسی از سوی اروپایی های دشمن را ایجاد نکنند و نتیجه قدسیت یافتن قبه الصخره در قدس فلسطین به عنوان ملاک پیروزی اسلام بر سرزمین مقدس از سوی خدا شد. علت رواج مکتب یوحنای سابق در ایران قرن 17 که مندائیان خوزستان آخرین بازماندگان آنهایند این بود که ایران به اندازه ی واسطه های تجاری مهم اروپا و عثمانی در ترکیه و کشورهای عربی مورد توجه کشیش های یسوعی قرار نداشت و خیلی دیر اهمیت یافت ولی تا زمان اهمیت یافتنش، اسلام در حال شبیه کردن خود به مسیحیت اروپا ازجمله در دوگانه ی اشراف و عوام و از این معبر ناچارا قرار گرفتن تحت تاثیر عرفان کابالا بود.:

Le johanisme de paul le cour: m. lacapelle: theognosis: 26nov2015

اصطلاحات کابالا و قبالا از طریق کوبله الهه ی زمین که به سنگ مکعب شکل تشبیه میشود، با لغات مقدس کعبه و قبله در اسلام مرتبط شده اند. کوبله نسخه ی ترکیه ای گایا الهه ی زمین است که در بطنش دوزخ قرار دارد و جادوگری احضار شیاطین از دوزخ است. کابالیست ها هم به جادوگری مشهور بوده اند. نام گایا شکلی مونث از گی یا کی به معنی دره یا طریقی به اعماق زمین در زبان های سامی منجمله عبری است. گایا میتواند شکل یونانی شده ی یک واسطه بین گی و گهنه/جهنم در آرامی به معنی دوزخ، و "هینوم" که نام دره ی پرستشگاه آتش در نزد عبریان است هم باشد؛ همچنین لغت مغولی "شینو" به معنی گرگ، لغت یونانی canis به معنی سگ، نسخه ی اروپای غربیشان hyena به معنی کفتار، و البته لغت ژرمن hunt به معنی شکار حیوانات وحشی. در نواحی اروپای شرقی، "کوبی" به معنی مرتبط با کی، معنی جادوگری میدهد. "کوبا" به معنی احساس بد، و کوباواس به معنی روح شیطانی از این ریشه برخاسته اند و بیشک گابلین و کوبلاین به معنی جن در نواحی غربی تر اروپا را نیز باید از همین ریشه دانست. کلمات ترکی-مغولی kem, khem, Kan, khan به معنی رودخانه نیز باید از ریشه ی زمین باشند. کلمات چینی کانگ و جیانگ به معنی رودخانه . کان یانگ به معنی ساحل نیز باید با این ریشه مرتبط باشند، همچنین عنوان کانگ میان که در دوره ی استعمار انگلستان در بعضی نواحی سیستان برای رود هیرمند به کار میرفت. این لغات همه مرتبط با لغت فارسی "خندق" به معنی جوی آبند که به جاری بودن آب در زمین کنده شده اشاره دارد و از ریشه ی "کندن" به معنی حفر زمین هستند، چنانکه در ترکی قفقاز و ایران و آسیای مرکزی و سین کیانگ چین، لغات "کند" ، "کنت"، "خنت" و "خانه" به فراوانی درباره ی شهر، خرابه و محل زندگی انسان (ها) به کار میروند که همه از حفر زمین به حساب می آیند. در اوراسیا این لغت با تلفظ های کاتا و کوتا به فراوانی درباره ی رودخانه ها و نواحی زیست انسانی به کار رفته که به نظر میرسد با خوانده شدن خاستگاه تاتارها به ختا و ختن مرتبط باشد. لغت "کاسل" به معنی قلعه در اروپا نیز از این ریشه است. لغات کان و خان به معنی منسوب به زمین، احتمالا در نام گرفتن "گنوم" دیگر اصطلاح به کار رفته درباره ی جن نقش دارند چون گنوم نیز جن های ساکن در زیر زمین هستند و در غارها و چاله ها میزیند. تصویر رایج از آنها به صورت کوتوله های ریشو در قالب مجسمه های محافظ باغ، در اواخر دهه ی 1860 از آلمان به انگلستان وارد و از آنجا جهانی شد. تصور میشده آنها در اثر برخورد با نور خورشید به سنگ تبدیل میشوند احتمالا ازآنرو که سنگ، بدنه ی زمین را تشکیل میدهد. کلمات هاتو –بعدا hate در انگلیسی- و "خدو به معنی خزنده نیز باید از همین ریشه ی گی به معنی زمین و در مفهوم خاستگاه اجنه مربوط باشند. "ر" که علامت نسبتساز دیگر است، "کور/خور/هرو/هلیوس" به معنی خورشید را که از زمین درمی آید و به این کلمه مضامین الوهی میدهد، به این لیست اضافه میکند، همچنین لغت ساکسونholm به معنی زمین طلوع خورشید.holm treeبه معنی درخت همیشه سبز و مرتبط بوده با لغات ارب/هرب به معنی گیاه و علف، گاهی فقط گیاهان غیر چوبی، گاهی زغال سنگ که از گیاهان به دست می آید، و رشد گیاهان سبز نیز مثل طلوع خورشید، برآمدن از زمین را نشان میدهند. لغت herfesht/harvest به معنی درو محصول، ترکیب گیاه با بازگشت به زمین با مرگ را نشان میدهد بخصوص وقتی در نسبت دادن مرگ به اجنه ی زیر زمین، حالت قتل و آسیب به خود بگیرد. لغت hart/heart به معنی آسیب زدن ازاینجا می آید. قبل از آن، لغاتharsh/karsدر زبان های ژرمن-اسلاو به معنی خراشیدن و باز در تشبیه به خراش، خراش زدن را داریم که به معنی چهارپایان وحشی معمولا قوی هم به کار میرفتند، وحوشی که میتوانستند به انسان آسیب بزنند، و بعدا در کنایه به آنها معنی پشمالو هم یافتند. Harm دیگر لغت برخاسته از این ریشه است که بعدا به صورت sharm یا شرم، مفهوم آسیب روحی را هم یافت. ممکن است لغت karma به معنی عقوبت گناهان، تا اندازه ی زیادی با این برداشت از الوهیت برخاسته از زمین نسبت داشته باشد. Kaza, kost به معنی کشت و گیاهان زراعی در سرزمین های اسلاوی و ژرمن نیز باز برآمدن گیاه از زمین را اعلام میکنند. لغات khog/hog که در قدیم بیشتر به معنی جوجه تیغی –یک حیوان زیرزمینی شب زی- به کار میرفته است، بعدا در آلمانی، بیشتر معنی حیوانات قربانی شونده مثل گوسفند و بز و خوک به کار رفته و درنهایت روی خوک تثبیت شده است. حتی خود لغت hell به معنی دوزخ در غرب هم با همین انتساب به درون زمین معنی می یابد. "غول" یا جن آدمخوار معمولا با ظاهر نیم حیوان و معادل نزدیک آدم-گرگ در اروپا، نیز با دوزخ مرتبط و تلفظ دیگر hell است. hell با hole مرتبط است که هم معنی گودال میداده است و هم معنی پنهان شدن. از همین خانواده heleبه معنی جلد و پنهان کردن، همچنین hydan, hoden, husan به معنی پنهان کردن و پوشاندن، و hide, hyda, haid به معنی پوست حیوانات بزرگ، اشاره به پنهان شدن حیات یا زندگی توسط قالب زمینی موجودات دارد و تلفظ دیگر gey یا دره در عبری، "حی" به معنی زنده است که در صورت آسمانی خود ریشه ی heaven به معانی آسمان و بهشت، و نیز مرتبط با ihvi یکی از فرم های اولیه ی نام یهوه خدای یهود است. این دوگانکی بین آسمان و زمین دراینجا نیز دیده میشود که اروس یا ارض به معنی زمین، تلفظ دیگر ایلو، اله، و الله به معنی خداوند آسمان است و در نزد رومیان، "اروس" که یکی از نام های یونانی خدا و معادل ایلو است برای کوپید خدای بالدار و پروازکننده ی عشق به کار میرود. نام اروس معادل "هرو" خدای خورشیدی است که hero به معنی نیمه خدا و قهرمان هم با آن مرتبط است.:

Chronologia.org: issue 1190

این رابطه ی رفت و برگشت خدا بین زمین و آسمان به تولید نسل او از انسان ها در زمین و پیدایش قهرمانان تشبیه میشود که در مسیحیت یهودی تبار، تنها نسخه ی جایز آن، عیسی مسیح است اما اگر قرار است همه ی مردم برای قرار گرفتن در ارتش مسیح، زیر سایه ی قدرت های استعماری متحد شوند، لازم است که شکل کلی تر و نا مقدس تر این پروژه در قالب هبوط آدم بر زمین برای همه ی انسان ها تکرار شود. پس گفته میشود اگر خدا انسان را بر زمین فرستاد برای آن بود که از نسل او دشمن آینده ی شیطان یعنی مسیح پدید آید و درآنجا قدرت بگیرد. شیطان هم چون این را میدانست، لشکریانش را که فرشتگان هبوط کرده بودند، بر زمین فرستاد تا با تولید مثل با زنان زمینی، نسلی از شیاطین و انسان های پست را تولید کند تا نژاد انسان تباه شود و نتواند در ارتش خدای انسان شده یعنی مسیح قرار بگیرد. اگر خدا سیل نوح را بر زمین فرستاد، ازآنرو بود که جز قرار گیرندگان در کشتی نوح، تمام انسان ها و حیوانات به خوی شیطانی فرشتگان هبوط کرده آلوده شده بودند و تازه باز هم از خون آنها چیزی در وجود بازماندگان باقی ماند تا غول هایی را که بعدا موسی و یارانش در کنعان نسل کشی کردند به وجود بیاورد. هم آن مردم و هم حیواناتشان که به همراه خودشان توسط دژخیمان یوشع قصابی شدند همه شیطانی بودند و وجودشان به ضرر دیگران بود. اینطور نبود که خدا به آنها مهلت خوب شدن نداده باشد. هزاران و صدها سال فاصله بین فجایع، نشان این است که خدا مهلت کافی برای درست شدن به اینها داده، ولی فایده نداشته است. این هم تازه آخر وجود خون شیاطین در رگ های انسان ها نبوده است. توضیح این که عیسی میگوید به سرعت و در زمان زنده بودن قاتلینش به زمین برمیگردد همین است. عیسی که خدا بود به صورت انسان برنگشت بلکه به صورت روح برانگیزنده ی جنگ ها و بلایا نه فقط یهودیان را به دست رومیان مجازات کرد بلکه همانطورکه پیشگویی دیگری میگفت هزار سال بعد باز به شکل بلایای انسانی و طبیعی بازگشت و طی صدها سال، با انواع و اقسام زلزله ها و سیل ها و قحطی ها و رانش زمین ها بدکاران را مجازات کرد و در جنگ ها بدکاران را به دست همدیگر از بین برد تا خون شیاطین در انسان ها رقیق شود و هنوز هم سرزمین های جنگ زده و بلازده، مکان های عمده ی نیمه شیطان ها است که انسان ها نباید بر رنج آنها دل بسوزانند و روند طی شده را تنها چاره ی از بین رفتن تاثیر شیطان بر انسان های زمین بشمارند. دراینجا دین هیچ مخالفتی با فراماسونری یعنی اخوت سیاسی برانگیزنده ی جنگ ها و تحریم ها ندارد و تقریبا فراماسون ها و شیطانپرست ها را ابزار خدا برای تسویه حساب با بدکاران میبیند. تاریخ که امروزه بیش از هر جریان دیگری، مذاهب درصدد دفاع از آن هستند، مهمترین ابزار توجیه این ایدئولوژی مشترک بین مسیحیت و فراماسونری است. چون برای این که ثابت شود مردمی که خدا بر آنها خشم گرفته است، حقشان است که هدف تحریم و جنگ قرار بگیرند، باید تاریخ طولانی انسان واقعیت داشته باشد تا ثابت شود این انسان ها اصلاح ناپذیرند. این ایدئولوژی همچنین نیاز واضحی به وجود تاریخی عیسی مسیح دارد تا ثابت کند انسان، قانونا باید لشکر خدا باشد و آنها که در تیم مسیح و مغربزمین فراماسون ها نیستند در تیم شیطانند درحالیکه نظریه های زیر سوال برنده ی تاریخ، به پیروی از کسانی چون خانم مورداک، مسیح را خدایی نا انسانی در حد خدایان پاگان ها و نتیجه ی جمع آنها میشمارند. منتها تناقض این نظریه با خودش در این است که با خراب شدن کشورهای دیگر توسط قدرت های استعماری و پر شدن کشورهای غربی از مردان سرزمین های ظاهرا شیطانی، گروه های کنجکاو مسیحیان به شباهت های فرهنگ های سنتی خود و این ملت های ظاهرا شیطانی پی برده اند و متوجه شده اند که هر دو گروه، هدف نظریه های عصر روشنگری از نغربزمین هستند که تقریبا تمام چیزهای خوبی را که تورات و انجیل از آنها اعتبار میگرفته است، در سنت های مشترک مردم سرزمین های قدرتمند و مردم سرزمین های شیطانی از بین برده اند. حتی نظریه های توطئه دراینباره برای ارضای شکاکان، بازار هم پیدا کرده اند بطوریکه میبینیم این نظریه ی مدت ها پیش فراموش شده که موسی توسط یک جادوگر مصری ترور شد و آن جادوگر، خود را به شکل او درآورد و با تحریف نهضت موسی و ایجاد یهودیت متعارف به جبهه ی شیطان یاری رساند، در قالب کتاب های عامه پسند در سطح اینترنت، خود را به فروش میرساند.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

به طرز شگفت انگیزی این جبرگرایی در اعتقاد به خون شیطانی، همان جرثومه ی مسیحی است که به صورت جبرگرایی ژنتیکی در به اصطلاح اتئیسم یا بی خدایی زیستشناسی داروینی مطرح و با کتاب «ژن خودخواه» ریچارد داوکینز به شهرت رسیده است. مطابق این عقیده، آدم ها در تمام اعمال خود تحت تاثیر ژن هستند و حتی در جذب محیط به خود، فقط تا آن حدی که ژنتیکشان به موضوع جلب شود از محیط اخذ میکنند. لاکاپله داروینیست ها را متهم میکند که آنها با این که خدا را انکار و خلقت گرایان را به مسخره میگیرند ولی عملا از قوانین فیزیکی و زیستشناختی، یک مجموعه ی جبری میسازند که تفاوتی با تقدیر خداوند یهودی-مسیحی ندارد. برای آنها بزرگترین اهمیت داروینیسم در انکار خدا به خودی خود نیست بلکه در این است که با از بین بردن خدای شخصی که میتواند به اراده ی خود در مسائل تغییر ایجاد کند، همه چیز را بسیار کند کرده اند تا حدی که بتوان به جای 6هزار سال تاریخ انسان از قول کلیسا 2میلیون سال تاریخ قرار داد و ادعا کرد که تمام تغییرات بشر بسیار کند اتفاق افتاده و تغییر مسیر انسان ها در دنیا نسبت به وضع فعلیشان نیز بسیار کند و بدون هیچ انقلاب واقعی علیه مسیر فعلی و البته قدرتمداران فعلی رقم خواهد خورد. با توجه به این که ژنتیک به جای «خون» جبرگرایان نظام قبیله ای، توجیه کننده ی عدم امکان استعفای فرد از ذات خوب یا بدش است، داروینیست ها سعی کردند تا با فرمول بندی تغییرات ژن، مسیر تکامل بشر از صدها هزار سال پیش تاکنون را تعریف یا درواقع اثبات کنند. با این که آنها فرمول بندی تغییرات ژن را همان جوری که به حد اکثر ممکن به نفع تز اولیه شان باشد انجام دادند ولی نتایج آنقدر ناامیدکننده بود که به جای داده های تجربی، با حدس و گمان جاهای خالی را پر کردند. این را «دیوید سایکس» داروینیست اعتراف کرد که در کتاب «7دختر حوا» به زعم خودش 7 تغییر بزرگ در ژنتیک انسان ها به واسطه ی تغییرات میتوکندری را که به 7 زن برمیگشتند تعیین کرد. این تز روی این علاقه ی شدید داروینیست ها به تغییرات میتوکندری استوار است که جهش های ژنتیکی در آنها بسیار به ندرت روی میدهد. با این حال همانطورکه لاکاپله از قول سایکس مینویسد، زمانی که برای فرمول بندی تغییرات ژنتیک طی 1000 سال و نسبت گیری آن با دوران های قبلی به شجره نامه ها و متون تاریخی اعتماد کردند، مدام دچار شکست شدند. چون به نظر میرسید جهش های میتوکندری بسیار زیادند، گاهی تقریبا در حد غیر ممکن. به عنوان مثال، در مورد مک دونالدها که نسبشان به یک ژنرال وایکینگ فاتح اسکاتلند در قرن سیزدهم میلادی میرسد، ملاحظه شد که ژنتیک آنها آنقدر با هم اختلاف دارد که انگار در شجره نامه های همه شان موارد متعدد باورنکردنی از حرامزدگی رقم خورده است. اتفاقا سایکس از طریق تحقیق درباره ی خود اسکاتلند این مشکل را حل کرد بدین ترتیب که دریافت زمانی که یک ارباب، منطقه ای را تصرف میکرد، همه ی اهالی با نسبنامه های گوناگون و متفاوت، اسم و رسم خود را به طرف ارباب تغییر میدادند و بنابراین بیشتر مردم در آن موقع لزوما با هم فامیلی نسبی از طریق پدر نداشتند هرچند بعدا ممکن بود این فامیلی حاصل شود بی این که اجدادشان یکسان باشند. سایکس حدس زد که احتمالا در بخش اعظم دنیا همینطور بوده است. البته او با این حل مشکل، درواقع مشکل دیگری ایجاد کرد. چون اینطوری دیگر هیچ راهی برای فهمیدن زمانبندی و چگونگی منطقی تحول ژنتیک نسل ها طی 1000 سال باقی نمیماند، چه رسد به تخمین آن برای میلیون ها سال پیش، و هرچه که به دست آمده، مطلقا حدس و گمان و البته حدس و گمان تابع نتیجه گیری از پیش تعیین شده است.:

La malediction d,adam: m. lacapelle: theognosis: jan16,2016

وقتی شواهد علمی تابع ایدئولوژی هستند، از مجموعه ی نقل قول های غیر قابل اعتماد تاریخی در نوشته های سرشار از معجزه و دروغی که توسط قلم به مزدها تهیه شده اند چه انتظاری میخواهید داشته باشید؟ تردید وجود ندارد که بسیاری از ما –حداقل آنهایی که مطمئنیم حلال زاده ایم- حتی مثل چند سال قبل خود فکر نمیکنیم، چه رسد به پدران بلافصل خودمان از نسل قبل. پدرانمان هم دقیقا مثل پدرانشان فکر نمیکردند. مردم مدام در حال تحولند و اگر حافظه شان یاری کند خودشان متوجه این تحول میشوند، چه برایشان داستان هزاران سال درجا زدن دروغین در یک تاریخ دروغین را تعریف کنید یا نکنید. بنابراین باید دیدگاه توراتی از نبرد دائمی بین امت خدا و امت شیاطین را فراموش کنید و به اصل قصه ها در دوران رمزنگاری باستانی برگردید: به درون خاستگاه نمادین انسان یعنی صورت فلکی جوزا و دو نیمه ی وجود جانوسی او: نیمه های غریزی-حیوانی و روحانی-انسانی. آنها که مقابل هم قرار گرفته اند، این دو نیمه اند؛ نه در گروه های ارتشی از دو جبهه ی خدایی و انسانی، بلکه در تک تک آدم ها. یعنی جنگ آدم های خوب و بد را نداریم، بلکه جنگ نیمه های متضاد در انسان را داریم و هر کدام از این نیمه ها در جای خود مثبت و در جای خود منفیند، نه این که یکی کاملا مثبت و دیگری کاملا منفی باشد. اما همین تمثیل عامل بدبختی های بعدی است چون اعتراف میکند که آدم ها ذاتا یک نیمه ی شر در خود دارند و بدبختی وقتی شروع میشود که کسانی ادعا میکنند این شر در وجودشان جای ندارد و آنها با بقیه ی مردم فرق دارند. زمانی که این خودبرتربینی حاصل شد، آن وقت بهانه برای شر تلقی کردن مطلق بقیه با به هم دوختن آسمان و زمینشان فراهم میشود و در مصر که اشرافیت یهود ازآنجا به اروپا نقل مکان کردند، این بهانه وجود داشت.

به نوشته ی جرالد مسی، مصری ها معتقد بودند در محل ستاره ی قطبی در آسمان قطب شمال، کوه بلندی قرار دارد که آسمان را نگه میدارد و این کوه ریشه در آمنتا یا جهان زیرین دارد که یهودی ها با شئول یا دوزخ خود تطبیق میکردند. یعنی از این دید، دوزخ به آسمان دوخته شده است. ارواح از جاده ی آسمانی که همان راه شیری است، از آسمان قطب شمال به زمین می آمدند و در بدن ها جای میگرفتند و متولد میشدند. فرشتگانی که به مانند هورس با ظاهر انسان هایی با سر شاهین تخیل میشدند، راهنمای ارواح در این جاده بودند و این برای مسی، یادآور نامیده شدن راه شیری به «جاده ی پرندگان» در فولکلور لیتوانی است. برخی از مصری ها این جاده را یک رودخانه ی آسمانی میشمردند. چون آسمان نه فقط محل ارواح بلکه خاستگاه آب باران نیز بود. یونانی ها آسمان را اورانوس مینامیدند و دکتر بیرچ این نام را برخاسته از کلمه ی قبطی "آرنو" به معنی آب میداند [که احتمالا به لغات "وارون" و "باران" در فارسی و زبان های هندی هم مرتبط است]. در برخی اعتقادات چینی و نیز در کتاب زرتشتی بندهش، راه شیری هم رودخانه است و هم محل گذر ارواح. رودخانه ی نیل در مصر و رود هوانگ هو در چین، نسخه های زمینی راه شیری به شمار می آمدند. طبیعتا این باعث میشد تا مکان هایی در مناطق جغرافیایی مالوف، محل های سابق کوه آسمانی تلقی شوند. کوه آسمانی در بسیاری از افسانه های قدیمی، سفیدرنگ بود و در زمان جرالد مسی، کره ای ها آن را به نام «کوهستان سفید» میشناختند. در مصر، این تبدیل به یک سنگ بنای سفید زمین در جایی به نام «کاخ سفید» شده بود که فرعون «احمس» آن را خراب کرد تا با سنگش معبد پتاح را در منف (قاهره ی سابق) بسازد. این معبد به نام "ها کا پتاح" معروف بود و یک نظریه درباره ی نام Egypt برای مصر به این معبد برمیگردد. کاخ سفید، سکونتکاه سخمت همسر پتاح بود و سخمت در هیبت یک ماده شیر در آنجا زندگی میکرد. این اتصالگاه آسمان و زمین در جایی به نام turui در نزدیکی منف واقع بود که در زمان جرالد مسی به نام torah شناخته میشد. مسی، troy یا تروا در حماسه ی هومری را نسخه ی یونانی turui میداند که به همان شکل تخریب شده است. وی همچنین برج بابل را یک نمونه ی دیگر کوه آسمانی میداند که به مانند کاخ سفید مصری آسمان را به زمین متصل میکرد و تخریب شد. Turui مصر همچنین محل "سیسنو" یا بهشت 8ایزد بود که به روایت دیگری در بهشت "آم خمن" در کوه آسمانی ساکن بودند. به هر حال به سبب این قصه ها محدوده ی شامل معبد پتاح در منف و اطراف آن به "آنو" یعنی خانه ی خدایان نیز نامبردار بود. پتاح یا هفستوس معادل وولکان خدای آهنگران و مروج صنعت بود که کارگاهش در جهان زیرین قرار داشت و مواد مذاب آتشفشان ها از کارگاه ریخته گری او بیرون می آمد. درست مثل یک کوه آتشفشان که برای رسیدن به آسمان، رشد میکند، معبد پتاح نیز تلاشی برای تداوم خلقت با وصل کردن زمین به آسمان است و به این داستان برمیگردد که خدا-قب (زمین) و الهه نات (آسمان) توسط پدر و مادرشان شو و تفنوت از هم جدا شدند تا دیگر نتوانند دست به تولید مثل و خلقت خدایان جدید بزنند و شاید تخریب کاخ سفید و بنای معبد پتاح از روی آن، معنی تغییر نوع خلقت و انسانی کردن آن را بدهد. در این برداشت و با توجه به این که کاخ سفید سخمت جانشین کوه قطب شمال است، معادل نات الهه ی آسمان، خبت الهه ی مجسم به اسب آبی و معادل دب اکبر در آسمان قطبی است که الهه ی جهنمی هرج و مرج است و ازاینرو است که کوه خدایان از آمنتای دوزخی به قلمرو او متصل میشود. بدین ترتیب، آسمان روح دوزخ را به خود جلب میکند و در این حالت، در جایگاه هاثور الهه ی زمین و مادر هورس یا خدای خورشیدی قرار میگیرد. در قصه ی هاثور، کوه آسمانی با درخت موسوم به پرسیا جانشین میشود که محل اقامت هاثور است. آمسو یا هورس 30ساله با سفر به بالای درخت پرسیا به سرکوب اژدهای آپپ پرداخته بود تا مادرش هاثور را از اسارت نیروهای شیطانی نجات دهد. هاثور قیافه ی گاو را دارد که نسخه ی خشکی زی اسب آبی به شمار میرود. ازاینرو هاثور نیز قابل تطبیق با دب اکبر است و 7هاثور از ضرب او در 7ستاره ی دب اکبر پدید آمده اند. 7 هاثور در قالب 7گاو ماده توسط یک گاو نر هدایت میشوند که همان صورت فلکی ثور است که دب اکبر از ران او ساخته شده است. هاثور معادل ایزیس و ورزاو معادل ازیریس است و دوران تاریک و تایفونی هاثور، معادل دوران حکومت سیت پس از قتل ازیریس است که سایه ی ازیریس از سر ایزیس کم شده است تا زمانی که ازیریس به صورت هورس بازگردد. یکی از معانی نام سیت، کوه و ستون است و این باز موقعیت هاثور در قطب شمال و در قالب درخت پرسیا را نشان میدهد. این موقعیت را میتوانیم در افسانه ی کشف ایرلند توسط maelduin و دریانوردان همراهش دید. آنها ذوق زده شدند وقتی کشتی آنها به یک سرزمین زیبا رسید. ولی در آستانه ی آن وحشتزده شدند وقتی درختی را دیدند که شاخه های آن همانند گردن هایی، بر خود، سر های حیوانات وحشی مخوف را داشتند و در پای آنها، هیولایی چوپان در کنار گله ی گاوهایش، ورزاوی را کشته و در حال خوردن او بود. به نظر جرالد مسی، این هیولا نسخه ی دیگر آپپ، ورزاو نسخه ی دیگر ازیریس، گله ی گاوها انسان های به جا مانده از دوران ازیریس که الان فقط به درد قربانی شدن میخوردند، و درخت نسخه ی دیگر پرسیا تحت کنترل نیروهای شیطانی است. مسی، این داستان را با قصه ی فتح ایرلند توسط توهاته دانان مقایسه میکند که به جنگ غول هایی به بزرگی کوه ها رفته بودند. اینجا همان نیروهای شخصی شده ی جدا کننده ی زمین و آسمان را به جای کوه نگهدارنده ی آسمان و البته در حالت شیطانی خود داریم. ایرلند برای بریتانیایی ها محترم است چون بریتانیا را مرکز جهان نشان میدهد و در بومی سازی مرکز جهان در خود، دنباله رو مصر است. اما نکته ی کلیدی که در داستان اگرچه بازتکرار تقریبی یافته ولی عمیقا کمرنگ شده است، قرار دادن شیاطین در آسمان بالای محور زمین در زمان فتح آن توسط قهرمانان خورشیدی است چون با آن، یک محدوده ی دوزخی در اوج آسمان تعریف میشود که سرزمین الهی در ورای آن قرار میگیرد. با بومی سازی این قلمرو اسطوره ای در زمین مصر، ملتی به نام یهود پیدا میشوند که با سفر به شمال و رفتن به ماورا و به سمت نزدیکترین سرزمین کوهستانی در شمال، تخیل میزنند که با از بین بردن شیاطینی تحت نام کنعانیان در سر راه، به اورشلیم آسمانی و نسخه ی زمینی بهشت خواهند رسید و ادعا میکنند اجدادشان قبلا این کار را کرده و قوانین خاص شریعت یهود را درآنجا از آسمان گرفته و بر زمین جاری کرده اند.:

“ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: :P284-290

پس مردم یهودی از جایی در ورای دوزخ آسمانی آمده اند و مردم دیگر، ترکیب یک زمین دوزخی و یک آسمان دوزخی هستند و شر مطلقند. قطعا هر آدم خوبی در دنیا همویی است که رگ خویشاوندیش بجنبد و طرف یهودی ها قرار بگیرد که در این صورت، این آدم خوب فقط به این شرط میتواند یک یهودی الاصل در میان نایهودیان باشد که اجدادش در اثر آزار و اذیت اجدادشان توسط انسان های شیطانی، ناچار به تغییر دین شده باشند. این چیزی نیست که همه دوست داشته باشند ولی مسیحیت آن را از یهودیت میگیرد و به جمعیت های بی شمار میدهد و البته یهودیت را بازتعریف میکند وقتی یهودیت اصلی را آمده توسط موسایی میخواند که عیسی درصدد احیای او است. پس یهودی های قبلی که هستند؟ همان هایی که گوساله پرستی کردند و موسی نفرینشان کرد. درواقع احتمالا ورزاو ازیریس قبل از این که نماد هر قوم دیگری باشد نماد یهودی ها بوده است.

لاکاپله دلیل این احتمال را شرح میدهد: سال مذهبی یهود از پاییز آغاز میشود و اگرچه تقویم قمری آن دستخوش دستکاری های زیادی شده است اما زمانی به شدت درگیر تطبیق آن با تقویم شمسی بود. در آن زمان، آغاز پاییز در زمان وقوع ماه بدر در برج ثور تعیین میشد که به آبان ماه می افتاد و همین اتفاق است که در تقویم میلادی با زمان سامهاین یا هالووین کنونی در آبان ماه مرتبط میشود. سامهاین که آغاز زمستان سلتی بوده است، در زمان تنظیم تقویم میلادی، به دلیل اهمیتش دهم ماه قرار گرفته است تا با روز مهم یوم کیپور که دهمین روز سال مذهبی یهود و زمان دادن قربانی است برابر شود. پس از آن، ماه های 30 روزه یا 31 روزه ی تقویم میلادی که به همراه تقویم شمسی از بابل در عراق وارد شده بودند، نسبت به آن تعیین شدند. نام گرفتن ماه به نوامبر به معنی نهم، وابسته به تقسیم سال 360روزه ی خورشیدی به دوره های چهل روزه بود چون 40 عدد کمال به شمار میرفت. سامهاین، شروع نهمین دوره ی سال پس از کریسمس بود و اهمیتش نیز در همین بود. پس از 40 روز گذشت زمان از سامهاین یا هالووین، 21 دسامبر [=اول دی] فرا میرسد که معادل یلدا یا روز تولد مسیح در تقویم سریانی است. این روز، قبلا روز تولد الجبل یا الاگابالوس بوده است که همان میترای گاو کش است. بدین ترتیب مسیح 40 واحد –یعنی یک دوره ی کامل- پس از دوران ورزاو، ورزاو کیهانی را شکست میدهد و عصر یهوه را رقم میزند. با برجستگی هرچه بیشتر تقویم شمسی در روم، به جای ورود ماه کامل به برج ثور، صحبت از زمان ورود خورشید به برج ثور در ابتدای سال بابلی یعنی اول بهار شد و تخیل شد که عصر دشمنان یهودیت مثل بابلی ها و کنعانی ها در عصر ثور قبل از عصر حمل رقم خورده است. این نمیتوانسته تا قبل از تنظیم تقویم میلادی بر اساس تقویم جولیانی مورد فکر قرار گرفته باشد. تقویم جولیانی را به ژولیوس سزار در 44 سال قبل از میلاد مسیح نسبت میدهند. ولی لاکاپله مینویسد ژولیوس سزار سازنده ی تقویم جولیانی، به سادگی همان ژولیوس سزار پدر جوزف اسکالیگر یسوعی بوده که در قرن 16 زندگی میکرده است. جوزف اسکالیگر مخترع سالشمار تاریخ اروپا و منشا تاریخ رسمی است و تقویم کلیسا نیز برای او چیزی جدای از تاریخ خیالیش نیست.:

40jours: m. lacapelle: theognosis: 30nov2016

شاید این که هالووین موسم محبوب شیاطین و جادوگران و موجودات اهریمنی و ارواح شرور است به این مربوط باشد که در موعد فرضی ظهور یهودیت سابق و من باب علاقه ی یهود به جادوگری که هیچ وقت از بین نرفت رقم میخورد و در پاییز این روز، برای آنها مهم است چون معادل یوم کیپور سابق و موعد قربانی دادن است و اجنه ی سابق برای گرفتن قربانی از انسان ها می آیند و انسان ها ناچارند خودشان را شکل آنها کنند. امال در این صورت، پس چرا اینها ملت مقدسند و بقیه شیطانی؟ تنها پاسخ این است که تا وقتی که قبول کنیم همه چیز دنیا در دست «خدای خوب» است و «خدا جای حق نشسته است»، هر کس در این دنیا بلا سرش می آید حقش است و حتما در جبهه ی شیطان است و متاسقپفانه در دنیای امروز، پیروزی و شکست، بستگی به میزان پولی که خرج میکنید و کیفیت حقه هایی که به دیگران میزنید دارد که در هر دوشان هیچ کس به اندازه ی سرمایه داران یهود امکانات ندارد. هر کسی که این ایدئولوژی را از قدرتمداران بلوک غرب امروز بگیرد و با آن به جنگ همان ها برود از پیش محکوم به شکست است.

ترک ایتالیایی: اپیدمی جهانگیر دولتی که بر سر مردمش بلا می آورد تا حکومت کند.

نویسنده: پویا جفاکش

کریشنا و بالاراما

کریشنا و معشوقه ی اصلیش رادها

کریشنا و دختران شیردوش

حیات وحش هند قدیم

یک افسانه ی قدیمی از آسیای مرکزی میگوید که مدت ها پیش از آدم و حوا، تمام این منطقه به جز هسته ی کوهستانی آن که در جنوب تا هند تداوم داشت، زیر دریا بود و شوره زارهای بیابانی و نمک دار آن منطقه، بازمانده ی دریای آنند. در آن زمان، آن کوهستان، محل زندگی نژادی از مردمان فراطبیعی بود که توانایی های خارق العاده داشتند و منشا جادوگری در انسان بعدی بوده اند. ممکن است این فقط یک تغییر زمان در یکی از دنباله های داستان اسلامی فرار کنعان ابن نوح از سیل الهی به قله ی کوه ها باشد. اما مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او که هند و هیمالیایش را منشا نژاد آریایی اروپا میشمردند، بسیار دوست داشتند این داستان را تاریخی تلقی کنند. چون با توجه به این که تنها سرزمین بسیار سرسبز اطراف این کوهستان، شبه قاره ی هند است پس از فروکش دریا، نژاد مزبور احتمالا به آنجا فرود آمدند و تمدن بزرگ را با نیروی جادو از آنجا آغازیدند. ازاینرو مادام بلاواتسکی در استانزای نهم از جلد دوم کتاب the secret doctrine به مخالفت با جیمز فرگوسن باستانشناس پرداخته است که معتقد بود هیچ بنای دارای قدمت زیادی در هندوستان وجود ندارد. بلاواتسکی قبول میکند که شهرهای فعلی هند جدیدند ولی میگوید هیچ بعید نیست شهرهای جدید فعلی، روی خرابه های نسخه های کهن تر خود استوار باشند. ازاینرو سعی میکند فقدان تاییدیه های کهن از هند را با بازیابی نژاد مرموز در تمدن کلده که کهنگی آن تایید شده بود جبران کند. برخی معتقد بودند که بانیان کلده، آشوریانند و چون نام آشوری ها در برخی تلفظ ها آتوری آمده است، آنها باید همان توری ها یا تورانی ها باشند که در بین النهرین با سامیان آمیخته و بازمانده های دانش یک ملت کهن تر تاتار از آسیای مرکزی را به سامیان انتقال داده اند. بلاواتسکی به این نظریه میچسبد ولی ادعا میکند این دانش نه به تاتارها بلکه به هندی های معلم تاتارها متعلق بوده است. ازاینرو بلاواتسکی سعی میکند تا مردمان جادویی افسانه ی مزبور را در بین النهرین بیابد و در این راه، به یک روایت یهودی در باب گذشته ی کلده میچسبد. در این روایت، "علیم" نام خدا که به یهوه خدای یهود داده شده است، به "الیم" به معنی ال ها یا خدایان تعبیر میشود و این ال ها دانشمندان "گان عدن" که یک باغ در بابل است تصور میشوند که رئیسشان «جاوا علیم» همان یهوه است. آدم یکی از شاگردان این این دانشگاه است که بعدا پدر همه ی انسان ها تلقی میشود و انسان های قبل از او فرشتگان، و رئیسشان جاوا علیم که یاوه یا یهوه باشد، خدا شمرده میشوند. یکی از نام های محل اطراف بابل، «گان دونیاش» بوده که این نام، با گان عدن یا باغ عدن آدم و حوا در تورات تطبیق شده است. این روایت همانطورکه بلاواتسکی نیز میگوید، به همین مقایسه برمیگردد. با این حال، بلاواتسکی معتقد است که این، فقط بومی سازی باغ عدن شرقی توسط مهاجران دانای کوهستان افسانه ی بالا است و خشک شدن دریا که راه آنها را به کلده باز کرده است نیز به صورت داستان سیل خیسوتروس یا زیوسودرا وارد بین النهرین شده و بعدتر که آدم جد همه ی انسان ها تلقی شده است، باز به صورت سیل نوح در بعد از آدم بازتولید شده است. بلاواتسکی در عوض، مایل است تا نام عدن را با لغت یونانی "هدون" به معنی شهوت مقایسه کند. وی فضای شهوتپرستانه ی حاکم بر خدایان المپ به عنوان نسخه ی دیگر باغ عدن را یادآور میشود، همچنین "سوارگا" بهشت ایندرا در کوه meru را که محل شهوترانی مومنان با زنان جن است و به صورت فردوس پر از حوری احادیث اسلامی بازتولید شده است. کلدانیان البته بهشت را دارای چنین مشخصاتی نمیشناختند، اما حیوان پرستی و طبیعت پرستی آمیخته به مذاهبشان، جایی برای انحطاط اخلاقی و فیزیکی بشر به سوی حیوانیت محض باز میگذاشت. کاهنان کیش نرگال، هر کدام یک توتم جانوری خاص خود را داشتند و تمثال یا عضوی از بدن آن جانور را به عنوان طلسم با خود حمل میکردند و از درختی می آویختند. ناگال ها یا جادوگران سرخپوست مکزیکی هم چنین میکنند و بلاواتسکی مایل بوده بین نام آنها و نام نرگال ارتباطی ایجاد کند. این توتم پرستی، برای جذب حمایت ارباب جادوگر جنگل است که تمام حیوانات وحشی را تحت پوشش خود قرار میدهد. حالا اگر آدم بتواند صفات توتمی حیوانات گوناگون را در خود پرورش دهد، بیشتر در جادو پیشرفت میکند و موفق به شکست عناصر مذهب سنتی میشود که البته در نتیجه اش اعقاب او که بخت حل کردن نژادهای دیگر در خود را می یابند نیز حیوانی ترین انسان ها خواهند بود. در نقشه ی مادام بلاواتسکی، فقط جانوران ریز و درشت امروزی در این جعبه ی جادو جمع نشده اند. او جرئت کرده است تمام هیولاهای افسانه های انسانی را جانوران منقرض شده ی باستانی تلقی کند و علتش هم کشف پشت سر هم فسیل های دایناسورها در زمان او است. بلاواتسکی معتقد بود تعبیر شیاطین به مارهای پرنده در روایات یهودی-مسیحی، نتیجه ی دیدن پتروسورها یا سوسمارهای پرنده ی عصر دایناسورها است و اشموغ دیو زرتشتی که خزنده ای با گردن شتر توصیف شده است، اشاره به ساروپادها یا دایناسورهای گردن دراز دارد. بلاواتسکی با توجه دادن به این که فیل های امروزی از ماموت ها کوچک تر هستند و همین فیل ها نیز در شرف انقراضند، مدعی است که حیات وحش کهن همه غولپیکر بوده اند و مدام کوچکتر شده و یا به کل از بین رفته اند و انحطاط کیفیت گونه ها، یقه ی انسان ها را هم گرفته است. هندوستان با جنگل های انبوه و پر جانورش، جای خوبی برای جذب جادوهای حیوانی بوده است درحالیکه در کلده ی در حال از دست دادن سرسبزی خود، جنگل با تک درخت جانشین شده و آدم در حال خوردن میوه ی ممنوعه از درخت معرفت، کسی جز گئوتمه بودای هندی در حال دستیابی به بینش زیر سایه ی درخت "بودی" نیست.

ممکن است مسیر مورد توجه تئوسوفی برقرار ولی وارونه باشد، بدین شکل که با از بین رفتن حیات وحش و طبیعت دربردارنده ی آن در خاورنزدیک، جذب صفات حیوانی به بشر از طریق توتمیسم در پناهگاه های جانوران غولپیکر چون هند و افریقای سیاه، مورد توجه قرار گرفته باشد. لاکاپله مذاهب هندی را تحت تاثیر جریان های یهودی-مسیحی غربی و جمع آنها در تصوف اسلامی میداند. به نوشته ی وی، در هندوئیسم متعارف، برهما، ویشنو و شیوا که سه خدای خالق، نگهدارنده و نابودکننده در جهان هستند، به ترتیب سه پدرسالار ابراهیم، عیسی و موسی هستند. ویشنو و شیوا به جای مسیحیت و یهودیت، دو نیمه ی متفاوت مکتب برهما یا ابراهیم را میسازند و اسلام که مسیری میانه ی یهودیت و مسیحیت اتخاذ میکند ادعای بازگشت به ابراهیم را دارد. شیوا به دلیل علاقه ی زیادش به دریافت قربانی خونین، باید خدای محبوب جنگسالاران باشد. ویشنو در هیبت برهمنی جنگجو به نام پاراسوراما، کشاتریا یا جنگجویان را به نفع برهمن ها یا روحانیون سرکوب کرد. پاراسوراما با دو رامای دیگر در چرخه ی تناسخ های ویشنو تکرار میشود: راما چاندرا که بلافاصله آواتار بعدی ویشنو است و سپس بالاراما که نابرادری کریشنا –آواتار دیگر ویشنو- و همراه و تاییدکننده ی کریشنا است. نبرد راماچاندرا با اسوره های شیطانی، باید تکرار نبرد پاراسوراما با جنگسالاران باشد و جمع آنها درآمدن قبلی ویشنو به شکل یک برهمن کوتوله یا وامانا برای تسخیر جهان از تصرف "بالی" شاه اسوره ها است. عجیب این که نام بالی تلفظ دیگری از "بالا" در بالاراما و معادل بعل دشمن یهوه است و جایی میان بعل و راما مصالحه شده است. علت را باید در تغییرات رخ داده در این مابین جست. روایت است که بالی بر سرزمین های ایران تا چین حکومت میکرد ازجمله بر سرتاسر هند. در هند، تنها ملتی که بر پیوند با ایران تاکید داشتند، زرتشتی ها بودند. آنها معتقد بودند اولین شاه ایران، مهاباد بود که پایتختش در شمال هند قرار داشت. آمورات جانشین مهاباد، اولین نفر از قائنی ها یا کاهنان مملکت بود و بنابراین هم در راس حکومت بود و هم در راس کهانت. در تاریخ یهود، اولین کسی که خود را هم شاه و هم رئیس کاهنان خواند، جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی رئیس شورش کاهنان حشمونایی بود که بدین سبب، مورد دشمنی فریسیان قرار گرفت که شاهی را متعلق به آل داود از قبیله ی یهودا میدانستند. به نظر میرسد یکی از واکنش های فریسی به بدعت کهانت حشمونی، درآمدن مسیح داودی به شکل یک آدم عامی مجزا از شاهان و کاهنان است. در هندوستان، این به تناسخ ویشنو به کریشنای چوپان بدل شده که آدمی عامی و عشرتجو و زنباره بوده و قوانین شریعت هندو را زیر پا مینهاده است. طبیعتا قوم مورد علاقه ی ویشنو، قبیله ی یادو –نسخه ی هندوی قبیله ی یهودا- است که ویشنو در بین آنها به کریشنا تبدیل شده است. در مهابهاراتا یادوها همدستان پاندوه ها در نبرد با خویشاوندان آنها کوروها هستند. کوروها نام از یک مسیح دیگر تورات یعنی کورش شاه پارس دارند که هیبت یک شاه-کاهن بین النهرینی را دارد و معبد اورشلیم را بازسازی و شاید اختراع کرده است. ولی این درگیری هنوز یک درگیری خانوادگی و در ترجمان یهودی خود درون دینی است و باید آن را به نبرد یهودی های متشرع در جبهه ی کوروها با سامری ها یا یهودی های منحرف در جبهه ی یادوهای کریشنا برگرداند. جان هیرکانوس به همان اندازه ی فریسی ها با سامری ها دشمنی داشت. پورانا ها که متون مقدس مکتب ویشنو-کریشنا هستند و در 1790 میلادی منتشر شدند، احتمالا در راستای بومی سازی کتاب مقدس یهودی-مسیحی اروپایی هستند با این تبصره که انکار ارتباطشان با مسیحیت، بخش های سانسورشده ی ایدئولوژی یهودی-مسیحی را افشا میکند. کریشنا معادل دیونیسوس باخوس نسخه ی شهوتپرست و ولنگار یهوه است که یاخوس نیز نامیده میشود و نام یاخوس نه تنها تلفظ دیگری از یهوه بلکه قابل مقایسه با اوغوز خان نیای فرمانروایان تاتار فاتح هندوستان است. فتح هند توسط تاتارها درواقع همان فتح هند توسط باخوس به روایت متون یونانی-رومی است. در داستان اصلی، هند مفتوح باخوس، در افریقای سیاه قرار دارد، ولی سیاهپوست بودن مردم شبه قاره، سبب انتقال ذهنی هند باخوس به آنجا شده است. باخوس را بارخوس به معنی فرزند کوش نیز خوانده اند که کوش جد سیاهان است و معادل بارخوس اینجا نمرود شاه بابل است که با بعل تطبیق میشده است. نسخه ی افریقایی باخوس، ازیریس است که از مصر به حبشه انتقال یافته است. بنابراین مصر هم یک محل عمده ی دیگر برای پرورش مکتب یهودا یا یادو است. درگیری کوروها با پاندوه ها و یادوها همان درگیری عثمانی های ترکیه با ممالیک مصر است. نام عثمانی ها قابل مقایسه با حشمونی ها سلسله ی فرمانروایان یهودی است که یوحنای هیرکانی از آن برخاست. حشمونی ها علیه سلوکیان یونانی قیام کردند و سلوکیان همان سلجوقیان هستند که حکومت عثمانی از میان آنها برخاست. عثمانی، شاخه ی غربی قلمرو سلجوقی موسوم به سلجوقیان روم را به تصرف درآورد. ولی درست به مانند متصرفات شرقی دولت سلوکی که به دست پارت ها افتاد، متصرفات شرقی دولت سلجوقی نیز به دست خوارزمی ها افتاد. نام خوارزم قابل مقایسه با گریزیم، کوه مقدس سامری ها است که سلوکی ها معبد آن را به جای معبد اورشلیم، خانه ی یهوه تعیین کرده بودند. خورسم یا خوارزم، تلفظ دیگر خوراسان به معنی محل طلوع خورشید است که میتواند تمام سرزمین های شرق عثمانی منجمله هند را در بر بگیرد. منتها از این سرزمین های شرقی فقط ایران مورد توجه ویژه قرار گرفته چون راه عثمانی به هند از درون ایران میگذرد همانطورکه مصر هم در افریقا مهم است چون راه عثمانی به هند افریقایی هم از درون مصر میگذرد و درست به مانند سلوکی های خاورمیانه که با حمله ی اسکندر به وجود آمدند، در مصر هم یک حکومت مهم بطلمیوسی با فتح اسکندر به وجود می آید. حکومت مسیحی یونانی-رومی قستنطنیه در ترکیه که پایتخت عثمانی را تشکیل داد، جانشین بحق اسکندر شمرده میشد. این فکر که فرقه ی آریوس که تثلیث مسیحی را قبول نداشت، پس از سرکوبی در قستنطنیه، راه همسایه های دشمن قستنطنیه را در پیش گرفت و با پذیرفته شدن از سوی اعراب اسماعیلی، پایه ی اسلام شد، سبب بازسازی شدن آریوس به صورت علی خدا و مرشد فرقه ی اسماعیلی شد و یک دولت اسماعیلی در مصر، یک دولت اسماعیلی در ایران و یک شاه اسماعیل صفوی که به نام علی، در ایران یک دولت دشمن عثمانی بنا نهاد از روی آن تخیل شدند. اما دراینجا قستنطنیه ی عثمانی ها خود، یک اورشلیم بازسازی شده از روی اورشلیم قبلی یعنی رم ایتالیا است. رم پس از این که توسط شارل پنجم فتح و مرکز مذهبی امپراطوری مقدس روم شد، جای تاریخ خود را با تاریخ روم باستان عوض کرد و قستنطنیه نیز بعد از فتح شدن توسط نیروهای صلیبی روم مقدس اروپایی، نام و محل روم را به خود انتقال داد. کتاب مقدس رسمی نیز در اروپا نوشته شده و با هرچه پیشروی بیشتر یهودیت و مسیحیت متعارف مرتبط با آن به سمت شرق، داستان های خود را در شرق نزدیک و دور بازسازی کرده است. هرچه به شرق میرویم، سامری گری قوی تر میشود و این سامریان هنوز فریسیند ولی به جای فریسی، فارسی یا پارسی نامیده میشوند. آنها آریایی نامیده شده اند، اما آریایی قبل از این که مفهوم نژادی داشته باشد مفهوم اقتدا به آریوس یا علی را میرساند. تنها پس از مرکزیت یافتن مذهبی کتاب قرآن به همت اروپایی ها –برای نزدیک کردن اهالی شرق نزدیک و میانه به اروپایی ها- بود که تا حدود زیادی از این نواحی، پارسی زدایی شد. این موقعیت با اقتدا به پیروزی هلاکو خان مغول بر اسماعیلی ها در ایران دارای پایه ی قبلی تلقی شد. هلاکو همان الکس و بنابراین الکساندر یا اسکندر فاتح پارس است و اسکندر به عنوان بانی سلوکیان و یک پیشتاز استعمار غرب، عقبه ی غربی ایدئولوژی ترک های سلجوقی را یادآور میشود.:

“syncretismes”: m. lacapelle: theognosis: apr11,2020

ارتباط بنیادین ترک های عثمانی با اروپا به نوعی از سطور زیر در وقایع نگاری نورنبرگ منسوب به قرن 16 قابل استنباط است:

«من می بینم که بسیاری در زمان ما، نه تنها معلمان و شاعران معتبر، بلکه مورخان نیز مرتکب اشتباه می شوند که ترک ها را تئوکروس می نامند، به اعتقاد من، به دلیل این واقعیت است که ترک ها تروا را در اختیار دارند که زمانی توسط Teucros اشغال شده بود. ترک‌ها اهل اسکیتیه هستند اما اصل آنها از کرت یا کاندیا و ایتالیا است و چنان گسترش یافته‌اند که آسیا و یونان را تصاحب می‌کنند تا نام لاتین و مسیحی را ناامید کنند.»

کاندیا میتواند همان اسکاندیا باشد که این منبع، آن را جزیره ای در نزدیکی سوئد میشمرد و درباره ی آن مینویسد:

« از این جزیره تعداد بی شماری از مردم در یک زمان بیرون رفتند و تمام اروپا را با جنگ افسرده کردند. آنها با گوت ها و هون ها جنگیدند، پانونیا، موسیا، مقدونیه و کل منطقه ی ایلیریا را محاصره کردند و تمام آلمان، گال و ایتالیا را ویران کردند. آنها سرانجام در اسپانیا مستقر شدند و از این رو منشأ آنها تلقی شد.»

و درباره ی دانمارک نیز مینویسد:

« اینجا سرچشمه ی هجوم بربرهایی شد که در صدد غلبه بر ایتالیا و نابودی روم بودند. آنها توسط ماریوس آرپیموس منقرض شدند.»

میدانیم که فرانک ها قوم ژرمن سازنده ی روم مقدس نیز بخشی از هجوم بربیرها به ایتالیا بودند. درباره ی آنها در منبع آمده است:

« اکنون که فرانک ها از اسکیتیه خارج شدند و به آلمان آمدند و مدت زیادی در آنجا زندگی کردند، آلمانی شده اند.»:

kronika Shedelya: chronologia.org

مسلما یک ارتباط قبلی بین اسکیت های اسکیتیه و دنباله شان در اروپا سبب جذب شعبه ی شرقی به شعبه ی غربی شده و همین سبب ایتالیایی تلقی شدن نسب ترک های عثمانی شده است. اما پس چرا پای بربرهای شمال دور به این نسب مشترک جوامع اروپایی و شرقی به میان آمده است؟ بیشک ازآنرو که شمالگان محل ستاره ی قطبی و کوه عمود آسمان تلقی میشد و نشانی از نظم بود، نظمی که قرار بود به آدمیان در نواحی متمدن تر جنوبی منتقل شود. هرچقدر با دنبال کردن ستاره ی قطبی به سمت شمال برویم بر زمان تاریکی شب و سردی هوا افزوده میشود که ویژگی های فصل زمستان است. جرالد مسی مینویسد درحالیکه سیل در مصر با بالا آمدن آب رود نیل در ابتدای تابستان ارتباط دارد، در بین النهرین، سیل به باران های زمستانی مرتبط میشود و ازاینرو سیل بابلی نیز قابل نسبتسازی با عمود قطبی است. در اساطیر چینی، گونگ گونگ هیولا با تک شاخ خود، کوه نگهدارنده ی آسمان را از جای خود درآورده و سوراخ شدن آسمان توسط قله ی کوه، باعث نزول سیل از دریای آسمانی به سمت زمین شده است. این معنی نقصان در عمود آسمان هنگام سیل را دارد و ممکن است با جابجایی ستاره ی قطبی از صورت فلکی ثعبان (اژدها) به صورت فلکی دب اصغر ارتباط داشته باشد. در ترجمان بابلی خود، این میتواند مفهوم نوسازی عمود آسمان ازجمله برج بابل را داشته باشد. هاسیسادرا یا نوح بابلی هم در زمان فروکش سیل نوح، یک معبد بنا کرد. معابد بابلی، زیگورات هایی با 7 طبقه به نشانه ی 7طبقه ی آسمان و 7خدای سیاره ای آنها بودند و بنابراین جانشینی برای عمود آسمان و همتای برج بابل بودند و لغت بابل نیز به معنی دروازه ی خدا است. مفهوم وجود هرج و مرج در زمین بعد از تخریب معبد خدا در روایات یهود نیز احتمالا مفهوم عمود نداشتن و و نظم نداشتن آسمان را میدهد. این ضمنا مضمون انتقال نظم از هورس به سیت خدای غاصب در افسانه های مصری را هم میرساند که با توجه به برابری سیت با شیث پدرسالار مثبت یهودی ها مضمون مهمی است. صورت فلکی تنین یا اژدها با هورس-سوبک یا هورس در هیبت تمساح قابل تطبیق بود و سیت یا سوت که برادر او است، محل بعدی ستاره ی قطبی یعنی دب اصغر یا خرس کوچک را میسازد که همواره با صورت فلکی دب اکبر یا خرس بزرگ یک دوگانه میسازد. در افریقا دب اکبر را یک تمساح یا اسب آبی فرض میکردند و دب اصغر را یک شغال، و در اروپا دب اکبر یک ماده خرس و دب اصغر یک سگ بوده است. به هر حال دب اصغر مصری در هیبت سگسان خود، هنوز ویژگی های مادرش الهه ی اسب آبی در دب اکبر را جذب میکرده است که مشخصه ی یک هیولای آبی است و جلوه ی منظم او میتوانست ورزاو باشد چون گاو، نسخه ی زمین زی اسب آبی تلقی میشد. سوت که در جنبه ی مثبت خود معمولا با آنوبیس خدای سگسان دیگر جایگزین میشود، معروف به "بار" بود که تلفظ دیگری از لغت "بعل" است. او فرزند "خفت" الهه ی دب اکبر بود و در ترکیب با او سوت-تایفون را ایجاد میکرد. در جنبه ی زمینی، سیت با آدم و خفت با حوا که نامش تلفظ دیگری از او است جانشین میشوند و شیث به عنوان تنها فرزند بر حق آدم، شکل دیگر او است. سوت بنیانگذار پدرسالاری و قابل مقایسه با این داستان درباره ی شیث است که در زمان او مردان اهمیت یافتند. در یک داستان غنوصی آمده است که یلدابهوت که همان یهوه است، به این خاطر غول ها را در سیل نوح از بین برد که آنها به یلدابهوت نه به چشم پدر بلکه به چشم برادر بزرگ نگاه میکردند و قطعا دراینجا یلدابهوت یا یهوه در جایگاه سیل سازی از قطب شمال قابل جانشینی با سیت است.:

Ancient Egypt”: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p454-8

یکی از نکات جالب در این همانندسازی، آن است که یورش شمال علیه ایتالیا را میتواند به یورش علیه نظم تشبیه کند و این نظم، پدرسالارانه و البته در تشبیه پدر به ورزاو است. لغت یونانی "پاریو" و لغت آلمانی قدیم "فارو" و آلمانی جدید "فاره" به معنی ورزاو، به طور اتفاقی یا عمدی، با لغت "پی یر" که تلفظی از "پیتر" یا پدر است معادل شده اند. "پیر" از ریشه ی "پی یر" معنی زادن میدهد. یکی از نظریه ها درباره ی نام شکسپیر –از منابع مهم ادبیات ماسونی- «شیخ پیر» یا شیخ زاده است اما پیر را از طریق نام کوچک شکسپیر یعنی ویلیام، هنوز میتوان با ورزاو مقایسه کرد. "ویلهلم" که در انگلیسی ویلیام تلبفظ میشود، میتواند از "بول شالوم" –همزمان به معانی ورزاو شاه و ورزاو کوهستان- بیاید. در صورت جانشینی شالوم با خان به همان معنای شاه و ایجاد لغت "بول خان"، به نام «وولکان» نزدیک میشویم که خدای صنعت و آتشفشان ها در ایتالیا است و بدین ترتیب هم با دوزخ در جهان زیرین ارتباط دارد و هم با کوهی که خدا بر آن تجلی آتشین پیدا میکند. در فیلم «و کشتی به حرکت درمی آید» از فدریکو فلینی که فیلمنامه ی آن را تونینو گوئرا نوشته است، قطعه ای وجود دارد که در آن، وارث اطریشی درباره ی پیچیدگی لحظه ی کنونی صحبت میکند و دو مترجم ایتالیایی درباره ی معنی حرف او بحث میکنند. یکی میگوید: "معنی حرفش اینه که الان همه لب کوهیم." دومی میگوید: "غلطه. گفت ما همه لب چاله ای هستیم." وارث گفته بود اروپا مانند آتشفشان است. آتشفشان، کوره ی آهنگری و نیز در حکم واژن مادر-زمین است که با تبدیل به الهه ای انسان گون به نام مریم، تمدن اروپا را به صورت عیسی مسیح متولد میکند. ازیریس نسخه ی قبلی هورس، به عنوان خدا که همسر مریم است به ورزاو و خود مریم به جای ایزیس همسر ازیریس، متشبه به ماده گاو است. پلوتارخ نوشته است که هورس چون احساس کرد مادرش ایزیس به اندازه ی کافی دشمن سیت نیست، سر او را با شمشیر قطع کرد و به جای سر قبلی ایزیس، یک سر گاو قرار گرفت. یکی از نظریه های قدیمی در نامیدن ایتالیا، برابر گرفتن آن با ویتولیا گوشه ی جنوب غربی شبه جزیره بوده است که نام از ویتول به معنی ورزاو داشته است. این لغت به صورت "بیدول" به فراوانی در نواحی اسلاوی اروپای شرقی و به همان معنی گاو نر کاربرد داشته است. "ایتی" دیگر نام گاو احتمالا به اندازه ی بیدی تلفظی از ویتو ریشه ی ویتول/بیدول است. ویت در لاتین به معنی چهارشنبه و مرتبط با نام وتان خدای ودنزدی یا چهارشنبه است. از طرفی ویتالاشی به معنی صومعه است که خانه ی خدا را چیزی شبیه خانه ی گاو نشان میدهد. گاو نر حیوان زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم رومیان لاتینی بوده است و جایگاه او قرار بود توسط بربرهای پرستنده ی وتان تصرف شود. بر اساس تواریخ یونانی-رومی میتوان فهمید که قاتل خدای گاو، خود تکرار جدید خدای گاو خواهد شد. کامبیز شاه پارس ها وقتی که دید قبطیان به صرافت گرفتن جشن گاو آپیس تجسد خدای ازیریس، توجه چندانی به ورود او به ممفیس نکرده اند، از خشم با شمشیر به گاو حمله برد و قصد داشت شکم گاو را بزند ولی گاو چرخید و ران او زخمی شد ولی گاو از همان زخم مرد و کاهنان از ترس خشم کامبیز، جسد او را مخفیانه دفن کردند. کمی بعد در سوریه کامبیز موقع نشستن بر اسب، اشتباها با شمشیر خودش و از همان ناحیه ای که گاو آپیس را با شمشیر زده بود، زخمی شد. چون مسئله برایش عجیب آمد احساس نفرین شدگی کرد. پیشتر پیشگویی گفته بود که کامبیز در اکباتان خواهد مرد. پس کامبیز از اطرافیان نام محل را پرسید. گفتند اینجا اکباتان نام دارد. همان موقع کامبیز فهمید که اجلش رسیده است.:

Bull: Chronologia.org

طبیعتا قتل آپیس به دست کامبیز همتای قتل ازیریس به دست سیت است و ازاینرو سیت یک ورزاو جدید و محتوم به قتلی مشابه بر اساس تز «مرگ خدا» ی نیچه است. ستاره ی قطبی قبلی –ثعبان در تنین- ازیریس/هورس بود و ستاره ی قطبی کنونی سیت. اما زمانی که اسطوره زدایی از ستاره شناسی، عمود جهان در ستاره ی قطبی را انکار کند، تنها نظم ساختمانی معبد و شهرهای انسانی تابع آن مظهر اراده به نظم در جهان خواهند بود و این نزدیک به همان بحث های محیط زیستی مدرن است که انسان را مسئول دوام و بقای همه ی موجودات در جهان و نگهبان طبیعت تلقی میکند، نگهبانی که به وظیفه اش خیانت کرده است. این به دور از خود-خداپنداری انسان نیست. با درک این مسئله اگر نظم خدا را به جای قطب شمال قرار دهیم و نظم تمدن انسانی را به جای عمود دومی که انسان میسازد، آن وقت، نظم جدید یک نظم کفرآمیز و همچون برج بابل به روایت توراتیش، طغیانی علیه خدا است که تنها در جامعه ی مدرن محقق شده است. خدا پدر سابق بود و حالا در غیاب خدا، فقط دولت مدرن، وظیفه ی ایفای نقش پدر را دارد، اما نقش پدر هم در جامعه ی به شدت مدرن و سرشار از بحران های اخلاقی، با نقش سنتی پدر فرق میکند و پدر، همان موجود بداخلاق مزاحم فیلم های غربی است. دولت نیز مسلما بهتر از این نیست. دکتر محمدرضا کلاهی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص7-184) میگوید:

«از نظر وبر، دولت مدرن عبارت است از نهادی که انحصار اعمال خشونت مشروع را در اختیار خود دارد. در دوران پیشامدرن، اعمال خشونت، در انحصار هیچ نهادی نبود. برای مثال، قبایل مختلف هرکدام مسلح و مسئول تامین امنیت خودشان بودند. مثلا در ایران، عشایر که تا آخر قاجار 30درصد از جمعیت را تشکیل میدادند خودشان امنیت خود را حفظ میکردند و دولت کاری برای آنها نمیکرد. از جایی به بعد اجازه ی اعمال قدرت و خشونت از گروه های مختلف گرفته شد و فقط در انحصار یک نهاد قرار گرفت. این نهاد، همان دولت بود. در گذشته دولت با جامعه پیوندی داشت. مثلا در خدمت توسعه، تامین بهداشت، مسکن و آموزش یا ساماندهی نظم اقتصادی از طریق بازتوزیع ثروت بود. امروز این پیوندها حذف شده و دولت تابع محض منطق خود شده است؛ یعنی تابع اعمال خشونت یا اعمال قدرت. این وضعیت با درون ماندگاری ناب سرمایه پیوندی دارد. امروز که سرمایه تابع محض منطق خود شده است، نهادهای اقتصادی را دیگر دولت تنظیم یا اداره نمیکند یا آنها را در خدمت رفاه جامعه قرار نمیدهد. آنها باید بر اساس منطق درونی خودشان کار کنند. حوزه های گوناگون اجتماعی روز به روز کالایی تر شده اند. همه چیز به کالایی تبدیل میشود که باید خریده شود. همه چیز درون منطق ناب سرمایه حل شده است. دیگر هیچ چیز در حیطه ی اختیارات دولت نیست. تنها حوزه ای که میماند، همان حق انحصاری اعمال خشونت مشروع است؛ چیزی که جورجیو آگامبن به آن "دولت امنیت" میگوید. آگامبن در کتاب وضعیت استثنایی، تفکیکی بین "دولت حق" و "دولت امنیت" میگذارد. "دولت حق" دولتی بود که قرار بود حافظ حق شهروندی باشد. آگامبن به هابز ارجاع میدهد که معتقد است از آن جا که انسان تابع غریزه است، در وضعیت پیشادولت یا وضعیت طبیعی، جامعه برای اطفاء غرایز به عرصه ی جنگ همه علیه همه تبدیل خواهد شد. انسان ها یکدیگر را خواهند درید و ترس حاکم خواهد شد. لویاتانی لازم است تا این درنده خویی را کنترل کند و ترس را از بین ببرد. این لویاتان، دولت است. چنین دولتی، "دولت حق" است، یعنی دولتی که قرار است از حق شهروندان حفاظت کند. "شهروندی" در این چهارچوب معنادار میشود. چنین دولتی هم با ابزار قانون عمل میکند و هم خود تابع قانون است. قانون، میانجی میان دولت و جامعه است؛ عاملی است که دولت را به جامعه پیوند میدهد و بر اعمال خشونت حد میزند. اما آگامبن توضیح میدهد که از آن زمان تا به امروز به شیوه های گوناون، در مقاطع مختلف، "شرایط واقعی" از چهارچوب "نظم قانونی" بیرون زده است. این شرایط واقعی بیرون از توان کنترل توسط نظم قانونی، وضعیت هایی است که به انحاء مختلف بحرانی یا اضطراری یا فوق العاده و به هر حال "استثنایی" نامیده میشود. حوادث طبیعی، جنگ ها، اقدامات تروریستی و حتی بحران های اقتصادی، نمونه های وضعیت استثنایی هستند. در این وضعیت ها قانون موقتا لغو میشود تا امکان کنترل وضعیت فراهم آید. وضعیت استثنایی یعنی وضعیت الغای قانون؛ وضعیتی که دولت به نحوی متناقض برای آن که بتواند قانون را اعمال کند، قانون را لغو میکند. اما از نظر آگامبن، هر بار پس از خاتمه ی شرایط استثنایی، بخشی از قانون لغو شده، لغو باقی میماند و به حالت پیشین باز نمیگردد. به عبارت دیگر، بخشی از شرایط استثنایی حفظ میشود. و این وضعیت امروز به آن جا رسیده که شرایط استثنایی، وضعیت ترس و بحران، به قاعده تبدیل شده است. به عبارت دیگر، شرایط استثنایی، لازمه ی اعمال قانون شده است. اگر در گذشته دولت لازم بود تا ترس را از میان ببرد،؛ امروز این رابطه معکوس شده است؛ ترس لازم است تا دولت بتواند اعمال قدرت کند. وضعیت استثنایی، نقطه ی تلاقی نظام حقوقی با زندگی سیاسی یا زندگی واقعی است، یعنی جایی که آنچه واقعیت اضطرار و بحران تلقی میشود، با نظام حقوقی برخورد پیدا میکند. وضعیت استثنایی، فضای معلق میان این دو است. بحران، اضطرار یا وضعیت استثنایی در ظاهر به شدت عینی است؛ وضعیتی است که به هیچ قضاوت ذهنی وابسته نیست. اما به نظر آگامبن، برعکس، چنین وضعیتی کاملا ذهنی است. این که چه وضعیتی وضعیت اضطراری یا بحرانی دانسته شود، به قضاوت ما درباره ی وضع موجود وابسته است. اگر نظم موجود موجه دانسته شود، اختلال در آن بحران محسوب میگردد اما اگر وضع موجود را موجه ندانیم، اختلال در آن را بحران و اضطرار تلقی نمیکنیم. در هر صورت از نظر آگامبن، بسیاری از وضعیت های استثنایی، وضعیت های جعل شده هستند. اضطرار جعل میشود تا دولت بتواند اختیارات فوق العاده داشته باشد. درنتیجه، حق قانون گذاری گام به گام از نهاد مقننه و قانون گذار گرفته و به قوه ی مجریه داده شده و درنهایت، نهاد قانون گذار به امضا کننده ی لوایحی که دولت می آورد تبدیل شده است، نه نهادی که راسا قانونگذاری کند. در این نوع جدید دولت، حق تعیین نظم عمومی، حق تعیین حدی که تخطی از آن جرم تلقی میشود و حق تعیین مجرم نیز از نهاد قضایی گرفته شده و در اختیار نهادهای دیگر، مثل پلیس و رسانه ها –که بخشی از دولت به معنی کلی کلمه هستند- قرار داده میشود. به این ترتیب علاوه بر قانون گذاری، قضاوت نیز به حوزه ی دولت واگذار میشود. دولت عملا کل حوزه ی اختیارات سه قوه را در اختیار خود میگیرد. به این ترتیب، مفهوم قانون و همراه با آن حق شهروندی و خود شهروندی مضمحل میشود. در دولت امنیت، شهروند بی معنا است. این است که دولت امنیت، جز به منطق ناب قدرت، به چیز دیگری و مهم تر از همه به شهروندان خود نیز متعهد نیست. آگامبن، روند تبدیل دولت حق به دولت امنیت را در طول 150 تا 200سال گذشته در کشورهای مختلف اروپایی از قبیل اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، آلمان و انگلستان بررسی میکند و نشان میدهد چگونه شرایط استثنایی گام به گام بسط پیدا کرده تا امروز که کل نظام قانونی و قضایی را به درون خود بلعیده است. دولت امنیت، دولتی تابع منطق ناب قدرت است. همانطورکه رابطه ی سرمایه از جامعه گسسته، رابطه ی سیاست هم از جامعه گسسته و درنهایت جامعه به حال خود رها شده است. در این وضعیت، با یک دوگانه مواجهیم. در یک سر طیف مردمی هستند که به ذره هایی جدا از یکدیگر و جدا از جامعه تبدیل شده اند. در ماراتن زندگی هر کس به تنهایی باید گلیم خود را از آب بکشد تا در امواج بی رحم زندگی نابود نشود. هر کس به تنهایی دنبال افزایش مهارت های شخصی خویش است تا در یک معنای کاملا ذره ای شده، اتمیزه و کاملا فردی به "موفقیت" برسد. پس روز به روز باید "توانمندتر" شود. چراکه در وضعیتی جنگل گونه زندگی میکنیم –در وضعیت طبیعی هابزی- که در آن، ناتوان نابود است. پس هر کس مجبور است مدام توانمندتر شود، "مهارت" پیدا کند تا بتواند در این ماراتون با دیگران رقابت کند تا زیر دست و پای جمعیتی که به سمت "پیشرفت" و "موفقیت" بیشتر میدوند، له نشود. "توانمندسازی"، "مهارت آموزی" و "موفقیت"، مهمترین کلیدواژه های دوران زوال امر جمعی است؛ واژه هایی که در گذشته وجود نداشت... اما سر دیگر این وضعیت، گروه بندی هایی در قالب های هویتی است. گروه های هویتی حول خاص گرایی هایی سازمان می یابند که از امر اجتماعی یا امر مشترک گسسته اند. در فقدان امکان گروه بندی های اجتماعی حول امر مشترک، یعنی گروه هایی که میان هر هویت و نژاد و ملیت و قومیت و مذهب مشترک باشد، خاص گرایی ها و گروه های هویتی رشد میکنند و هویت های قومی، ملی، نژادی و مذهبی برجسته میشوند.»

این وضعیت، هم نزاع بین افراد و هم نزاع بین هویت ها را افزایش میدهد و به دولت در ایجاد «وضعیت استثنایی» کمک میکند و همه ی اینها نتیجه ی هرچه غریزی تر و حیوانی تر شدن سرشت فرد و جامعه از آدم ابوالبشر تاکنون و بر اساس گفتمان تئوسوفی است.مدت ها قبل، پیشزمینه های این تز همراه امکانات تمدنی و سیاسی اروپایی با عثمانی ها وارد شرق شد و حالا در ادامه ی آن، با دولت هایی در شرق و غرب مواجهیم که همه شان از این که مردمشان همیشه احساس ناامنی و تشتت اقتصادی-اجتماعی داشته باشند خرسند و الان فقط خود مردمند که احساس میکنند اینجا مشکلی وجود داشته باشد؛ اما چرا باید کار دنیا به اینجا بکشد که من نویسنده موقع اشاره به میلیون ها مردم روی زمین، از کلمه ی «فقط» استفاده کنم؟!

مطالب مرتبط:

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

شیاطین هالووین به دنبال قربانی: آیا جنگ و تحریم را خدا نصیب ملت های شیطانی میکند؟

جنگ اوکراین و روانشناسی فرقه ها

رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

نویسنده: پویا جفاکش

نقاشی هلندی قدیمی از ونوس و آدونیس منسوب به قرن17

یورگن هابرماس یکی از فیلسوفان طرفدار سکولاریسم بود که سفرهایی به ایران دوران اصلاحات داشت و اصلاحطلبان را در مسیر رواج سکولاریسم در ایران راهنمایی میکرد. با این حال، فقط چند سال بعد و در سال 2008 هابرماس در یک سخنرانی، فرارسیدن دوران پساسکولار را اعتراف کرد. بنا بر صحبت دکتر همایون همتی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص124) او «دو دلیل جامعه شناسی برای عدم کفایت سکولاریسم ارائه کرد: یکی این که اخلاق به دین به عنوان یک پشتوانه نیاز دارد و دیگر این که شکاف طبقاتی در میان شهروندان جوامع اروپایی به ویژه به خاطر مهاجرت های گسترده و رشد آمار مسلمانان در این جوامع، توجه به مسئله ی دین را الزام آور کرده است.» نظریه ی هابرماس را با نظریه ی چارلز تیلور درباره ی سکولاریسم قابل مقایسه میدانند. تیلور معتقد است فضای سکولار، فضایی است که در آن، دین یک آیتم در کنار آیتم های دیگر است و آدمیزاد میتواند بسته به شرایط، در وقتی خاص، دینی و در وقتی دیگر به صورت خنثی نسبت به دین و یا اصلا ضد دستورات دین عمل کند. اما فضای پساسکولار هابرماس، فضای ذهنی آدمی را نشان میدهد که دغدغه ی دینی دارد ولی به طور مرتب، در «سکولاریتی» ها یعنی موقعیت های سکولاری قرار میگیرد که در آنها به حالت بی دین یا ضد دین عمل میکند. درست به موازات اعلام تز جدید هابرماس، سکولاریسم که سابقا راهی برای فرار از خشونت دین تلقی میشد، روز به روز حالت خشن تر و مخاصمه جوتری به خود میگرفت و دیگر در مقابل دین بی طرف نبود، بلکه مستقیما ضد دین ظاهر میشد، چون هستی خود را از سوی دین در خطر میدید. سکولاریسم قبل از آن هم دو چهره داشت: 1-سکولاریسم ایجابی که معتقد به برکناری از قدرت دادن به یک دین خاص به منظور وجود یک فضای رقابت سالم برای افکار دینی و غیر دینی مختلف بود و معمولا همه فقط همین را دیده بودند، چون سکولاریسم ایدئال در گفتمان های امریکایی امثال باراک اوباما بود. 2-سکولاریسم سلبی یا همان لائیسیته که نسبت به دین حالت تهاجمی دارد و اصرار دارد که مذاهب به فضای خصوصی عقب بنشینند و فضای عمومی عاری از ظواهر دینی باشد؛ چیزی که فرانسه به آن معروف است. امروزه شاهد رشد سکولاریسم سلبی با هرچه خشن تر شدن آن هستیم و این نقاب افکنی از چهره، واکنشی به جنگ اعصاب شدید درگیر با سکولاریسم به دنبال احساس خستگی از تاناقض های فراوان عقیدتی آن از قرن گذشته بوده است همانطورکه دکتر احمد بستانی در گفتگو با همان مجله (ص4-113) بیان میکند:

«اساسا اولین چیزی که الهیات سیاسی در قرن بیستم هدف قرار میدهد، سکولاریزاسیون است. یعنی پدران الهیات سیاسی مانند کارل اشمیت یا اریک فوگلین، همگی روایت غالب از سکولاریزاسیون غربی را که یک روایت وبری تلقی میشد، به چالش کشیدند. در چارچوب روایت وبری، انسان با خروج از قرون وسطی تبدیل به سوژه میشود و میکوشد جهان خود را بسازد و رفته رفته با تولید علم و فلسفه ی جدید، فرایند اسطوره زدایی آغاز میگردد و این فرایند در یک حرکت رو به جلو پیوسته در حال کنار زدن اسطوره ها و جایگزین کردن آنها با علم و عقل است. اما مهمترین ضربه ها به این روایت در دهه ی 30 و 40 در اروپا با ظهور نازیسم زده شد و ما شاهد ظهور الگوهایی هستیم که ثنویت امر مقدس و امر عرفی را نفی میکنند و مورد تردید قرار میدهند. مثلا تا پیش از آن، سیاست، امری عرفی فهمیده میشد و از این زاویه، ترکیب الهیات سیاسی، متناقض نما به نظر میرسید. اما در دهه های اخیر، ترکیباتی مانند دین سیاسی، عرفان سیاسی، اسطوره ی سیاسی، معنویت سیاسی، یا برعکس آنها اصطلاح دین سکولار که توسط ریمون آرون برای اطلاق به ایدئولوژی های جدید مانند مارکسیسم به کار برده شد، کمابیش جاافتاده هستند. البته توجه داشته باشید که الهیات سیاسی، دو الگوی ذات گرا و کارکردگرا دارد. الگوی ذات گرا میگوید اساس آن چیزی که ما به عنوان دنیای مدرن میشناسیم، چیزی نیست جز الهیات سکولار شده و تغییر رنگ داده. بنابراین فرایند سکولاریزاسیون، انقطاع از الهیات نیست بلکه همان الهیات با رخت و لباس جدید است. اما الگوی کارکردگرا میگوید حضور دین در دنیای قدیم برای ایفای یک کارکرد مهم یا همان پاسخ گویی به پرسش هایی بود که عقل و تجربه ی بشری برایش پاسخی نداشتند. مثلا شما امید و ایمان و عشق را نمیتوانید از عقل و تجربه دریافت کنید زیرا عناصری الهیاتی هستند. وقتی در دنیای جدید، دین و الهیات به عقب رانده شد و از حوزه ی عمومی بیرون رفت، کارکرد آن برای پاسخ گویی به نیازهای همچنان پابرجای بشر، به چیزهای دیگری مانند دولت مدرن،اسطوره های جدید، ورزش، سینما، و نظایر اینها منتقل گردید. ولی در هر دو حالت یعنی چه ذات دین را تداوم یافته ببینیم و چه معتقد باشیم کارکرد پیشین دین امروزه به مراجع دیگری سپرده شده است، ما با یک واقعیت غیر قابل انکار مواجهیم و آن این که دین و الهیات، عنصر لاینفک حیات بشری است. درنتیجه ادعای ایجاد یک دولت یا وضعیت مطلقا سکولار که درونش مرزهای مشخص و روشنی میان امر دینی و امر عرفی وجود داشته باشد، ادعای گزافی خواهد بود و واقعیت سرسخت، شما را با اشتباهتان روبرو خواهد کرد.»

اما اگر دینی اندیشی اینقدر تا مغز استخوان آدم ها نفوذ کرده بود، پس این چه لذت ابلهانه ای بود که از احساس شجاعت با به کار بردن اصطلاح «مرگ خدا» ی نیچه به تازه به دوران رسیده ها دست میداد؟ هیچ چیز نبود جز یک نوع سرهم بندی بی نتیجه از توهم حل و فصل درگیری احساسات مذهبی درون با سکولاریسمی که از قبل و از زمانی که کلیسای کاتولیک و لوتر، مشترکا، شمشیر پاپ و شمشیر امپراطور را از هم جدا کردند به وجود آمده بود و اگر نیچه قبل از بقیه آنقدر دیوانه شد که حرف از «مرگ خدا» زد به خاطر این بود که دانشجوی کشیشی بود و کفرپراکنی کلیسا علیه خدا ولی به نام خدا را قبل از بیشتر مردم درک کرد. درواقع در قرن 19 که هنوز بیشتر مردم بیسواد بودند هنوز کسان کمی بودند که دست کلیسا برایشان رو شده باشد و این از آن رو تشدید شده بود که واقعا کلیسا آنقدرها که تاریخ رسمی ادعا میکند کهنه کار نبود که هزار سال بر اروپا حکومت کرده و تازه در چند قرن گذشته مرتبا زیر سوال رفته باشد. کلیسا خانه ی یهوه خدای یهود بود که در زمان تولد کلیسا پدر عیسی مسیح شده بود. اما یهوه در کلیساهای سرکوب شده توسط کلیسای رم، یک شیطان بود که در مقام دمیورگ یا خالق، جهان را آفریده بود: فرشته ای بود طاغی به نام یلدابهوت که از فرشتگی خود الهیات و از طغیان خود مرگ را به جهان مادی ارزانی داشته بود. از این دیدگاه، این جهان، اصلا آنطوری که کلیسا ادعا میکند، جهانی کامل تحت یک نظم الهی نیست؛ بلکه زندانی است که ارواح طاغیان موقتا در آن زندانی میشوند تا با رنج و درد روحی و جسمی که میکشند، گناهانشان تسویه شود و به دنیاهای بهتر بازگردند مگر این که در زندان جدید هم دست به خلاف کاری و اعمال شریرانه بزنند و ناچارا به زندان های جهنمی تری تبعید شوند. بنابراین آنچه که ما به نام جهنم میشناسیم و فرشته ی محافظ آن را "آریل" یعنی شیر خدا مینامیم، همین جهان مادی است و زندانبانش آریل همان یهوه ی مجسد به شیر است یا بهتر است بگوییم بود تا زمانی که تحت اصلاحات فرهنگی جدیدتری قرار گرفت. نام یهوه که امروزه روی این خدا قرار دارد و پیشتر معانی متفاوت تری داشته است، جانشین نام قدیم این ایزد یعنی انلیل شده است. در اساطیر بین النهرین، وی هیولایی بیرحم و به شدت خودستا است که این جهان ملک حکومتی او از طرف پدرش آنو (آسمان) است و انسان ها بردگان حقیر و بدبخت او هستند که هر وقت اراده کند با خونسردی آنها را قتل عام میکند. مشکل او این بود که برای جسم مند کردن این برده ها دست به دامن برادرش حئا شد که نامش از «حیات» می آید و جنبه ی زندگی بخش آنو را نمایندگی میکند در مقابل انلیل که بی روحی جهان مرده ی مادی را از طرف آنو یدک میکشد. حئا جهان را و روح انسان را به گونه ای آفرید که تحت شرایطی جادویی، از اشکال همین جهان مرده، جنبه های امیدبخش و تجلی کننده ی معنویت وجود را که با حیات به خود داده شده، درک کند و به جای برده ای خوار، فردی در تکاپوی زندگی بهتر باشد بلکه حئا بتواند از این موجودات بااراده، نیرویی برای طغیان علیه برادرش انلیل بسازد. با این حال، تضاد این دو نزدیک بود در خطر اتحاد بخشی از نیروهای هر دو در ازدواج تموز پسر حئا، و عیشتار نوه ی انلیل قرار بگیرد. این نسبت میتوانسته در ابتدا حتی سرراست تر هم باشد به طوری که بتوان عیشتار را دختر انلیل تلقی کرد. البته روایت نهایی این است که عیشتار دختر سین خدای ماه است و سین پسر بزرگ انلیل است. اما باید توجه کرد که داستان تولد سین، کاملا کنایی از سقوط انلیل به جهان مادی است. انلیل در اثر گناه زنا با یک زن زمینی به نام نینماه، از دربار الهی رانده و به جهنم تبعید میشود جایی که در آن با نینماه ازدواج میکند و سین اولین فرزندشان حاصل این زنا است و در جهنم متولد میشود. همانطورکه دیدیم، جهنم کنایه از جهان مادی است و زمین که مادر همه ی انسان ها است به عنوان تجسم جهان مادی به صورت یک زن، معادل نین ماه (به معنی الهه ی بزرگ) است. بنابراین سین، به عنوان فرزند انلیل و نین ماه، معادل انلیل دچار آمده به جهان مادی است. این تشبیه درباره ی دیگر فرزند انلیل یعنی نرگال نیز قابل رعایت است. نرگال، خدای خورشید است که بعدا فرمانروای جهنم میشود. جهنم در زیر زمین است، جایی که تصور میشود خورشید موقع غروب در افق زمین به آن فرو میشود. پیوند خورشید و زمین دراینجا تشبیه به معاشقه ی آن دو میشود. خورشید به دلیل نورانی بودن، با تشبیه الوهیت و روح به نور مرتبط است. همسر نرگال معمولا "لش" نامیده میشود که همان لاشه به معنی جسد بی روح است. بنابراین انسان به عنوان حاصل ترکیب روح و جسد، حکم فرزند نرگال و لش را دارد. در مقام فرمانروای دوزخ، همسر نرگال، اللات الهه ی زمین است. نرگال بر اساس کیفیت خورشیدیش، مجسم به شیر درنده است و کاملا قابل تطبیق با یهوه و آریل. او علاوه بر آن، به سبب کیفیت مرگ آوریش، تطبیق شده با مریخ سیاره ی جنگاوران و خونریزان است و باعث جنگ های پر کشته روی زمین. از این جهات، هم با پلوتو فرمانروای دوزخ و برادر ژوپیتر –یهوه ی رومی- قابل تطبیق است و هم با آرس یا مارس، خدای جنگ و مریخ در نزد یونانیان و رومیان. نام آرس، شکل یونانی شده ی لغت "حارث" است که در عربی هم به معنی شیر است و هم به معنی جنگجو. حارث در مقام نام فرمانروایان نبطی، در یونانی ارتاس تلفظ شده است و احتمالا همین لغت، ریشه ی نام "هیرودیس" شاه نبطی یهودی شده ی قاتل عیسی مسیح است. عیسی دراینجا به جای تموز قرار گرفته است که آرس قاتل یکی از شکل های لبنانی او یعنی آدونیس بوده است. آرس در یک رقابت عشقی برای تصرف آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار، به شکل گرازی آدونیس را میکشد. تموز یا آدونیس، خدای چوپانان و شکارچیان و قبل از همه خدای طبیعت و گیاهان است و سرسبزی و خزان طبیعت با مرگ و رستاخیز او مرتبط است. دست داشتن آرس در مرگ او تنها به سبب آن است که آرس همان نرگال عامل مرگ ها است. در روایت آکدی عشق عیشتار و تموز، این، ارشکیگال یا اللات همسر نرگال است که عیشتار را در دوزخ حبس میکند تا زمانی که تموز جانشین عیشتار در دوزخ میشود و به زودی متوجه خواهیم شد که همه ی اینها به سبب جلوگیری از اتحاد خاندان های حئا و انلیل توسط عیشتار و تموز بوده است. پس از آن، عیشتار، مدتی را در سفرهایی بین غرب و شرق طی میکند تا برای خود پیروانی پیدا کند و قدرتی به هم بزند ولی انگیزه اش هنوز نامعلوم است. بنا بر افسانه ای حرانی موسوم به قصه ی کوثایی نارام سین، عیشتار، مناسب ترین دست پرورده ی خود را سارگون جامدار شاه کیش می یابد و او را به حکومت اکد میرساند جایی که سارگون تحت الطاف انلیل پدربزرگ عیشتار، به اولین امپراطور جهان تبدیل میشود. اما تلاش سارگون برای ساختن یک «بابیلی» یا بابل دوم که در تقدس و شکوه، رقیب بابل اول، پایتخت مردوخ پسر حئا شود، باعث خشم مردوخ و ریزش بلایا بر آکد میشود. در این زمان، دربار آسمانی، به تعیین یک میانجی برای فرو نشاندن خشم مردوخ میپردازد. شهرهای همسایه ی بابل، کوثا و کیش بودند که روی دو شاخه ی مختلف رود کوثا قرار داشتند و نام کیش نیز تلفظ دیگری از کوثا است. در زمان لاویوم شاه کیش، این شهر به تصرف کوثا درآمد و نرگال که خدای حاکم کوثا بود نزدیک ترین خدای همعرض با مردوخ بابل شد. بنابراین نرگال برای میانجی گری به نزد مردوخ رفت. اما با ورود بی اجازه به جایگاه ممنوعه ی مردوخ، باعث تاریک شدن آسمان و به هم ریختن نظم جهان شد. او با این کار، سبب دشمنی مردوخ با خود شد. در این زمان، عیشتار برای دفاع از هم جبهه ای خود نرگال با او علیه مردوخ متحد شد ولی به زودی معلوم شد که او این اتحاد را برای شورش علیه پدرش انلیل مرتکب شده است و همین نشان میدهد که احتمالا آمر اصلی وقوع جدایی بین تموز و عیشتار، خود انلیل بوده است. این اتحاد میتواند مبنای داستان معاشقه ی آرس و آفرودیت در اساطیر یونانی-رومی باشد. عیشتار برای شورش، نارام سین نوه ی سارگون را وعده ی حمایت داد و نارام سین ادعای خدایی نمود و علیه خدایان شورید. انلیل جواب این طغیان را با فرو فرستادن انبوهی از بلایا بر امپراطوری اکد و در بین آن، حمله ی کوه نشینان وحشی گوتی داد. در این بلیه، تمام شهرهای بین النهرین تخریب شدند و در بین آنها اکد به طور کامل از بین رفت. سپس، انلیل، پسر دیگرش نینورتا را مامور ساختن دوباره ی بین النهرین نمود. نینورتا خدای کشاورزی، شروع به تجدید بنای شهرها کرد و در ضمن آن، با گیزیدا خدای معماری همکار شد و دست گیزیدا را که همان هرمس خدای دانش در غرب است، در تمدن سازی باز نمود. گیزیدا یار و رفیق صمیمی تموز پسر حئا و در تیم حئا بود و همین سبب خشم انلیل شد و انلیل، از نینورتا نیز سلب امتیاز کرد و سوئن یا سین را فرمانروا نمود. به زودی سین، سرتاسر بین النهرین به جز بابل مردوخ و لاگاش نینورتا را تصرف نمود و به نفع خود قاعده سازی کرد. وی خدای ماه بود و با گردش 29 و نیم روزی ماه مشخص میشد. ازاینرو به جای نامش عدد 30 را به کار میبردند. عدد 30 در لاتین به صورت xxx یعنی سه تا 10 نوشته میشود و ظاهرا مبنای ورود این نشانه به غرب نیز مکتب سین در حران است. روشن است که سین و برادرانش نرگال و نینورتا سه روایت مختلف از انلیل که بعدا پدرشان تلقی شد بوده اند. موفقیت سین که تصویرش به صورت مردی با ریش دراز، درنهایت تصویر دقیق یهوه و پیامبرانش شد، یکی از اولین مراحل تصفیه ی مکتب قدیم به نفع مکتب یهودی-مسیحی است. برای این کار، به یک توافق ظاهری با خانواده ی مخالف حئا تن داده شد و همسر سین به نام نین گال را دختر حئا خواندند. اما سین که درواقع انلیل جدید بود، یک تثلیث جدید را جانشین تثلیث قبلی آنو-انلیل-حئا کرد که در آن، خودش به همراه پسرش شمش (خورشید) و دخترش عیشتار (ماه) مهم بودند. از اینها فقط سین واقعا آسمانی بود. شمش که اوتو نیز نامیده میشد، در یک هیبت انسان مانند پهلوان "امر-اوتو" یعنی شاه اوتو خوانده شد، نامی که به "مرتو" تخفیف یافت و بعدا تبدیل به مردوخ شد، اما قبل از آن، عنوان قبایل بدوی بیابانگردی شد که عیشتار یا زمین برایشان بیابان بی بر بود. مرتو پسر سین، روایت متاخر و خودی شده ای از یک «مرتو» ی قدیمی تر است که پهلوانی نیرومند با پدر و مادری گمنام در شهر «عناب» بوده است. انتخاب مهم ازآنجا صورت گرفته که حیاتی که به قلمرو مرتو فرو فرستاده میشود به خدمت یک پسر انلیل درآید و زمینه برای جذب کردن پیروان حئا در پیروان انلیل و خلط دو خدا فراهم آید. چون حیوانات اهلی را حئا به قوم مرتو داد ازآنروکه آنها تمدن نداشتند. مرتو به شکل شیری بیرحم و وحشتناک در کوهستان ها جولان میداد و از دور حواسش به مردمش بود. زمانی که شاه مورد علاقه ی او بر قومی خشم میگرفت، مرتو تمام تلاشش را برای بدبخت کردن آن مردم به کار میبرد. آرامش زمانی قوم مرتو را با متمدنین بین النهرین جمع می آورد که هیچ شیر، گرگ، کفتار، مار، عقرب و خلاصه هیچ چیزی که مایه ی «ترس» باشد وجود نداشته باشد.:

“martu”: shebtiw.wordpress.com

تاکید بر بدویت، در ارجحیت آغاز مذهب، به این آموزه ی اخوت های غربی برمیگردد که نیکولاس دو ور فراماسون آن را اینطور تعریف میکند: زمین های بایر، به جادوی جام مقدس، بارور و پر امکانات میشوند. جام مقدس، حلقه ای است که به حلقه ی یک جام شراب تشبیه میشود و شراب، آبی است به رنگ خون. چون لغت lak که به معنی دریاچه و آبگاه بوده، همنام با مایع قرمزرنگ گیاهی سلطنتی موسوم به درخت اژدها بوده که به خون اژدها تشبیه میشده و اشراف اروپایی نیز از نسل اژدها تلقی میشده اند. به گفته ی دو ور، اژدها در پیوند خود با آب و زمین، همان تهاموت، اژدهای دریایی افسانه ی آفرینش بابلی است که مادر خدایان است و مردخ از جسدش جهان مادی را آفرید. نسل او به اژدهای چینی مربوط شده اند که حاملان نمادش اسکیت های آسیایی بدوی از شرقند که اشرافیت اروپایی و حکومت های یکجانشین قرون وسطایی را در اروپا میسازند. آنها به الف ها و گرگنماها و خوناشام ها و فیری ها و گنوم ها و گوبلین ها و اورک ها و خلاصه تمام آن اجنه ی انسان مانند جنگل نشین و حیوان مانندی که یادآور بنیاد وحشی و بدوی آدمیزاد باشند تشبیه میشوند تا تمدنسازیشان معجزه ی حلقه ی جادوییشان باشد که به شکل تاج حلقه مانند بر سر شاهان الف نژاد قرار میگیرد، شاهانی که به خاطر داشتن خون اجنه برتر از انسان های معمولی و لایق سلطنتند. تشبیه حلقه، بازمانده ی حلقه ی انلیل است که از آنو به او رسیده و او از طریق آن برتریش را بر اتحاد هشتگانه ی خدایان ثابت میکرده و حئا آن حلقه را حق خود میدانسته است. اجنه ی شاخدار ژرمن و کلاهخودهای گاومانند بتپرستان نورس پیرو آنان، یادآور تشبیه انلیل و پسرش سین به ورزاو هستند. زئوس یل ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی انلیل نیز گاهیط به ورزاو تبدیل میشد. دستگاه رحمی زن را به سر گاو تشبیه میکنند و زنانگی هم کنایه از الهه ی زمین و کالبد جهان مادی است. در اساطیر ژرمن، حلقه ی انلیل، تبدیل به حلقه های 9گانه ی وتان خدای آلمانی ها میشود. اودین که یک شکل از وتان است، یک جهان 9گانه را از درون جنگلی مقدس اداره میکند و باز در یک جنگل است که شاهزاده زیگموند با درآوردن شمشیری که اودین تا قبضه در تنه ی درختی فرو کرده و هیچ کس قادر به درآوردنش نیست برتری خود بر دیگر آدمیان را اثبات میکند: داستانی که همتای از سنگ درآوردن شمشیر توسط آرتور است. زیگموند را میتوان شکلی اسطوره ای از سیگسیسموند امپراطور روم مقدس دانست که اخوت اژدها را برای جنگ صلیبی در شرق علیه عثمانی ها ایجاد میکند. پیشگام معروف این جنگ و عضو حلقه ی سیگیسموند، همان مرد سنگدلی است که دقیقا دراکولا یعنی اژدها لقب داشت و حاکم ترانسیلوانیا بود. وی با اعمال سبوعانه ای که مرتکب شد، تقریبا تمام توحش هولناک حول افسانه های خوناشام ها و اجنه را در خود جمع کرد. با این حال، بعدها برام استوکر با انتقال محل حکومت یکی از اعقاب او یعنی کنت دراکولا به انگلستان، وابستگی فراماسونری بریتانیایی به افسانه ی او را اعتراف نمود. اگرچه نبرد سلطان محمد فاتح با دراکولا مطابق تاریخ رسمی در رومانی رخ میدهد، ولی توجه داریم که اصطلاح «رومانی» بعد از آن به مناطق تراسی نشین والاچیا و داچیا تعلق گرفت که «رومانی» تراسی قبلی یعنی بیزانس تحت تصرف سلطان عثمانی قرار گرفت. در غرب، منطقه ی قستنطنیه را نه به نام بیزانتیوم یا بیزانس بلکه به نام «رومانیا» میشناختند درحالیکه کلمه ی «روم» مختص منطقه ی تحت پوشش کلیسای کاتولیک رم در ایتالیا بود. با این حال، گفته میشود عثمانی ها جانشینان سلجوقیان رومند و منظور از روم دراینجا ترکیه است. لاکاپله توجه میکند که سلجوقی ها ترکند و در این مورد، میتوانند شکل کلیت یافته ی جزء شرقی تاتارهایی باشند که به اروپا نیز کوچیده و اشرافیت های آنجا را پدید آورده اند. هر دو منطقه، تابعان قرائتی خشن از دین خدا در مذاهب ابراهیمی میشوند اگرچه در دو قرائت مختلف مسیحی و اسلامی که آنها را مقابل هم قرار میدهد. اتحاد قبلی آنها وابسته به مهاجرت شرقی ها و بخصوص بابلی ها به اروپا است. تمام تحرکات نخستین فرهنگی، حول خدای واحد و واسطه ی تمثیلی او که همان تموز یا آدونیس است و نام های دیگری چوندیونیسوس و آتیس و زرتشت و میترا هم داشته است انجام شده است و داستانسازی درباره ی موسی و مسیح هم در تداوم این تحرکات مذهبی قرار دارد. در ایتالیا اشرافیت های شرقی بندر ونیز را تاسیس میکنند که در آن، کم کم ثروت حاصل آمده از تجارت بین شرق و غرب، حرص ثروت افزایی با روش های بدعت آمیز را ایجاد میکند. تا اینجا روش های بانکداری بابلی تعقیب شده که در آن، ربا وجود ندارد. اما در شورای ترنت، کلیسای کاتولیک رم، قانون ربا را میپذیرد و به نظر لاکاپله درست همین بدعت، مایه ی جدایی شرق و غرب و دین سازی در غرب میشود. یعنی ما قبل از شورای ترنت، کتاب مقدس نداریم. برای حل و فصل مسئله یک انجیل پدید می آید که رباخواران را محکوم میکند اما این انجیل یک گذشته ی یهودی برای خود تخیل میکند که در آن، رباخواری جایز بوده و بانکداران هم با کمال میل سردمداراران این تعریف جدید از یهودیت و مایه ی تولید فرهنگ یهودی میشوند. قدرتی که پول ربا ایجاد میکند، سرمایه داران غربی را آماده ی بلعیدن شرق مقاومت کننده مینماید و دوگانگی امپراطوری حالت مذهبی-سیاسی می یابد. لاکاپله این را معادل تقسیم امپراطوری سلجوقی به دو قلمرو سلجوقیان بزرگ در شرق و سلجوقیان روم در غرب میداند و میگوید که در این تقسیمبندی، سلجوقیان به عنوان جزو تاتارها، در تئوری و در لغت، معادل سلوکیان نسبت به مقدونیان هستند. سلوکیان هم به دو قلمرو شرقی و غربی تقسیم شدند که قلمرو شرقی به تصرف پارتیان درآمد همانطور که قلمرو شرقی سلجوقیان هم توسط خوارزمشاهیان فتح شد. قلمرو غربی سلوکیان به تصرف رومیان درآمد اما خود سلوکیان شاخه ی شرقی دولت مقدونی هستند که پیش از سلوکیان، نسخه ی اروپاییش با همان نام مقدونی، به تصرف روم درمی آید. اورشلیم که پیشتر علیه سلطه ی سلوکیان شوریده بود، درنهایت مقهور روم شد و لاکاپله یادآوری میکند که سرزمین های کتاب مقدس در ایتالیا هم به نام وجود داشتند و رم ایتالیا معادل خود اورشلیم بود. جوویس یا ژوپیتر، خدای اعظم رم، همان یهوه است و خانواده ی خدایانش در بالای کوه المپ همان بارگاه الهی یهوه بالای طور سینا. بنابراین، فتح اورشلیم توسط روم، همان فتح رم توسط ژرمن ها به رهبری شارل پنجم است و فعالیت های صلیبی روم ژرمن در شرق، قستنطنیه را هم نسخه ای از اورشلیم و روم میکند و نتیجه این که یک روم دیگر درآنجا پدید می آید که یک شرق عاصی را برای خود در ایران و آسیای مرکزی تخیل میکند و آن میشود سلجوقیان بزرگ در مقابل سلجوقیان روم. بنیانگذار سلجوقیان روم، اسرائیل نام دارد و پس از او نیز موسی به قدرت میرسد. چون این دولت همانا انتقال ذهنی روم غربی و درواقع اسرائیل یهودی است و موسی نیز همان موسای پیامبر است. اینها همان شق غربی و یهودی-مسیحی اسلام عثمانی را نمایندگی میکنند که بومیانی را پدید می آورد که با غربی ها همکاری میکنند و همان اسماعیلی های نیمه مسلمان همکار با شوالیه های تمپلار در جنگ صلیبی در اورشلیم هستند که از آزار عثمانی ها به شرق میگریزند و پایه ی شیعی گری در ایران میشوند.:

“17TH CENTURY RAGNAROK”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23SEP2018

هم عثمانی ها و هم قبایلی که از خشم سلطان عثمانی به ایران گریختند، شامل قبیله ی قجر یا قاجار، از نسل ترک های یهودی مآب خزر بودند که نامشان هوسار هم تلفظ میشده است. نام اخیر، یادآور نام جنگجویان هوسی نیز بوده که آنها هم طرف حمله ی سیگیسموند بوده اند. هوسی ها پیروان یان هوس کشیش هستند که اگرچه تثلیث را قبول داشت، ولی عصمت پاپ ها را انکار کرد و اطاعت بی چون و چرای مردم از سخنان دستگاه واتیکان و کشیش های وابسته به آن را زیر سوال برد. این ادعا به قیمت جان هوس تمام شد و در عین حال، با ایجاد جنگ بین سیگیسموند و هوسی های مجارستان، جای پایی برای شوالیه های تویتونی وابسته به سیگیسموند در شرق ایجاد کرد. این شوالیه ها که معبدی بودند، خود را منجی مسیحیت نشان میدادند چون پروسی های بتپرست را که مردم را غارت و کلیساها را آتش میزدند شکست داده بودند. با این حال، جایگیر شدن آنها در پروس، باعث نامیده شدن خودشان به «پروسی» و خلط شدنشان با بتپرستان بود. این موضوع تا حدود زیادی ناشی از آن بود که آنها خودشان هم در آزاررسانی، کمتر از بتپرستان پروسی نبودند. در بعضی نواحی آلمان شامل پروس، بتپرستان را «ساراسن» میخواندند، اصطلاحی که در نواحی جنوبی تر مختص مسلمانان بوده و ظاهرا علت اسلامگرا خواندن بعدی تمپلارها نیز همین بوده است. یک شاه تاتار به نام صلاح الدین با «یاگیلو» شاه لهستان علیه شوالیه های تویتونی متحد شد. لاکاپله معتقد است این همان صلاح الدین ایوبی، دشمن مسلمان تمپلارها در جنگ بر سر اورشلیم است. متحدش یاگیلو در ابتدا دوک لیتوانی و اصالتا ساموگیتی بود. دوک نشین او از بلاروس به سمت شرق و تا مسکوی گسترش یافت. این دوک نشین در آن زمان، دربردارنده ی سارماتیای شرقی میشد در مقابل لهستان که تا اوایل قرن 16 هنوز سارماتیای اروپایی خوانده میشد. به نوشته ی لینفانت، یاگیلو لیتوانیایی ها و ساموگیتیایی ها را مسیحی کرد. ویلنا یا ویلنیوس، اورشلیم لیتوانیایی ها، دارای پناهگاهی با آتش مقدس دائمی بود. جنگل های آن مقدس بودند و الوهیت جنگل، در مارهایش مجسد میشد که مورد پرستش قرار میگرفتند. یاگیلو آتش مقدس را خاموش، جنگل را تخریب، و مارها را کشت. یاگیلو در ساموگیتیا خودش آتش مقدسی را که روی کوهی بلند بود خاموش کرد. درآنجا جنگل مقدسی بود که بریدن چوب هایشش و شکار حیواناتش ممنوع بود. یاگیلو جنگل را ویران و تمام حیواناتش را شکار کرد. آتش جاویدان، رسم پرستش ژوپیتر در رم در دوران ژولیوس سزار بود و در این نواحی از دوره ی رومی ها به جای مانده بود. با توجه به همکاری یاگیلو با مسلمان های تاتار، در انتقال ذهنی افسانه به جنوب، سخن از خاموش شدن آتش های جاویدان زرتشت توسط ساراسن های مهاجم مسلمان و اشراف بومی همدستشان به میان آمد.:

“HUSSITES AND TEUTONS”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 OCT 2021

تمامی این گونه انتقال ها فقط با بومی شدن مناقشات اروپایی در سرزمین های اسلامی ممکن است و این بومی سازی نیز باید کار شق صلیبی همان جناح تحت تاثیر کلیسا و حامیان یهودیش در عثمانی باشد. ازآنجاکه این جناح همزمان با تاسیس کلیسا ظهور کرده و این تاسیس نیز نمیتواند قبل از تاسیس واقعی امپراطوری مقدس رم و تالیف کتاب مقدس یهودی-مسیحی در دوران عثمانی ها باشد، نتیجه میگیریم که مسیح یهودی که او را به نام عیسای ناصری میشناسیم، یک مولود دوران اخیر است و نسخه ی عثمانیش نیز کسی نیست جز شبتای زوی یا شبتای صابی کابالیست قرن 17 که ناتان غزه ای، او را الیاس دانست که به صورت مسیح بازگشت. گفته میشود شبتای زوی وادار به انتخاب بین اعدام و مسلمان شدن شد و دومی را انتخاب کرد و نزدیک به 300خانواده ی وفادار به او با او اسلام آوردند و دونمه نامیده شدند و به رسوخ جدی در سطح سیاسی و مذهبی اسلام پرداختند. اجبار مربوطه همان شکست از اسلام عثمانی، و دونمه شدن، همان تغییر لباس یهودیت و مسیحیت یهودی تبار برای تاثیرگذاری بر اسلام است. شبتای زوی همانطورکه اسمش هم نشان میدهد با آیین های سبتی و ترویج فحشا و نوشیدنی الکلی و مواد مخدر مرتبط است و در قلمرو اروپایی است که از همه ی اینها گناه زدایی میشود و بخشی از زندگی روزمره تلقی میشوند. مسیح یهودی یعنی عیسای ناصری هم تقریبا تمام مردم و گناهکاران را تایید کرد به جز روحانیت را. به همان ترتیب، در ادبیات سکولار اروپا نیز همه خوبند جز کشیش ها و طبقه ی روحانی از هر مذهبی و البته کسانی که حرف های روحانیون را باور میکنند. شاید آیین های سبتی هم پس از گناه خوانده شدن، در مراکز تجاری مستقر و از حوزه ی اختیار خاخام ها و کشیش ها بیرون رفته اند تا نسبتشان با مذهب انکار شود. این، یک تعریف جدید از قوانین دنیا است که قرار است به آغاز ظهور بشر فرافکنی شود. بنابراین مسیح، آدم دوم نامیده میشود. درست مثل آدم اول که از دید کابالیست ها «آدم کدمون» و معادل خود یهوه در مقام بدن جهان مادی است، مسیح هم تجسد یهوه است و به نوعی در ابتدای پیدایش جهان قرار دارد. درواقع همهویتی مسیح با یهوه نشان میدهد او خود انلیل و نرگال است که به جهان مادی تبعید شده است و البته تصویر جهنمی او در جهنم جهان مادی، شکل مشخصی از تموز پس از تبعید به جهنم است. از طریق تطبیق این وضعیت با درونمایه ی داستان تموز که با مرگ و تبعیدش به جهنم، طبیعت سرسبز خزان می یابد، روشن میشود که جهان مادی هم یک خزان غم انگیز نسبت به بهشتی سرسبز در جهانی مافوق است و هرچه که ما درباره ی دوران ماقبل مسیح و فرهنگ های تحت تاثیر آن چون اسلام تخیل کرده ایم، درواقع شکل زمینی شده ی بهشت سرسبز از دست رفته ای است که خزان یافته و این خزان به شکل سقوط تمدن های باشکوه دوران موسوم به «عصر طلایی» تجلی یافته است.

سانتیلانا به یک داستان ایسلندی اشاره میکند که بر اساس آن، عصر طلایی همزمان با ظهور مسیح از بین رفته است و ازآنجاکه در تاریخ رسمی تولد مسیح معاصر دوران حکومت اگوستوس است، تصویر عصر طلایی اگوستوس در روم هم با این داستان در تلاقی است. عامل عصر طلایی، فرودی غول معرفی میشود که آسیابی داشت که سعادت و خوشبختی به جهان هدیه میکرد و این آسیاب توسط دو غول ماده ی برده که پیوسته آسیاب را میگرداندند و در آن، طلا و چیزهای باارزش خرد میکردند شبانه روز در حال کار بود. ماده غول ها از کار زیاد خسته شده بودند و این شد که نفرین یکیشان فرودی را گرفت و غول نری او را در خواب کشت و دو برده را دزدید و سوار کشتی کرد و سنگ نمک های توی کشتیش را داد ماده غول ها آسیاب کنند. اما کشتی دچار طوفان شد و گردابی کشتی را بلعید و آسیاب در حال نمک سودن به زیر دریا رفت و تمام دریاها را از نمک انباشت. سانتیلانا این داستان را با مرگ یمیر غول و پیدایش جهان و اجزای آن از جسدش بنا بر افسانه های اسکاندیناوی مقایسه میکند. تمام اجزای جهان که به وجود می آیند رب النوع های خود را دارند و بنابراین عرش الهی نیز همزمان با جهان مادی معنی می یابد. سانتیلانا دراینباره یادآوری میکند که فرودی دراینجا نسخه ای از تموز و آدونیس است و وقتی تموز کشته شد، تمام بت ها و تمثال های خدایان از سراسر جهان در محل مرگ او جمع شدند و عزاداری کردند. همین اتفاق موقع قتل ینبوشاد –یکی از نسخه های نبطی تموز- افتاد پس از این که او در بابل به دست پیروان دشمنش آدم کشته شد. سانتیلانا نام ینبوشاد را که به صورت یمبوشاد تلفظ میشود، منشا نام یمشاد/یمه خشائته/جمشید، شاه اسطوره ای ایران میداند که در دوره اش جهان غرق سعادت و نیکبختی بود اما با هجوم اژی دهاک یا ضحاک، شکست خورد و کشته شد و جهان دستخوش زوال و خصلت های پست گردید.:

“hamlets mill”: George santillana: chapter6

سانتیلانا در پیشگفتار کتابش، بی توجه به جدی گرفتن احتمال همزمانی عصر طلایی با ظهور مسیح، زمان پایان عصر طلایی را به چند هزار سال پیش و دوران عصر جوزا میبرد. او دراینباره توضیح میدهد که آسمان پیرامون زمین گرد توسط دایره البروج احاطه شده است و چهار نقطه از این دایره البروج، چهار گوشه ی زمین را معنی دار میکنند: یعنی لحظه های وقوع بهار، تابستان، پاییز، و زمستان. این چهار گوشه ی زمین در سطح خرافی، باعث مربع تصور شدن زمین در نزد مردم بی اطلاع از نجوم قدیم شده است. در عصر جوزا، این چهار نقطه بر اساس چهار برج فلکی –به ترتیب- جوزا (دو پیکر)، سنبله (باکره)، قوس (کمان) و حوت (ماهی ها) تعیین میشدند. پیش از این که به دیگر مسائل مطرح شده توسط سانتیلانا در پیشگفتار برگردم، همینجا تفاوت چهار نقطه با وضعیت تاریخیشان در دایره البروج را یادآوری میکنم. عصر مسیح، با وقوع بهار در زمان حضور خورشید در برج حوت شروع میشود. یعنی حوت (ماهی) که آنجا برج زمستان بود، اینجا برج بهار میشود. اگر بخواهیم نسبتی بین دو عصر برقرار کنیم، میتواند این باشد که با پایان عصر طلایی، مسیر، وارونه شده است. زمستان درصورتی وارونه ی بهار خواهد بود که چهار مرحله ی خورشید در سال، به جای چهار مرحله ی خورشید در شبانه روز –طلوع، ظهر، غروب، شب- قرار بگیرند که در این صورت، زمستان معادل شب است و طلوع خورشید، پایان دهنده به آن. این، باعث میشود تا مسیح به نمایندگی از عصر حوت، وارونه ی ماهیت خود شود و تعریف قبلی خود را با تاریکی شیطانی و تعریف کنونی خود را با نور الهی پایان دهنده به آن تاریکی معادل کند که درواقع همان نبرد یهوه علیه تموز و خدایان حول او است. با این حال، مسیح و یهوه در هیبت خورشید، هنوز مجبورند داستان خود را از روی داستان قبلی خورشید بسازند که طی آن، خورشید با قتل توسط تاریکی، موقتا به رحم مادر-زمین میرود و با تولد دوباره در هنگام طلوع انتقام میگیرد، همان چیزی که در تثلیث ازیریس-ایزیس-سیت و تولد دوباره ی ازیریس مقتول از ایزیس به صورت هورس برای انتقام گرفتن از برادرش سیت میبینیم. پس خورشید هم همسر زمین است و هم پسر او، و از طرفی چون قتل، با غروب در افق زمین به وقوع میپیوندد، زمین در این قتل شریک تاریکی است. این هم یادآور همدستی مادر هملت با عموی او برای کشتن پدرش و غصب تاج و تخت است که انتقام هملت را در پی دارد. سانتیلانا در مقدمه به موضوع هملت به خوبی پرداخته است.

به نوشته ی سانتیلانا، داستان معروف شکسپیر از هملت، بیش از هر روایتی تحت تاثیر گزارش ساکسو گراماتیکوس از شاهزاده املث است. گزارش اخیر در بسیاری از صحنه های خود، با افسانه ی فنلاندی کولروو هماهنگی دارد. کولروو پسر کالروو است که توسط برادرش اونتامو کشته میشود و همسرش به ازدواج اونتامو درمی آید. این زن در خانه ی اونتامو پسری میزاید که از همان زمان تولد، بنای ناسازگاری با اونتامو و دار و ندار او میگذارد طوری که اونتامو میگوید این قطعا کالروو است که از نو متولد شده و میخواهد انتقام بگیرد. بعد از این که چند بار سعی کرد کولروو را بکشد و موفق نشد، او را به چوپانی آهنگری گماشت. چون همسر آهنگر، باعث شد چاقوی مهم کولروو شکسته شود، کولروو به راهنمایی کلاغی به جنگل رفت و گرگ ها و خرس های جنگل راموقتا به گاو تبدیل کرد و به جای گاوهای اهلی به خانه آورد. زمانی که زن برای دوشیدن شیر گاوها به طویله رفت، توسط گرگ ها و خرس ها تکه تکه شد. بعد از سال ها کولروو به حوالی زادگاه خود برگشت و در راه در جنگلی با دختری همصحبت شد و با او زنا کرد. سپس تدارک جنگی را دید که در آن، تمام خانواده ی اونتامو را کشت. وقتی به خانه برگشت، دید که مادرش مرده است و از آن بدتر آن که فهمید دختری که در جنگل با او زنا کرده، خواهرش بوده است. مادرش وصیت کرده بود کولروو با تنها دارایی بازمانده شان که یک سگ سیاه بود، به جنگل نزد پریان آبی برود. کولروو با سگ سیاه به راه افتاد، ولی در راه از محل زنایش با خواهرش گذشت و با یادآوری اتفاق افتاده، از شدت عذاب وجدان، خود را روی شمشیر انداخت و کشت. سانتیلانا پایان کولروو را شکلی از پایان شاه آرتور در اثر زنای با محارم میبیند. آرتور نادانسته با خواهرش زنا کرد و پسری که از این عمل شوم متولد شد در آینده سلطنت او را نابود کرد.

سانتیلانا نسبت کولروو با چوپانی و حیوانات وحشی را نشانه ی ارتباط او با خدای طبیعت بخصوص در ورژن دیونیسوس باخوس میداند. دیونیسوس گاهی با تبدیل شدن به حیوانات وحشی و یا فرستادن آنها به سروقت دشمن انتقام میگیرد، چیزی شبیه کاری که کولروو با همسر آهنگر میکند. در داستان املث ساکسو هم نشانی از این داستان هنوز دیده میشود. املث همانند هملت شکسپیر، برای برداشتن ظن و گمان علیه خود، خود را به دیوانگی زده است. همراهانی که عموی املث بر او گماشته است، برای امتحان کردن او در مسیری گرگی را به او نشان میدهند و اسب مینامند. املث میگوید کاش از این اسب ها در چراگاه عمویش وجود داشت. منظور غیر مستقیمش این بود که کاش گرگ به شکل حیوان اهلی در می آمد تا بی سوء ظنی وارد زمین های عمویش میشد و تمام احشام او را از بین میبرد. دیونیسوس باخوس خدای جنون است و لغت املث یا امولدی در بریتانیا به معنی احمق است. سانتیلانا در اینجا توجه میکند که در یک شعر انگلیسی درباره ی اسکندر مقدونی، پارسیان، دو بار، اسکندر را سگ و احمق مینامند و برای احمق، از کلمه ی امولدی استفاده شده است. این، موضوع را برای من جالب میکند. چون یک افسانه ی فارسی میگوید اسکندر، نه پسر شاه روم (یونان)، بلکه پسر شاه فارس بوده که در دربار روم به دنیا آمده و در حمله به فارس، تاج و تخت پدرش را تقاضا میکرده است. با توجه به این که در تاریخ یونانی-رومی، داریوش سوم، یک دیکتاتور غاصب تاج و تخت بوده، نبرد اسکندر مقدونی علیه حکومت پارس در حکم گرفتن تاج و تخت خودش بوده که قبلا شکل دیگری داشته است. توجه کنیم که اینجا پارس به جای شرق و محل طلوع نشسته و یونان/روم به جای غرب و اقلیم شب. بنابراین اسکندر که از طریق هملت همان مسیح است، از قلمرو اروپا به قلمرو شرق حمله میکند تا آنچه را که ادعا میشود قبلا در شرق بوده است به آن بازگرداند و برای شرق فرهنگ تعریف کند.

ظاهرا یکی از دلایل شکست سکولاریسم نه فقط در شرق بلکه در جهان امروز، ساده انگاری این تز بوده است. چون سکولاریسم غربی، زیربنای لازم خود در شرق را به اندازه ی اروپا نداشته است که فقط با تعریف مذهب اصیل از سوی غربی ها درآنجا حاصل آید و حالا با مهاجرت جمعیت های زیاد شرقی به اروپا-امریکا، غربی هایی که احساس میکنند سکولاریسم غربی مشکلاتی دارد، مدام با بازخوردن امکانات فکری دیگر طی مشاهده ی شرقی ها، نسبت به سکولاریسم، دو دل میشوند. یورگن هابرماس هیچ وقت توضیح دقیقی درباره ی این که دنیای پساسکولار را باید چگونه تعریف کرد، ارائه نداد. اما در این که سکولاریسم امروزه به انبوهی از سکولاریتی های معلق در یک فضای ذهنی فراطبیعی عقبنشینی کرده است شکی نیست. نگرانی های رهبران غرب از این مسائل، قطعا یکی از دلایل تلاش آنها برای وارد آوردن فشار اقتصادی و روانی بر ممالک شرقی جهت بی اعتقاد کردن شرقیان به وجود نیروهای فراطبیعی حامی آنها است. اما عجیب این که هر گونه موفقیت آنها در این راه، تنها به لطف خدمات قبلی غرب به شرق ممکن شده که سبب شده فراموش شود زمین از ابتدا یک تبعیدگاه برای تحمل رنج و درد از سوی ارواح انسان ها بوده است.

اسلام، خشونت و انحصارطلبی سیاسی در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مردی پاکستانی و ساکن عربستان که شبیه محمود احمدینژاد رئیس جمهور سابق ایران است.- عکس: شمال نیوز، 1397

دیشب، 27بهمن 1402 برنامه ی شیوه از شبکه ی چهار سیما، میزگردی با موضوع نهاد انتخابات برگزار کرد که یک طرف آن، آقای حسین مرعشی از جبهه ی کارگزاران سازندگی بود. طرف دوم را که دکتر امینی نامیده میشد نمیشناختم ولی ظاهرش به اصولگراها میخورد. اول برنامه، مجری، جوابیه ی تند دفتر دکتر حسن روحانی به اتهام تلاش برای واگذاری شط العرب به صدام را که آقای غدیری به ایشان نسبت داده بود قرائت کرد. موقع خوانده شدن مطلب، لبخند رضایتی بر لب های آقای مرعشی نقش بسته بود، اما دکتر امینی سرش را پایین آورده و چشمانش را بسته بود و ظاهرا زیاد از این اتفاق راضی نبود. خدا مرا ببخشد؛ فکر کردم دکتر امینی همفکر امثال غدیری است. اما ظاهرا از تندی و فحش آمیز بودن لحن نامه ناراحت بود. به هر حال، بحث شروع شد و آقای مرعشی، خیلی دست و پا شکسته و با احتیاط سعی کرد تا تاریخچه ی انتخابات در جمهوری اسلامی و چگونگی فرمالیته شدن آن و سپس جذاب شدنش و دوباره فرمالیته شدنش را تسلسل وار بیان کند و صحبت را دست آقای امینی داد. برخلاف انتظارم، آقای امینی، خیلی شجاعانه تر از آقای مرعشی، موضوع انحطاط انتخابات را مورد انتقاد قرار داد و حتی از «ابتذال» انتخابات با افتادنش دست آدمی که پیروانش او را «استاد» خطاب میکنند و منظورش دکتر حسن عباسی است، صحبت به میان آورد. امینی، به صراحت، اعتراضات سال 1401 را به گردن فرمالیته شدن انتخابات و حذف جریان های سیاسی برای تنگ تر کردن حلقه ی قدرت انداخت و گفت که این اعتراضات، هنجارشکنانه، خشن و آسیبزا بودند بدان سبب که توسط نیروهای سیاسی کنترل نمیشدند و هیچ رئیس و صاحب مشخصی نداشتند و حالت هرج و مرج به خود گرفته بودند، اهل سیاست، ناچارند اهل گفتگو باشند و تجربه ی گفتگو از طریق فعالیت حزبی شکل میگیرد؛ اگر احزاب در کشور وجود نداشته باشند، این تجربه شکل نمیگیرد و هر نارضایتی ای به هرج و مرج کشیده میشود؛ شما احزاب را سرکوب میکنید به این ادعا که اینها شیوه ی سیاسی غربی دارند و مال ما نیستند درحالیکه گفتگوی سیاسی، ناشی از تجربه ی همه ی کشورها است و هر جا گفتگو قطع شده است، خشونت جای آن را گرفته است.

مجری در جواب آقای امینی پرسید آیا علتش این نیست که جریان اصلاح طلب حذف شده میل به براندازی دارد و اگر به او میدان دهیم، این شورشی که اصلاح طلبان با آن همدل بودند و به دلیل بی سری و تشتت شکست خورد راحت تر نتیجه میگیرد؟ و این صحبت از گفتگو شاید برای کشورهای دیگر درست باشد، ولی تجربه ی ایران چنین نشان نمیدهد؛ الان 120 سال است (یعنی از مشروطه به این سو) که ما صحبت از گفتگو میکنیم و همیشه جریان منتقد وقتی میدان پیدا میکند، دست به براندازی میزند. اما امینی در جواب معتقد بود که به هر حال، سیاستمدار گفتگو میفهمد ضمن این که بودن و نبودنش بر اصل اعتراض تاثیری نمیگذارد، بودنش، اعتراض را بهتر به کنترل درمی آورد؛ شما آمده اید یک آدم اهل گفتگو و موقر مثل آقای تاج زاده را گرفته اید و زندانی کرده اید برای این که الترناتیو نداشته باشید، دیدید جایش را یک سری آدم سلبریتی بسیار بدزبان و نفرت پراکن مثل علی کریمی پر کرد که نه از گفتگو چیزی میفهمند و نه از وقار؛ آیا این بدتر نیست؟

این صحبت ها مرعشی را هم شجاع کرد و او هم لای انتقادات محافظه کارانه ترش کم کم به جایی رسید که گفت: «من به همه میگویم اگر میخواهید رئیس جمهور شوید و محترم بمانید، یا باید مثل آقای رجایی شهید شوید یا مثل آقای خامنه ای رهبر شوید.» چون جز این دو، تمام رئیس جمهورهای ایران بدنام شدند. مرعشی حتی به امینی گفت: «شما امروز از من اصلاح طلب تر بودید.» تلاش مجری برای به چالش کشیدن این دو، به جایی رسید که خودش احساس کرد آقای امینی، او را یکی از افراد طرفدار جناح حاکم میبیند. پس مجری گفت که این حرف ها را نه از قول خودش بلکه از قول آن آدم ها میگوید چون دو نفر حاضر کاملا با هم موافقند و مجری مجبور است جای غایبین مخالفت کند تا میزگرد کمی به بحث شبیه باشد.

به هر حال، مخالفت مجری با صحبت های مطرح شده، تا حدودی موضع حکومت را نشان میداد که بیشتر به سبب تجربه های مختلف سقوط نظم موجود در اثر تن دادن به اصلاحات است که حالت خشن به خود میگیرد و مسلما تاکید بر محافظه کاری برای حفظ نظم موجود است که باعث شده تا این مقاومت، فرمی و نه محتوایی دقیقا اسلامگرایانه به خود بگیرد. این موضوع از این جهت مهم است که احساس نوعی ارتباط بین خشونت حکومتی و اسلام از سوی مردم و حکومت به طور مشترک اتفاقی نیست؛ ارتباطی که شاید در دم انقلاب نیز باعث میشد تا مردم از بین طیف های مختلف، جریان اسلامگرا را به عنوان نظم دهندگان به فضای پر هرج و مرج پس از انقلاب در نظر بگیرند و با آن موافق شوند. در این مورد، ظاهرا باید ایران دنباله رو کشورهای عربی باشد که حامل فرهنگ و زبان مقدس اسلام هستند. ولی اینجا به بن بستی برخورد میکنیم. برخلاف ایران، این کشورها هیچ خاطره ای از برخورد خشن اسلام با اجدادشان در فتوحات اعراب حجازی ندارند و به نظر نمیرسد هیچ وقت فکر کرده باشند که اسلام را با زور و کشتار پذیرفته باشند. با این حال، تصویر اسلامگرای خشن مدرن را ما تا همین اواخر، مرتبا از آن کشورها مخابره میکردیم و در ربط اسلام به خشونت مطمئن بوده و هنوز هم تا حدی هستیم.

التربانی عنوان کرده که اسلام در سرزمین های عربی با مقاومت شدیدی مواجه نشده چون نزدیک به مسیحیت یکتاپرست قبلی ای بوده که از قبل در آن سرزمین ها وجود داشته است چون کنستانتین کبیر که علیرغم تایید کلیسای تثلیثی در نیقیه و اجازه دادن به طرد آریان های یکتاپرست، تا آخر عمر میتراپرست بود، در اواخر عمر، به مسیحیت یکتاپرست گروید. پس از مرگ او، قلمروش تجزیه شد و نیمه ی شرقی به کنستانتینوس دوم رسید که یکتاپرست بود و کلیساهای یکتاپرست در منطقه ی عربی تاسیس کرد و بعدا همو نیز اتحاد روم را برگرداند. این باعث شد تا کلیسای یکتاپرست زمینه ی گسترش در شرق را به راحتی بیابد. التربانی از پیروان تاریخ رسمی است. اما لاکاپله توجه او به این مسئله را با از بین رفتن حد و مرزهای تاریخی توسط تاریخ تجدید نظر طلب تطابق میدهد. تاریخ تجدید نظر طلب، دوران باستان شامل دوره ی کنستانتین را قبول ندارد و تمدن را زاده ی دوره ی موسوم به قرون وسطی میداند. قرون وسطی که دوران برآمدن روم مقدس به مرکزیت مذهبی کلیسای رم است، تثلیث را جانشین مذاهب پیشین میکند منجمله آریانیسم یا یکتاپرستی مسیحی آریوسی که در کنار بتپرستی ژرمن به فراوانی در اروپا برقرار بود و کلیسا دشمن هر دو شمرده میشد. اگر این دشمنی را به دوره های اخیر برسانیم، در این صورت، هر سه منطقه ی خاورمیانه و شمال افریقا و اروپا زیر سلطه ی یک نوع یکتاپرستی مسیحی به نظر میرسند که تضادی با پاگانیسم ندارند. دو تکه کردن قلمرو کنستانتین کبیر به امپراطوری یکتاپرست کنستانتینوس دوم و مخالفان تثلیثیش در غرب برای جدا سازی بعدی توسط کلیسای رم در قلمرو کنستانتین کبیر وقتی است که او یکتاپرست شده بود. یعنی کنستانتینوس دوم، نیمه ی دوم کنستانتین کبیر را نشان میدهد بعد از نیمه ی اول که او میترائیست بود. میترائیسم مراحل سلوک مختلف بر اساس شخصیت سازی خدای خورشید را دارد که در آن، خدای خورشید به خدایان مختلف امپراطوری روم چون زئوس، آپولو و ازیریس نزدیک میشود. بنابراین مسیح که جانشین خدای خورشید است قابلیت همذاتپنداری با مذهب بتپرستان و اصلاح مکاتب آنان را می یابد. در مقابل، کلیسای کاتولیک، مخالفان را به جای اصلاح حذف میکند بی این که دغدغه مند منطق باشد. او برای داشتن حق این حذف، فقط ادعای جانشینی خدا را میکند. جالب این جا است که ژان کالون پروتستان هم به همین عمل متوسل میشود؛ اما جانشینی خدا را نه الهام گرفته از کلیسای کاتولیک بلکه از یهودیت استنباط میکند و لاکاپله از این موضوع تعجب نمیکند چون معتقد است پروتستانتیسم قبل از آنچه امروز کاتولیسیسم میخوانیم وجود داشته و کلیسای کاتولیک قبلی، همان کلیسای کاتارها و وابسته به کلیسای یکتاپرستان بوده است یعنی کلیسای کاتولیک رم، خود محصول نفوذ سنگین پروتستانتیسم به عنوان یک محصول بدیع اشرافیت یهود در بعضی مکاتب قبلی اروپا است. اگر مردم قبل از آن انجیل نخوانده بودند به خاطر آن نیست که کلیسای رم مردم را از خواندن انجیل محروم کرده و پروتستان ها با چاپ انجیل به جنگ آن رفته بودند بلکه بدین خاطر است که قبل از پروتستان ها اصلا تورات و انجیلی وجود نداشت.:

“l,islam avant Mahomet”: m. lacapelle: theognosis: 7 oct 2018

بنا شدن فرهنگ مذهبی خشن جدید روی اتحاد قبلی یکتاپرستی و پاگانیسم میتواند توضیح خوبی برای وجود شباهت های فراوان داستان های کتاب مقدس با افسانه های خدایان پاگانیسم باشد. لاکاپله در موضوع اسطوره های خدایان، تا حدود زیادی پیرو ماتیزن است که ریشه ی تمام اسطوره ها را نجومی و مرتبط با ستارگان و صور فلکی میبیند. ماتیزن هم به وجود هسته ی واحد این اسطوره ها علیرغم بازتفسیرشان در مکاتب مختلف معتقد است و به عنوان مثال، توجه میکند که افسانه های نورس با صورت های فلکی قنطورس و سفینه (آرگو) گره خورده اند درحالیکه این صور فلکی در منطقه ی اسکاندیناوی چندان قابل مشاهده نیستند و مشخص است که از اراضی جنوبی تر به شمال اروپا راه یافته اند. جرالد مسی هم در قرن 19 ارتباط اسطوره های اروپایی با رابطه سازی بین ستاره ی قطب شمال با ستاره ی سهیل را نشان داده بود. درحالیکه ستاره ی سهیل فقط در اراضی جنوب گرم در حدود مصر و یمن قابل مشاهده است و در مناطق شمالی تر عربی چنان به سختی مشاهده میشود که شخص کم پیدا را به ستاره ی سهیل تشبیه میکردند. پس روشن است که منشا نجوم اروپایی منطقه ی عربی است و نه حتی ترکیه که هم ارض با یونان و ایتالیا است. اتفاقا تاثیرگذارترین کتاب بر نجوم اروپایی نیز یک کتاب عربی به نام المجسطی بوده که به کلودیوس بطلمیوس ستاره شناس مصری نسبت داده میشود. وی احتمالا همان کلودیو تولومی ستاره شناس قرون وسطای توسکانی است. نام کلودیوس بطلمیوس را در ایتالیایی کلودیو تولومیو میخوانند. تولومی ها از قستنطنیه به توسکانی مهاجرت کرده بودند ولی نسب خود را به بطلمیوس ها یا فراعنه ی یونانی مصر میرساندند.:

“the real Claudius Ptolemy”: m. lacapelle: theognosis: 11 sep2017

میتوان پتولمیوس یا بطلمیوس را به "ب" (به معنی پسر) و "طولوم" تجزیه کرد. با توجه به این که "م" آخر در این کلمه، احتمالا حرف تعریف سامی است، ارتباط با مصر میتواند طولوم را همان طولون در بنی طولون یا خاندان سلطنتی مصر نشان دهد و آن را به وابسته به طولو معنی کند. طولو احتمالا همان "طلعو" در آشوری به معنی اشرافی و بزرگان ازجمله در ارتباط با پادشاهی خدایان است. اما قستنطنیه ی طولومی ها چه ربطی به مصر دارد؟

لاکاپله به این موضوع توجه میکند که قستنطنیه مرکز یک امپراطوری یونانی تلقی میشده که خلف امپراطوری یونانی اسکندر کبیر است و الکساندر یا اسکندر فاتح مصر بوده و بطلمیوس لاگی از فرماندهانش به حکومت مصر رسیده و سلسله ی بطالسه را آغاز کرده است. راجر صباح، نشان داده است که آنچه به نام مذهب و فرهنگ مصر باستان میشناسیم، درواقع یهودیت عتیق است و این بطلمیوس ها بوده اند که قبط را با مصر فراعنه در تورات تطبیق کرده اند و همان ها هم تورات را به یونانی ترجمه کرده اند. از طرفی سیلویان تریستان، نویسنده ی فرانسوی، عنوان کرده است که عنوان لاگی برای بطلمیوس که نسبت او با پدرش لاگوس را نشان میدهد ارتباط با هلاکو خان مغول را نشان میدهد. هلاکو خان فاتح بغداد بود که به اندازه ی مصر با بابل باستان تطبیق شده است. سردار اسکندر که در بابل حکومت کرد سلوکوس بود که احتمالا نام او هم تلفظ دیگری از هلاکو است. امپراطوری سلوکیان که پیش از بیزانسی ها در آسیای غربی حکومت میکرد همان امپراطوری ترک سلجوقیان در قبل از عثمانی ها است. جدا شدن حکومت های آسیا و مصر، همان جدا شدن قزاق های ترک عثمانی و ممالیک از هم و رودررو شدنشان در سوریه است که با توجه به همهویتی عثمانی ها با میراث سلجوقی، به صورت داستان شکست هلاکوخان از ممالیک در سوریه درمی آید. پیرو این مطالب، لاکاپله معتقد است که مصر باید از جای دیگری به قبط منتقل شده باشد. با توجه به این که مصر بطالسه در الکساندریا یا اسکندریه مرکز گرفته و البته در یهودی بودن، جانشین سروری موسی شده است، لاکاپله معتقد است الکساندریا همان اندریوپولیس (شهر اندرو) پایتخت موسی چلبی برادر سلطان محمد اول است. او برای این ارتباط، نام الکساندر را به الکس و اندرو تجزیه کرده و الکس را تلفظ دیگر هلاکو تلقی کرده است. موسی سلطان اندروپولیس، نخست با برادرش محمد اول علیه دیگر مدعیان تاج و تخت متحد شد ولی درنهایت در جنگ با محمد از پا درآمد و قلمروش به محمد تعلق گرفت. با توجه به این که اندریوپولیس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد، لاکاپله معتقد است این خود یک نسخه از قستنطنیه ی بعدی است و فتح اندریوپولیس موسی توسط محمد اول، همان فتح قستنطنیه توسط سلطان محمد دوم است و سلطان محمدهای اول و دوم عثمانی، نسخه های تکمیل کننده ی یک سلطان واحد عثمانی هستند که نام بانی کیش خود یعنی محمد را بر خود دارد. لاکاپله معتقد است موسی دراینجا نماد یهودیت و محمد نماد شاخه ای از مسیحیت است که درنهایت به اسلام تبدیل شد. عثمانی ها در یک جبهه ی یهودی به قدرت رسیدند ولی بعد راه خود را پیش گرفتند و میراث یهودیت را تصرف و با نیازهای خود ممزوج کردند.:

“avatars of Judaism”: m. lacapelle: theognosis: 19 nov 2018

این میراث، درواقع همان میراث سلجوقی است که هرج و مرج آن سبب انتقال اشرافیت یهود از بغداد به مصر و ازآنجا به اسپانیا شده است جایی که طرح تولید کتاب مقدس و کلیسای کاتولیک رم را ریختند. پیوندهای اولیه با این یهودیت، سبب تاثیرگذاری شدید رومی گری اروپایی بر دول سلجوقی در حال گذار به دولت عثمانی شده است و شاید همین نگرانی از سیطره ی اروپا سبب جدا شدن عثمانی از اروپا با مکتب سازی شده است. ازآنجاکه برخورد عثمانی با اروپا خصمانه و خشن بوده است، هر جا که ملت های تابع عثمانی در هویت اسلامی خود فرو رفته اند معمولا حالتی خشن به خود گرفته اند. امین معلوف نویسنده ی لبنانی فرانسوی در کتاب «هویت های مرگبار» بیان میکند که هویت انسان چند لایه است و انسان معمولا با آن هویتی میزید که بیشتر مورد حمله قرار میگیرد. ازآنجاکه هویت اسلامی ضد هویت غربی و نه لزوما مسیحی به وجود آمده است، به دلیل فاجعه بار بودن سقوط عثمانی و آشکاری اثر دست های دخالتگر غرب در این فجایع، در منطقه ی ترکی-عربی، مرتبا هویت اسلامی ستیزه جو بر ضد لایه های دیگر هویتی رشد کرده است و در ایران نیز وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک حرکت ضد غربی، تا حدود زیادی تحت تاثیر اخوان المسلمین مصر و سوریه رخ داده است. برخلاف آنچه تصور میشود، این خشونت، هیچ ربطی به قرآن ندارد و به خاستگاه های تاریخی یادشده بازمیگردد؛ وگرنه در قرآن همه جور آیه ای هست و اصلا تنوع آیات، برای جلب کردن و به تعادل رساندن آدم ها در یک وحدت امت بوده است و آیات خشن با قرار گرفتن در کنار آیات صلح آمیز، تا حدود زیادی نگران کنندگی خود را از دست میدهند. فقط برچین کردن آیات است که میتواند قرآن را بیش از حد ترسناک نشان دهد که در این کار هم قرآن فقط بهانه ای برای رشد دادن یک لایه ی هویتی خاص است.

در ایران هم این لایه ی هویتی خاص به سبب نگرانی از دخالت های مداوم غرب رشد کرده و هیچ کس در ایران نمیتواند به ضرس قاطع بگوید که این نگرانی بی مورد است؛ همانطورکه هیچ کس به جز افراد بالادستی نمیتواند تخمین بزند که لشکرسازی های ایران در خارج از مرزها چقدر توانسته است واقعا از مضرات این دخالت ها بکاهد و امنیت و آرامش مردم ایران را حفظ کند. ولی یک چیز مشخص است و آن این که قدرت های غربی، برخورد محترمانه با خود را نشان ضعف تلقی و از آن برای از بین بردن جریان های ناهمسو با خود سوء استفاده میکنند؛ همان کاری که در جواب حسن برخورد و مسالبمت جویی گورباچف با خود کردند و با ساقط کردن شوروی، خشم تمام نشدنی ملت روسیه علیه خود را خریدند که الان هم دنیا و منجمله ایران دارد پایش هزینه میدهد. شاید ما ایرانی ها خیلی از حکومت طلبکار باشیم. اما ظاهرا حتی اگر به خاطر خودمان هم شده است، باید از ابزار دست غربی ها شدن کوتاه بیاییم بلکه با کاهش خطر غرب، این آتش فتیله ی اسلامگرایی خشونت محور که چیزی جز بهانه ی انحصارطلبی فسادساز سیاسی نیست هم پایین بیاید.

شاگردان آقای سامرز: گرگنماها، خوناشام ها و سلفی های مسلمان

مطلب از: پویا جفاکش

این نقشه ی کارتونی اروپا در کریسمس 1890 در هفته نامه ی طنز انگلیسی "حقیقت"، به «رویای قیصر» نامبردار است. نقشه، جمهوری هایی را نشان میدهد که در آن زمان، محل حکومت سلطنت ها بودند. امپراطوری های وسیع اطریش-مجارستان و روسیه ی تزاری از بین رفته اند و در محل نقشه ی روسیه، عبارت صحرای روسیه درج شده و از همه جالب تر این که در محل آلمان که محل حکومت خود قیصر بود، عبارت «جمهوری های آلمان» دیده میشود. سردبیر مجله، هنری لاباشر یک فراماسون بود و همین کاریکاتور را جالب کرده است. سال 1890 به پایان قرن 19 نزدیک بود. عباراتی چون قرن 19 و قرن 20 فقط در گفتمان های مسیحی غربی که قرن ها را از زمان تولد مشکوک مسیح حساب کرده اند، معنی دارد و مسخره است که فکر کنیم از نظر خدا واقعا زمان با قرن های مسیحی دچار تغییرات ناگهانی همچون تغییراتی که جهان از ابتدای قرن بیستم تجربه کرد میشود مگر این که مثل ژزوئیت های مسیحی، دیوانه ی نومرولوژی و عددبازی باشید و اصلا برای این که اثبات کنید اعداد طبق فرموده ی یهودی های کارملی و دنباله های فیثاغورسیشان دارای خواص جادوییند، تغییرات سیاسی مورد نظر خود را با آن تنظیم کنید که بدبختانه فراماسونری خیلی به این مکتب ژزوئیت در هم تنیده است. این است که از همان زمان ترسیم نقشه، شاهد تغییرات سیاسی ای هستیم که به وقوع جنگ جهانی اول می انجامند؛ جنگی که واقعا نقشه ی سیاسی اروپا را به کل دگرگون کرد و با از بین بردن امپراطوری عثمانی و نیز تاثیرگذاری مستقیم و غیر مستقیم بر وقوع انقلاب های چین و روسیه، سبب تغییرات وسیع در سراسر جهان شد. بسیاری از اتفاقات قرن بیستم که به بروز بدیهیات ذهنی مردم مدرن انجامیدند، پیامدهای جنگ اول جهانی هستند. فلیکس نوئل آنها را اینطور فهرست میکند:

«مشکل اسرائیل و فلسطین، توسعه ی عراق، فاشیسم، نازیسم، کمونیسم، مائوئیسم، تعیین سرنوشت ملی، تمرکز جامعه و سازمان اقتصادی در غرب، حقوق زنان، توسعه ی سریع و رادیکال هواپیما، فناوری نظامی و هنری، پایان حزب لیبرال قدیمی بریتانیا و ظهور حزب کارگر، فروپاشی یوگوسلاوی، چکسلاواکی و اتحاد جماهیر شوروی، افول و سقوط امپراطوری های اروپایی و استعمار، جنبش برای اتحاد اروپا، سازمان ملل متحد و ظهور ایالات متحده به عنوان ابرقدرت جهانی، همه ی اینها تا حدود زیادی ریشه در جنگ بزرگ داشت یا توسط آن ممکن شد. از این جهات، جنگ بزرگ، نقطه ی تعیین کننده بین دو عصر بود. اما از سوی دیگر، در نتیجه ی آن، تمدن غرب انگیزه ی خود را از دست داد و با وجود موشک های فضایی، بیتلز، قرص، اینترنت و همه ی ابزارهای تکنولوژیک، اصول تمدن ثابت ماند یا حتی میتوان گفت رو به زوال رفت و میرود. مسائلی مانند استفاده از انرژی، جهات گیری پزشکی، چنگ انداختن مادی گرایی بر زندگی فکری، روابط بین جنسیت ها و طبقات، مشکل ملی گرایی، ماهیت معماری و موسیقی، همگی در آستانه ی راه حل های خلاقانه ی جدید بودند. ولی در همان آغاز قرن بیستم، آن ابداعات از بین رفتند یا توسط "جنگ بزرگ" خراب شدند و همه ی این مسائل، امروزه حل نشده باقی مانده اند.»:

The nature of the beast: felix noile: part5: conjuringthepast.com

درحالیکه در قرن 19 سوسیالیسم یک جریان مخالف و حامل بسیاری از راه حل ها به نظر میرسید، با انقلاب روسیه و نشر بلشوییسم یا همان «جریان اکثریت» سوسیالیسم -که فقط به سبب انقلاب روسیه اکثریت شدند- در سراسر جهان از این معبر، عملا همه چیز به همان حالت نیمه کاره و نگه دارنده ی وضع موجود تا حدی که اربابان سرمایه داری غرب وضع موجود را پذیرفته باشند، در جهان گسترش یافت اگرچه با فحش دادن ظاهری به همان اربابان سرمایه داری غرب. اگرچه اولین فضادهی های سیاسی آزمایشی به سوسیالیسم تندرو خشن ضد مذهبی در پرتغال 1910 شروع شد، اما ظاهرا روسیه به عنوان ابتدای اصل پروژه، فقط به این خاطر انتخاب نشد که رهبران اروپای غربی، از شر فامیل های شرقیشان تزارهای روس خلاص شوند و تصورات آنها از فرهنگ اسلاوی هم در این موضوع دخیل بود. نوئل دراینباره مینویسد: «سی جی هریسون در کتاب خود با عنوان "جهان متعالی" که 24 سال قبل از انقلاب روسیه منتشر شد، از "جنگ بزرگ بعدی اروپا" و این که چگونه"شخصیت ملی" مردمان اسلاو، "آنها را قادر به انجام آزمایش ها میکند"، ازجمله در سوسیالیسم، سخن به میان آورد. او به عنوان یک "شخصیت مرموز و ناشناخته" توصیف شده است که آشکارا منبع بی نظری از اطلاعات داشت. او ادعا کرد که نخبگان مخفی خاصی که او نامی از آنها نمیبرد، این وقایع را طوری برنامه ریزی کرده بودند که "امپراطوری روسیه باید بمیرد تا مردم روسیه زنده بمانند." آیا هریسون عامل مطبوعاتی اشخاصی بود که این پیشگویی ها را به او داده بودند؟»

نوئل، علت برخاستن اخوت های این گونه جوامع مخفی از مکاتب ظاهرا معنوی را این میداند که آنها از سازوکار معنوی ذهن بشر در برخورد با مسائل مادی، در جهت اهداف مادی خود سوء استفاده میکنند:

«اخوت ها، برنامه های خود را در مدت زمان طولانی محقق میکنند و از یک جدایی خونسرد استفاده میکنند که برای کار با نیروهای معنوی در سطح فیزیکی ضروری است. آنها اغلب از واسطه ها برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند. رشته هایی را میکشند و مسیرهایشان را محو میکنند. گاه در نوعی دیالکتیک شبه هگلی، آنها حتی عمدا ضد استراتژی هایی را تنظیم میکنند که به نظر میرسد از مسیر آنها جدا شده اند، یعنی ظاهرا خواسته های آنها برعکس نمایندگان و دست نشاندگان مزبور است. آنها از طریق کنترل مستقیم یا غیر مستقیم خود بر رسانه ها "محیط های فکری" یا فضاهایی را ایجاد میکنند که میتوانند ایده ها را در آنها بگذارند. اما از این واقعیت که اکثر مردم در بیشتر مواقع بی توجه به وقایع جاری هستند به طور کلی استفاده میکنند. ایده های غیبی به وسیله ی ادبیات عامه پسند، تلویزیون و فیلم به جامعه میلغزند تا آمادگی ذهنی مردم همیشه برجا باشد. [رودلف] اشتاینر، بر لزوم آگاهی از ابزارهای بلاغی در رسانه ها و شخصیت های عمومی، توصیفات تصویری، استفاده از تصاویر، تشدید و مقایسه ها تاکید کرد. به عنوان مثال، شعار "آزادی، برابری، برادری" از سال 1879 با "نظم، وظیفه، عدالت" جایگزین شد. در سال 1914، ما باید به اهمیت نام هایی که توسط مردم برای اهداف خاص انتخاب میشود توجه کنیم و به آنچه در روزهای خاص و در صور فلکی نجومی انجام میشود توجه کنیم که پیکربندی های مشابه در گذشته را منعکس میکند و واکنش های ناخودآگاه یا نیمه آگاهانه را در افراد ایجاد میکند. باید توجه داشت که اخوت ها با دوره های زمانی طولانی محاسبه میکنند. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را برای توسعه رها میکنند. رهبران جدیدی ظهور میکنند که انگیزه های پیشینیان را ادامه میدهند. اشتاینر معتقد بود همانطورکه میتوان سم ها را برای ایجاد بیماری به بدن وارد کرد، میتوان آنها را به ارگانیسم اجتماعی هدایت کرد تا بیماری ویروسی ایجاد کنند. این همان چیزی است که آن را "جادوی خاکستری" مطبوعات (امروزه "رسانه ها") میشناسد. با توجه به اظهارات وی مبنی بر این که هیچ چیز برای یک شخصیت بهتر از بینش واقعی در مورد چگونگی کار جهان نیست و این که مردم چه فکر میکنند بسیار مهمتر از آنچه انجام میدهند است، رسانه ها را میتوان با توجیهی "فروشندگان مواد مخدر" واقعی دنیای اجتماعی نامید همانطورکه آنها بسیاری از قضاوت ها را بر اساس دروغ، کذب، احساسات، تحریف، و تعصب شکل میدهند و تحت تاثیر قرار میدهند. درواقع واضح است که امروزه این جادوی خاکستری به شدت مورد استفاده قرار میگیرد. رسانه ها با کاشتن ویروسی در ارگانیسم اجتماعی، واقعیتی کاملا نادرست را ایجاد و با دستکاری، تبدیل به یک بیماری همه گیر کرده اند که از طریق دروغ، کذب، احساسات، تحریف و تعصب، تداوم بقا می یابد. اثرات ضربه ای این امر برای همه آشکار است. فرد باید بداند که اخوت با دوره های زمانی طولانی محاسبه میشود. آنها همه چیز را تنظیم میکنند و سپس آنها را رها میکنند تا پیشرفت کنند.»

تاریخ هم یکی از همین تنظیمات طولانی است و گاهی فاصله ی عظیم وقایع گذشته با زمان حال، مانع از آن میشود که فهمیده شود زمانی باوراندن آنها به مردمی نه چندان دور از ما، قرار بوده الگوهایی را که برای ما به شکل های تحریف شده بازسازی شده اند ایجاد کند. نوئل، دراینباره بشقاب پرنده های امریکایی را مثال میزند که برای ما شاید چندان شبیه فرشته های بالدار مسیحیت نباشند اما درواقع شکل بازسازی شده ی آنها برای یک جهان مادیگرا که ادعا میکند دانش فیزیکیش ربطی به باورهای ماوراء الطبیعی پیشین ندارد هستند. نوئل دراینباره یادآوری میکند که در هیچ کجای تورات و انجیل، از بالدار بودن فرشته ها صحبت نشده ولی در کتاب حزقیال آنها را میبینیم که سوار بر ارابه های آتشین موسوم به مارکابا از آسمان فرود می آیند. یهودی های قمران معتقد بودند که در آخرالزمان، فرشتگان با لشکری از مرکابا های آتشین از آسمان به زمین می آیند تا درستکاران قمران را سوار کنند و به آسمان ببرند. نوئل میگوید حالا این ارابه های آتشین شده اند بشقاب پرنده ها و فرشته ها شده اند یوفوها و یک دلیل ترس انسان غربی از یوفوها این است که جوامع مادی گرای غرب علیه فرشتگان طغیان کرده اند. منتها تکرار مکرر تصویر فرشته های بالدار، مانع از درک چگونگی پیدایش این اعتقادات میشود و به فراموشی ریشه های تحریف کمک میکند. این اتفاق در حالت های کلی تری هم رخ داده و در همین تاریخ رسمی کدگذاری شده است. یهودیان برای رسیدن به قدرت، با کتیم (حکام نا یهودی) میجنگند ولی شکست میخورند و آنطورکه تاریخ رسمی میگوید، معبدشان توسط رومی ها تخریب میشود. ولی آنها بلافاصله بعدش تبلیغ مسیحیت میکنند و مسیحشان عیسای آل داود را پسر خدا میخوانند که قوانین خدا را به همه ی بشر داده و همه را به اندازه ی یهودیان قوم خود خوانده است، مسیری که انتهایش سوسیالیسم است و انقلاب علیه کسانی که خود را از مردم عادی برتر میدانند. منتها این انقلاب ها فقط جاهایی خوبند که به نفع آن اشرافی باشند که برای موفقیت انقلاب، پول خرج میکنند و تمام این اشراف، الان از نظر اقتصادی وابسته به بانکداران یهودی ای هستند که با نفوذ در تمدن مسیحی آن را از آن خود کرده اند. (همانجا)

کمونمیسم به دلیل این که ظاهرا علیه سرمایه داری بود، میتوانست خیلی عنان گسیخته تر از سرمایه داران غربی به جنگ مذاهبی برود که غربی ها خودشان در دوران استعمار در تمام دنیا بنا کرده بودند، هرچند بعد از مرگ لنین و زمانی که استالین به جای تروتسکی رهبر شوروی از آب درآمد، انقلاب کمونیستی تا حدودی از دست غرب ها خارج شد و پس از آن رابطه ی رهبران غرب با کمونیسم، رابطه ی عشق و نفرت بود. ولی در مجموع، بودن کمونیسم، خیلی به نفع غرب تمام شد چون آن بلاخره با سقوط شوروی از صحنه خارج شد و با رهبر جهان شدن امریکا، موجی از جریان های لیبرالی و نئو لیبرالی و نیمه لیبرالی در جهان، جانشینش شدند و این درحالی بود که در این مدت، سنت ستیزی خشن و افراطی کمونیست ها تمام منابع مذاهب مرحله ای و تاریخ مصرف گذشته ای را که غرب بنا بر مصالحی موقتی به نفع استعمار خود، در مستعمرات ساخته بود نابود کرد و با برحق دانستن مشی مادیگرایی به عنوان تنها انتخاب موجود، در غیاب خود، میراث بری جز سرمایه داری غرب و ارزش های لیبرالی و سکولار آن را برای ممالک جهان به جای نگذاشت. در ابتدا این تنها چشم انداز موجود و باعث امید به همان چیزی بود که فرانسیس فوکویاما نظریه پرداز لیبرالی با خوشبینی تمام آن را «پایان تاریخ» نامید اما یک چیزهایی درست از آب درنیامدند و بعد از مدتی به دنبال نارسایی های لیبرالیسم، صحنه ی جدیدی ظهور کرد که ابراهیم محسنی آهویی (دکترای مطالعات ارتباطات و رسانه های نوین دانشگاه وین) آن را اینطور ترسیم میکند:

«نئولیبرالیسم نوید جهانی آرمانی مبتنی بر "ارزش های مشترک" را میداد اما مشخص شد که این ادعا صرفا ترفندی برای جهانشمول نشان دادن جهان نگری غربی بود. دیوید هاروی در کتاب "تاریخ مختصر نئولیبرالیسم" به شیوه ای کنایی، نئولیبرالیسم را حامی "آزادی های" مرتبط با بازار باز توصیف میکند. اما در این جا تناقضی نهفته است. ماهیت بازارهای باز شکلی از بسته بودن و دگماتیسم شناختی مبنی بر تحمیل یک سویه ی ارزش ها، سبک زندگی و جهان نگری غربی بر فرهنگ های دیگر را ایجاب میکرد. بنابراین تحقق بازار آزاد مستلزم بسته نگاه داشتن اذهان و شکل گیری غافلان هم ساز بود. چنین تبلیغ میشد که جهان صرفا با پذیرش قواعد جانبدارانه ی غرب به عنوان قواعد جهانشمول و مشترک به آزادی دست می یابد. این ایده به فانوس تمدن غرب تبدیل شد که نویدبخش رفاه و تفاهم بین فرهنگی بود. با این حال، ماهیت متخلخل فرهنگ ها و کنجکاوی انسانی، این ساده سازی را به چالش کشید. همانطورکه هومی بابا در اثر خود با عنوان "مکان فرهنگ" ابراز میکند، تمامی فرهنگ ها مبتنی بر ترکیب هستند و به همین دلیل، هیچ فرهنگی ، تفوق طلبی تثبیت شده را برنمیتابد. هدف غرب برای شکل دادن به روایت های جهانشمول با مقاومت مواجه شد، زیرا مناطق فرهنگی جهان، آغاز به ادغام ورودی های جهانی با سنت های بومی خود کردند، که منجر به پیکربندی های اجتماعی-فرهنگی منحصر به فردی شد که لزوما با آرمان های غربی همخوانی نداشت. نئولیبرالیسم آنطورکه مبلغان آن جلوه میدادند، نه یک دکترین اقتصادی صرف بلکه پروژه ی بزرگ اجتماعی-فرهنگی بود. اعتقاد به بازار آزاد و مبادلات جهانی آزاد، نوید عصر شکوفایی مادی و فرهنگی را میداد. اتحادیه ی اروپا با به اصطلاح مرزهای باز و ارز مشترک، مظهر این دیدگاه بود. فراتر از اقتصاد، نئولیبرالیسم در بافت هویت های فرهنگی و ملی نیز نفوذ کرد. همزمان که کشورها مرزها و بازارها را باز کردند، صنایع، سنت ها و فرهنگ های محلی ایشان در معرض خطر قرار گرفتند. قرار بود جهانی شدن خیابانی دوطرفه باشد. اما برای بسیاری از کشورها، چیزی جز پروژه ای تهاجمی به نظر نمیرسید. اگرچه اقتصاددانانی مانند توماس پیکتی در کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" به طور گسترده نابرابری های اقتصادی ناشی از سیاست های نئولیبرالی کنترل نشده را برجسته کرده اند، اما پیامدهای اجتماعی فرهنگی این ایدئولوژی عمیق تر است. به لطف نئولیبرالیسم، شکاف بین فقیر و غنی از یک سو و تضاد اجتماعی-فرهنگی آنها از سوی دیگر چه در داخل کشورها و چه در بین ملت ها گسترده تر شد. واکنش مدافعان نئولیبرالیسم به این فجایع چیزی جز غوغای پوپولیستی نبوده است. جنبش جلیقه زردها در فرانسه به عنوان واکنش مستقیم علیه سیاست هایی که به نفع نخبگان حاکم تلقی میشود، نمونه ای بارز از این دست است. با گذشت دهه ها وعده های آرمان گرایانه ی نئولیبرالیسم آغاز به زوال کردند. فروپاشی اقتصادی حاصل از بحران مالی سال 2008 نقطه ی عطف سرخوردگی غرب بود. برگزیت را میتوان به عنوان یک نمونه از این سرخوردگی در نظر گرفت. عقبنشینی انگلستان از اتحادیه ی اروپا را نمیتوان صرفا یک مانوور سیاسی تلقی کرد. این تلاش، نمادی از عقبنشینی از مدعیات جهانی شدن است. به طور مشابه، شکوفایی احزاب محافظه کار رادیکال در اروپا از لیگانورد در ایتالیا تا حزب آلترناتیو برای آلمان در آلمان، که علنی و تعمدا بر نژادپرستی و برتری سفیدپوستان whitesupermacyتاکید دارند، صرفا یک تغییر در سیاست داخلی یا یک مانور سیاسی نیست، بلکه پاسخی قاطع در برابر تهدیدات محسوس برای هویت و سنت ایتالیایی و آلمانی در برابر هجوم مهاجران و فرهنگ جهانی است. در ایالات متحده، دکترین استثنا گرایانه ی "اول امریکا" در تقابل با جوامعی قرار میگیرد که احساس میکنند از جهانی شدن عقب مانده یا با خشونت به حاشیه رانده شده اند. این واکنش های رادیکال، نشانگانی از یک بیماری عمیق تر، یک بحران وجودی درونی ناشی از احساس شکست است. اما پیامدهای این بحران ادراک شده فراتر از پیکربندی های سیاسی است. زیگمونت باومن در تحلیل پیچیده ی خود با عنوان "مدرنیته ی سیال"، دیدگاهی کلان نگر را مطرح میکند. از نظر باومن، اخلاق دنیای مدرن در حال گذار از ثبات به سیالیت است و در این چشم انداز سیال، سازه های نئولیبرالی سنتی مانند اتحادیه ی اروپا، به جای تسهیل گری، به مانع تبدیل شده اند. این دیدگاه خصوصا به این دلیل اهمیت دارد که رغبت غرب در امتناع از پذیرش مسئولیت مشترک جهانی و ارزش های به اصطلاح مشترک جهانی را فاش میکند. نمونه ای آشکار از این رسوایی، در رقابت کشورهای غربی در سرقت ماسک از یکدیگر برای مهار کووید 19 نمایان شد. درون نگری غرب نشان میدهد که مسیر کنونی آن مملو از چالش است. "وجه تاریک مدرنیته ی غربی"اثر والتر میگنولو، این موضوع را روشنتر بیان میکند. از نظر وی مدرنیته ی غربی، تیرگی های گسترده و طولانی ایجاد کرد که اکنون آشکار شده است و از این رو، سیاست های فرهنگی و اخلاقی غرب در معرض نقد درون نگر جدی است. در این شرایط، از سکولاریسم به عنوان ابزاری برای انحراف افکار عمومی از نقد درون نگر به بیرون و فرافکنی آشفتگی داخلی به جهان غیر غربی نیز بهره گرفته میشود. در این پس زمینه سواحل در حال فرسایش نئولیبرالیسم، سکولاریسم خود را به عنوان دژی یکپارچه ظاهر کرده است. این سکولاریسم، دیگر به ادعای ارزش های الحادی و جدایی از دین محدود نیست. توحش سکولاریسم، فریاد غرب وحشتزده است که تلاش میکند لغزش خود را در پس ادعاهای بدنام تفوق فرهنگی و اخلاقی پنهان نگه دارد. برای نگاه ژرف تر به تجاوز گری سکولاریسم، به ویژه علیه اسلام، لازم است به بینش های درون نگر ارائه شده توسط محققان مطالعات پسااستعماری توجه کرد. "شرق شناسی" پیشگامانه ی ادوارد سعید، ترفندهای دیرینه ی غرب در به تصویر کشیدن "شرق" به عنوان "دیگری" عجیب و غریب را برملا میکند. این "دیگری سازی" اکنون در بافت جدیدی ظاهر شده است. اکنون غرب به جای این که صرفا تصویرگر شرق باشد، سکولاریسم را برای حمله به این "دیگری" مسلح و پشتیبانی میکند. جنجال موسوم به "مسجد زمین صفر" groundzeromosque در نیویورک مثالی تلخ از این دست است. مخالفت شدید با ساخت یک مرکز فرهنگی اسلامی در نزدیکی محل حمله ی 11 سپتامبر، منعکس کننده ی نگرانی های عمیق تر غرب در مورد توسعه ی اسلام در جوامع غربی است.» ("از رویای نئولیبرال به کابوس سکولار": ابراهیم محسنی آهویی: عصر اندیشه: شماره ی3: آذرماه 1402: ص43-41)

این که چرا اسلام یک تنه به جای تمام سنت های منقرض شده مقاومت کرده و الان خطری برای غرب است، به همان ماهیت دشمن تولید کن سرمایه داری برمیگردد و حکما به همین خاطر است که مقاومت اسلام کاملا باری شرعی مشابه «قانون» یهودی حمل میکند و نه آداب و رسوم صرف. حتما مقاومت خشن جهادی او نیز از همان نوع است و توجه کنید که اسلاف پیامبر اسلام، پیامبران یهودی و اجداد یهودیان شمرده میشوند و "قانون" نیز از آنها به صورت شرع به اسلام به میراث رسیده است. جهاد، دشمن ایجاد میکند و تشابه در آداب و رسوم، دوست؛ ولی اسلام شرعی یکسره فقط به دنبال دشمن میگردد و جاهایی هم که مجبور به اتحاد تاکتیکی با «دشمن» سابق میشود، از سوی افراد درون گروهی که منتقد آنند، به ریاکاری و زیر پا نهادن شروط خود متهم میشود؛ یعنی تزش اینتقدر موثر بوده که حتی مخالفان درون گروهیش هم تحت تاثیر آنند بدون این که به فایده ی این عدول عاقلانه توجه کنند. هیچ چیزی به اندازه ی دشمن خویی غیر قابل توضیح، نمیتواند غربی ها را در خطرناک بودن سنت های قدیمی و مذهبی بودن مطمئن کند. بنابراین تمام سنت های شرقی از بین میروند جز اسلام خشونت ستیز و بودیسم و هندوئیسم بی خیال تا بی خیالی بودایی و هندو شرق خوب باشد و ستیز اسلامی شرق بد. تمام دشمنان سنتگرای غرب در زیر بیرق اسلام متحد خواهند شد غافل از این که کیفیت اسلام به گونه ای است که به خاطر داشتن یک شق یهودی-مسیحی قوی مشترک با غرب، در درازمدت، آدم ها را غربی میکند و از اواسط قرن بیستم که اسلام برای جلوگیری از رسوخ استالینیسم به سرزمین های اسلامی در آنجاها تقویت شد، به ضرس قاطع فقط در شاخه ی شرعی آن دلار ریختند تا این شق یهودی-مسیحی همیشه جلو چشم باشد و کم کم آدم ها را از دنباله های سنی و شیعی مسیحیت غربی، به دنباله های هالیوودی و جادویی آن تغییر مسیر دهد.

این بنیاد مشترک غربی را لاکاپله در آغازینه ی پیدایش مسیحیت کاتولیک رومی میجوید. وی اشاره میکند که بنیان مسیحیت رومی متعارف را به گریگوری هفتم در قرن 11 میلادی منتسب میکنند که اصلاحاتی اساسی در کلیسای رم انجام داد. لاکاپله یادآوری میکند که فومنکو، گریگوری هفتم را یک نسخه از عیسی مسیح میداند و لاکاپله هم این نظر را میپذیرد اما لاکاپله به این مطلب هم توجه میکند که آنچه که گریگوری هفتم بر کلیسا ممنوع کرد، مثل زناکاری کشیشان، خرید و فروش گناهان با پول، و قاچاق آثار عتیقه، همان اشکالاتی هستند که سبب شورش لوتر علیه کلیسای رم در وسط هزاره ی دوم شدند و درواقع اصلا از بین نرفته بودند. بنابراین لاکاپله زمان گریگوری را به لوتر نزدیک میکند و نتیجه میگیرد که گریگوری هفتم در قرن 11 همان گریگوری سیزدهم در قرن 16 است. قرن 16 دوران کشف و انتشار آثار کلاسیک یونانی-رومی در رم بود که گفته میشد از بیزانس آورده شده اند. کتاب مقدس اسلاوی استروگ یکی از آثار مکشوفه در آن دوران بود که ادعا میشود کلیسا از طریق آن به کنه ی ارتدکسیسم پی برد و سعی در بازگشت به دوران آغاز مسیحیت در زمان کنستانتین کبیر بنیانگذار امپراطوری یونانی-رومی در بیزانس نمود. در زمان کنستانتین بود که در شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی به رسمیت شناخته شد و جناح آتاناسیوس، جناح آریوس را که معتقد بود عیسی فقط پیامبر است و خدا یکی است شکست دادند. اما لاکاپله در این کشف شک دارد. چون ارتدکسیسم متعارف تنها توسط حکام ژرمن جوامع اسلاو در حدود 1700 میلادی به وجود آمد و ارتدکسیسم اگر قبل از آن وجود داشته باشد دقیقا معلوم نیست چیست. پیوند ارتدکسیسم با کلیسای یونانی هم ناشی از این واقعیت است که جامعه ی شبه جزیره ی یونان تا انتهای قرون وسطی عمدتا اسلاو بودند. بنابراین امپراطوری یونانی-رومی کنستانتین، نه واقعیتی در بیزانس بلکه انعکاسی از وضعیت رم ایتالیا بود و اگر به بیزانس انتقال ذهنی یافته بود بدین سبب بود که کلیسا طی یک جنگ صلیبی در ترکیه، میخواست یک جای پای فرهنگی موافق با خود در آنجا ایجاد کند که به نفع کلیسای رم در شرق فرهنگسازی کند. داستان درست شده به شکلی انتخاب شد که مزاحمان کلیسای تثلیثی در شرق همان مزاحمان کلیسای رم در اروپای غربی باشند و این مزاحمان، همان آریان ها یا پیروان آریوس بودند که پیرو مسیح بودند ولی خدا را لزوما از طریق او و داستان کلیساییش نمیشناختند. مطابق تاریخ رسمی، بسیاری از ژرمن ها آریان بودند و کلیسا خیلی زحمت کشید تا این مکتب را در بین آنان ریشه کن کند. برای این کار، کلیسا نام دشمن را خودی کرد تا خود را صاحب اصلی مسیح جلوه دهد یعنی عنوان «کاتولیک» را که به معنی جهانی است. مسیحیت وقتی کاتولیک است که مشابهش در سراسر جهان باشد و نه این که فقط کشیش های کلیسای رم ، آن را بفهمند. این واقعیت آنقدر بدیهی است که هیچ چیز جز زور نمیتواند آدم ها را مجبور به پشت گوش انداختن آن کند. ازاینرو تنها دلیل این که کلیسا توانست بر اروپا سیطره یابد، آن است که از خشونت و پول یعنی اموری استفاده ی ابزاری کرد که چندان مورد علاقه ی مسیحیت معنویت گرای قبلی نبودند. پیش شرط این اعتقاد آن است که مسیح قبل از این، همان رقیب عیسی در عنوان مسیح در فرهنگ انجیلی یعنی یوحنای تعمیددهنده باشد که از خشونت و ثروت اندوزی پرهیز میکرد و موعظه گر بود. با موعظه شما فقط میتوانید مردم را تا حدوی با خود موافق کنید ولی اثبات درستی شما قلمروهای وسیع تری را تا نیمه همچون شما خواهد کرد. بنابراین خدا یکی است و به هیچ چیز شبیه نیست، ولی مسیح میتواند در بت های تمثیلی پاگان ها ضرب شود. مسیحیت رومی اولیه بخصوص در زمانی که در حال انتشار افسانه های خدایان یونانی-رومی بود، یکچنین جامعه ی نیمه یوحنایی بود تا این که مجبور به تغییر دادن خود شد. این نیاز به تغییر را بنا بر تاریخ افسانه ای رسمی، پروتستان های لوتر بر او تحمیل کردند که حتی علیه کلیسا دست به خشونت زدند و لاکاپله معتقد است نتیجه ی غیر مستقیم این ادعا این است که مذهبی که امروزه کاتولیک مینامیم همان مذهب پروتستان است که تا نیمه به ترکیب مذهب یوحنا با پاگانیسم برگشته است و مذهب کاتولیکی که پروتستانتیسم علیه آن شوریده است، نه آنچه بعدا کاتولیک نامیده شد بلکه مجموعه ی آیین های محلی قبلی قرن 16 است. این که کاتارها هم خود را کاتولیک مینامیدند جنگ صلیبی بزرگ کلیسا علیه کاتارهای فرانسه را مهم میکند. لاکاپله این جنگ را در قرن های 16 و 17 بومی میکند و در درگیری کلیسا با کلیسای گالیکان فرانسه میجوید. پاپ گریگوری 13 با هنری دوم شاه فرانسه که حامی این کلیسا بود اختلاف پیدا کرده بود. اختلافات تا زمان سقوط هنری چهارم فرانسه توسط لویی 13 از خاندان بوربون ادامه یافت و پس از آن، فرانسه خدمتگزار باوفای کلیسای رم در نبرد مقابل پروتستان های آلمانی و انگلیسی شد. لاکاپله، یادآوری میکند که در متون قرن 16، لغت "لویی" به معنی شاه، یکی از عناوین جوویس یا ژوپیتر خدای رم است که همان یهوه خدای تورات میباشد. لغت لوییس یا لویی را نیز میتوان "ال یوویس" خواند که یوویس همان جوویس یا جووه یا یهوه است.:

“1598- la france deviant catholique romaine”: m.lacapelle: theognosis: 24oct2018

لازم به ذکر است که لغت "لویی" یا "لوئیس" با لغات یونانی "لئو"، عبری "لاوی" و اکدی "لابو" به معنی شیر نیز مرتبط است و ممکن است در ابتدا این در زبان های سامی بوده که ترکیب لغات "ال" به معنی خدا با "یوس" که همان یو یا یهوه است لغاتی چون لائیس سریانی و لیث عربی به معنی شیر را به وجود آورده باشد. نسخه ای از نام شیر که آن را در ترکیب با "ال" به "لاوی" تبدیل نمود، «آوی» است که میتواند یکی از تلفظ های نام یو یا یهوه باشد. شغال را در عربی «ابن آوی» یعنی پسر شیر میخواندند. جالب این که در قرن 16 یک پاپ لئو (به معنی شیر) هم داریم که شوراهای لاتران را تشکیل میدهد و بسیاری از اصلاحات کلیسا در این شوراها رخ میدهند. لاتران را میتوان لوتری نیز خواند. این شوراها در باسیلیکای سنت ژان لاتران برگزار میشدند. اما جالب اینجاست که اقامتگاه قبلی پاپ ها در رم نیز محلی به نام لاتران بود. پاپ لئو هم مثل پاپ گریگوری یک نسخه ی مسیح برای قرن 16 و ازاینرو نامبردار به شیر است که همان شیر یهوه است که مثل عیسی مسیح، به انسان تبدیل شده است. مشهورترین نماد حیوانی یهوه، شیر است و خاندان یهودا که اشرافیت یهود و عیسی مسیح از آنند نیز حامل نماد شیر بوده اند. از ده قبیله ی تخیل شده برای بنی اسرائیل فقط دو تایشان به جا مانده اند که احتمالا از ابتدا همان دو تا بودند: قبیله ی یهودا با نماد شیر و قبیله ی بنیامین با نماد گرگ. طبیعتا شیر به عنوان فرم اشرافی گرگ انتخاب شده و بنیامین یا یهودی های معمولی، به عنوان انسان هایی مجسم به گرگ، با آدم-گرگ ها یا گرگنماهای افسانه های اروپای قرون وسطی مرتبطند که خوناشام ها فرم آدم نما تر آنها به شمار میروند. تشبیه به گرگ که بخصوص در دو سه قرن اخیر در اروپا افزایش یافته بود، آدم هایی سایکوپاد را معرفی میکرد که از شدت خروج از انسانیت، به اندازه ی درندگان برای آدم ها خطرناک بودند و آنها را میکشتند. با این حال، درنده فقط فرم انسان کش بیش از حد برجسته شده از مجموعه ای از تمام جانوران ریز و درشت طبیعت است که انسان قدیم، همه شان را دارای نیروهای فراطبیعی می یافت و جاهایی از شبیه شدن خود به آنها نگران میشد. این را میتوان در امریکا و در نقاطی از ساحل غربی مشاهده کرد که «گرگینه ی امریکایی» کم کم به جای قیافه ی گرگ مانندی که سابقا داشت، با ظاهر پا گنده یا چیزی بین پا گنده و گرگ مشاهده ی مردمی یافت. درواقع او در ابتدا خود گرگینه بود و نتیجه ی ورود افسانه های گرگنماها توسط مهاجران آلمانی به غرب امریکا. ولی ترکیب آن با داروینیسم و تئوری بنیاد جانوری انسان در میمون ها او را در توهمات مردم مدرن، گوریل مانند کرد؛ درست مثل ساسکواچ هیولای افسانه ای سرخپوستان امریکا که در ابتدا ترکیب انسان و چند جانور مختلف بود ولی در مشاهدات سفیدپوستان مدرن، گوریل مانند و به پاگنده تبدیل شد. جانوران به شکلی که در فیلم های مستند غربی تصویر میشوند، معمولا هیچ داستانی ندارند جز ترکیبی از کشتن همدیگر و رقابت بر سر جفتگیری، که یادآور تقدیم خون و اسپرم و مایع رحمی به شیاطین در سبت سیاه یهودی است. این آیین، با مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر همراه است که انسان ها را به اندازه ی جانوران، از عقل و منطق به دور میکنند. درحالیکه هنوز داستان های وحشتناک قتل های آیینی امثال چارلز منسون گهگداری سر و صدا میکنند، ولی فقط بخش خفت و خیز جنسی و مصرف الکل و مواد مخدر هستند که در صحنه ی عمومی سبت سیاه یعنی جهان هیپی گرای پس از انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 و آنچه «خوشی غربی» نامیده میشود، برجسته شده اند. با این حال، یان اروین به دنبال انتشار اخبار نقش سازمان سیا در قاچاق مواد مخدر در امریکای نوین نوشت که تاکید زیاد روی فرهنگ مصرف مواد مخدر از سوی رسانه ها و مراجع رسمی در نئوپاگانیسم مدرن، برای پنهان کردن رواج رسم وحشیانه ی باستانی خوردن خون و گوشت قربانی انسانی در مراسم آیینی بوده و افسانه های آدم-گرگ ها و خوناشام ها هم از این صحنه ها بیرون تراویده است. لاکاپله نظر ایروین را نیازمند تعدیل میداند. به گفته ی وی، قربانی آیینی کسی نیست که حتما خونش خورده و از آن بدتر گوشتش توسط انسان های وحشی خورده شود. او نماد کسی است که خود را در راه جامعه اش قربانی میکند. چنین کسی میتواند مجرمی باشد که برای پاک شدن جامعه از پلیدی و جبران اشتباهات خود که میتوانند خشم ایزدی را در پی داشته باشند، مجبور به کشته شدن میشود و یا برعکس، انسان درستکاری است که جان خود را فدای دیگران میکند دقیقا به این خاطر که همنوعان خود را دوست دارد. ارزش های شوالیه ای، سرباز را قانع به قربانی کردن خود در راه سروران خود میکرد و این را یک افتخار به حساب می آورد. هم تمپلارها و هم شاهان حامی کلیسای گالیکان فرانسه، شوالیه توصیف شده اند. سلطنت فرانسه در قرن 16 جنگ هایی با شارل پنجم امپراطور آلمانی روم مقدس داشت. شارل پنجم، رم را فتح کرد و پاپ کلمنت هفتم را مجبور کرد که او را به عنوان امپراطور بپذیرد. لاکاپله این اتفاق را همتای فتح اورشلیم توسط رومی های باستان میداند و اشاره میکند که شارل پنجم به کارلوس مگنوس نامبردار بود که میتواند همان شارلمان شاه فرانک ها باشد که روم مقدس را بنیان گذاشت و زمانش به قرن هشتم میلادی انداخته شده است. در فرانسه هم شاهی به نام شارل پنجم داریم که پسر فیلیپ زیبا یعنی همان شاهی بود که شوالیه های معبد را تحت تعقیب قرار داد. علت این است که شوالیه های معبد ادعا میکنند که حامل معنویت یوحنای تعمیددهنده و کلیسای یوهانی یعنی همان جریانی هستند که کلیسای رم با ساقط کردن کاتارها دشمنی خود با آن را نشان داد و ظاهرا هر جریان مخالف با کلیسا با چسباندن خود به آن، محبوبیت می یافت. پاپ کلمنت هفتم نیز از فرقه ای به نام سنت جان (یوهان یا یوحنا) بود و این نشان میدهد که پیروزی شارل پنجم بر او و فتح قلمرو او به معنی پایان قدرت سابق مکتب یوحنا است. شوراهای لاتاران پاپ لئو نیز در باسیلیکای سنت جان لاتاران برگزار شده اند که این معبد جان یا یوحنا میتواند باز معبد اورشلیم خودی شده توسط جریان غالب باشد. در جناح پروتستان نیز ژان یا جان خودی شده تبدیل به ژان کالون (ژان کچل) یکی از دو بنیانگذار پروتستانتیسم شده است. انکیزاسیون یا دادگاه های تفتیش عقاید کالونیست ها که بارزترین مظهر دگرکشی کلیسا هستند مقدم بر انکیزاسیون کلیسای کاتولیک رم قرار دارند. ژان کالون را یک یهودی زاده و حتی یهودی مخفی خوانده اند. چون نمادی است از سیطره ی یهودیان بر میراث یوحنا یا همان مسیح سابق در مسیحیت یهودی تبار کنونی. به نظر لاکاپله پیوند یهودیان با یوحنا در ژان کالون، همان پیوند شوالیه های تمپلار با یوحنا است چون لاکاپله اصل یهودیت متعارف را تمپلارها میداند که به اندازه ی فلسفه ی سبت سیاه، قائل به خون دادن و قربانی شدن در راه هدف و ایمان کورکورانه و لایعقلی در راه پیشوایند. لاکاپله به هیچ وجه نمیپذیرد که این اعتقاد همه ی مردم دنیا بوده است. وی دراینجا به یک تکه از نوشته ی ایروین استناد میکند که گفته است خدای مسیحیت به شکل عیسی مسیح تبدیل به آدم شد و با عنوان «بره ی الهی» با زجر و شکنجه ی فراوان قربانی شد تا بار تمام گناهان بشر را به دوش گرفته باشد بلکه انسان ها از کشتن همدیگر در راه خدا از ترس عقوبت گناهانشان دست بکشند. لاکاپله در رد عمومیت این دیدگاه، روایت اسلامی زندگانی مسیح را مثال می آورد که در آن، مسیح اصلا کشته نمیشود که حالا بخواهد بار گناهان بشر را به دوش کشیده باشد چون شرقی هایی که مسلمان شدند، زمانی اصلا فلسفه ی کشیدن بار گناهان جامعه را در قربانی انسانی نداشته اند که نیاز به مسیح قربانی شونده داشته باشند. لاکاپله مسلمان های آن دوره را شعبه ی شرقی آریان های غربی میداند و معتقد است پیروان آریوس به نمایندگی از مسیحیت دوران قبل از کلیسای یهودی تبار رم هم چنین بودند.:

“vampires and werewolves”: m. lacapelle: theognosis: 22oct2018

حالا این که چرا همه ی جهان نامسلمان، با شنیدن نام مسلمانان، به یاد ترور انتحاری می افتند، بستگی به این دارد که چطور نفوذی ها فرهنگ ستیزه جو را در دل مسلمانان بومی کرده اند. کارهای انجام شده با الگوبرداری از عملیات مشابه در مغربزمین انجام گرفت. این بار هم یک الگوی مناسب، نسخه ی دیگری از یوحنا یا جان برای انگلستان بود: قهرمانی با نام مستعار "جان لرد سامرز" که همه کاره ی قبولاندن برکناری جیمز دوم از پادشاهی انگلستان و به تخت نشاندن ویلیام اورنج هلندی از طریق مجلس انگلستان تعریف شده است. سامرز، استدلال میکرد که شاه انگلستان با تامین منافع یک «شاهزاده ی خارجی» یعنی پاپ رم، به «پیوند شاه و ملت» در انگلستان خیانت کرده است. با این حال، به نظر او به تخت نشستن یک فاتح بیگانه صرفا به خاطر ازدواج او با ملکه ی انگلستان اشکالی نداشت. این اتفاق احتمالا آغاز راستین پروتستانتیسم در بریتانیا است که تاریخ قبلی پروتستانتیسم در قبل از جیمز دوم کاتولیک، برای جلوگیری از خیانت به نظر رسیدن آن تنظیم شده است. اما نکته ی جالب این است که احتمالا کار سامرز در ابتدا اصلا خیانت نبوده است. نام فامیل somers یک نام فامیل هلندی-آلمانی است و احتمالا سامرز حقوقدان، یک خارجی بوده که برای انگلیسی ها به نفع فاتحان آلمانی-هلندی قانون نوشته و بعد برای این که این قانون و پیامدهایش کاملا انگلیسی به نظر برسند، آقای سامرز را اصالتا انگلیسی خوانده اند. نکته ی مهم این که سامرز معمار اتحاد انگلستان و اسکاتلند نیز بود و اسکاتلند، فرارگاه تمپلارها از فرانسه بوده است، همان تمپلارهایی که لاکاپله آنها را بنیاد یهودیت جدید خوانده است. وقتی میتوان با یک تاریخ حدودا 300ساله چنین کرد، در تاریخ 1400ساله ی اسلام که کلیتش حوصله ی هر مسلمانی را سر میبرد و مردم به راستی از آموختن بیشترش بی نیازند، واقعا چه چیزهایی که نمیتوان گنجاند؟

شمشیر اسلام و آتش نرون: 666، گذشته ای به سوی آینده

تالیف: پویا جفاکش

یکی از نکات جالب مذهب پردازی نوین، این است که همه تحت تاثیر آخرالزمان باوری مسیحی، منتظر یک دوران فاجعه بار آینده هستند که ظاهرا باید قبلا آمده باشد. تاریخنویسی کشیشی به تولید هزاران ها شهید با اسم و رسم پرداخته که در دوره ی نرون امپراطور دیوانه ی روم به جرم مسیحی بودن کشتار شدند، با ذکر پیاپی این نکته که نرون به خاطر اسمش که عدد ابجد آن 666 است، خود وحش آخرالزمانی مکاشفه ی یوحنا است که عدد ابجدش 666 است. به آتش کشیدن رم در زمان نرون، میتوانست پایان آخرالزمانی تمدن قاتل مسیحیان باشد بخصوص وقتی علاقه وجود داشته آتش زدن رم را تقصیر خود نرون بیندازند و از نتایج جنون او تلقی کنند، جنونی که آنقدر پیش رفت که به هرج و مرج سیاسی به دنبال سقوط نرون انجامید و شاید در ابتدا که این قصه را میپرداختند هدفشان بیان نابودی رم بود. در تاریخ فعلی البته رم برگشته و احیاگر او نیز وسپازین همان کسی است که به دستور نرون برای سرکوب شورش یهودیه فرستاده شد. میراث حکومت او و پسرش تیتوس ازجمله نابودی معبد مقدس یهودیان در اورشلیم بود. سرکوب یهود و سقوط اورشلیم که احتمالا در ابتدا به طور کامل در دوران نرون روی داد، احتمالا روایت دیسگری از مجازات دشمنان مسیح است، این بار یهودیان که با روم در قتل مسیح همکاری کردند. نکته ی جالب این که حاکم رومی یهودیه در زمان قتل مسیح، هرود ادومی بود که یک عرب یهودی شده و داماد شاه پطرا بود. در منابع یهودی اشکنازی، روم معمولا با ادوم برابر گرفته میشود. پایتخت ادوم، هراک یا هرات نام داشته و با پطرا در اردن کنونی تطبیق شده است. امروزه اعراب، او را بیشتر به نام یونانیش "البطرا" مینامند ولی در دوران کهن، بومیان بیشتر از آن به "صلع" یاد میکردند. پطرا یعنی سنگی ولی یادآور پطرس یا پیتر قدیس مرکزی رم و بانی کلیسای واتیکان نیز هست. نبطیان که بر پطرا حکومت میکردند اعرابی آرامی مآب بودند و "رم" خود میتوانسته خوانشی از "آرام" باشد. از سال 1812 که خرابه های پطرا مورد توجه اروپاییان قرار گرفت شکل غار مانند خانه ها مایه ی سوال بوده و این فکر را ایجاد کرده است که انگار شهری بوده که به آتش کشیده شده و خانه های کاخ مانندش در اثر ذوب شدن، به این شکل و شمایل نامتعارزف درآمده اند. قبلا گفته میشد که ممکن است اینجا محل زندگی قوم لوط باشد که با آتش آسمانی مجازات شدند. اما اکنون که جنبش بازنگری در تاریخ، وقایع تاریخ یهودی-مسیحی را تکرار پیاپی چند رویداد معدود میخواند، به نظر میرسد فکر نابود شدن قوم لوط با آتش آسمانی، با فکر سوختن رم در آتش به انتقام خدا هم منشا باشد و احتمالا پطرا به سبب همهویتی با روم و قرار داشتن در شامات، میتوانسته جامع هر دو رویداد مشهور تاریخ مسیحیت باشد. پطرا همچنین در یک گفتمان جدید که با دن گیبسون شروع شده، محل اولیه و اصلی مکه و خانه ی کعبه بوده و به تاریخ اسلام نیز گره خورده است که از این بابت، ناپدید شدن اهمیتش از گفتمان فعلی تاریخ اسلام، بسیار سوال برانگیز مینماید.:

“Petra”: sh.net

لاکاپله صحنه های سقوط رم و اورشلیم را واحد میداند و معتقد است اورشلیم نوشته های مسیحی، رم ایتالیا است که پس از فتح شدن توسط شارل پنجم رومی در قرن 16 تبدیل به رم شد و مرکز امپراطوری روم گردید. بنابراین شارل پنجم امپراطور روم مقدس، همان وسپازین است که هم اورشلیم را ساقط کرد و هم روم از هم گسیخته را از نو بنا نمود. شارل پنجم ملقب به کارلوس مگنوس یعنی شاه بزرگ بود که تلفظ دیگری از شارلمان به همان معنا است که میگویند در قرن هشتم، روم مقدس را ایجاد نمود. شارلمان با پاپ لئوی سوم معاصر بود و شارل پنجم با پاپ لئوی دهم که قاعدتا هر دو آنها باید یک پاپ لئوی واحد باشند که چندین بار در تاریخ دروغین واتیکان تکرار شده است. غارت رم توسط شارل پنجم در زمان فتح آن، همان تخریب و احیای اورشلیم یا رم است. قرن 16 که دوران شارل پنجم تصور میشود، دوران کشف اولین نسخه های یونانی و رومی باستانی که در دوران حکومت کلیسا فراموش شده بودند نیز خوانده میشود. ادعا شده این منابع، نخست در قرن 10 و 11 میلادی در روم شرقی یا بیزانس کشف شدند که رنسانس خود در دوران حکومت خاندان مقدونی را میگذراندند. توجه به این منابع از سوی غرب لاتینی در دوران حکومت بعدی یعنی سلسله ی کومننوس ها آغاز شد زمانی که صلیبیون لاتینی روم شرقی را فتح کردند و در آنجا برای خود جای پایی ساختند. لاکاپله به نظریه ی هربرت ایلیگ توجه میکند که معتقد است پس از تنظیم تاریخ رسمی، سه قرن بین قرون 7 و 9 میلادی به آن اضافه شده اند که دوران شارلمان و نیز دوران ظهور اسلام در آن قرار میگیرند و بنابراین باید تاریخ ظهور روم مقدس و اسلام را به بعد از این دوره انتقال داد که با پذیرش این مطلب، دوران ظهور اسلام با دوران رنسانس مقدونی ها همزمان میشود و درس آموزی شوالیه ها از بیزانسی ها در جنگ صلیبی با درس آموزی شوالیه ها از مسلمان ها باز هم در جنگ صلیبی مترادف میشود بخصوص ازآنروکه رنسانس بیزانسی، خود را مدیون حفظ منابع یونانی توسط مسلمان ها میداند. ولی لاکاپله فکر میکند کشف این آثار در قرون 10 و 11 درواقع همان جعل آنها در قرن 16 است و بیزانسی ها و ظهور اسلام متعارف را باید با هم به روم اروپایی قرن 16 رساند زمانی که احتمالا دوران آغاز نفوذ ایدئولوژی جدید یهودی-مسیحی اروپای لاتینی به شرق نزدیک است و این نفوذ در طول زمان افزایش می یابد چون حتی نامیده شدن روم یونانی به بیزانس هم یک دفعه اتفاق نیفتاد. در روی نقشه ها بیزانتیوم فقط در قرن 18 عنوان قستنطنیه است و در یک نقشه از قرن 17 تونس را بیزانتیوم نامیده اند که احتمالا منظور همان قرطاجه یا کارتاژ رقیب فنیقی مغلوب روم ایتالیا در امپراطوری سازی است. عبارت امپراطوری بیزانس برای روم شرقی فقط در اروپای قرن 19 شروع شد و تا قبل از آن، اروپاییان آن را امپراطوری یونان یا امپراطوری نیقیه، و ترک ها و عرب ها آن را فقط «روم» مینامیدند. لاکاپله تاریخ روم شرقی را ترکیبی از تاریخ روم لاتینی و تاریخ مسلمین میخواند. به عقیده ی او تاریخ قستنطنیه از همان آغاز، گره خرده به تاریخ اسلام و عرب است. چون کنستانتین کبیر، بیزانس را تبدیل به قستنطنیه میکند و امپراطوری مسیحی روم را از آنجا می آغازد. در دوران او شورای نیقیه، مسیحیت تثلیثی را میپذیرد و مذهب آریوس را که مسیح را فقط پیامبر و نه خدا میداند غیر قانونی میخواند. لاکاپله مذهب آریوس را بنیاد مذهب اسلام و خود نام آریوس را –با توجه به تبدیل رایج "ر" و "ل" به هم در قدیم- تحریفی از نام «علی» از مقدسین اسلام میخواند. در عین حال به نظر لاکاپله جدال اسلام با مسیحیت به اتهام مشرک بودن مسیحیان که در زمان سلجوقیان، روم شرقی را احاطه میکند دنباله ی اتهام یهودیان به مسیحیان نیز هست. لاکاپله توجه میکند که سلسله های مقدونی و کومننوسی با ظهور امپراطوری سلجوقی همزمانند که کم کم کل قستنطنیه را احاطه میکند و از دل آن، دولت عثمانی درمی آید. به نظر لاکاپله همزمان سلجوقیان با مقدونیان جالب است و دراینجا باید سلسله ی مقدونی را همان مقدونیان باستان دانست که شعبه ی آسیایی آنها سلوکیان بودند. لاکاپله به پیروی از فومنکو، سلوکیان را اسما همان سلجوقیان میداند و سلسله ی یهودی حشمونی ها را که علیه سلوکیان شوریدند اسما همان عثمانی ها میخواند. حشمونی ها به این خاطر علیه سلوکی ها شوریده بودند که سلوکی ها قصد مشرک کرن آنها را داشتند و عثمانی ها نیز به این خاطر از جنگ علیه بیزانس خاطر جمع بودند که آن را به خاطر داشتن مسیحیت تثلیثی، مشرک میدانستند. لاکاپله، نام های عثمانی و حشمونی را مطابق با آکامن منشا کومنن میداند و معتقد است شورش حشمونی ها علیه سلوکی های مقدونی، همان شورش خاندان کومننی علیه سلسله ی مقدونی است که هر دو هم معادل شورش عثمای ها علیه سلجوقیان میباشند. بدین ترتیب معاصر بودن و همکار بودن کومننی ها با فاتحان صلیبی بیزانس علیرغم رقابت آنها با هم، نشانه ی وجود دو شق رقیب یهودی و اروپایی مسیحی در زمان تشکیل دولت عثمانی است که حاصل برایند آنها شرع اسلام تولید عثمانی با ترکیبی از معارف یهودی و مسیحیت یهودی تبار و البته اعتقادات قبلی آسیایی است که لاکاپله این اعتقادات قبلی آسیایی را نزدیک به مذاهب صابئین و مندائیان میبیند.:

“Byzance”: M. Lacapelle: Theognosis: 10 nov 2021

برخلاف آنچه به نظر میرسد این در هم آمیزی در دوران قدیم، به مراتب، آسان تر از امروز رخ میداده است. چون ناسیونالیسم هنوز پدید نیامده و ملیت ها حد و مرز نداشتند. بدین ترتیب اقوام به راحتی در هم می آمیختند. ممکن است آنچه که میتوانسته به راحتی جای پطرا را با رم ایتالیا و جای رم را با قستنطنیه عوض کند جابه جایی های انسانی بوده است که اتفاقا دو قرن قبل از دوران شارل پنجم را دارای حجم عظیمی از چنین جا به جایی هایی در اثر فتوحات مغول و بروز طاعون بزرگ توصیف کرده اند. در ادبیات کاتاستروفیست ها یا معتقدان به بروز فاجعه ی عظیم جهانی، هر دو این اتفاقات نتیجه ی تغییرات آب و هوایی شدید پس از یک فاجعه ی کیهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ هستند و ممکن است نابودی پطرا در اثر خشک شدن سرزمین پر آب سابق که دره های عظیمش از نهرهایش پدید آمده اند یکی از نتایج این فاجعه باشد و این خشکسالی در اثر بی رحمی آفتاب بوده که به بارش آتش از آسمان تشبیه شده است. تغییرات آب و هوایی قبل از پطرا عامل از بین رفتن اکوسیستم مغولستان دانسته شده بود.


در سال 1799، "مقالات زمینشناسی" کیروان منتشر شد. به نظر کیروان، سیلاب‌هایی که به سمت شمال می‌رفتند، قاره‌ها را تغییر می‌دادند، یک خشکی باستانی بین آسیا و آمریکای شمالی را ویران می‌کردند و صحرای گبی مغولستان را به یک زمین بی‌ثمر تبدیل می‌کردند. او به همین جا بسنده نکرد و توضیح داد که چگونه سیل، شبه جزیره ی عربستان و شمال آفریقا را به زمین بایر تبدیل کرد و خلیج بنگال و دریاهای سرخ و خزر را حک کرد. پوسته ی متلاشی شده ی این سیاره تا حدود سال 2000 قبل از میلاد به ته نشینی و ایجاد زلزله ادامه داد و جبل الطارق، داردانل و تنگه ی دوور را ایجاد کرد. بقایای تصفیه شده ی گیاهان و حیوانات اکسیژن کافی را از جو مکیده تا بشریت را به وضعیت ضعیف کنونی خود برساند. چند سال بعد، علاقه ی زیادی وجود داشت که این اتفاقات را بسیار نزدیک به دوران رونق مغولستان ارزیابی کنند. در کتاب "سفرهای هاک در تارتاریا در طول 1844" میخوانیم:

* شما اغلب در این بخش‌های تارتاری با بقایای شهرهای بزرگ و ویرانه‌های قلعه‌ها روبرو می‌شوید که تقریباً شبیه به قلعه‌های قرون وسطی در اروپا هستند ، و پس از برگرداندن خاک در این مکان‌ها، غیرعادی نیست که نیزه ها، پیکان ها، بخش هایی از ادوات کشاورزی و کوزه های پر از پول کره ای را پیدا کنید.

* روز سوم، در خلوت، به بنای باشکوه و با عظمت دوران باستان رسیدیم - شهری بزرگ که کاملاً متروکه بود. باروهای برج‌کی آن، برج‌های دیده‌بانی، چهار دروازه‌ی بزرگ آن، رو به چهار نقطه‌ی اصلی، همگی در آنجا کاملاً محفوظ بودند، با این تفاوت که، علاوه بر اینکه سه چهارم آن در خاک مدفون بودند، با پوشش ضخیمی از چمن پوشیده شده بودند. وقتی مقابل دروازه ی جنوبی رسیدیم، به سامدادچیمبا دستور دادیم تا بی سر و صدا با حیوانات پیش برود، در حالی که ما از شهر قدیمی، همانطور که تارتارها آن را تعیین کرده بودند، بازدید کردیم. تصور ما از آن، وقتی وارد محوطه ی وسیعی شدیم، یک هیبت به اندوه آمیخته بود. هیچ گونه خرابه ای برای دیدن وجود نداشت، بلکه فقط طرح کلی یک شهر بزرگ و زیبا بود که در زیر با انباشته شدن تدریجی خاک ناشی از باد جذب می شد و در بالا توسط یک صفحه چمن پیچ در پیچ جذب می شد. چیدمان خیابان ها و موقعیت ساختمان های اصلی، با نابرابری های زمین نشان داده می شد. تنها موجود زنده‌ای که اینجا پیدا کردیم یک چوپان جوان مغولی بود که بی‌صدا پیپش را می‌کشید و از گله بزهایش مراقبت می‌کرد. ما از اولی سؤال کردیم که شهر چه زمانی ساخته شده است، توسط چه کسی، چه زمانی متروک شده است و چرا؟ ممکن است اگر از بزهای او نیز بازجویی کرده بودیم هم فرقی نمیکرد. او بیش از این نمی دانست که این مکان شهر قدیمی نامیده می شود.

چنین بقایایی از شهرهای باستانی در صحراهای مغولستان بی سابقه نیست.اما هر چیزی که با اصل و تاریخ آنها مرتبط است در تاریکی مدفون است. آه، با چه غم چنین منظره ای روح را پر می کند! ویرانه های یونان، بقایای عالی مصر، همه اینها، درست است، از مرگ حکایت می کنند. همه متعلق به گذشته هستند؛ با این حال، هنگامی که به آنها خیره شوید، می دانید که آنها چه هستند. شما می توانید به یاد، انقلاب هایی را که باعث خرابی ها و زوال کشور اطراف آنها شده است، بازیابی کنید. به آرامگاهی فرود بیایید، جایی که شهر هرکولانیوم در آنجا زنده دفن شده است - درست است که در آنجا یک اسکلت غول پیکر پیدا می کنید، اما در درون خود تداعی های تاریخی دارید که با آن می توانید آن را گالوانیزه کنید. اما از این شهرهای متروکه ی قدیمی تارتاری، سنتی باقی نمانده است. آنها مقبره های بدون سنگ نگاره هستند، در میان تنهایی و سکوت، بی وقفه، مگر زمانی که تارتارهای سرگردان برای مدتی در محوطه های ویران متوقف می شوند، زیرا در آنجا مراتع غنی تر و فراوان تر است.

برای کوربن دالاس، این، جالب است که زمانی در مغولستان، بقایای شهرهایی شبیه اروپای قدیم وجود داشته ولی مغول های قرن 19 هیچ تصوری از سازندگان شهرهای قدیمی خود نداشتند و برایشان مهم نیز نبود. ظاهرا مغول ها تمام داستان ها درباره ی فتوحات چنگیزخان و تاریخ او را از اروپاییان و در زمان تاسیس مملکت خود آموخته اند. درحالیکه سخن از خرابه های متعدد است ولی امروز هیچ نشانی از این خرابه ها وجود ندارد جز یک لاکپشت سنگی که ادعا میشود تنها اثر به جا مانده از قراقوروم است که زمانی پایتخت چنگیزخان بوده است. شکل این لاکپشت جالب است: یک گربه سان بزگ که لاک لاکپشت دارد: تصویری از نیروی یین حاکم بر آب و زمین در اندیشه ی چینی های هان. حالا این را بگذارید کنار پول های کره ای در خرابه های مغولی. کم کم میفهمید که محیط این خرابه ها چه شکلی بوده است: مجموعه ای از نژادهای بیگانه در کنار جمعیتی از عشایر متمدن شده که در ارتباط با کوچ نشینانی که هنوز هم در مغولستان اکثریت جمعیت را تشکیل میدهند به یک تناسب در زندگی تجاری رسیده بودند. دالاس میگوید چنین محیطی در مونتانای سال دهه ی 1880 دقیقا به همین شکل وجود داشت و احتمالا زمانی بخش عظیمی از دنیا شبیه آن بود. در خود اروپا، امریکا و روسیه آثار ترکیب نژادی مغول و نژاد سفید در چهره ی مردمان نشان میدهد که نژادها با چه سهولتی با هم وصلت میکردند. در خود روسیه مردم مسلمانی که خود را «تاتار» مینامند علیرغم داشتن ریشه ی مغولی، آنقدر به اسلاوهای روس آمیخته اند که بعضی اوقات، جز اسم قوم و سنت های مذهبی، چیزی آنها را از بقیه ی روس ها جدا نمیکند. تمدن ها و البته امپراطوری ها در فضاهای چند ملیتی رشد کرده اند ازجمله این امپراطوری آخری یعنی ایالات متحده ی امریکا. کوربن دالاس معتقد است که مغولستان به دلیل تخریب محیط و بخصوص آبراه های آن و انتقال مردمش به جاهای دیگر، یکی از آغازگاه های این سیستم بوده است و متروک شدن شهرهایش در اثر تغییرات آب و هوایی بوده و این تغییرات آب و هوایی، معاصر تغییرات آب و هوایی گسترش دهنده ی صحراهای افریقا تنها طی چند قرن اخیر بوده است. دالاس، تاتار های قرون وسطی را که با مغول های چنگیزخانی تطبیق شده اند، همان اسکیت های درنوردنده ی جهان در دوره ی به اصطلاح باستان میداند. اسکیت ها پیرو یک جمعیت یهودی اسرائیلی از خاورمیانه شده بودند که بنیاد مذهبی فرهنگ ساز آنها همراه تاتارها یا اسکیت ها از مناطق مجاور خاورمیانه به شرق و غرب گسترش یافت. این که مغول ها و صددرصد دیگر ملت ها یادمانی از بانیان گذشته ی فرهنگی خود ندارند عجیب نیست چون معمولا به دنبال سقوط شهرها و پایتخت ها و حکومت های مرکزی سنتی، بقیه ی مردم به سرعت، سنت های متحد کننده را فراموش میکردند، اتفاقی که برای سرخپوستان ارکانزاس در ایالت متحده ی دوره ی مدرن به راحتی روی داد. آدر لین معتقد است علت این که اسلام با این که مذهب اصلی مغول های اوراسیا بود امروز توسط جمعیت کمی از آنها و در مغولستان معمولا از قوم قزاق رعایت میشود چنین رویدادی است. یک نکته ی بسیار تاثیر گذار در تداوم این فراموشی، آن هم پس از نهضت سوادآموزی و پیدایش دولت-ملت ها تلاش عمدی دولت های مدرن برای از بین بردن ارتباط سنت های ملی با مغول ها است. این ارتباط باید خیلی قوی بوده باشد که بقایایش حتی در خود اروپا تا همین شصت سال اخیر باقی مانده بود. فنلاندی ها را تا دهه ی 1960 مغولی مینامیدند و هنوز هم دانشورانی در فنلاند هستند که ارتباط سنت های فنلاندی و مغولی را یادآوری میکنند. ولی جریان های اروپا محور حاکم بر فنلاند، تمام تلاش خود را با نفی هر گونه ارتباط این کشور محکوم به «اروپایی شدن» با اقوام ترک-مغول به عمل می آورد. ایلمارینن مینویسد: «به طور کلی فنلاندی ها هیچ سرنخی ندارند که از کجا آمده اند. در مدرسه به ما می آموزند که قبل از اینکه سوئدی ها ما را متمدن کنند در اواسط دهه ی 1800 هیچ فرهنگی نداشتیم. برخی نظریه دارند که به قول معروف از اطراف "خم رودخانه ی ولگا" آمده ایم. جالب است که در این منطقه اکنون مخزن ریبینسک دومین دریاچه ی مصنوعی بزرگ اروپا، شهر باستانی مولوگا را به همراه 663 روستا از بین برده است. وقتی آب کم است، هنوز می توانید قسمت هایی از شهر را بالای سطح ببینید. برای این که همه چیز حتی گیج کننده تر شود، شواهدی از یک ساختمان هرمی با فرهنگ "سفید" در حوزه ی تاریم در چین و در نزدیکی صحرای گبی، منطقه ی مورد علاقه در این رشته شده است.» احتمالا کنترل روسیه ی تزاری بر سرزمین های تحت حکومت مغول در مجاورت خاورمیانه، کریمه و افغانستان، برای قطع پیوند سنت های تاتاری و عربی برای ایجاد مکاتب جدید مذهبی-سیاسی-فرهنگی-اجتماعی و بخصوص در ایران کمک کرده است. درحالیکه همزمان در چین، سلسله ی تاتار چینگ و ازجمله بر خود مغولستان، حکومت میکرد و تداوم بیشتر پیوندگاه ها تا خود دوره ی معاصر، ریشه کن کردن سنت در آنجا را سخت تر کرده بوده است. از بین رفتن این سنت ها به نفع انگلیسی ها نیز بود و بخصوص از سال 1863 به بعد، انگلستان و روسیه ی تزاری بر سر منافع مشترک خود در چین و آسیای مرکزی و خاورمیانه مرتبا با هم دست به همکاری در ایجاد سیاست های فرهنگی میزدند. احتمال دارد در همین دوران و بخصوص در زمان استیلای روس های سفید بر مغولستان خارجی در زمان سقوط سلسله ی چینگ در 1911 آثار شهرهای قدیم مغولستان که در قرن 19 توصیف شده بودند، عمدا نابود شده باشند. سپس ظهور ژاپن مدرن و انقلاب های کمونیستی، به یک سنت زدایی گسترده در تمام کشورهای شرق دور اعم از چین، ژاپن، کره، ازبکستان، تاجیکستان، قرقیزستان، خود روسیه و البته مغولستان دست زدند و بعد از یک دوره سنت ستیزی به نام مبارزه با خرافات، چیزهای کاملا جدیدی را به جای سنت، در کشورها رواج دادند و تکریم نمودند.:

“Tartarian Ruins of Mongolia and Karakorum”: korben dallas: stolen history: sep 14,2020

به نوشته ی فورلانگ، بنیاد یهودی هایی که اسکیت ها به آنها فضای تاثیرگذاری دادند، کوثایی بود. کوثایی ها یا کوثیم، گروهی از سیاهان بین النهرین بودند که از بر هم کنش آنها با فرهنگ های تورانی-آکدی، مکتب کلدانیان پدید آمد. کلمه ی "کوش" که به معنی سیاهپوستان به طور کلی به کار رفته از نام کوثا می آید. با جذب کوثیم بین النهرین در تمدن اکدی، همسایه های بربر تر شرقی آنها [در ایران] این عنوان را حمل کردند و به کوثی، کوسی و کیسی معروف شدند. فورلانگ از قول راولینسون نوشته است که سرزمین های بین رود دجله و دره ی سند را کوثیه یا اتیپیا مینامیدند که اتیپیا همان اتیوپیا یعنی سرزمین مردم اتی است که به سبب نامیده شدن کوثیان به حوثی و آثی و آتی نام گرفته است. فورلانگ، نام خوز در خوزستان را که منطقه ی عیلام باستان را حول شهر شوش تشکیل میداد مرتبط با کوس دانسته است و معتقد است منظور هومر از اتیوپیایی های شرق، اینان بوده است. ممنون شاهزاده ی اتیوپیا بود که در جنگ تروآی هومر شرکت کرد. هزیود و پیندار نوشته اند که وی یک شاهزاده ی اتیوپیا از مادری سیسی sisian به نام اسکیلوس بود و شهر سوسا یا شوش را بنیان نهاد. قبیله ای در مروئه در سودان کنونی، نام ممنون قهرمان را بر خود گذاشته بودند. مکانی به نام سنار نزدیک به مروئه و در جوار رود نیل وجود داشته که یادآور «شنعار» یا شین ناهارین (بین النهرین) عنوان سرزمین عراق است که خوزستان در کرانه ی آن قرار دارد. فورلانگ، اخوت ممنون با تروایی ها در ترکیه و در مجاورت اروپا را نشانه ی پیوند قدیم کوثایی ها از درون عراق عرب با نواحی شمالی تر تورانی و یونانی دانسته که بعدتر با گسترش تجارت به سمت مصر، همسایه های سیاهپوست افریقایی مصر را هم درگیر افسانه ی خود کرده است و این پیوند از طریق تجارت و به واسطه ی سطح بالاتر اولیه ی تمدن در عراق عرب ایجاد شده است. فورلانگ معتقد است تمدن در ناحیه ای در سفلای عراق و در کرانه ی رودهای دجله و فرات که حتی المقدور به خلیج فارس نزدیک بوده است، به سبب موقعیت تجاری و داد و ستدی که اشته، رشد کرده و یک شهر ساخته است، همانطورکه کلکته ی هند در دوره ی استعمار بریتانیا در اثر تجارت، به سرعت از یک روستای کوچک به یک شهر بزرگ و پرجمعیت تبدیل شد. شهر اولین عراقی را اور یعنی شهر مینامیدند. جوامع کوثایی و عرب مجاور شهر، به سبب رساندن امکانات آنجا به جوامع تورانی کوهستان های شمال عراق به واسطه ی تجارت، موفق به جذب بیگانگان به خود شدند و نوعی سامی مآبی در تورانیان ایجاد کردند که به همراه آنها جهان گستر شد و به عقیده ی فورلانگ، آنچه که در اروپا به میراث تمدن گستری آریاییان مشهور شده و رسالت نوین نژاد اروپایی را تعریف میکند، درواقع به سبب قرار داشتن اشرافیت های اروپایی در دنباله ی این تورانی های سامی آب و پیوندهای کوثی-یهودی آنها است.:

Rivers of life: j.g.r forlong: v2: celephais press: 2005: P3-6

فورلانگ همچنین مینویسد که به روایت بروسوس، در دوران حکومت هشتمین شاه کلده، اقوام زوزیم، امیم، حوری ها و رفائیم در تمام سرزمین های بین کلده و فنیقیه گسترش یافته اند. فورلانگ، این را پایه ی گسترش کوثی هایی که تبدیل به فنیقیان شدند در "پدن آرام" و تحت اسم رمز ابراهیمی ها در مجاورت دریای مدیترانه میشمرد و معتقد است یهودیان از این جامعه برخاستند (همان: ص 13-12). فنیقی ها از طریق دریا تجارت کرده و در اروپای کلتی کلنی ساختند. فورلانگ توجه میکند که در زبان کلتی، کلمه ی nav به معنی ارباب و والامقام و نیز خالق بوده و این لغت باید مرتبط با noe لقب حئا باشد که در باور کلدانیان، یک خدای ساکن در قلمروی آبی بود و نام نوح پیامبر کشتی ساز نیز با او مرتبط است، همچنین نام Nev از پدرسالاران کیمری ها. فورلانگ، لغت کلتی pen-annwyn به معنی ارباب هاویه را که عنوان یکی از خدایان کلتی خوانده شده است، لقب حئا و برخاسته از نوئه میداند و معتقد است او فرم دیگر خالق یا nav است. nav به dvy یعنی آسمانی معروف بود که این هم یکی از عناوین خدای فنیقی ها و یهودی ها است. لغت nim در بین ایرلندی ها به معنی مردم بود و در بین کوثایی ها نیز با همین معنی استفاده میشد. فورلانگ، آن را جمع سامی نوئه و به معنی امت حئا میداند. لغت "نین" به معنی والامقام و ایزد در نزد آشوریان نیز باید انتساب به نوئه یا حئا را نشان دهد. «نین» به معنی کودک و بخصوص فرزند پسر نیز بوده است. فورلانگ، آن را از طریق لغت «نعیم» یا «نعم» به معنی فرزند خدا، دوباره به «نیم» وصل میکند. وی توجه میدهد که یکی از قدیسین اولیه ی کلیسای کلتی، در باور ایرلندی ها، اسکاتلندی ها و ولزی ها، saint bar یا Barry بوده است که این نیز با "بار" در عبری به معنی پسر مرتبط است. همچنین کلیساهای قدیم کلتی، bardeus یا barindeus نامیده میشدند که معنی پسر خدا را میدهد. فورلانگ، به پیروی از راولینسون، دراینجا پسر خدا را معادل دقیق نین برای ایزدان آشوری میداند. قدیمی ترین کلیسای سنت بار در مکروم ایرلند واقع بود. بومیان عقیده داشتند سنت بار، با زدن عصای خود به آب دریا، دریا را شکافته و باریکه ای از خشکی ایجاد کرده و از طریق آن، مستقیما به ایرلند آمده است. فورلانگ، این را یک نسخه ی کلتی از عمل مشابه موسی پیامبر یهود میشمرد و این را که پیامبر علم آموز از دریا به نزد امت برگزیده آمد را نیز همان بیرون آمدن اوآنس معلم تمدن آموز از دریا به نزد کلدانیان میشمرد. اوآنس یک پیامبر پوست ماهی پوش بود و راولینسون، لغت عبری «نون» به معنی ماهی را مرتبط با «نین» آشوری دانسته است. فورلانگ همچنین به این اشاره میکند که شکافتن آبگاه با عصا کار دیونیسوس باخوس خدای یونانی-رومی نیز بود. باخوس با زدن عصای خود به آب، یک بار دریای اریتره و یک بار رود اورونتس را به همان شیوه شکفته و از آن رد شده بود. باخوس همچنین درست مثل موسی، با عصای خود، چشمه از زمین جوشانده بود و مانند موسی با مارها پیوند داشت. در بین النهرین، حئا و نبو خدایانی همراه با عصا و مرتبط با مارها توصیف شده اند. باخوس از یک زن زمینی و پدری آسمانی یعنی ژوپیتر یا زئوس متولد شده و برازنده ی صفت «پسر خدا» بود. در داستان موسی نیز هیچ اثری از پدر موسی نمیبینیم درحالیکه مارش در داستان، نقش مهمی دارد. باخوس را گاهی بارخوس مینوشتند تا معنی پسر خوس بدهد و منظور از خوس را "کوس" یا "کوش" پسر حام ابن نوح میدانستند تا از این طریق باخوس را با نمرود از نسل کوش تطبیق دهند. فورلانگ، این را هم نشانه ی پیوند با کوثا میداند. علاوه بر اینها باخوس با خدایی به نام "پالن" کشتی گرفته بود که نامش ترکیبی از نام بعل عنوان کلی خدایان اکدی و فنیقی و نیز "فالن" یعنی افول کنندگان به نشانه ی مردم کافر دوران بنی اسرائیل که از نسل فرشتگان هبوط کرده بودند به نظر میرسد. این جا ما همان دعوای موسی با پیروان بعل و نژادهای پیشین را می یابیم. این درگیری در زمان جانشین موسی یعنی یوشع ابن نون، تبدیل به یک دیگر کشی گسترده توسط یهودیان تحت امر یهوه خدای موسی شد. یوشع یعنی منجی، و نون یعنی ماهی. دراینجا اگر نون را همان نین و به معنی کلی خدا بدانیم، یوشع ابن نون میشود همان یشوع پسر خدا، که یشوع یا یسوع نیز همان عیسی خدای انسان مانند مسیحیان و تجسد زمینی یهوه است. این با پیوند باخوس با جنون و خونریزی جمع می آید که به سبب آن، باخوس خدای شراب و مواد مخدر است. یهوه نیز خدایی است که قربانی شدن آدم ها در سرسپردگی بی فکرانه به خود را دوست دارد. سکونت یهوه در کوه صهیون یا کوه موریاه، همتراز با سکونت زئوس در کوه الیمپوس است. اما به موازات آن، قابل مقایسه با سکونت مهادوا یا شیوا خدای نابودی هندوستان در کوه ها به باور قبایل سیاهپوست هندوستان چون سنتل ها و بیل ها نیز هست. به نظر میرسد دیوها یا شیاطین مورد وحشت هر کدام از این قبایل، همگی توسط مذهب رسمی با شیوا تطبیق شده اند. در ایران نیز «دواوند» deva-vend [یعنی "دیوبند" که امروزه آن را دماوند میخوانیم] کوهی که نماد تهران است، محل زندانی شدن اهریمنی است که در آینده بند میگسلد و جهان را به خاک و خون میکشد. فورلانگ، این ترس از قدرت ویرانگر کوه به نفع جهانخواران مذهبی را با موقعیت کوه «نبی یونس» در نزدیکی موصل مقایسه میکند. در این کوه بود که شلمنصر امپراطور آشور، برای الهه بلتیس معبدی ساخت و او را همسر خود نامید و به کمک او توانست سرزمین های «نهری» ها در شمال در کوه های ترکیه را فتح کند که این خود به گسترش تمدن بین النهرین در شمال کمک کرد. "نبی" به معنی پیامبر و تلفظ دیگر نام "نبو" خدای دانش بین النهرین است که با عصا نشان داده میشود و نامش میتواند برخاسته از تلفظ دیگری از نعم یا نیم باشد. یونس همان یوناه و مرتبط شده با قوم یونی یا ایونی یا یونانی است که در منطقه ی ترکیه پدید آمده و به اروپا میکوچند. نژاد آشوری ها از نسل "آگو" خدای ماه بود که خود را «شاه کاسو و آکد» مینامید. کاسو ممکن است همان کوه کاسیوس باشد که به روایت منابع یونانی در مرز عربستان پطرا با مصر واقع بود. پیشروی آشوری ها در شمال ممکن است موضوع فتح سرزمین ماد توسط آنها باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که این فتح، زمینه ی نابودی خود آشور توسط مادها میشود که فورلانگ، آنها را همان تورانیان فاتح بین النهرین در زمان سارداناپالوس میشمرد چون به عقیده ی او پیروزی ماد بر آشور دنباله ی گرفتاری آشوربانیپال آخرین شاه معلوم دوران قدرقدرتی آشور با مهاجمانی از کوه های ترکیه است. (همان: ص39-35)

فورلانگ در تطبیق دادن این نقشه با بقیه ی اتفاقات تاریخ بین النهرین مرتبا دچار مشکل میشود ازجمله با باقی ماندن بابل و فتح بعدی آن توسط پارس های شرق. دلیلش این است که فورلانگ، میخواهد هر طور شده، تاریخ باستان را سر و سامان دهد درحالیکه منتقدان تاریخ، معتقدند وقایع آن، اغلب تکرار مکرر رویدادهایی واحدند و مثلا بابل که پایتخت کلدانیان است میتواند خود آشور باشد چون نام های آشوری و کلدانی، همواره برای قومی واحد به کار میرفتند. نابودی بابل و آشور، به هیچ وجه به معنی نابودی همه چیز فرهنگ نخستین باستانی نست بلکه فقط کلیت آن از بین میرود به این شکل که همانطورکه دیدیم بخشی از آن، بخش های دیگر را از بین میبرد و یا به نفع خود تغییر میدهد.

سوی سانادور، این تغییر را به درگیری دو شق فرهنگی تمدن بین النهرین در قالب نبرد دو ایزد حئا و انلیل مربوط میکند. انلیل به سبب پسرش سین که خدای ماه است، نمادهای قمری را برجسته میکند درحالیکه برادرش حئا که برای رسیدن به حکومت زمین با او رقابت میکند حامی آیین های خورشیدی است. انلیل به انسان ها به چشم بردگان و قربانیانی ناچیز در راه اهداف خود نگاه میکند درحالیکه حئا دقیقا به همین خاطر، آدم ها را بر ضد انلیل قوی میکند تا از آنها ارتشی بر ضد برادرش بسازد. اژدهاکشی که یکی از کارهای یهوه است ابتدائا بخشی از فرهنگ انلیل بوده که به سبب اژدهاکشی نینورتا پسر انلیل و برادر سین برجسته شده است و البته تمام دشمنان انلیل ازجمله برادرش حئا میتوانند در جای اژدهای شرور کشتنی تصویر شوند. یهوه را صبایوت میخوانند که همان سابازیوس لقب باخوس و شکلی وحشتناک از آن در منطقه ی کاپادوکیه در ترکیه است. در مجسمه های دست های نذری سابازیوس، او را با یک هلال ماه بر پیشانی می یابید که به شکل شاخ های گاو قرار گرفته اند. گاو از تجسم های حیوانی محبوب زئوس است. ملوخ دیو طالب قربانی انسانی که با سر گاو نشان داده میشد نیز به اندازه ی زئوس تجسمی از سابازیوس و البته یهوه است. در روی این دست های نذری، مخروط کاج هم دیده میشود که یادآور درخت های کاج کریسمس است. سابازیوس را گاهی در خطابه ی دعا درحالیکه سوار بر اسب با نیزه اش ماری را هدف میگیرد تجسم میکردند. به طرز شگفت انگیزی این همان صحنه ی معروف سنت جورج سوار بر اسب است که با نیزه اش اژدهایی را هدف گرفته است. سنت جورج هم اصالتا کاپادوکیایی بوده است. کاتالان های اسپانیا که پیدا شده از یک اشرافیت کلت خوانده شده اند ولی ادعای فنیقی بودن هم دارند معتقدند که تشکیل ملتشان در کاپادوکیا بوده و اولاد قوم سنت جورجند اگرچه از فرانسه ی جنوبی به اسپانیا مهاجرت کرده اند. البته فرانسه خاستگاه سنت های شوالیه ای تمپلار بوده که کهن الگوهای آنها سنت جورج است. به هر حال کاتالان ها معتقدند که سنت جورج برای نجات یک شاهزاده خانم، اژدها را کشت و از خون اژدها گل رزی از زمین رویید که سنت جورج، آن را چید و به شاهزاده خانم داد. ازاینرو در روز سنت جورج، در کاتالونیا و والنسیا آقایان به خانم ها گل رز میدهند. جالب این که در مقابل، خانم ها هم به آقایان کتاب هدیه میدهند به سبب آن که روز سنت جورج، روز کتابخوانی هم هست چون به طور اتفاقی روز مرگ ویلیام شکسپیر و سروانتس –خالقان آثار محبوب تمپلاریسم- نیز هست. گل سرخی که از خون اژدها میروید همان گل سرخی است که از خون آدونیس خدای گیاهان میروید پس از این که آدونیس به دست یک گراز کشته شد و معشوقه ی آدونیس یعنی ونوس با آن، بدن خود را خراشید. آدونیس یک خدای خورشیدی است و قاتل او ماه است. هلال ماه را با ظاهر نیزه ی صلیب شکل سنت جورج ترکیب کنید. یک شمشیر عربی به دست می آید. هلال و شمشیر، هر دو نماد اسلامند، مذهبی که بر اساس کلیشه ها با خونریزی گسترش می یابد. اما اسلام به هیچ وجه از کلیشه های رایج درباره ی خدای قادر متعال دست اندرکار همه چیز جهان که یهودی ها ترسیم کرده اند فاصله ندارد ازجمله در این صحنه ی محبوب رسانه ای که جناب یهوه 6 میلیون نفر از قوم برگزیده اش یعنی یهودیان را برای انجام طرح هایش توی کوره های آدمسوزی یهود می اندازد تا یهودیان از قربانی بی گناه سیراب شوند. فاصله ی این خدای جذاب با دشمن ظاهریش ملوخ که آدم ها را جهت قربانی کردن برایش توی آتش میسوزاندند صفر است و البته به قول سانادور، این آتش، همان آتش جهنم است که خدای مسیح دوست دارد هرچه بیشتر آدم ها گناه کنند تا برای این که او کیف کند توی جهنم کباب شوند.:

San jorje: bibliotecapleyades.net

به نظر شما واقعا چه کسی از گناهکار شدن آدم ها لذت میبرد؟ یک خدای دیوانه که بدبختانه همه چیز دنیا دست او است و آدم ها را فقط برای این خلق میکند که توی جهنم بیندازد؟ یا نه؛ مجموعه ای از سیاستمداران که دوست دارند مردم گناهکار باشند تا عذاب وجدانشان از بلا آوردن سر مردم کمتر باشد؟ کمی فکر کنید و سعی کنید بسنجید فاصله ی چنین سیاستمدارانی با نرونی که رم را به آتش کشید چقدر است؟ آیا آتش جهنم فعلی، همان آتش آخرالزمانی آقای نرون معروف به 666 هیچ وقت خاموش نشده است؟

از غرب تا شرق دور

در دست نرون به زور

از رم تا رنگ رنگ

دائم نرون توی جنگ...

احساس پوچی و انزوای فردی در شرایط وداع با معنویت

تالیف: پویا جفاکش

سامری های نابلس

هفته ی اخیر، در خانه ی یکی از فامیل، مهمان بودم. اعضای خانواده در حال تماشای فوتبال کره ی جنوبی و عربستان سعودی بودند. سعودی ها تا دقایق آخر بازی جلو بودند. ولی در دقایق اضافه کره ی جنوبی گل زد و مساوی شد و بعد از دو نیمه ی اضافه ی بی نتیجه، در ضربات پنالتی، کره ی جنوبی برنده شد. یکی از اعضای خانواده که از طرفداران پر و پا قرص سریال های به ظاهر تاریخی کره ی جنوبی در صدا و سیما بود، هر بار که یک بازیکن کره ی جنوبی در موقعیت شوت پنالتی قرار میگرفت، فریاد «یا جومونگ» و «یا سوسانو» سر میداد و به خنده برنده شدن کره ی جنوبی را به پای یاری جومونگ و سوسانو گذاشته بود. به شوخی گفتم: «عجب روزگاری شده است؟ ملت اینقدر تحت تاثیر تبلیغات بیگانه قرار گرفته اند که در بازی یک ملت مسلمان با یک ملت مشرک، طرف مشرکین را میگیرند و برای پیروزی مشرکین، اولیای آنها را صدا میزنند.» حرفم درآنجا مزاح بود همانطور که صدا زدن جومونگ و سوسانو توسط آن فامیل گرامی هم حالت نیمه مزاح داشت. ولی یادتان باشد مردم خرافی قدیم، به راحتی میتوانستند اتفاقی مثل این را بر مقدس بودن نام ها گواه بگیرند. آنها اول به جنبل و جادوها و داستان های جذاب حول نام های اسطوره ای جلب میشدند و بعد درصدد امتحان جادوی آنها در زندگی خود میشدند و داستان سریال جومونگ بر پرده ی تلویزیون، هم جذاب بود و هم مخاطبان را جادو میکرد. هر چیزی که جادویی باشد باید افراد مقدس را منتشر کند. شوهرخاله ام تعریف میکرد در زمان شاه سابق، دیده بود یک نفر در مغازه سفارش رادیو داده است و میگوید: «یک رادیو به من بده که تویش ارسنجانی باشد.» ارسنجانی وزیر کشاورزی دوره ی نخست وزیری امینی بوده که طرح های اولیه ی اصلاحات ارضی را داده بود و در ایران تور سخنرانی بر ضد ظالمانه بودن سیستم ارباب-رعیتی به راه انداخته بود و بسیاری از مردم گیلان با این که نمیدانستند او چه شکلی است ولی از شنیدن نطق هایش در رادیو به وجد می آمدند و همین محبوبیت ارسنجانی سبب شد شاه او را برکنار و منزوی کرد و خودش را همه کاره و درواقع قهرمان اصلاحات ارضی نشان داد.

این واقعیت هنوز تر و تازه به خوبی نشان میده که وانمود کردن به قدرت رسیدن مذاهب در کشورها با جنگ، رد گم کردن تاکتیک های زودبازده تر و ناملموس تر آنها است که جبر و زور قادر به وادار کردن مردم به همکاری با حکومت ها و اولیای مذهبی در راه آنها نیست. مذاهب برخلاف آنچه به نظر میرسد نه با موضع گیری در مقابل امکانات تمدنی بلکه با سوء استفاده از آنها توسعه یافته اند و چون بیشترین امکانات تمدنی در سده های اخیر در دست مسیحیت یهودی تبار و قدرت های اقتصادی یهودی حامی آنها بوده است حتی مذاهبی که دشمن تمدن به نظر میرسند هم درواقع با گرایشات اولیه به آن امکان رشد یافته اند، از جمله تشرع اسلامی. چون یکی از بدترین بلاهایی که بر سر اسلام آمد این بود که مسلمانان قوم برگزیده بودن یهودیان را چنان باور کردند که به هر فرهنگ سازی ای برای جمع شدن با آنها زیر سایه ی یهوه –به فرض آن که همان الله است- تن دادند. این البته نتایج خاص خودش را داشت. چون تنها کسانی که با یهود در آخرالزمان جمع می آمدند گروهی از اولاد الیفاس پسر عیصو بودند. ظاهرا علاقه به رستگار بودن از این معبر، در عربی شدن زبان رسمی اسلام هم بسیار موثر بوده است.

تصور شده که الیفاس پسر عیصو همان الیفاس تمنایی است که نخست دشمن ایوب بود ولی چون توبه کرد خدا به او وعده ی بخشوده شدن گروهی از اولادش در آخرالزمان را داد. الیفاس فرزند عیصو از دختر اسماعیل جد اعراب بود. این دختر، خواهر نبایوط جد اعراب نبطی بود. پایتخت اعراب نبطی، پطرا در تمنا بود و نبطیان گاهی به نام آن، تمنایی نامیده میشدند. در ادبیات یهود، این نام به تمنا زن صیغه ای الیفاس برمیگردد که گروهی از اشرافیت عمالقه از او پدید آمدند. رهبان عمالقه را "الوف" میخواندند که لغتی مترادف "دوک" و "ژنرال" در اروپا است. الوف همان حرف "الف" یا "آلفا" به معنی اولین است و ظاهرا نام الوف ها با الیفاس مرتبط است. الوف ها همجنسگرا بودند و آنقدر مسائل خانوادگی را در سطح روابط با آدم های دیگر میدیدند که گاهی اصلا پسرانشان را جانشین خود نمیکردند. اشرافیت ایتالیا و آلمان را از نسل آنها دانسته اند. همجنسگرایی و دو جنسه بودن رومی های ایتالیایی، نتیجه ی نسب بردن به الوف ها تلقی میشد. کهن الگوی اجداد ادومی ها، ادومینوس است که در کالابریا ساکن شده و معبدی برای الهه آتنا بنا نمود. همچنین تمنوس از اولاد هرکول، کسی است که پادشاهان مقدونیه خود را از نسل او میشمردند و ظاهرا به معنی تمنایی است.:

The family of esau: britam.org

به نظر میرسد دراینجا داریم میراث مقدونی ها در گسترش تمدن یونانی در دوران اسکندر کبیر را پی میگیریم که با تاسیس امپراطوری مسیحی روم یونانی یا بیزانس به اوج موفقیت خود رسید. لاکاپله توجه میکند که اعقاب هرکول موسوم به هراکلیدها که تمام یونان را فتح کردند و دوران یونان باستان را رقم زدند، همنام سلسله ای از امپراطوران یونانی حاکم بر روم شرقی یا بیزانس هستند که با امپراطوری به نام هراکلیوس شروع میشوند. کار مهم این هراکلیوس، شکست دادن حکومت پارس بود ولی درنهایت مجبور به واگذاری حکومت آنجا و بخشی از قلمرو خود به اعراب مسلمان شد. لاکاپله معتقد است که امپراطوری یونانی بیزانس وجود نداشته و تاریخ بیزانس تا حدود زیادی نسخه برداری از تاریخ حکومت عثمانی به صورت دوران ماقبل آن است که بعد پشت سر هم ردیف شده اند. تاریخ عثمانی هم بیشتر انعکاس تاریخ روم غربی است چون قزاق های عثمانی با کمک جریان های صلیبی لاتینی موفق به فتح بیزانس شدند ولی درنهایت، گروه های صلیبی را مغلوب کردند هرچند به شدت تحت تاثیر آنها قرار گرفتند. لاکاپله اسکندربیگ مسیحی که در فتح قستنطنیه در کنار سلطان محمد فاتح قرار گرفت ولی بعد دشمن او شد را نماینده ی این جناح صلیبی میداند و معتقد است همو است که به شکل اسکندر کبیر یونانی به شدت هدف اغراق های افسانه ای قرار گرفته است. قستنطنیه درواقع دراینجا همزمان بدل به رم و اورشلیم شده است. چون به عقیده ی لاکاپله، یهودیه ی کتاب مقدس، درواقع رم ایتالیا است و سرزمین های کتاب مقدس اکثرا به نام در ایتالیا شناخته شده اند. با فتح ایتالیا به دست شارل پنجم رومی، اورشلیم سابق، مرکز مذهبی روم و نامبردار به رم شد. همین اتفاق هم برای قستنطنیه افتاد. فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها همان جایگزین شدن سلجوقی ها با عثمانی ها است. فومنکو پیشتر نشان داده بود که عثمانی ها همان حشمونی ها یا یهودیان شورشی علیه حکومت یونانی سلوکی هستند و سلوکی ها نیز همان سلجوقیانند. حشمونی ها از این که سلوکی ها سامری های بددین را به عنوان یهودیت رسمی پذیرفته بودند خشمگین بودند و علیه سامری ها میجنگیدند. لاکاپله جنگ سامری ها و حشمونی ها را که دنباله ی جنگ دولت های یهودیه و اسرائیل و به نظر لاکاپله درواقع همان جنگ است، در تاریخ عثمانی به صورت نبرد عثمانی های سنی علیه صفوی های شیعی می یابد. این جنگ نیز خود، دنباله ی نبرد سلجوقی ها علیه اسماعیلی ها است. دراینجا اسماعیلی کنایه ای از خوانده شدن اعراب به اعقاب اسماعیل است. به نظر لاکاپله، شاه اسماعیل، اولین شاه صفوی هم روایتی از اسماعیل جد اعراب است. عثمانی ها میخواهند اسلام اعراب را به قول خودشان از چیزهای نادرستی که آنها را بدعت میدانند پاک کنند و به اصل برگردند، همان کاری که حشمونی ها میخواستند با مذهب سامری کنند. بزرگترین پادشاه صفوی، شاه عباس کبیر است که لاکاپله او را کهن الگوی حکومت عباسیان در بغداد میداند بخصوص به این خاطر که بر بغداد عراق نیز حکومت میکرد و لاکاپله معتقد است حکومت بعدی عثمانی ها بر عراق، سبب انتقال محل او به نواحی شرقی نزدیک عراق در خارج از عثمانی شده است که میشود ایران حالیه. ایران را با پرس تطبیق کرده اند که همان کشوری است که هراکلیوس به جای عثمانی ها آن را شکست داد و مضمحل کرد. در تاریخ بیزانس که از روی تاریخ عثمانی کپی شده، میتوانیم عملیات عثمانی در تغییر دادن مذهب فرقه های به اصطلاح بددین را در یک امپراطور رومی به نام آرکادیوس شناسایی کنیم که معابد بت پرستان را ویران کرد و به آریان ها یا مسیحیان اولیه که مسیحیت نیقیه ای قستنطنیه را قبول نداشتند حمله کرد. استان هپتانومید در مصر به افتخار ارکادیوس، آرکادیا نامیده میشد. لاکاپله این را همان آرکادیای یونان میداند که نام از آرکاس پسر زئوس دارد که خود به صورت فلکی دب اصغر و مادرش به صورت فلکی دب اکبر تبدیل شدند. زئوس معادل یونانی یهوه خدای یهودیان است.:

Tartarian dynasty: 1613-1775: m.lacapelle: theognosis: 8dec2019

پیوند تغییر فرهنگ آرکادیوس با آرکادیا بخصوص وقتی که با نظرهای مصریان درباره ی دبین آسمانی جمع آید پیوندی دوزخی است و ابدا هم به عثمانی محدود نمیشود و هر کشوری را که تحت تاثیر یک ایدئولوژی صلیبی مسیحی قرار گرفته باشد در بر میگیرد. در بیشتر این کشورها این ایدئولوژی ترجیح داده در یک قالب پاگانی ماقبل مسیحی خود را نشان دهد هرچند در دوره ای قطعا مسیحی قصه ی خود را تعریف کرده است.

مثلا در انگلستان قرن 19، جرالد مسی به این موضوع توجه میکند در بریتانیا نخست غول هایی به نام البی ها حکومت میکردند و اولین البی ها 7برادر بودند. او اینها را در مقام 7 غول، معادل 7 فرزند الهه ی دوزخ میداند که درواقع 7ستاره ی صورت فلکی دب اکبر و مادرشان معادل خود صورت فلکی است و حکومت او بر قلمرو تاریکی با شب های طولانی در قطب شمال، کنایه از تاریک بودن دوزخ است. درواقع میتوان این 7 تن را همان 7 کابیری فنیقی الاصل اساطیر یونان نیز دانست که همراهان وولکان خدای آهنگری در کارگاه او در زیر زمین –تمثال دیگر دوزخ- بودند. اگر با کلمات بازی کنیم، "کابیری" را میتوان به لغات "کاب" و "ایری" تقسیم نمود. کاب یا خاب، یکی از نام های الهه ی دب اکبر است و "ایری" همان "آری" یا "آریا" است که نام قوم حامل اندیشه های اهورایی در مذهب زرتشت و نیز اشرافیت دوران قدیم هند است. آریاها از بهشتی آمدند به نام ائیرینه وئجه که دچار زمستانی سخت شد و آنها را مجبور به مهاجرت کرد. این زمستان سخت میتواند همان از بین رفتن بهشت افسانه ای قطب شمال در اثر سرد شدن آنجا باشد که به نظریه های ژرمن درباره ی برخاستن اجداد اشرافیت اروپایی از قطب شمال انجامیده و آریاها را سفیدپوست تلقی کرده است اما مسی، میگوید نامیدن اشراف به آری، مختص زرتشتی ها نیست و در بین سیاهان افریقا و اعقابشان در تاهیتی نیز همانند دارد. درواقع مسی معتقد است که اولین حاملان افسانه ی آریاها در بین سفیدپوستان، سیاهانی بودند که پایه ی مذهب یهود شدند و همان ها لغت کابیری را به هابیرو که نزدیک به اصطلاح "عبری" است تبدیل کردند تا خود را با نسل خدایان مقایسه کنند. در مصدر مصری این قصه سازی ها، "کاب" نه فقط به معنی الهه ی مادر، بلکه همچنین معادل "قاب" به معنی مجموعه ی متمایز است. بنابراین کابیری یا هابیرو میتواند مجموعه ی آریایی ها باشد. این بخصوص در ارتباط با نامیده شدن منشا آنها به ائیرینه وئجه است که به تخمه ی آریایی ها معنی میشود. درواقع وئجه [که مرتبط با لغت عربی "بیضه" به معنی تخم، لغت فارسی "بچه" به معنی فرزند، و لغت قدیمی تر "بیج" به معنی تخم گیاه و منشا بیجار است] مفهوم فرزندان را میسازد اما در برداشت ثانویه از تقسیم شدن فرد به فرزندانش. چون اصل این لغت، به نام "پخ" به معنی شیر برمیگردد به این دلیل که شیر، بدن جانوری را که میخورد تکه تکه میکند. به همین ترتیب، اتحاد آریایی نیز با تقسیم شدن آن از بین میرود. از طرف دیگر، کاب مرتبط با kep [یا همان "کف" در عربی] به معنی دست است و چون دست 5 انگشت دارد در قبطی به معنی عدد 5 نیز هست. توجه کنید که قبطیان عدد 7 را "خپتی" یا "هپتی" مینامند که که ترکیب کپ به معنی 5 با "تی" به معنی عدد 2 است. حالا اگر کپ را با مجموعه یا قاب معنی کنیم و تی را همچنان 2 بدانیم به یک وجود دوگانه میرسیم که میتواند خود مصر هم باشد. چون مصر را به مصر بالا و پایین تقسیم میکنند. در این صورت، خود نام "قبط" برای سرزمین مصر میتواند مرتبط با "خپتی" باشد. اهمیت این موضوع در این است که یکی از سرزمین های اولیه ی آریاییان از دید زرتشتیان، "هپت هندو" بوده است که به هفت رود معنی میشود ولی میتواند به سادگی مجموعه ی دو رودخانه معنی شود. رود نیل هم که مصر را میسازد از ترکیب دو رود نیل سفید و نیل آبی به دست می آید. به همین ترتیب ممکن است قلمرو خپتی به همان اندازه ی قطب شمال و مصر، با "ناهارین" یا بین النهرین مترادف باشد که آن هم سرزمینی است که برکت خود را از دو رود دجله و فرات دارد. بین النهرین محل فعالیت آرامی ها است که نامشان قابل مقایسه با بهشت گم شده ی "ارم" است و "ارم" همان مجموع "ایر" و البته منشا نام تمدن روم است. شاید باز هم به سبب توجه نجومی به عمود آسمان در قطب شمال بر اساس ستاره شناسی بین النهرین، علاقه به 7تایی کردن رودها باقی مانده و تمایل دیرین به مجموعه کردن مصر و بین النهرین در یک تمدن واحد به نام خاورمیانه هم به همین موضوع برمیگردد. نیل های سفید و آبی با مجموعشان نیل مصر را یک جا قرار دهید. میماند 4 رود برای آسیا که دو تایشان دجله و فراتند. آنها از کوه هایی واحد در شمال به سمت جنوب جاری میشوند. دو رود هم در جهت مخالفشان تصور کنید که از همان کوه ها به سمت شمال جاری میشوند که میشوند رودهای گیهون و پیسون در ترکیه. اینها همان چهار رود باغ عدن در توراتند و کوه خاستگاه مشترکشان معادل عمود آسمان در قطب شمال است که در ادبیات زرتشتی، به هربرزئیتی یا البرز نامبردار است. به هر حال، برای آشوری ها تمدن بزرگ، محدود به منطقه ی دو رود دجله و فرات است و مفهوم دوگانگی درآنجا بهتر رشد میکند. نیکلاس دمشقی مینویسد: «بابلی ها به مانند دیگر بربرها به جای اصل واحد، به دوگانگی متمایلند.» این دوگانگی، اول در دوگانگی خدایان پدر و مادر یعنی تهاموت و ابزو متجلی میشود و سپس در قتل امورکا یا تهاموت به دست بلوس (بعل) که طی آن از جسدش زمین و آسمان ساخته میشود و دوگانگی زمین و آسمان یا روح و ماده پدید می آید که در دوگانگی یین و یانگ چینی ها و مجموعشان با نشان رنگ های سیاه و سفید در دایره ی تای چی به خوبی دیده میشود. نام امورکا قابل مقایسه با لغت افریقایی یومورکا به معنی فیل است و فیل یکی از نمادهای حیوانی الهه ی دب اکبر است. دو نماد برجسته ی دیگر، اسب آبی و خرس هستند که هر دو جانوران تشکیل دهنده ی دب اکبر تلقی شده اند. دوگانه ی دب اکبر و دب اصغر، خود نشانه ای از تقسیم بدن الهه به نیروهای متضاد مکمل است. تهاموت، الهه ی هرج و مرج و آشوب است و ناهماهنگی نیروهای روانی روحانی و مادی بشر، خود یکی از عوامل ناهماهنگی و پیشبینی ناپذیری روابط آدم ها و بروز بی نظمی در اجتماعات بشری است.

the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008:p22-31

به نظر میرسد برخاستن اشرافیت بهشتی از یک بنیاد دوزخی که با هرج و مرج مرتبط است، به اینها این اجازه را میدهد که با وارونه کردن اصول بهشتی ای که در مذاهب یهودی و مسیحیت یهودی تبار، تبلیغشان را کرده اند، به روش های دوزخی برای بازآفرینی اتحاد از دست رفته دست بزنند. ازجمله مشمولان این وارونگی، از بین بردن دوگانه ی روح و ماده در بشر با به اصطلاح بازگرداندن او به بنیاد مادی حیوانی و غریزی اولیه و از بین بردن درک و شناخت در انسان است که این روزها اخبار بد زیادی درباره ی آن به گوش میرسد و ظاهرا هیچ تلاشی هم برای پوشاندن اعمال درگیر انجام نمیشود. به این گزارش توجه کنید:

«ناتو به حوزه های سنتی جنگ - زمین، دریا، هوا، فضا و فضای سایبری - حوزه جدیدی اضافه کرده است: "حوزه ی شناختی". این فقط در مورد تحمیل ایده ها یا رفتارهای خاص، مانند تبلیغات سنتی و عملیات روانی نیست، بلکه در مورد اصلاح شناخت است - تأثیرگذاری بر فرآیندی که از طریق آن خودمان به ایده ها، بینش ها، باورها، انتخاب ها و رفتارها می رسیم. هدف در درجه ی اول، ارتش دشمن نیست، بلکه شهروند است. پیروزی در جنگ دیگر با جابجایی مرز روی نقشه تعیین نمی شود، بلکه با تغییر ایدئولوژیک هدف تعیین می شود. فرانسوا دو کلوزل ، محقق ، در یک میزگرد در 5 اکتبر 2021 گفت: "جنگ شناختی یکی از موضوعات مورد بحث در ناتو است." او یک مقاله ی بنیادی با عنوان «جنگ شناختی» برای اندیشکده ی مرکز نوآوری وابسته به ناتو در سال 2020 نوشت. اگرچه جنگ شناختی با جنگ اطلاعاتی، تبلیغات کلاسیک و عملیات روانی همپوشانی دارد، دو کلوزل خاطرنشان می کند که جنگ شناختی بسیار فراتر می رود. جنگ اطلاعاتی، «فقط» سعی می‌کند تا عرضه ی اطلاعات را کنترل کند. عملیات روانی شامل تأثیرگذاری بر ادراکات، باورها و رفتار است. هدف جنگ شناختی "تبدیل کردن همه به سلاح" و " حمله به آنچه افراد فکر می‌کنند نیست"، بلکه این است که افراد "چگونه فکر می‌کنند." دو کلوزل میگوید: "این یک جنگ علیه شناخت ما است - روشی که مغز ما اطلاعات را پردازش می کند و آنها را به دانش تبدیل می کند. مستقیما مغز را هدف قرار می دهد." جنگ شناختی در مورد "هک کردن فرد" است، که اجازه می دهد مغز "برنامه ریزی" شود. برای دستیابی به این، تقریباً هر حوزه ای از دانش قابل تصور به کار می رود: روانشناسی، زبان شناسی، زیست شناسی عصبی، منطق، جامعه شناسی، انسان شناسی، علوم رفتاری، و بیشتر. دو کلوزل می نویسد: "مهندسی اجتماعی همیشه با درک محیط و هدف آغاز می شود؛ هدف، درک روانشناسی جمعیت هدف است. اساس آن تبلیغات سنتی و تکنیک‌های اطلاعات نادرست است که با فناوری فعلی و پیشرفت‌های دانش تقویت شده است." به گفته ی دو کلوزل، "در عین حال، رفتار را می‌توان تا حدی پیش‌بینی و محاسبه کرد که علم رفتاری مبتنی بر هوش مصنوعی «اقتصاد رفتاری» باید به‌جای علم نرم، به عنوان یک علم سخت طبقه‌بندی شود." از آنجایی که تقریباً همه در اینترنت و رسانه های اجتماعی فعال هستند، افراد دیگر دریافت کنندگان منفعل تبلیغات نیستند. با فناوری امروزی، آنها فعالانه در ایجاد و انتشار آن مشارکت دارند. دانش نحوه ی دستکاری این فرآیندها، "به راحتی تبدیل به سلاح می شود". دو کلوزل رسوایی کمبریج آنالیتیکا را به عنوان مثال ذکر می کند. از طریق داده‌های شخصی داوطلبانه ارسال شده به فیس‌بوک ، پروفایل‌های روان‌شناختی فردی جمعیت زیادی ایجاد شده بود. معمولاً چنین اطلاعاتی برای تبلیغات شخصی سازی شده استفاده می شود، اما در مورد کمبریج آنالیتیکا برای بمباران رای دهندگان مشکوک با تبلیغات شخصی استفاده شد. جنگ شناختی "از ضعف های مغز انسان بهره برداری می کند" و اهمیت نقش احساسات را در هدایت شناخت درک می کند. روانشناسی سایبری، که به دنبال درک تعامل بین انسان، ماشین و هوش مصنوعی است، در اینجا اهمیت فزاینده ای خواهد داشت. سایر فناوری های امیدوار کننده ای که می توانند مورد استفاده قرار گیرند عبارتند از علوم اعصاب و فناوری، یا «NeuroS/T» و «NBIC» - نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، فناوری اطلاعات، علوم شناختی، "از جمله پیشرفت‌های مهندسی ژنتیک". NeuroS/T می تواند عوامل دارویی، اتصالات مغز و ماشین، و همچنین اطلاعات آزاردهنده روانی... و میتواند تأثیرگذاری بر سیستم عصبی با دانش یا فناوری تولید کند، همچنین تغییرات در حافظه، توانایی یادگیری، چرخه ی خواب، خودکنترلی، خلق و خو، ادراک از خود، قاطعیت، اعتماد به نفس و همدلی، و تناسب اندام و قدرت. دو کلوزل می نویسد، "پتانسیل NeuroS/T برای ایجاد بینش و ظرفیت تأثیرگذاری بر شناخت، عواطف و رفتار افراد مورد توجه ویژه ی آژانس‌های امنیتی و اطلاعاتی و ابتکارات نظامی و جنگی است." به راه انداختن جنگ علیه فرآیندهای شناختی افراد نشان دهنده ی یک تغییر اساسی از اشکال سنتی جنگ است، جایی که فرد، حداقل در اصول، تلاش می کند تا غیرنظامیان را از آسیب دور نگه دارد. در جنگ شناختی شهروند هدف و مغز او میدان جنگ است. ماهیت جنگ، بازیکنان، مدت زمان و نحوه ی پیروزی در جنگ را تغییر می دهد. به گفته ی دو کلوزل، "جنگ شناختی، از فردی گرفته تا ایالت ها و شرکت های چند ملیتی، دامنه ی جهانی دارد". درگیری، دیگر با اشغال یک سرزمین یا با تنظیم مرزها بر روی نقشه به دست نمی آید، زیرا، تجربه ی جنگ به ما می آموزد که اگرچه جنگ در عرصه ی فیزیکی می تواند ارتش دشمن را تضعیف کند، اما منجر به دستیابی به تمام اهداف جنگ نمی شود. با جنگ شناختی، هدف نهایی تغییر می کند: "ماهیت و هدف جنگ هرچه که باشد، در نهایت به درگیری بین گروه‌هایی که خواهان چیز متفاوتی هستند، ختم می‌شود و بنابراین پیروزی به معنای توانایی تحمیل رفتار دلخواه بر مخاطب انتخابی است". بنابراین، در واقع، ایجاد یک تغییر ایدئولوژیک در جمعیت هدف است. دشمن نه تنها غیرنظامیان در سرزمین های اشغالی یا دشمن، بلکه غیرنظامیان خود نیز هستند که بر اساس برآوردهای ناتو، اهداف آسانی برای عملیات های شناختی طرف های دشمن هستند. انسان حلقه ی ضعیفی است که برای حفاظت از سرمایه ی انسانی ناتو باید به رسمیت شناخته شود. این "محافظت" راه طولانی را طی می کند: "هدف جنگ شناختی فقط آسیب رساندن به ارتش نیست، بلکه جوامع است. روش جنگ شبیه "جنگ سایه" است و نیاز به مشارکت کل دولت در مبارزه با آن دارد." بنابراین می توان جنگ را با و بدون ارتش آغاز کرد و دو کلوزل ادامه می دهد: "جنگ شناختی به طور بالقوه بی پایان است، برای این نوع درگیری شما نمی توانید پیمان صلح ببندید یا تسلیم امضا کنید."
بر اساس گزارش جنگ شناختی، چین، روسیه و بازیگران غیردولتی نیز برای جنگ شناختی ارزش قائل هستند. بنابراین، ناتو مقابله با این نوع جنگ را وظیفه ی مهمی می داند. با توجه به مکاتباتی که از درخواست‌های FOIA به دست آمد، دکترین جنگ شناختی در ارتش هلند به شدت ریشه‌دار شده است. پایگاه خبری مستقل Indepen.nl گزارش می دهد، سپهبد فرماندهی نیروی زمینی در 4 آگوست 2020 در یادداشتی به آنک بیجلولد وزیر دفاع وقت می نویسد که "اقدام اطلاعات محور" (IGO) در 3 بعد انجام می شود: فیزیکی، مجازی و شناختی. اقدام در حوزه ی زمین شامل فعالیت در این سه بعد برای دستیابی به اثرات مطلوب در یک هدف سیاسی-استراتژیک است. از آنجایی که کنش کشوری، بنا به تعریف، در میان کنشگران و گروه های انسانی صورت می گیرد، اثربخشی در بعد شناختی بسیار مهم است. هسته ی اصلی آن سلب اراده برای مبارزه یا تحمیل اراده ی ما به مخالفان است. به هر حال، ما از دکترین ناتو برای حوزه ی زمین پیروی می کنیم." این شیوه ی عملی را که در آن کل دولت درگیر جنگ اطلاعاتی و شناختی است و شهروند را دشمن احتمالی می‌داند که باید برای رفتار صحیح دستکاری شود، در دوره ی کرونا به شدت شاهد هستیم.»:

Citizen's Brain is the Battlefield in 21st-century Warfare: Elze van Hamelen: De Andere Krant: :September 22, 2022

مسلما این تضعیف شخصیت فرد، همان چیزی است که از آن به عنوان کشتن روح انسان برای تخفیف او یاد میکنند چون روح، یک امر خدایی و اعتقاد به آن، مایه ی عزت نفس فرد انسانی است. کشتن روح البته فقط یک استعاره است چون بدن بدون روح، یک جسد بی جان است. بنابراین کشتن روح، فقط انکار آن است که باعث سرمایه گذاری کارکردهای ذهنی وابسته به روح و معنویت روی امور مادی میشود و از این راه فقط به فرد نقصان وارد میکند، چیزی که بعضی از علاقه مندان به تمرینات معنوی شمنیسم حداقل درباره ی آن درست گفته اند، چون مشاهده ی جریان پیش آمده از مشاهدات مردم قدیمی مخترع شمنیسم، فاصله ی زیادی نداشته است:

«در جامعه ی ما، پدیده‌ای مرموز به نام "از دست دادن روح" در همه ی افراد با هر سن، جنسیت، نژاد و پیشینه رخ می‌دهد. مردم بومی هزاران سال است که درباره ی وقوع از دست دادن روح می‌دانند و آن را نتیجه ی یک تکه تکه شدن درونی ناشی از ناآگاهی، یک تجربه ی آسیب‌زا، یا یک شوک شدید به ذهن و بدن می‌دانند. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، بخشی از روح ما - یا جوهر زنده - "پنهان" یا بسته می شود و ما را از بیان و تجربه ی پتانسیل و تمامیت واقعی خود به عنوان یک انسان باز می دارد. اغلب اوقات تمام جنبه های روان ما کاملاً مسدود یا سرکوب می شوند. در حالی که برای بسیاری از ما از دست دادن روح Soul Loss ممکن است به طرز ناخوشایندی آشنا به نظر برسد، این تجربه معمولاً موقتی است و با کار مناسب روح، این عناصر از دست رفته ی خودمان می‌توانند دوباره در زندگی‌مان ادغام شوند. در طی معرفی من به شمنیسم و ​​روش‌های آیینی «بازیابی روح»، درک اساسی از فقدان روح که بیان شد این بود که بخش‌هایی از روح ما به قلمروهای دیگر یا واقعیت‌های متناوب سفر می‌کند و گاهی اوقات توسط ارواح تسخیر میشود. در دیدگاه شمنی، وقتی این بخش‌های روح ما بازیابی نمی‌شوند، به نظر نمی‌رسد که ما کامل یا تمامیت درونی را پیدا کنیم. قبل از روانشناسی، این توضیح تنها راهی بود که فرهنگ های اولیه می توانستند چنین پدیده ی رایجی را توضیح دهند تا راه هایی برای درمان آن بیابند - و بسیار مؤثر بود. از دست دادن روح در واقع یک قاعده است نه استثنا. به عنوان یک فرد تا زمانی که به روح های بیدار تبدیل نشده باشیم، هر بار که با نفس خود همذات پنداری می کنیم، هر بار که به دنبال احساس کامل هستیم، انرژی روحی خود را در این راه ها از دست می دهیم.:

اعتیادها

تحریک طلبی

باورهای جزمی

روابط مشروط

معتادان به کار

جدای از ناتوانی ما در احساس کامل بودن، وقتی از دست دادن روح را تجربه می کنیم ، شروع به تجربه ی این احساسات می کنیم:

ضعف

خستگی

افسردگی

اضطراب

پوچی

ما فقط می دانیم چیزی در زندگی ما گم شده است - اما بسیاری از ما در تلاش هستیم تا بفهمیم دقیقاً چه چیزی کم است. درک از دست دادن روح به عنوان یک از دست دادن ، یا قطع ارتباط ، از حیاتی ترین بخش های آن چیزی که هستیم، در روانشناسی به عنوان "تجزیه" شناخته می شود و ریشه ی بسیاری از بیماری های روانی است. هنگامی که روحیا آگاهی خود را به عنوان یک شدت انرژی تشخیص دهیم هر چیزی که باعث کاهش در این انرژی شود منجر میشود به

بی حالی

گیجی

افسردگی

ایجاد عدم تعادل در روان

که به این معنی است که به بخش های فردی شخصیت (مثلاً خود، سایه، آنیما، آنیموس و غیره) اجازه دهیم تا خود را مستقل کنند و بنابراین از کنترل ضمیر خودآگاه فرار کنند. روانشناس کارل یونگ این فرآیند را به عنوان "میل روانی" ما درک کرد. یونگ پیشنهاد کرد که شخصیت‌های روان‌شناختی ما از «عقده‌ها» (یا بخش‌هایی از احساس ما از خود) مختلف تشکیل شده‌اند، و اصلی‌ترین آن‌هایی که مسئول کنترل دیگران هستند، "خود" ما است که تصویر ذهنی ما از خودمان یا چیزی است که خودمان به آن اعتقاد داریم. انرژی خودآگاه ما می تواند به دلیل فرار یکی از این «عقده ها» از کنترل من و خودمختار شدن، تضعیف شود، بنابراین تمام انرژی «لبیدوی روانی» خود را از بین می برد و یک عدم تعادل روانی ایجاد می کند که تمامیت طبیعی ما را در هم می شکند. پس چه چیزی باعث می‌شود یکی از «عقده‌های» روان‌شناختی ما خود را رها کند و به یک غاصب ظالم آگاهی تبدیل شود؟ اغلب پاسخ این است که همذات پنداری با چیزی مضر، یا تجربه ی یک نوع تروما این پدیده را ایجاد می کند. یک مثال افراطی ممکن است به ما در درک بهتر کمک دهد: تصور کنید که یک کودک خردسال مورد آزار و اذیت یا آزار قرار می گیرد. برای کنار آمدن با این تجربه ی هولناک، کودک با جدا شدن یا جدا کردن از موقعیت فرار می کند. در فرآیند محافظت از خود، کودک به عنوان یک مکانیسم دفاعی، تغییر منیت های مختلف یا شخصیت های کاملاً متفاوتی را در درون خود ایجاد می کند. در روانشناسی، این به عنوان "اختلال شخصیت چندگانه" (که اکنون به عنوان اختلال هویت تجزیه ای شناخته می شود ) تلقی می شود. به راحتی می توان درک کرد که چگونه فرهنگ های قبیله ای این را به عنوان از دست دادن روح درک می کردند. اما اساساً، گسست روانی، راه طبیعت برای محافظت از ارگانیسم فیزیکی ما در برابر آسیب‌های شدید و از دست دادن با مسدود کردن این موقعیت‌های زخمی است. اما در پایان، این وظیفه ی ما است که از ارگانیسم معنوی، روح خود محافظت کنیم. اما از دست دادن روح ، یا گسست روانی ، به این موارد شدید محدود نمی شود و می تواند در درجات مختلف در اکثر افراد یافت شود:

اعتیادها

اختلالات اشتها

اختلالات هویت

استرس پس از سانحه

افسردگی

هم وابستگی

خودشیفتگی

عزت نفس پایین

اختلالات سازگاری،

... همگی علل رایج از دست دادن روح در جوامع مدرن سطحی، سریع و مادی گرای ما هستند که عمدتاً فاقد هرگونه احساس تقدس هستند:

زن جوانی که آرزوی هنرمند شدن را دارد اما باید انتظارات والدینش را برای پزشک بودن برآورده کند، اندکی از روح خود را از دست می دهد و بخش اساسی وجودش را نادیده می گیرد.

یا فرض کنید زن جوان رویای هنرمند بودن خود را دنبال می کند، اما در اعماق وجود او هنوز به تایید والدینش بستگی دارد.

سپس یا آن‌ها را سرزنش می‌کند تا مسئولیت پیگیری اشتیاق خود را از عهده نگیرد، یا به دلیل اینکه مورد پذیرش آن‌ها قرار نمی‌گیرد، عزت نفسش پایین می‌آید.

این داستان ممکن است برای شما آشنا به نظر برسد. خوشبختانه راه های زیادی برای یافتن کاملیت وجود دارد... ما این کار را با تشویق توسعه ی اصالت انجام می دهیم، برای

خودکاوی

عشق به خود

خود تبدیلی

در مرحله ی بعد، شما می توانید این دانش از دست دادن روح را برای خود اعمال کنید. آیا شما آن را تجربه می کنید؟ علائم جسمی، روانی و معنوی مختلفی در مورد از دست دادن روح وجود دارد. هنگامی که ما از دست دادن روح را تجربه می کنیم - یا بخش هایی از روح خود را "پنهان می شوند" یا از ما جدا می شوند – نتیجه، از دست دادن انرژی روحی یا همان سرزندگی زندگی ما است. این از دست دادن انرژی، ما را از داشتن زندگی سالم، رضایت بخش و خلاق باز می دارد. گاهی اوقات Soul Loss می‌تواند برای یک عمر تمام طول بکشد، و در نتیجه یک فرد خود ویرانگر شکل می‌گیرد که ما اغلب در زبان خود از آن به عنوان "روح گم کرده" یاد می‌کنیم. برای بازیابی این بخش‌های از دست رفته ی خود، و برای اینکه دوباره متعادل، کامل و متمرکز شویم، ابتدا باید علائم از دست دادن روح را در درون خودمان شناسایی کنیم. در زیر تعدادی از رایج ترین علائم را مشاهده خواهید کرد:

خاطرات و بخش هایی از زندگی شما مسدود شده است.


دوره های شدید افسردگی را تجربه می کنید.


احساس می‌کنید که بخش‌هایی از درون خود از دست رفته یا شکسته شده‌اند.


شما یک بی حسی عمومی نسبت به زندگی را تجربه می کنید.

احساس دائمی ترس یا اضطراب شما را آزار می دهد.

شما دوره های طولانی بی خوابی را پشت سر می گذارید.


احساس می کنید گم شده یا ناقص هستید.


شما پس از یک رویداد تکان دهنده یا آسیب زا در زندگی احساس یک «فرد متفاوت» می کنید.


شما احساس می کنید در زندگی خود گیر کرده اید یا نمی توانید بر یک مسئله ی خاص غلبه کنید.


از زندگی احساس ناامیدی می کنید.


شما احساس می کنید که گویی چندین "خود" در درون شما وجود دارد.


شما سعی می کنید با روی آوردن به الکل، مواد مخدر، رابطه ی جنسی، تلویزیون یا مشغله ی زیاد، از شرایط فرار کنید.


احساس می کنید ارزش دوست داشتن را ندارید.

شما در حال تجربه ی یک "شب تاریک روح" هستید.


شما می خواهید هدف و معنای خود را در زندگی پیدا کنید.


احساس می کنید زندگی روزمره ی شما بی معنی و وظیفه محور است.


از احساس آسیب پذیری اجتناب می کنید و دیگران را از خود دور می کنید.


شما آرزوی تمامیت و احساس تعلق دارید.


گاهی اوقات احساس می کنید که کنترل خود را در دست ندارید.


شما دائماً بدون دلیل پزشکی، احساس خستگی ذهنی یا فیزیکی می کنید.


شما تشنه ی اصالت و پذیرش کامل خود هستید.

برای سالم بودن، احساس کامل بودن و داشتن یک زندگی هماهنگ، باید بخش های حیاتی از دست رفته ی خود را با یادگیری زندگی متعادل، اصالت و عشق به خود بازیابی کنید.
یافتن تکه‌هایی که گم شده‌اند و بازگرداندن آن‌ها به زندگی‌تان، بازگشت به تمامیت ذاتی‌تان است، برای بازگرداندن نشاط اساسی که روح شماست. یاد بگیرید که به آرامی عناصر از دست رفته ی روح خود را از طریق تمرین روح در زندگی با ذهن، قلب محوری و همسویی بدنی ادغام کنید . »

“several signs youre experiencing soul loss”: Mateo Sol: loner wolf: feb2015

با اطمینان خاطر نسبی میتوان گفت این دستکاری ذهنی علمی، دنباله ی دستکاری ذهنی مذهبی است در یک محیط پیچیده تر نسبت به محیط قبلی. بدین خاطر که چون رشد تمدن نتیجه ی ملت سازی از روی جوامع ابتدایی بیا افراد بسیار شبیه به هم بوده، در ابتدا مذهب دوگانه ساز برای ملت سازی کفایت میکرده و فقط کافی بوده تصویر نیروی خیر در ثنویت را به روی خود و تصویر نیروی شر را به روی دشمنت ملت یا مذهبتان بیندازید. اما رشد تمدن، خودبخود باعث رشد فردگرایی میشود و در این حالت، گوناگونی آدم ها بیشتر میشود چون ضدین در درون همه ی آدم ها میجوشند و آدم به آدم، کم و زیاد دارند ضمن این که به دلیل تغییر شرایط زیستی، مرز خیر و شر نیز آن شفافیتی را که پیروان موسی به راحتی از خاخام ها میپذیرفتند ندارد و حتی مخلوط شدن این بی اطمینانی با تداوم سیطره ی ضدین، باعث شده تا در ذهن بعضی، جای خیر و شر با هم عوض شود. به همین دلیل است که آنها که سابقا با سلاح مذهب و معنویت، ملت را تحت سلطه گرفته بودند، اکنون از تفکر بشر معنویت زدایی میکنند و مردم را به موجودات مادی صرف میکماهند تا با یگانه کردن آنها در یک گله ی بی تعقل حیوانی، «چوپان» آنها باشند همان کلمه ای که کشیش های مسیحی درباره ی حاکمان و اولیای دینی به کار میبردند. مردمی که فکر میکنند زیر سوال بردن خدا آنها را از بردگی نجات میدهد باید اطلاعاتشان را درباره ی کارکرد اسطوره ساز ذهن بشر تحت هر شرایطی بخصوص با توجه به زمینه ی مذهبی مشترک کفر و بی خدایی با یهودیت و مسیحیت و اسلام، بیشتر کنند.

آیا بدبینی ایرانی ها به مذهب، به نفع آنها است یا به ضرر آنها؟

تالیف: پویا جفاکش

در تاریخ 1 اردیبهشت 1399 روزنامه ی جوان، مصاحبه ای با دکتر موسی فقیه حقانی متشر کرد که عنوان عجیبی داشت: «ماسون ها همچنان در ایران فعالند.» این مصاحبه با ورود فراماسونری به ایران در زمان ناصرالدین شاه و مخالفت ناصرالدین شاه با آن، و سپس قدرت گرفتنش در مشروطه باب سخن را باز میکند و به نقش موثر آن در تغییرات فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران در دوره ی پهلوی میپردازد. اما آنچه بحث را به امروز میکشاند، در جواب این سوال که «پس از انقلاب چه اتفاقی برای لژ‌های ماسونی می‌افتد؟» آغاز میشود:

«پس از انقلاب، لژ‌های ماسونی از ایران خارج می‌شوند و در آنجا به فعالیت خود ادامه می‌دهند. لژ فروغی همچنان در عرصه فرهنگی فعال است و از برخی از جریانات فرهنگی فعال موجود پشتیبانی می‌کند. این لژ در خارج از کشور در حوزه‌های فیلمسازی، ارائه سوژه به بعضی از افراد، اعطای جوایز جهت‌دار به بعضی از فیلم‌ها و شخصیت‌ها که در زمینه سیاه‌نمایی انقلاب اسلامی و تفکر دینی تبحر خاصی دارند، بسیار فعال است. علاوه بر این، به رغم اینکه تشکیلات فراماسونری در ایران برچیده شده‌است، اما به اعتقاد من تفکر آن که پیوند مستقیم با تفکر غربی دارد، همچنان فعال است و اتفاقاً با جدیت بیشتری هم فعالیت می‌کند. طرح بحث‌هایی، چون سکولار کردن و عرفی کردن حکومت، در قانون اساسی فراماسونری با صراحت مطرح می‌شود. همچنین است انسان‌گرایی یا اومانیسم که جزو اصول اول و دوم قانون اساسی فراماسونری است. نسبی‌انگاری و پلورالیسم نیز توصیه‌های صریح ماسون‌هاست. مباحثی، چون عبور از دین، اعتقاد به خدا بدون اعتقاد به وحی و دئیسم، اتفاقاً بعد از انقلاب با شدت و حدّت بیشتری در کشور مطرح می‌شود. ماسون‌ها با طرح مباحثی، چون نهادینه کردن تفکرات سکولاریستی و طرح آن‌ها در ساختار‌های فرهنگی و حتی سیاسی، بسیار فعالند. در زمینه فرهنگ به خصوص در فیلمسازی، ترغیب فعالان این حوزه به ساخت فیلم‌هایی که از حمایت و سرمایه و جوایز برخوردار می‌شوند، نفوذ تشکیلات فراماسونری را به‌عینه نشان می‌دهد.»

بحث، سپس با تاثیرات فراماسونری بر وزارت اول ارشاد خاتمی به واسطه ی تاثیر وزیر مربوطه از افرادی چون شرف الدین خراسانی دنبال میشود و به رواج نسبی گرایی مد نظر عبدالحسین زرین کوب (وابسته به لژ ماسونی نور) پس از آن دوران تا جایی که بشود خاندان پهلوی و تمام رجال سرسپرده به آنها را تطهیر کرد پیش میرود که البته همه ی اینها الان در ایران در جریانند. اما چیزی که عجیب است این است که آقای فقیه حقانی جریان روحانیت را یگانه جریان مقاومت کننده در مقابل فراماسونری از بدو ظهور میخواند و از این حقیقت طفره میرود که هیچ چیز به اندازه ی فساد و ناکارآمدی های سیاسی حاکم بر حکومت متشرع فعلی، سبب اقبال مردمی به هر چیزی که روحانیون بد بخوانند نشده است. این موضوع بسیار مشکوک است بخصوص وقتی در نظر میگیریم که اتفاقات روی داده برای ایران تقریبا مو به مو کپی اتفاقات روی داده برای غرب در تاریخ رسمی آن با بین 1500 سال تا چند دهه تاخیر است. سلسله ی پهلوی، رم باستان است، جمهوری اسلامی، دوران حکومت کلیسا و انکیزاسیون پس از سقوط امپراطوری روم باستان است، و تمسخر پایان ناپذیر روحانیت توسط مردم ایران هم عصر روشنگری اروپا است که لابد باید از آن وارد دوران خوش بهشت اروپایی-امریکایی شویم. بدبختی این است که الان بعضی ها در خود غرب میگویند این تاریخ رسمی غرب احتمالا اصلا واقعی نیست که اولش حتما به آخرش بینجامد. وقتی فکرش را میکنیم که دوران اعتبار حکومت کلیسا 1300 سال بود و دوران مشابهش برای جمهوری اسلامی ایران با یک ایدئولوژی منطقی تر کمتر از 40 سال، احساس میکنیم که ممکن است اینها راست بگویند.

جریان رزیویونیسم در تاریخ گرایی که هنوز سر و ته جامعی ندارد، مدیون لت و پار شدن اقتصاد روسیه توسط عناصر غرب پس از سقوط شوروی است که باعث شد مردم هر چیزی را که ناظر بر توطئه گر و فریبکار بودن جریان های حاکم بر غرب باشد را باور کنند؛ ازجمله جریان تاریخ نویسی را که آناتولی فومنکو ریاضیدان روس، با جمع آوری اکثر نام های مشهوری که تاریخ غرب را از ابتدا دروغ میخواندند و پایه کردن آنها برای نوشتن یک تاریخ روس محور که در آن، تقریبا همه چیز با امپراطوری جهانی روسیه شروع میشود، مورد حمله قرار داد. حمله ی فومنکو و نه حتی لزوما نظراتش درباره ی بنیان بودن روسیه، در فضای آن زمان روسیه فرصت نشو و نما یافت و در دوران پوتین که روی موج غرب ستیزی روس ها سوار شده بود، با سرمایه های جریان های حکومکتی ترویج شد و به گوش های غربی آشنا آمد. فومنکو خزرها را بازوهای روسیه در غرب خوانده بود و نام خزرها در غرب با نظریه ی آرتور کوستلر گره خورده بود که ادعا نموده بود اکثر یهودی های اروپا و دنیا نه از نسل بنی اسرائیل کوچنده از فلسطین بلکه از نسل ترک های یهودی شده ی خزر هستند. البته زبان رسمی یهودیان که عبری است یک زبان فنیقی است، هرچند فومنکو زبان های سامی را نیز به اندازه ی زبان اسلاوی از زبان های برخاسته از روسیه میشمرد. نام فنیقی ها در غرب با نظریه های توطئه ی مایلز ماتیس گره خورده بود که ادعا نموده است تمام تمدن های دنیا توسط تجار فنیقی بنا شده اند و تمام استعدادهای اروپا اصالتا فنیقی بوده اند و البته تمام توطئه های دنیا نیز کار فنیقی ها است. عقیده بر این است که او به طور هوشمندانه ای لغت "فنیقی" را به جای یهودی استفاده کرده است. البته ونیز که ماتیس و فومنکو خیلی از آن سیاهنمایی میکنند، نام از ونتی ها دارد که ممکن است نامشان تلفظ دیگری از فنیقی باشد و خیلی مهم است که بانکداران یهودی ازآنجا برخاسته اند. همچنین نام فنیقیه که تمدنی همرده ی بابل و مصر بوده و در زمره ی تمدن های شیطانی تورات قرار میگیرد کمک میکند که در این روند تمدن سازی، فقط جنبه های شیطانی و مضر آن برجسته شوند و هر چیزی که فنیقی ها و البته یهودی ها را برجسته کند مشکوک باشد، ازجمله خود مایلز ماتیس که طوری مینویسد انگار همه ی پیشرفت های دنیا کار فنیقی ها (بخوانید یهودی ها) بوده و بقیه ی مردم یک مشت حیوان بی اراده بیشتر نبوده و نیستند. حالا اگر کسی مثل فومنکو بخواهد با افتخار، این جریان توطئه گر را به مملکت خود وصل کند و تازه ناراحت باشد که چرا این جریان به کشور خودش هم خیانت کرده است، آن وقت این شخص نمیتواند آدم خوبی به نظر برسد. جریان رزیویونیسم تحت تاثیر کوربن دالاس به همین نقطه رسید. کوربن دالاس (که هنوز دقیقا معلوم نیست کیست یا چیست؟) با گسترش نظریه ی فومنکو به جنگ تاریخ غرب رفت ولی همانطورکه کم کم نام کوربن دالاس غیب میشد، حمله به فومنکو نیز توسط پیروانش فزونی میگرفت و سخن از فراماسون بودن فومنکو و مافیا بودن خاندان او در روسیه به میان می آمد و فومنکو در مجموع غیر قابل اطمینان خوانده میشد. در این شرایط، یکی از دنباله روان کوربن دالاس با نام مستعار سکیتو به یکی از پایه های اروپایی نقد تاریخ فومنکو یعنی ویلهلم کامیر آلمانی بازگشت. پروفسور کامیر نشان داده بود که منابع کلاسیک تمدن یونان و روم و همچنین کتاب مقدس شامل عهد عتیق و عهد جدید، هر دو جعل های دوره ی رنسانس هستند. او اولین کسی نبود که این ادعا را نموده بود اما اولین کسی بود که به صراحت ادعا کرد این جعل به دستور مقامات بالای خود دستگاه واتیکان صورت گرفته و در درجه ی اول درصدد ایجاد یک مذهب سراسری و نیز نابود کردن فرقه های پیشین مسیحی بوده است. کامیر، زمان شروع تاریخ واقعی را سال 1300 میلادی و زمان شروع جعل و تحریف را از 1500 میلادی به بعد تعیین میکند. اما سکیتو از او تندتر است و میگوید هیچ تضمینی وجود ندارد که سال ها از 1300 و حتی 1500 به بعد واقعی باشند و اصلا نمیتوان اعتماد کرد و تعیین کرد که چه چیزی چه سالی اتفاق افتاده است و فقط میتوان یک چیزهایی را از خط داستانی با ذکر احتمال برداشت کرد. نیک ویچ، بحث کامیر را پیروزی یک فرقه از مسیحیت بر دیگر فرقه ها به واسطه ی واتیکان برداشت کرده است. اما سکیتو میگوید مسئله فراتر از اینها است. واتیکان فرقه های مذهبی یا معنوی دیگر را سرکوب کرده است و به جایشان ژزوئیت ها یا یسوعی ها را برکشیده که با ایجاد پروتستانتیسم، ادبیات شوالیه ای و درنهایت ایلومیناتی و فراماسونری، مستقیما به جنگ هر گونه دین و مذهب و معنویتی رفته اند. جریان ایلومیناتی به تحقیر و تضعیف کلیسا پرداخته است درحالیکه عمیقا در کلیسا ریشه دارد. تنها دلیل این خودزنی توسط کلیسای کاتولیک میتواند این باشد که اصحاب آن از ابتدا دشمن دین و معنویت بوده اند ولی در لباس دین و معنویت رفته اند چون غیر از این، راهی برای دور کردن مردم از مذاهب معنوی واقعی نداشتند و فقط هم به نام دین و معنویت میتوانستند مذاهب دیگر را از بین ببرند. وقتی که با برنامه ریزی و فرهنگ سازی و بدنام کردن خود کم کم موفق به رماندن مردم از خود شدند، آن وقت به تخریب راستین مذهب مسیح پرداختند اما چون خودشان را مدافع مذهب نشان داده بودند نمیتوانستند مستقیما به این کار اقدام کنند که اگر چنین میکردند مردم به توطئه ی ضد دین آنها پی میبردند. بنابراین یک مشت ژزوئیت را مامور تولید و تربیت مجموعه ی متلونی از افراد با ظواهر سکولار نمودند که تحت جریان ایلومیناتی-فراماسونری به کشیش ها و اشراف حامی آنها فحش بدهند و تمسخرشان کنند.:

The Falsification of German History, W. Kammeier: obryproject: feb19,2022

این استدلال پذیرفتنی است اما در عین حال، مستلزم آن است که کسی که به ادعای عرفان و معنویت به جنگ معنویت میرود در مانیفست خود، بخشی راستین از عرفان و معنویت زمانه و عقاید مذهبی عوام را جمع آوری کند تا هم بتواند از سوی عموم پذیرفته شود و هم امکان تحریف محتویات دینی به نفع جمع را داشته باشد. از این رو کاملا منطقی است که کتاب مقدس و منابع تاریخ و فلسفه ی یونان و روم را حامل بخشی از عقاید رایج زمانه ولی به شکل تحریف شده و با ترکیب داستان های همریشه ی متعدد با تکرار چند باره ی نام اقوام و ملل در تلفظ های مختلف اسمشان تلقی کنیم. همین اتفاق در ایران و کل تمدن شرق هم تکرار میشود. روحانیون و صوفیان که درنهایت در نظریه ی ولایت فقیه با هم ادغام شدند و انقلاب ایران را رقم زدند، مطمئنا فقط دو شعبه از حکمت های مذهبی ایران بودند اما بعضی از ارکان بقیه را که به دردشان میخورد نگه داشتند و به منفعت خود با هم ترکیب نمودند. با توجه به این که الگوهای مذهبی ایران و اسلام همان الگوهای مذهبی مسیحیان یعنی پیامبران یهودند روشن است که حرکت مذهب سازی در هر دو منطقه ی اروپا و خاورمیانه از الگوهای یکسانی تبعیت میکند که میتوان رد آنها را تا وام گیری فرهنگی یهودیان از بدنه ی فرهنگی قبلیشان یعنی فنیقی ها پی گرفت.

با توجه به این که اشرافیت یهود، تاجرانی درصدد خلق جهانی جدید بودند، مادام بلاواتسکی از رهبران جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی، بند ناف اتصال آنها به فنیقی ها را اعتقاد به «کبیر ها» یا خدایان صنعتگری میشمرد و اضافه میکند که یهودیان اولیه به آنها گبوریم (جباران) یعنی قدرتمداران میگفتند و در منابع یونانی با نام های کابیری، آناسیس، دیوسکوری و کوریبانت ها شناخته میشوند. به نوشته ی بلاواتسکی، مسیحیان، کابیری را تبدیل به شیاطین کهن نمودند و همزمان تصاویر سابق کابیری را به صورت تصاویر فرشتگان مسیحی کپی کردند. در ساموتراس، از 7کابیری به عنوان اجداد بنیانگذار یاد شده بود که بلاواتسکی آنها را معادل آپکالوها یا 7 حکیم تمدن آموز کلده و نیز اهوره مزدا و 6 امشاسپند او در تعالیم زرتشتیان میداند. یکی از 7کابیری ساموتراس، آداماس بنیانگذار سکونتگاه جزیره ی لمنوس بود و همو است که یهودیان او را به صورت آدم ابوالبشر، نیای همه ی انسان های راستین خواندند و بقیه را موجودات اهریمنی جای زدند. کابالا یا عرفان یهود، مدعی است که آدم ابوالبشر، دراصل آدم کدمون یا برداشت کابالایی از یهوه است که در جهان مادی متجلی شده و بعد از تجسد در اشیاء و موجودات زنده ی مختلف بر اساس سلسله مراتب، در پیشرفته ترین تجسد خود به آدم ابوالبشر به جای انسان اولیه بدل گردیده است. با این حال، با تکثیر نژاد آدمیان، او به معلمان متعددی تبدیل شده و به جای یک فرد، یک قاره ی باستانی را که افلاطون آن را آتلانتیس میخواند، جایگاه خدایان نموده است، قاره ای که در سیلی بزرگ غرق شد، مابه ازایی برای سیل خیسوتروس که بر سرزمین کلده یعنی همان جایی فرود آمد که 7 آپکالو برای ایجاد تمدن در آن ظهور کرده بودند. خیسوتروس آخرین پادشاه دوران قبل از سیل و مابه ازای نوح در تاریخ کلده به روایت بروسوس است. هرآنچه از تمدن باستان برای انسان باقی ماند، به واسطه ی نوح و همراهانش باقی ماند و ازاینرو است که نویسندگان مسیحی مانند برایانت، فابر، و اسقف کامبرلند، بنیانگذاران افسانه ای مختلفی اعم از هرمس، کادموس، اسکلپیوس، اورفئوس و ازیریس را نسخه های مختلف نوح میخوانند. کتاب مقدس، اشاره ای به شیطانی و نیمه انسان بودن خود نوح نمیکند ولی روایات نیمه رسمی چنین ادعایی دارند تا جایی که فابر، نوح را یک «غول» میخواند، عنوانی که برای نیمه انسان-نیمه جن های مورد خشم یهوه در پیش از سیل به کار میرود و این اختلاف، به سبب آن است که اگر نوح را شیطانی بخوانیم، میراث آن بر یهودیت را نیز باید شیطانی تلقی کنیم. ساموتراس نیز دورانی داشته که در آن، سیل عظیمی کل کشور را به زیر آب برد و تا بالای بلندترین قله های کوه ها رسید. با توجه به این که ساموتراس یک کلنی نشین فنیقی داشته و توسط فنیقی ها استعمار شده است، روشن است که آنها حامل افسانه ی سیل به آنجا و باعث بومی شدن قصه اش بوده اند. کابیری های ساموتراس، فرزندان هفستوس یا وولکان خدای آهنگریند که با قاین (قابیل) و توبال قاین در افسانه های یهودی-مسیحی تطبیق شده است. قرار بود نسل قابیل در طوفان نوح نابود شود ولی اثراتی از آن در حام پسر نوح باقی ماند و باعث تداوم فساد در زمین شد. خشم یهوه بر قابیلی ها همان خشم زئوس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی بر تلخین ها است که سعی شد در سیل نوح نابود شوند ولی گروهیشان باقی ماندند و نسل مرموز آهنگران جزیره ی رودس را پدید آوردند. بلاواتسکی، تلخین ها را همان تیتان ها یا نژاد خدایان قبل از زئوس میشمرد که توسط زئوس/یهوه سرکوب شدند. دوچارم تذکر داده است که رودس مانند ساموتراس و لمنوس، یک جزیره ی آتشفشانی بوده و در جهان یونانی-رومی، آتشفشان ها کارگاه های ریخته گری وولکان تلقی میشدند. آتشفشان همچنین تبعیدگاه تیتان ها یا شیاطین بود چون در مقام یک حفره ی آتشین ره برده به زیر زمین، تمثیلی از دوزخ به شمار میرفت. در آموزه های عرفانی نسبت داده شده به ساموتراس، تطهیر با آتش، حکم به جریان انداختن «تولد دوباره» با تن سپردن به دوزخ را داشت با توجه به این تمثیل که فلزات برای تبدیل شدن به چیزهای به درد بخور باید با آتش ذوب شوند و در حالت مایع، از نو قالب بگیرند. مابه ازای انسانیش میشود این که آدمیزاد عمدا تن به سقوط اخلاقی بدهد و با بیرون آمدن از دوزخ زندگیش، به یک قهرمان معنوی بدل شود. بلاواتسکی از قول «یک وزیر قرن 19» مینویسد که: «تمسخر این موهبت، حتی در جنبه ی کنونی آن، "از آنجایی که فرزندان فاسد و باقیمانده دوران جاهلانه ی خرافات باقی مانده اند، به همان اندازه که اشتباه است، غیرفلسفی خواهد بود. در تمام اعصار جهان تلاش شده است تا پرده‌ای را که دید ما را از آینده پنهان می‌کند، برداریم."» این سقوط برای آدم ابوالبشر نیز رخ داد و راه او را به مرگ کشاند درحالیکه اسلافش خدایان بودند. چون هابیل و قابیل، دو نیمه ی زمینی و آسمانی آدم بودند که جنبه ی آسمانیش به دست جنبه ی زمینیش از بین رفت و این همان عصر بی مرگی دوران حکومت تیتان ها است که توسط زئوس از بین رفت. آدم فرزند یهوه یا زئوس است بدون این که زنی او را به وجود آورده باشد. او همچنین در ابتدا یک موجود دوجنسه بوده که پاره ی حوا به صورت جنس زن از وجودش جدا شده است و تولید مثل جنسی در انسان از او به وجود آمده است. فرهنگ های سنتی مختلف، داستانی درباره ی دوران هرمافرودیت ها یا نژادهای دوجنسه داشته اند که از عرق پدرانشان پدید می آمدند. بوسواژ نوشته است که تمدن در مصر، توسط ازیریس-ایزیس پدید آمده است که بعدا این خدای واحد به زوج نر-ماده ی ازیریس و ایزیسس تقسیم شده است. نام آدم را به ادوم در عبری به معنی سرخ نسبت میدادند چون او معادل مریخ سیاره ی سرخ بود که در اساطیر یونانی-رومی، سیاره ی مارس خدای جنگ و خشونت شمرده میشد و رنگ مورد علاقه اش سرخ یعنی رنگ خون بود. کارتیکیا نسخه ی هندوی مارس، به روایتی از عرق شیوا خدای نابودی که به زمین چکید متولد شد و بلاواتسکی، این را همان تولد آدم از خاک توسط یهوه بدون دخالت مادر میداند. آدم، کهن الگوی مرد در نسل های بعدی شده است.:

“the timeless kabiri: Collated from the writings of H. P. Blavatsky”: wisdomworld.org

تن دادن به دوزخ و درآمدن از آن، تقلید از دامو یا تامو یا تاموس یا تموز خدای گیاهان است که ظاهرا نام آدم نیز در ابتدا شکلی از نام او بوده است. تموز، در اوقات خزان طبیعت، به جهان زیرین میرود و در موسم بهار و همزمان با شکوفایی طبیعت به زندگی برمیگردد: درست در عید پاک یا همان زمانی که مسیح مجددا زنده میشود. سنت جروم نوشته است که بیت اللحم زادگاه مسیح، محل پرستش تموز به عنوان خدای غلات بود. شکلی از نام های واسطه ی تموز و آدم، نام آتوم خدای خورشید غروب قبطی است چون رفت و برگشت خورشید در غروب و طلوع نیز به سفر خدا به جهان زیرین تشبیه میشد. در مصر، این رفت و برگشت خورشید در افق زمین را به پیوند هورس خدای خورشید با مادرش هاثور که الهه ی زمین است تشبیه میکردند. هاثور به شکل صورت فلکی ثریا در کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) در آسمان بازتولید میشد و همین صورت فلکی را در هند، با کارتیکیا تطبیق میکردند. ثریا هفت ستاره داشت که هندوان، آن را یک مرغ و شش جوجه میدانستند. اما مصریان، آن را مشتمل بر هفت گاو ماده میشمردند که زوجه های یک گاو نر یعنی ورزاو صورت فلکی ثور بودند. حیوان خود هاثور هم گاو بود که فرم زمینی و در حلقه ی تمدن قرار گرفته ی اسب آبی بود. اسب آبی که قبطیان او را گاو آبی تلقی میکردند، جانور الهه ی قدیمی هر و مرج یعنی توریس یا تائورت بود که موکل صورت فلکی دب اکبر، شکل قطبی شده ی صورت فلکی ثریا با تکرار هفت ستاره ی آن بود. درآنجا پیوند ثریا با ورزاو ثور که همان پیوند هورس و هاثور بود، به صورت پیوند جفت تایفون-توریس بازآفرینی میشد. سوت یا تایفون، دشمن هورس بود ولی این دو درواقع دو پاره ی یک موجود واحد بودند. سترونی و بی بری و زمستان دائم قطب شمال دب اکبر در مقابل کشت و کار ایام متعلق به برج ثور در بهار قرار میگرفت. اما این دو به اندازه ی همهویتی ثریا و دب اکبر، دو پاره ی یک موجودیت واحد بودند. در عین حال، قطب، جایگاه شب های طولانی و بهار، ایام اوج گرفتن روشنایی روز نسبت به تاریکی شب است. بنابراین موجودیت دوگانه میتواند مربوط به پیدایش اجداد دو نژاد سیاه و سفید از کاسه های زانوی سیره ی هرمافرودیت زهره در باور سیاهپوستان یومالا نیز باشد چون در باور برخی قبایل افریقایی، خورشید به شکل یک سیاهپوست غروب میکند و به شکل یک سفیدپوست طلوع میکند. اینها ظاهرا دو لحظه ی شیطانی و الهی زمین را نشان میدهند. نکته ی جالب این که فروبل در امریکا سفید کردن خانه ها توسط بعضی سیاهان را دیده بود که برای جلوگیری از سیطره ی تاریکی شب بر آنها انجام میشد از ترس این که در اثر تباهی تاریکی، آنها به میمون تبدیل شوند و از آن طرف، پنانت در سفر به ولز جنوبی دیده بود که بعضی بریتانیایی ها کلبه های خود را سفید میکنند و این کار را در جهت دفاع از خانه در مقابل شیاطینی که آنها را سیاه رنگ میشمرند عنوان میکنند. در افریقای مرکزی، اولین زن، ایه نام داشت و او نخست خدای دوجنسه ی سیاره ی زهره بود. ایه باید تلفظ دیگری از نام حوا باشد که تلفظ های دیگر اسمش به صورت کافا در افریقا دیده میشود. او همچنین الهه ی خب یا خبما در افریقا است که تجسم های حیوانی او اسب آبی، کرگدن، فیل و تمساح بوده اند. به وجود آمدن انسان های سیاه و سفید از کاسه های زانوی او جالب است. چون در مصر، "کاب" به معنی مفصل یا کاسه ی زانو است و این لغت نزدیک به کافا یا حوا است. یعنی داریم جدا شدن حوا از آدم برای متولد کردن هابیل و قابیل را میبینیم. هیروگلیف مصری کاب به معنی مفصل زانو، یک نیم دایره است و جهان به شکل یک تخم کیهانی تصویر میشده که دو نیم دایره ی آن، زمین و آسمان به جای امور مادی و معنوی بودند. امور زمینی، همان قسمت های تحت پوشش غرایز حیوانی در بشرند و انسان همیشه از این که یک حیوان خالص و خالی از امور روحانی باشد میترسد چون تنها چیزی که انسان را از حیوانات بارز میکند امور حیوانی است. ترس سیاهان از میمون شدن نیز از همینجا ناشی میشود؛ چون میمون یک حیوان انسان نما است. دم، یکی از نشانه های تفاوت بارز بین حیوان های چهارپا و انسان است و ازاینرو در اروپا افسانه های زیادی درباره ی این که یهودی ها موقع تولد دم دارند ولی برای ظاهرنمایی، دم فرزندانشان را در کوچکی آنها میبرند به وجود آمد. در یک باور مصری، الهه ی تایفونی دب اکبر هم زن دم داری بود که از آسمان اخراج شد و فرزندان او جانوران دم دار دشمن بشر چون اسب آبی، تمساح، مار، شیر و خرس از آب درآمدند و فرزندان آنها هم جانوران ناخوشایند دیگری چون الاغ و میمون و روباه شدند. زمین و آسمان از تقسیم جسد تهاموت الهه ی کلدانی پدید آمدند. تهاموت را اومورکا نیز مینامیدند که به طرز جالبی نام فیل در زبان های دسکیری افریقایی است و یادآور افسانه های هندی که میگویند زمین بر پشت یک فیل استوار است و با حرکت فیل زمین لرزه میشود. تهاموت هم در آشوبناکی شر آفرین و هم در تشبیه به هیولای آبی، قابل مقایسه با تااورت در مصر است. تشبیه تااورت به اسب آبی، در ادامه ی تشبیه الهه به کرگدن و اسب آبی در آسیا و افریقا است. در خاورمیانه، اصطلاح «اسب آبی» نخست درباره ی کرگدن آب دوست آنجا به کار میرفت و با از بین رفتن کرگدن، به جانوری که امروزه هیپوپوتاموس یا اسب آبی میخوانیم اطلاق شد. پیوند با آب، سبب استعاره ی پیدایش زمین توسط پرندگان آبزی نیز شده است چنانکه در افسانه های سرخپوستی، اردک، با آوردن و جمع کردن گل از اعماق آب، زمین را به وجود می آورد. در یک افسانه ی آلمانی، از 7 پسر زنی سخن رفته است که میتوانستند خود را به قو تبدیل کنند و پرواز کنند. این 7 قو نسخه ی دیگر 7ستاره ی دب اکبرند و مادرشان همان الهه ی آب گون است. لغت "دب" که برای دو صورت فلکی قطب شمال به کار میرود به معنی خرس است ولی با لغت "تپ" یا "تف" که در مصر و افریقای سیاه برای اسب آبی به کار میرود همریشه است. الهه ی اسب آبی نیز تا اورت یا اورت کبیر نام دارد که اورت باز یادآور نامیده شدن خرس به آرتوس در لاتین است که همین لغت به صورت ارکتوس روی قطب مانده است. ارتوس نام دیگر ارتور شاه بریتانیایی نیز هست. اما آن با ort و eart و آرتص (ارض) به معنی زمین نیز مرتبط است. سرزمین ارکادیا که قبل از خلقت ماه وجود داشت، قلمرو اولیه ی خدای قطب شمال که بیشتر با جنبه ی مادینه اش شناخته شد بوده است و نام از ارکتوس داشته است. چون عیشتار الهه ی اکدی زمین، الهه ی کوه محوری به جای محور قطب شمال نیز بود و آسمان و زمین در آغاز زمان، به گرد این محور پدید آمدند. یهودیان، آغاز زمان را "قدیم" میخوانند و این لغت با نام های آدم، آتوم، ادوم و توم مرتبط است، همچنین با نام گئوتمه که بنیانگذار مذهب بودا شمرده میشود. قرار گرفتن آدم در آغاز زمان در بهشت عدن، در صورتی که پذیرفته باشیم زمان و مکان از قطب شمال گسترش یافته است، نیازمند باور این است که نسل آدم به عنوان نسل انسان الهی، از شمال به همه سو گسترش یافته است. در زبان قبطیان مصر، لغت "آر" aar از نام های بهشت بوده است و ظاهرا همین لغت است که باعث برداشت شدن لغت "آریا" به مردمی که با از بین رفتن بهشت ائیرینه وئجه در قطب شمال در اثر یبندان، به کشورهای جنوبی تر تا حد هند کوچیده اند در مذهب زرتشت شده باشد، دیدگاهی که جریان های آلمانی و انگلوساکسون قرن 19 اروپا به آن توجه نشان دادند و تنها بازماندگان اصیل آریایی ها را نژاد ژمن اروپایی خواندند تا فقط خودشان نسل انسان های برگزیده باشند.:

“the natural genesis”: v2: Gerald massey: celephais press: 2008: p2-15

تقریبا مهمترین ارکان حاکم بر نقشه ی مسیحی و اسلامی زندگی بشر در این پشتوانه ی طبیعت پرستانه ی آن آشکار میشوند. رفت و برگشت تموئز نسبت به دوزخ، تبدیل به فرودآمدن روح به بدن انسانی و خروج از آن میشوند. اگر روح بتواند از پس آزمایش های دوزخی این دنیا بربیاید به بهشتی سراسر شادی وارد میشود و تا ابد آنجا خوش میگذراند. برتری این بهشت این است که در محدودیت زمان گرفتار نیست و به دنبال آن اصلا محدودیتی ندارد. بنابراین شادی آن برخلاف شادی زمینی، یک میانپرده ی موقت در دریای درد و رنج نیست. نکته این است که با یهودیت، این بهشت به یک جای از بین رفته روی زمین خلاصه شده و لذت های آن نیز چیزی جز همان شادی بخشی های موقت زمینی نیستند. تنها میراث بران این بهشت هم اروپاییانند و آنها هستند که میتوانند به مردم شادی ببخشند و به آنها نشان دهند لذت بردن یعنی چه؟ کما اینکه در تمام فیلم هایشان دارندگان مناصب مهم تجاری و سیاسی، هم ابرانسانند و هم غرق در شادی و لذت، و هم تعیین کنندگان الهی عیش و رنج و مرگ و زندگی دیگران. تمام این شادی ها هم عین کوره ی آتشفشانی جناب وولکان، از معبر گناهان دوزخی میگذرند و قهرمانی که اول داستان کثیطف و شر و اشتباه کار است و انتظار میرود روند حاکم بر کوره ی جهنمی، رزاه درست را به او نشان دهد. پس هر گونه چرخش ناخوشایند زمانه یک آزمون است که در انتهای آن، شادی نامحدود قرار دارد. عدم محدودیت بهشت که قوانینش به درد دنیای فیزیکیس نمیخورد، در بهشت ژرمن و انگلوساکسون یا بهتر است بگوییم تصویری که گردانندگان یهودی این بهشت از آن نشان میدهند جایی ندارد. اما ایسن تحقیر محدودیت تا حد خلاصه کردن آن بر عدم مرز بر انتخاب خوراک و پوشاک یا لنواع لذت های جنسی که کاملا یک بهشت غرایز حیوانی را نشان میدهد، فقط یک پوشش است بر محدودیت ستزی های بسیار گسترده تر و نامرئی تر دقیقا از حیقث محدودیت زدن بر غرائز حیوانی. Elze van Hamelenدر قسمت مقاله ی The Netherlands: Government Sponsored Behavioral Control and Social Engineering Experimentsکه در تاریخ 20 سپتامبر 2022 در روزنامه ی De Andere Krantمنتشر شد، درباره ی چگونگی توسعه ی روش های روانشناسی برای کنترل اجتماعی مردم و چشم و هم چشمی کشورهای اروپایی برای تقلید از هم در این کار، مثال هلند را برجسته میکند:


یک شبکه گسترده دولتی از کارشناسان رفتاری شبکه ی بینش رفتاری هلند (BIN NL) - از سال 2014 از همه ی بخش ها در انجام آزمایش های رفتاری پشتیبانی می کند. هدف این آزمایش ها استفاده از دانش رفتاری از علوم اجتماعی برای هدایت شهروندان به سمت راه حل ها و انتخاب های "درست" است. در هسته ی خود، آن شامل استفاده در مقیاس بزرگ از تکنیک های دستکاری، در توسعه ی سیاست، اجرا، نظارت و ارتباطات است. اگرچه اطلاعات زیادی در مورد این موضوع در وب سایت های دولتی یافت می شود، اما بیشتر شهروندان احتمالاً از این آزمایشات مهندسی اجتماعی بی اطلاع هستند. همچنین بحث عمومی در مورد مطلوبیت استفاده از این دانش وجود نداشته است. طبق BIN NL، "تقریبا تمام سیاست های دولت بر تغییر رفتار متمرکز است." این شبکه در سال 2014 تأسیس شد زیرا کابینه، مایل است همه ی وزارتخانه‌ها با به کارگیری بینش‌های رفتاری در زمینه‌های سیاست‌های مختلف، و شبکه‌ای در سطح دولت برای این امر آزمایش کنند." این بینش‌های رفتاری مبتنی بر دانش روان‌شناسی، علوم اجتماعی، علوم رفتاری و اقتصاد رفتاری است و بر هدایت افراد به سمت رفتار مطلوب متمرکز است تا آنها به‌طور خودکار و ناخودآگاه انتخاب‌های «درست» را انجام دهند. برای مثال، می توان این کار را از طریق «هنجار دادن» در جهت درست، بدون تحمیل اجبار یا انگیزه های اقتصادی انجام داد. به عنوان مثال، می توانید با ارائه ی غذای سالم در کافه تریا و در آخر کروکت، غذای سالم را تشویق کنید. در اصطلاح سیاست، این را «تنظیم معماری انتخابی» می نامند. روش‌های زیادی برای هدایت رفتار افراد به این شکل وجود دارد: با تنظیم مجدد محیط، ارائه ی اطلاعات به شیوه‌ای خاص، بازی با احساس تعلق به یک گروه یا ترس از طرد شدن، یا در غیر این صورت با برانگیختن احساساتی مانند ترس، شرم، غرور، گناه و غیره. علوم رفتاری در به کارگیری این بینش ها تخصص دارند. علاقه به استفاده از این دانش در سال 2004 در نتیجه ی تجربیات ارتش هلند در انجام عملیات روانی در افغانستان به وجود آمد. شورای علمی سیاست گذاری دولت (WRR) که وظیفه آن مشاوره به دولت و مجلس در مورد مسائل اجتماعی است، به بررسی امکانات دولت برای به کارگیری دانش رفتاری می پردازد و در چندین گزارش نظر صادر می کند، مانند: «ساختن تصمیم انسانی» (2009)، «سیاست گذاری با دانش رفتار» (2014) و «دانستن انجام ندادن است» (2017). برای این منظور، شبکه با مقامات دولتی، سیاست گذاران، سیاستمداران، دانشمندان و "حوزه ی اجتماعی" کار می کند. ایده ی اصلی که در این گزارش ها مطرح می شود این است که شهروندان عقلانیت محدودی دارند و دیگر نمی توانند با همه ی انتخاب ها و پیچیدگی های جامعه کنار بیایند. WRR در "دانستن هنوز انجام نمی شود" می نویسد:

"جامعه ی امروزی تقاضاهای زیادی برای تاب آوری شهروندان دارد، بین آنچه از شهروندان انتظار می رود و آنچه که واقعاً می توانند با آن کنار بیایند تفاوت زیادی وجود دارد."

WRR ادامه می دهد:

" علوم رفتاری نشان داده است که توانایی افراد در سنجش اطلاعات و انتخاب منطقی محدود است، یعنی به دلیل به اصطلاح محدودیت «توانایی‌های غیرشناختی»، مانند تعیین هدف و برنامه‌ریزی، اقدام، پشتکار، و توانایی مقابله با وسوسه‌ها و شکست‌ها... این [توانایی‌های غیرشناختی] اغلب در زندگی روزمره به‌عنوان «شخصیت» شناخته می‌شوند."

توانایی‌های غیرشناختی یا ویژگی‌های شخصیتی نیز در اسناد خط‌ مشی «توانایی‌های انجام دادن» نامیده می‌شوند. دولت می تواند با هدایت رفتار «کمک» کند تا بر این «محدودیت ها» غلبه شود. WRR در گزارش خود با عنوان «ساخت سیاست با دانش رفتار» بیان می‌کند، سیاستگذاران بیشتر و بیشتری در حال بررسی چگونگی استفاده از معماری انتخاب برای جبران محدودیت های شناختی شهروندان هستند. تیم بینش رفتاری بریتانیا (BIT) به عنوان نمونه ای ذکر شده است که با موفقیت توجه بین المللی را به خود جلب می کند. نویسنده لورا دادسورث ، که کتاب "وضعیت ترس" را در مورد کاربرد بینش های رفتاری در بریتانیا در طول بحران کرونا نوشت، در مورد BIT می نویسد:

" BIT در سال 2010 توسط دولت دیوید کامرون تأسیس شد . بریتانیا در به کارگیری بینش های رفتاری آنقدر خوب است که به یک محصول صادراتی تبدیل شده است. BIT اکنون یک شرکت سودآور با "هدف اجتماعی" است که دفاتری در لندن، منچستر، پاریس، نیویورک، سنگاپور، سیدنی، ولینگتون و تورنتو دارد. آنها تنها در سال 2019، 750 پروژه را در 31 کشور در سراسر جهان انجام دادند. در مجموع، آنها بیش از 20000 کارمند دولتی را در به کارگیری دانش رفتاری آموزش دادند."

او ادامه می دهد:

"علوم رفتاری و تحریک‌ها بر منحرف کردن تمرکز یا ایجاد مشکل در انتخاب‌های خاص تمرکز می‌کنند. برای جلوگیری از بحث و گفتگو و در عوض دستکاری افراد بدون اینکه آنها متوجه شوند استفاده می‌شود. این حمله به توانایی مردم برای تصمیم‌گیری برای خودشان است."
WRR می‌نویسد: «آیا هلند نیز باید چنین تیمی داشته باشد؟» و به دولت توصیه می‌کند که به عنوان یک دولت "به توانایی‌های انجام محدود شهروندان با تطبیق معماری انتخاب واکنش نشان دهد." دولت توصیه‌های WRR را در سال 2014 با راه‌اندازی BIN-NL دنبال کرد تا بتواند از وزارتخانه‌ها در انجام آزمایش‌های رفتاری حمایت کند و در سال 2018 به ادغام ملاحظات رفتاری در توسعه سیاست‌ها پرداخت. در ژانویه ی 2018، ساندر دکر ، وزیر قانون وقت و کاجا اولونگرن، وزیر کشور، در نامه‌ای به مجلس نمایندگان نوشتند:

"اصولاً کابینه ارزش افزوده را در آزادی انتخاب می‌داند و میزان آزادی انتخاب را باید به‌صورت موردی در نظر گرفت."

تیم اصلی BIN-NL ماهانه جلساتی را برگزار می کند و فعالیت های مختلفی مانند سخنرانی ها، ماژول های آموزشی برای کارآموزان دولتی و کنگره ی "رفتار روز" را سازماندهی می کند. هر دو سال یکبار، BIN NL گزارشی را به مجلس سنا و مجلس نمایندگان ارائه می کند که در مورد آزمایشات در زمینه های بهداشت، کار، آموزش، مالی و موارد دیگر گزارش می دهد. این ایده که کنترل رفتاری برای دستیابی به اهداف سیاست ضروری است، به طور مکرر در آن مطرح می شود، به عنوان مثال برای دستیابی به اهداف آب و هوایی، انتقال دیجیتال و جامعه ی فراگیر. هنگام توسعه ی سیاست، مقامات چارچوب ارزیابی یکپارچه (IAK) را اعمال می کنند، که مجموعه ای از سوالات است که باید قبل از ارائه ی خط مشی یا مقررات به مجلس پاسخ داده شود و ساختاری برای توسعه ی سیاست خوب فراهم می کند. در 29 ژوئن 2018، وزیر دکر به سنا نوشت که به این منظور، "از بینش‌های رفتاری استفاده گسترده‌تر کنید". معیار انجام‌پذیری در تعدادی از ابزارهای سیاست موجود، از جمله IAKگنجانده خواهد شد. این در عمل چگونه کار خواهد کرد؟ اگر «دلیلی برای اصلاح رفتار» وجود داشته باشد، IAK یک چارچوب گام به گام مناسب برای اعمال بینش های رفتاری ارائه می دهد. مرحله ی اول ترسیم می کند که "چه رفتارهای فعلی وضعیت نامطلوب را تداوم می بخشد، تشدید می کند یا بهبود می بخشد. در انجام این کار، همچنین به حقایق و ارقام شناخته شده در مورد رفتار نگاه کنید." در مرحله ی بعد، مسئول گروه هدف را مشخص می کند تا بداند "در کدام گروه هدف می خواهید رفتار فعلی را تغییر دهید." مرحله ی سوم "رفتاری را که می خواهید در گروه هدف خود ببینید" را فرموله می کند: "به جای رفتار فعلی، چه کسی در آینده، کجا و چه زمانی چه رفتاری از خود نشان خواهد داد؟" مرحله ی چهارم نه تنها گروه هدف، بلکه «زمینه، انگیزه ها و محرک ها» را نیز ترسیم می کند. گام بعدی ترسیم این است که گروه هدف چه فرآیند/مراحلی را برای نشان دادن رفتار مورد نظر طی می کند و آن فرد باید با کدام طرف ها سر و کار داشته باشد: گروه هدف در چه زمینه ای قرار می گیرد؟ یک نفر برای نشان دادن رفتار مطلوب چه باید بکند؟ این شخص با کدام طرف ها در تماس است؟ بر اساس این مراحل، یک طرح مداخله (مرحله ی 5) ایجاد می شود که با آن "مردم به طور خودکار به سمت یک انتخاب معقول هدایت می شوند" که در "محدوده ی آزمایشی یا به طور زنده" آزمایش می شود (مرحله 6). در مرحله ی آخر، اثرات ارزیابی شده و همچنین امکان پایش اثرات بلند مدت وجود دارد. پیامد همه ی این مداخلات این است که بسیاری از رفتارها نیاز به نظارت دارند. اگرچه ارجاع داده نشده است، اما طرح گام به گام بسیار شبیه به روش دینامیک رفتاری (BDM) است که توسط گروه بریتانیایی SCL ایجاد شده است، که در جهت دفاع استفاده می شود. BIN-NL از کارمندان دولت در به کارگیری بینش های رفتاری پشتیبانی می کند.

بکارگیری بینش رفتاری:

مرحله 1. رفتار فعلی را ترسیم کنید


مرحله 2. گروه هدف را تعیین کنید


مرحله 3. رفتار مطلوب را فرموله کنید


مرحله 4. زمینه، انگیزه ها و محرک ها


مرحله 5. یک برنامه مداخله تهیه کنید


مرحله 6. مداخله را اجرا کنید


مرحله 7. ارزیابی

بیشتر نمونه‌های آزمون ها و آزمایش‌هایی که BIN-NL هر دو سال یک‌بار گزارش می‌دهند، در نگاه اول بی‌ضرر به نظر می‌رسند: پرداخت بدهی دانش‌آموزانتان سریع‌تر، غذا خوردن سالم‌تر، یا آتش‌بازی ایمن. اما فرض اساسی این است که شهروندان نمی توانند خودشان فکر کنند، که دولت باید این کار را برای آنها انجام دهد، و بنابراین دولت در تحلیل مشکل و راه حل انتخابی خود درست می گوید. این واقعیت نادیده گرفته میشود که ممکن است اختلاف نظر وجود داشته باشد - بحث هایی که فضای کمتر و کمتری برای آنها وجود دارد. با این حال، موضوعات دیگر کمتر معصوم هستند. BIN-NL می نویسد: "هلند با تحولات مختلفی روبرو است." به انتقال آب و هوا و گذار دیجیتالی شدن فکر کنید. آنها حداقل یک چیز مشترک دارند: "تغییر رفتار برای دستیابی به اهداف سیاست مورد نیاز است." این همچنین در مورد موضوعات اصلی سیاست مانند سلامت، مسکن، تحرک و جامعه توانمند و فراگیر صدق می کند. دیجیتالی شدن به شدت به زندان هوایی که با فناوری فعلی در اطراف ما ساخته می شود، مرتبط است. آیا باید به خود اجازه دهیم که در آن دستکاری شویم، یا انتخاب عمدی راه حل های آنالوگ در صورت امکان راهی برای حفظ استقلال و حریم خصوصی است؟ به نظر می رسد تصویر ایده آل دولت برای زندگی، زندگی در یک «شهر هوشمند» است که توسط دوربین ها و حسگرها تنظیم می شود و جایی برای کشاورزان نیست. مطلوبیت این چیزی جز ثبات است. "جامعه ی فراگیر" بیشتر نماینده ی یک دستور کار رادیکال «بیدار» است. آیا دانشمندان علوم رفتاری باید از قبل تلاش کنند تا ما را از طریق "معماری انتخاب" به سمت "انتخاب" آن دیستوپیای خودمان برسانند؟ به نظر نمی رسد شکی وجود داشته باشد - آیا اصلاً وظیفه دولت هدایت رفتار شهروندان است؟ در یک جامعه ی آزاد، شهروندان اجازه دارند نحوه ی رفتار خود را انتخاب کنند، مشروط بر اینکه به دیگران آسیب نرسانند. آیا مشکل این است که شهروندان از نظر شناختی محدود هستند یا مشکل این است که ما یک بوروکراسی بیزانسی غیرقابل کنترل، غیرشفاف و غیرقابل نفوذ به عنوان یک دولت داریم که سعی در مدیریت خرد زندگی افراد دارد؟ چارچوب‌های اخلاقی برای آزمایش‌های رفتاری در مقیاس بزرگ توسط دولت که شهروندان انتخاب نکرده‌اند و از آن مطلع نشده‌اند، چیست؟ وب سایت BIN-NL هیچ اطلاعاتی در این مورد ندارد. به نظر می رسد کارشناسان رفتاری بیشتر فرصت ها و مزایا را می بینند.»

این مطلب تکان دهنده ما را در مقابل وادادگی اجتماعی مردم اروپای غربی در مقابل چنین طرح هایی و علیرغم انتشار آزاد اطلاعات در مورد این طرح ها دچار شگفتی میکند. سوال این است که آیا چنین وادادگی ای، یکی از نتایج عادی شدن تن سپردن به شرایط، بعد از عدم مقاومت در مقابل هوس های جسمانی ممنوعه در مسیحیت نیست؟ این سوال، میتواند نشان دهد که تمرین مقاومت در مقابل هوس های مضر اجتماعی در تعالیم مذهبی، میتواند به مقاومت های بعدی در مقابل شرایط ضررده تر کمک کند و شاید این موضوع این پیام را برای ما ایرانیان داشته باشد که باید در مورد شکست مذهب به دنبال ایمان به بددینی زمانه نگران باشیم، همچنین به هر مرامی که ادعا کند میخواهد بهشت زمینی را جانشین بهشت آسمانی کند. با مکافات بندگی خدا را کردن بهتر از آن است که بی هیچ مقاومتی، برده ی بی اختیار آدمیانی بی همه چیز شویم که حتی به اندازه ی خدا به ما لطف نکرده اند و ما را دوست ندارند. ما حداقل یک موضوع را در ایران درست متوجه شده ایم: اگر ایرانی ها در مقابل تحمیلات رژیم گذشته بسیار ثابت قدم و استوار بودند، به خاطر آن است که تمرین از خود گذشتگی برای زندگی در یک محیط مذهبی را از سر گذرانده بودند.

مطلب مرتبط:

دروازه ی شیطان در سرزمین آریایی ها

غربشناسی و غربستیزی: حاشیه ای بر یک مقاله از عدنان فلاحی

تالیف: پویا جفاکش

در شماره ی سوم مجله ی باور (مهر و آبان 1402) دو پرونده ی مختلف وجود دارد که ظاهرا با هم بی ارتباطند ولی در یک جایی به هم گره میخورند: پرونده ی شرقشناسی و پرونده ی نسل کشی در فلسطین. گره گاهشان هم ادوارد سعید فلسطینی بریتانیایی است که منتقد شرقشناسی بوده و آن را یک ابزار استعمار میدیده که بدبینیش در این مورد هم به شدت به سبب ملیت او است که بدبختی آن نتیجه ی استعمار بریتانیا در تکه ای از عثمانی که امروزه فلسطین و اسرائیل مینامیم بوده است. البته مجله در ادوارد سعید متوقف نمیماند و سعی میکند با پیش کشیدن بدبینی دیگر نویسندگان عرب به استعمار، آنها را در یک برهه ی خاص که ایجاد ناهماهنگی هویتی در اثر استعمار باشد به هم برساند. یکی از جالب ترین مقاله ها در این مورد را پژوهنده ی جوانی به نام «عدنان فلاحی» ارائه کرده است. عنوان مقاله «غربشناسی تا غربستیزی: از رشیدرضا تا سید قطب» است و در آن، یکی از مغفول ترین مقوله ها در پروژه ی اصلاح مذهبی در امروزه روز و ازجمله در ایران را برجسته میکند و آن این که جنبش اصلاح دینی شامل بنیادگرایی اسلامی که به انقلاب اسلامی ایران و ظهور طالبان و القاعده و بعدا داعش انجامید در ابتدای خود، لزوما یک جریان ضد غربی نبوده است. محمد رشیدرضا که از علمای پیرو محمد عبده در مصر بوده است، مجموعه مقالاتی به نام «منافع الاوروبیین و مضارهم فی الشرق» (منافع و مضرات اروپایی ها در شرق) دارد که به نوعی موضع گیری در مقابل رشد تمدن اروایی در سرزمین های شرقی است. آنطورکه فلاحی از این اثر نقل قول میکند، رشیدرضا علیرغم احتیاطی که ناچار است به سبب قدرت علمای مرتجع در الازهر به خرج بدهد باز هم خیلی از جنبه های مثبت تمدن اروپایی تعریف میکند و به صراحت میگوید که علت ضعف مسلمانان در مقابل اروپایی، ضعف تمدن خودشان بوده و برای اصلاح چاره ای ندارند جز این که نکات مثبت تمدن اروپایی را از او بیاموزند. این که چرا در ادامه ی مسیر ملایم رشیدرضا در خود مصر، غربستیزی افراطی سید قطب مجال موفقیت یافت، نظر فلاحی این است: « پس از فروپاشی عثمانی و ایجاد مرزهای ملی جدید در خاورمیانه و شمال افریقا و نیز در پی تثبیت تدریجی دولت صهیونیستی اسرائیل در منطقه، نسل بعدی اسلامگرایان از در ستیز همه جانبه با تمامیت تمدن و میراث غیر فنی غرب برآمدند که اوج این نگاه را میتوان نزد سید قطب یافت؛ پدیداری که میتوان آن را گذار از غربشناسی به غربستیزی وصف کرد.» (ص152)

کلمه ی غربشناسی، ربط این مقاله به پروژه ی شرقشناسی را نشان میدهد. چون غربشناسی، واکنشی به شرقشناسی بوده است. یعنی همانطورکه غربی ها سعی نمودند شرقی ها را بشناسند بعضی از شرقی ها نیز سعی کردند غربی ها را بشناسند. این پروژه با نفی کلی تمدن غرب از سوی شرقی ها دچار خسران شدیدی شد و بیشتر به نفع غرب تمام شد تا به ضرر آن. حداقل یک تکه از خسران به وجود آمده همین است که در مقالات مجله، هنوز هم بر سر این که آیا بدبینی ادوارد سعید به شرقشناسی به جا بوده یا نه، یک نوع دو دلی دیده میشود چون به نظر میرسد در ادامه ی پروژه ی ملی گرایی که الان چند دهه ای است در حال آمیختن به اسلامگرایی است، نوعی میل وجود دارد به این که حساب شرقشناسانی که تمدن های شرقی را ستوده اند از حساب شرقشناسانی که شرق را وحشی و جاهل و دشمن نشان میدهند جدا کنند. به عنوان مثال، در مقاله ی جالب دیگر «محمود شاکر و نقد مستشرقان» از آقای حمیدرضا تمدن (دبیر پرونده) میبینیم که ایشان به خوبی نظر محمود شاکر درباره ی عدم درست متوجه شدن شرق از سوی غربی ها و در اثر پیشداوری های اروپایی ناشی از رشد یافتن در محیطی متفاوت از شرق را بیان میکند ولی باز هم شقی از مستشرقین را مستثنی میکند و مثال می آورد:

«مجتبی مینوی درباره ی ادوارد براون از تسلط حیرت آور او به زبان فارسی و احادیث مسلمانان گفته، چنانکه با همه ی سختگیریش در ارزیابی نوشته های دیگران، آنچه که براون درباره ی بابیه، ازلیه و بهائیه نوشته است را از حیث وسعت و جامعیت در میان پژوهش های دیگر به همه ی زبان های دنیا کم نظیر و چه بسا بی نظیر خوانده است. حتی خود قزوینی که با دیده ی تردید به مستشرقان مینگریست با او همکاری و داد و ستد علمی داشت. مینوی حتی ادعای بزرگتری را مطرح کرده و [در رساله ی "نقد حال"] میگوید: "این که بعد از جنگ عالم گیر سابق، تغییر فاحشی در رویه ی سیاست انگلستان نسبت به ایران حاصل شد و حکومت بریتانیای کبیر بنای سیاست خود را بر موافقت زیادتری با مصالح ایران و جانبداری بیشتر از قوم ایرانی نهاد تا حد زیادی منوط به کوشش هایی است که ادوارد براون در راه شناساندن کشور و ملت ایران به قوم انگلیس و سیاستمداران انگلستان به خرج داده است.» (ص134)

مسلما این که مینوی فکر میکرده براون چنان اهمیتی در دستگاه سیاسی انگلستان داشته که میتوانسته نظر انگلستان را نسبت به ایران عوض کند بر مشاهداتی استوار بوده است. اما مسلما این اهمیت را خود دستگاه سیاسی برای براون تعیین کرده و نه بالعکس. بنابراین منطقی تر است که فکر کنیم براون دستورات سیاست خارجی بریتانیا را اجرا میکرده است ازجمله در تولید و کشف سند و دادن آن دست ایرانی ها. حالا فرضش را بکنید که مینوی، براون را مهمترین مرجع تاریخ بابی گری و بهایی گری خوانده و بابی ها و بهایی ها سرکوبشان در ایران در زمان ناصرالدین شاه اتفاق افتاده است. وقتی استادان دانشگاه ایرانی درباره ی یک اتفاق مربوط به دوران مدرنیته به دست های استعمارگران بریتانیایی نگاه میکنند، استعمارگران درباره ی مسائل قدیمی تر چقدر راحت تر میتوانند دروغ بگویند و برای مردم، تاریخ و فرهنگ مصنوعی به نفع خودشان ایجاد کنند؟! این اشکال میتواند مقاله ی آقای فلاحی را هم تهدید کند. چون ایشان برای نشان دادن مصنوعی بودن و موخر بودن غربستیزی و جای نداشتن آن در صدر اسلام، از همان تاریخ مکتوب منتشر شده توسط استعمار کمک میگیرد و از «منابع معتبر حدیثی قرن سوم مانند مسند احمد حنبل (241 ق) و صحیح مسلم (261 ق)، گزارش یکی از صحابی پیامبر به نام المستورد بن شداد را نقل میکند که میگوید:

«همانا در آنان [رومیان) چهار خصلت وجود دارد: آنها خویشتندارترین افراد در هنگام آشوب و بلوا، سریع ترین افراد در بازسازی خویشتن پس از مصیبت، برق آساترین افراد در حمله ی مجدد به دشمنی که از او فرار کرده اند، و بهترین افراد برای مسکین و یتیم و ضعیفند. و خصلت پنجمی هم دارند که زیبا است: آنها بازدارنده ترین مردم نسبت به ظلم پادشاهانند.» (ص148)

عدنان فلاحی گرامی، در نهایت خوشقلبی و امیدواری، معتقد است که این سخنان را یک مسلمان باستانی درباره ی روم شرقی یا بیزانس بیان کرده است. ولی من برعکس برادرم عدنان، ذهن تاریکی دارم و آنقدر بدگمانم که احساس میکنم این، حدیث یک محدث اروپایی از یک روم مدرن برای مسلمانان بیسواد قرن نوزدهمی است که فرق بین اروپای عصر روشنگری و روم شرقی یونانی را نمیدانند و فکر میکنند همه ی مسیحی ها رومیند. نکته ی مهم این است که عدنان هم نوعی ارتباط بین اسلام و مسیحیت اروپایی حس میکند که از نوع فرهنگ «غربی» است و این، تناقضی در مطالبش ایجاد میکند، به نوعی که از یک سو در همان صفحه مینویسد:

«برای مسلمین قرون نخستین که در غرب جغرافیایی خود، در همسایگی امپراطوری روم شرقی یا بیزانس زندگی میکردند، مفهومی به نام تمدن غربی در معنای امروزیش هنوز متولد نشده بود. اما اگر بخواهیم از دیدگاه مسلمانان قرون نخستین موجودیتی فرهنگی به نام غرب را تصور کنیم، به احتمال بسیار زیاد میتوانیم امپراطوری روم شرقی (بیزانس) را در چنین جایگاهی بنشانیم. جست و جو در قدیمی ترین منابع مکتوب تراث مسامین نشان میدهد که بزرگترین و مهمترین "دیگری" برای نسل های نخستین مسلمانان در درون نظام های عباسی و اموی همانا رومیان بوده اند.»

و از سوی دیگر، در صفحه ی 153 مینویسد:

«ازآنجاکه ظهور و بروز اسلام بیش از آن که در جغرافیای سیاسی امپراطوری های شرقی باشد در محیط امپراطوری روم رخ داد، برخی مورخان معتقدند که اسلام را مانند مسیحیت باید یک دین غربی نامید. این مورخان با تکیه بر اهمیت بی بدیل امپراطوری روم شرقی به مرکزیت قستنطنیه (استانبول امروزی) معتقدند که خاستگاه تمدنی که مسلمین در فاصله ی قرون نهم تا دوازدهم میلادی در مناطق پهناوری از آسیا، شمال افریقا و قسمت هایی از اروپا گستراندند به همان اندازه ی تمدن مسیحیان، "غربی" است. برای مثال در کتاب "محمد" از جوآن کوئل (2018). در مقام توضیح این ادعا میتوان گفت که به رغم اهمیت و اعتبار خاصی که دستگاه کلیسای واتیکان در اروپا برای مسیحیان و تاریخ مسیحیت دارد، منشا و خاستگاه تکوین و گسترش الهیات مسیحی را نه در قلب اروپا بلکه باید در شرق جغرافیایی و حوزه ی تمدنی امپراطوری روم شرقی جست و جو کرد. این امپراطور کنستانتین بود که برای نخستین بار، مسیحیت را به دین رسمی امپراطوری روم شرقی تبدیل کرد. شورای بسیار مهم نیقیه به مثابه نستین شورای جهانی کلیسا که نقش بی بدیلی در تدوین ارتدکسی مسیحی بازی کرد در سال 225 میلادی در شهر نیقیه تشکیل شد که جزئی از امپراطوری روم شرقی بود. این شهر در ناحیه ی شمال غربی آناطولی واقع شده بود که به لحاظ جغرافیایی اینک در موقعیت شهر جدید ازنیک در استان بورسای ترکیه قرار دارد. همچنین شورای دوم کلیسا نیز در قستنطنیه تشکیل شد. شورای سوم در سال 431 میلادی در شهر باستانی افسوس تشکیل شد که اینک در نزدیکی شهر سلجوق در استان ازمیر ترکیه واقع شده است. شورای بسیار مهم خلقیدون یبا کلسدون در سال 451 میلادی در شهر باستانی خلقیدون تشکیل شد که اینک در موقعیت جغرافیایی محله ای از نواحی آسیایی استانبول مشرف به تنگه ی بسفر به نام کادیکوی قرار دارد. از همه ی اینها مهمتر، زادگاه عیسی مسیح (ع) در بخشی از جغرافیای فلسطین کنونی و نواحی تحت سیطره ی امپراطوری روم شرقی بوده که آن نیز به لحاظ جغرافیایی نه داخل اروپا بلکه در سرحدات قاره ی آسیا و اروپا واقع است.»

با این که دانش من در مقابل عدنان بسیار اندک است، ولی فکر میکنم باید این ایراد را به او وارد کنم که ما وقتی صحبت دعوای شرق و غرب را میکنیم درباره ی جغرافیا بحث نمیکنیم بلکه درباره ی جهانبینی صحبت میکنیم. الان غرب عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که رسانه های اروپایی-امریکایی از جهانبینی خود میدهند و شرق عبارتست از کلیشه ای ترین تصویری که همان ها از مردمان نواحی مختلف شرق ارائه میدهند. برای تمام آن قسم از جهانبینی کلیشه ای غربی که حتی ضد مذهب به نظر میرسد، زمینه ی قبلی مسیحی وجود دارد و همین اخیرا دیدم دکتر موسی غنی نژاد در مشاجره ی خود با آقای علیزاده در شبکه ی 4 سیما، در تلاش برای «مذهبی» کردن لیبرالیسم هایکی، ریشه های مسیحی و کشیشی لیبرالیسم را برشمرد. دقیقا همین حلقه های مشترک اسلام با مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که ما را به غرب چه در جنبه های مثبت یا منفیش جلب میکند و همه بر سر این که مسیحیت یک دین شرقی باشد توافق ندارند.

کسانی چون رابرت بالداف و ویلهلم کامیر، کتاب مقدس اعم از عهد عتیق و عهد جدید را یک محصول اروپایی دوره ی رنسانس تلقی میکنند. یکی از دنباله روان آنها لاکاپله است که به نسبت غرب و شرق در محیط شرقی پرداخته است. وی که جزو جریان رزیویونیست یعنی منتقدان تاریخ رسمی است تا حدودی از جنبش فومنکو تاثیر میپذیرد و بر اساس آن معتقد است که: 1-عثمان خلیفه ی سوم که دستور به جمع آوری و سانسور قرآن داده است، نه یک شخصیت تاریخی از 1400سال پیش بلکه کهن الگوی خاندان ترک قزاق عثمانی در سده های اخیر است که بانیان اصلی شرع اسلام هستند. 2- عثمانی ها همان حشمونایی های تاریخ جوزفوس هستند که علیه سلوکی های یونانی شوریده اند و این سلوکی ها همان سلجوقیان میباشند. با این حال، لاکاپله برخلاف فومنکو، فتوحات عثمانی در ترکیه را پیروزی آنها بر روم نمیداند و معتقد است روم بیزانسی یونانی که قبل از عثمانی ها در قستنطنیه وجود داشته، تخیل یک کپی از رم ایتالیا از روی مسیحیان یونانی ساکن ترکیه بوده و این پیشینه ی مسیحی را یک جریان صلیبی مسیحی که نخست با عثمانی ها همکار بوده و بعد با آنها دشمن شده، در ذهن ها ساخته است. شکست این جریان صلیبی تمپلار، همان شکست صلیبیون از مسلمانان در فتح اورشلیم است. یعنی به عقیده ی لاکاپله درست به مانند عقیده ی فومنکو، اورشلیمی که صلیبیون فتح کردند و از دست دادند نه فلسطین اشغالی کنونی در شامات بلکه خود قستنطنیه بوده است با این تفاوت که این اورشلیم از روی اورشلیم قبلی که رم ایتالیا بوده کپی شده است. فتح اورشلیم توسط رومی ها همان فتح رم ایتالیا توسط فرانک ها و پیدایش امپراطوری مقدس روم است. به عقیده ی لاکاپله ایتالیا در اصل یهودیه بوده و بعد از فتح توسط رومی های آلمانی تبدیل به مقر رم و البته مسیحیت شده است و مسیحیت، یهودیت را بازنویسی کرده است. قبل از آن، یهودیت یک مذهب پاگان و نزدیک به میترائیسم بوده است و شکستن بت گوساله ی سامری توسط موسی همان قتل ورزاو توسط میترا خدای خورشید است. اما نفوذ یهودی ها در سیاست فاتحان ژرمانشان آنها را وا داشته تا سیستم مذهبی خود را روی یک بنیاد یهودی استوار کنند و این همان رسوخ یهودی ها به واسطه ی جوزفوس فلاویوس در سیستم روم باستان است منتها نه آنقدر که به نظر میرسد دور. به نظر لاکاپله فرانک ها همان یهودی های قدرتمند شده در رومند و به عبارت بهتر نفوذیان در ژرمانیا که بربرها را رومی میکنند. روم را لاکاپله معادل لغت "آرام" به معنی تمدن آرامی زبان بین النهرین در خاورمیانه میداند که یهودی ها وارث آن بودند. شارلمان شاه فرانک ها بانی روم مقدس بود. نام او به سادگی به معنی شاه بزرگ است ولی لاکاپله آن را بازی با نام سلیمان یعنی همان شاهی میداند که اورشلیم را به شکوه رساند که اورشلیم دراینجا رم ایتالیا است. کارلوس مگنوس لقب شارل پنجم با شارلمان هم معنی و هم آوا است و لاکاپله معتقد است این شاه قرن شانزدهمی، شارلمان واقعی است. او بوده که به تاسیس قستنطنیه ی بیزانسی یاری رسانده و همو است که تبدیل به سلیمان قانونی در تاریخ عثمانی شده است. جنگ شارل پنجم با سلیمان عثمانی، نتیجه ی جنگ بین دو شق صلیبی و عثمانی حاکم بر قستنطنیه است. به احتمال زیاد و با توجه به این که در قدیم مرزی بین سلوکی و رومی نبوده است، شورش عثمانی علیه صلیبیون بر همان شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها استوار است. سلوکی ها مجسمه ی زئوس را به معبد اورشلیم برده و خواهان پرستش آن شده بودند. زئوس همان ژوپیتر یا جوویس حدای رومی است و جوویس نیز همان یهوه خدای یهود است. ژوپیتر یا یوپیتر به معنی پدر-یهوه است و کلیسای سنت پیتر در رم روی معبد ژوپیتر استوار است. بنابراین شورش حشمونی معادل شورشی علیه مسیحیت یهودی تبار غربی و البته همان شورش آریوس کشیش علیه تثلیث مذهبی قستنطنیه است. در عین حال، سلوکیان، سامری ها را به عنوان مذهب اصلی یهود قبول کرده اند و شورش علیه ژوپیتر، شورش علیه سامری ها نیز هست که گفته شده در دان و بیتیل، یهوه را در قالب گاو میپرستیدند. جان هیرکانوس یا یوحنای هیرکانی –فرمانروای حشمونیان- موفق به از بین بردن معبد سامری ها در گزیریم شد که آن را جانشین اورشلیم نموده بودند. لاکاپله هیرکانوس را همان گورکان لقب تیمور لنگ و سقوط گریزیم توسط جان هیرکانوس را همان نابودی سرزمین خوارزم با نام مشابه گریزیم توسط تیمور میداند. او همچنین یوحنای هیرکانی را معادل پرسبیتر جان یا شاه یوحنای حاکم بر شرق دور میداند که قابل تطبیق با چنگیزخان است و چنگیزخان هم خوارزمشاهیان را از بین برده است.:

“hasmoneans=ottomans”: m.lacapelle: theognosis: may22,2019

لاکاپله در مقاله ی دیگری، کاربرد ابزاری فومنکو از اصلاح تاریخ برای ایجاد ناسیونالیسم روسی را زیر سوال میبرد و ازجمله عقیده ی فومنکو درباره ی این که مغول ها همان اسلاوها هستند باطل میکند و اسلاوها را گروهی از تابعین مغول ها که علیه آنها شوریدند میشمرد. ولی لاکاپله هنوز میراث عثمانی ها را دنباله ی میراث چنگیزخان عنوان میکند. وی اشاره میکند که هم هلاکو خان نوه ی چنگیز خان و هم الغ بیگ نوه ی تیمور لنگ، برسازنده ی کتابخانه ها و رصدخانه و مروج علوم خوانده شده اند و الغ و هلاکو دو تلفظ از یک کلمه اند. نام اصلی الغ بیگ، محمد تراقای بود و لاکاپله معتقد است میتوان او را در مقام هلاکو خان فاتح بغداد، فرمی از دین محمدی عثمانی در حال تصرف سرزمین های عربی شمرد.:

“TARTARIA1600”: M.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 16NOV2018

تیمور لنگ، صعود به اریکه ی قدرت را با رسیدن به حکومت زادگاهش کش از طرف تغلق تیمور ایلخان آلتین اردو شروع کرد و به نظر میرسد تیمور لنگ، در ابتدا خود، یکی از فرم های تغلق تیمور بوده است. اوج گیری او مربوط به دوران مابین مرگ تغلق تیمور و به قدرت رسیدن توختامیش بوده که طی آن، قمرالدین دوغلات مدعی قدرت شده بود. خاندان دوغلات، یک خاندان بسیار قدرتمند در آلتین اردو بود که حتی گاهی در عزل و نصب خان ها ایفای نقش میکرد و همین نشان میدهد که امکان این که جنگ تیمور لنگ و قمر الدین دوغلات در ابتدا جنگ تغلق تیمور با قمرالدین دوغلات بوده وجود دارد. تیمور لنگ در جنگ با قمرالدین دوغلات، خوارزم را ویران کرد و چون قمرالدین دوغلات به توختامیش پناه برد تیمور با توختامیش نیز وارد جنگ شد و پس از چند جنگ، در کرانه ی ولگا شکست سنگینی بر توختامیش وارد کرد و تمام منطقه ی بین ولگا تا اوکراین را تصرف و غارت کرد. توختامیش به سیبری گریخت و تا آخر عمر در آنجا زیست اما از سرنوشت قمرالدین دوغلات چیزی گفته نشده است. نبرد سرنوشتساز تیمور و تختامیش در نزدیکی شهر سامره یا سمور یا سمر رقم خورد که موضوع جالبی است. چون نامش شبیه سمرکند یا سمرقند (یعنی محل سمر) پایتخت تیمور لنگ است و این نشان میدهد که باز ممکن است در ابتدا نبرد بر سر تصرف پایتخت آلتین اردو با فرض این که آن همان سامره ی سامری ها است بوده باشد و تیمور لنگ هم یک خان بوده که قاعدتا باید همان تغلق تیمور باشد و فروپاشی امپراطوری تیمور همان فروپاشی آلتین اردو پس از توختامیش است. خوارزم (در همسایگی سمرقند) که توسط تیمور لنگ ویران شد، در زمانی که روس ها آن را فتح کردند توسط خانات خیوه کنترل میشد و خیوه پایتخت خوارزم بود. نکته ی عجیب این است که درست به مانند سمرقند، خیوه هم یک مابه ازا در آلتین اردو دارد.

در اطلس کاتالان، نام کی یف پایتخت اوکراین به صورت chiva نوشته شده که شبیه نام خیوه پایتخت خوارزم است و این احتمال را مطرح میکند که خوارزم درابتدا همان اوکراین بوده است. تیمور لنگ که شهرت خود را با فتح خوارزم به دست آورد، عنوان «تیمور آق ساق» را داشته که آق ساق میتواند در ابتدا تلفظی از قزاق از قوم های فعال در اوکراین بوده باشد. اوکراین و بخصوص کی یف قلمروهای اولیه ی اسلاوها خوانده شده و همکاری آنها با اقوام ترک باید ازاینجا شروع شده باشد. از یک مورزا تیمور و یک مورزا کوچاک دراینجا صحبت شده است که ممکن است دو نام مختلف برای تیمور آق ساق یا تیمور قزاق بوده باشد با فرض این که کوچاک تلفظ دیگری از قزاق باشد و میتوان آن را همان کوجاک از فرمانروایان بلغارستان نیز دانست. عقاب دو سر که نماد الپراطوری مقدس روم و به دنبالش نماد تزارهای روس شد، نمادی بود که همراه نام جال الدین محمود سلطان از فرمانروایان تاتار کریمه به کار میرفت. این نام قابل مقایسه با نام جلال الدین ابن محمد آخرین فرمانروای خوارزمشاهی در زمان حمله ی چنگیزخان است.:

“golden horde”: sultan rumsky: chronologia: 15/7/2012

"کش" خاستگاه تیمور لنگ، مرتبط با "کش" در ترکی به معنی سهم از غنائم جنگی است. از طرفی این کلمه با "کش" به معنی دود برخاسته از خیمه نیز مرتبط است که به سبب آن لغت کشتیم مفهوم اقامتگاه و محل ستاندن مالیات را میدهد. احتمالا لغت "غز" به معنی کوچنشین تلفظ دیگری از آن است. "قزاق" به معنی آقای اقامتگاه است که برای جنگجویان به کار میرود و درنهایت قبایل تحت اداره ی گروه هایی از آنان را تحت پوشش گرفته است. "چرکس" نیز در ابتدا عنوان دیگری برای قزاق ها بود که بعدا بیشتر برای یکی از ملت های تحت سلطه ی آنان به کار رفت. معنی چرکس دقیقا معادل قزاق است. "چور" یعنی آقا و سرور، و "کس" همان "کش" است. چرکس میشود آقای اقامتگاه. لغت "قرقیز" نیز تلفظ دیگری از این کلمه است. لغت "چور" تلفظ دیگری از "سور"، "تسور"، "آسور" و "عاشر" در سامی است که لغت سزار یا تزار هم از آن می آید، همچنین نام سیروس یا کورش شاه پارسیان. آن را میتوان "کور" هم خواند و "گورکان" یا "گورخان" لقب تیمور لنگ میتواند به معنی خان فرمانروا یا فرمانروای خان ها باشد. "سرای" پایتخت آلتین اردو، به معنی محل «سر" یا رئیس است و اقامتگاه خان بزرگ را نشان میدهد. نام آن، نزدیک به caere مهمترین حکومتگاه اتروسک ها در ایتالیا است که توسط رومی های لاتینی فتح شد. در روسی، rezha به معنی حکومت، هم برخاسته از "رش" در عبری به معنی رئیس است و هم تلفظی از شکل وارونه شده ی عنوان آشر تا کلمه ای که در روسی از چپ به راست نوشته میشود در خوانش خود در ترکی از راست به چپ، همچنان معنی یکسانی داشته باشد. پیوند با عبری مرتبط با پیوند با خزرها است که قزاق ها دنباله ی آنانند و نام "خزر" در اصل همان غزر به معنی ایل غز است. از طرفی نام خزرها شبیه عنوان هوسار برای جنگاوران مجارستانی و از طریق آنها مرتبط با جنبش هوسی در مجارستان است که علیه سیطره ی پاپ شورید و شاید پیدایش عثمانی ها توسط قزاق ها و ممالیک توسط چرکس ها در خاورمیانه در ابتدا در دنباله ی این شورش قرار داشته باشد. مجارستان را هونگاری مینامند که همان یونگاری تلفظی از اوگری یا اویغور است که نام اوکراین هم از آن می آید. ممکن است ینی چری ها که ارتش عثمانی ها بودند نیز دراصل نام از یونگار داشته باشند. کلمه ی اویغور در روسی ایگور تلفظ میشود و شاهزاده ی روسی که خزرها را در اوکراین شکست داد ولادیمیر ایگورسکی یعنی از نسل ایگورها نام داشت. او با کمک کوشاک ها به جنگ خزرها رفت که کوشاک نیز شکلی از قزاق اسشت. اویغورها یک قوم ساکن در چین بودند و البته این که سرزمین هایی دور از هم تا حد چین و اوکراین دارای قوم های یکسانی هستند عجیب است. حتی نام مغولی دیوار چین یعنی کریم ساگان که به معنی دیوار یا اقامتگاه خاقان –ساگان تلفظی از خاقان است که یادآور "شوگان" رهبر ژاپن نیز هست- میباشد، یادآور به شبه جزیره ی کریمه در اوکراین است. عنوان ختا برای چین مرتبط با تلفظ غز به خدا و ختا است و در ترکیه ی عثمانی نیز میبینیم که لغت هم آوای "قاضی" را "کادی" تلفظ میکنند. کادی دراصل به معنی مامور حکومت بوده است و علت هم آوایی عناوین قاضی (داور) و غازی (جنگجو) منشا واحد آنها است. در چین نیز قومی ختایی موسوم به جورچن، سلسله ای به نام "چین" تاسیس کرده است و اگر جورچن را مرکب از "چور" و "چین" و درمجموع به معنی حاکم چین بخوانیم به این ذهنیت میرسیم که ممکن است نام چنگیزخان هم "چین" + "گیز" (کش) + خان، و در مجموع به معنی «خان قلمرو چین» باشد. در روسی کلمه ی "کش" به صورت های "خاس" و "خاش" به معنی کاخ حکومتی به کار میرود.:

“teleuts”: An Ture: chronologia: 11/7/2007

پس "کش" میتوانسته درابتدا کاخ فرمانروایی تیمور تغلق بوده باشد که به دلیل معنی شدن "کش" به سهم و غنیمت جنگی، سبب تخیل شدن یک تیمور دیگر سهم بر از دولت تغلق تیمور شده باشد که درنهایت میراث او را مال خود کرده و داستان تیمور اصلی را هم عوض کرده است. در این صورت، کاملا ممکن است این کش به دلیل همزمان معنی شدن به اقامتگاه و کاخ، همان سمرقند پایتخت تیمور و در اصل معادل سامره در آلتین اردو بوده باشد و شاید سامره ی اصلی، نه سامره ی فعلی ولگا بلکه همان «سرای» پایتخت آلتین اردو در نواحی جنوبی تر ولگا بوده باشد. جمع این دو برداشت میشود این که تیمور نخست بر یک شق از امپراطوری حکومت میکرد و سپس بر پایتخت آن. همانطورکه بیان شد، "سرای" معادل کائره برای اتروسک ها است و رم فاتح کائره درصورتیکه با اورشلیم برابر باشد، پیروزی اورشلیم حشمونی تحت تسلط هیرکانوس بر سامره ی سلوکی را باز در حد پیروزی تیمور گورکان بر توختامیش تکرار میکند و این میتواند در پیروزی تیمور لنگ بر بایزید سلطان عثمانی تکرار شود. اگر بایزید را شکلی از پسیدی از انتسابگاه های بوزنطی یا بیزانسی برداشت کنیم، این شکل دیگری از فتح قستنطنیه ی بیزانسی توسط ترک ها است که بعد از طولانی کردن تاریخ توسط اروپایی ها وسط دوران عثمانی افتاده است. با برداشت ممکن از تیمور به صورت یک حلقه ی اتصال بین اسلاوهای مسیحی و قزاق های ترک، او جمع جریان های متضادی است که در قستنطنیه ی عثمانی جمع می آیند و از ابتدا هم گره گاه های غربی دارند و هم گره گاه های شرقی.

گره گاه های غربی عثمانی و البته اسلام، باعث یک نوع علاقه ی اولیه به غرب میشود درحالیکه گره گاه های شرقی، نوعی احساس خطر نسبت به غرب ایجاد میکند اما در صورت تقویت گره گاه های غربی که فقط از پس آنهایی که ادای دفاع از گره گاه های شرقی را درمی آورند برمی آید، میتوان کم کم مسلمان ها را شبیه غربی ها کرد. وقتی که این به حد بالا و نه حتی نهایی برسد آن وقت مانعی که در زمان محمود شاکر وجود داشت یعنی عدم درک متقابل غربی ها و شرقی ها نسبت به هم به دلیل زیستن در فضایی متفاوت تقریبا از بین میرود. من معتقدم این بیش از آن که باعث بهتر فهمیده شدن غربی ها توسط شرقی ها شود به اثرگذاری اشتباهی منابعی که قبلا از غرب تقدیم شرق شده بود و بعضیشان گنجینه های گم شده ی شرق تصور میشدند کمک میکند. مثلا تا حدود 20سال پیش به هیچ کس نمیشد گفت بخش بزرگی از اشعار حافظ در وصف فسق و فجورند. هنوز هم بسیاری از آدم های آن نسل، اصرار دارند که اشعار حافظ تماما عرفانیند. چون آن نسل، کسانی بودند که عادت به اشعار عاشقانه ای داشتند که معلوم نبود هدف شعر کیست یا چیست. معشوق میتوانست یک ابژه ی جنسی، یک فامیل یا دوست از دست رفته یا حتی فقط یک دوران از زندگی یک انسان باشد. برداشت نسل والدینم از ترانه های برنامه های گلها در رادیو اغلب چنین بود. شراب هم همیشه یک استعاره تلقی میشد از از خود بیخود شدن و به وجد آمدن، و لزوما مفهوم میخوارگی را نمیرساند، همانطورکه در اشعار مولانا چنین مفهومی دارد:

خم ها است از آن می ها، خم ها است از این می ها

تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را.

در اشعار عربی نیز چنین وضعی برقرار بود. معشوق اغلب با ضمیر مذکر یاد میشد تا معلوم نباشد چه جنسیتی دارد یا حتی بشود آن را یک شی ء یا پدیده ی بدون جنسیت تلقی کرد. در زمانی که شاگرد دبیرستانی بودم یک ترانه ی عربی بسیار محبوب شده بود که مدام در آن جمله ی «حبیبی... حبیبی... حبیبی نورالعین» تکرار میشد. خواننده مرد بود و این درحالیست که «حبیب» به معنی هدف محبت، کلمه ی مذکر و یا لااقل بی جنسیت است و درصورتیکه حتما هدف محبت یک زن باشد از کلمه ی «حبیبه» یا «محبوبه» استفاده میشود. در بین عرب زبان ها رایج بود که شوهر به زن میگفت: «حبیبتی» و زن به شوهر میگفت: «حبیبی» و مردانی که با هم دوستند نیز به یکدیگر میگفتند: «حبیبی». به هر حال اینها مربوط به گذشته ای است که فرهنگ های اسلامی و غرب مدرن با هم تفاوت هایی داشتند. چون در هنر غرب مدرن، معمولا اصرار بر ابراز عشق به یک نفر از جنس مخالف و حتی المقدور خارج از روابط عرفی سنتی است و این را مردم قدیم ما درک نمیکردند اما جوان های این دوره و زمانه به خوبی درک میکنند. مردم قدیم، تمام نوستالژی هایشان با گذاشتن خودشان در قالب یک انسان سرشار از عواطف شرقی به جای شخصیت های درون آثار هنری اعم از فیلم و موسیقی و نقاشی شکل گرفت ولی فرزندانشان خود را در شرایطی به جای شخصیت های تولیدات هنری قدیم و جدید میگذارند که زیاد با برداشت غربی از آنها تفاوتی ندارد. برای همین است که مردم ایران زمان جنگ، با اوشین همدردی میکردند و او را خواهر ژاپنی زنان سختی کشیده ی سنتی ایرانی میشمردند ولی جوان های امروزی وقتی اسم اوشین را میشنوند، فقط میگویند: «فاحشه بود.» یا «توی روسپی خانه کار میکرد.» بدون این که اوشین را دیده باشند و فقط بر اساس این شایعه ی اولیه ی بهت آور که آرایشگاه زنانه ای که اوشین تویش کار میکرد، آرایشگاه گیشاها بود. یا مثلا شایع شده است تارو میساکی در کارتون فوتبالیست های2 دختر بود چون جوان های این زمانه عادت ندارند دیده باشند که دو تا پسر با هم یک رابطه ی قوی تیمی و صمیمیت بالا داشته باشند و به آنها «زوج طلایی» بگویند و هیچ کس هم کلمات توهین آمیز بارشان نکند ولی زمان ما هیچکس از چنین رابطه ای تعجب نمیکرد.

این تفاوت ها تخمشان همه در مذهب اسلام و در جاهایی که با یهودیت مرز مشترک داشت کاشته شده بود. تصویر مرد به صورت موجود زورگویی که همیشه در جنگ است و محبت برایش همیشه میتواند یک نقطه ضعف باشد به همان اندازه که میتواند الگوی کار پروتستانی را شکل دهد در شرایط سیاسی-اقتصادی-اجتماعی ناگوار، جنگجوی صلیبی پدید می آورد و در هر دو حالت، همه رقیب همند و هیچ کس جرئت نمیکند پیش دیگری از احساسات مثبت و واقعی خود بگوید. این موجود زورگو و بی احساس را که تنها وظیفه اش اطاعت کورکورانه از مافوق است شما میتوانید در اغلب صفحات کتب مقدس ابراهیمی بیابید. این موجود با تمام وجود حاضر است همه جور جنایتی را برای به دست آوردن یک احساس مقدس مرتکب شود، حال چه این احساس مقدس را آدم کشی در راه خدا به او بدهد یا پولدار شدن و فخر فروختن با ثروت و شهرت که اینها را هم خدا فقط به آدم هایی که مقدس میداند میدهد. چرا؟ برای این که این خدا مدام به بنده های بی مقدارش گفته است ه هیچ جیز در این دنیا ارزش ندارد جز خودش و تمام پدیده های طبیعت توهماتی بی مقدارند. چیزهایی که گذشتگان از آنها لذت میبردند –خوردن یک غذای خوشمزه، راحتی پس از خواب، تماشای یک منظره ی سرسبز، یک طلوع یا غروب زیبا، ستارگان آسمان، سرسبزی دوباره درختان و رویش گل ها در بهار، جانوران شکوهمندی که حتی در موقع شکارشان بر اساس نیاز از روحشان تشکر میشد...- امروزه کمتر کسی را لذت میدهند و تنها آدم هایی که این چیزها را دوست دارند کسانی هستند که مترصدند باید تمام حیوانات را تبدیل به تخته پوست و تمام درختان را به الوار و تمام مناطق طبیعی را تبدیل به ویلا و ساختمان های بساز و بفروشی بکنند و از این ها تنها ملاک تقدس در زمان ما یعنی پول را –خود خدا هم در معابدش برای جواب دادن به نذر و نیاز آدم ها از آنها پول میگیرد- به دست بیاورند. احساس خوشبختی خیلی راحت است ولی چون مذهب یهودی-مسیحی تمام چیزهایی را که به انسان احساس خوشبختی میدهند خوار و بی مقدار کرده، هیچ کس خوشبخت نیست و چون تنها چیزهایی را که این مذهب مقدس نگه داشته، فخرفروشی به تعداد رابطه ی جنسی و ثروت زیاد است، اینها مجال رشد یافته و دنیا را از دوران مذهب به دوران کفر هدایت کرده است. حتی این کفر هم از نقشه های قبلی جهانبینی یهودی-مسیحی خارج نیست چون بر اساس پیشگویی های این جهانبینی مثلا از رده خارج شده، باید دنیا آنقدر از کفر لبریز شود تا مسیح ظهور کند و جهان را از خون گناهکاران لبریز کند و اورشلیم نوین را در زمین بسازد که حالا در اسلام، بعضی ها اسم این مسیح را عوض کرده اند و گذاشته اند مهدی، ولی با همان سرانجام، و دلشان را هم خوش کرده اند که در بیت المقدس (اورشلیم) مزبور، مسیح پشت سر مهدی نماز میخواند.

من فکر میکنم زرنگ ترین آدم در رسم این پرده، اویی بود که تصمیم گرفت اسلامگرایان به جای درس آموزی از غرب برای رقابت با او، تمدن غرب را انکار کنند و به جنگ غرب بروند. چون امکان ندارد کسی با مطالعه ی تاریخ اسلام از طریق جنبل و جادو زدن های اصحاب خدا در تاریخ طبری و دنباله های مضحکش، بتواند هیچ چیز واقعی ای پیدا کند که برای جنگیدن با غرب به درد بخورد ضمن این که با نفی جامعه شناسی و علوم غیر تکنیکی غرب، به طور کامل از هماوردی با غرب محروم میشود. انرژی بسیار زیادی به هدر میرود و آن موجود ناقص الخلقه ای که از جهان موسوم به اسلام –که هنوز حتی بر سر این که اسلام دقیقا چیست با هم اتفاق نظر ندارند- باقی میماند دیگر جرئت کاری غیر از تقلید از غرب را پیدا نمیکند. به نظر شما آیا کسی که تعیین کرده تبعیت از سنت اسلامی، چنین نتیجه ای داشته باشد یک مسلمان بوده است و از این گذشته، به نفع چه کسانی است که روح تاریخ اسلام، چنین هیولای همنوع خوار ابتری باشد؟!

سیاره ی ایکس و پیشگویی های انجیلی درباره ی نابودی دنیا در آستانه ی بازگشت مسیح

نویسنده: پویا جفاکش

«بلایا به زودی از ملتی به ملت دیگر سرایت خواهد کرد. آنها مانند یک طوفان قدرتمند به تمام نقاط دور روی زمین خواهند آمد... ویرانگر به همه ی شهرها خواهد آمد، هیچ شهری فرار نخواهد کرد... خداوند گفت این اتفاق خواهد افتاد.»

ارمیا 25:32 و 48:8

درباره ی این که منظور ارمیای نبی از ویرانگر چیست، بعضی کاربرد این لغت در کتاب مقدس کولبرین را برجسته کرده اند که میگوید:

نسخه های خطی 3: 3

با گذشت زمان، قوانین خاصی بر ستاره های آسمان اعمال می شود. راه آنها تغییر می کند. حرکت و بی قراری وجود دارد، آنها دیگر ثابت نیستند و نور بزرگی به رنگ قرمز در آسمان ظاهر می شود.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر بیرون می ریزند. درختان نابود خواهند شد و همه ی موجودات، زنده خواهند شد. آبها توسط خشکی بلعیده می شوند و دریاها می جوشند.

نسخه های خطی 3: 6

مردم در جنون پراکنده خواهند شد. آنها صدای شیپور و فریاد جنگی نابودگر DESTROYER را خواهند شنید و به لانه های زمین پناه خواهند برد. وحشت دلهایشان را خواهد خورد و شجاعتشان مانند آب پارچ شکسته از آنها جاری خواهد شد. آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و توسط نفس ویرانگر نابود خواهند شد.

چیزی که بتواند تا دورترین کشورها را با همه ی آدم هایشان دچار بلا کند، فقط میتواند یک شیء بزرگ آسمانی باشد که برخی برای هرچه بزرگتر کردن بلا اندازه ی آن را مدام بزرگ تر کرده و آن را به همان چیزی که بعدا توسط کتاب های زکریا سچین به سیاره ی ایکس معروف شد تبدیل نمودند. کتاب مقدس کولبرین که در صومعه ی گلاستونبری نگهداری میشد، ترکیبی از چند نوشته ی اولیه ی مصری و اضافات و تحریفات کلتی آن تلقی میشد و این کمک کرد تا دارای یک حکمت اولیه ی مصری تلقی شود که به خرافات کلتی آلوده شده و باید پوست و مغز آنها را از هم جدا کرد. بعضی معتقدند آن، سقوط امپراطوری شوروی و ظهور اسلام بنیادگرای خشن را پیشبینی کرده است و به همین دلیل، مایلند بقیه ی مطالب آن را نیز پیشگویی حساب کنند، ازجمله ظهور ویرانگر را. انتشار کتاب تنها در سال 1992 انجام گرفته و زمینه ی بحث های حول سیاره ی ایکس و ربط دادن آن به قلمرو فرازمینی ها و خدایان باستانی در افسانه های سومری نیز از همان زمان محیا شده است. دراینجا آنچه انجیل کولبرین را بیش از پیشگویی ارمیا به دنیای باستان ربط میدهد آن است که انجیل کولبرین میگوید این فاجعه در گذشته یک بار دیگر اتفاق افتاده است و توصیفاتی که به کار برده است نیز یادآور نابودی آتلانتیس و سیل نوحند.:

خلقت 3:1

... این واقعیتی است که خردمندان می دانند که زمین یک بار کاملاً ویران شد و سپس در چرخ دوم خلقت دوباره متولد شد.

خلقت 3:2

... خدا باعث شد اژدهایی از بهشت ​​بیاید و او را احاطه کند ... دریاها از گهواره هایشان شل شدند و برخاستند و در سرتاسر زمین ریختند.

خلقت 3:3

مردانی که دچار وحشت شده بودند، از منظره ی هولناک آسمان ​​دیوانه شدند. نفس از بدنشان مکیده شد و با خاکستر عجیبی سوختند.

خلقت 3:4

سپس گذشت و زمین را در گوشته‌ای تاریک و درخشان که درون آن به شکلی نامرتب روشن شده بود، رها کرد. روده های زمین در تلاطم های بزرگ گشوده شد.

خلقت 3:5

زمین از دهان های وحشتناکی که در وسط زمین باز می شد، نفس های کثیف استفراغ کرد. نفس شیطانی پیش از آنکه مردها را دیوانه کند و آنها را بکشد گلویشان را گاز گرفت.

خلقت 3:8

فقط تخته سنگ های آسمانی و زمین سرخ در جایی که زمانی بودند باقی ماندند، اما در میان این همه ویرانی تعداد کمی زنده ماندند، زیرا انسان به راحتی نابود نمی شود.

خلقت 3:10

سپس تاج بزرگی از غبار و ابر که زمین را در برگرفته بود و آن را در تاریکی شدید فراگرفته بود، توسط نور گلگون سوراخ شد و سایبان در طوفان های بزرگ و طوفان های خروشان آب فرو رفت.

خلقت 3:11

هنگامی که نور خورشید کفن زمین را سوراخ کرد... هوای کثیف پاک شد و هوای تازه بر روی زمین متولد شده پوشیده شد و او را از خلأ خصمانه ی تاریک آسمان ​​محافظت کرد.

خلقت 3:12

طوفان‌های باران بر چهره‌های زمین نمی‌کوبید و آب‌ها آشفتگی آن‌ها را کاهش می‌داد. زمین لرزه ها دیگر زمین را باز نکردند و توسط سنگ های داغ سوخته و مدفون نشدند.

خلقت 3:13

آبها تصفیه شد، رسوبات غرق شد و زندگی به وفور افزایش یافت... خورشید آنطور که بود نبود و یک ماه از بین رفت.

خلقت 3:14

انسان زمین جدید را ثابت و آسمان را ثابت یافت. او خوشحال بود، اما می ترسید، زیرا در ترس زندگی می کرد که آسمان ها دوباره هیولاها را بیرون بیاورند و بر سر او سقوط کنند.

خلقت 3:15

وقتی آدمیان از مخفیگاه ها و پناهگاه های خود بیرون آمدند، دنیایی که پدرانشان می شناختند برای همیشه ناپدید شد. چهره ی زمین تغییر کرد ... وقتی ساختار آسمان ​​فرو ریخت...

همانطورکه میبینید در این توصیف، جایی برای برخورد یک جسم آسمانی با زمین در نظر گرفته شده است که حجم آب عظیم آن، باعث تخیل آن به صورت یک سیاره ی اقیانوسی شده است. یک هیولای تهدید کننده ی نظم کیهان که از جنس آب و موجودی آسمانی یعنی یک خدا است، فقط میتواند تیامات یا تهاموت الهه ی آبی و مادر خدایان در افسانه های بابلی باشد. زمین از جسم تهاموت پدید آمده است و این را بدین شکل معنی کرده اند که زمین بزرگتر قبلی در اثر برخورد با تیامات از بین رفت و از ترکیب با آن و از دست دادن بخش هایی از وجود خود، از نو ساخته شد. گزاره های دیگری در کتاب کولبرین، درباره ی فاجعه ای شبیه به ماجرای فایتون در افسانه های یونانی در ترکیب با نابودی یک تمدن یادآور آتلانتیس افلاطون وجود دارند:

نسخه های خطی 1:1

نوشته های دوران قدیم حکایت از اتفاقات عجیب و اتفاقات بزرگ در زمان پدران ما است که در آغاز زندگی می کردند...

نسخه های خطی 1:6

زیرا سرزمین بزرگ راماکوئی ابتدا قدم او را احساس کرد. بیرون در کنار آب های در حال محاصره، در لبه ی آن قرار داشت.

نسخه های خطی 1: 7

در آن روزها مردان قدرتمندی وجود داشتند... پروانه‌هایی به اندازه ی پرندگان و عنکبوت‌هایی به بزرگی بازوهای دراز یک انسان وجود داشتند... فیل‌ها به تعداد زیاد، با عاج‌های منحنی قدرتمند وجود داشتند.

نسخه های خطی 1: 8

در یک شب بزرگ ویرانی، زمین به یک پرتگاه سقوط کرد...

نسخه های خطی 1: 9

مردان خود را با پوست جانوران می پوشیدند و جانوران وحشی آنها را می خوردند، چیزهایی که دندان هایشان به هم می خورد از آنها برای غذا استفاده می کردند... مغزخوارها [؟] انسان ها را شکار کردند...

نسخه های خطی 1:10

هر مردی که در درونش مشکل ذاتی داشت و هر زنی که جریان خون داشت مرد.

نسخه های خطی 1:12

این سرزمینی بود که انسان از آنجا آمد...راماکویی.

البته اگر عامل این فاجعه سیاره ی ایکس نابود شده طی برخورد در افسانه های مدرن و بخصوص فائتون افسانه های یونانی بوده باشد نابودگر آینده نمیتواند همان باشد. اما بعضی فکر میکنند یک سیاره ی ایکس دیگر در راه است. این فکر تا اندازه ای نتیجه ی آن بود که کمی قبل از انتشار انجیل کولبرین و در 1985، کارل سیگان دانشمند فقید، وجود یک ستاره ی تاریک که خواهر دوقلوی نادیدنی خورشید است را حدس زده بود. در کتاب مقدس کولبرین هم آشکار شدن یک ستاره، نشانه ی ظهور نابودگر خوانده شده است.:

خلقت 4:5

سپس ... خداوند نشانه ای در آسمان ها پدید آورد تا مردم بدانند زمین گرفتار خواهد شد و آن علامت، ستاره ای عجیب بود.

خلقت 4:6

ستاره رشد کرد و به شدت درخشید و دیدن آن بسیار شگفت انگیز بود. شاخ درآورد و آواز خواند، بی شباهت به هیچ چیز دیگری که تا به حال دیده شده بود...

طومارها 33:12

معشوقه ی بزرگ ستارگان، بگذار در آرامش بمانیم، زیرا از ظهور شاخ تو می ترسیم.

مبدا 8:3

... آنها به اشتباه ستاره ی دارای شاخ بدخیم و همراهان او را پرستش کردند ...

ستاره بودن شریک ویرانگر و عنوان شدن آن به خواهر دوقلوی خورشید، این قصه را با مکاشفه ی یوحنا ( 12-9 : 1 ) قابل مقایسه کرده است که میگوید:

«و آنگاه شگفتی بزرگی در آسمان ظاهر شد: زنی بود که لباس خورشید بر تن داشت. او تاجی از 12 ستاره بر سر داشت... یک اژدهای سرخ غول پیکر وجود داشت...»

اژدها و زن دراینجا با نابودگر و ستاره ی شبیه خورشید مقایسه شده اند. فرازهای زیر از کتاب کولبرین، توصیف نابودگر به یک اژدهای سرخ آسمانی در مکاشفه ی یوحنا را مدلل میکنند:

نسخه های خطی 3: 1

آدم ها روزهای نابودگر را فراموش می کنند. فقط خردمندان می دانند که کجا رفت و در ساعت مقرر باز خواهد گشت.

نسخه های خطی 3: 2

مانند ابری از دود بود که در درخششی سرخ رنگ پیچیده شده بود که در مفصل یا اندام قابل تشخیص نبود. دهانش پرتگاهی بود که از آن شعله و دود و خاکسترهای داغ بیرون می آمد.

نسخه های خطی 3:4

هنگامی که خون بر روی زمین می ریزد، ویرانگر ظاهر می شود و کوه ها گشوده می شوند و آتش و خاکستر به بیرون می ریزند.

نسخه های خطی 3: 6

آنها در شعله های خشم خورده خواهند شد و با نفس ویرانگر خواهند سوخت.

نسخه های خطی 3: 7

آدمیان مانند پرندگان در هوا پرواز می کنند و مانند ماهی در دریاها شنا می کنند ... زنان مانند مردان و مردان مانند زنان خواهند بود، و هر دو حکم اسباب بازی مردان را خواهند داشت..

مادر اورسولا شیپتون مقدس که مانند پیامبران محترم بود و درگذشت او را در 1561 ثبت کرده اند پیشگویی های مشابهی در مورد آخرالزمان داشت:

«زیرا در آن روزهای شگفت انگیز دور، زنان هوس خواهند کرد که مانند مردان لباس بپوشند و شلوار بپوشند و تارهای موی خود را کوتاه کنند...

وقتی قایق‌هایی مثل ماهی‌ها زیر دریا شنا می‌کنند، وقتی آدم‌هایی مثل پرندگان آسمان را طی میکنند، نیمی از جهان غرق در خون خواهند مرد...

اژدهای آتشین شش بار قبل از مرگ زمین از آسمان عبور خواهد کرد...»

موضوع این است که کتاب مقدس کولبرین، در فصل چهارم کتاب گلین ها، در توصیف سیل و کشتی نوح هم از حمله ی نابودگر و بروز غرش ها و انفجارات از درون زمین همزمان با سیل صحبت کرده، گویی که برخورد نیروی شیء آسمانی عظیمی، باعث حرکت کردن محور زمین و جاری شدن سیل شده است. یعنی انگار اژدهای مکاشفه رفت و برگشت میکند. این، یادآور به مقوله ی "اعصار" در کتاب ارباب حلقه های تالکین است. تالکین مینویسد هر عصر، زمانی پایان می یابد و جای به عصر دیگری میدهد که یک شیء آسمانی موسوم به دوم دراگون یا ارابه ی ماه در آسمان ظاهر میشود و نابودی هایی به بار می آورد. هر دو این نام ها در فصل سوم کتاب مبدأ در انجیل کولبرین درباره ی بروز فاجعه توسط موجودی با این نام ها به کار رفته اند و به نظر میرسد تالکین احتمالا با واسطه از محتویات کتاب مقدس کولبرین مطلع بوده است.:

“planet x and the kolbrin bible connection”: greg jenner: yowusa.com

چیز عجیبی درباره ی ارباب حلقه های تالکین وجود دارد. دعوا بر سر حلقه های سرنوشت سازی است که 9تایشان دست آدمها، هفت تایشان دست دورف های کوتوله، و سه تایشان دست شاهان الفند. الف های جادوگر، کمترین حلقه ها را دارند ولی به تعداد تثلیث خدای مسیحیت. آنها در جن بودن و ترویج جادوگری، جانشینان نژاد اژدهایان یا مردان سوسماری هستند که از ترکیب فرشتگان هبوط کرده معروف به پسران خدا (بنی الوهیم) با انسان های زمینی حاصل شده و دارای توانایی های فرابشری هستند. این موجودات که امروزه به نسخه های زمینی یوفوها یا آدم فضایی ها تعبیر میشوند، تکثیر شده ی مار باغ عدن در توراتند که مثل آدم دست و پا دارند و ازاینرو متشبه به مارمولک و سوسمارند و در فرم های اغراق شده ی خود جای به اژدها میدهند. وحشتناک ترین خزنده ی پا دار مارسان در امروزه روز، تمساح است. آداچی به این موضوع توجه میدهد که تمساح را در قبطی «مسح» میخوانند که بسیار شبیه نام مسیح است. عیسی مسیح هم درست مثل اژدهایان، جزو پسران خدا است. اژدهای نابودگر آخرالزمانی میتواند خود مسیح هم باشد که وقتی باز گردد، جهان را به جنگ و نابودی میکشاند و مردمان زیادی را میکشد. مسیح در مصر با ازیریس تطبیق میشده که فرمانروای جهان مردگان بود. پس بعید نیست که وقتی به این دنیا برگردد با نیروهای مرگ بجنگد. تصلیب مسیح همچنین قابل مقایسه با به بند کشیده شدن پرومته در کوهستان قفقاز با مرگ و زنده شدن مداوم است تا این که توسط هرکول نجات پیدا میکند. رابرت گریوز در «اسطوره های یونانی» مینویسد که هرکول پس از آزاد کردن پرومته، انگشتری مخصوصی را که از او گرفته شده بود به او میدهد و او در انگشت میکند. ظاهرا پرومته مسیحی است که میخواهد انتقام بگیرد و انگشتری هم همان حلقه ی آخرالزمانی سایرون نابودگر است؛ حلقه ی مهمی که قرار است در انتهای داستان ارباب حلقه ها توسط فرودوی هابیت به آتشفشان انداخته شود و به رنج و جنگ پایان دهد و آن، حلقه ای است که توسط عموی فرودو از یک اژدها دزدیده شده است. اژدها درواقع نمادی از دوران باستان و دوران حکومت مردمان فراطبیعی است. آنها به خاطر سوسماری بودن، در افسانه ای به نام علم دیرینشناسی، تبدیل به دایناسورها شده اند. دایناسوروس در لغت یعنی سوسمار وحشتناک؛ لغتی که به راحتی میتواند لقبی برای اژدها باشد. جالب اینجا است که سوروس را میتوان از سور یا آسور به معنی شاه و رئیس نیز گرفت و دایناسور را به شاه یا اشرافی ترسناک معنی کرد و اینطوری برایش مفهوم سیاسی هم کشف نمود. ترسناک ترین دایناسورها در ابتدا تیرانوسوروس رکس انتخاب شده بود که درست مثل انسان ها روی دو پا راه میرفت. تیرانوسوروس یعنی سوسمار فرمانروا، و رکس یعنی شاه. طبیعتا داریم از سوسمار یا اشرافی ای صحبت میکنیم که شاه شاهان است. شاهان، تیران هایند و شاه اصلی رکس است. رکس دئوس یعنی شاه-خدا لقب شاهان داودی رش گلوتا یا اشرافیت یهود است. عیسی نیز مسیح است فقط به این جواز که از نسل داود و معادل شاه یهودا است. نماد خاندان داود و همینطور تجسم اصلی خدای آنها یعنی یهوه شیر درنده است. لغت دئوس به معنی خدا، با "دو" به معنی ثنویت نیز مرتبط است چون خدای یهود یک خدای دوگانه و غیر قابل پیشبینی است. دو شخصیت دارد که یکی مثل شیر، بیرحم و خونخوار است و دیگری مثل انسان، قابل ارتباط گیری با انسان های دیگر. این دوگانگی، در اصل، دوگانگی خدای خورشید است که در تصویر ابوالهول مصری منعکس شده است، همینطور در هرکول که پوست شیر میپوشد و دوگانگی ستون های هرکول، انعکاس دوگانگی شخصیت او میباشد. ستون های دوگانه ی معروف معبد سلیمان نیز چنین کاربردی دارند. همزمان با تصلیب مسیح که خدا در قالب انسان است، کسوفی در آسمان رخ میدهد که نمایانگر مرگ خورشید به جای عیسی است، چون در این اتفاق، چهره ی انسانی خدا یعنی عیسی می میرد و فقط چهره ی شیرگون وحشتناک خدا باقی می ماند که مثل شیر، در تاریکی شکار میکند و این تاریکی نیز تاریکی جهل در ضدیت با روشنایی دانش است. این، داستانی است که توجیه گر نظم مسیحی اروپای قرون تاریک یا به اصطلاح همان قرون وسطی است و اگرچه مسیحی تلقی میشود، همانطورکه هاپکینز در صفحه ی 107 کتاب rex deus بیان میکند، با ازدواج های پیاپی رهبران یهودی رش گلوتا با خاندان های اروپایی پیدایش و گسترش یافته و معرف همان خط خونی است که افسانه های گرال یا جام مقدس را میسازند و با متصل کردن اشرافیت ها تحت لوای یک خاندان افسانه ای به نام مروونژین، حکومت ها را در ایدئولوژی بلاهت پرور سیاسی خود متحد میکنند. تمپلارها یا شوالیه های صلیبی گسترش دهنده ی بانکداری، با پیوند دادن این ایدئولوژی با پول و قدرت و امکانات، هرگونه وجدانی که مزاحم آن باشد را میخرند. در غیاب وجدان، تنها مزاحم این ایدئولوژی، ترس عموم از عقوبت شدن با آخرالزمانی وحشتناک در اثر تن دادن به گناه است که آن را هم تالکین به نمایندگی از اخوت های یهودی الاصل اشرافیت های اروپایی، با از بین بردن حلقه ی پرومته/سایرون/مسیح در مواد مذاب آتشفشان به نمایندگی از جهنم، برطرف میکند تا نظم نوین امریکایی با مشکلات کمی به رشد و جهانخواری خود ادامه دهد. لورنس گاردنر فراماسون، طرح کتاب های ارباب حلقه ها را کاملا وابسته به افسانه ی خون سلطنتی و جام مقدس میداند و فضای داستان را قرون وسطایی ارزیابی میکند.:

“rex deus: resurrection of the dragons”: goro adachi: bibliotecapleyades.net

مروونژی هایی که تمپلارها و دیر صهیون، آنها را به عنوان احیاگران روم باستان جار زدند اولین برپاکنندگان روم مقدس شناخته میشوند که فروپاشید تا بعد یک شاه فرانک موسوم به شارلمان یعنی شاه بزرگ، در قرن هشتم، آن را احیا کند. لاکاپله، شارلمان را در لغت و معنی، دقیقا همان کارولوس مگنوس لقب شارل پنجم فرانک در قرن 16 میداند و معتقد است امپراطوری روم، دقیقا با شارل به اصطلاح پنجم شروع شد. روم اصلی، همان کشور ژرمن شارل پنجم است که با فتح رم ایتالیا به آنجا انتقال ذهنی یافته است. قبل از آن، ایتالیا یک نسخه از یهودیه و رم پاپ ها یک نسخه از اورشلیم یهودیان بوده است و فتح و غارت رم توسط قوای شارل پنجم را باید همان حمله ی تخریبگرانه ی رم باستان به اورشلیم در زمان تیتوس دانست. با این حال، لاکاپله شباهت های زیادی را بین شارل پنجم و یک امپراطور بسیار جدیدتر یعنی ناپلئون اول یافته است؛ مهمتر از همه این که هر دو آنها دو بار تاج گذاری میکنند: یک بار در گاول و یک بار در رم ایتالیا، و هر دو هم میخواهند یک روم باستان خیالی را احیا کنند. ناپلئون امپراطوری روم مقدس قبلی در آلمان را که نمادش یک عقاب دو سر بود با یک امپراطوری فرانسوی که نمادش یک عقاب یک سر است جایگزین میکند و این همان عقاب سلطنتی رومی ها است که یک سر دارد. پاول ویکتوروویچ، پرز و واتلی، و مایل ماتیز، همگی نشان داده اند که تقریبا تمام قسمت های قابل باور داستان ناپلئون، تکرار داستان های ناپلئون سوم پس از او هستند که به قبل از او فرافکنی شده اند. جز آن، آنچه از ناپلئون باقی میماند، فتوحات معجزه آسای او است که فقط از یک خدای انسان شده مثل ژولیوس سزار که امپراطوری روم را برساخت برمی آیند. ناپلئون درست مثل سزار، شهرت خود را با فتوحات در گاول به دست آورد و بعد ایتالیا را تسخیر کرد. سزار به جمهوری رم خاتمه داد و ناپلئون به جمهوری فرانسه. یکی از جاهای پاریس که ناپلئون زیاد به آن سر میزد نئوپولیا بود که نامش به معنی آپولو جدید است. شاید یک معنی ممکن از نام ناپلئون هم نئا آپولون یا آپولو جدید باشد. آپولو خدای خورشید و حامی تاج و تخت ها است و ناپلئون خورشید جدید است بعد از تاریکی جمهوری که شاه قبلی یا بهتر است بگوییم خورشید قبلی را در انقلاب فرانسه کشت. در این مدت و در هرج و مرج و کشتار حاکم بر فرانسه پس ار انقلاب، ناپلئون بزرگترین روشنایی در تاریکی سیاست گذاری جمهوری بود و علت این هم که کلاهش شکل هلال ماه است همین است: کلاهی که بعدا برای همه ی آدم های آن موقع تخیل شد. با این وجود، ناپلئون از همان جمهوری برخاسته بود و ارزش های دموکراسی را در جهان گسترد؛ از این رو قابل مقایسه با اسکندر کبیر است که با ایجاد امپراطوری، دموکراسی یونان را از بین برد ولی ارزش های یونانی را در جهان گسترد. حتی میتوان گفت دموکراسی یونان باستان وجود نداشت و فقط کپی آرمانی شده ای از جمهوری های فرانسه بود. اسکندر در مصر، خود را فرزند خدای آنجا یافت و علاقه ی زیادی به مصری مآبی پیدا کرد. ناپلئون هم مصر را فتح کرد و درآنجا کمر به احیای مصر باستان آن گونه که خودش دوست داشت نمود. اسکندر یونانی فاتح آسیا اما در تاریخ رسمی، ظاهرا یک فرافکنی از اسکندر بیگ است که در تسخیر قستنطنیه با سلطان محمد فاتح همکاری نمود و بعد دشمن او شد. وی احتمالا نماینده ی جریان های صلیبی فاتح روم شرقی است که مذاهب یهودی-مسیحی اروپا را به میراث عثمانی افزودند و نه فقط نسل مسیحی های ارتدکس یونانی را درآنجا پدید آوردند بلکه مذهب عثمانی را نیز تابع یک نظم یهودی-مسیحی که به شرع اسلامی موسوم است نمودند. این بار نیز ممکن است همتایی اسکندر و ناپلئون ناشی از این باشد که نیروهای فرانسوی به آموزش نیروهای عثمانی برای ایجاد ارتش منظم جدید در کشور کمک نمودند و این اولین گام در تلاش برای ایجاد یک دولت-ملت در عثمانی بود. با این حال، لاکاپله قبول نمیکند که شارل پنجم فرافکنی ناپلئون به قرن 16 باشد یا امپراطوری عثمانی قبل از قرن 19 وجود نداشته است، منتها معتقد است که تاریخ های این افراد از روی وقایع قرن 19 تا ابتدای قرن 20 اروپا مدام در حال بازآفرینی و نوسازی بوده است.:

“late phantoms”: m.lacapelle: theognosis: jan25,2019

لازم است به اهمیت بازتعریف افسانه ها در قرن 19 توجه کنیم. در آن قرن، استعمار توسعه یافته و کشورهای فراوانی تحت سلطه ی قدرت های غربی درآمده بودند. مردمان این سرزمین ها فقط در آن جاهایی که برای اروپایی ها قابل درک بودند مورد توجه آنها قرار میگرفتند، چون قرار بود با نزدیک کردن اروپایی ها با نو اروپایی ها آنها را به دولت-ملت تبدیل کنند. در این شرایط، نگرانی های مردم از نبود امکانات و موانع جغرافیایی در ارتباط گیری با دیگر جوامع، شرایط توهم آور آب و هوایی، و جانوران وحشی خطرناکی که هنوز زمین را آکنده بودند و بشر را تهدید میکردند، به شدت با خرافات اروپایی حول هیولاسازی از جانوران ناشناخته ی در حال انقراض، گره خورده بودند. اگر اروپای متمدن، زودتر از کشورهای در حال توسعه از جانوران غولپیکر سرزمین های شرقی مثل فیل تهی شده، پس هزاران سال پیش زمانی که فجایع تورات اتفاق می افتاد هنوز چه جانوران غولپیکر دیگری میتوانستند روی زمین وجود داشته باشند؟ دایناسورهایی که تازه در قرن 19 دانشمندان تصمیم گرفتند بازمانده هایشان را کشف کنند و یا آدم هایی که حتی از انسان های ابتدایی محاصره شده توسط طبیعت در قرن 19 بیشتر به جانورانی مثل میمون ها نزدیک بودند همانطورکه مردم اندونزی و افریقا گوریل و شمپانزه و اورانگ اوتان را انسان جنگلی مینامیدند؟ ولی شاید اصلا نیازی به تخیل هزاران سال و البته بعدا میلیون ها سال فاصله بین فاجعه و واقعیت موجود نبوده است. شاید دنیای پس از فاجعه همانقدر جدید بوده که امپراطوری روم واقعی ناپلئون؛ امپراطوری ای که بعدا هر کس مایل شد یک نسخه از آن را برای کشور خودش تخیل کند. شاید ارمیای نبی هم موقع صحبت از نابودگر، اتفاقی را که قبلا افتاده بود پیشگویی کرده بود بدین ترتیب که رش گلوتا برای اثبات آسمانی بودن مذهب خود، یک ارمیا نامی را به خود چسباندند و قبل از فاجعه، آن را از زبان او پیشگویی کردند. در این صورت، پیشگویی های انجیل کولبرین، فقط یک تشتت در اثر تعدد نویسندگان است که بعضی از آنها گذشته را گزارش کرده اند و بعضی دیگر، گذشته ای را که قرار بود آینده به نظر برسد چون مثلا قبل از وقوع همان فاجعه زندگی میکرده اند.

جن عشق افروز و جادوگر شیطانی: تن دادن به بربریت فرهنگی به نفع تمدن برده دار

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که ما دانش آموز بودیم، یک داستان در کتاب دینی ما بود درباره ی این که پیامبر اسلام حضرت محمد، پسری داشت به نام ابراهیم که او را بسیار دوست میداشت. ولی این پسر قبل از پدرش درگذشت و محمد به شدت آزرده شد. در زمان مرگ ابراهیم، کسوفی در آسمان به وقوع پیوست. مردم گفتند تاریک شدن روز همچون شب همزمان با درگذشت ابراهیم، نشانه ی غم و غصه ی آسمان و جهان از درگذشت ابراهیم است. اما محمد به شدت آنها را از این فکر بازداشت و گفت که اتفاقات طبیعت بر اساس قوانین خدا هستند و ربطی به غم و شادی طبیعت نسبت به اتفاقات افتاده برای آدم ها ندارند. بعدها در دانشگاه هم در درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام، استاد ما دوباره این داستان را برای ما با همین انذار حضرت محمد به مردم تکرار کرد و بعدش صبر کرد تا چند جلسه بعد، داستان کسوف کردن خورشید در غم قتل امام حسین و همزمان با آن، قرآن خواندن سر بریده ی امام حسین بالای نیزه را تعریف کند!

اخیرا دیدم یکی از نویسندگان سایت chronologia.org که خود را «مهمان» معرفی میکرد، در مقاله ای به نام «به صلیب کشیده شدن همسر فرعون و ماریا القبطیه» به تاریخ 10/2/2020 از دید دیگری به این قصه نگاه کرده است. او کسوف کردن آسمان همزمان با مرگ پسر محمد را معادل کسوفی که همزمان با به صلیب کشیده شدن عیسی پسر خدا بروز کرد میبیند. یک علت این مقایسه نیز همنام بودن مادران عیسی و ابراهیم است. هر دو آنها ماریا یا مریم نام دارند. ماریا قبطی است و یکی از هدایایی است که فرستادگان شاه مصر برای محمد فرستاده اند. او کنیز محمد است و محمد زمانی که در خانه ی حفصه یا عایشه همسر دیگرش است، با او می آمیزد و باعث آزردگی عایشه یا حفصه میشود. کمی بعد پیامبر حفصه را بیمار می یابد و در ملاقات او متوجه میشود که حفصه از غم جراحتی که پیامبر به او یا عایشه وارد کرده، مریض شده است. پیامبر سوگند میبندد که دیگر با ماریای قبطی آمیزش نکند و وعده میدهد که اعتبار عایشه و حفصه برای او آنقدر بالا است که پدران آن دو یعنی ابوبکر و عمر، جانشینان بلافصل او خواهند بود. در مقابل از حفصه هم قول میگیرد که درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکند. اما کمی بعد میبیند که عایشه از قول بین پیامبر و حفصه باخبر است و از شدت خشم، موقتا از حفصه جدا میشود و یک ماه با ماریای قبطی آمیزش میکند. بعد از یک ماه مجددا با حفصه آشتی میکند. ابراهیم حاصل آن یک ماه است. جناب «مهمان» ماریای قبطی را دراینجا یک نسخه از استر همسر اخشوارش یا کورش شاه پارس می یابد که ملکه ی رسمی کشور را بی اعتبار میکند تا شاه مطابق میل یهودیان رفتار کند. مریم بطول مادر عیسی نیز یهودی است و اگر در قصه ی محمد، او قبطی است به خاطر این است که مریم را در مرحله ی فرار از یهودیه به مصر نمایندگی میکند. علت انتخاب این برهه از زندگی مریم نیز ربط مجوس یا جادوگران با مصر است و ظاهرا بودن او در بین هدایا نیز نمادی از هدایای سه پادشاه مجوس به عیسی مسیح به عنوان تجسم یهوه یا خدا است. جادوگری به واسطه ی قصه ی مبارزه ی موسی با جادوگران فرعون، تاییدیه ی خود را از شرع یهود گرفت. جادوگران قبطی شکست خود از موسی در معرکه ی جادوگری را پذیرفتند و به او گرویدند. آسیه همسر فرعون هم در این زمان به موسی پیوست و فرعون خشمگین دستور داد همسرش را به همراه جادوگران مصلوب کردند. بنابراین مصلوب شدن مسیح هم از دید مهمان، همتای مصلوب شدن جادوگران است و همانطورکه شرع یهود ورود جادوگری به خود را ثانویه میبیند اسلام هم باید چنین روایتی از خود داشته باشد که به نمایندگی از ملل نایهودی، نتیجه ی تاثیرپذیری حکومت های نا یهودی از نسخه های مختلف استر باشد. پیوند حفصه و عایشه با یک مدل قبلی تر اسلام را جناب مهمان با جمع آمدن اسم آنها در «عایشه حفصه سلطان» همسر سلیم خونخوار سلطان عثمانی و مادر سلیمان قانونی بزرگ ترین سلطان عثمانی می یابد. نام های سلیم و سولومان (سلیمان) هر دو فاعل «سلم» که ریشه ی اسلام است را نشان میدهند و محمد هم آورنده ی اسلام است. «مهمان»، عثمانی ها را بنیانگذاران شرع فعلی اسلام میداند و نسبت آنها با یهودیان را به پایتختشان قستنطنیه وصل میکند که یک نسخه از اورشلیم یهودیان است. قبر یوشع جانشین موسی و فاتح کنعان، در کوه بیکوس در نزدیکی قستنطنیه قرار دارد و جناب «مهمان»، بیکوس را تلفظ دیگری از «بقیع» محل قبرستان امت محمد میداند که البته بقیع قبرگاه ابراهیم پسر محمد نیز هست.

مطلب بیان شده در نسبت با نظر فومنکو درباره ی پیدایش اسلام است که مطابق آن، محمد پیامبر همان سلطان محمد دوم فاتح قستنطنیه است. فومنکو همچنین پیروزی عثمانی ها بر بیزانس یا روم یونانی در فتح قستنطنیه را همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی های یونانی جانشین اسکندر در فتح اورشلیم میشمرد. این هم ظاهرا تضادی با همترازی اسلام و یهودیت ندارد چون عثمانی ها قزاق هایی از نسل خزرها یا ترک های یهودی شده بودند. اما باید این را هم اضافه کرد که مطابق تاریخ رسمی، بیزانس توسط صلیبی های اروپایی ها هم فتح شده بوده و این میتواند همتای اصلی فتح اورشلیم توسط صلیبی ها در زمان استیلای سلجوقی ها بر آن شهر باشد. این تا حدودی نظریه ی کشیش ادوین جانسون را به یاد می آورد که یهودیت و مسیحیت یهودی تبار را فراورده های اسلام و نوعی ارتداد نسبت به آن میداند و معتقد است دو مذهب یاد شده در اروپا و منطقه ی فرانسه به وجود آمده اند و همراه جنگ های صلیبی به شرق وارد شده و اسلام قبلی را تحت تاثیر خود قرار داده اند. لاکاپله پیرو این بحث، معتقد است که سلوکیان یاد شده همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها با یاری اروپایی های صلیبی آنها را از ترکیه محو کرده اند و به این خاطر یونانی تلقی شده اند که مسیحی های یونانی زبان عثمانی به عنوان اسلاف صلیبیون، سعی کرده اند جای سلجوقی ها را با یک امپراطوری خیالی بیزانس پر کنند. البته حضور صلیبیان در ترکیه به نفع حضور آنها در یک اورشلیم خیالی در فلسطین کمرنگ شده است. ولی هنوز نکات جالبی در تاریخ دولت صلیبی فرانکی وجود دارد که یادآور به تطبیق دولت سلجوقی با قلمرو فرضی یهود است. استقرار دولت فرانکی در اورشلیم، همزمان با فروپاشی امپراطوری سلجوقی و تداوم جنگ با بیزانس از سوی دولت سلجوقیان روم در ترکیه ی کنونی رقم خورد. بقایای دولت سلجوقی شرق به دست امپراطوری خوارزم افتاد که بعدا مغلوب چنگیزخان شد. خوارزم یک شهر مهم باقی ماند تا این که موقعیتش به همراه امکاناتش توسط تیمور لنگ به سمرقند منتقل شد. لاکاپله، سمرکند (سمرقند) را به بنا شده توسط سامری ها معنی میکند و نام خوارزم را نیز قابل مقایسه با گریزیم معبد مقدس سامری ها میداند که یک دلیل اصلی جنگ حشمونی ها با سلوکی ها، پذیرش سامری ها به عنوان یهودیان اصلی از سوی سلوکی ها بوده است. میدانیم که سامری ها نتیجه ی به هم آمیختن نایهودیان با ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل هستند و دعوای حشمونی ها با سامری های گریزیم (عثمانی ها با خوارزمی ها) تداوم دعوای یهودیه و اسرائیل، دو دولت تجزیه شده از دولت اولیه ی یهود است. اولین گام در پیدایش سامری ها با تصرف جلعاد و جلیل توسط یک شاه آشوری که در منابع یهود با نام های "پول" یا "تیگلات پال سر" شناخته میشود شروع شد. در ادامه، شلمنصر و سارگون، بقیه ی اسرائیل را تصرف کردند و بخش اعظم ده قبیله ی گم شده ی یهود را به سرزمین های نایهودیان کوچ دادند و بازمانده ها را با نا یهودیانی که به اسرائیل کوچاندند آمیختند. تیگلات پالسر بلافاصله پس از پیروزی بر اسرائیل، به جنگ با میداس شاه موسخی ها رفت. امت سوئینی، موسخی ها را همان ماساگت ها میداند و جنگ تیگلات پالسر با آنها را با جنگ یک فاتح دیگر قلمرو یهود یعنی سیروس یا کورش عیلامی با ماساگت ها مقایسه میکند. یعنی درواقع اسرائیل و یهودیه را دو روایت از یک ملت میپندارد و سیروس نام یونانی کورش را که به راحتی قابل ترجمه به سوری یا آسوری است لقبی برای "پول" یا همان تیگلات پال سر میشمرد. سوئینی معتقد است و لاکاپله هم این نظر او را تایید میکند که آنچه درباره ی خرخس گفته اند که یک خدای واحد برگزید و خودش را تنها نماینده ی برحق او بر زمین خواند و بقیه ی خدایان را شیاطینی خواند که باید به نفع این خدا از بین بروند درواقع درباره ی سیروس یا کورش بوده ولی هرودوت، سیروس و خرخس را دو شاه مختلف خوانده است. خرخس، در جریان شورش بابل، معبد آن را ویران نمود و بت خدای آن بعل مردوخ را با خود برد. مردوخ، همان آسور یا آشور خدای آشوریان است که نام دیگرش آسورامستاس، اساسا همان اهوره مزدا خدای زرتشتیان است که چنانکه میدانیم، زرتشتیان، خدایانی را که تابع او نباشند دیو و شیطان میشمرند. در زرتشتی گری، اهوره مزدا و اهریمن دو خدای متضادند که با هم در جنگند و میترا بین آنها میانجی است. احتمالا میترا کمی قبل تر، جامع هر دو ایزد بوده است. اوریجن، پارسی ها را یک فرقه از پیروان میترا میخواند و سیروس و خرخس نیز در تاریخ هرودت، شاهان قومی به نام پارسیان شمرده شده است. روشن است که دستگیری مردوخ توسط خرخس، روایت دیگری از به خدمت درآمدن مردخای یهودی در دربار اخشوارش بنا بر کتاب استر است چون نام های مردوخ و مردخای، دو تلفظ از یک کلمه اند. بنا بر کتاب استر، اخشوارش که معمولا همان کورش خوانده میشد، نه منجی یهودیان بلکه کسی است که آنها را به بردگی گرفته است و استر و مردخای درصدد نجات یهودیان با نفوذ در دستگاه اخشوارش هستند. لاکاپله معتقد است آمیستریس همسر خرخس در کتاب هرودت، با استر قابل تطبیق است. آمیستریس پیرو خدای جهان زیرین شده و برایش دختران و پسران جوان را با زنده به گور کردن، قربانی مینمود و دو بار، هفت فرزند اشراف را قربانی نمود. این تصویر سلطنتی استر است که از سوی اخشوارش پذیرفته و با او مذاهب یهودی و بابلی با هم مطابق شده اند. درواقع بابل هم طغیانی علیه آشور قبلی است و احتمالا اورشلیم یهودی در ابتدا خود بابل بوده که بعدا با بغدا تطبیق شده است. درحالیکه در کتاب هرودت، آشور توسط اجتماع مادها و بابلی ها از بین رفته، منابع شرعی یهود، سقوط آشور را به تنهایی به گردن نبوپلسر و نبوکد نصر بابلی میگذارند و میگویند امپراطوری بابل در این زمان، شمل هر سه منطقه ی مصر و بین النهرین و مابین آنها میشده است. مادها به این خاطر قاطی این آشند که مکادای محل مهاجرت دادن اکثر مردم ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل خوانده شده است. هدف، همان چیزی است که در روایت رسمی با استقبال نبوکدنصر از عقاید دانیال یهودی به شکل دیگری بیان شده است: یعنی پیدایش یک بعل مردوخ بابلی در حالت بین یهوه ی یهودی و آشور آشوری، و همین مردوخ است که به صوزت مردخای یهودی وارد داستان اخشوارش و استر میشود. لاکاپله با توجه به این که اخشوارش هم به اندازه ی کورش و سیروس تلفظی از آشور است، میگوید شاه، اخشوارش یعنی آشور و معادل مردوخ است چون مردوخ در قالب مردخای به عنوان یک فامیل استر یهودی، به جای او فکر میکند و او را تبدیل به مردوخ یا آشور کرده است. در عین حال، این مردوخ، همان مردوخی است که به همراه معبد بابل، توسط اخشوارش سقوط کرده و به یک خدای مرده تبدیل شده است. علت این هم که جوانان برای خدمتگزاری به او باید بمیرند و به جهان زیرین بروند همین است. لاکاپله تاکید میکند که نام آشور، ریشه ی نام ازیریس خدای جهان مردگان در مصر است و زوج اخشوارش-استر همان زوج ازیریس-ایزیس در مصر هستند. در زمانی که یهودیان با مصریان دعوا داشتند همیشه صحبت از کاهنان آمون بوده و نه ازیریس، چون ازیریس یک آشور یهودی مآب در نتیجه ی سیطره ی پارس است. آمون به صورت شخصیت همنام هامان و با عنوان وزیر اخشوارش در کتاب استر بازتولید شده است. هامان در توطئه علیه یهود شکست خورد و به نفع استر و مردخای کشته شد.:

“chronologie de la fin du royaume d Israel”: m.lacapelle: theognosis: decembre 21, 2021

در قرن 19 سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کیش یهودیان را پیچیده به مرگ پرستی، لزوم تقدیم قربانی خونین به خدای بزرگ ازجمله با جنگ مذهبی، و در جنگ گرایی به شدت ملتزم به پرستش مردانگی خواند و عنوان کرد که آن، به دلیل تشبیه خلقت خدا به تولد فرزند در اثر رابطه ی جنسی، منی مرد را متشبه به مایه ی حیات و خلقت نموده و در تمام این خرافات، تابع مذاهب سیاهان باستانی است که از افریقا و مصر رو به گسترش نهاده اند و توسط اسکیت های تابع کوثایی های سیاه یهودی، در بین النهرین، فلات ایران، هند و چین و ژاپن گسترش یافته اند. نوع بخصوص این مذهب، پرستش خدایی به نام «حضرت» بوده که تصور میشده یک شاه افریقایی به نام obi بوده و مذهبش توسط "دن حسینوس" به مصر وارد شده و درآنجا توسط یونانی زبانان به نام اوبیوس یا افیوس و توسط قبطی ها به نام asp پرستش میشده است. فورلانگ، نام افیوس را با نام اوفیت ها یا فرقه ی یهودی های مارپرست عرفان مآب مقایسه میکند که مار را نمادی از آلت جنسی مذکر خوانده و در همان حال، به مار فریب دهنده ی آدم و حوا در بهشت و عصای مار شونده ی موسی مرتبط میکردند و مقدس میداشتند. تصاویر اخیر، باعث میشود تا فورلانگ، لگبا خدای افریقایی را که به شکل مردی که مارها دور پاهایش میپیچیدند تصویر میشد نسخه ای از "اوبی" بداند. فورلانگ، نام اوبی را با "اب" در سامی به معنی پدر مرتبط میکند و یادآور به پرستش خدای بزرگ آکدی تحت نام "ابیلو" یعنی پدر-خدا میشود. تورانی های آکد، او را "آپیلو" میخواندند که به نظر فورلانگ، او را مرتبط با آپولو خدای خورشید یونانی ها و همین طور "پول" ها یا "بعل" های عربی نشان میدهد. در مصر، اوبیوس ویژگی های آمون را به خود جذب کرده و تبدیل به یک خدای شهوت خوی قمری به نام min از ریشه ی اسم آمون شده است. فورلانگ، این نام را با کلمه ی مصری "منی" به معنی اسپرم مرتبط میداند و یادآور میشود که نام "مین" با man در ژرمن و "مانو" در هندی به معنی انسان مرتبط است. در هند، لغت "بساه" هم به معنی مرد بوده و هم به معنی اسپرم. فورلانگ، این نام از ریشه ی "بد ساوه" خدای قمری میداند که نامش ترکیب نام های بودا و شیوا است. شیوا خدای نابودی در قالب اندام های جنسی نرینه و مادینه پرستش میشد. فورلانگ، نام او را مرتبط با سبت و هویتش را همان یهوه ی یهودی در تعریف کابالا میشناسد. نام یهوه نیز در مصر به صورت جهوتی روی یک خدای قمری دیده میشود که بیشتر با تلفظ دیگر تحوت شهرت دارد. تحوت نیز همان تائوتس و تئوس در غرب است که نامش روی زئوس خدای اعظم یونانی دیده میشود. سوئیداس، تئوس یا تحوت را مترادف با «آرس (حارث)، شیر خورشیدی» در بین اعراب میداند که در پطرا او را به نام «آتوپاتس» [به معنی اوتو شاه یا فرمانروا خورشید] میپرستیدند و خدای طبیعت بود که مثل جانوس رومی ها، همزمان همه طرف را با چشم هایش زیر نظر داشت. وی قابل مقایسه با آرس یا مارس، خدای جنگ و ایزد محبوب ارتش روم است.:

“rIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p452-3

لغت "روم" با room انگلیسی به معنی اتاق و در اصل به معنی منطقه ی محدود مرتبط است. در زبان روسی، رامون به معنی منطقه ی محدود و جای مرزگذاری شده است و چون بیشتر در رابطه با مزرعه به کار میگرفته، گاهی خود مزرعه بوده، گاهی جنگل هم مرز با مزرعه و گاهی جنگل محصور توسط مزارع. ازاینرو روم داستان های تاریخی، مفهوم محدوده ی سلطنت خودی یا دشمن را میرساند و قابل ردگیری تا لغت ژرمن reme یا rene به معنی منطقه ی مرزی است. رود راین هم به دلیل مرزی بودنش این نام را بر خود دارد. اصل این لغات، از "ار" یا "ایر" به معنی اشرافی است که با "م" و "ن" ظرفیت مکان گذاری و ایجاد معنی سرزمین اشراف را میدهد. "ایران" در شاهنامه دقیقا چنین کشوری و قابل تطابق با روم است. "عیلام" که لقب سرزمین "هل تمتی" به مرکزیت شوش در جنوب غربی ایران کنونی است، هموزن با ایران و دارای شباهت لغوی بیشتر با روم است و ظاهرا علت تطبیق ایران با سرزمین شامل عیلام نیز همین است. چند منطقه به نام لیما در سرزمین های ژرمن، در مرز لغات عیلام و روما (رم) به نظر میرسند.:

Chronologia.org: issue5240

کیا هویتل، روم را کهن الگوی تاسیس دولت ملی به رهبری اشرافیت های جنگسالار و جهانخوار و مالیات گیر میخواند و آن را بیش از دوره ی باستان، یک محصول سرمایه داری مدرن میبیند که روم باستان را از روی اهداف خود در گذشته ای دور تخیل کرده است. او دراینباره روی کتاب اسکات به نام against the grain: a deep history of the earliest states توجه نشان میدهد که جوامع کشاورز سده های اخیر بریتانیا تا قبل از 1773 را به کل به دور از فضایی که بتوان آن را امپراطوری یا حکومت استبدادی مبتنی بر سیستم پولی خواند ارزیابی میکند. به نظر اسکات، تصویر وحشتناکی که از «بربر» یا انسان توسعه نیافته وجود دارد، تصویری اغراق شده از کشاورزان فاقد دولت است که برای سرکوب و نابودی جامعه ی محدود آنها در تاریخ رسمی از آنها هیولا ساخته اند. درواقع تصرف اراضی کشاورزی توسط دولت انگلستان در دهه ی 1770 همزمان با تاسیس ایالات متحده و تصرف اراضی «بربر» های سرخپوست در امریکا به دست دولت، اتفاقی در تاریخ رسمی بیان نشده است. اگرچه تاریخ ابتدای ایالات متحده دروغ محض است، ولی ظاهرا تاریخ رسمی دارد تایید میکند که همزمان در دو سوی اقیانوس اطلس، نظم خشن یکسانی برقرار شده است که میتوان نظم پولی روم را جزو آن دانست. هویتل توجه میدهد که سیستم مالی مورد استفاده در انگلستان تا 1971، یک سیستم پولی رومی شامل پوند، شلینگ و پنس بوده که همان پول های رومی لیبروم، سسترسس، و دینار بوده اند. اسکات معتقد بود که تمام دولت های ملی به تقلید از سیستم رومی رشد کرده اند و در میان آنها فقط آنهایی که جمعیت بیشتری داشتند موفق به تصرف و به اطاعت درآوردن بقیه شدند و این، خود، انگیزه ای شد برای کاهش مرگ و میر با وارد کردن بهداشت و حمل و نقل و پزشکی، و تشویق به تولید مثل از سوی دولت در ملت های تازه تاسیس مقلد. عثمانی ها اگر خود را روم نامیدند به سبب تلاش برای تقلید از غرب بود. آنها هم میخواستند یک سیستم متمرکز امپراطوری ایجاد کنند، اما شکست خوردند ازجمله به این دلیل که «چون به اندازه ی کافی ظالم نبودند».:

“rome-money- land enclosure”: quai huitl: stolen history: dec20,2020

درست مثل روم غربی که بازگشت خود را منوط به جنگ با بربرها نموده بود، روم های شرق هم روی از خود بیگانگی مردمان با نژاد و زبان فعلی حاکم بر خود پا گرفتند تا از سنت های بومی خود که خودشان و بیگانگان نهایت اغراق انگیزی درباره ی پلیدی آنها را گزارش میکردند تصفیه شوند. یونانی های اسلاو کمر به رجعت به به یونان باستان پر ابهتی که اروپای غربی برایشان تخیل کرده بود بستند و هرگز به آن نرسیدند. ایرانی ها عرب ها و ترک ها را که زبان هایشان فرهنگ بومی را در خود پیچیده بودند، بیگانگان شرور بربر و بدوی خواندند و قبل از آنها یک تمدن با مردمانی از نژاد اروپایی قرار دادند که انگلیسی ها برایشان تخیل کرده بودند و "ایران" نام گرفته بود تا نسخه ی دیگر روم اروپای غربی باشد: یک امپراطوری جنگسالار باشکوه که توسط بربرهای وحشی ژرمن نابود شد و بدویت قرون وسطی را پدید آورد. در تمام این ملیت سازی ها، هرچه بیشتر بدویت خوار میشد، بیشتر با بربریت جادوگرانه ی ترسناک توصیف روم مسیحی در معادله قرار میگرفت. نویسندگان قرون 19 و 20 مایل بودند به پیروی از سر جیمز جورج فریزر، بدوی های اروپایی را تا جای ممکن به پیروان جادوگران افریقایی نزدیک کنند. ژاک لانته یک سیاستمدار فرانسوی و نیز یک نماینده ی تمام عیار استعمار، در کتاب "دهکده ی جادو" تهوع آورترین تصویر ممکن از جادوگری افریقایی را گزارش کرده و مدام لای آن یادآوری میکند که اینها اجداد ما بودند و افریقا از هزاران سال پیش تغییر نکرده است یعنی این که آدمیزاد ذاتش وحشی و خونریز است و فقط تمدن اروپایی به ویژه روشنگری فرانسوی میتواند این ذات وحشی را مهار کند. اما آیا این برجسته کردن جادو، تلاشی برای همگانی کردن بساط جادوگری یهودی که ریشه در خرافات سیاهان افریقایی دارد نیست؟ این سوال بخصوص به امروز برمیگردد که سیاهان مدام دارند در فرهنگ رسمی امریکایی ریشه میدوانند و صنعت فرهنگ را روز به روز بیشتر به دست میگیرند؛ تمدن مدام خوارتر و وحشی تر توصیف میشود و میل به بازگشت به بدویت پاک و آزاد، افزایش می یابد. غریزه پرستی انقلاب های جنسی و مخدری دهه های 1960 به این سو، همه روی تصویر «وحشی آزاد» فروید استوارند که توسط هیپی مآب هایی مثل کارلوس کاستاندا عرفانی هم شده بودند تا یوگای جنسی جناب شیوا –نسخه ی هندوی یهوه- در صحنه ی تبلیغات، تک افتاده نباشد.

وقتی به این موضوعات فکر میکنیم، متوجه میشویم که از اول، تصور عمومی از بدویت، جادوپرست نبوده است و برای همین هم داستان محمد پیامبر با ماریای قبطی، با سانسور فراوان، تبدیل به یک قصه ی مبتذل ابلهانه ی جنسی شده است. توجه کنید که ماریای قبطی جانشین مریم بطول مادر عیسی است ولی از طریق پیوند با استر جادوگر، میتواند به یک ماریای دیگر یعنی مریم جادوگر خواهر موسی نیز مرتبط شود که دستورالعمل های جادوگری منسوب به او در بین کابالیست های قدیم بسیار محبوب بودند. موسی را در اسلام، موسی ابن عمران میخوانند و مریم بطول را نیز مریم بنت عمران میخوانند. یعنی انگار پدرهایشان یک نفرند و موسی و عیسی با هم پیوند دایی-خواهرزاده دارند. البته اسرائیلیات چنان فضای قصص الانبیای مسلمانان را پر کرده اند که ریشه ی این تمثیل به اندازه ی کافی، اهمیت قصه ی ماریای قبطی را کور کند. موسی و خانواده اش یک نظام کامل حکومتیند. موسای رهبر، نماد تشکیلات نظامی-سیاسی، برادرش هارون کاهن که خاخام ها از قبیله ی اویند، نماینده ی مذهب رسمی اخلاقی، و خواهرش ماریا نماد تمام چیزهای شیطانی ای است که ظاهرا مذهب رسمی باید آنها را سرکوب کند. جایی که قرار است یک مذهب رقیب ضربه فنی شود، دقیقا همان جایی است که تمام مسائل شیطانی مطرح شده به نمایندگی مریم جادوگر، روی سر رهبری سیاسی جامعه خراب میشوند که این حکم خراب شدن ماریای قبطی روی سر محمد پیامبر به نمایندگی از رهبری جامعه ی اسلامی است. ماریای قبطی مسلما نمیتواند یک پرانتز یک ماهه در زندگی محمد باشد. او برای محمد، پسر به دنیا آورده است، امتیازی که حفصه و عایشه به عنوان دختران شرکای سیاسی مهم محمد از آن محروم ماندند. آیا این، به نیروی جادو نیست؟ جادویی که عیسی را نه فقط به عنوان عیسی، بلکه تحت نام ابراهیم که پدر مذاهب یهود و مسیح است، در فرهنگ اسلامی بازتولید میکند تا از این پس برای همیشه جامعه ی اسلامی تحت تاثیر فضاهای جوامع یهودی و مسیحی باشد، حتی وقتی آنها به مسیر شیطان میروند. شگفت این که حتی کلیات طرح جادویی قصه ی استر و بازتولید اسلامیش ماریای قبطی کاملا مسیحی و بخصوص نئوپاگان پسامسیحی است، چون داریم درباره ی یک رهبر سیاسی بزرگ صحبت میکنم که عشق کورش کرده و در ازای مجروح کردن موقعیت خود و خانواده و جامعه اش، عقلش را کف دست زنی از دشمن میگذارد. این، چیزی است که در غرب به «نیش عشق» love bite معروف است و به زخم تیر عشق کوپید مربوط میشود. این پسرک بالدار کماندار، با دچار کردن مردم به عشق های بیهوده، آنها را به هدر دادن انرژی بر سر افکار و تمایلات بیخود محکوم میکند و از این انرژی تغذیه میکند. در صورت های نوین تر قصه، کوپید، جای به جادوگران سیاه، خوناشام های انرژی، خزندگان نامرئی و بلاخره یوفوهای آدمربا داده است. این موجودات، کالبد فرد را به تسخیر خود درمی آورند و در این هنگام، فرد احساس میکند به طور ناگهانی، افراد متعددی از جنس مخالف، بدون هیچ دلیلی به او علاقه پیدا کرده اند. قرارهای عشقی فرد با افراد جنس مخالف مدام به دلایل ابلهانه به هم میخورند و یک دلیلش این است که در تمام این مدت، فرد، خودش از وضعیتی که دارد ناراضی است و احساس گناه میکند. انگل جادویی اما از این وضعیت به نفع خود استفاده میکند تا درنهایت، فرد ناچار شود فقط و برای تسکین دل خود، با همان جنس مخالفی که موجود انگلی سوار شده رویش برایش در نظر گرفته، پیوند عشقی برقرار کند و اگر مقاومت کند و باز هم به هم بزند، فشارهای انگل افزایش و سطح زخم های نیش عشق روی کالبد انرژی فرد فزونی می یابند و فرد مدام بیشتر دچار ناراحتی روانی میشود.

واضح است که محمد پیامبر در تخیلات یهودی زده های فاسدی که داستانش را تولید کرده اند، وقتی که مدام همسر و کنیز جدید به حرمسرایش اضافه میکند خود دچار چنین بحرانی به نظر میرسد و چه کسی میتواند انگل جادویی به سراغش فرستاده باشد جز همان کسی که ماریای قبطی را به سر وقتش فرستاده است؟ ما داریم دراینجا درباره ی یک پیامبر واقعی به نام محمد ابن عبدالله صحبت نمیکنیم. داریم درباره ی روح یک جامعه ی فرهنگی صحبت میکنیم، جامعه ای که از زمان مدرنیته تا حالا مدام توسط جادوی فرهنگ های یهودی-مسیحی که مثل استر، آن را از خرد تهی کرده اند، به اهل و عیال فرهنگی واقعی خود پشت کرده است. این بیش از این که توطئه ی هوشمندانه باشد سرایت بیماری است و نمونه اش گسترش مصیبت های ناشی از نیش عشق از مردم بی شمار غرب به مردم بی شمار شرق است. مردم شرق در این که بیش از حد به بیماران نزیک شده اند گناهکارند اما گناه را به گردن سیاستمداران می اندازند همانطورکه در قصه ی ماریای قبطی، گناه به گردن پیامبر حکمرانی به نام محمد افتاده است. چون هر دو مورد، مردم بدون این که خودشان بدانند تابع این خرافه ی رومی غربیند که حکومت را جانشین «شاه یهودا» یعنی عیسی مسیح میخواند و عیسی بار گناهان مردم را به دوش کشید و به جای آنها قربانی شد. آیا اگر حاکمان بیمار را از بین ببریم بیماری از بین خواهد رفت وقتی ویروسش در تن تک تک ما رخنه کرده است؟!

مصر باستان اروپایی: دیر صهیون، گادفری دو بایون و جنگ های صلیبی

نویسنده: پویا جفاکش

در سال های 1960 تا 1985 فرانسه شاهد احیای پر سر و صدای یک فرقه ی مرموز ظاهرا منقرض شده به نام پریور دو سیون یا دیر صهیون در خود بود. علت سروصداها هم احیاگر فرقه، یعنی پیر پلانتارد بود که آدمی فرصت طلب و مرموز با سوابق کیفری شامل سه بار زندانی شدن به اتهام فساد مالی بود و نسب خود را به داگوبرت دوم پادشاه مروونژی میرساند. گزارش دفتر انجمن های اداره ی پلیس به مقامات فرانسه درباره ی وی در تاریخ 9مه 1941 میگوید: «پلانتارد، که به داشتن ارتباط با سیاستمداران متعدد می بالد، به نظر می رسد یکی از آن مردان جوان جاه طلب و پرمدعا است که گروه های کم و بیش ساختگی را در تلاش برای مهم جلوه دادن خود اداره می کنند و از روند فعلی برای جلب علاقه ی جوانان به دولت استفاده میکنند.» وی احتمالا عامل اصلی ایجاد توجهات فراوان به ناحیه ی رنه لوشاتو و احیای افسانه های ازدواج عیسی و مریم مجدلیه و البته مرتبط کردن همه ی اینها به کاتارها بود. ازآنجاکه فرقه ی دیر صهیون میراث گادفری دوبایون از رهبران تمپلارها در جنگ صلیبی و مدعی خون مروونژی ها بود، جعل سندهایی که پلانتارد برای مشهور کردن فرقه ی خود مرتکب شد، توجه زیادی به خود جلب کرد، چون جنگ صلیبی به سبب زادن پروژه های استعماری به سرنوشت همه ی جهان ربط پیدا میکرد. از طرفی متحد کردن کاتارها و تمپلارها صرفا به این خاطر که هر دو مورد دشمنی کلیسای کاتولیک قرار گرفتند یک پروژه ی ضد مذهبی و مطابق با جریان ادامه دار انقلاب فرانسه به نظر میرسید. پل اسمیت معتقد است پیر پلانتارد بازوی راست محافظه کاران کلیسای کاتولیک بود و کل پروژه ی دیر صهیون او یک شو بود تا بوسیله ی آن و با وانمایاندن کشیش های اصلاحگر در کلیسا به رزیکروسیان (رز-صلیبی) های شیطانصفت، اصلاحگران را بدنام کنند.:

Pierre athanase mary plantard: priory-of-sion.com

با این حال، جلب توجه پلانتارد موفقیت آمیز بود و به زودی یک جریان ادبی- اسطوره ای وسیع به وجود آمد که تقریبا سراسر هزاره ی اخیر میلادی را در بر میگرفت و پیر پلانتارد را به ویکتور هوگو و لئوناردو داوینچی میدوخت و اینان را نیز دنباله رو گادفری دو بایون میخواند. رشد پیر پلانتارد در فرانسه ی دوران شارل دوگل پس از جنگ جهانی دوم خود سندی بر دنباله دار بودن توطئه تلقی میشد. چون در دوران حکومت نازی ها و حکومت ویشی بر فرانسه، فراماسونری و انجمن های مخفی درآنجا تعطیل شده بودند و این که با رفتن نازی ها سرو کله ی آنها به راحتی پیدا شده باشد باید نشانه ی یک اتحاد سیاسی بر سر آن باشد. توجه ویژه به فرانسه در جهان را هم یک مامور اطلاعاتی امریکایی به نام ویلیام کوپر که متولد دهه ی 1940 است باعث شد. وی در بت صیدا با دانشمندان نازی که پس از جنگ جهانی دوم به خدمت سازمان سیا درآمده بودند در روی پروژه های کنترل ذهن کار میکرد و دلیل این که به چنین مقامی رسیده بود این بود که از یک فرقه ی فراماسونری به نام "دمولای" برخاسته بود که همانطورکه اسمش نشان میدهد تبار تمپلار و صلیبی دارد. کوپر ادعا میکرد که در مکتوبات فرقه به ارزش مکان های قدیمی فرانسه در رابطه با فراماسونری و تمپلاریسم پی برده است. او بود که از فرقه ی دیر صهیون گادفری دو بایون و حکومت خاندان داود بر آن سخن راند. کوپر اسکاتلندی الاصل بود و مردم، دنباله های تمپلارها را در اسکاتلند میجستند.:

Merovingian dynasty: Barbara aho: part5

اما این گادفری دو بایون صلیبی واقعا کیست و چه ارتباطی با کاتارهای فرانسه ی جنوبی دارد؟ دیدریش لاکاپلا معتقد است وی در اصل ژنرالی به نام گادفری اهل تور معروف به دوک بایون است که در قرن 17 از طرف پاپ اینوسنت دهم برای جنگ با تولوز در پیرنه ی فرانسه اعزام شده است. لاکاپلا این جنگ را اصل جنگ کاتولیک ها علیه کاتارها در فرانسه ی جنوبی میداند. نام پاپ اینوسنت دهم، جان باپتیست پامفیلاج بود و ریاست فرقه ی اوزیبیوس را بر عهده داشت. بنابراین وی میتواند شخصیت اصلی پشت اوزیبیوس پامفیلیایی باشد که اسقف قیصریه در مرز فنیقیه و مصر شد و به اوزیبیوس قیصریه معروف شد. یعنی آثار با امضای نام اوزیبیوس قیصریه، توسط افراد تحت امر پاپ اینوسنت دهم جعل شده اند. ازجمله ی این آثار، «تاریخ کلیسا» با فهرست بلندبالای شهدای مسیحی در چهار قرن اول مسیحیت در روم باستان است که مملو از صحنه های مظلومیت مسیحیان اولیه و کشتار آنان توسط کفار رومی در آتش و به زخم شمشیر و یا با انداختنشان جلو حیوانات درنده است. لاکاپلا معتقد است این کتاب عمدا نوشته شده تا در شرایطی که کاتولیک ها نسبت به مذاهب دیگر خشونت به خرج میدادند، خود کاتولیک ها مظلوم عالم به نظر برسند و بتوانند حق خونی را که داده اند طلب کنند. برای همین هم از دید کلیسای کاتولیک، کنستانتین امپراطور بانی روم مسیحی، علیرغم حکومت بر استانبول، کاتولیک است و نه ارتدکس. اوزیبیوس، کنستانتینوس کلروس پدر امپراطور کنستانتین را به سبب نوع سلوکش در زندگی، اولین انسانی میداند که به مرتبه ی خدایی رسید هرچند در بقیه ی کتابش، تنها عیسی است که خدا است. فومنکو در نقض تاریخ خود نشان داده است که کلروس نسخه ی دیگر ژولیوس سزار است و کنستانتین نسخه ی دیگر اگوستوس اولین امپراطور روم و جانشین سزار. سزار و اگوستوس هر دو تجسد ژوپیتر یا جووه خدای روم بودند که همان یهوه است که به عیسی مجسد شد و ظاهرا کنستانتین هم در مرتبه ی اینان است. مسیح در زمان اگوستوس متولد شده است. نتیجه این که جدا افتادن چهار قرن فاصله بین اگوستوس و کنستانتین، فقط وقت خریدن برای تولید شهید و بنیانگذاران افسانه ای کلیسا است. برای اوزیبیوس، بزرگ ترین قصاب مسیحیان، نرون امپراطور روم است که سلطنتش درست مثل شرایط قبل از سلطنت کنستانتین، به هرج و مرج و جنگ قدرت می انجامد. البته به هرج و مرج پس از سقوط نرون، وسپازین خاتمه میدهد که فاتح یهودیه است. در این فتح، وی یک مشاور یهودی به نام جوزفوس فلاویوس به دست می آورد که مظنون به تغییر یهودیت به نفع روم و ایجاد مسیحیت یهودی تبار است. لاکاپلا معتقد است جوزفوس و اوزیبیوس، دو تلفظ مختلف از نام یوسف هستند و جوزفوس و اوزیبیوس یک نفرند، همانطورکه وسپازیان و کنستانتین یک نفرند. جوزفوس و اوزیبیوس، پایه های تاریخ یهود و درواقع مخترع واحد آن هستند. اما علاوه بر آن، این، اوزیبیوس است که چهار انجیل کلیسای کاتولیک را اصل میداند قبل از این که این عقیده رسمیت یابد. پس دیدگاه های غریب اوزیبیوس درباره ی عیسی پسر خدا که آنها را از لای این اناجیل بیرون میکشد نیز مهمند. اوزیبیوس از دو تئوس یا خدا نام میبرد: خدای فراتر از این جهان و پسرش در این جهان که معادل یهوه خدای یهودیان است. برای اوزیبیوس، یهوه و یسوع (عیسی) و یوشع (جانشین جنگجوی موسی) یک نفرند؛ خدایی که یعقوب، او را در کشتی گرفتن شکست داد و به زور از او حق تولید قوم برگزیده ی خدا را گرفت، عیسی است، همینطور خدایی که در آتش بر موسی جلوه کرد و خدایی که سدوم و عموره را نابود نمود. مسیح درواقع همین جناب یهوه است آنجاکه کتاب مزامیر میگوید: «پادشاهان زمین برخاسته اند و فرمانروایان با هم بر ضد خداوند و مسیح او متحد شده اند.» و این مسیح، خدای وحدت وجودی فیلون است که ادعا میشود فیلون آن را از پیتر مقدس آموخته است؛ یعنی همان خدای کابالا که جهان مادی بدن او است و همه چیز و همه ی اتفاقات در جهان بخشی از او است و حتی شهادت مسیحیان نیز خارج از اراده ی او نیست. شکل نهایی خدای پدر که به شدت ویژگی های پسرش را به خود جذب کرده، خدای تلمود است که از پسرش مسیح میخواهد در سمت راست او بایستد. تخت پدر را صورت فلکی کاسیوپیا میدانند و در سمت راست این صورت فلکی، صورت فلکی پرسئوس قرار دارد که با خدای میترا تطبیق شده است و میترا هم بسیاری از اختیارات خود را به عیسی مسیح تفویض کرده است. به نظر میرسد برای تولید چنین افکار عجیبی است که اوزیبیوس، انجیل مرقس را در کنار اناجیل اصلی ردیف کرده است. چون مرقس به تورات اعتقاد ندارد و راه خیانت به «قانون» (شرع یهودی) را برای خواص باز میگذارد. مرقس بانی کلیسای اسکندریه در مصر میشود که مجرای تخلیه ی علوم غریبه ی مصری به مکاتب مسیحی تبار اروپایی است. حتی برای این مجرا هم دلیلی وجود دارد. مقدسین اوزیبیوس، همه جادوگرند و مدام دارند اعمال فراطبیعی مرتکب میشوند و با این خرق عادت کردن ها پدران غنوصی گری را شکست میدهند و این، اگر به اعجاز جادو اعتقاد داشته باشید، کمک میکند تا کلیسای غنوصی دشمن کاتار بی اعتبار شود. عجیب این که کلیسای کاتولیک، کاتارها را علیرغم مسیحی بودنشان، به جرم ترویج جادوگری نابود کرده است. این هم در کتاب اوزبیوس بازتاب دارد. به نوشته ی او ماکسنتیوس امپراطور رم که دشمن کنستانتین بود، ادعای مسیحی بودن میکرد اما ظالمی سفاک و جادوگری دیوانه بود که مدام برای خدایان قربانی میکرد. چطور ممکن است کسی که برای مردمنمایی ادعای مسیحیت میکند، آشکارا یک جادوگر تبهکار فاسق باشد؟! ماکسنتیوس هم پسر یک ماکسیمیانوس است و هم در روم شرقی یک همکار به نام ماکسیمینوس در نبرد علیه کنستانتین دارد. یکی دیگر از رقبای کنستانتین در امپراطور شدن، گالریوس است که نام کاملش سزار گالریوس والریوس ماکسیمیانوس است. نتیجه: گالریوس، ماکسیمیانوس، ماکسیمن و ماکسنتیوس یک نفرند در چند روایت؛ و این شخص، ظاهرا همان امپراطوری است که در بریتانیا به نام ماگنوس ماکسیموس (بزرگترین بزرگان) شناخته میشد. بنابراین نام اصلیش گالریوس است. به نوشته ی اوزبیوس، گالریوس را به سزای گناهانشان، کرم ها زنده زنده خوردند و او دم مرگ توبه کرد. جالب است. چون این همان سرنوشت آنتیوخوس ظالم حکمران یونانی سلوکی انطاکیه در سوریه است که یهودیان علیه او قیام کرده بودند و اکنون جنگ های یونانیان و یهودیان به صورت جنگ های روم و یهودیه بازتولید شده است. یک ربط دیگر میتوان بین اینها پیدا کرد: اوزیبیوس در فصل دهم کتابش، از پائولینوس، اسقف صور، بابت بازسازی کلیسا در دوران کنستانتین تقدیر به عمل می آورد و از او به عنوان یک سلیمان جدید، یک زروبابل جدید، یک هارون جدید، و یک ملکی صدق جدید در احیای معبد خدا یاد میکند. نقش پائولینوس در کلیسا رشد نیافته است و ادعا میشود او بعدا آریان مذهب شده است. اگرچه شورای نیقیه زیاد از تالیف کتاب اوزیبیوس دور نیست ولی اوزیبیوس هیچ چیز درباره ی آریانوس نمیگوید. شاید هم مسیر وارونه باشد. یعنی کلیسا روی پایه های یک نظم آریان که پسر خدا بودن مسیح را رد مینموده، استوار بوده است، همان ادعایی که اسلام در شرق دارد و ظاهرا علت قرار دادن اوزیبیوس و جغرافیای مورد توجه او در شرق هم همین بوده است. با این که ادعا میشود اوزیبیوس از یونانی به لاتین ترجمه شده، ولی تنها نسخه های موجود از آن به زبان سریانی هستند که یک زبان شرقی به شدت اثر گذار بر فرهنگ قرآنی پیروان محمد است. لاکاپلا معتقد است لقب ماکسیمنوس برای گالریوس، به معنی بسیار بزرگ داشته شده یا ستایش شده و معادل دقیق نام عربی محمد است. البته به عقیده ی لاکاپلا روم لاتینی برای رودررویی با اسلام عربی-سریانی حتما لازم نبود به آسیا و افریقا بیاید. دیوید اوینگ از وجود متون عربی به دست آمده از آلمان قدیم صحبت میکند و فومنکو هم رواج زبان عربی در روسیه و آلمان را میپذیرد. لاکاپلا اشاره میکند که دانش یونانی به واسطه ی اعراب به غرب رسیده و در غرب، اساس جعل آثاری به زبان یونانی شده است و احتمالا قبل از آن، «عربی» و «یونانی» یک قوم بوده اند. ناچرا پیروزی عثمانی ها بر یونانی ها در ترکیه، همان پیروزی حشمونی های یهودی بر سلوکی ها در اورشلیم است. اما این پیروزی قبل از آن که به ترکیه و شامات انتقال جغرافیایی داده شود، در آلمان اتفاق می افتد، جایی که ماکسیمیلیان اول در قرن 16 به قول مورخ توماس آ.بردی، به عنوان اولین امپراطور روم مقدس که هم سلطنت کرد و هم حکومت، برای اولین بار، یک تصویر آشنا از امپراطوران روم باستان را ایجاد کرد. هرمان ویلسفلکر، ماکسیمیلیان اول را فرمانروایی با اصلاحات مهم و دستاوردهای فرهنگی قابل توجه میداند که توسعه طلبی های نظامیش که وسعت روم را تا اسپانیا گسترد، باعث مرگ و رنج ده ها هزار نفر شد. این تصویر، تقریبا همان تصویر کلیشه ای از امپراطوران روم باستان است. لاکاپلا نام ماکسیمیلیان را با ماکسیمن و ماکسنتیوس داستان اوزیبیوس مقایسه میکند. ماکسیمنوس تحت تاثیر رشد مسیحیت در قلمروش، پیامبران خدایان را که همه مصری بودند، کشت و یک کتاب قانون مذهبی جدید که نزدیک به اعتقادات مسیحی باشد منتشر کرد که لاکاپلا آن را با قرآن محمد مقایسه میکند. در داستان ماکسنتیوس نیز ارتباطی با مصر یافت میشود. ماکسنتیوس و سربازانش موقع جنگ با قوای کنستانتین در رود تیبر غرق شدند و این، بیشک همان غرق شدن فرعون و لشکر مصر موقع تعقیب موسی و یهودیان در دریای سرخ است. ماکسیمنوس اما در شرق درگیر جنگ با امپراطور لیسینیوس بود تا این که مثل گالریوس –نسخه ی دیگر خودش- از مرضی مرموز مرد. لیسینیوس و کنستانتین با هم متحد شدند و اولی بر روم شرقی و دومی بر روم غربی حکومت کردند. ازآنجاکه لیسینیوس و کنستانتین با یک شخص واحد جنگیده اند (ماکسیمنوس/ماکسنتیوس)، لاکاپلا آنها را دو روایت از کنستانتین میداند که یک روایت قرار است دیگری را از صحنه بیرون کند. چون این دو به زودی با هم دشمن شدند و کنستانتین با شکست دادن لیسینیوس، حاکم کل روم شد. اوزیبیوس، لیسینیوس را متهم کرده است که در عین اقتدا به مسیح، رسوم خدایان قدیم را باز برپا داشته و در بدعت هایی نابخشودنی، زنان را از شوهرانشان طلاق داده تا به فحشا بکشاند و نماز خواندن کنار هم مردان و زنان را ممنوع کرده است. لاکاپلا مینویسد که تئعای جدا کردن زنان از شوهرانشان برای فحشا ابلهانه است و این فقط یک برداشت مغرضانه از قانون جواز طلاق در اسلام است و جدا نماز خواندن مردان و زنان هم یک رسم اسلامی است. لاکاپلا بار دیگر یادآوری میکند که کنستانتین همان مارکوس اکتاویوس معروف به اگوستوس اولین امپراطور رومی است و بنابراین نسبت کنستانتین و لیسینیوس، همان نسبت اکتاویوس و مارکوس آنتونیوس است که در گرفتن انتقام ژولیوس سزار از دستگاه وقت روم با هم همکار بودند و بعد مقابل یکدیگر قرار گرفتند. لاکاپلا این دو را همان اکتاوه و مارک آنتونیو اولین ژنرال های نبرد لپانتو علیه عثمانی ها در 1571 میداند. چه چیزی میتواند سبب انحطاط مارک آنتونی شده باشد جز ازدواج با کلئوپاترا ملکه ی همان مصری های کذایی؟ اختلاف مارک آنتونی و اکتاویوس، فرم شاهانه ی رودررویی یهودا با عیسی است که دراینجا عیسی روح روم و ازجمله با کنستانتین که قستنطنیه مرکز روم یونانی را ساخت، روح یک روم یونانی است و مارک آنتونی در مقام یهودا در حکم شورش یهودی های مصری مآب علیه روم ظاهر میشود. جوزفوس و کتاب اعمال رسولان، از یک یهودای جلیلی سخن رانده اند که علیه روم شورشی به راه انداخت و شورش با قتل او پایان یافت. لاکاپلا این را روایت دیگر شورش حشمونیان علیه یونانیان میشمرد و حشمونیان را در اسم همان عثمانیان تلقی میکند. عثمانی ها به جای ماکسیمنوس کافری نشسته اند که برای خوشایند مردم، مذهبی که میتواند همان اسلام باشد را برگزید و لیسینیوس –نسخه ی دیگر مارک آنتونی- علیرغم نبرد اولیه با ماکسیمنوس، درنهایت پیرو همان مذهب شد. این، روایت دیگر جذب یهودا به سیستم هرود شاه یهودیه است. هرود هم به سزای گناهانش مثل گالریوس و آنتیوخوس و ماکسیمنوس، دچار عذاب الهی با بیماری شد و بدنش کرم کرد. هرود یک عرب ادومی یهودی شده بود و بازگشت به او نوعی عقبگرد به بعضی موضوعات اسلام عربی بر ضد سیستم رومی را نشان میدهد. در این سیستم رومی بیش از هر چیز، به قدرت رسیدن کاهنان دین به دنیا فروش بر ضد مردم جلوه نمایی میکرد. در این شرایط، یک پیامبر دروغین مصری ظهور کرد که 30هزار نفر را دور خود جمع کرد و جنگجویانی از اینان به غارت کاهنان و اشراف یهود پرداختند و در ازای برانگیخته شدن دشمنی جناح مقابل، بعضی از حکومتیان از جمله جاناتان کاهن اعظم را به قتل رساندند. این پیامبر از سوی مردم معمولی یهودی و رومی مورد استقبال قرار گرفت. در کتاب اعمال رسولان آمده است که وقتی پولس رسول را دستگیر کردند، خطاب به او گفتند: «آیا تو آن مصری نیستی که برخاست و 4هزار قاتل را به صحرا فرستاد؟» قتل پولس در دوران نرون اتفاق افتاد و در دوران نرون بود که وسپازیان برای سرکوب شورش یهودیان اعزام گردید. مقابله ی وسپازیان تنها در سال اول، به قتل یک میلیون و یکصدهزار نفر از مردم یهودیه انجامید. اوزیبیوس مینویسد که نسل یهود از روی زمین محو شده و این، سزای قتل عیسی مسیح به دست یهودیان است. روشن است که دراینجا منظور از یهودیت، یک دین منقرض شده است. چون از این به بعد، یهودیت، نام مذهبی است که توسط دستگاه مسیحی روم پدید آمده است. جمعیت یهودی اورشلیم کاملا با جمعیت غیر یهودی جانشین شد و شهر، ایلیا نام گرفت. در این زمان، کلیسای اورشلیم بازسازی شد و اولین اسقف غیر یهودی آن، مارکوس نام داشت. لاکاپلا نام او را با مارک یا مرقس انجیل نویس مقایسه میکند که کلیسای اسکندریه در مصر را ایجاد کرد. در قرن اول میلادی در مصر هم یهودی ها علیه سیادت یونانی ها شوریده و دست به جنایت آلوده بودند و یونانی ها هم انتقام سختی از آنها گرفتند. به نوشته ی اوزیبیوس، کل مصر در ید بطریق اسکندریه بود. اشرافیت داودی یهود در قرون وسطی در مصر ساکن شده و آنجا را بابل نامیده بود. پس بیخود نیست که در این سطور، مدام یهودیه و مصر مترادف هم شده اند. در داستان کنستانتین هم رم و قستنطنیه به سبب مترادف بودن با یهودیه، با مصر پیوند یافته اند. برتری یونانیان در مصر به سبب آن اتفاق افتاد که امپراطور هادریان به یاد معشوق جوانمرگش آنتینوس، شهری به نام آنتینوپولیس در مصر بنا کرد که اکثر سکنه اش یونانی بودند و خدایان یونانی را با آنتینوس تطبیق نموده بودند. در این شرایط، یهودیان برای بقا به ترکیب مذهب خود با مذاهب یونانی پرداختند و البته کلیسای کاتولیک هم در زمان منسوب به اینوسنت دهم، دوره ی رنسانس را در یک ترکیب یونانی-رومی-یهودی طی میکرد که هیچگاه به طور کامل، مسیحیت را رها ننمود. لاکاپلا دوران هادریان را مقدم بر دوران اگوستوس میشمرد. چون به نظر او مارکوس اورلیوس که پس از هادریان آمد به اندازه ی کنستانتین، یک نسخه از اگوستوس است. در گزارش اوزیبیوس، خدای مسیح درست مثل داستان کنستانتین، در جریان جنگ مارکوس اورلیوس با ژرمان ها و سارمات ها با معجزه ای به مارکوس اورلیوس کمک کرد و آنگاه مارکوس اورلیوس قلبش متوجه خدای مسیح شد. با وجود این، اوزبیوس سرنخ را گم میکند و جای دیگر، مارکوس اورلیوس را دشمن مسیحیان میشمرد. چون هرچه باشد، او هنوز قرار است یک امپراطور مشرک و همه ی مشرکان قرار است بدجنس باشند. لاکاپلا ژرمان ها را همان نیمه ی آلمانی امپراطوری مقدس روم میداند که روح قلمروشان همان ماکسیمیلیان اول، نسخه ی دیگر ماکسیمنوس و ماکسنتیوس است و دوگانه ی مارکوس اورلیوس و ژرمانیا همان دوگانه ی کنستانتین و ماکسنتیوس است که بعدا به دوگانه ی اروپای مسیحی و عثمانی مسلمان در جنگ های صلیبی تبدیل میشود. به هر حال، با به وجود آمدن یک نرمخویی نسبت به مارکوس اورلیوس، اوزبیوس بار اصلی گناه جرم و جنایت در حق مسیحیان را بر گردن آنتونیوس پیوس می اندازد که بین هادریان و مارکوس اورلیوس سلطنت کرد. او معادل نرون در دوران شورش یهود علیه روم است که وسپازیان را به سر وقت یهودیه فرستاد. بنابراین دوران آنتونیوس پیوس مقارن دوران شورش یهودی ها علیه یونانی ها در مصر است. ربط مسیحی آزاری آنتونینوس پیوس با یهودی کشی وسپازیان در این داستان نهفته است که وقتی وسپازیان به یهودیه لشکر کشید مسیحیان اورشلیم از ترس و با توجه به رفتار خشن دژخیمان نرون با مسیحیان، اورشلیم را به مقصد پلا ترک میکنند. به نظر میرسد دراینجا یهودیان تا حدود زیادی، نسبت خود با اخلافشان پیروان مسیحیت یهودی تبار را برجسته کرده اند و یهودی ستیزی به مسیحی ستیزی تبدیل شده است. دشمنی مارکوس اورلیوس با مسیحیان در این مرز قرار میگیرد و این مرز است که پای کاتارهای فرانسه ی قرن 17 را به میان میکشد. این در نامه ی کلیسای لیون به کلیساهای شرق در شکایت از آزار و اذیت مسیحیان توسط مارکوس اورلیوس آشکار میشود. کلیسای لیون، نماینده ی مسیحی های گاول بود و گاول یا فرانسه ی قدیم، همان جایی است که در آن، قوای پاپ به جنگ کاتارها میروند. بنابراین، مسیحی های مورد آزار و اذیت مارکوس اورلیوس، مسیحی های منحرفند. گاول قلمرو جادوگران دروئید و محل تقدیم قربانی های انسانی در مراسم جادوگرانه است و هر فرقه ای را درآنجا میشد به اتهام اعمال شیطانی مورد تعقیب قرار داد. گاول مترادف گالیل یا جلیل زادگاه عیسی و معادلی برای یهودیه ی مورد حمله ی رم است.:

“histoire eccleiastique”: d.lacapella: theognosis: 29dec2023

بدین ترتیب، با تاریخ اوزیبیوس، دستگاه واتیکان درحالیکه دعوایش با بارگاه امپراطور در آلمان را با تمثیل دعوای کنستانتین و ماکسنتیوس توجیه میکرد، جنگش با کاتارها را نیز با تمثیل حمله ی وسپازیان به یهودیه و جنگ اکتاویوس و مارک آنتونی علیرغم اتحاد اولیه ی آنها توضیح میداد. امپراطور آلمان به جای ماکسنتیوس، حکم فرعون مصر را داشت و پاپ در مقابلش به جای موسی قرار گرفته بود که رهبر یهودیان بود. گاول یا یهودیه هم محل قوم برگزیده ای بود که به مانند یهودیانی که در غیاب موسی از راه راست منحرف شدند و جادوگری و گوساله پرستی پیشه کردند، به پاپ پشت کرده بودند و همانطورکه موسی دستور به قتل منحرف شدگان داد، کلیسا نیز وظیفه ی کشتن هم مسیران سابق خود را داشت. این مثل پاکسازی یهود برای ایجاد کلیسایی غیر یهودی است و بنابراین مارکوس اولین بطریق اورشلیم جدید، همان مارکوس اورلیوس نماینده ی کلیسای رم است. او همان مرقس انجیل نویس به عنوان بنیانگذار کلیسای مصر نیز هست که تورات را قبول ندارد و یک مذهب ترکیبی یونانی-یهودی به راه انداخته است و این همان مذهب رنسانس است. همانطورکه متوجه شدید دراینجا مصر همان روم و فرعونش همان امپراطور آلمانی روم است. اختلاف امپراطور و پاپ علیرغم همدستیشان نیز همان اختلاف فرعون و موسی علیرغم فامیلیشان است. درواقع این به این عقیده هم برمیگردد که در زندگینامه ی سزار دیکتاتور و خانواده ی به امپراطوری رسیده اش آنها تجسد ژوپیتر تلقی شده اند چون سزار و مارک آنتونی چنین ادعایی را به واسطه ی وصلت با کلئوپاترا از مصریان آموخته اند و خود را در جای فراعنه ی مصر قرار داده اند که خدای مجسد بوده اند.

جرالد مسی، نسب افسانه ی فراعنه ی خداگون را به قصه ی رع میرساند که روزی تصمیم گرفت ملکه ای زمینی انتخاب کند و با همسر فرعون توتموس خوابید و فرعون اهموسه از این رابطه پدید آمد. اهموسه یعنی "فرزند آه" که «آه» همان ائا یا حئا خدای حیاتبخش است و فرم دیگر نامش «آهو» رهگذر به یاهو یا یهوه. نام همین خدا است که به صورت «آئیش» نام عبری صورت فلکی دب اکبر شده است. لغت "دب" به معنی خرس، با "دوبهه" به معنی گله ی گوسفند مرتبط است و از طرفی با dove به معنی کبوتر هم مرتبط است. کبوتر، پرنده ی روح القدس است که مسیح را در مریم به وجود آورد. مسیح هم بره ی خدا و در مقام شاه انسان ها رئیس گله ی گوسفندان است. او در صورت فلکی دب اکبر، مطابق با ستاره ی "القاعد" به معنی رهبر است. القاعد را در غرب alkaid مینویسند و کل صورت فلکی به نام آن آرکتوس و گله ی گوسفندان به نامش آرکادی نامیده میشود و نتیجه این که الهه ی خرس که همان روح دی اکبر و معادل جامعه است تبدیل به آرکادیا محل پرستش الهه ی خرس در اساطیر یونانی شده است. روح جامعه در رهبرش خلاصه میشود و ارکتوس نیز به صورت ارتوس تبدیل به پادشاه سنت افسانه ای مروونژی و درنهایت آرتور پادشاه بریتانیا میشود که قلمروش در حکم آرکادیا و معادل زمینی دب اکبر است. در دب اکبر آسمانی، معادل رهبر یعنی ستاره ی القاعد در انتهای دم آن قرار دارد و دراینجا انتهای دم به جای توده ی موی روی دم بعضی جانوران مثل گاو و اسب آبی و ماده شیر نشسته است که از موهای بقیه ی بدنشان متمایز است و به دلیل پرپشم تر به نظر رسیدن یا تفاوت رنگ این توده ی دم، برجستگی رهبر را نشان میدهد. به همین دلیل نوشته اند که در مصر، فراعنه به پشت خود دم گاو میبستند و رهبران بعضی قبایل افریقایی دم شیر. هوتنتوت ها خود را فرزندان «دم شیر دار زرد» میخواندند و "شو" خدای شیر شکل مصری، بعضی اوقات در تجسد انسانی خود، دم یک شیر را روی سر خود داشت. البته افتخارات رهبر به پای جامعه ای که او در آن رشد کرده، نوشته میشود و ازاینرو جامعه (دوبهه یا گله ی گوسفند) معادل دووه یا کبوتر روح القدس نیز هست. جرالد مسی، روح القدس را با ایزیس مقایسه میکرد که «نفس رع» نامیده میشد و البته ایزیس هم مجسد به کبوتر بود. هورس، شوهر و پسر ایزیس بود که حکم مسیح را داشت و ماری یا مریم به جای ایزیس در این دو کارکرد به دو شخصیت ظاهرا متفاوت مریم مقدس و مریم مجدلیه تقسیم شد. در هم تنیدگی رهبر با خدا و جمع آمدن این دو در هورس نیز با تشبیهش به توده ی روی دم جانوران مرتبط است. این توده ی مو پشمناکی بیشتر رهبر نسبت به بقیه ی مردم را به ذهن متبادر میکند. مرد پرپشم، بیشتر یادآور حیوانات یا انسان متمایل به حیوانیت است، بنابراین میتواند نماینده ای از توتم باشد. در افریقا افسانه های بیشماری درباره ی پیدایش روسای قبایل از تجاوز جانوران ناخوشایند چون اسب آبی، بوفالو، گراز زیگیل دار، بابون، مار پیتون، تمساح و مانند آنها به زنان زمینی وجود داشت که در هر مورد، جانور مربوطه توتم قبیله شده است. ظاهرا اینها فرم بدوی تر برداشت های محترمانه تر سرخپوستان از ساخته شدن پدران قبایل توسط کلاغ و عقاب و خرس و دیگر حیوانات توتمی است. به هر حال، توتم در هر دو مورد، در ایجاد کردن یک نژاد یا قوم، مانند ریشه ی یک گیاه عمل میکند. اتفاقا توده ی موی سر دم هم دم را شبیه یک گیاه میکند که شاخه داده است و این نماد رویش و زایش نیز هست. تولید کننده ی همه ی موجودات هم خدا است. بنابراین رهبر قهرمان در تشبیه خود به توتم، میتوانست به عنوان یک خدای زمینی، مظهری از بقا و تجدید نسل قوم هم باشد. در مصر، یکی از فرم های هورس یعنی هورس-خم، خدای تجدید نسل بود. او در جسم مرده حلول میکرد و به او جان میداد و باعث رشدش میشد. ازاینرو "با" یا روح نیز فرمی از هورس بود. به زندگی درآمدن موجود و برخاستنش از تاریکی مرگ، حکم تولد هورس از ایزیس را داشت که همان تولد خورشید از افق زمین بود. برخی تصور میکردند هورس در این لحظه از اقیانوس شرق موسوم به "نو" یا "نون" برمیخیزد. این اقیانوس به ژرفای جهان تاریک مردگان راه میبرد. هورس را در افق، هارماخو مینامیدند که شاید مشهورترین تجسم آن، ابوالهول یا شیر با سر انسان باشد.:

“the horus myth in its relation to Christianity”: William rickets cooper: Hardwicke , douge press: 1877: p6-7

ظاهرا اقیانوس هاویه در شرق، تجسم خوبی از تصویر کلیشه ای شرق به عنوان سرزمین جنگ و مرگ و بی تفاوتی نسبت به مرگ عزیزان در دید غربی است که عادت دارد از شرق فقط اخبار مرگ و جهل و بدبختی بشنود و البته کوپر هم در متن بالا دقیقا گفته است که نون به درون "هادس" راه دارد که هادس از نام های غربی دوزخ است. با این حال، غرب از جنگ و بدبختی در شرق تغذیه میکند تا هورس زندگانی از بستر مرگ در شرق به غرب طلوع کند و به غرب زندگانی بیاورد. مشکل این است که هرچقدر قلمرو جایز برای سلطنت در غرب کوچکتر میشود وسعت شرق شامل بدبختی بزرگتر میشود تا جایی که هرچه در شرق بریتانیا باشد نون تلقی شود. با مهاجرت تمپلارها از فرانسه به اسکاتلند، بریتانیا مقام آرکادیا را از فرانسه دزدیده است اما این فقط در صورت داشتن خونی از مروونژی های قلمرو گادفری دوبایون جایز است. دو خط خونی از این مروونژی ها مشتق شده است: خاندان پلانتارد و خاندان سنت کلر که خاندان سنت کلر یک شعبه ی اسکاتلندی به نام سینکلر دارند. نکته ی جالب است که انگلستان با چپاول ثروت های امریکا پول لازم برای خودی کردن همه ی دنیا را به دست می آورد و حق حکومت خود بر امریکا را نیز با داستان کشف امریکا توسط خاندان سینکلر قبل از کلمب پیش میبرد. به نوشته ی ویلیام اف مان، سینکلرها نمادهای فرقه ای جام مقدس و اقتدا به مسیح و مریم مجدلیه را با خود به آن سوی دریا و به نووا اسکوتیا در کانادا میبرند جایی که سرزمینی به نام آرکادیا تاسیس میکنند. درآنجا دو شهر بنا نهادند، یکی به نام استارناتانا که نام ستاره ی داود یا ستاره ی عیسی است، و دیگری به نام "تاینا" که در عبری به معنی پناهگاه است. ازآنجا که "ر" ساکن گاهی در فرانسوی تلفظ نمیشود این لغت "آکادیا" نیز تلفظ میشود. قومی به نام آکادی نیز شناخته شده بودند که فرزندان دورگه ی اروپاییان انگلیسی و فرانسوی از سرخپوستان بومی بودند. در قرن 19 آکدی ها از نوا اسکوتیا اخراج شدند. به طرز معناداری اصطلاح آکدی، یادآور امپراطوری آکدیان است که در دشت عدن در بین النهرین وجود داشت و این ممکن است نشان دهد که آرکادیای افسانه های یونانی و آکد بین النهرین با هم مرتبطند. شاید علت این که گفته میشود مریم مجدلیه از شرق به فرانسه آمد این باشد که بهشت از شرق به غرب منتقل شده و با تمپلارها باز هم بیشتر به غرب و به امریکا منتقل شده است. ما در امریکا نیز یک مکتب رمانتیک درباره ی رسم صحنه های طبیعی امریکای شمالی به نشانه ی تداعی نوعی بهشت طبیعی هستیم. یکی از سرآمدان این نهضت، توماس کول است که نقاشی هایی با موضوع آرکادیا دارد که در آن، خرابه های چیزی شبیه آنچه معمولا معماری یونان باستان تصور میشود در آن دیده میشود. بعضی معتقدند این تصاویر، بقایای شهر آرکادیا است که احتمالا الان در محل پارک ملی آکادیا در کانادا مدفون است. با توجه به کاربرد معماری به اصطلاح یونانی به میراث رفته از رنسانس در امریکا و با توجه به نقش مهمی که تاریخ افسانه ای یونان به پیدایش تمدن آن از آرکادیا میدهد شاید بتوان تخیلات ما درباره ی یونان باستان را هم برگرفته از تخیلاتی انگلیسی-فرانسوی-امریکایی در قرن 19 دانست.:

“AMERICAN ARCADIA: ARCADIA CITY, STARNATANA, TAINA,…”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: APR26, 2021

خالی از تفکر نیست که یونان کنونی نسبت به فرانسه، آلمان و اطریش که افسانه های روم مقدس را پرداختند یک قلمرو شرقی و البته یکی از مرزهای اروپای مسیحی با عثمانی بوده است. ظاهرا تمام شکوه و عظمتی که در تاریخ برای یونان فعلی در نظر گرفته شده، برای این است که شدت حیات آن با موجود مرده ی مغذی فراوان جایگزین شود و همین هم درباره ی بقیه ی تمدن های شرقی صادق است بخصوص الان که با پیمان مارشال، کل اروپا یک ایالت امریکا است و شرق کلا به ماورای اروپا و امریکای شمالی منتقل شده است. ظاهرا تمام عظمت خیالی ای که به تمدن های باستانی شرقی و در جهت شبیه کردن آنها به ابرشهرهای امروزین اروپای غربی و امریکا داده شده، برای آن است که جسد تمدن شرق اشتهابرانگیزتر و به لحاظ گوشت خیالیش –هرچند به مراتب سیرکننده تر از شام خیالی زیزیگولو- دارای امکان هرج و مرج برانگیزی بیشتری در شرق باشد. اما درنهایت اروپا و امریکای موسوم به غرب هم در شرق جهان موسوم به شرق قرار دارند و خود به گونه ای دیگر، چنین نقشی را برای آسیا و افریقا ایفا میکنند. جهان شرق برای غذب مالیخولیایی است و غرب نیز برای شرق چنین است چون بن مایه های اسطوره ای یکسانی به همراه تمدن گسترش یافته و ریشه های ناشناخته ی فکری ملت ها را تغذیه کرده اند.

نسبت سنجی اخلاق و عرفان در یک واکاوی تاریخی

نویسنده: پویا جفاکش

خرابه ی معروف به مسجد جامع افین در خراسان جنوبی و منسوب به دوره ی سلجوقیان

در سال 2015 Nas boutaminaیک گفتگوی سه ساعته با متا تی وی داشت و در آن مسائلی را مطرح نمود که در جو به شدت ضد اسلام آن زمان عجیب مینمود. وی نظریه ی فومنکو درباره ی جعلی بودن متون یونان باستان را مطرح نمود و ادعا کرد که اینطور نبوده که دانش یونانی ابتدا به عربی ترجمه شود و بعد توسط مسلمانان به غرب برسد بلکه این دانش، منشا اسلامی دارد و متون یونانی، شکل بومی شده ی متاخر آن در دوران رنسانس هستند. گفته ی بوتامینا ظاهرا دنباله ی گفته ی فومنکو است که معتقد بود الفبای یونانی و لاتین متاخر بر الفباهای پیوسته مثل عربی هستند چون الفباهای پیوسته متعلق به دوران قبل از اختراع یا رواج کاغذ هستند و باید برای رعایت فضا پیوسته میشدند. هرچند نظریه ی گریشین و ملامد را هم داریم که میگوید الفباهای پیوسته خاص متون بدون مصوت هستند و این متون در جهت ایجاد نوعی رمزگذاری اختراع و گسترش یافته اند. نظریه ی بوتامینا همچنین یادآور نظریه ی ادوین جانسون است که اسلام –منظور: اسلام اولیه- را نه فراورده ی یهودیت و مسیحیت بلکه منشا آن دو میشمرد و معتقد است یهودیت و مسیحیت در فرانسه و اسپانیا از اسلام منشعب شده اند. البته بوتامینا برعکس جانسون، آنقدر تاریخ رسمی را زیر سوال نبرده که ترتیب تاریخی مذاهب یهود، مسیحیت و اسلام را به هم بزند. وی وجود امپراطوری روم شرقی و برآمدن دولت های اموی و عباسی از عقب آن را قبول دارد. وی به پیروی از تاریخ رسمی، حدیث گرایی ناعقلانی و دروغ پرداز را مکتب اموی ها میشمرد و علم گرایی را مکتب دوران اولیه ی عباسیان، و معتقد است عثمانی ها مکتب امویان را احیا کرده و اسلام را به انحطاط برده اند. لاکاپلا در نقد نظر اخیر بوتامینا مینویسد منطقی نیست که تاریخ رسمی را قبول داشته و بر اساس آن به 6قرن حکومت عباسیان معتقد باشیم و فکر کنیم مکتب فرضی امویان بدون حمایت رسمی، این همه قرن دوام آورده و به دست عثمانی ها رسیده باشد مگر این که مکتب ادعایی اموی ها اختراع عثمانی ها باشد و آنها خود را به اموی ها چسبانده باشند. اما لاکاپلا احتمال ریشه گیری جهانبینی یونانی از نوشته های اسلامی را جدی میبیند بدون این که این نوشته ها کتاب های کلاسیک فعلی اسلامی که از قرن 18 به این سو کشف شده اند باشند. به گفته ی لاکاپلا تمثیل های نجومی و معنوی قرآن، مشابهات یونانی دارند و در متون فلسفی یونانی بخصوص نوشته های افلاطون، یک روح یکتاپرست معنوی موج میزند که یادآور روح خدای اسلام است. بوتامینا عمدا در مصاحبه اش از اصطلاح «تمدن عربی» پرهیز میکرد و به جایش مسلمین را مطرح مینمود چون معتقد بود عرب ها و ترک ها نقشی در تولید علم نداشته اند و تولید دانش بر دوش سریانی ها و فارسیان و بربر-اندلسی ها بوده است. لاکاپلا این را هم قابل تطبیق با نظریه ی امپراطوری جهانی فومنکو میبیند و این که فومنکو عربی را یکی از فرهنگ های عمومی میدید نه متعلق به یک قوم خاص، و در این مسیر، کلاهخود منسوب به الکساندر نوسکی را مثال آورده بود که روی آن، نوشته هایی به زبان اسلاوی ولی به خط عربی درج بود. با این حال، لاکاپلا کمی این نظر را متعادل میکند و درست مثل فومنکو روی تاثیر ترک-تاتارهای رهبر بر مسائل جاری پای میفشرد. وی به نظریه ی گالز اشاره میکند که خاستگاه اصلی اسلام را سوریه و عراق میشمرد و از این جهت میتواند توضیح دهد که چرا تولید علم در حجاز که معمولا خاستگاه اسلام دانسته میشود درخششی نداشته است. از طرفی درست در همین منطقه ی بین النهرین است که اسلام با یونانی گری پیوند میخورد. چون به عقیده ی لاکاپلا سلوکیان یا حکمروایان یونانی این سرزمین ها همان ترکان سلجوقی هستند که عثمانی ها از دلشان برآمدند و این سلجوقیان به سبب ترک بودن و حکومت بر ترکیه میتوانند همان سکاهای مد نظر وادل باشند. لاکاپلا همچنین توجه میدهد که پس از سرکوب علوم و جریان های عقلانی غیر شرعی توسط متوکل عباسی در عراق، ته مانده های نجات یافته ی علوم به قلمرو سامانیان در آسیای مرکزی میگریزند و درآنجا منشا تولید آثار علمی تلقی میشوند. لاکاپلا لغت "سامان" را شکل دیگری از لغت "شمن" میشمرد که عنوان کاهنان ترکان و مغولان است.:

“retablisme”: d.lacapella: theognose: jan4,2015

لاکاپلا در مقاله ی دیگری این احتمال را مطرح میکند که دوران اتحاد ترکان و اعراب، همان دوران شکل گیری تمدن های باستانی خاورمیانه باشد که عمدا بیش از حد قدیمی نمایانده شده اند ولی حتی خود خط میخی میتواند ناقضی بر این دیدگاه باشد. لاکاپلا مینویسد معمولا ساموئل نوح کرامر را به عنوان اولین کسی که قادر به خواندن خط میخی سومری شد، پدر آشورشناسی میشمرند درحالیکه قبل از او کسی به نام لارنس آوستین وادل، دانش خواندن این خط را داشته است. او سلسله های سلطنتی بین النهرین را خوانش کرده بود، ولی برای آنها به اندازه ی کافی قدمت کهنی قائل نبود چنانکه اولین امپراطوران سامی بین النهرین را آشوری ها میدانست و "منس" اولین فرعون مصر به روایت مانه تو را نیز همان مانیش تسو پسر سارگون اکدی خوانده و این گونه تاریخ مصر را نیز به شدت کاسته بود که این اعمال، مصرشناسان و آشورشناسان را خوش نیامد و ازاینرو نقش او در تکوین تاریخ رسمی به کلی مخدوش و کمرنگ شد. وادل، سلسله های سلطنی سومریان را با افسانه های شاهان آریایی هند تطبیق کرده بود. به نظر او آریایی های فاتح هند، سربازان انمرکار پادشاه سومری بودند. بنابراین وی برعکس همروزگارانش آریایی ها را نه اروپایی میشمرد و نه برآمده از قطب شمال، بلکه آنها را گروهی فاتح عراقی میشمرد که رهبرانشان، اصالت کاپادوکیه ای دارند. وادل، این رهبران را همان اسکیت ها یا سکاها میداند. وادل، فرمانروایان قبل از اینان را همان فرمانروایان قبل از سیل بزرگ در تاریخ سومری و تاریخ بروسوس میشمرد ولی آنها را نه شخصیت های تاریخی بلکه افسانه های بومیان سامی درباره ی خدایان قبل از سیل میشمرد که تبدیل به انسان شده اند و توسط کاهنان ایسین در لیست شاهان آمده اند. به نظر وادل، اولین شاه کیش (کوثا در عراق) بعد از سیل درحالیکه باید قاعدتا جانشین نوح باشد، مشابهت هایی با آدم ابوالبشر دارد. اولین شاه کیش همچنین قابل تطبیق با زئوس، تور و آرتور در افسانه های اروپایی است. لاکاپلا نظر وادل را تاییدیه ای دیگر بر تکراری بودن شخصیت ها در تاریخ تورات میشمرد و این که نوح آدم دوم نامیده میشود چون روایت دیگری از خود آدم است و سه پسر نوح یعنی حام و سام و یافث همان سه پسر آدم یعنی قابیل و هابیل و شیث هستند. اما لاکاپلا این اعتراض را هم به وادل وارد میکند که توضیح نداده چطور ممکن است آرتور از افسانه های اکدی چند هزار سال قبل به نوشته های بریتانیایی هزار سال قبل برسد اگر تاریخ رسمی واقعا همان طوری که به ما گفته اند باشد. توضیح خود لاکاپلا این است که هر دو داستان توسط سکاهای واحدالمنشا و تقریبا همزمان با هم به خاورمیانه و اروپا وارد شده اند. لاکاپلا حتی فکر میکند که از این طریق بتواند سقوط یهودیان به دست آشوریان و بابلیان به کیفر کشتن پیامبران را با سقوط آنها به دست روم به کیفر کشتن مسیح مقابله کند. البته او پاول قدیس را جانشین مسیح میکند چون او داستان های مسیح را گسترده و باعث مسیحی شدن روم شده است. به نظر لاکاپلا، نام «تیگلات پال سر» امپراطور آشوری که در تورات، قبایل یهودی را فتح میکند و کوچ میدهد ردی از نام پاول را در خود دارد همینطور پورو آنزو پدر سارگون آکدی. وادل متوجه شده بود که بسیاری از داستان ها و ابتکارات سارگون اکدی و سارگون دوم آشوری مشترک است. بعدها هینسون و سوئینی از برابری دولت های اکد و آشور نوشتند. ربط پاول به مسیح از طریق آشوریان در این است که مسیح در کتاب اشعیا «کورش» است و «کورش» را به یونانی "سیروس" مینویسند که میتواند به سوری یا آسوری معنی شود. امت سوئینی متوجه شده بود که در بخشی از متون یهودی، کورش نه به عنوان یک منجی یهود بلکه به عنوان یک فاتح بیگانه که بسیار بر یهودیان سخت گرفته، نماینده شده است. شاید چون کورش به عنوان روح امپراطوری آشور، یک مخلوق مسیح و پولس بود برای کیفر دادن یهودیان گناهکار بود.:

“la semitologie est une fausse science”: d.lacapella: theognose: 30 oct 2013

البته وادل سعی کرده تا نسبتی با جهان غرب در همان زمان هایی که خیلی دور میپندارد برقرار کند. در سال 1924 کتاب «منشا فنیقی بریتانیایی های اسکاتلندی و اتگلوساکسون» از او منتشر شد که به موضوع گسترش تمدن در جهان توسط فنیقی ها میپردازد و فنیقی ها را همان آریایی ها میشمرد. به نظر او اساس فنیقی ها همان نژاد گوتی-سومری فاتح سرزمین های سامی ها هستند که مردم سامی را در یک تجارت کلنی ساز جهانی با خود متحد کرده اند. شاید برایتان جالب باشد که از دید وادل، چه کسانی آریایی نبودند: باسک ها، سلت ها، گاول ها، پیکت های بریتانیایی، همچنین اسلاوها که وادل، آلمانی های باستان و لهستانی ها را هم در رده ی آنها طبقه بندی میکند و تمام این اقوام را وحشیانی با رسوم ضد انسانی معرفی میکند. با توجه به تاریخ خونبار نازیسم در دو دهه بعد، امروزه شگفت آور است که کسی ژرمن ها را آریایی نداند ولی وادل، تنها رهبران گوت ژرمن ها را آریایی میخواند و جالب این که دراینباره نقل ژان پاتریک سیمونه از گزارش تاسیتوس را تکرار میکند که در آن، گوت ها سوار بر اسب هستند و ژرمن ها پیاده. پیشتر ویلسون و بلکت، خاندان رهبری ژرمن ها را برخاسته از ترکیه خوانده و با سیمری ها یا کیمری ها یا کیمبری ها تطبیق کرده بودند که اولاد گومر پسر یافث ابن نوح شمرده میشدند. وادل، سیمری و کیمری را تلفظ های دیگر «سومر» میشمرد. اشکناز پسر گومر، قبیله ی خود را به دو قسمت تقسیم کرد: یک گروه در سرزمین های مادای در خاورمیانه ساکن شدند و گروه دوم به اروپا کوچیدند. بیشتر ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل در سرزمین گومر ساکن و به همراه آنها منتشر شده اند. تنها پسر گومر که به اروپا میرود اشکناز است. ولی برخی قبایل گالی فرانسه، نسب خود را به یک پسر گومر به نام گومر گالوس میرساندند و او را همان هرکول قهرمان میدانستند. پس قاعدتا گومر گالوس باید همان اشکناز باشد که نامش یادآور یهودیان اشکنازی است. خدایان گالیک چون بلنوس و بلیساما که در بریتانیا نیز پرستش میشدند، به نظر وادل، ریشه در عنوان بعل برای معبودهای فنیقی دارند.:

“pixies”: d.lacapella: theognose: 18nov 2013

به نظر لاکاپلا، نظریه ی وادل درباره ی تمدن جهانی فنیقی ها را میتوان یکی از واسطه های مذهب جهانی باستان در مکتوبات گادفری هگینز و امپراطوری جهانی فومنکو دانست. یعنی وادل در اعتقاد به یک بنیاد واحد ختی-فنیقی یا حتی به تصریح خودش سیستم گوتی در خلق تمدن و فرهنگ برای تمام جهان، دنباله رو گادفری هگینز بوده است که بین فرهنگ های هندو، بودایی، یهودی و جادوگری اروپایی، وجوه مشترک یافته و با مقایسه ی اینان با خرده فرهنگ های گوشه و کنار جهان، به وجود یک کیش واحد جهانی در گذشته ای گم شده در میان افسانه ها اعتقاد یافته بود. البته درحالیکه زمانبندی تمدن ها برای هگینز مهم نبود، وادل برای تمدن باستانیش، قدمتی هزاران ساله قائل بود اما فومنکو فروپاشی یکپارچگی جهان را به قرن 17 نسبت میداد. لاکاپلا معتقد است که آثار تمدن فنیقی-ختی وادل را باید همچون فومنکو به دوره های جدید نسبت داد. وی تعجب میکند وقتی میبیند که وادل، آثار معماری گوتیک را در خرابه های ختی های ترکیه می یابد و به وجود ریشه ی واحد دو معماری توجه میدهد ولی این احتمال را مطرح نمیکند که ممکن است خرابه های ختی ها به اندازه ی معماری گوتیک اروپایی جدید باشند. لاکاپلا ویران شدن تمدن های باستانی در چند قرن اخیر را قابل مستند شدن میبیند و معتقد است رد آن در افسانه ی نابودی جمعیت های زمین با طاعون قابل ردگیری است. به نظر لاکاپلا احتمالا این نابودی صرفا وابسته به خود طاعون نیست و به نظریات کاتاستروفیست ها اتکا میکند که بر اساس آن، گسترش طاعون یکی از عوارض یک سانحه ی جهانی احتمالا در اثر برخورد شهابسنگ بوده که با تغییرات آب و هوایی و جابجایی های عظیم انسانی همراه بوده است. احتمالا با از بین رفتن مراکز تجاری-سیاسی مهم، در جوامع افتراق به وجود آمده و قهرمانان واحد به خدایان ملل گوناگون تبدیل شده اند. در زمان هگینز، بودا و کریشنا و فیثاغورس و خدایان انسان نمای دیگر هنوز آنقدر شبیه عیسی مسیح بودند که بشود همه ی آنها را گرته برداری های گوناگون از قهرمان افسانه ای واحدی دانست همانطورکه امروزه جو آتویل و فرانچسکو کاروتا امکان پیدایش افسانه های ژولیوس سزار و تیتوس و عیسی مسیح به صورت همزمان از چند روایت واحد را نشان داده اند. اگر این تجزیه شدن های پیاپی شخصیت های واحد به افراد مجزا نتیجه ی از هم گسلیدن موقت شبکه ی تجاری و تمدن هایش باشند، پس تالیف تورات و انجیل نیز باید به قرون وسطای متاخر نسبت داده شود. داستان واحدی هم که عیسی را از سزارها جدا کرد، قبل از این تاریخ قرار میگیرد و به نظر لاکاپلا، بن مایه ی تاریخی این روایت، روم باستان را مستقیما به اروپای قرن 18 می دوزد، زمانی که افسانه های وحشتناکی درباره ی قربانی انسان توسط جادوگران رواج یافت و شکار جادوگران گسترده شد. یهودیان از هدف های اصلی این وحشت، و متهم به قربانی کردن انسان در مراسم سبت سیاه بودند. این، لاکاپلا را به یاد صحبت های هگینز در مقایسه ی دروئیدیسم کلتی با یهودیت می اندازد چون دروئیدها نیز در روم باستان، آدم قربانی میکردند ولی ژولیوس سزار پس از فتح گاول و بریتانیا آنها را از این مراسم منع کرد. به نظر لاکاپلا ژولیوس سزاری که در آستانه ی تولد مسیح، از رم ایتالیا به سرزمین های کلتی تاخت و بربرها را منکوب کرد، روح کلیسای کاتولیک رم در آستانه ی تعریف عیسی مسیح رسمی است که در حال ریشه کن کردن آیین های وحشیانه در اروپای قرن 18 است و دوران دروئیدها فاصله ی چندانی از تالیف نوشته های هگینز در اوایل قرن 19 ندارد. مقاومت شدید گاول ها در مقابل سزار، به نظر لاکاپلا، همان مقاومت یهودیان در مقابل رم است که در هر دو مورد به سقوط مقاومت کنندگان انجامید. لاکاپلا نام گاول را با نامجای گالیل یا جلیل خاستگاه عیسی مسیح در یهودیه مقایسه میکند. به همین ترتیب، درگیری های ژرمن ها و ایتالیایی ها میتوانست بر اساس این پیش داوری های مذهبی توجیه شود که بسیاری از رهبران ژرمن ها از نسل یهودیان اشکنازی بوده اند. این باعث میشود تا لاکاپلا نقش نسبت داده شده به کلیسای کاتولیک را نیز یک نقش متاخر بر رومی قدیمی تر بشمارد. چون عقیده ی قوی ای وجود دارد مبنی بر این که رم کاتولیک، نتیجه ی نفوذ یهودیان به واسطه ی ژوزفوس فلاویوس به درون دستگاه قدرت روم است و آنها با حاکم کردن مسیحیت یهودی تبار بر روم، آن را یهودی کرده اند که در این صورت، باید به ترکیب یهودیت و یک پاگانیزم قدیمی تر در روم قائل باشیم که روم آلمانی حاکم بر کلیسای کاتولیک خودش چنین چیزی است. وسوسه انگیز است که روم پاگانی ناشناخته ی قبل از آن را همان دستگاه سیاسی فنیقی وادل بشماریم. لاکاپلا اشاره میکند که وادل، فتوحات اعراب مسلمان را نمایه ای از جنگ های فنیقی ها میشمارد و بنابراین اسلام نماینده ی یک کیش جهانی است که با بدعت های وحشیانه ی خونین میجنگد. منتها موقع تنظیم تورات و انجیل، یهودیانی که درون روم نفوذ کرده اند، برای سلب نفرت از یهودیان با به روز کردن آنها، این رسوم وحشیانه را تقلیدهای نادرست یهودیان از ملت های قبلی خوانده اند. به نظر لاکاپلا وادل هم اینجا گول تورات را خورده و به همین دلیل، کلت ها را در نام همان کلدی یا کلدانی های سامی خوانده و تصور کرده که قربانی انسان توسط آنها تقلید از سامی های باستان است درحالیکه لاکاپلا تفاوت واضحی بین کیش کلدانی ها و مذهب جهانی مد نظر هگینز و وادل نمی یابد. به نظر لاکاپلا اما مشکل این مذهب این بوده که حالت عرفانی داشته و برعکس «قانون» یا شرع یهودی، چندان قابلیتی برای مجبور کردن آدم ها به همه ی انواع شروط جمعی را نداشته است. حتی علت اصلی رودررویی مسیحیت با یهودیت هم وجود نوعی عرفان و تصوف غنوصی در مسیحیت بوده که بعدا به نفع یک خوانش تحت اللفظی از آن از بین رفته است. عرفان میخواهد همه ی آدم ها خودشان راه خودشان را پیدا کنند و ازاینرو به فردیت و دانش آنها اعتبار زیادی میدهد و این امکان متحد شدن مردم را نمیدهد. اما رهبران یهودی میگویند که دانش و تفسیر، مخصوص کاهنان است و مردم عادی باید نادان باشند تا فقط از دستور اطاعت کنند و این گونه جامعه سر پا بماند. این همان موضوعی بود که باعث توجه حکام ضد یهود به داشتن وردست های یهودس شد و حکومت های جدیدی را پدید آورد که توسط اشرافیت یهود و یهودیان مخفی کنترل میشدند، چیزی شبیه نفوذ یهودیان شکست خورده به واسطه ی جوزفوس به درون دستگاه سیاسی رومی که یهودیان را در هم کوبیده بود.:

“la chasse aux sorcieres”: d.lacapella: theognose: 18jan2014

فرانچسکو کاروتا توجه کرده که ماموریت عیسی از گالیل یا جلیل شروع میشود و اینجا همان گاول یعنی جایی است که سزار با فتح آن در بین مردم رم به محبوبیت میرسد. دورنمای سزار، تاج و تخت رم است و دورنمای عیسی، پادشاهی اورشلیم. سزار در رم کشته میشود و عیسی در اورشلیم. بنابراین رم و اورشلیم از دید کاروتا دو نام برای یک سرزمینند. شخصیت های زندگینامه های این دو نیز با هم قابل تناظرند. کاروتا رابطه ی پمپیوس و سزار را همان رابطه ی یوحنای تعمیددهنده با عیسی میبیند. همانطورکه سزار و پمپی بر سر تعیین تکلیف سیاست در رم با هم در جنگند، عیسی و یوحنا هم بر سر تصرف لقب مسیح با هم در رقابتند. شانس عیسی ازآنجا بالا میگیرد که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی توسط دژخیمان هرود کشته میشود و شانس سزار هم ازآنجا بالا میگیرد که پمپی به دست حکام مصر به قتل میرسد، و البته در هر دو مورد، رقیب از اتفاق افتاده ناراحت میشود. پمپی است که شرایط رشد سیاسی سزار را فراهم کرده و حتی حکم مربی او را دارد اما از دیکتاتور شدن سزار و تلاش او برای از بین بردن جمهوری ناخرسند میشود و به جنگ سزار میرود. یوحنای تعمیددهنده هم سلف و حتی معلم عیسی شمرده شده است ولی پیروان یوحنا یعنی مندائیان، مسیحیت را یک انحراف و عیسی را یک شاگرد منحرف یحیی میشمرند. تعقیب سزار برای رسیدن به پمپیوس تا مصر، او را به کلئوپاترا میرساند و ازدواج با کلئوپاترا سبب ارتقای بیشتر سزار میشود. کاروتا کلئوپاترا را نیز با مریم مجدلیه همسر ادعایی مسیح در اناجیل مصری مقایسه میکند. بروتوس پسرخوانده ی سزار که در قتل او همکاری میکند نیز حکم یهودیای اسخریوطی را دارد. مارک آنتونی که کمر به انتقام قتل سزار میبندد حکم پیتر مقدس، و اکتاویوس که بعدا به نام اگوستوس بر تخت امپراطوری روم مینشیند حکم یوحنای حواری را دارند. اما یک موضوع مهم دیگر هم هست که از چشم کاروتا دور نمانده است. یکی از صحنه های عجیب زندگی سزار، جایی است که او در جوانی برای یک ماموریت سیاسی به بیتینیا میرود و درآنجا روابط مرموز و نزدیکی با نیکومدس چهارم، شاه بیتینیا برقرار میکند. این بعدا برای او دردسر میشود. دشمنان سیاسی سزار، او را «ملکه ی بیتینیا» میخوانند و شعری درباره ی او در کوی و بازار رواج میدهند به این مضمون که «سزار، گاول را پایین کشید و نیکومدس سزار را.» به نظر کاروتا نیکومدس اهل بیتینیا در زندگینامه ی سزار قابل مقایسه با نیکومدس از بت عنیا در زندگینامه ی مسیح است. نیکومدس اخیر، یک کاهن یهودی است که هیچ داستان درست و حسابی ای ندارد، ولی از محتوای متون مقدس به نظر میرسد که وی در خفا به کیش مسیح گرویده ولی علنا مسیحی نشده است و ازاینرو میتوان او را به عنوان یک کاهن، نمادی از یک جریان مسیحی در یهودیت دانست که کم کم یهودیت را با مسیحیت هم مسیر میکند.:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: Francesco carotta: carotta.de

نیکومدس چهارم، برای جنگ با سئوکراتس کریستوس شاه بیتینیا بود که با رومیان متحد شد. سقوط سئوکراتوس کریستوس و بر تخت نشستن نیکومدس باعث رومی مآب شدن بیتینیا شد. نام شاه سرنگون شده ترکیبی از نام های سقراط و کریست (مسیح) به نظر میرسد: دو شخص حکیم که توسط مردم خود کشته شدند. عیسی باعث شهرت یهودیان شد و سقراط نیز مایه ی افتخار یونانیان. جمع این دو قوم میتواند به این مسئله برگردد که در قرون وسطی، منظور از روم همیشه روم یونانی قستنطنیه بوده و فتح یهودیه توسط روم میتواند همان فتح آن توسط یونانیان باشد. بیتینیا هم یک سرزمین تراسی در استانبول کنونی بوده که نیمه ی آسیایی آن به تسخیر نیمه ی یونانی نشین اروپایی آن درآمده است. بعدا این دو نیمه زیر شهر کنستانتینوپول (قستنطنیه) رفتند و امپراطوری رومی قستنطنیه به نام بیتینیا بوزنطیه یا بیزانس نام گرفت. فتح آسیایی ها توسط یونانی ها در بیتینیا نیز با گسترش یافتن منطقه ی تحت سلطه ی قستنطنیه (احتمالا در روزگار عثمانی) به صورت افسانه ی فتح آسیا توسط اسکندر یونانی درآمده است. جانشینان اسکندر در آسیا سلوکی ها بودند و همانطورکه بیان شد سلوکی ها همان سلجوقیان ترک هستند که عثمانی ها از آنها برخاستند. حکومت سلجوقیان، روم و سرزمینشان ارض روم نامیده میشد و فتح بیتینیا توسط رومی ها در صورتی که آن اهمیت مذهبی داده شده به فتح قستنطنیه توسط عثمانی ها را مصداق آن بدانیم شکل دیگری از فتح یهودیه و اورشلیم توسط رومی های باستان است. اتفاقا رومی شدن یهودیه و بیتینیا مصادفند و جالب است که نیکومدس چهارم آخرین شاه مستقل بیتینیا است و به وصیت خودش، این شهر بعد از مرگش جزو رم میشود. آیا این از نتایج دوستی سزار و نیکومدس است؟ آیا سزار به خاطر بودن در بیتینیای مقدس، نمادی از یک روم مقدس و شاید همان کنستانتین بانی قستنطنیه و نیز بانی روم مسیحی است و جذابیت خود در بین رومیان را از بودن در قلمرو سئوکراتس کریستوس گرفته است؟! هرچه هست به یکی بودن نامجای زادگاه های نیکومدس های داستان های سزار و مسیح مربوط است. بت عنیا نسخه ی مقابل بیتینیا چه اهمیتی در تاریخ یهود دارد؟ زیاد به آن پرداخته نشده است و بیشتر به عنوان زادگاه العازار همان مرده ای شناخته میشود که عیسی او را زنده کرد. امروزه در فلسطین اشغالی روستای کوچکی به نام العزریه وجود دارد که زیارتگاه العازار است. اما هیچ مدرکی که نشان دهد آنجا همان بت عنیا است وجود ندارد و بومیان هم چنین ادعایی نداشته اند. سنت جروم نام بت عنیا را در آرامی به معنی خانه ی بدبختی دانسته است که کنایه ای به فقر آن است. با این حال، روایت دیگری بت عنیای انجیل را همان عنانیاه میداند که بنا بر کتاب نحمیا (32 : 18) نام روستایی در بت ایل بوده است. این احتمال موجه است. چون عن یا ان یا آن در سامی قدیم به معنی حاکم و رئیس، و عنان به معنی شاه شاهان است و هر دو اصطلاح برای خدا نیز استفاده میشدند. یاه همان یاهو یا یهوه است. پس بت عنیا و عنانیاه هر دو به معنی سرزمین خدا یهوه هستند و عنانیاه در بیت ایل قرار دارد که آن هم نامش به معنی خانه ی خدا است. آیا ما با خود اورشلیم طرفیم؟

پیرو این سوال، ما نیازمند یافتن سندی دال بر مرگ مسیح در اورشلیم هستیم که مستقیما به بیتینیا و استانبول مربوط شود. فومنکو که به برابری قستنطنیه با اورشلیم اعتقاد داشت و جنگ های صلیبی بر سر اورشلیم را همان جنگ عثمانی ها و اروپایی ها بر سر قستنطنیه می دانست، قبر منسوب به یوشع واقع در کوه بیکوس در نزدیک ترین ساحل کریمه به استانبول را نسخه ی اصلی قبر مسیح در تپه ی جلجتا خوانده است. نام های یوشع و یسوع دو تلفظ از یک کلمه و هر دو به معنی منجیند. یوشع جانشین موسی است و این هم یادآور روایت مسلمانان است که مریم مادر یسوع (عیسی) را مریم بنت عمران خوانده و او را خواهر موسی ابن عمران تفسیر کرده و اینچنین عیسی را خواهرزاده ی موسی شمرده اند. یوشع یک فاتح بود و قرار گرفتن او در مقام یک نسخه ی فاتح از یسوع یا عیسی، قابلیت تبدیل او به سزار را ایجاد میکند. البته فومنکو دنبال یک نسخه ی بیزانسی از سزار میگردد که مثل سزار و عیسی توسط جمعیتی چندین نفری کشته شده باشد و اندرونیکوس کومننوس را برای این هدف انتخاب میکند و ادعا میکند که او مسیح تاریخی است. البته اندرونیکوس در کوه بیکوس کشته نشده است ولی برای این هم راه فراری هست. در منطقه ی بیکوس، لغت یاشا هم به معنی مارمولک و هم به معنی صدای مار است. ظاهرا چون نیمه خدایان را فرزندان سرافیم یا مارسانان فرود آمده از آسمان میشمردند عیسای نیمه خدا را هم چنین شمرده اند و مارمولک به عنوان یک مار که مثل انسان دست و پا دارد یاشا نامیده شده که شکلی از یوشع است. ممکن است در کوه بیکوس محلی به سبب داستانی که ما نمیدانیم به نام مار، یاشا نامیده و بعدا تخیل شده باشد که قبر یوشع آنجاست. ولی این میتواند امری ثانویه بر گزارشی قبلی درباره ی مرگ مسیح در اطراف قستنطنیه بوده باشد. با این حال، فرضیه ی فومنکو هنوز با مشکلات بزرگتری مواجه است: اول این که اندرونیکوس کومننوس فرمانروای ظالمی توصیف شده است و دوم این که همه درباره ی قتل اندرونیکوس متفق نیستند. به روایتی او در راه سفر از آتالیا به قستنطنیه از بیماری درگذشته است و کودتای اسحاق انجلوس که فومنکو مدعی است اندرونیکوس در آن به قتل رسیده، یک سال بعد از مرگ اندرونیکوس و در زمان حکومت برادرش اسحاق کومننوس اتفاق افتاده است. البته احتمالاتی درباره ی ترکیب شخصیات اندرونیکوس کومننوس با پسرش جان کومننوس وجود دارد. نامعلوم بودن سرنوشت پسران اندرونیکوس در تاریخ، یکی از مسائل برانگیزاننده ی این تئوری است. از طرف دیگر، مادر جان کومننوس، ایرنه آینه دیسا نام دارد و آینه دیسا به معنی شفیع مقدس است که یکی از القاب مریم مقدس است. در گزارش کونیاتس از تاریخ آن دوران بیزانس، یوحنا یا جان پسر اندرونیکوس، ولیعهد و حکمران فیلیپوپولیس شمرده شده است که به شدت زیر انتقاد اطرافیان اندرونیکوس قرار دارد. کمی جلوتر میبینیم کونیاتس، مانوئل پسر بزرگ اندرونیکوس را ولیعهد اعلام میکند بی این که توضیح دهد جان کومننوس چه شد. دفاع اندرونیکوس از پسرش جان و این که او جان را ولیعهد اعلام کرده درحالیکه جان بزرگترین پسر نیست، این موضوع را نشان میدهد که اندرونیکوس و جان آنقدر به هم نزدیک و موافق بوده اند که زمینه ی خلط شدن بعدیشان وجود داشته است و ازجمله ممکن است داستان های یوحنا ستمگری پدرش اندرونیکوس را به او جذب کرده باشد. بنابراین دو داستان تخیل میشوند: یکی این که یوحنا در زمان حیات پدر توسط دشمنانش به همان شکلی که فومنکو از اندرونیکوس و بدلش مسیح روایت میکند کشته شده است. دوم این که جان به جادوگری گرایش داشته است و برای روبرو شدن با جهان پس از مرگ مثل اودین خود را در یک شکنجه که طی آن حلق آویز شده است به حالت نیمه مرده درآورده است و تصور شده او مثل عیسی یک بار مرده و زنده شده است. اما درنهایت به سبب پیش گرفتن جادوگری از حکومت برکنار شده و دیگر در سیاست دخالتی نداشته است. کوروتتسکی هر گونه تلاش برای تاریخی کردن مسیح توسط فومنکو را چه در قستنطنیه یا در جای دیگر، محکوم میکند و معتقد است که مسیح «پسر انسان» خوانده شده چون مسیح الگوی همه ی انسان ها است و اتئیسم حتی در حالت های حادش مانند مورد فومنکو قطعا از کلیسا برمیخیزد چون این کلیسا بود که اولین بار ادعا کرد عیسی یک آدم تاریخی منحصر به فرد است. اگرچه حق با کوروتتسکی است اما به هر حال نسخه ی بیزانسی عیسی دقیقا به خاطر نام داشتن به جان یا یوحنا علیرغم ملقب بودن به یوشع (منجی) میتواند حلقه ی واسطه ی مسیحیت غربی با کیش پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق دور باشد. چون به نظر میرسد تاتارهای شرق دور و از طریق آنها چینی ها تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر اعتقادات وارد شده از ترکیه باشند و بیتینیا یکی از نواحی تلاقی آنها با ترکیه بوده است. ازجمله در این مورد باید به نماد عقاب دوسر توجه کرد که یکی از نمادهای سلجوقیان روم بود و در روسیه ی دوران مغول ها فقط در زمان ازبک خان رایج شد که قصد بازگشت به اسلام مرتجع به مدل سلجوقیان را داشت و در این راه بعضی از خدمتگزاران خود را کشت. نماد عقاب دو سر به همراه یک اشرافیت سکایی، اروپا را درنوردیده و حتی نماد فراماسونری اسکاتلندی شده است.:

CHRONOLOGIA.ORG: ISSUE30458

میتوان به ضرس قاطع گفت این یوحنا نسخه ی شاه شده ی یوحنای تعمیددهنده و چیزی نزدیک به پمپیوس در داستان سزار است. پمپیوس در تلاش نا موفق برای نجات دادن نظم پیشین کشته شد. یوحنا هم مسیح نظم پیشین است که جای به مسیح نظم جدید میدهد و سزار نسخه ی شاهانه ی مسیح برای این نظم جدید در رم است. همانطورکه انتظار میرود ژولیوس سزار هم مثل یوحنا یک نسخه ی فقیرانه و نا شاه دارد.

فومنکو معتقد بود که مخترع واقعی تقویم ژولیانی، نه یک امپراطور به نام ژولیوس سزار، بلکه ژولیوس سزار اسکالیگر پدر جوزف اسکالیگر بنیانگذار کرونولوژی تاریخ رسمی منسوب به قرن 16 است. لاکاپلا در اشاره به این مطلب، یادآوری میکند که ژولیوس سزار یک نسخه از مسیح و ژوزف اسکالیگر فرزند ژولیوس سزار همان تاریخ رسمی تولید مسیحیت است. وی یادآوری میکند مسیح هم خود را شاه یهودا میخواند درحالیکه مثل فقرا میزیست و در این مورد به مقایسه ی مسیح با اودیسه توسط ماری نایت جازیک متوسل میشود. اودیسه که تاج و تخت خود را از دست داده است در هیبت یک پیرمرد فقیر وارد کاخ خود میشود برای این که امتحان کند مردمان با او چگونه برخورد میکنند. سپس به حالت اصلی خود برمیگردد و گستاخانی را که به او بی احترامی کرده اند بی هیچ رحم و شفقتی میکشد. ادیسه دراینجا همان شاه یهودا در هیبت عیسی مسیح فقیر است و مسیح هم روزی که برگردد جهان را از خون گناهکارن سرخ میکند. از طرفی مسیح ناپدید شده میتواند خدای مستتر در طبیعت هم باشد و چنان شما را بزند که نفهمید از کجا خورده اید. بنابراین هر بلایای جمعی ای میتواند انتقام عیسی از گنهکاران باشد همان تفسیری که از حمله ی تاتار و طاعون بزرگ همزمان با آن شده است. فومنکو چنان در عذاب الهی بودن این بلایا و آمیختن آن به گناه جادوگری سبت سیاه فرو میرود که ادعا میکند طاعونی در کار نبوده و یک بیماری مقاربتی ناشی از بی حد و مرزی عملیلات جنسی باکانتی بوده است و تاتارها مامورین دولتی بودند که برای ریشه کن کردن بیماری، بیماران را بی هیچ رحم و مروتی میکشتند و قوانین سختگیرانه ی اخلاقی پیش میگرفتند. لاکاپلا از پیشنهاد فومنکو واکنشی جز تعجب ابراز نمیکند و در مقابل، نظریه ی یووه تاپر و فرانچسکو دی سار را میپذیرد که اعتقاد به وقوع فاجعه ی کیهانی در اثر برخورد شهابسنگ و گسترش طاعون به دنبال آن را دارند. حداقل دو مشاهده ی مرموز دنباله دار در آسمان داریم که هر دو معاصر وفور طاعون بوده اند؛ یکی در قرن ششم و همزمان با لشکرکشی اعراب مسلمان، و دیگری در قرن 14 و همزمان با فتوحات مغول های چنگیزی. در هر دو مورد، لاکاپلا معتقد است فاتحان آدمکشانی خرابکار تصویر شده اند فقط به خاطر این که رهبرشان (محمد و چنگیزخان) تجسم روح شهابسنگ مخرب تلقی شده است و احتمالا میراث هیچ کدام از این دو قوم، با جنگ و کشتار در دنیا گسترش نیافته است. البته لاکاپلا مایل است که شهابسنگ قرن ششم را نیز روایت دیگری از شهابسنگ قرن 14 و زمان اصلی این دومی را هم قرن 16 بداند. نظر به ارتباط تنگاتنگ تصویر طاعون به صورت عذاب الهی با جهانبینی مسیحی، لاکاپلا به نظریه ی فرانچسکو دی سار توجه میدهد که معتقد است تصویر طاعون به صورت عذاب الهی فقط در فرانسه پدید آمده و گسترش این تصویر در تمام اروپا ناشی از آن است که مسیحیت کاتولیک در فرانسه ظهور کرده و ازآنجا با امپراطوری فرانک به مرکزیت مذهبی رم ایتالیا گسترش یافته است. دی سار، علت خود گناهکار پنداری فرانسوی ها را این میداند که پروونس در فرانسه مرکز اولیه ی اشاعه ی ادبیات رسوایی انگیز تروبادورها و تشویق کننده ی مردم به فسق و فجور بوده است و حتی دو داستان رمانتیک فرانسوی روایت میکند که در آنها از ازدواج همزمان یک زن با سه شوهر صحبت شده است. به نظر دی سار، علت این که فرانسه مرکز زهدگراهای افراطی غنوصی چون کاتارهای آلبیژن شد نیز این بود که از زیادی جهانبینی گناهکارانه، هر کس میخواست از فسق و فجور فاصله بگیرد باید از جامعه فاصله میگرفت و همین زهدگرایی افراطی بعدا در کلیسای کاتولیک تا حدی ملایم تر شد. بنابراین از دید دی سار، تفسیر یک جامعه ی به شدت گناهکار و فاسد از فضایی که در تورات، یهودیان واردش میشوند، متوجه به فرانسه است و این در تضاد با نظریه ی فومنکو است که محل زندگی مسیح و سرزمین مقدس را در قستنطنیه و کریمه تعیین کرده است.:

“le recentisme en francais”: d.lacapella: 9MARS2014

یهودیت در فرانسه خصوصیات مذهب دیگری را به خود میگیرد که پیشتر با اوضاع مخالف بود و به همراه یهودیت از جنوب مور افریقایی و از دریچه ی اسپانیا آمده بود. ازاینرو به دلایل سیاسی، کلیسای رم ترجیح میداد توصیه های اخلاقی آن را به یهودیان که ظاهرا مردم پراکنده تری بودند و قابلیت ادعای سرزمینی روی اروپا را نداشتند بدهد. به نظر لاکاپلا تمام موضوعات اخلاقی عمده ای که مسیحیت ادعا میکند از یهودیت گرفته است درواقع متعلق به اسلام اولیه اند. در قرن 18 در غرب کلمه ی اسلام ناشناخته بود و به جایش کلمه ی "محمدی" استفاده میشد و "محمدی" نیز با دو اصطلاح دیگر "ترک" و "فارس" مترادف بود. در قرن 19 اصطلاحات یاد شده به ترتیب به امپراطوری عثمانی و همسایه های مشابه شرقی آن اطلاق شدند. جالب این که پیشتر از سرزمین های شرقی عثمانی شامل ایران و افغانستان با نام "یهودیه" یاد میشد و قلمرو عثمانی وارث سلجوقیان روم بود و "روم" نامیده میشد. یعنی ما یک بار دیگر، دعوای روم و یهودیه را در قلمرو متلاشی شده ی سلجوقیان می یابیم. احتمالا اصطلاحات واقعا از اینجا به غرب انتقال یافته اند و "روم" تلفظی دیگر از نام قوم آرامی است که به اندازه ی روم غربی، مسائل عرفانی را نسبت به موقعیت خود زمینی کرده اند. برای این مردم خورشیدپرست، شرق قلمرو اشراق و طلوع خورشید و ازاینرو دارای کیفیت عرفانی بود. ازاینرو فتح یهودیه کنایه از استیلا بر قلمرو عرفانی دارد. خدای یهودیه همان یهوه یا جووه یا ژوپیتر یعنی زئوس است که ژولیوس سزار کشیشی او را به دست می آورد و نسبت ژولیوس سزار با ژوپیتر، نسبت مسیح با یهوه است. دراینجا لاکاپلا نام ژولیوس سزار را ایلیوس هاسار و بنابراین همان العازار میخواند که نامش ترکیب اصطلاحات "ال" و "آسار" برای خدای سامیان است. ازاینجا لاکاپلا به نظریه ی جوزف آتویل میرسد که العازار شورشی علیه روم را مسیح راستین یهودیان شمرده و مسیحیت فعلی را تولید دستگاه فلاویان های جوزفوس فلاویوس به نفع تیتوس امپراطور روم دانست. در این تصویرسازی، درحالیکه پیوسته مسیح به مسخره کشیده میشد درعینحال استیلای روم نتیجه ی اعدام او دانسته و تیتوس و پدرش وسپازیان در حکم فرستادگان الهی شمرده میشدند. حتی خود تیتوس شبیه به مسیح شده و وسپازیان در کیفیت یهوه پدر مسیح بود. سوئتونیوس بعدا تیتوس را به مسخره گرفت که فکر میکرد واقعا خدا است. او این را در کتاب 12 امپراطور روم مطرح میکند و البته 12 امپراطور روم دقیقا همان 12 حواری عیسی هستند و عیسی هم لابد در اصل العازار یا ژولیوس سزار است. تیتوس در مقابل بیشتر معادل کورش مسیح اشعیا بود که سرزمین یهود را فتح میکرد تا با پیامبرانی که برایشان میفرستد برای آنها از نو دینسازی کند. دراینجا جوزفوس جانشین عزرا است. او به این خاطر به وسپازیان نزدیک شده که پیشبینی کرده وسپازیان در آینده امپراطور خواهد شد. شگفت این که درحالیکه جوزفوس یک خائن تلقی میشود، یک خاخام یهودی به نام یوحنان بن زکای که او هم با پیشبینی امپراطور شدن وسپازیان به او نزدیک میشود برای خاخام های یهودی قهرمان است. یوحنان بن زکای به پاس این نزدیکی موفق به تاسیس مدرسه ی خاخامی شد. بن زکای به این خاطر به رومیان گرویده بود که مثل پیامبران یهودی معتقد بود یهود به سبب گناهانشان باید مجازات شوند. در شورش سال 70 میلادی خاخام ها به نفع تیتوس به شورش خیانت کردند و این سبب تخریب معبد اورشلیم شد. لاکاپلا نتیجه میگیرد که جوزفوس و یوحنان بن زکای یک شخصیت واحد هستند. او برعکس جو آتویل، وسپازیان و تیتوس و جوزفوس و دیگر نقش آفرینان این صحنه را شخصیت هایی تاریخی که در فلسطین اشغالی کنونی به هم رسیده باشند نمیداند. به همین دلیل هم معتقد است جوزفوس یا بن زکای نمادی از نوسازی مذهب یهود به خواهش مسیحیت رومی غرب هستند و درنتیجه مسیحیت غربی و یهودیت همزمان با هم و روی یک زمینه ی غنوصی که ریشه در پاگانیسم تمثیلی شرق دارد رشد کرده اند. برای بانیان غربی این جریان، آنها از ابتدا بهانه ای برای قدرت طلبی بودند و ازاینرو خاخام های یهودی متاثر از مسیحیت که از اجرای مو به موی دستورات شرعی متون نوپدید یهودی در جامعه ی گناهکار غرب سرخورده شده بودند به شرق اخلاقی تر پای نهادند و با نفوذ در ادیان شرقی چون اسلام، مردم شرق را به سمت اجرای قوانین یهودی-مسیحی ای سوق دادند که بانیانشان در غرب، خود رعایت نمیکردند.:

“la femme derriere Shakespeare”: d. lacapella: theognose: 28 apr 2014

میدانیم که یکی از اعتقادات معروف در غنوصی گری این است که بدن ما، سلول ارواح ما در زندان جهان است و ارواح ما در این دنیا به نوعی در حال مجازات شدنند. این ارواح از جهان دیگری به این دنیا تبعید شده اند ولی زیبایی این تبعیدگاه به حدی است که مردم را از تبعید درازمدت و آزاردهنده شان به کلی خسته و ناامید نکند. شاید رعایت اخلاق، تضمینی بر بدتر نشدن اوضاع و زمینه ای برای جلوگیری از تبعید به جهانی بدتر بعد از مرگ بوده است. اما اصرار در انکار بودن زندان جهان و موکول کردن جهنم به جهانی دیگر با امید بیش از حد به چشمداشت بهشت، باعث شد تا جهنم و زندان بودن این جهان فراموش شود –توجه کنید که کلمات "جهان/گیهان" و "جهنم/گهنوم" تلفظ های مختلف از یک لغتند- و ناگهان اصرار زیادی بر ایجاد بهشت روی زمین پدید آمد. تکنولوژی، لذت پرستی، آزادی و دموکراسی، همگی بهانه هایی برای تشکیل این بهشت بودند و همه هم از ذوق و شوقی که آرزوی رعایت اخلاق در زمین برای نزدیک شدن مردم به هم پدید آورده بود، تغذیه کردند، اما با خیانت بعدی به اخلاق، عملا زندان بودن جهان را تقویت کردند. دنیایی که مردمش بیش از حد آزاد باشند، دنیای خودپرستانی است که تمرین چندانی برای عشق و محبت نکرده اند، پس روز به روز تنهاتر میشوند تا جایی که تنها چیزی که آنها را با دیگر زندانیان متحد میکند، اطاعت از زندانبانان مشترک یعنی سیاستمدارانی است که بخش های مختلف زندانی به نام زمین را بین خود تقسیم کرده اند.

کهن الگوی انگلیسی رواج نفاق در جامعه به سبب فحشا

ترجمه و تالیف: پویا جفاکش

«تقریباً بلافاصله، به دلیل ویکان بودن مورد حمله قرار گرفتم. پلیس بسیار خوشحال است که یک کتاب مقدس مسیحی و کشیش را در اختیار شما قرار دهد. زندان فرصت های زیادی برای خروج از سلول به شما میدهد، مشروط بر اینکه بخواهید پیام های مسیحی را بشنوید. غیر از این، خورش نگهبانان زندانیان دیگری را که به کلیسا می روند به سمت شما می فرستند. معمولا صحبت کردن با آنها خوشایند نیست. اکثراً اخیراً مومن شده‌اند و احساس می‌کنند که باید شما را به خدای خود برسانند.»
سایروس هنسلی، زندانی از میسوری

«زندانیان دیگر ما را شیطان پرست مینامند. و ما نه تنها باید با زندانیان بجنگیم، بلکه باید با مدیریت نیز بجنگیم. ما ضد مسیحی نیستیم. آنها ضد بت پرستی هستند.»
دیو چمبرلین، زندانی نیوهمپشایر و رهبر گروه زندانیان پاگان

اینها دو نقل قول از زندانیان مکاتب نئوپاگان امریکایی در مظلومنمایی نسبت به ترس از بت پرستان جدید در دنیای ما و تحت رژیم های سکولار است که وبلاگ PaganSquare.comاز پیروان مشی «الهه ی سفید» the whithe goddessمنتشرشان کرده است. این وبلاگ در زمره ی وبلاگ های پاگانی است که فیلترهای اینترنتیBluecoat و فورتیگارد، آنها را از دسترس خارج میکنند و به اندازه ی پورنوگرافی و تبلیغ فحشا و قمار و مسکرات برای کودکان و حتی بزرگسالان مضر شمرده میشوند. در دنیا برخوردهای یکسانی با آنچه مکاتب پاگان تلقی میشوند نمیشود ولی آنها تقریبا همیشه آخرین راه حلند. در چین، همانطورکه شنگ کی و کری براون در مقاله ی China in the 21st century: Confucianist outside, confused insideدر scmp.comبه تاریخ 18 نوامبر 2016 بیان کرده اند، به دنبال رشد بی اخلاقی و بی اعتمادی مردم به هم به دنبال مدرن شدن هرچه بیشتر چین، حکومت بی این که کنفسیوسیسم را تایید کند، ولی به نوعی از رشد مجدد و مخفی آن در چین حمایت کرده است چون کنفسیوسیسم اخلاقیاتی شبیه مسیحیت دارد و رشد آن به عنوان یک آیین اخلاقی در چین به صرفه تر است تا پیدایش لشکری از جاسوسان نو مسیحی غرب در چین. درحالیکه patheos.com در همان حول و حوش درباره ی فشار شدید بر بوداییان کانادا نوشته و از این که اسلامهراسی در امریکا مورد انتقاد قرار میگیرد و بودایی هراسی خیر، ابراز تعجب نموده است. سرمایه داری همیشه باورهای سنتی را به عرفان های نوپدید ترجیح داده مگر وقتی که عرفان های نوپدید را راهی برای ضربه زدن به مخالفان سیاسیش در خارج از کشور خود یافته باشد. اما دامنه ی ترس از مکاتب عرفانی نوپدید را میتوان با مروری بر سایت های مد نظر فیلترهای بلوکاوت و فورتیگارد محدود تر کرد و متوجه شد که آنها تقریبا همیشه فالون گونگ و ویچکرافت را هدف میگیرند و در ویچکرافت بیشتر از همه روی مکتب الهه ی سفید زوم میکنند. الهه ی سفید، تقریبا همان الگوی زن برتر سفید در غرب را به جای الهه به زنان میدهد که دختران اروپایی-امریکایی به اندازه ی دختران شرقی در خطر آن هستند. گریوز در مقدمه ی کتاب «اسطوره های یونانی» (1955) الهه ی سفید را در اشاره به تپه ی سفید رنگ خاکستر حاصل از آتش شب هنگام به کار برده و او را در مقام همزمان الهه ی ماه و آتش، سلف هستیا یا وستا الهه ی آتش رومی شمرده است. گریوز در همان متن، الهه را الگوی زنان شمرده و بر اساس سه دوره ی جنسی زندگی زن –دوشیزه، معشوقه، پیرزن مردمانند- به یک الهه ی سه گانه تعبیر کرده است. او پرستش این الهه را به جوامع ماقبل تهاجم ادعایی آریایی ها نسبت میدهد و ادعا میکند زنان این جوامع همچون ناریاهای جنوب شبه قاره ی هند، به جز شوهرهایی که به سرعت از آنها طلاق میگرفتند، از عشاقی که هیچ درجه ی اجتماعی خاصی برایشان نداشتند صاحب فرزند میشدند.

البته نام «الهه ی سفید»، بیشتر به سبب کتاب دیگر رابرت گریوز به همین نام، مشهور شده است. در فصل 17 کتاب «الهه ی سفید»، گریوز بین الهه و یک نوع دیونیسوس بریتانیایی با ویژگی های هرکولی به نام llew llaw ارتباط خاصی برقرار میکند. وی که خدای شهرهای لائون و لیون بوده، همزمان با سه خواهر ازدواج کرده که گریوز، آنها را همان الهه ی سه گانه میخواند. به نوشته ی گریوز، نام للو للاو از لئو یا لئون به معنی شیر می آید و وی همان لوگ قاتل بالور غول در افسانه های ایرلندی است که نامش با لوگوس و لوکاس به معنی نور مرتبط است و درواقع یک ایزد خورشیدی است. یعنی ما با اتحاد خورشید با سه فاز ماه که بدر و هلال و محاق باشند طرفیم. به نظر گریوز، للوللاو در این سه پیکر ضرب شده و تبدیل به گوریون، غول سه گانه ای شده که به دست هرکول کشته شده است. به روایتی هرکول، از کرت سوار کشتی شده و به شمال افریقا رفته و ازآنجا از طریق اسپانیا به گاول رفته جایی که از آمیزش های جنسیش نژاد کلت ها پدید آمده اند. سپس برای دزدیدن گله ی گوریون، سوار بر قایق جام مانند آپولو خدای خورشید، راهی دوونشایر انگلستان شده است. گریوز دراینجا هرکول سوار بر قایق آپولو را یک خدای خورشید می یابد و نتیجه میگیرد که گوریون و هرکول، دو روایت مختلف از للو للاو هستند و چون هرکول همیشه پیروز باید للوللاو میشد گوریون را به عنوان قربانی او در داستان در نظر گرفته اند. ازاینرو گریوز، حمله ی هرکول را با حمله ی لوگ به انگلستان در افسانه ی توهاته دانان جمع می آورد و آنها را در گویدیون شاه آماتون متحد میکند که به گفته ی گریوز، نامش تلفظ دیگری از ودان یا وتان است. گریوز پیشتر در فصل 2 گفته است که آماتون یعنی منسوب به آماتوس، و آماتوس همان حمات در سوریه است که کلنی هایی در قبرس و کرت ایجاد کرده بود. حمات را سامری ها ایجاد و در آن به پرستش الهه امیشه اقدام کرده اند که گریوز این الهه را همان الهه ی سفید خود میشمارد که از خاورمیانه به اروپا منتقل شده است. تبار الهه ی یهودی ها و ازجمله سامری ها به خوبی شناخته شده و به «فاحشه ی بابل» در مکاشفه ی یوحنا 5-4 : 17 برمیگردد که مروج فحشا و ازاینرو متمرکز بر زیبایی جسمانی زنان است.

دراینباره اتفاق نظر وجود دارد که فاحشه ی بابل، دقیقا تصویر عمومی زن در بابل عراق را نمایندگی نمیکند و بیشتر متوجه مکتب کابالا و حامیان آن یعنی اشرافیت یهودی بابل است که فرقه ی فریسی را به وجود آوردند. این اشرافیت از بابل به اورشلیم کوچیدند اما همانطورکه کتاب حزقیال نشان میدهد، کیش آنها دقیقا کیش بابلی نیست و دنباله رو نوعی شرک در دوران حکومت بر اورشلیم قبل از تبعید به بابل شمرده شده اند که خاندان یهودا به تقلید از مذاهب بابلی به وجود آورده بودند و سامری ها نیز نماینده ی شعبه ی دیگرش در بین رقبای اسرائیلی یهودا بودند. باربارا آهو مینویسد که در دوران تسلط روم بر یهودیه، مردم یهودی ذلت خود در مقابل بیگانگان را نتیجه ی از مسیر حق خارج شدن و خدانشناسی کهانت در قدرت در اورشلیم یعنی صادوقی ها میشمردند. در این شرایط، فریسی ها به ادعای احیای مذهب یهود و بازگشت به شریعت موسی اقدام به رقابت با صادوقیان در جلب توجه مردم نمودند. اما در خفا همچنان به بتپرستی مشغول بودند. ریاکاری آنان در انجیل، پیوسته مورد انتقاد عیسی مسیح قرار دارد:

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان منافق. زیرا شما مانند مقبره‌های سفید شده‌ای هستید که در ظاهر زیبا به نظر می‌رسند، اما درونشان پر از استخوان‌های مردگان و از هرگونه ناپاکی است. همین‌طور شما نیز در ظاهر برای مردم عادل جلوه می‌کنید، اما از درون پر از ریا و گناه هستید.» (متی 23:27-2)

«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا مانند قبرهایی هستید که ظاهر نمی شوند و مردانی که بر آنها راه می روند از آنها بی خبرند.» (لوقا 11:44)

«شما از پدرتان شیطان هستید و شهوات پدرتان را انجام خواهید داد. او از ابتدا قاتل بود و در حقیقت نماند زیرا حقیقتی در او نیست...» (یوحنا 8:44)

اما مطابق اعتقادات آن زمان یهودیان، کهانت برحق حتما باید دنباله رو راه کاهن برحق یعنی صادوق و از نسل او باشد، نامی که صادوقیان، خود را به او میدوختند. به جز صادوقیان، فقط حصائیان که یک شعبه ی انحرافی از صادوقیان بودند چنین ادعایی داشتند. مکتب آنان با تاثیرپذیری از نصیری ها یا فرقه ی یوحنای تعمیددهنده (یحیی) آغاز شد و چون تعالیمشان آمیخته به عرفان و ازاینرو به نوعی توجیه کننده ی تمثیل های بتپرستانه بود مورد توجه فریسیان قرار گرفتند و فریسیان با بعضی از اینان در راه اهداف خود متحد شدند، راهی که ختم ایدئولوژیک آن به کابالا رسید. مادام بلاواتسکی گزارش کرده است که حصائیان، ابتدا کاهنان بت پرست الهه ی یونانی، دیانا از افسوس بودند، جایی که تانائیم ها دانشکده ای را برای آموزش دین اسرارآمیز کلدانی تأسیس کرده بودند. به نوشته ی بلاواتسکی: «حصایی ها... عقاید و اعمال بودایی زیادی داشتند. و قابل توجه است که کاهنان مادر بزرگ در افسوس بودند که دیانا-باوانی نیز نامیده و دارای پستان های بسیار، تلقی میشد... در افسوس بود که دانشکده ی بزرگ حصایی ها و تمام اطلاعاتی که تانائیم از کلدانی ها آورده بودند، مستقر بود .... حصایی ها به تناسخ اعتقاد داشتند.»:
“Mystery babalon the great”: Barbara aho: part1

دایانا یا آرتمیس الهه ی ماه، در منظومه ی ادبیات رابرت گریوز نیز جایگاه ویژه ای دارد و با توجه به این که بسیاری اوقات معلوم نیست گریوز کجا تاریخنگار است و کجا ادیب، ردگیری تاریخش در قبل از آن دشوار است. در مورد آرتمیس، این بزنگاه، روایت گریوز از ملاقات آرتمیس با اوریون شکارچی است. اوریون با کاهنه های دوشیزه ی آرتمیس زیاد در جنگل برخورد میکرد و با همه ی آنها همچون خواهران خود رفتار مینمود. معشوق های او همه از مردان بودند. اما یک روز وقتی اوریون و آرتمیس مشترکا به تعقیب یک گوزن پرداختند حسی بسیار شورانگیزتر از رابطه ی خواهر و برادری بین خود حس کردند. بعد از چندین دیدار، یک شب آنها در گرد آتشی که میتواند اشاره ای به آتش الهه ی سفید داشته باشد، یکدیگر را در آغوش گرفتند. صبح فردا آپولو خدای خورشید و برادر دوقلوی آرتمیس، به ملاقات او آمد و از دیدن رد هماغوشی در کنار آتش برآشفته شد. اوریون و آرتمیس به استقبال او آمدند و او را گرامی داشتند. آپولو ناراحتی خود را پنهان کرد و با آنها به صمیمیت برخورد کرد. رفتار مهربانانه و دوست داشتنی اوریون، هوس را در آپولو برانگیخت. آرتمیس به سرعت، برادر و معشوق خود را تنها گذاشت و آن دو با هم به رفتار جنسی پرداختند. پس از رفع نیاز، آپولو و اوریون، به صمیمیت با هم گفتگو کردند تا این که اوریون گفت که دلش برای شب و تنها شدن با آرتمیس تنگ شده است. ناگهان خشم آپولو که تقریبا فرو خوابیده شد شعله ور شد و آپولو به شدت به اوریون پرخاش کرد و او را به سبب زیر پا گذاشتن مقدسات، مستحق مجازات خواند. اوریون که جا خورده بود، از آپولو پوزش خواست و چون دید که او مهربانی ای نسبت به اوریون ندارد، به او یادآور شد که آنها به تازگی با هم آرمیده اند. اما آپولو خشمگین تر شد و فریاد زد: «به من توهین میکنی فانی؟ من مثل تو عاشق مردان نیستم. من زنان را به عنوان معشوقه ی خود میپذیرم، همانطورکه طبیعت در نظر گرفته است. تو چیزی جز یک پسر نیستی که با آن ورزش کنی.» و راهش را گرفت و رفت. اوریون چند ساعت بعد غصه دار به خانه رفت و سعی کرد بیارامد. تمام شب آینده را اوریون درگیر یک کابوس تکراری گذراند: درگیری با عقربی که میخواهد او را نیش بزند. صبح، اوریون خیس عرق از خواب بیدار شد و خوشحال شد که فقط یک کابوس بوده است. اما وقتی در خانه اش را باز کرد، با عقرب عظیمی مواجه شد که قصد جانش را کرده بود. عقرب ضمن نبرد با اوریون، او را به سمت دریا کشید و جنگ در دریا ادامه داشت. در همین هنگام، آپولو خواهرش آرتمیس را صدا زد و گفت که مرد شریری به یکی از کاهنه های دوشیزه ی او تجاوز کرده و اکنون شناکنان از راه دریا فرار میکند و سر اوریون را که از آب بیرون بود از دور به آرتمیس نشان داد. آرتمیس، بدون این که آپولو چیزی از او بخواهد، کمانش را به طرف نقطه ی مورد اشاره گرفت و آدمی را که در دریا دیده میشد با تیر کشت. سپس با عجله خود را به کاهنه ی قربانی رساند ولی مطلع شد که او سالم است و اتفاقی نیفتاده است. همه چیز را دانست. گریان و نالان، خود را به جسد اوریون رساند. او اوریون را به شکل صورت فلکی جبار به نشانه ی یادآوری دوستی انسان ها از دو جنس مخالف و در درجات مختلف در آسمان قرار داد و عقرب مقتول را هم به صورت فلکی عقرب تبدیل کرد به نشانه ی هشدار به مردم زیر آسمان در باب خطر از جانب کسانی که «به عشاق خود دروغ میگویند و به خود دروغ میگویند».:

“artemis and orion: the story descended from the tale as told by Robert graves”: weebly.com

رابطه ی آرتمیس و اوریون، تقریبا در مرز فاصله ی تمثال دوشیزه ی الهه با تمثال فاحشه ی او قرار دارد. این مرز زمانی ایجاد میشود که بین دو مرد، صمیمیت و اعتماد آنقدر بالا میگیرد که یکی از آنها اجازه ی نزدیک شدن بیش از اندازه ی دیگری به حریم خانوادگی خود را میدهد. رابطه ی آپولو و اوریون چنین است. اگر آپولو کل آن قسمت از شخصیت خود را که سبب صمیمیتش با اوریون شده، انکار میکند، اگر برتری ذاتی خود را به رخ اوریون میکشد و جانشین صمیمیت برادرانه میکند، به سبب آن است که احساس میکند اوریون از صمیمیت بین خود و او سوء استفاده کرده است. آپولو از یک مرد مهربان به یک خشونت پراکن و حتی قاتل تبدیل میشود که حتی نمیخواهد به یاد بیاورد که قبلا چگونه بوده و رسم پدرش زئوس بر اقتضای سیادت مرد واقعی را تایید میکند. شاید فرهنگ "الهه ی سفید" یک قربانی جنگسالاری مردانگی پرست به نظر برسد، ولی به نظر میرسد خودش، یکی از دلایل پیدایش وضع موجود نیز هست و ظاهرا تا وقتی که فرهنگ فحشا به قدرتمندی در جامعه وجود داشته باشد، یکی از دلایل بالقوه ی وجود بی اعتمادی و نفاق بین مردم خواهد بود.

مطلب مرتبط:

میراث نفیلیم در بسته بندی های باربی: صداهای اعتراضی با مسخ شدگی های موقتی

فرقه ی دیر صهیون و خدای شب یلدا

نویسنده: پویا جفاکش

در زانادو، قوبیلای خان
دستور بنای گنبد باشکوهی را صادر کرد
جایی که آلفوس، رودخانه ی مقدس،
از میان غارهای بی‌اندازه برای انسان می‌گذرد
و به دریای بی‌آفتاب می‌رسد...

پس دوبار پنج مایل زمین حاصلخیز
با دیوارها و برج‌ها به دور کمر بسته شده بود
و باغ‌هایی روشن با نهرهای پرپیچ‌وخم بود،
که درختان عوددار بسیار در آنها شکوفا بود.
و اینجا جنگل‌هایی باستانی مانند تپه‌ها بود که
سبزه زارهایی آفتابی را در بر می‌گرفت.

اما اوه. آن شکاف عمیق عاشقانه ای که
به پایین تپه ی سبز سرازیر شده بود، پوششی از درخت سرو را ایجاد کرد.
یک جای وحشی. همانقدر مقدس و مسحور.
همان طور که پیش از این در زیر یک ماه رو به زوال
توسط زنی که برای معشوق جن خود ناله می کرد تسخیر شد.

و از این شکاف، با تلاطم بی وقفه ای که می جوشد،
گویی که این زمین با شلوار ضخیم، تند نفس می کشد،
فواره ای نیرومند لحظه ای به اجبار برمی خیزد.
در میان ترکیدن سریع و نیمه منقطعش
تکه های عظیم طاق مانند تگرگ کوبنده،
یا دانه های پف دار زیر شعله ی خرمن کوب را
در میان این صخره های رقصان یکباره و همیشه
به سرعت به رودخانه ی مقدس پرتاب کرد.

این شعر به نام «قوبیلای خان» از ویلیام تیلور کولریج، وصف رودخانه ای مقدس را میکند که به اعماق دوزخی آتشین راه دارد. علت سخن رفتن از قوبیلای خان، این است که وی امپراطور تاتار چین بود که به سبب ملاقات مارکو پولو با او شهرت داشت. تاتار را در غرب، «تارتار» میخواندند که عنوان تارتاروس یا جهنم را به خاطر می آورد و این عنوان برای قوم اسکیت به کار میرفت که تصور میشد از اعماق دوزخ می آیند. اژدها دیگر نماد چین، در اساطیر غربی، جانور آنتی کریست یا دجال و علیه اخلاق مسیحی است. با این حال، بدنامی اسکیت ها بیشتر به سبب اشرافیت اروپایی برخاسته از آنها است که نسب به خاندان فرانک اساطیری مروونژین بنیانگذاران امپراطوری مقدس روم میرساند. خاندان پلانتارد به واسطه ی گادفری دو بویون بنیانگذار بدنام تمپلاریسم و اخوت های ضد مسیحی، زائده ی کهانت پیشه ی آنها است و این خاندان، رهبری فرقه ی صلیبی-استعماری دیر صهیون یا "پریور دو سیون" را بر عهده داشته است. معمولا مروونژی ها را در مقابل جریان مسیحی و عقبه ی یهودیش قرار میدهند و یک دلیلش هم در افسانه ی پیدایش آنها از تجاوز یک جانور دریایی به همسر کلوویس شاه فرانک دیده میشود. معمولا حئا خدای کلدانیان را به یک جانور انسان نمای دریایی تشبیه میکردند. در سفر پیدایش در تورات، شاه سدوم در زمان ابراهیم، برعا نام داشت از "بر (بار)" به معنی فرزند پسر، بعلاوه ی "عا" یا "ائا" که همان حئا است. یعنی برعا مساوی است با پسر حئا. ادومی ها از نسل سدوم بودند و در زمان ظهور مسیح، دشمن بزرگ او هرود یک شاه ادومی بود. با این حال، نمیتوان به راحتی دراینجا مرز کشی قومی به عمل آورد. نماد خاندان پلانتارد، فلور د لیس یا زنبق سه برگ است. این، یک نماد یهودی و کنایه از ختنه است: عملی که از یهودیان به ملت های دیگر رسیده است. آنتیوخوس هفتم سلوکی پس از ازدواج با کلئوپاترا شاهزاده خانم مصر، و به دنبالش شکست دادن مکابیان، وقتی یهودیه را محاصره کرد که نماد آنجا همین فلوردلیس بود. نام خاندان پلانتارد نیز از پلانت یا گیاه می آید که همین فلور د لیس است. در آرم اندان پلانتارد، زنبق سه برگ، بین دو خرس قرار دارد که صورت های فلکی دب اکبر و دب اصغر در آسمان قطب شمالند. در اساطیر یونانی-رومی، دب اکبر، کالیستو از زنان دوشیزه ی همراه آرتمیس یا دایانا الهه ی شکار است. ژوپیتر یا زئوس، خدای اعظم یونانی-رومی، کالیستو را مورد تجاوز جنسی قرار داد و چون او حامله شد و قانون دوشیزگی که کاهنه های آرامیس باید رعایت کنند در او شکسته دانسته شد، آرتمیس به عنوان مجازات، او را به ماده خرسی تبدیل کرد. فرزند او آرکاس یعنی خرس نامیده شد و در جایی ساکن گردید که به نامش آرکادیا نامیده شد. در آرکادیا چشمه ای بود که رودی به نام آلفیوس از دریچه ی آن از دوزخ بیرون می آمد و این همان رودی است که در شعر قوبیلای خان دیدیم. اعتقاد بر این بود که یک خدای ریشو بر جریان آب آن نظارت میکند. در قدیم شایعاتی وجود داشت درباره ی این که شیطانپرستان، انسان های درستکار را در پای چشمه ها قربانی میکردند و خونشان را به فواره ی چشمه میریختند چون خون پاک اینان، غذای مقوی ای برای خدای چشمه محسوب میشود. چشمه همچنین به دلیل آب فشان بودن، شبیه انزال بود و باز مرتبط با فلور دلیس. کوه آتشفشان که دیگر نماد برجسته در شعر قوبیلای خان است نیز همین مفهوم را داشت. بنابراین آرکادیا نمادی از دوزخ است. مطابق افسانه ای افراد قبیله ی بنیامین را که مشرک شده بودند از ارض موعود اخراج کردند و آنها به آرکادیا نقل مکان کردند. آرکادیا را هم خیزشگاه کیش مادر-زمین در غرب خوانده اند و هم محل پرستش آرتمیس رئیس کالیستو عنوان کرده اند. آردوینا الهه ی خرس که مورد پرستش فرانک ها بود نامش ترکیبی از نام های آرتمیس و دایانا دو نام مختلف یک الهه ی واحد قمری است. بعضی نمادهای آرتمیس، خرس، زنبور و خرچنگ هستند که همگی جانوران صورت فلکی سرطان نماد انقلاب تابستانی نیز هستند. جانور دیگر آرتمیس، سوسک بخصوص سوسک طلایی است که شبیه زنبور است. این نماد هم در آیین های رمزی غربی کاربرد زیادی دارد. در مصر، سوسک را به جای خرچنگ، جانور برج سرطان میدانند. مریم مجدلیه هم که دیر صهیون او را همسر مسیح و مادر مروونژین ها خواند و به افسانه ی جام مقدس مربوط کرد، ظاهرا در ابتدا یک افسانه ی مصری و مرتبط با میگدول در مصر بوده است. با این حال، دیر صهیون، فرانسه ی جنوبی را به عنوان محل پرورش مذهب مریم مجدلیه انتخاب کرد. خیلی جالب است که این منطقه به نام مریم مجدلیه معروف به ماگدالیا و محل برخاستن فرهنگ موسوم به ماگدالین است که برای فرهنگ انسان های غارنشین باستانی ساکن در آن چنین نامگذاری است. در غارهای اینان، پرستش خرس به عمل می آمد و دانش رسمی برای به بسیار بومی نظر رسیدن این کیش در منطقه ی محبوب دیر صهیون، قدمت فرهنگ خرس پرستی در آن را تا 70 هزار سال قبل عقب برده است. بر اساس نقاشی های غارها معلوم است خرس پرستی در غارهای فرانسه و اسپانیا در پیوند با گاوپرستی پیش میرفته است. چون کاملا در ارتباط با نمادهای نجومی بود. خرس دب اکبر، پای چهارم و گم شده ی صورت فلکی ثور یا ورزاو بود که به قطب شمال منتقل شده و توسعه یافته بود. ثور همان ورزاو ازیریس خدای محبوب اخوت های رمزی است و پای کنده شده ی او روایت دیگری از آلت جنسی گم شده ی او است که قرار است از آن هورس خدای منجی اخوت ها زاده شود. هورس چشم آسمان است و ازاینرو دب اکبر هم چشم آسمان تلقی میشود. اما از آن جایی که این چشم برای کار کردن به قلب نیاز دارد، با اسد یا صورت فلکی شیر متحد میشود که قلب آسمان است. جالب است که سرطان نیز قبلا بخشی از اسد یا شیر تلقی میشده و شیر، مشهورترین نماد تابستان و خورشید پیروز بوده است. اینجاست که معنی آخرالزمانی اژدهای مکاشفات مسیحی روشن میشود: اژدهایی با پاهای خرس که یک بدن پلنگ مانند با سرهای شیر مانند را راه میبرند. پلنگ به عنوان یک شیر کوچک که مثل بچه شیر خالدار است، جانشین هورس کودک است. این اژدها را معمولا فقط beast یعنی جانور میخوانند. جالب این که کلمه ی bera به معنی خرس که در انگلیسی bear خوانده میشود، تلفظ دیگری از fera به معنی حیوان یا حیوان وحشی به طور کلی است. یکی دیگر از معانی fera در لغتنامه ها "خرس دریایی" است که معلوم نیست چیست ولی قاعدتا مرتبط با جانور دریایی است که جد مروونژین ها را از یک زن زمینی به دنیا آورد. حالا در نظر بگیرید که پسر زئوس از کالیستوی زمینی هم آرکاس یعنی خرس نام دارد. شاید چون زئوس خودش خرس دریایی است. برای این که بیشتر تعجب کنید کافی است اضافه کنم که تولد باکره زاد آرکاس خرس از ژوپیتر، تفاوتی با تولد باکره زاد بره ی خدا یعنی مسیح از یهوه خدای یهود ندارد. چون پلانتاردها دب اکبر و دب اصغر را گله ی گوسفند به حساب می آوردند و شاهان را پیش بران گله. علت هم این است که کلمه ی عربی "دب" به معنی خرس، با کلمه ی "دوبهه" به معنی گله ی گوسفند تشابه لغوی داشته است و کلمه ی دیگر bera به معنی جانور که بعدا خرس شد هم با کلمه ی "بره" به معنی گوسفند شبیه بوده است. خرس چهارپایی است که عین بره علف میخورد ولی در عین حال شبیه آدم رفتار میکند و گاهی بر دو پا بلند میشود و مثل آدم، هم گوشت میخورد و هم گیاه و هم عسل. بنابراین خرس یک گوسفند در حال تبدیل شدن به آدم است و کسی که میتواند در قالب شاه، جامعه ی آدمی را به جای گله ی گوسفندان هدایت کند به شرطی که آدم هایش طوری تربیت شده باشند که به لحاظ معرفت و رفتار، تفاوتی با گوسفند نداشته باشند. بنابراین مرز بین مسیح بره ی خدا و اژدهای آخرالزمانی محو میشود و اینطوری است که میبینیم سیگیسموند امپراطور مسیحی متعصب روم مقدس، برای به راه انداختن جنگ صلیبی علیه عثمانی ها، فرقه ی "دراگون کورت" (دادگاه اژدها) را به راه می اندازد که نمادش به صراحت اژدها است. :

the merovengian dynasty”: Barbara aho: part4

میدانیم که جنگ صلیبی سیگیسموند، متاخر بر جنگ صلیبی معروف تری در قبل از ظهور عثمانی تلقی میشود که هدف از آن، باز پس گیری سرزمین مقدس بود و تمپلارهای گادفری دو بایون با تمام نسبت های منفی ای که به آنها داده میشد در جریان آن سر بر آوردند و ثروتمند شدند. فومنکو معتقد است این جنگ صلیبی، همان یورش صلیبیون به روم مقدس و تاسیس جمهوری آتن در یونان است چون قستنطنیه درواقع همان اورشلیم و روم یونانی همان ارض مقدس است. اما لاکاپلا در این برداشت، تغییراتی ایجاد میکند و میگوید همه ی اینها همان تسلط روم بر اورشلیم هستند ولی این اورشلیم در ایتالیا است و رم ایتالیا همان اورشلیم یهودی است و جنگ صلیبی در قستنطنیه موقعیت آن را به ترکیه منتقل کرده است. فتح صلیبی ها در ترکیه برای ایجاد روم یونانی همان نبرد الکساندر یا اسکندر یونانی علیه شرق است. ولی این نبرد در همگامی با حکمرانان ترک صورت گرفته است و اسکندر مزبور، کسی جز اسکندربیگ حاکم آلبانی نیست که در فتح قستنطنیه همگام محمد دوم (فاتح) سلطان عثمانی بود ولی بعدا با او دشمن شد و سقوط کرد. اسکندر بیگ، کلاهخودی شبیه سر بزی دو شاخ داشت که یادآور نامیده شدن اسکندر کبیر به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ در شرق است. بعد از شکست جناح اسکندر بیگ که نماینده ی صلیبیان است بازمانده های او در روم یعنی ارتدکس های یونانی زبان، افسانه ی او را در حد اسکندر کبیر توسعه دادند که امپراطوریش فرو پاشید. فروپاشی این امپراطوری، قابل مقایسه با نابودی امپراطوری روم یونانی توسط ترکان سلجوقی و محدود شدن تقریبی روم یونانی به قستنطنیه است که در زمان یک سلطان سلجوقی به نام کیخسرو رخ داد. اما این که سلجوقیان طرفه ای از این فتح نبستند قابل مقایسه با نبرد پادشاهی همنام از پارس یعنی خسرو دوم با روم شرقی از هم پاشیده ای است. خسرو پیروزی های زیادی بر روم یونانی به دست آورد، اما درنهایت شکست سنگینی از آن خورد و به زودی قلمروهای مهم مورد دعوای هر دو دولت، به تسخیر اعراب مسلمان پیرو محمد درآمد. لا کاپلا، سلجوقیان را همان سلوکیان یونانی میداند که قلمروهای مهمشان به تسخیر روم لاتینی درآمد و روم لاتینی جانشین همان روم صلیبی لاتینی و قوای اسکندر بیگ است که توسط قوای محمد دوم سرکوب میشود. بنابراین محمد فاتح از عثمانی با محمد پیامبر به عنوان بنیانگذار فرضی اسلام قابل همپوشانی است. اما این محمد چه ربطی به لاتینی ها میتواند داشته باشد جز این که تمپلارهای صلیبی متهم به پرستش بافومت یا محمد بودند؟! درواقع حذف اسکندر بیگ (دولت اسکندر مقدونی و یونانیان) توسط محمد فاتح (دولت مسلمانان پیرو محمد) حذف شقه ای از جریان تمپلار توسط شقه ای دیگر از آن است که با تغییرات فرهنگی همراه بوده است و این اتفاق از غرب لاتینی به شرق یونانی فرافکنی شده است فقط به خاطر این که قستنطنیه دنباله ی رم بوده است. در غرب لاتینی هم یک پاپ به نام الکساندر داریم که در اواخر قرن 15 از طرف خاندان یهودی قدرتمند بورژیا یا بورژا بر سریر قدرت گماشته میشود و این احتمالا در ابتدا یک آغاز برای دولت پاپی فرض میشده است. اما حکومت گناه آلود این پاپ، با نارضایتی های بسیار و ازجمله ظهور نهضت پروتستان همراه شد و جنگ قدرتی را به راه انداخت که تا زمان سرکوب سزار بورژیا پسر پاپ الکساندر و درواقع فرود آمدن ضربه ی قطعی بر حکمرانی بورژا ها توسط پاپ ژولیوس دوم ادامه پیدا کرد. لاکاپلا یهودی اسپانیایی بودن بورژیا ها را نمودی از پیوند ایتالیا با یهودی ها میداند و سرمایه دار بودن آنها را با بانکدار بودن تمپلارها مقایسه میکند و یهودی مآب بودن تمپلارها را به خاطر می آورد. ازاینرو لاکاپلا سرکوب بورژياها توسط پاپ ژولیوس در قرن 16 را روایتی اصیل تر از سرکوب تمپلارها به دلایل مذهبی توسط لویی پادشاه فرانسه در چند قرن قبل میداند. البته پاپ ژولیوس هنوز یک مدافع پرشور هنر رنسانس و کارفرمای مشهور میکلانژ است. نه او و نه پاپ الکساندر، هیچ یک آدم های مقید مذهبی نیستند. پاپ الکساندر و خانواده اش درگیر زنجیره ای تمام نشدنی از زنای با محارم و تولید فرزندان نامشروع توصیف شده اند و پاپ ژولیوس هم سه دختر نامشروع دارد. ازاینرو لاکاپلا معتقد است که آنها پاپ به معنای معروف کلمه نیستند و امپراطورند. او یادآور میشود که در زندگینامه ی پاپ ژولیوس دوم، از دو قدرتمدار دیگر معاصر او به نام های پمپئو و مارک آنتوان یاد شده است. این سه نام قابل مقایسه با نام های ژولیوس سزار، پمپیوس و مارک آنتونی، سه دیکتاتور معروف روم باستان در زمان پایان جمهوری روم و در آستانه ی ظهور امپراطوری آن هستند. جالب این که در قرن 16 نیز شاهد سقوط یک جمهوری روم در جریان فتح روم توسط شارل پنجم پادشاه فرانک آلمانی هستیم که لاکاپلا او را با آگوستوس مقایسه میکند. ازاینرو لاکاپلا معتقد است که یک سری اسامی واحد وجود داشته که در طول زمان از آنها قصه های مختلفی درست شده و دو تایشان به دو زمان متفاوت از تاریخی 2000ساله ی ایتالیا پرتاب شده اند. ازاینرو آنچه ما حکومت پاپی دوره ی رنسانس میشماریم، احتمالا روایتی کشیشی شده از یک دوره حکومت پاگان ها است که در آن، هنوز مرزی بین مسیحیت و شرک وجود ندارد. پاپ ژولیوس به جای ژولیوس سزار، به رنسانس پاپ الکساندر به جای اسکندر مقدونی ادامه میدهد همانطورکه روم لاتین، خدایان حکومت یونانی مغلوب خود را میپذیرد.:

“Chronology2.0”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: aout13, 2018

دراینجا باید یادآور شوم که سزار بورژیا خود یکی از کارفرمایان هنر رنسانس بخصوص تصاویر مسیح بود و دستور داده بود که مسیح را به قیافه ی او بکشند. یعنی سقوط سزار بورژیای یهودی تبار توسط یک بدل ژولیوس سزار که کهن الگوی امپراطوران رومی است، میتواند همان قتل عیسی مسیح یهودی توسط رومیان و همدستان یهودیشان هم باشد. از طرف دیگر باید توجه کنیم که پاپ الکساندر پدر سزار بورژیا، نام اصلیش رودریگو بورژیا بوده است. رودریگو به معنی شاه سرخ است. نماد خاندان بورژیا نیز یک ورزاو سرخ است. ورزاو جانور ژوپیتر نسخه ی لاتین یهوه است و سرخ رنگ لباس پاپ ها. لاکاپلا توجه میکند که سرخ در مکاشفات مسیحی، رنگ فاحشه ی بابل یعنی سیاره ی زهره یا لوسیفر است که نامش به معنی درخشان است. در اخوت های رمزی، او با ایزیس همسر و خواهر ازیریس تطبیق میشود که از او هورس را به دنیا می آورد و این تثلیث با یهوه-مریم مقدس-مسیح قابل تطبیقند. ازیریس هم مثل ژوپیتر، متجسم به ورزاو بوده است. ژوپیتر با سیاره ی مشتری تطبیق میشود که به سبب داشتن مقامی بالاتر باید درخشان تر از زهره باشد و ازاینرو در عربی «الازهر» یعنی درخشان ترین نامیده میشده است. لاکاپلا معتقد است این لغت، احتمالا اصل لغت آسار یا آسور به معنی فرمانروا و لقب خدای مشتری در نزد کلدانیان است که ازیریس فرم قبطی-یونانی آن است. همین کلمه ی آسور به «سور» و از طریق آن «سول» به معنی خورشید تبدیل شده و به صورت سول اینویکتوس (خورشید شکست ناپذیر) عنوان میترا خدای خورشید شده است. میترا را خدای فریجیان و فارسیان خوانده اند. هر دو این نام های اقوام، فرم های دگرگون شده ی عنوان فریسیان، فرقه ی اشرافی یهود هستند. صحنه ی قتل ورزاو توسط میترا، برجسته شده چون بازسازی مکتب پیشین کلیسا را نشان میدهد و میترای گاوکش، همان موسی است که بت گوساله ی طلایی را میشکند. اصلاحات مربوطه زمانی روی داد که امپراطور شارل پنجم ایتالیا را فتح کرد و این همان فتح سرزمین مقدس توسط رومی ها است، و نیز زمانی که «یک پاپ یهودی با یک پاپ مسیحی تعویض شد». لاکاپلا شارل پنجم را اصل شارلمان یعنی شاه بزرگ احیاگر امپراطوری روم مقدس در چندین قرن پیش میداند که نسبش به مروونژی ها میرسید. پاپ آینده جولیوس دوم، کاردینال جولیانو دلا روور بود که در نماینده ی پاپ در آوینیون در گاول جنوبی بود و برای پاپ در گاول میجنگید. این همان جنگ های ژولیوس سزار در گاول است. در گاول ژولیوس سزار مشاهده میکند که کلت ها برای جوویس خدای مشتری، قربانی میدهند. ژولیوس سزار در مذهب وحشیانه ی کلت ها اصلاحاتی به عمل می آورد که میتوان آن را همان تغییر مسلک از یهودیت به مسیحیت یهودی تبار خواند. ژول در ژولیوس میتواند همان سول رومی (میترا) و معادل شائول در تورات باشد. شائول هم یک جنگاور و اولین شاه یهود بود و در اداره ی جامعه ی یهودی، بدعت به عمل آورد. البته شائول تحت هدایت پیامبری به نام سموئیل قرار دارد. این سموئیل نیز لغتا همان اسماعیل نیای محمد و درواقع نماینده ی فرهنگ محمدی است که نبردش علیه یهودیت پیشین، به دعوای اسلام و اسرائیل تبدیل میشود. پس درواقع خیزش کیش محمد علیه شق یهودی تمپلاریسم، به اصلاح یهودیت سنتی به صورت مسیحیت یهودی تبار نقش ایفا میکند. عاملین پیدایش مسیحیت یهودی تبار را فرقه ی یهودی حصایی میدانند که تحت تاثیر مذهبی جهانی یوهانی یا نصیری یعنی مذهب یوحنای تعمیددهنده یا یحیی بودند و احترام به سنت جان یا یوحنا در فرقه ی تمپلار نیز وامدار این ارتباط است. ظاهرا اسلام محمدی نیز پیش از این که توسط یهودیت بازتعریف شود، یک شعبه از مذهب یحیی بوده است. این مذهب، نگاه منفی ای به دنیاپرستی و آدمکشی بی مورد داشته است. واضح است که اشرافیت یهودی زرسالار حاکم بر اروپا این وضع را نمیپسندیده و خواهان تغییراتی در جهت یک بازگشت نیمه کاره به وضع قبلی بوده است. ازاینرو در تورات، شائول یک شاه نادرست شمرده شده که مثل ژولیوس سزار به دست دشمنانش به قتل میرسد و جایش را داود میگیرد. داود سلف خاندان رش گلوتا یا راس الجالوت یعنی اشرافیت یهود است همانطور که اگوستوس جانشین ژولیوس سزار، اولین امپراطور روم است. داود دو سیستم کهانت متفاوت الازار و ایتامار را با هم متحد میکند و یک کهانت ترکیبی میسازد. الازار مسلما همان الازهر یا ازیریس است و ایتامار در مقابل او باید نسخه ای از میترا باشد. یعنی ترکیب یهودیت قبلی و مسیحیت جدید به صورت مسیحیت یهودی تبار منظور است. بسیاری از نمادهای پاگانی این داستان در مسیحیت یهودی تبار باقی میمانند؛ مشخص تر از همه 25 دسامبر به عنوان زادروز مسیح یا کریسمس که در اصل، روز تولد سول اینویکتوس بوده است. به همین دلیل، جامعه ی یسوعی که نماینده ی اشراف یهود در بدنه ی کلیسای جدید بود، به طور مداوم به قدرتمندتر کردن هر چیزی که بیش از مسیحی یهودی تلقی شود در سیستم جدید پرداخت که به نظر میرسد توجه مذهب پروتستان بیش از انجیل به تورات، خود، یکی از خط دهی های مربوطه بوده باشد. بنابراین از دید لاکاپلا، یهودیت جدید، بازمانده ی تمپلاریسم است در یک ترجمان توراتی جدید که با داستان های پیامبران تورات به عنوان بنیان تعالیم مسیح و محمد، مسیحیت غرب و اسلام شرق را به خود وابسته و از درون فتح کرده و تغییر داده است.:

“The jewish pop”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: 24jan2021

ازآنجاکه ملت موسی گوسفند چران هستند، قتل ورزاو توسط موسی پیوند جالبی با فرهنگ شاهان پیدا میکند. سوالی که پیش می آید این است که چرا میترا که به جای موسی نشسته است، خدایی شرقی و خارج از پانتئون خدایان یونانی-رومی تلقی میشود آن هم درحالیکه با بعضی از خدایان آن پانتئون چون هلیوس و آپولو قابل تطبیق است؟ علت را نام میترا توضیح میدهد. او را در رومی میتراس میخواندند، ولی نام پهلویش میثرا است که در فارسی تبدیل به "مهر" به معنی خورشید شده است. میثره به اصل آرامی کلمه یعنی میسارو یا میش شارو یعنی شاه میشو نزدیک تر است. میشو یا میسو معادل لغات موسی و مسیح است. معنی میشو خورشید است. او دراینجا با الاگابالوس یا الگبل یا الجبل خدای خورشید ادومی ها تطبیق شده است. همانطورکه میدانیم خدای یهود پیش از یهوه الوهیم نام داشت که همان اله یا ایلو یا ال خدای سوری است و همین ایلو به صورت الیو یا هلیوس خدای خورشید یونانی درآمده است. چون خورشید تجسم خدای نادیدنی بود و ازاینرو خورشید را بل یا بعل نیز مینامیدند از "ب" (فرزند پسر) بعلاوه ی "ال" (خدا) که میشود پسر خدا، معادل همان عبارتی که برای عیسی مسیح استفاده میشود. این کلمه با اضافه شدن پیشوند تعریف فنیقی "ه" به "هبل" تبدیل میشود که در یونانی آپولو تلفظ شده است. گبل نیز تلفظ دیگر هبل است که با چسبیدن به "ال" نام "الگبل" را ساخته است. در غرب، عیسی در 25 دسامبر متولد میشود چون آغاز زمستان تلقی میشود و الگبل نیز در آغاز زمستان متولد میشود که در شرق معادل 21 دسامبر (اول دی) است و به عنوان روز تولد مسیح، شب آن با نام شب «یلدا» -در آرامی یعنی تولد یا میلاد- جشن گرفته میشود. ازآنجاکه یهودیان تحت تسلط ادومی ها بودند، اله یا الوهیم آنها با ال ادومی و تجسمش ال گبل تطبیق شد. ادومی ها فرزند عیصو تلقی میشوند و عیصو به خانواده ی اسماعیل ملحق شده و اشرافیت ادومی از نسل اسماعیلند. لاکاپلا، این اسماعیل را همان اسماعیل مراد فرقه ی شیعه ی اسماعیلیه نیز میشمرد و به این موضوع توجه میکند که تمپلارها خود را پیرو یک شعبه ی کوه نشین از اسماعیلیه میشمرند که قلاع محکم در کوهستان میسازند. لاکاپلا یادآور میشود که کاتارهای غنوصی در فرانسه نیز در قلاع مستحکم در کوه ها موضع گرفته بودند و تمپلارها وارثان آنها نیز خوانده شده اند. یعنی در داستان تمپلاریسم، اسماعیلی ها و کاتارها در اساس یک پدیده ی واحدند. هر دو دسته در تعالیم هرمسی مشترکند و مذهب هرمس معمولا همان مذهب نوح پدر همه ی انسان ها تلقی میشود که گیوم پوستل منسوب به قرن 16 ، مسیحیت اصلی را همان معرفی میکرد و درصدد احیای یک برداشت عرفانی هرمسی از آن بود، اما با مخالفت اطرافیان مواجه شد. کامپانلا نیز درصدد احیای مذهب نوح بود و البته این دفعه آن را بدون مالکیت و سیستم ارباب و برده یا ثروتمند و فقیر میخواند. این، طرح معروف اتوپیای تامس مور نیز هست که پیدایش سوسیالیسم و کمونیسم در دنباله ی آن تعریف میشوند. تامس مور انگلیسی به سبب ترک نکردن کاتولیسیسم و درنیامدن به کیش انگلیکانیسم اعدام شد. آیا برداشت او از مذهب کاتولیک، همین اتوپیا بود و کاتولیک قبل از این که یک فرقه از مسیحیت باشد، به همان معنی خودش یعنی مسلک جهانی بود، مسلکی که سرمایه داری یهودی از طریق انگلیکانیسم و پروتستانتیسم علیه آن مبارزه میکرد؟ چرا انجیل جهانگیر، انجیل کینگ جیمز است که از انگلستان پروتستان بیرون آمده است؟ آیا «کتاب مقدس» از ابتدا یک پروژه ی یهودی-پروتستان بوده که یهودی ها صرفا با نپذیرفتن بخش انجیل و اکتفا به بخش تورات، با آن، خود را از پروتستان ها جدا کرده اند؟ چرا مارتین لوتر پیشوای مذهب پروتستان، در نقاشی ها با نماد رز-صلیبی که یک نماد هرمسی است ترسیم میشود؟ آیا او نمادی از تمپلارهایی نیست که شاگردی کاتارها را کردند تا بعدا آنها را از بین ببرند و مکتب دستکاری شده ی آنها را به نفع سرمایه داری و چپاول اقتصادی خودشان مورد سوء استفاده قرار دهند؟ این حرکت مسلما نه با پروتستانتیسم بلکه با عرفانی مآب شدن یهودیت در کابالا توسط کسانی چون موسس دو لئون و اسحاق لوریا شروع شد که در هر دو جناح مسیحی کاتولیک و پروتستان، دست به تولید اشراف زدند و همزمان اشرافیت را مثل هرمسی ها شیطانی خواندند تا در بزنگاه هایی مثل انقلاب فرانسه، یک جناح مورد قبول اشرافیت بتواند جناح دیگری از اشرافیت را به اسم این که ضد مردمی و شیطانی است نابود کند. در این راه، کابالیست ها برای شرایط مختلف، فرقه های مختلفی پدید آوردند و برای همه ی آنها نسخه های مختلفی از مسیح ساختند که همه قرار بود یک دوران از بین رفته را به ضرر اشرافیت در قدرت بازگردانند. تنها دلیل این که این مسیح ها کار میکردند و به ضرر اشرافیت عمل میکردند که خود اشرافیت فقط به بهای یهودی مآب شدن مملکت سر کار آمده بود.:

“syncretism in the 16th and 17th centuries”: D.LACAPELLA: THEOGNOSIS: aug6,2015

خیلی جالب است. رفت و برگشت تمام مسیح ها حکم رفت و برگشت خورشید را دارد که بین آن فضا تاریک است. با این حال، چشم خورشید که دب اکبر و البته بره ی خدای دیر صهیون باشد، در قطب شمال که قلمرو تاریکی دانسته میشود مستقر است. مثل این که خدا همیشه در تاریکی ظهور میکند.

مسیح در میخانه: چگونه گردباد زمانه مدرن میشود؟

نویسنده: پویا جفاکش

شعر «زمستان» اخوان ثالث، نمونه ای است از این که چطور ضرب المثل ها میتوانند بسیار تازه از راه رسیده باشند. با این که این شعر در دهه ی 30 خورشیدی و در واکنش به خفقان و پوچی و آدم فروشی حاکم بر جامعه ی ایران پس از حوادث سیاسی 28 مرداد سال 1332 سروده شده است ولی جمله ی «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» آن، حتی الان هم در واکنش به هر گونه فضایی که درهم و برهم و غیرقابل اعتماد به نظر میرسد گاهی از سوی آدم هایی به کل بی اطلاع از ادبیات به کار میرود. البته در این شعر، عبارات عجیب تری هم هست. مثلا این یکی:

و قتدیل سپهر تنگ میدان، زنده یا مرده

به تابوت ستبر ظلمت 9توی مرگ اندود پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

به طرز شگفتی، این عبارات، ناظر بر تشبیه مرگ یا مسافرت خورشید به جهان زیرین با بروز تاریکی و به تابوت رفتن خورشید در قبرگاه مغرب بنا بر فرهنگ های پاگانی است که امروزه پس از پیروزی های پیاپی ایدئولوژی ابراهیمی ملایان در آفاق سیاست ایران، به کل فراموش شده است. ظاهرا حامد قدیری –مربی گروه فلسفه ی دانشگاه ادیان و مذاهب- خیلی جوانتر و ناچارا در ایدئولوژی ابراهیمی آبدیده تر از آن است که به مفهوم پاگانی این تشبیه آگاه باشد ولی شاید در اثر تکرار متواتر آیه ی «الله نورالسماوات و الارض» (خدا نور آسمان ها و زمین است) با دیدن عبارت بالا در شعر اخوان ناخودآگاه به یاد سرنوشت خدایی که همچون خورشید منبع نور است در ایران مدرن پسا انقلابی افتاده و در اشاره به آن، عبارات زیر را در مقاله ی «چارلز تیلور و تقریر وضع پریشان ما: ما نیز در جهانی که تیلور روایت میکند شریکیم» در مجله ی باور (شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص5-233) مقرور کرده است:

«خورشید چنان به پشت ابر نشسته که گویی در محفظه ای گریزناپذیر اسیر افتاده است؛ چنان که زنده یا مرده بودنش برای ما که مترصد نور مانده ایم فرقی ندارد و اینجاست که اگر قرار بر این باشد که نوری پا بگیرد، به سبب انقطاع از آسمان، ناگزیر باید که در ساحت زمین چراغی بیفروزیم. میتوان شعر اخوان ثالث را به شیوه های مختلفی فهمید اما فارغ از این که خود او چه قصد و غرضی در پس این واژگان داشته، میتوان آن را روایتی از نسبت ما با ایمان و امر دینی دانست؛ روایتی که میگوید ما در این اقلیم دچار نوعی پریشانی شده ایم. پیشتر خورشیدی در تجلی بود. اما اکنون دیوارهایی به پا شده و انقطاعی حاصل آمده است. وجود نوعی پریشانی در نسبت ما با امر دینی پیش فرض نوشته ی حاضر است. نسبتی که امروز با امر دینی داریم زمین تا آسمان متفاوت است با نسبتی که اجدادمان با آن برقرار میکردند. اگر دل در گرو دین نداشته باشیم، شاید که باورهای پیشینیانمان ولو یکی دو نسل عقب تر، عجیب به نظر بیاید و اگر دل در گرو دین داشته باشیم، شاید از سرمان بگذرد که خوشا به حال پیشینیانمان که راحت و بی درد سر دین میورزیدند بی آن که در معرض نقدها و درگیری های مستمر ذهنی باشند و پرسش ها و چالش های بنیان برافکن زمانه مدام بر صورتشان سیلی بزند. در نگاه کلی، شاید بخشی از تفاوت ما با پیشینیان، در کیفیت برخورد با مخالف اندیش است. اجمالا در ساختارهای شهری و روستایی قدیم، افراد با دایره ی محدودتر و تکرارشونده تری از آدم ها برخورد داشتند و هر کسی که با باور رایج شهر و روستا تفاوت میداشت، چه بسا به نحوی شر انگاری میشد و از جامعه کنار میرفت. به همین دلیل، پدران و مادران ما شاید که سال ها میگذشت و با کسی که باور دینی متفاوتی داشت، چشم در چشم نمیشدند؛ اما امروز از همان لحظه ای که از خانه مان در خیابان های تهران، شیراز، اصفهان، مشهد و اکثر شهرهای دیگر ایران بیرون می آییم، با آدم هایی برخورد میکنیم که اولا باور دینیشان با کلیت باور دینی ما تفاوت هایی دارد و ثانیا چنان معتمدند که دیگر قابلیت شرانگاری شدن ندارند. ممکن است فردی مذهبی از آپارتمان خود بیرون بیاید و با همسایه ی محترمی مواجه شود که از بیخ با باورهای دینی او مخالف است. خوش و بشی درخواهد گرفت اما رسوب همین اختلاف نظر، به مرور او را به باورهای دینیش ملتفت میکند و در ذهنش به این سوال رنگ میبخشد که "بنیان باور من کجاست؟". این وضع تا حد زیادی در موقعیت تاریخی جغرافیایی کنونی ما قابل درک است اما میتوان برای توصیف اجمالی آن به چارلز تیلور، فیلسوف معاصر، متمسک شویم که میگوید: "ما از جامعه ای که باور به خدا در آن بی چون و چرا و در حقیقت، غیر مسئله خیز بود به جامعه ای رسیده ایم که چنین باوری صرفا یکی از گزینه های متعدد و غالبا نه سهل القبول ترین آنها است." به بیان دیگر، میتوان گفت که در ساحت باور دینی، ما در زمانه ای مه آلوده حضور داریم؛ زمانه ای که اجمالا امر الهی مانند خورشید شعر اخوان ثالث از افق پدیدارشناختی چشمانمان پنهان شده و ما با تنوع و تکثری مواجهیم که نحوی از تزلزل و تردید را در لا به لای باورهایمان رسوخ داده و ما را به پرسش مدام از بنیان های باورمان سوق میدهد. ما اجمالا درکی از این وضع داریم و نحوی از پریشانی را احساس میکنیم. اما درک اجمالی گاهی مثل حالت زبان بستگی است که حرفی و ایده ای در ذهن هست اما واژه ها و بیانی برای آن نمی یابیم. اگر شناخت مختصات این وضع ضروری است و هر قدمی برای مواجهه با آن ناگزیر مترتب بر ترسیم حدود این وضع است، ناگزیر این پرسش برخواهد آمد که تفصیل و تقریر وضع کنونی ما، این وضع مه آلوده چگونه خواهد بود؟ چگونه میتوانیم زبان و بیانی برای حس و حالی پیدا کنیم که در بادی امر، به زبان نیامده و تقریر نشده است؟ چگونه میتوانیم مختصات وضع کنونیمان را توضیح دهیم؟ ما به "مفهوم" و "مفهوم پردازی" نیاز داریم تا بتوانیم امری را که انگار نوک زبانمان مانده، اما به زبان نیامده، به زبان بیاوریم. جیمز اسمیت که خود شرح و درآمدی بر کتاب عصر سکولار چارلز تیلور نوشته، از قول جولیان بارنز، رمان نویس نقل میکند که گوستاو فلوبر در پی آن بود که زبانی برای توصیف احوال همخوابگی، این تجربه ی خاص بشری، پیدا کند. جیمز اسمیت نیز معتقد است که خود بارنز در نوشته هایش میکوشید مفهوم و کلمه ای برای روایت "مرگ"، این تجربه ی خوف آور و اندیشه برانگیز ارائه کند. میشود در قفای جیمز اسمیت این دنباله را ادامه داد و گفت که چارلز تیلور نیز در اثر خود میکوشد نیاز ما به مفاهیمی برای سخن گفتن از وضع کنونی را پاسخ دهد و دست اندر کار مفهوم پردازی ای شود که به کار توصیف و تقریر وضع پریشان و متزلزلی بیاید که در عصر کنونی با آن مواجهیم؛ عصری که به بیان چارلز تیلور، عصر سکولار است. چارلز تیلور "سکولار" را در معنایی تازه به کار میبرد؛ عصر سکولار عصری است که باور دینی به امری الهی صرفا یکی از گزینه های پیش روی ما و درنتیجه، امری قابل مناقشه است. در عصر سکولار است که با افرادی مختلف العقیده مواجه میشویم که نمیتوانیم آنها را با شرانگاری طرد کنیم و ناگزیر، به بنیان باورهای خود ملتفت میشویم و "تزلزل و شکنندگی" را تجربه میکنیم. او میگوید در عصر سکولار، ما در ساحت "درون ماندگار" زندگی میکنیم؛ چنانکه انگار باور "متعالی" از افق دیدمان بیرون افتاده و هرآنچه هست را ذیل نظمی درون ماندگار و منفک از آسمان میفهمیم. ما "پنداره ی اجتماعی" مدرن را برگرفته ایم و "نظم اخلاقی مدرن" را پذیرفته ایم و جهان را از مجرای آن درک میکنیم. اما در این جا، لحظاتی برای ما پیش می آید که تجربه ی "سرشاری" را از سر میگذرانیم؛ لحظاتی مثل شنیدن یک موسیقی، دیدن یک منظره یا بوییدن یک رایحه. پیشتر این لحظات را با اتکا به ساحت متعالی توضیح میدادیم اما حالا که "خود حائل دار"ی شده ایم که منقطع از آسمان، به تبیین امور میپردازیم، با این لحظات خاطره ای نوستالژیک برایمان زنده میشود و حالا ما تحت "فشار قیچی وار" قرار خواهیم داشت؛ از یک طرف خاطره ی ساحت متعالی و از طرف دیگر، سیطره و رقیب ناپذیری ساحت درون ماندگار ما را تحت فشار قرار میدهند و ماحصل این فشار، چیزی از جنس "اثرنواختر" است؛ آنچنان که در اثر فشار قیچی وار، انفجاری رخ میدهد و گزینه های متعددی پیش روی ما قرار میگیرد. اینها بخشی از مفاهیمیند که تیلور در اختیار ما میگذارد تا فهمی نظام مند از وضع کنونی خود پیدا کنیم. اما آیا میتوان چند مفهوم را به شکل فهرست وار معرفی کرد و از بار سنگین تقریر آنها نجات پیدا کرد؟ این جا همان نقطه ای است که اهمیت کار چارلز تیلور عیان میشود. مفهوم پردازی هرچقدر هم گسترده باشد، تنها زمانی به کار می آید که مفهوم ها در دل یک روایت کلی شکل گرفته باشند و نشان بدهند که چه نسبتی با یکدیگر دارند. تیلور مفهوم ها را فهرست وار روی میز نمیگذارد بل میکوشد آنها را ریشه دار کند و در بستر روایت بگنجاند. روایت یعنی ذکر زنجیره وار رخدادهایی که اولا دستکم در نظر راوی، هر یک از آنها دست کم شرط لازم برای وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی است و ثانیا دست کم از نظر راوی، شرط کافی برای وقوع هر رخدادی از سلسله رخدادهای پیشین فراهم شده باشد. بدین ترتیب در نمونه ی آرمانی روایت، حذف هر یک از رخدادها در وقوع دست کم یکی از رخدادهای بعدی خلل ایجاد خواهد کرد. به نظر میرسد که این، تعریفی حداقلی از روایت است اما آنچه ویژگی مهم روایت قلمداد میشود، همانا نگاهی است که پیوستگی و انسجام بین رخدادها را پیش چشم خود میبیند. در مقام تمثیل، میتوان این ویژگی روایت را در مقایسه ی میان یدک فروش کهنه کار و مکانیک کارکشته نشان داد... اهمیت تیلور دراینجا در دو بعد عیان میشود: یکی این که در کتاب "عصر سکولار" میکوشد مفهوم هایی ارائه کند تا زبانمان را در سخن گفتن از مختصات وضع کنونی یاری دهد و بعد دیگر این که با اذعان به اهمیت روایت برای فهم وضع کنونی، مفهوم های یادشده را در دل روایتی معنادار میکند که میخواهد به ما نشان بدهد چگونه قدم به قدم از وضع سابق به وضع کنونی رسیده ایم. تیلور در مقدمه ی کتاب عصر سکولار تصریح میکند که در روایتش، بر سکولاریته ای متمرکز است که در غرب و برآمده از جهان مسیحی لاتین محقق شده است. همینجا موطن پرسش تازه ای برای ما خواهد بود: اگر مسئله ی آغازین ما وضع پریشانی است که اینجا در ایران و در زمانه ی کنونی نسبت به امر دینی احساس میکنیم، اگر شاهدمان بر روایت این پریشانی، آن شعر اخوان ثالث است و گمان میکنیم که مه آلودگی و پریشانی یادشده را در کوچه های شهر خود احساس میکنیم، پس پروژه ی تیلور در تقریر وضع سکولاریته در غرب به چه کار تقریر وضع کنونی "ما" می آید؟ با کدام بخش از پروژه ی او میتوان همدل شد و با کجا باید فاصله گرفت؟ برای پاسخ به این پرسش میتوان پروژه ی تیلور را به دو بخش صوری و مادی تقسیم کرد... توشه ی صوری ما از کار تیلور میتواند این باشد که اگر داعیه ی آن را داریم که وضع پریشانی دین ورزی خود در زمانه ی کنونی را میفهمیم، باید بتوانیم روایتی بپردازیم که تعاقب رخدادهای مادی و فکری ایران و اسلام را چنان نشان بدهد که دست آخر به مختصات وضع کنونی منتهی شوند. اما در بخش مادی، تیلور به گذارهایی اشاره میکند که در غرب و جهان مسیحی لاتین رخ داده است. بسیاری از گذارهایی که آنجا طی شده، در زمین الهیات مسیحی جوانه زده است و اگر بستر الهیات اسلامی را در نظر آوریم، برخی از آن گذارها رخ دادنی نیستند یا به شکلی دیگر و توسط گروهی دیگر پیش رفته اند. از سوی دیگر، در این نقطه از عالم، رخدادهای منحصر به فردی واقع شده اند که در وضع کنونی ما دخیلند اما لزوما مشابهی در غرب و جهان مسیحی ندارند ازجمله ماجرای مشروطه و انقلاب اسلامی سال 1357. با این حساب، میتوان گفت که آجرهای روایت ما و روایت تیلور لزوما یکی نیستند و تفاوت هایی با هم دارند. اما همچنان میتوان از بخش مادی روایت تیلور نیز بهره هایی برد. ما در زمان و مکان متفاوتی از زمان و مکان غرب، حاضر شده ایم، اما از آن حیث که اندیشه ی غرب، خود را در سطح جهان گسترانیده و تاریخ محلی را آرام آرام درنوردیده و مفهوم تاریخ جهانی را پیش آورده است، بسیاری از گذارهای ذکر شده در روایت تیلور همانا گذارهایی در تاریخ جهانی است و ما را نیز در بر میگیرد. غلبه ی نگاه علم محور، رواج رسانه، ظهور فردگرایی، بسط مفهوم دولت-ملت و اهمیت یافتن قانون بشری از مواردی است که تا حدی وضع کنونی ما را دستخوش خود قرار داده اند و روایت آنها روایت تکه ای از مختصات وضع کنونی ما خواهد بود.»

مسئله این است که وقتی تسلسل وقایع و اهمیت آنها در ایجاد یک روایت، کشورها را از هم متمایز میکند، افراد را نیز به مراتب از هم متمایز میکند. ما به سبب نوع ژنتیک و محیط و ترتیب وقایع در زندگی، با هم فرق میکنیم و اگرچه گزاره های سازنده ی روایت بنیادین غرب مدرن و سنت پیشین یکایک وارد زندگی ما میشوند اما رفت و آمد یا به اصطلاح طلوع و غروبشان به یکسان در وجود ما داستان ایجاد نمیکنند و هر بار هم که داستان میشوند، این که کدام یکی بیشتر طول میکشد و کدام کمتر، از آدم تا آدم فرق میکند. برای همین هم هست که آقای قدیری گرامی، به گزاره ی تشبیه مرگ خورشید در شعر اخوان ثالث متمسک شده و برای نجات خدا در یک فضای سکولار دست به دامان روایت سازی تیلور گردیده است. چون خدای قدیری و البته خدای همه ی مردم امروز، آن خدای ابراهیم نیست که ابراهیم پس از سر دادن شعار "لایحب الآفلین" (افول کنندگان را دوست ندارم) به جستجوی او برآمد و ادیان ابراهیمی –یهودیت، مسیحیت، اسلام- را بنیان گذاشت. منظور او از افول کنندگان، خورشید و ماه و ستارگان بودند که هم روزگاران ابراهیم در اور کسدیم (سرزمین کلدانیان) میپرستیدند. خورشید و ماه و ستارگان، غروب میکردند و ابراهیم به دنبال خدایی میگشت که هیچ وقت غروب نکند. مسلما منظور او از غروب این نبود که خدایان کلدانیان میمردند. چون خورشید و ماه و ستارگان، قبل از تولد ما مدام به آسمان رفت و آمد میکردند و بعد از مرگ ما نیز همچنان به این کار ادامه میدهند. ابراهیم دنبال خدایی میگشت که همیشه در صحنه باشد. اگر از این بعد به قضیه نگاه کنیم، اکنون خدای ابراهیم هم یکی از همان آفلینی است که او دوست نداشت. چون خدای ابراهیم نیز مدام دارد از زندگی ما محو میشود و برمیگردد یا به اصطلاح طلوع و افول میکند. مشکل این است که آن یارویی که ابراهیم و خدایش را اختراع کرد هم از اول دنبال یک خدای همیشه حاضر در همه جا نبود و آن را فقط به عنوان بنا کننده ی یک نظم جهانی برای خلق روایت های فردی میدید بلکه از طریق آموزش و پرورش اجباری، بتواند یک جایی در روایت های شخصی همه داشته باشد و این اشخاص به شدت متفاوت از هم را در جای لازم به نفع شاگردان سیاسی خودش با هم متحد کند. چون همیشه روایت ها در اول از جهان شروع میکردند و به یک گوشه از آن میرسیدند. عبارت «یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.» در داستان پردازی ایرانی، تقریبا با شروع شدن داستان از عبارت «زیر گنبد کبود» که بعدش از کسی یا جایی صحبت میرود غیر قابل انقطاع است. حتی در سینما میبینید که بارها فیلم ها با نشان دادن نقشه ی جغرافیای جهان و زوم کردن دوربین روی نقطه ای از نقشه شروع میشوند یا این که اول فیلم، صحنه از آسمان به زمین می آید و در انتهای فیلم برعکس. بنابراین همیشه نیاز بوده یک کلیتی توصیف شود که وضع جزء را توضیح دهد یا توجیه کند. در شعر اخوان هم این موضوع اتفاق افتاده است. توصیف زمستان اخلاقی و وضع سخیف و بی اعتماد مردم نسبت به هم در یک شب تاریک از ابتدا با جملاتی چون «سلامت را پاسخ نمیخواهند گفت» و «سرها در گریبان است» مقدمه چینی میکند تا به جمله ی «درها بسته است» برسد و بعد تنها دری را که اخوان به روی خود باز میبیند یعنی در میخانه را وارد داستان کند و اینجاست که با مناظره ی راوی با صاحب میخانه داستان تازه شروع میشود و بهتر است بگوییم وارد جزئیات میشود. اخوان که میخواهد از سرمای شب زمستانی به میخانه پناه ببرد، صاحب میخانه را «مسیحا» و «ترسا» میخواند و آرزوی گرم بودن «دم» او را میکند که کاملا یادآور دم حیاتبخش مسیح در ادبیات غربی و فارسی است ولی صاحب میخانه در را باز نمیکند و میگوید میخانه تعطیل است چون به زودی صبح میشود. خودتان بهتر از من میدانید که صبح بازگشت خورشید است. راوی میخواهد گرم شود ولی میخانه چی میگوید به زودی صبح زمین را گرم میکند یعنی بدبختی پایان می یابد. توضیح این که در ایران زمان شاه خیلی از میخانه ها فقط شب فعالیت میکردند و دم صبح میبستند. حالا فرضش را بکنید شب زمستانی شعر، اشاره به وضعیت سیاسی و مدرنیته ی پهلوی دارد. آن وقت حس میکنید که انگار میخانه ها خودشان هم منتظر روزی بودند که یک صبحی دربگیرد و آنها را برای همیشه در ایران ریشه کن کند. البته اخوان انتظار صبح زودرس را نداشت و مدام میخواست به میخانه چی حالی کند که به این زودی صبح نمیشود و خواهشمند است در را به روی او نبندد. ولی این در هم به روی اخوان بسته شد و اخوان با ناراحتی به سرگردانی خود در خیابان های تاریک زمستان و از لا به لای مردم بی اعتنا به هم ادامه داد. وقتی به این موضوع و فرجام دوره ی پهلوی توجه میکنیم، مطمئن میشویم که آقای قدیری با شعر اخوان اشتباهی به یاد خدا نیفتاده است. چون خدا در ذهن ایرانیان زمان اخوان، منحصر به مسلمانان بود و مسیح، خدای کفار مسیحی بود. آن وقت، اخوان، منجی خود را هم مسیحا میخواند و هم ترسا یعنی مسیحی، آن هم در زمانه ای که مسیحیان غربی، مشغول کافر کردن مردم و رواج فساد اخلاق در بین آنها بودند. میخانه هم عمومی ترین مظهر این فساد بود که کمترین مقاومت مردمی در مقابلش شکل گرفته بود. بیخود نیست که زنده یاد مهرداد بهار، پسر ملک الشعرای بهار، وقتی میخواست در مصاحبه ها در دعوای اخوان ثالث و ملک الشعرا طرف پدرش را بگیرد، میگفت که پدرش عامل بدبختی اخوان ثالث نبود و اخوان هرچه کشید، از فساد اخلاق و تباهی معرفتی خودش کشید.

واقعیت این است که اخوان ثالث اصلا آدم متفاوتی نبود و فقط خیلی از زمانه ی خودش جلوتر بود. بدین معنی که آنقدر غربی بود که آن حالی را ایرانی های دیگر در چهل، پنجاه و شصت سال بعد به آن رسیدند او در دهه ی 1330شمسی به آن نائل شد. اگر اخوان ثالث به میخانه چی اصرار میکرد که صبحی در نمیگیرد، به خاطر آن بود که امیدوار بود خدا واقعا مرده باشد تا دلیلی برای گشتن به دنبال یک دل خوشی دم دست تر پیدا کند وگرنه به امید آینده ای که معلوم نبود کی می آید از یک جای گرم دیگر محروم میشد که البته به زودی فهمید درهای گرمگاه های مسیحاهای ترسایی هم فرقی با بقیه ی درها ندارند و به او گرمایی نمیدهند. اخوان این را به تلخی فهمید و ما هنوز نفهمیده ایم و فکر میکنیم اگر ثابت کنیم آن خدایی که به دنیا نظم میدهد وجود ندارد دنیای بی نظم دلش برای ما میسوزد و دری به رویمان باز میکند. یک علت ولع ما به شنیدن و دنبال کردن اخبار بد از جهان همین است. ما فکر میکنیم هرچقدر با دنبال کردن شبکه های حاوی اخبار بد از ایران و جهان دنیای اطرافمان را تیره و تار کنیم، میتوانیم امیدوار باشیم این خدای افول کرده دیگر دوباره طلوع نخواهد کرد و مزاحم میخوارگی ما نخواهد شد. ولی بر سر این فکر داریم بیشتر خودمان را آزار میدهیم. روزنامه ی اطلاعات در شماره ی 13 آذر 1402 مطلبی از دانیل کالکات فیلسوف به ترجمه ی محمدحسن شریفیان منتشر کرده که عنوانش «تو یک مازوخیست حقیقت هستی!» میباشد و در آن آمده است:

«بیشتر ما برای دیگران و به طور کلی برای جهان، اهمیت قائلیم و همین ما را در برابر اخبار بد آسیب پذیر میکند. زندگی همین است، ولی خوب است بدانیم گاهی انگار برای تنبیه خودمان به دنبال اخبار دردناک و ناراحت کننده راجع به خودمان و جهان میگردیم و بارها و بارها آنها را مرور میکنیم. تبدیل شدن به آنچه من «مازوخیست حقیقت» مینامم آسان است. بگذارید اول به ایده ای اشاره کنم که احتمالا برایتان آشناتر است: این که آدم ها میتوانند سادیست حقیقت باشند. شاید کار درستی باشد که به کسی بگویید حوصله تان را سر میبرد ولی بی رحمانه است، یا به دور از مهربانی است که به دوستتان بگویید لباس یا مدل مویش جالب نیست یا شبی را که برایش خجالت آور بوده است به او یادآوری کنید. به عبارت دیگر، این که چیزی حقیقت است باعث نمیشود بی ادبانه یا نامناسب نباشد. بعضی موقع ها آدم های خیلی منطقی هم نمیتوانند این نکته را به خوبی متوجه شوند. آنها فکر میکنند گفتن حقیقت هرگز اشتباه نیست ولی مثال هایی که تا این جا از زندگی روزمره زدم در ظاهر، این باور را ابطال میکند. این، کاری سادیستی است که به بچه ی خجالتی مفلوکی بگویید روی صورتش اگزما دارد یا دوستانش به سراغش نیامده اند. حقیقت از حیث شمول اطلاعات واقعی نمیتواند اشتباه باشد، ولی معنایش این نیست که گفتنش هم هیچ وقت اشتباه نیست. سادیست ها از ایجاد درد لذت میبرند و مازوخیست ها از درد کشیدن. مشهور است که ترکیب این دو میتواند به اختلال جنسی منتهی شود. عده ای نگران این موضوع هستند، خصوصا در مورد کسی که درد میکشد. ولی اگر برای کسی که از درد کشیدن لذت میبرد نگران باشیم، خوب است به یاد داشته باشیم که چنین تجربه ای چقدر معمولی و همه گیر است. آیا دوچرخه سواری که تقلا میکند و دندان هایش را به هم میفشرد تا به بالای تپه برسد مازوخیست نیست؟ یا مثلا کسی که به سس تند علاقه دارد یا نویسنده ای که برای پیدا کردن عبارت مناسب، خودش را به زحمت می اندازد مازوخیست نیست؟ به عبارت دیگر، مازوخیسم پدیده ی رایجی است. ولی نباید بگوییم که نگرانی هیچ وقت لازم نیست. مازوخیسم حقیقت هم میتواند مثل سادومازوخیسم جنسی، طیفی از سرگرمی تا سوء استفاده را در بر بگیرد. اگر گفتن حقیقت به هر قیمتی را بی رحمی بدانیم، دانستن حقیقت به هر قیمتی هم میتواند نامهربانی به خود باشد. همه ی ما احتمالا یکی دو نفر را میشناسیم که بدون این که شغلشان اقتضا کند، همه ی فراز و فرودهای مربوط به اخبار [بیماری] کورونا را پی گیری میکنند. حتی اصطلاحی برای این کار درست شده است: "خبر بد خوانی". یعنی وقتی کسی خصوصا در توئیتر، در یک نوبت، خبرهای بد زیادی را میخواند. خیلی از ما در معرض رفتار کمتر شناخته شده ی مازوخیسم حقیقت هستیم که در آن، خودمان را با اطلاعات ناراحت کننده تنبیه میکنیم و از این کار، لذتی منحرفانه میبریم.»

شاید «مازوخیسم حقیقت»، لغت درستی نباشد. چون الان اخبار ایران و جهان مملو از خبرهای بد دروغی هستند که حتی دنبال کنندگانشان هم مسلما بعضی اوقات به دروغین بودن آنها پی میبرند ولی باز هم صفحه های حاوی آنها را با جدیت دنبال میکنند. یادمان باشد در ایران خودمان ضرب المثل «حقیقت تلخ است» برای این وضع شده که یادآوری کند ما ناچاریم برای جلوگیری از ضررهایی که دروغ به ما وارد میکند درد موقت دوای حقیقت را تحمل کنیم. ولی وقتی مردم زیادی خودشان را مشغول جمع آوری اخبار دروغ و یا اخبار راست مربوط به سیاست میکنند که دانستن آنها کمکی به فرد در تغییر وضع موجود نمیکند و فقط به سلامت روان او آسیب میزنند، آن وقت دیگر نمیتوانیم بگوییم اینجا جستجوی اخبار، تحمل یک درد موقت برای رفع آسیب بزرگتر است، بلکه موضوع، وارد کردن آسیب عمدی به خود است. هیچ دلیلی هم برای این کار وجود ندارد جز این که فرد به خود ثابت کند خورشید خداوند غروب کرده و او باید به دنبال میخانه ای بگردد که شاید هنوز درش به روی او باز باشد. مشکل این است که غروب خدا هنوز به بیشتر مردم ثابت نشده و مردم بیش از جستجوی میخانه ی باز، دارند هنوز با مرور تمام نشدنی اخبار بد، ذهن خود را به باور کردن غروب خدا مجبور میکنند. چرا؟ برای این که خدا همان خورشیدی است که در جای لازم یا نا لازم، غروب، و باز در جای لازم یا نالازم طلوع میکند و چون خدا است و صاحب اختیار، فرد کنترلی روی نقش او در ایجاد روایت زندگی خود ندارند. مسلما خدا در همین حد هم میتواند تاثیرات مثبت زیادی روی ما بگذارد. ولی به نظر بسیاری از ما یک مزاحم به تمام عیار است چون جلو پیشرفت را میگیرد. فقط به این علت که مدیر قانون حاکم بر جهان معرفی شده است.

از وقتی برنامه ی کتاب باز آقای سروش صحت در تلویزیون تعطیل شده، پدرم در آپارات به دیدن برنامه رفته و لا به لای برنامه ها از مریدان دکتر رشید کاکاوند شده است. من هم بعضی اوقات گذری بعضی از صحبت های دکتر کاکاوند را که پدرم گوش میدهد میشنوم. یک بار دیدم از قول ادیب کاشانی، قانون جهان را به گردباد تشبیه میکند (منظور، گردبادهای معمولی شرقی است، نه گردبادهای غولپیکر امریکایی). ادیب میگوید گردباد، فقط چیزهای کوچک و سبک مثل خس و خاشاک را از زمین میکند و بالا میبرد و چیزهای سنگین را کاری ندارد و پایین باقی میگذارد، درست مثل زمانه که آدم های بی اطلاع و کم وزن را به مدارج بالای قدرت میرساند. کاکاوند در راستای این سخن، این بیت حافظ را تکرار میکند:

زمانه به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

مشکل این است که همان گردبادی که خس و خاشاک را بالا میبرد با فروکش کردن، آنها را پایین هم می آورد. این، قانون گردباد است. برای همین هم شخص به نظر رسیدن و قانونی بودن گردباد زمانه حس بدی به آدم میدهد و خس و خاشاک امیدوارند گردباد آنقدر بی قانون باشد که خودشان به سرنوشت خس و خاشاک قبلی دچار نشوند. برای همین هم آنها دوست دارند خدا افول کرده باشد، درحالیکه عدم علاقه به افول را از همان کاشف خدای گردباد یاد گرفته اند که افول کنندگان را دوست نداشت. این است قانون بی قانونی شبی زمستانی که در آن تنها دری که مجاز است به روی مردم باز باشد در میخانه است.

آیا پیامبران انوناکی ها در امریکا طرفدار نژادهای غیر سفیدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2005 شخصی به نام ویتلی استریبر در دریملند ادعا کرد که زمانی که با جیپش و مسافری که درون آن بود در نیویورک حرکت میکرده ناگهان خود را در یک فضای ناآشنا و کاملا متفاوت با واقعیت مالوف نیویورک دیده است و بعد از مدتی رانندگی استرس زا استریبر و جیپ و مسافرش مجددا به فضای آشنای نیویورک بازگشته اند. استریبر عنوان نمود که بعدا مجددا با جیپش به محل این اتفاق رفته ولی دیگر وارد آن محدوده ی ناآشنا نشده است. برخی تجربه ی استریبر را به گذر اتفاقی از شکاف فضا-زمان و ورود به کورگال تعبیر میکردند: محدوده ی دوزخی قلمرو مارسانان و یوفوهای حاکم بر امریکا که معمولا مردم آن را در مخفیگاه های زیرزمینی امریکا زیر شهر میدانستند. البته کورگال یک اسم اکدی برای دوزخ است. ولی از زمان مطرح شدن انوناکی ها در فضای فکری امریکا، باورمندان به یوفوها علاقه ی زیادی به استفاده از کلمات اکدی در ارتباط با مفاهیم متافیزیکی دارند. بر اساس کتاب رویدادنامه های گیرکو، کلیه ی جریان های بازیگر در اختلافات سیاسی غرب از تفسیر افسانه های اکدی پدید آمده و خود را به خدایان آنها متصل کرده اند. پیروان جریان آریایی و برتری نژاد سفید، با توجه به رنگ پریدگی مردم شمال اروپا در مناطق یخ زده و اغلب تاریک شمالی، خود را از نسل اوشومگال یا اعقاب کینگو شمرده اند که شوهر تهاموت الهه ی تاریکی در شورش علیه آنوناکی ها بود. این گروه، مستقیما از اشرافیت های کهنه کار و متعصبی برخاسته اند که حاضر به تغییرات به روز سیاسی نیستند مبادا امتیازات خود را از دست بدهند. در مقابل، افراد نوگرا که برای بهتر کردن مسائل، نیاز به به کار گیری استعدادها از همه ی نژادها دارند و از این استعدادها به نغع خود و برای کنار زدن اوشومگال استفاده میکنند خود را از نسل آنوناکی ها میخوانند و با نسبت دادن تمدن های پیشین افریقایی ها، آکدی ها و سرخپوستان امریکا به آنوناکی ها، خود را طرفدار تمدن های نژادهای غیر آریایی میخوانند و به نوعی با به یاد آوری وجود تمدن های غیر سفیدپوست، میخواهند به برتری نژادی اشرافیت های فئودالی عقبمانده ضربه بزنند. دعوای این دو دسته ی متعصب و نوگرا که به اوشومگال و آنوناکی شهرت داشته اند، از زمان قدیم وجود داشته و از همان زمان سه گروه وجود داشته اند که بین این دو دسته مصالحه و میانجی گری میکردند و نظم نظام را حفظ میکردند: 1-آماشوتوم یا طراحان دعوت به مادر حیات و دعوت به معنویت از بالا 2-آمارگی یا طراحان دعوت به مادر زمین و پرستشگر نیروهای غریزی جهان فیزیکی 3-نونگال یا طراحان شبیه سازی زندگی و مکانیکی و ماشینی کردن نظام. ازآنجاکه این اهداف کاملا مغایر با همند، نظام نیز دچار پیچ و تاب های سیاسی متعدد میباشد. ولی هدف اصلی درباره ی حفظ نظام با به اطاعت درآوردن مردم، بین هر 5گروه اتحاد ایجاد میکند و در هر نوع مشکلی بسته به این که نظر کدام گروه، بهتر مردم را تابع نگه میدارد، یکی از این ایده ها در نظام برتری می یابد. بین افسانه های رایج امریکایی درباره ی انوناکی ها و افسانه های یهودی ارتباطی وجود دارد. بدین معنی که سام که نام پسر نوح است، در تاریخ انوناکی ها به پسر ابوابا و سازنده ی انوناکی ها تبدیل شده است. ابوابا به دست نژاد ایمدوگود کشته شده است و سام درصدد مبارزه با آنها است. شایعه ی ایمدوگود را چارلز هال، یک ناظر آب و هوای سابق usafرواج داده است. وی مدعی است که چندین سال به صورت پاره وقت و در انزوا در رشته کوه نلیس در شمال ایندین اسپرینگز در نوادا زندگی میکرده و درآنجا مرتبا مردمان سفیدپوست بلندقدی را میدیده که تکرو بودند، قیافه ی نوردیک با چشمان آبی داشتند و صداهایی مانند پارس و سوت تولید میکردند. آنها با دیدن هال معمولا مخفی میشدند. سفیدهای بلندقد هال به سیاره ی ماه رفت و آمد دارند. هال مطمئن بود که آنها با مقامات ایالات متحده در ارتباطند. توصیفات هال از این موجودات، دقیقا مشابه توصیفات پارکس از نژاد ایمدوگود است: نژادی که به هر دو زبان مصری باستان و اکدی صحبت میکردند و واسطه ی این دو تمدن بودند، درحالیکه زبان مصریان متعلق به نژاد امشا emeshaبود که در ارتباط با سام قرار داشتند. ما میدانیم که توصیفات ظاهری هال و پارکس از ایمدوگود، اشاره ی مستقیمی به نژاد نوردیک آریایی اشرافیت های نژادپرست دارد. ایمدوگود شباهت زیادی به کینگو دارند: مردمانی فردگرا، تکرو، بیزار از جامعه و متمرکز بر منافع فردی حتی اگر بر ضد جامعه باشد، همان چیزی که معمولا در رسانه ها از اشرافزادگان غربی ترسیم میشود. لغت ایمدوگود im-dugudبا املای خاص آن در آکدی از ترکیب دو کلمه ی «خون» و «شریف» به دست می آید و درمجموع به معنی دارای خون اشرافی است. تقریبا میتوان آنها را به نامدار خواند. چون لغت "نام" در اکدی به صورت nim نوشته میشود به معنی والامقام، و جالب اینجاست که تلفظ دیگرش num-mu با دو املای مختلف نوشته میشود که یکی به معنی «والا کسی که سخن میگوید است» و دیگری به معنی «والا کسی که باعث رشد و سازندگی میشود» میباشند. نومو همچنین به صورت های نووا و نوبا نوشته میشود که املای دوگانه ی nu-ba (wa) برای آن، معنی «سازنده ی تصاویر یا مجسمه ها» را میدهد، که البته فقط اشراف تعیین میکردند از چه کسانی چه نوع تصویری ارائه شود. در مقابل، لغت "سام" با "سامو" به معنی آسمان مرتبط است.:

“the chronicles of the girku”: garru zeitlin: part5,6

دراینجا باید یک نکته را بیان کنم. همانطورکه میدانیم، خدای یهود بر ضد نامداران است چون فقط خودش شایسته ی ستایش است. نام سام را در عبری shem مینویسند که معنی دیگرش "نام" و تلفظ دیگرش "اسم" است. معمولا برای این که نام مقدس یهوه بی دلیل بر زبان رانده نشود، به جای آن از کلمه ی "اسم" استفاده میشود و لغت "شم" درحالیکه پیشوند معمول عبری "ها" به آن اضافه شده، به صورت «هاشم» برای نام خدا استفاده میشود. البته "شم" خودش مخفف "اسم" است و اسم، از "عیش" به معنی مرد به اضافه ی پسوند سامی "م" به دست می آید. نام "عیش" منشا نام عیصو پسر اسحاق نیز هست. از طرفی اگر تبدیل معمول "ای" به "ی" در عبری را در نظر بگیریم، از عیصو لغات یشوع و یوشع به دست می آید که قهرمانان دیگر انجیلیند. از همه مهمتر این که نام یشوع را میتوان یاکوو نیز تلفظ کرد که شکل دیگر نام یعقوب پدر بنی اسرائیل است. یعقوب هم پسر اسحاق و برادر عیصو بوده و بین این دو بر سر جانشینی مقام پدر در به دست گرفتن مقام امت برگزیده ی خدا اختلاف بوده است، درحالیکه این دو نفر از اول یک نفر بوده اند در دو تعریف متفاوت. در ارتباط این دو با هاشم یعنی خود یهوه لازم به ذکر است که لغت یاکوو با تبدیل رایج "ک/خ" به "ه" در سامی، تبدیل به نام یهوه میشود. از طرفی توجه داریم که دعوای دو پسر اسحاق بر سر مقام الهی، تکرار دعوای اسماعیل و اسحاق فرزندان ابراهیم است. نام اسماعیل را نیز به راحتی میتوان ترکیب نام های "اسم" (یعنی یهوه) و "ال" (یعنی خدا به طور کلی) خواند و به خدا یهوه یا همان هاشم معنی کرد و بدین ترتیب او را با عیصو و یعقوب برابر گرفت. میدانیم که عیصو پس از قهر کردن با یعقوب، به نزد خاندان عمویش اسماعیل رفت و با آنها مزاوجت کرد و ازاینرو فرزندان عیصو و اسماعیل با هم مخلوط شدند. در یک روایت از اسماعیل 12 پسر به جا مانده است که ظاهرا روایت 12 پسر یعقوب یا اسرائیل، درواقع همان 12 پسر اسماعیلند. بدین ترتیب سام که آنوناکی ها را می آفریند، همان یهوه و تجسم زمینیش یعقوب –به نمایندگی از قوم یهود- هستند.

با این حال، هر گونه برداشت نژادی از خلوص خون که در تضاد با علاقه ی باستانیان به ازدواج های خارج گروهی برای متحد کردن قبایل قرار دارد، به یهودیان برمیگردد که خود را به سبب توجه یهوه به خود، نژاد برتر میخوانند و ازدواج با نژادهای پست کافر (خلاصه شده در لغت گوییم) را حرام میدانند. البته میدانیم که یهودی ها خیلی زیاد این قانون را میشکنند و شاید زمانی اصلا آن را نداشته اند. ازاینرو مهمترین استدلال زمانه ی یهود برای این قانون، جلوگیری از به هم آمیزی آیین های یهودی و مشرکانه تلقی میشود. در این صورت، باید صحنه ی قیام یهود علیه حکمرانان یونانی سلوکی را نوعی طغیان یک نوع یهودیت علیه نوع دیگری از یهودیت خواند چون به عقیده ی مورخینی چون هگینز، زئوس یا ژوپیتر خدای یونانی-رومی همان یهوه خدای یهود است. گادفری هگینز، یونای سوریه محل انطاکیه پایتخت انتیوخوس سلوکی را که مورد شورش حشموناییان قرار گرفت با ایونیه و نیز یونان که نام عبری گریس در تاریخ رسمی است تطبیق میکند. وی مینویسد ایونی ها پرستش یک خدای سیاه و مادرش را در ایتالیا رواج دادند که به نظر هگینز، این خدا همان عیسای یهودی-رومی و مادرش مریم باکره اند. هگینز از قول ماکسیموس تریوس، شخصیت های آپولو و ژوپیتر را دو روایت مختلف از خدایی واحد میداند که درنتیجه ی تعریف های متفاوت، اسم های متفاوت یافته اند.:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: jazzybee verlag press: p74-75

در بریتانیا و در جوار اسکاتلند نیز جزیره ای به نام iona وجود دارد که در افسانه های بومی محل هبوط عیسی بر زمین در آخرالزمان تلقی میشود. این جزیره محل زندگی کلدی های دروئیدی شمرده میشده که از نسل کاهنان اورشلیم داود و سلیمان بودند. در زمان بازگشت مسیح، بانویی مقدس به استقبال او میرفته است. ویلیام شارپ معتقد بود این بانو، الهه ای شرقی است که همراه با سکاها از خاورمیانه به این جزیره منتقل شده است.:

IONA: SACRED ISLE OF THE WEST: Barry Dunford: sacredconnections.co.uk

میدانیم که اسکاتلند، گریزگاه تمپلارهایی تلقی شده که سرکوب در فرانسه به خویشاوندان خود در اسکاتلند پناه برده و درآنجا فراماسونری را پایه گذاری کرده اند. تمپلارها در فرانسه در ارتباط واضحی با پرستش مریم مجدلیه در رنه لوشاتو قرار داشتند که اشرافیت های اروپایی، خود را از نسل او و مسیح خوانده و میخوانند. مسیحیت در رنه لوشاتو چیزی بین بودیسم سکاهای مغولی آسیا و مسیحیت غربی بود. ولی پیوندهایی هم با مصر داشت که به تبار حصایی آن نسبت داده میشد. منابع منسوب به حصاییان، هرم بزرگ مصر را به نام «میرو» میخواندند که دقیقا همان نام "مرو" برای کوه مقدس هندوان و بوداییان در شرق است. خود بودا با پتاح خدای خالق در مصر قابل تطبیق است و پتاح را با آمون یا مین تطبیق کرده اند که او نیز هم منس اولین فرعون مصر در روایات یونانی است و هم مانو همزمان آدم و نوح افسانه های هندو. منو با نجات یافتن از سیلی مهلک، موجد نژاد جدید بشر میشد. در داستان های تمپلارها این سیل تبدیل به خطر سیاسی شده و مابه ازای نوح و مانو برای آن، یوسف رامه ای است که سوار بر قایقی جام مقدس را از سرزمین مقدس به بریتانیا می آورد تا آنجا خانه ی همیشگی اخوت های اشرافی باشد. جام مقدس حاوی خون عیسی را به مهبل مریم مجدلیه تشبیه کرده اند که قبرش به رنه لوشاتو منسوب است. و اما سیل را به پیروی از افسانه های مصری به ستاره ی شعری یا سیریوس یعنی کلب آسمانی نسبت میدهند چون بالا آمدن رود نیل و غرقابی شدن مزارع اطرافش در تابستان به جاذبه ی شعری نسبت داده میشد. شعری با ایزیس هم تطبیق میشد که یک الهه است. در مقام الهه ی آب ها و سیل، او معادل حقات الهه ی قورباغه شکل ماه بود چون ماه هم عامل جزر و مد آب است. حقات در غرب تبدیل به هکاته الهه ی جادوگران شد. مروونژین ها که سنت نسبت دادن خاندان های سلطنتی به مریم مجدلیه به امپراطوری روم مقدس آنها برمیگردد در ایام بالا آمدن آب ها در قلمرو تحت اداره ی خودشان، فستیوالی برای قورباغه ها به پا میکردند که به stain معروف بود و این لغت تلفظ دیگری از satan یا شیطان است. روح شعری یا سگ آسمانی در صورت فلکی کلب بزرگ قرار دارد: یک مجموعه ستاره ی تخیل شده به سگ شکاری جبار که صورت فلکی ثور یا ورزاو، آن را از پاشنه ی پای صورت فلکی جبار آفریده است. جبار و ثور، هر دو انعکاس ازیریس خدای مصری مترادف با پتاح هستند و فرزند هورس، ازیریس است که تولدش از ازیریس در حکم تولد عیسی مسیح از یهوه خدای خالق به روایت یهودی-مسیحی آن است.:

“the final secret of the unicorn”: fireangel: nov2000

در باور مسیحیان مصر، دو دزدی که همراه عیسی مسیح به صلیب کشیده شدند، آنوپ و عان نام داشته اند. این نام ها یکیشان برای آنوبیس خدای سگ مانند سیاره ی عطارد به کار میرود و دیگری برای تحوت خدای ماه در فرم یک میمون کینوکفالوس (سگ سر) که همان بابون باشد. درواقع این دو موجود، یک شخصیت واحدند. بابون به عنوان یک میمون یا جانور انسان نما که سری شبیه سگ دارد نسخه ی دیگر آنوبیس است که یک انسان با سر سگ است. منتها تحوت میمون مانند، حیوان ماه است و آنوبیس حیوان عطارد. اتحاد آنها ناشی از این است که این دو هر دو دزدان نور نامیده میشوند. هرمس یا عطارد در نزد یونانیان خدای دزدان است و نور دانش ایزدی را با دزدیدن به نزد مردم آورده است. ماه هم نور خورشید را به خود جذب میکند که بدرخشد. به صلیب کشیده شدن آنها در اعتدال بهاری ناشی از شکل صلیب مانند تقاطع مسیر خورشید با افق های طلوع و غروب است و خود مسیح که بین دو دزد مصلوب شده، خورشید روز است بین دو صلیب تاریکی در افق های طلوع و غروب. بنابراین دو دزد همراه مسیح، به نیمه های تاریک و روشن ماه تشبیه میشوند و جمع آنها تحوت یا هرمس مصری را میسازد، به همان شکل که جمع تاریکی و روشنایی، زندگی روزمره ی خورشید را میسازد و خدای خورشید در هویت قمریش با سگ و صلیب تلاقی میکند و تحوت خدای دانش را در مقام مسیح سود رسان قرار میدهد.:

Jesus crucified between two thieves: dorothy morduck: eoht.info

سانتیلانا توجه کرده است که در افسانه ی اختراع خط از افلاطون، تحوت وزیر تاموس فرعون مصر است. این تاموس درواقع همان تموز خدای کشاورزی است که یهوه در تورات علیه او قرار دارد. تموز در افسانه های یونانی با نام آدونیس شناخته میشود که درواقع معادل آدونای از القاب یهوه است و این نشان میدهد که یهوه علیه هویت قبلی خود قیام کرده است. این قیام در اساطیر یونانی-رومی به صورت قیام زئوس علیه پدرش کرونوس تبدیل میشود. حکومت زئوس به عصر طلایی کرونوس خاتمه میدهد و کرونوس یا ساتورن در اساطیر یونانی-رومی درست به مانند تموز تا حدود زیادی یک ایزد کشاورزی است. در افسانه های نبطی، این به قدرت گیری پیروان آدم در بابل تعبیر میشود که با قتل ینبوشاد پیامبر محبوب مردم توسط افراد آدم همراه است. در زمان قتل ینبوشاد، بت های خدایان ستاره ای از معابد خود برخاستند و به اطراف جسد او جمع آمدند و بر آن گریستند. شگفت این که در روایات مسیحی، همین اتفاق در زمان قتل تموز رخ داده است. نام ینبوشاد مخفف ینبو خشائته یا ینبو شاه است که ینبو همان انبی و نبو عنوان خدای دانش و معادل هرمس و تحوت در اساطیر یونانی و قبطی است. سانتیلانا معتقد است نام ینبو که به صورت یمبو تلفظ میشود تبدیل به یمو و یمه شده و ینبوشاد همان یمه یا جمشید در افسانه های زرتشتی و شاهنامه ی فردوسی است. جمشید هم مثل کرونوس خدایی است که عصری طلایی بر مردم خود رقم میزند ولی به دلیل خودستایی و غرور سقوط میکند و به دست ضحاک خوناشام به قتل میرسد. درواقع سقوط اخلاقی جمشید، در حکم همان انحطاط معنوی یهوه (یا بهتر است بگوییم انحطاط اشرافی که به نام خدا در بین مردم محبوبیت یافتند) و تغییر ظاهر او از جمشید به ضحاک است.:

Hamlets mill: Giorgio de Santillana and Hertha von Dechend CHAPTER XXI

این که مسیحیت و نه یهودیت نقش اصلی را در نابودی فرهنگ پیشین ایفا میکند تجسد یهوه به عیسی یا بهتر است بگوییم تصویری که از او وجود دارد را بسیار معنی دار میکند. مفصل ترین توصیف از عیسی را در کتاب انجیل یوحنا می یابیم و تاریخ مسیحیت، آن را به سال 43 میلادی نسبت داده است. در این موضوع عمدی وجود دارد. عدد 43 سیزدهمین عدد اول یعنی منحصر به فرد در جدول اعداد است که میتوان آنها را به 13 خدا معنی کرد. 13 همان 12 بعلاوه ی 1 است. 12 تای قبلی، 12 تصویر خدای خورشیدی در دایره البروجند. وقتی سیزدهمی می آید یعنی این که یک سال به نمایندگی از دوران تمام شده و دوران جدیدی شروع شده است. عیسی هم به دوران قبل از خود خاتمه داده بود. کلیسای مسیح برخاسته از توصیف پولس رسول از او است و اولین سفر تبلیغی پولس رسول در سال 45 میلادی زمانی که او 43 ساله بود اتفاق افتاد. کتاب 43 از 49 در نسخه ی اولیه ی کتاب مقدس ، کتاب دوم تسالونیکی ها است. این اثر کوتاه، دومین اثر از چهارده موردی است که توسط پولس رسول نوشته شده است. این کتاب از این جهت قابل توجه است که نشان می دهد که ارتداد باید درست قبل از بازگشت دوم خداوند به زمین انجام شود.:

“Meaning of Numbers: The Number 43”: https://www.biblestudy.org/

شاید باید در معنی ای که برای ارتداد معمولا استنباط تجدید نظر کنیم. چون اینطورکه به نظر میرسد به محض ظهور عصر مسیحیت و مذاهب مسیحی مانند جهانی دیگر، ما وارد ارتداد شده ایم. وقتی فکرش را میکنیم که یک تجسم انسانی از خدای این دین یعنی سام، یک شخصیت محترم در انجیل است، آن وقت باید از حمایتی که پیروان آنوناکی های این سام، از نژادهای غیر اشرافی میکنند کمی نگران شویم.


بازگشت جن های انسان نمای باستانی

نویسنده: پویا جفاکش

سمسون و شیر

از زمان نوجوانی در دهه ی 70شمسی که مستند «اسرار توتان خامون» را در شبکه ی تازه تاسیس 4 سیما دیدم، همیشه فکر میکردم که علت ساختن این همه داستان درباره ی مومیایی های فرعون ها که زنده میشوند و همه شان هم توی هرم قرار دارند داستان نفرین فراعنه است که در ماجرای پیدا کردن به اصطلاح تابوت توت عنخ آمون فرعون مشهور توسط هاوارد کارتر در غرب معروف شد، هرچند نمیتوانستم دقیقا بفهمم که چرا فرعون همه اش زنده میشود و راه میرود درحالیکه روح توت عنخ آمون، مزاحمینش را بدون زنده شدن جسمانی کشته است. تا این که بلاخره امسال با خواندن همان اولین سطور از استانزای 12 بخش اول جلد دوم دکترین راز مادام بلاواتسکی، فهمیدم که باز هم همه ی بدبختی ها زیر سر افسانه های قرن نوزدهمی یهودی-مسیحی درباره ی نفیلیم یا نژاد غول ها است. خانم بلاواتسکی، گزارشات ظاهرا عتیق از نژاد مارها را داده است که در «سوراخ های زیرمثلث های سنگی» یعنی اهرام مخفی شده اند و در زیر زمین به سر میبرند تا از سیل بزرگی که تمدن باستانیشان را نابود کرد جان به در ببرند. تازه مادام بلاواتسکی گله کرده که چرا همه وقتی صحبت تمدن های اهرام میشود فقط یاد مصر می افتند وقتی اهرام در چهار گوشه ی دنیا وجود دارند و این همه هرم فقط در قاره ی امریکا هست. بلاواتسکی احساس میکند جریانی هست که میخواهد جهانشمولی تعالیم یهود را به یک منطقه ی محدود بخصوص مصر که یهود ظاهرا از آنجا آمده اند محدود کند و در این راه، تاریخ باستان را کوتاه میکند تا اهرام محصول دیرآمده ی تمدن باشند و نه مال یک نژاد باستانی تر متمدن در آتلانتیس که در یک فاجعه ی جهانی از بین رفته و بخشی از تمدنشان به ملت های بعدی به ارث رسیده باشد. به نظر بلاواتسکی دلیل این است که اگر تمدن خیلی قدیمی باشد میمون وحشی داروین بی اعتبار میشود و بشر صرفا یک جانور به نظر نمیرسد. بلاواتسکی معتقد است که بشر میمون خالص نیست چون روح ماه در او حلول کرده و بنابراین نباید به آرکادی های قدیم که معتقد بودند قبل از ماه وجود داشته اند خندید. بعد از خواندن این سطور به این نتیجه رسیده ام که اگر مثل مصرشناسان، اهرام را قبرهای فراعنه بخوانید، باید انتظار داشته باشید که سوراخ های مارها در زیر آنها همان دفنگاه های فراعنه به عمق جهنم هستند که فراعنه مثل مار هر وقت اراده کنند از آنها بیرون می آیند و آن وقت باید منتظر ساخت سری فیلم های سینمایی «مومیایی» شوید.

بلاواتسکی پیشتر در جلد اول (بخش دوم، فصل 10) از «دکترین راز» بیان کرده بود که معرفت باید متعلق به نژاد مارها باشد چون آنها بازتاب مار تورات هستند که آدم و حوا را به خوردن میوه ی دانش در باغ عدن تحریص کرد و باعث خروج آنها از بهشت به مقصد زمین شد. او در این باره به افیت ها (یهودی های مارپرست) احترام میگذارد که این مار را به جای نفرت ورزیدن پرستیدند و بابت اعطای خرد به بشر، او را دانای مقدس شناختند. این مار، اژدهای دریایی هفت سر آخرالزمان مسیحی است که 7 روح مار در هفت روز هفته ی آن را پوشش میدهد و این همان اژدهای تنین محل قبلی ستاره ی قطبی است و پس از تغییر محل ستاره ی قطبی در فاجعه ای که نژاد ماه و اژدهاصفتان آن را از بین برد هفت سر آن به هفت ستاره ی دب اکبر نماد جدید قطب شمال تبدیل شده اند. این 7ستاره به جای 7سر اژدها معرف الهه ی مادر و نور آنها فرزند الهه یعنی کریستوس یا لوگوس به جای محرک روح هفتگانه ی بشر است که تبدیل به عیسی پسر مریم در تاریخ رسمی شده است. در فصل بعدی (11) بلواتسکی به روشنی میگوید که اگر خدای اصلی، «پدری مهربان در آسمان/بهشت» باشد، این مادر الهی چیزی جز طبیعت موجود در مقام «مادر دلپذیر اما سنگدل» نخواهد بود و درصورتیکه میوه ی درخت ممنوعه که مار به بشر داده، میوه ی عارف شدن به خیر و شر باشد، فرزندش هم فقط عیسای نیک نیست و به همان میزان شیطان هم فرزند او است چون خیر و شر باید با هم در طبیعت تجلی یابند همانطورکه در دیگر طرح های ثنوی، خدایان خیر و شر چون اوزیریس و تایفون، اورمزد و اهریمن، و هابیل و قابیل، برادران دوقلویند. در جادوی کلدانی-سوری، این دوقلو، اوفیس و اوفیومورفوس هستند که هر دو، ارواح مکمل صورت فلکی دوجنسه ای هستند که صورت های فلکی عقرب و باکره، دو سوی او هستند و نماینده ی جنبه های نرینه و مادینه ی یک وجود واحد تلقی میشوند. اوفیس کریستوس، شقه ای از این موجود بود که به شکل مار بر زمین سقوط کرد و به «اوفیومورفوس سی هرستوس» تبدیل شد. به نظر بلاواتسکی، این، چیزی نیست جز یهوه که از او هم مارهایی به وجود می آیند که به سرزمین یهود هجوم میبرند تا گناهکاران را نیش بزنند و هم شخصا در مار برنزی موسی تجلی میکند تا آن هایی را که فرزندان مار زمینیش نیش زده اند درمان کند. بلاواتسکی با یادآوری این که مارهای یهودیت در مسیحیت با شیاطین تطبیق شده اند به نسخه ی هندی شیاطین در پورانا ها یعنی نژاد راکشاسا اشاره میکند که همه مردمی پرهیزگار و مومن بودند. ربط آنها را در این میداند که در تعالیم مسیحی، خدا همه خیر است و هیچ بلایی سر کسی نمی آورد و به قول سنت جیمز، همه ی بلاها از شیاطین است. اما همین خدا ما را با بلایا آزمایش میکند و اگر خودش بلایا نمیفرستد و شیاطین چنین میکنند پس معلوم است که شیاطین به اذن خدای مسیحیت یا همان یهوه ی یهودی بر سر مردم بلا می آورند. باستانشناسی با انسانی کردن منشا اهرام و دیگر بناهای کهنی که به غولهای نیمه جن از نسل مارسانان نسبت داده میشدند، عملا این شیاطین را تبدیل به نژادهایی از آدمیان کرد و این آدمیان، غول های قبل از ظهور سیل بودند که پیشبینی شده بود با تضعیف کلیسای کاتولیک، بازمیگردند و مدتی است در حال تجلی در فرزندان کاتولیک های روم هستند. بلاواتسکی، غول های نخستین را با تیتان های کرونوس یا ساتورن مقایسه میکند که سیاره اش زحل همان سیاره ی روز مورد علاقه ی یهوه یعنی شنبه است. این تیتان ها از 7 تیتان اصلی اطاعت میکنند که هفتمینشان فورگ نام داشت. این 7 تیتان قاعدتا همان 7 روح قمری موجد مارسانان یا شیاطینند. کرونوس که رئیس اینان است موجد زمان و ایجاد حلقه های زمانی بود که بر اساس آن، هیچ چیز ابدی نیست؛ نه حکومت تیتان ها و نه سقوط و نکبت آنها. پس اگر مثل افیت ها پیروزی های جبهه های خیر و شر را موقتی بدانیم و این موقتی بودن را محدود به چرخه های زمانی ساتورن کنیم، دوران پیروزی جبهه ی مسیحی بر کفار مارسان تورات موقتی است و انتظار خواهیم داشت که آنها با تضعیف کلیسا به سرعت تجدید قوا کنند و شر را که به نظر اوفیت ها و دنباله روانشان در کابالا به هیچ وجه امری ضد الهی نیست رواج دهند. بلاواتسکی در توضیح این که پیروی از خصوصیات نژاد مار چگونه است، به ترجمه ی ویلسون از ویشنو پورانا ارجاع میدهد آنجاکه خطاب به «ویشنوی الهی» گفته میشود: «ستایش جلال تو را که با مقدسین یکی هستی و طبیعت کامل آن همیشه مبارک است... منزهی تو که با نژاد مار یکی هستی، دو زبانه، تندخو، ظالم، سیری ناپذیر از لذت و سرشار از مال...درود بر تو... پروردگارا، که نه رنگی داری و نه صفات قابل پیشبینی، و ذات تو پاک ترین پاکان، تنها توسط پاراما ریشی مقدس (بزرگترین حکیمان یا ریشی ها) قابل قدردانی است.» (نقطه چین ها از مادام بلاواتسکی است.)

بیایید به این مسائل فکر کنیم. وقتی میگوییم به دنبال زوال کلیسای کاتولیک با بازگشت مارسانان متمدن طرفیم، داریم فقط تاریخ اروپا را مد نظر قرار بدهیم. پس باید ببینیم چرا نژاد مار که با خدای هندویی که تئوسوفی او را همان یهوه میخواند، عین مار «دو زبانه» است؟ برای این که اروپایی دارد بقیه ی جهان را استعمار میکند و در هر جایی رستاخیز مار مانند خودش را در کنار زبان خودش، به زبان بومی انتشار میدهد و یک ناسیونالیسم دورگه ایجاد میکند که اگرچه ظاهرا دارد به اصل خود برمیگردد، ولی این اصل، تصویر شیطانی کفرآمیزی است که غرب مسیحی از پادشاهی های نژاد مار در گذشته ی زمین دارد، مارهایی که به قول ویشنوپورانا «تندخو» و «ظالم» بودند و مسلما به یکدیگر هم رحم نمیکردند، همانطورکه ناسیونالیست های افراطی به همسایگانی که مثل خودشان به تقلید از مارهای دوزبانه در صدد امپراطوری سازی بودند رحم نمیکردند و نمیکنند.

لاکاپله معتقد است تمامی تصاویر موجود از امپراطوری های آرمانی باستانی، ایدئال های یسوعی ها و نتیجه ی نوشته شدن تواریخ ملل توسط آنها هستند چون آرمانشهر امپراطوری، یک ایده ی یسوعی است. یسوعی ها موظف بودند برای پذیراندن تصویر پر زرق و برق امپراطوری های نوین اروپایی و مسیحی، برای ملل مختلف، تصاویر خیالی از امپراطوری های قدیمی تر و گم شده شان هویدا کنند و چون عصر مسیحیت با آغاز عصر حوت که حدود 2000سال پیش تخمین زده شده، شروع میشود، حتی المقدور آرمانشهرهای امپراطوری پیشین را به اعصار قبلی یعنی اعصار ثور و حمل بین 6000 تا 2000 سال پیش تخیل میکردند. لاکاپلا اشاره میکند که جورج سانتیلانا در کتاب «آسیاب هملت» مجموعه ای از اسطوره های قدیمی را ثبت کرده که بر اساس آنها زمانی آسمان، کلاه مانند و دارای شیب رو به پایین تصور میشده است به طوری که خورشید در اعتدال بهاری، هر سه صورت فلکی حوت، حمل و ثور را تحت پوشش قرار میداده است، ولی وقوع فاجعه ی کیهانی و تغییر محور زمین، در آسمان تغییراتی پدید آورده و ازجمله سه صورت فلکی فوق را به سه ماه شمسی مختلف تبدیل کرده است. سانتیلانا نتیجه گرفته بود که فاجعه باید در پایان عصر جوزا و ورود به عصر ثور رخ داده باشد تا تسلسل حکومت ها و کشورها از عصر ثور (حدود 6000 سال پیش) به این سو را روشن کند. او این اعتقاد را که پای چهارم ورزاو برج ثور توسط حئابانی به قطب شمال پرتاب شده و تبدیل به دب اکبر شده و آن، دب اصغر یا قطب شمال جدید را پدید آورده است، دلیلی میبیند بر این که عصر جدید از برج ثور شروع شده است. اما لاکاپله فکر میکند که اگر سه صورت فلکی از اول یک جا تصور شده اند، این تغییر میتوانسته است در خود عصر حوت هم رخ دهد و تمام تاریخ طولانی کنونی، نتیجه ی خیال پردازی تسلسل اعصار ثور و حمل و حوت از زمان فاجعه باشند. به نظر لاکاپله بیشتر آنچه که به اعصار کهن نسبت داده شده، همان اتفاقات محلی قرون اخیر است که از حالت محلی به شرایط فرهنگی حاکم بر یک کشور وسیع خیالی باستانی فرافکنی شده اند و به عنوان مثال، ساتورنالیای روم باستان، همان جشن احمق های فرانسه ی قرن 18 در ایام کریسمس است چون فرانسه جانشین فرانک هایی است که دولت روم مقدس را ساختند و روم باستان از روی روم مقدس کپی شده است. بهانه ی عینی باور کردن این تاریخ طولانی که به هیچ وجه جدا از داستانپردازی درباره ی آسمان نیست، این بوده که بسته به موقعیت جغرافیایی شرایط کشاورزی، امکان نسبت دادن آغاز بهار به هر سه صورت فلکی فوق وجود داشته (همانطورکه در اروپا آغاز بهار به هر دو ماه مارس و ژانویه –شامل هر سه برج فوق- نسبت داده شده است) و تخمین زمان بهار به به جغرافیای اقوام محلی و این که چقدر در جای گرم یا در چه حد بلندی قرار داشته باشند بستگی داشته است و با ارتباط تجاری و فرهنگی ملل، این تقویم ها در هم رفته باشند و درحالیکه همه در عصر حوت فراهم شده بوده اند، تصور وجود تمدن هایی در زمان اعتدال بهاری در اعصار ثور و حمل را فراهم آورده باشند.:

“LETTRE A DAVID WARNER MATHISEN”: M.LACAPALLE: THEOGNOSIS: 20FEB2017

مادام بلاواتسکی نوعی در هم رفتگی بین تقویم شروع بهار از ثور و تقویم شروع بهار از حوت را در تصویرپردازی امروزی تر افسانه ی خورشید یافته است. در این تصویرپردازی، خورشید چهار مرحله را در طی چهار فصل طی میکند: با تولد او در انقلاب زمستانی، دوره ی کودکی او در زمستان طی میشود، با رسیدن بهار که فصل جوانی طبیعت است، خورشید وارد دوره ی جوانی میشود، در تابستان خورشید اوج خود در میانسالی را طی میکند و به شکل مردی ریشو درمی آید، و با آغاز پاییز، خورشید وارد دوره ی پیری خود میشود و به مرگ نزدیک میگردد. این تصویرپردازی، با مراحل سه گانه ی خورشید در طول روز تطبیق میگردند. تولد خورشید در طلوع رخ میدهد و خورشید در طی بالا رفتن با رنگ آبی مشخص میشود. اوج خورشید در وسط آسمان و در ظهر معین میشود و در این مرحله رنگ او زرد است. سومین و آخرین مرحله غروب خورشید است که با رنگ قرمز مشخص میشود. این سه مرحله را در فراماسونری به صورت یک مثلث نشان میدهند که خورشید در مقام چشم آسمان از درون آن به زمین مینگرد. رنگ های آنها یعنی آبی، زرد و قرمز که همان سه رنگ اصلیند، به ترتیب رنگ های بهشت، زمین و دوزخ هستند. سبز که رنگ شادی و بهروزی است از ترکیب رنگ های آبی و زرد در مراحل اول و دوم به دست می آید و فقط وقتی ممکن میشود که خورشید به مرحله ی زمینی و اوج خود وارد شده باشد. انوار درخشان خورشید که در این هنگام در گرد سر سابقا بی موی او ظاهر میشوند به یال شیر تشبیه میشوند و ازاینرو خورشید میانسال با شیر تابستان که صورت فلکی اسد است تطبیق میگردد. انوار خورشید که به زمین رسیده اند را به چنگال های شیر تشبیه میکردند که اگر اراده کنند کسی را از خطری نجات میدهند و اگر اراده کنند جان کسی را میگیرند. بلاواتسکی، این شیر را همان شیر پرچم ایران آن روز میداند که از خورشیدی در حال طلوع محافظت میکرده و آن شیر را «شیر مغول بزرگ» مینامد. فرمانروا و ابرانسان باید بر این شیر غلبه کند و اینجاست که تصویر قهرمان شیرکش پدید می آید. هرکول یک نمونه ی بین المللی از این قهرمان است. در مصر نیز کاهنان ارشد خورشید، پوست شیر میپوشیدند. در تاریخ یهود، سمسون به خاطر شیرکشی، یک قهرمان خورشیدی محسوب میشود. در عصر حوت که ما در آن هستیم، پاییز بلافاصله پس از غلبه بر این شیر شروع میشود همانطورکه خورشید روز بلافاصله پس از اوج خود وارد افول میشود. اولین صورت فلکی پس از اسد، صورت فلکی سنبله یا باکره است که دروازه ی پاییز است. این صورت فلکی، معادل دلیله ی فاحشه تلقی میشده که سمسون با گرفتار شدن به شهوت او به دام دشمنان پلستینیش می افتد. کچل شدن سمسون توسط دلیله پس از دستگیریش درآنجا نمادی از کم فروغ شدن نور خورشید در پاییز است و سرانجام قتل او در معبد خدای پلستینی ها پایان راه او است درحالیکه بند باز کردن او در لحظه ی مرگ میتواند نشانه ی تولد دوباره ی خورشید در آغاز زمستان باشد. درواقع دلیله و غزه که شهر پلستینی ها و محل مرگ سمسون باشد یک چیزند. دلیله یا صورت فلکی باکره، رحم زمین است که خورشید با ورود به آن به طور صوری میمیرد تا از نو زنده شود. در عین حال، این تولد میتواند 9ماه بعد از ورود او به رحم در باکره رخ دهد و تولد مسیح را در فصل بهار، آن هم یک بهار آغاز شده با برج ثور (ورزاو) بازآفرینی کند. در این مورد، جالب است که تولد مسیح در طویله بین یک گاو و یک خر را به یاد آوریم. گاو، برج ثور است و خر، برج سرطان که گاهی به شکل یک خر تصویر میشد. بین اینها صورت فلکی جبار قرار دارد که عرب ها و ایرانی ها سه ستاره ی کمربند آن را سه شاه مجوس که گرد مسیح نوزاد در طویله جمع شدند خوانده اند. دب اکبر یا انتقال آسمانی ثور هم از سوی عرب ها با مریم مقدس تطبیق میشد. در صورتی که اعتدال بهاری را از برج ثور حساب کنیم، کل بهار طویله ی تولد مسیح است و آغاز آن از برج ثور و پایانش در برج سرطان است درحالیکه در برج بعدی یعنی اسد، مسیح تبدیل به هرکول و سمسون شده و به جنگ نظم زمانه رفته است.:

“the sun, a universal deity”: h.p.blavatskey: sacred-texts.com

در یک افسانه ی سوری از پسر بی نام «بعل شمش»» یاد شده که شیری را کشته است. شمش خدای خورشید است و ممکن است این شیر، خود خورشید باشد چون شمش را به شیر تشبیه میکردند. سمسون هم در اصل شمشون یعنی خورشیدی است. او یک شخصیت غیر اخلاقی و حتی ضد اخلاقی دارد و قاتلش "دلیله" احتمالا همان "ذ لیله" یا فرمانروای شب به جای تاریکی قاتل خورشید است. شمش در اوقات مختلف سال و در طول روز، تشبیهات انسانی و حیوانی و صفاتی گوناگونی می یافت و درحالیکه اوتو و شمش نام عمومی او بودند، در تجسم های مختلف، اسم های مختلفی داشت. تصویری که او را به شمشون شیرکش یهودی تبدیل کرده، مجموع دو چهره ی جنگجوی سلاح دار مختلف شمش بود که با ایام رونق خورشید مرتبط بودند: نینورتا خدای طلوع و بهار، و نرگال خدای غروب و تابستان. در این تصویر ترکیبی، اوتو "امار اوتو" یا "مرتو" یا "مروتوکو" نامیده و خدای آموریان میشود درحالیکه نام دیگرش «بعل شاده» به نام "ال شدای" خدای ابراهیم و فرم اولیه ی یهوه ی یهودی مرتبط شده است. عنوان مروتوکو به نام مردوخ خدای بابل و حامی شاهان بدل میگردد و مردوخ به آشور یعنی فرمانروا ملقب میگردد. آشور یک تصویر قمری گاوآسا داشت که برخی آن را همان انلیل دانسته اند. دو شاخ این گاو، به دو چهره ی مختلف خدا یعنی شیر و انسان تشبیه شده اند. آشور بعدا به انشار نام گرفت و قدیمی تر از انلیل تلقی شد. آشور یا آتورا نام شهری در شمال عراق بود که پیروان انشار یا آشور در آن میزیستند. اگرچه اکثر اهالی به مذهب مسیحیت سوری شرقی روی آوردند، اما مذهب آشور باقی ماند تا این که شهر آشور در یورش تیمور لنگ نابود شد. یکی از تصاویر رایج برای آشور ورزاوگون، یک گوی بالدار با شاخ های گاو و بال های عقاب است. در مناطق همجوار شمالی در ترکیه، یک خدای مادینه ی خورشید داریم که «آرنه» یعنی عقاب ماده نام دارد و به عقاب مجسم میشود. او پروراننده ی درخت سیبی شمرده میشود که گویی از خون پوشیده شده است. آرنه با هپات الهه ی زمین تطبیق شده بود که در مذهب رومی سرس نامیده میشود و یک الهه ی قمری نیز هست. سرس را هم حاکم بر ورزاو برج ثور دانسته اند و هم تجسم باکره ی برج سنبله.:

TYR-THE SUN GOD LEO: ARATTA.WORDPRESS.COM

مادام بلاواتسکی نیز به این انعکاس همزمان الهه ی زمین در باکره و ورزاو توجه کرده و عنوان کرده که باکره، فرم آسمانی تر ورزاو زمینی است که با فرهنگ مرگ مربوط است و مثل الهه کاربرد قمری دارد. او از ورزاو طلایی هندوان در ارتباط با شیوا خدای مرگ یاد میکند که به گاو مجسم میشود. ورزاو طلایی مردم را به جهان مرگ میبرد چیزی که در فرهنگ های خاورنزدیک و یونانی-رومی کار یک قایق است و تابوت مرده کاربرد قایق مرده را دارد. جمع اینها را میتوان در قایق مرگ دایانا الهه ی ماه دید که شبیه هلال ماه و البته شاخ های گاو است. در یهودیت، داود سلف فرضی اشراف یهود بود که پرستش ماه را به صورت قایق خدا مرسوم نمود و تابوت عهد را به صورت محل سفر خدا در قایق در معبد مستقر نمود و دو بال عقاب به جای دوگانگی خورشید و ماه در دوطرفش قرار داد و البته نام خدا را به صورت "یهوه" بر آن درج نمود. برای کابالا این حائز اهمیت است چون نام یهوه ترکیب نام های یاهو و حوا به عنوان هویت های مذکر و مونث خدا است و آدم و حوای زمینی انعکاس این دویند چون خدای کابالا آدم کدمون یا آدم قدیمی نام دارد و جمع یاهو و و حوا مثل جمع آدم و حوا جنسی است و خدا به شیوه ی عمل جنسی آدم ها دست به تولیدات جدید میزند. ازاینرو داود خود به دور معبد به شکل دایره رقصید و طواف دایره وار گرد معبد را به تقلید از گردش ستارگان به دور خورشید به یک روایت خلق نمود. در اساطیر یونانی، اختراع این گردش دایره ای را به آمازون ها یا زنان مردمانند نسبت میدادند و باخوس هم آن را برای مئنادها یا زنان رقصنده ی فاحشه مقرر نمود. باخوس در فرم خدای شراب و فحشا و قربانی خونین در فستیوال باکانلیا، همان یاخوس یکی از فرم های یهوه است. این نوعی آلودگی در مذهب خدا ایجاد میکند ولی گروهی از یهودیان مدعیند خود احادیث یهودی جواز این آلودگی را دادند آنگاه که گفتند چهره ی موسی پس از مرگ بر روی ماه افتاد و توسط مردم دیده شد و پس از آن، لکه های سیاه روی ماه پدیدار شدند که انعکاس آلودگی های زمینی در نور ماه بودند. موسی منبع آشنایی با یهوه و در زمان مرگ، حد نهایی شناخت یهوه بود و بنابراین سواریش بر قایق ماه، همان یهوه ی ساکن شده در ماه بود و ماه در دریای آسمانی، حکم کشتی نوح را داشت که به عنوان قایق خدا از همه نوع گیاه و جانور یک جفت تولید مثل کننده در خود داشت. نوح یعنی کشتی ران، لغتی است مرتبط با ناو و نویگیت (نیروی دریایی) و ربطش به الهه پرستی از طریق انعکاس نوء الهه ی کلدانی در قایق به دست می آید. بدین ترتیب همسر نوح در حکم روح کشتی است و همانطورکه تمام انسان ها از نوح به دنیا آمده اند تمام انسان های زمینی هم فرزندان یهوه هستند. بنابراین بلاواتسکی به صراحت، تنها پایه ی راستین کابالا را جادوی سبت سیاه، فحشای جنسی باکانالیا و میراث داود میشمرد و تمام جنبه های عرفانی ظهور کرده در آن را به برداشت های زوهری از روح باوری معنوی سوری و کلدانی نسبت میدهد که در ابتدا نسبتی با یهودیت نداشته اند.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v2: part2: chap17

موضوع این است که اگر یهوه با موسی و درواقع با داودی ها به صورت یک انسان به ماه فرافکنی شده، نسل مارسانان ماه هم که به زمین می آیند رنگ خواهش های انسانی را به خود گرفته اند. بنابراین مردان آسمانی که به زمین سقوط میکنند به اندازه ی مردان زمینی که خود را در حد آسمان بزرگ میکنند دو طرف یک فاجعه را نشان میدهند. این فاجعه همزمان در تجسد سرس در هر دو برج ثور و باکره منعکس و باعث شده انحطاط خورشید در برج سنبله در آغاز پاییز، به صورت تولد او از مریم به جای برج ثور در بهار بازسازی شود. با جانشین شدن خورشید با مسیح، چنین به نظر می آید که ورود او در تولد بهاریش به زمین، همان انحطاط پاییزی او است و هرچه که اوج او –کشتن شیر- را به دنبال آورد، به دستگیری او در خانه ی دلیله خواهد انجامید.

ظاهرا همین موضوع در مادی گرایی به سطح عمومی رسیده و در حد پوچی محض پیش رفته است. بلاواتسکی در اوایل فصل 10 از بخش دوم جلد اول دکترین راز، اعتراف کرده که به وجود آمدن انسان از پستاندار و پستاندار از سوسمار در داروینیسم، همان پیدایش انسان امروز از انسان های مارسان به جای مار تورات است که پیش از اخراج از بهشت پا داشت و بنابراین سوسمار بود. اگر دوگانگی خیر و شر مار تورات را در این جانور زمینی غریزی محض ضرب کنیم، به نظر میرسد خوبی و بدی هر دو غریزی و فاقد ارزش الهی باشند و با پذیرش این شرط، برنده دیگر کسی نیست که نیکوکار و دارای حمایت قدرت ایزدی باشد و تنها قدرت موجود از زور فیزیکی و زور مالی برمیخیسزند. بنابراین تنها خدایان عصر موجود، اشراف و سیاستمدارانی هستند که حتی خودشان هم از زهر یکدیگر ایمن نیستند.

مذهب سیاسی، نقطه ی شروع حقیقت جویی الهی

نویسنده: پویا جفاکش

اعتراضات سیاسی سال 1401 دستمایه ی سلسله کارگاه هایی در رسانه ی فرهنگی «چی کتاب» شده که یکی از آنها به میثم ظهوریان، پژوهشگر سیاست گذاری عمومی، تعلق داشته است. ظهوریان در کارگاه خود بیان نمود که مطابق اسلام، در مقابل هر پیامبری که مردم را به امور نیکو دعوت مینمود جبهه ای موسوم به "مترفین" قرار داشتند که طبقات برخوردار و لذت طلب و هوسباز را نمایندگی میکردند و دعوت به نیکویی را به نفع خود نمیشمردند. ازاینرو ظهوریان تعجب میکند که در انقلاب ایران که دعوت به اسلام مینمود رویدادهایی در طبقات بالا به وقوع پیوست که عملا سبب جلوه نمایی عمومی مترفین شد و همین در شعله ور شدن آتش خشم مردم نقش ایفا نمود.:

«سر موضوع خلاف عقلانیت در جمهوری اسلامی دعوا میشود. به این دلیل که این طبقه در جامعه صدای بلندتر و قدرت بیشتری دارد و اگر کسی در انتخابات بعدی به دنبال جلب حمایت باشد، به جای این که ببیند کدام طبقه نفع بیشتری برای انقلاب دارد، نگاه میکند ببیند کدام طبقه نفع بیشتری برای آنها دارد. مثال دیگر، واردات گوشی آیفون است که مدل لوکس آن مصرف کننده ی کمی دارد اما حجم ارزی که از کشور میبرد، بالا است. دستور منع واردات این کالا به خاطر ضروری نبودن صادر شد اما همچنان سیاست واردات آن ادامه دارد. حتی وقتی شایعه میشود که واردات گوشی آیفون کم شده، رئیس سازمان توسعه ی تجارت سریع واکنش نشان میدهد و میگوید حتما پیگیری میکنیم. چون دغدغه ی طبقه ی مرفه است. بحث واردات خودروهای خارجی هم از این جنس است. دولت به یکباره در شرایط محدودیت منابع ارزی، تخصیص منبع یک میلیارد دلاری را برای واردات خودروهای خارجی تصویب میکند تا به یک طبقه ی خاص امتیاز دهد. طبق قانون، دولت باید هر سال، دستمزد را طبق تورم افزایش دهد. این مصوبه به نفع طبقه ی محروم است ولی شدیدا نقد میشود و درنهایت هم وزیر پیشنهاددهنده ی این لایحه برکنار میشود. قاعدتا اتاق بازرگانی از این قانون متضرر میشود و هنگام طرح این قانون، اولین مخالفت از آنها شنیده میشود اما به خاطر صدای بلندی که دارد میتوانند عامل این سیاستگذاری را حذف کنند. این گروه چون سازماندهی دارد و متشکل است، میتواند به راحتی منافعش را در فضای سیاست گذاری کشور جلو ببرد اما طبقه ی مستضعف این سازماندهی را ندارد، آگاهی طبقاتی هم بین آنها اتفاق نمی افتد و دسترسی هم به لایه ی بالادستی ندارد. البته در این دولت [آقای رئیسی] سیاست های خوبی مانند حذف ارز و تبدیل آن به یارانه ی نقدی و افزایش 57درصدی حقوق هم انجام شده است. جالب اینجاست که ریچارد نفیو، یکی از طراحان تحریم علیه ایران در کتاب "هنر تحریم" میگوید ما عمدا کالاهای لوکس را از تحریم معاف کردیم تا هم منابع ارزی از ایران خارج شود و هم کسانی که نمیتوانند چنین کالاهایی را بخرند، احساس محرومیت نسبی کنند و علیه سیستم شورش کنند. در طبقه ی محروم و مستضعف، ما شاهد افرادی مانند شهید عجمیان هستیم که در روزهای سخت برای انقلاب در میدان حضور دارند. ارزش این طبقه وقتی بیشتر نمایان میشود که میبینیم پایه گذاری نظام جدید تحریم از سال 1389 بر روی طبقه ی محروم بوده است. تحریم کنندگان کالاهای لوکس و مربوط به طبقات بالا را از تحریم ها معاف میکنند تا با ایجاد احساس محرومیت در طبقه ی مستضعف، آنها را از جمهوری اسلامی جدا کنند. طبقه ای که برای حفظ انقلاب در میدان حضور دارد، بیشترین نقد را به وضع سیاست گذاری دارد و بیشترین ضرر را از مسائل اقتصادی میبرد... نقد نئومارکسیست ها به مارکس این بوده که به فضای فرهنگی به طور دقیق در تحلیل اقتصادی نپرداخته است، زیرا طبقه ی سرمایه دار از طریق فرهنگ، دغدغه های خودش را به دغدغه های طبقه ی کارگر تبدیل میکند. مثلا شاهد بودیم که موضوع کنسرت و ورود زنان به ورزشگاه به یکباره تبدیل به موضوع کل کشور شد؛ چون این طبقه، قابلیت این را دارد که ارزش و مسئله ی خودش را تبدیل به مسئله ی کشور کند. دغدغه های این طبقه واقعی نیست اما به شکلی بازنمایی و برجسته میشود که فردی که زیست مجازی پررنگی دارد فکر میکند 90درصد جامعه همین دغدغه ها را دارند. این طبقه دائم در صداوسیما و فیلم و سریال ها افراد مانند خودش با همین دغدغه ها را دیده است. حتی وقتی به مسئله ی طبقه ی محروم میپردازند، از جنس دلسوزی است نه از جنس حل زیرساختی مسئله.» ("جدال همیشگی مترفین با جریان دینی": میثم ظهوریان: سوره: شماره ی 6و7: مهر و آبان 1402: ص27-25)

درواقع به نظر میرسد شورش 1401 بیش از این که درصدد نجات وضع مردم محرومی باشد که به آنها نگاه از بالا به پایین دارد، از دروغگویی آشکار عصبانی است؛ از مترفینی که وانمود میکنند طرفدار محرومینند و با این نقض حقیقت، به شعور بلواگران توهین میکنند. چرا باید چنین چیزی اینقدر عصبانی کننده باشد؟ یک پاسخ میتواند این باشد:

«همیشه در ایران، تمایل به احراز حقیقت یا نقض حقیقت (که تصوری عدالت گرایانه-اخلاقی) است مردم را برمی انگیخته است؛ نه حتی مردم را، بلکه روشنفکرانی را که می اندیشیدند غیر مذهبیند. آیا انقلاب اسلامی، به خاطر نقض حقیقت مثلا در قالب نابرابری، وابستگی، چپاول، فقر و غیره رخ داد یا برای نیل به حقیقت؟ دومی... چرا جمهوری اسلامی مانده است؟ چون این دولت به ایده ی مظلومیت حقیقت گره خورده است. اما در این صورت چرا این جمهوری هر از چند گاه دچار اغتشاش و بحران میشود؟ باز به همان دلیل. چون در بخش هایی از مردم، این احساس پدید آمد که حقیقت نقض شده است. مثلا موتور محرک جنبش سبز احساس عدالت بود، این پرسش که رای ما چه شد و محتوای این پرسش نقض ایده ی عدالت بود. یا افزایش قیمت بنزین قبل از آن که تضییق حقوق مادی مردم تلقی شود، گونه ای اقدام ناجوانمردانه و غیر اخلاقی از سوی رئیس دولت ارزیابی گردید؛ احساس خیانت، بخش هایی از مردم و جوانان را برآشفت. احساس غالب ولو غیرواقعی در اعتراضات تیرماه 1378 آن بود که آزادی ها و حقوق مردم در خطر است. در هر حال ایده ی حقیقت بود که بازیگری میکرد. ظاهرا فقط این بلوای اخیر [1401] از شمول این حکم خارج بود. اما به نظر حتی این جنبش نیز محتوایی جز خستگی از تقوا و فضیلت و بنابراین محتوایی جز بیزاری از حقیقت نداشت و بنابراین حتی آن نیز به صورتی با اندیشه ی حقیقت گره خورده بود. پس مجموعه ی اندیشه ی حقیقت، تاریخ جدید ایران را ساخته است... حقیقت موقعی قهرمان میگردد که در همان حالت اخلاقی و عدالت طلبانه ی خود، نهاد یابد و سیاسی گردد اما در ذهن و دل آدم ها همچنان حقیقت بماند. این است امر تازه؛ این است رخدادی تاریخ ساز؛ این است آنچه احتمالا در تاریخ بشر بی سابقه است. هنر، ایمان داشتن به خدا و تعهد به حقیقت نیست؛ هنر یا کارستان، نه فقط ایمان به خدا بلکه ایمان به پیامبر خدا، به امام و به تصمیمات او است. شهیدان به حقیقتی ایمان آورده اند که ساختار سیاسی یافته و در همان حال، تمام حقیقت در عالم هستی نیز هست، از ابتدای خلقت تاکنون. همچنانکه میوه بر درخت و هسته رجحان دارد، نتیجه ی هر پروسه بر خود آن اولی است زیرا به گذشته هویت و معنا میبخشد. بنابراین میتوان گفت بسیجی معتقد است جمهوری اسلامی نه فقط خود اسلام بلکه حتی از آن فراتر و برتر است. وجه پیوند همه ی بسیجیان تاریخ جدید ایران از نسل شهید همت و باکری تا عجمیان و علی وردی آن است که آنها دو بار ایمان آورده اند؛ یک بار به حقیقت و بار دیگر، به حقیقت آنگاه که تجسم انسانی یافته و نهادی شده. یا بار دوم ایمان آوردند به حقیقتی که لباس تازه پوشیده و قالب جنبش اجتماعی و سپس رژیم جمهوری را به خود گرفت. این دومی، تغییر لباس حقیقت، مهم است؛ امر عظیم و محیرالعقول است.» ("لحظه به لحظه، مقاومت برای ندیدن حزب اللهی دشوار میشود.": سید جواد طاهایی: سوره: شماره ی 6و7: مهر و آبان 1402: ص17-016)

درواقع مخالفت با نظامی که این تقدس حقیقتجویی را به مردم آموخت و دیکته کرد، نیز یکی از همین تغییر لباس های حقیقت است که در آن، حقیقت که نخست در خداوند تجلی میشود، لباس انسان های مقدس و سپس دستگاه های حکومتی را پوشید. برخلاف آنچه آقای طاهایی عزیز میگوید، این اتفاقی خیلی تازه نیست و از اولین دستگاه شهیدپرور جهان یعنی مذهب یهودی-مسیحی برون تراویده و جهت حرکتش از غرب به سمت قلمرو ما بوده است.

در تاریخ کاملا مذهبی غرب، امپراطوران روم و عیسی مسیح هر دو تجسد خدایی واحد بودند که ژوپیتر یا یوپیتر یا یو یا یائو یا جووه یا یهوه نام داشت. یهوه در زمانی که خورشید در برج جدی بود به صورت عیسی مسیح متولد میشد و با شهادت خود، تبار مذهب شهیدپرور مسیحیت را آغاز مینمود. این برج به سیاره ی زحل تعلق دارد که در روم معادل ساتورن پدر ژوپیتر است. در اساطیر کلدانی خدای زحل حئا است که به هرج و مرج جهان خاتمه میدهد و زمین و ازجمله انسان ها را می آفریند. بنابراین او نمونه ای از هبوط یک ایزد بر زمین است. حئا پروردگار دانش بشری و پرورانده ی چنین دانشی است. او دانش را یک مقوله ی مردانه قرار داده است و در قالب قمری خدای دانش به صورت تحوت قبطی، و در قالب خورشیدی این مقام، به صورت آپولو ظاهر میشود. اما برای زنان هم در قالبی زنانه که آتنا یا مینروا نام دارد دانش تولید میکند و در این حالت، زن ها را درست مثل آتنا دارای طبیعت مردانه میکند. دقیقا به خاطر همین مردانگی دوستی، نیروی مقابل او یعنی بی نظمی، زنانه تلقی میشود. به روایتی حئا به دلیل شورش علیه پدرش آبزو، مورد خشم الهه ی مادر تهاموت قرار میگیرد و تهاموت در قالب یک اژدهای دریایی، جهان را به آشوب میکشد تا این که حئا با نیروی فکر خود، مردوخ یا آشور/آسور را می آفریند و مردوخ با کشتن تهاموت، از جسد او جهان مادی را می آفریند. تبدیل تهاموت به عنوان ماده ی بی نظمی به جهان منظم، پیدایش نظم شب و روز یا دوگانه ی روشنایی و تاریکی در پس تاریکی مطلق را به دنبال دارد. بنابراین قلمرو اژدها به عنوان اصل گیتی به قلمرو شب های طولانی در شمال عقب مینشیند و اژدها برابر با صورت فلکی تنین میشود که ستاره ی ثعبان (اژدها) قطب شمال قبلی به عنوان عمود آسمان را نشان میداد. با شکست اژدها قطب شمال به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافت و اژدها به عنوان موجد قطب شمال جدید با دب اکبر که مادر دب اصغر است جایگزین شد. درواقع از این پس، اژدها ربطی به زمین داشت و موقعیت شمالی آن، باعث شده بود تا در اساطیر چینی، نماد شمال، ماری باشد که به دور لاکپشتی که زمین است چنبره زده است. اژدهازاده ای که نظم را به وجود می آورد و با حئا و مردوخ قابل مقایسه است همان اژدهایی است که نور را پدید آورده و با صورت فلکی اسد (شیر) که خانه ی خورشید است همهویت میشود. ازاینرو چینی ها برج اسد را به شکل یک اژدها تصور میکنند و معتقدند درخشان ترین ستاره ی آن قلب الاسد همان هوآنگ دی است که به شکل یک مرد انسانی، اولین امپراطور چین و تعیین کننده ی نظم زمینی شد. البته ارتباط شیر برج اسد با اژدهای مارمانند در غرب نیز مد نظر بوده و سعی شده قسمت مارمانند شیر یعنی دم او برجسته شود. ازاینرو ستاره ی ذنبوله (دم شیر) در برج اسد، با اودین تطبیق میشد که در روایات متاخرتر بیشتر خدای عطارد است. عطارد سیاره ی اعطاکننده ی دانش بود و حئا نیز خدای دانش تلقی میشد. اودین پدر تور خدای جنگجو و موکل مشتری بود و نسبت این دو همان نسبت مردوخ و حئا است. ژرمن ها و ساکسون ها ذنبوله را "ارمن" مینامند که با نام هندی این ستاره یعنی "آریا من" قابل همپوشانی است. ارمن را میتوان هرمن و ژرمن هم خواند و با قوم ژرمن که روم لاتینی ژوپیتر را سرنگون کردند مقایسه نمود. همچنین این نام با آریمانیوس نام سردار ژرمن که درس آموخته ی رومی ها بود ولی شکست سختی به روم تحمیل کرد قابل مقایسه است. این درواقع نتیجه ی آمیخته شدن نظم نوین و بینظمی پیشین در یک نظم متضاد واحد است که در آن همیشه زمینه ی شورش وجود دارد. بنابراین یک نوع دوگانگی تشتت زا در نظم زمینی به وجود می آید که در اساطیر کلدانی به رقابت حئا و برادرش انلیل بر سر قدرت برمیگردد. با این که حئا زمین را پدید آورده ولی انلیل بر آن حکم میراند و درواقع مرز بین حئا و انلیل نامشخص شده و تقریبا هویت حئا توسط انلیل دزدیده شده است درحالیکه حئا مرتبا به کارشکنی علیه انلیل میپردازد. در این مورد جالب است که درست قبل از برج جدی –محل تولد مسیح- برج قوس متعلق به ژوپیتر یا مشتری را داریم که باید در جای یهوه پدر مسیح قرار بگیرد. دو ستاره از این صورت فلکی تحت کنترل "آپاه" الهه ی آب ها هستند. کنترل آب ها کار حئا است ولی آپاه صورت مادینه ی خان انلیل است و میبینیم که در آستانه ی تولد مسیح، مرز حئا و خان انلیل از بین رفته است. روشن است که نبرد حئا علیه خان انلیل که در مسیحیت به نبرد لوسیفر علیه یهوه تعبیر شده است، شکل دیگری از نبرد حئا علیه تهاموت است و سیلی که انلیل برای نابودی بشر و موجودات میفرستد همان هرج و مرج دریایی تهاموت است. سیل انگیزی انلیل و نجات مردم از سیل توسط حئا در شسیل نوح در تورات به یک دای واحد یعنی یهوه نسبت داده شده که انلیل همهویت شده با حئا و جامع بی نظمی مستتر در نظم است. در نظم انلیل، ما با یک میل به بی نظمی مواجهیم که با تکه تکه شدن روح بشر و درگیری این تکه ها با هم به پیش میرود تا به هرج و مرج زمین بیفزاید. این تکه تکه شدن با سیر وقایع در طول زمان افزایش می یابد. ازاینرو نیروهای حئا نوعی مقاومت علیه زمان و میل به ماندن در کودکی را در انسان ها و بخصوص مردان تقویت میکنند تا وقایع پیش رو را در مقابل رویدادهای گذشته کم اهمیت کنند. در این راه، آنها با شدت بخشیدن به میل جنسی مرد به پسر، سعی به خدایی نشان دادن دوران پسرانگی و جلوگیری از جذابیت یافتن مردانگی تمامیت خواه مینمایند. در مقابل، ثعبانی ها یا نیروهای اژدهایی بی نظمی، خود کودکی را هدف قرار میدهند و سعی میکنند تا با شدت بخشیدن به دشمنی بین زن و مرد و اختلاف افکنی در خانواده ها شکاف زن و مرد را که فقط در موقع بلوغ برای انسان مهم میشود شدت بخشند و همچنین کودکی مردم را تلخ کنند بلکه دوران کودکی را از بین ببرند. صحنه ی اصلی این نزاع در محل های تحت تاثیر خطوط لی آپولو-آتنا متعلق به حئا در نظر گرفته میشود که از انگلستان تمام اروپا را در بر میگیرند و از طریق قبه الصخره ی اسرائیل به عراق و ایران متصل میشوند. ثعبانی ها برای اثر گذاری بر لی آپولو-آتنا، دروازه ی اختری عقاب طلایی و دروازه ی طلایی شیر سفید را که مجموعا منطقه ی عراق و ایران را تحت تاثیر دارند با نیروهای سیاه الهه ی تاریکی مسدود میکنند و با این کار، قلب ها را سیاه و دروغگویی را افزایش میدهند. این، موانع را از سر راه اتحاد تحوتی انلیل و حئا که شرط افزایش قدرت و ثروت اشراف است برمیدارد. دراینجا حئا و انلیل به دو مار پیچیده به دور عصای هرمس-مرکوری تبدیل میشوند که پیشوای کیمیاگری و معادل یونانی-رومی تحوت در نزد قبطیان است. از تمثیل جادوی این اتحاد، به جفتگیری قمری ازیریس و ایزیس توسط تحوت یاد میشود. جفتگیری مزبور، یک نوع جادوگری پس از قتل ازیریس برای تولد دوباره ی او است که یادآور به قتل و رستاخیز مسیح است. آتویل معتقد است که عیسی مسیح درواقع همان الازار مسیح یهودی های قرون وسطایی است و البته الازار را میتوان ترکیب نام های ال و آسور خواند و مسیح شهید شونده در اورشلیم را برابر با ازیریس ایزد مقتول به عنوان نسخه ی قبطی آشور/آسور دانست. دیوید ورنر ماتیسن نشان داده است که اورشلیم تاریخ رسمی، یک نسخه ی زمینی شده از گنبد آسمان است و تخریب معبد اورشلیم توسط رم همان حمله ی بشر به قلمرو قدسیات است. بنابراین رم از اورشلیم جدا نیست و جوزفوس کاهن که در گرماگرم سقوط اورشلیم به قوای رومی میپیوندد مذهب الهی است که به خدمت نیروهای اشرافی زمینی درمی آید. او همچنین همان شائول یهودی است که در مخالفت با مسیحیت به عنوان یک مکتب ترکیبی از رم و یهودیت ظاهر میشود ولی در یک حالت غش، چیزی شبیه مرگ و باز زنده شدن، توبه میکند و تحت نام پولس قدیس، به نیروهای مسیح میپیوندد. قتل او به دست رم، تکرار قتل مسیح است و باز زنده شدنش در افواه به صورت یک بنیانگذار کلیسای رم، همان زنده شدن دوباره ی مسیح و درواقع فرم دیگری از تغییر رویه ی او به عنوان مدل دیگری از جوزفوس است. شائول بانی مسیحیت است همانطورکه جوزفوس همان یوسف نجار پدر مسیح است. نسبت شائول و پولس همان نسبت کاستور و پولوکس، هلیوس و میترا، یوحنای تعمیددهنده و عیسی مسیح است و درواقع تضاد و همکاری روح و ماده در کالبد انسانی واحد را نشان میدهد. بنابراین جوزفوس کهن الگوی میترا است که همزمان با مسیحیت، مذهبش در رم رواج می یابد و نوعی واسطه گری بین مذاهب رمی و یهودیت را ایفا میکند تا درنهایت میترا تبدیل به مسیح یهودی شود. گاوکشی میترا همان کشته شدن ازیریس به صورت ورزاو توسط برادر دوقلویش تایفون هیولا است تا ازیریس به صورت هورس از نو زنده شود همانطورکه مسیح پس از مقتول شدن توسط رم، از قبر درآمد. قتل ورزاو را در داستان موسی بانی یهودیت به صورت از بین رفتن بت گوساله ی سامری توسط موسی داریم. موسی در توراتی که عزرای کاتب تهیه کرده به عنوان بانی یهودیت خوانده میشود و کهن الگوی خالقش عزرا است و عزرا در زمان فتح بابل به دست پارسیان و تاسیس اورشلیم نوین دست به این عمل زده است. جوزفوس نیز یک فریسی است و فریسی، تلفظ دیگری از لغت فارس یا پارس است. جوزفوس خود را از نسل کاهنان حشمونایی میخواند و شمعون بانی حشموناییان نه از نسل شاهان داوودی بود و نه از نسل کاهنان لاوی، و بنابراین باید با کهانت قبلی اورشلیم همکاری میکرد که در حکم نیروی شکست خورده از آنتیوخوس یونانی/رومی و در حال باززایی توسط حشموناییانی بودند که به زودی خود به رومی مآبی تن میدادند. این مرگ و بازایی که در مرگ و باززایی ازیریس متجلی میشود، همان غروب خورشید و قتل او توسط نیروهای تاریکی است که باعث تبعید او به جهنم در زیر زمین میشود ولی خورشید در صبح فردا از نو متولد میشود. غار هم معبری به زیر زمین است و میترا درون غار پرستش میشود. بنابراین در تعیین منطقه ی اساسی جهان زیرین و جایگاه خدا، غربی ترین منطقه ی لی آپولو-آتنا یعنی بریتانیا برجسته میشود و کنستانتین اولین امپراطور مسیحی روم نیز در همین سرزمین متولد میشود. ازآنجاکه بریتانیا در نزد مردم خودش بسیار معمولی است صحنه ی اصلی وقایع توسط بریتانیا به غربی دورتر در امریکای شمالی جایی که ایالات متحده ی امریکا بنا شد فرافکنی میشود، جایی که معادن طلایش ثروت لازم برای استعمار تمام جهان را فراهم میکند و طلا خودش در حکم جسد خورشید و نسخه ی زمینی آن است. در بریتانیا یک دستگاه فراماسونری ایجاد میشود که در آن، یک شاه انگلیسی با یک کهانت اسکاتلندی کار میکند. این تقریبا همان کارکرد همکاری جوزفوس کاهن با دستگاه غیر آسمانی رم را دارد. در یکی از قدیمی ترین منابع ماسونی موسوم به دستنویس کوک، دستگاه ماسونری توسط کارولوس دوم شاه فرانک بنا شده است. اما قبل از آن، یک لژ قدیمی تر توسط آتلستان شاه ساکسون در یورک انگلستان بنا شده بود. این ازآنجا جالب است که در زمان تاسیس فراماسونری در قرن 18 تحت رهبری لژ بزرگ لندن، لژ یورک بود که مقاومت مینمود. از طرف دیگر، ساکسون ها خودشان جزو فرانک ها هستند و البته اگر ساکسون را به پسر سکا یا اسکیت ترجمه کنیم تقریبا معادل اسکات در اسکاتلند میشود که آنجا هم اعقاب اسکیت ها مد نظرند. کارولوس دوم قابل مقایسه با چارلز دوم استوارت است که از قوای انقلابی انگلستان به نزد لویی 14 در فرانسه گریخت. فرانک ریشه ی نام فرانسه است و جالب این که منطقه ی نیو اسکاتلند در امریکا نیو فرانکیا یا فرانسه ی جدید هم نامیده میشد. این باز قابل مقایسه با فرار تمپلارها از فرانسه به اسکاتلند در هنگام تعقیبشان توسط کلیسای رم است که میتواند روایت دیگری از فرار چارلز دوم به اسکاتلند از تعقیب انقلاب انگلیسی و کشیش ها و خاخام های حامی آن باشد. پس با گسترش فراماسونری از انگلستان به بقیه ی اروپا و جهان، سیستم انگلیسی به شکل های مختلف خود را بازتعریف میکند درحالیکه این سیستم نتیجه ی یک دستکاری در یک کهانت جهان گستر قبلی است که کلیسای یوحنای تعمیددهنده تصور میشود.:

America: thegnose.wordpress.com

بنابراین حقیقتی که به صورت یک خدای انسانواره جامه ی سیاست میپوشد خودبخود میل به بی نظمی پبدا میکند چون در یک دستگاه مادی تجسد می یابد و محل نفوذ نیروهای تاریکی میشود. خود دستگاه یهودی-مسیحی که این آش شلم-شوربا را پدید آورده، به زبان دشوار، حقیقت را درباره ی آن افشا کرده است. ولی انتظار طاهایی وقتی که امید دارد «حقیقت موقعی قهرمان میگردد که در همان حالت اخلاقی و عدالت طلبانه ی خود، نهاد یابد و سیاسی گردد اما در ذهن و دل آدم ها همچنان حقیقت بماند» انتظار بیجایی نیست چون اگر قرار است ارزش حقیقت جاودانه بماند باید از طریق آموزش و پرورش یک دستگاه سیاسی مدام تکرار شود و به گوش مردم و نوخیزان برسد. شاید اینطوری حقیقت بخت تبلور اجتماعی از بالا در سطح نفوذ خود را نداشته باشد ولی میتواند با تبلور در سطح فردی از پایین جامعه کم کم حوزه ی نفوذ خود را افزایش دهد.

مطلب مرتبط:

دانلود مقاله ی « ستاره های سلبریتی: خدایان افول کننده»

حکمت سقوط قهرمانان: شکست انقلاب ها بخشی طبیعی از روند به خود آمدن ملت ها است.

نویسنده: پویا جفاکش

این نقاشی از "یان ون ایک" استاد هلندی، در کف یک ساختمان، تصویری از قتل جالوت به دست داود را نشان میدهد. داود پس از زدن سنگی به پیشانی جالوت، سر او را قطع میکند. دو نکته ی جالب در این صحنه، پرچم های دو طرف است. پرچم پلستینی ها که امت جالوتند، یک اژدها را نشان میدهد و پرچم یهودیان، یک ستاره و یک هلال ماه را. ستاره و ماه یک نماد تاتارهای مسیحی بوده که بعدا بیشتر به نماد اسلام تبدیل شده است. در مقابل، اژدها نماد چینی ها و تاتارهای مشرک بوده است. گویا ملت داود، در غلبه ی خود بر ملت های مشرک، در حال پیشروی در سرزمین های چینی و تاتار بودند. نبردهای مسیحیان اروپایی با تاتارها در اوراسیا میتوانست به راحتی با چنین تعبیری همراه شود. شاید رسالت اروپایی در این راه، با نبرد آرگونات های یونانی با کیونوکفالوس ها یا مردمان سگ سر در صربستان شمالی و مجارستان شروع شده باشد. چون تاتارها به سبب مقدس دانستن گرگ، با موجودات نیم گرگ یا نیم سگ اسطوره ای شناسایی شده بودند. کنعان که محل پیشروی یهود در آسیا بود قلمرو سگ سرها شناخته میشد. چون کلمات کنعان و کانین به معنی سگسان با هم معادل شده بودند. کانین میتوانست معنی پیرو خان را هم بدهد. خان عنوان فرمانروای تاتار بود. در عین حال، لغت "خان" در چینی "هان" تلفظ میشد که عنوان یک امپراطوری و مجموعه ای از قوم های دنباله رو آن در چین تلقی میشود.:

“Cynocephali: the dog-headed men”: stolenhistory.net

میدانیم که یهودیان در پیشروی خود در کنعان که با موسی آغاز شد در حال بازگشت به سرزمین اصلی خود بودند و کنعانیان در نظر آنان غاصبان حق راستین آنها در وعده ی خدا به ابراهیم درباره ی حکومت اولاد او به شمار میرفتند. بر این اساس، اروپایی های مسیحی هم وقتی به جای امت موسی وارد سرزمین های تاتارها و چینی ها که تقریبا تمام آسیا را در بر میگرفت، وارد میشدند، در حال اصالت بخشی به آن سرزمین ها وانمود میشدند و اجازه داشتند به ملل گمراه و بیسواد آن کشورها بگویند اصل آنها چه بوده ، و فرهنگ راستین و تاریخ واقعی آن ملل چگونه بوده است. برای این بازگشت، الگوی تاتار-چینی ظاهرا غیر یهودی هم وجود داشته که توسط اروپاییان شناسایی شده بوده است. به عنوان مثال، «یتیم خانواده ی ژائو» یکی از اولین نمایشنامه های چینی ترجمه شده در اروپا بوده که اولین ترجمه ی آن به پریمار فرانسوی از قرن 18 منسوب است. این نمایشنامه داستان سقوط خاندان ژائو در پادشاهی "جین" در چین دوران موسوم به «بهار و پاییز» است. شاه ژائو به دست یکی از مردانش کشته میشود و داییش "هوآن شو" به حکومت جین دعوت میشود. نوزاد کوچک ژائو را فراری میدهند و به پزشکی به نام "چن یینگ" میدهند که او را در قفسه ای در اتاقی در محل کار خود پنهانی بزرگ میکند. هوآن شو آنقدر عصبانی است که حتی صحبت از کشتن تمام نوزادان کشور جین میکند. این یادآور نوزادکشی گسترده ی فرعون و هرود در افسانه های یهودی-مسیحی برای از بین بردن دشمن آینده شان موسی/عیسی مسیح است. راز دکتر چن یینگ سرانجام فاش میشود ولی او فرزند نوزاد خودش را به جای ژائو تقدیم دژخیم دشمن میکند و فرزند خودش قربانی میشود و نوزاد ژائو زنده میماند. ازقضا درست مثل داستان موسی که در قصر دشمنش فرعون بزرگ میشود، هوآن شو هم پدرخوانده ی همان ژائوی کودک میشود. بعدها مردم جین، هوآن شو را سرنگون و اخراج میکنند و یتیم ژائو به عنوان شاه پینگ بر تخت سلطنت جین مینشیند. این اتفاقات در زمان انحطاط حکومت "ژو" می افتد که در آن قدرت حکام ایالات بسیار زیاد بود. "جین" یکی از این ایالات بود که از سه قلمرو ژائو، هان و وی تشکیل شده بود. یکی از پسران هوآن شو، موفق به تاسیس حکومت مستقل هان از جین شد و همین حکومت پایه ی تاسیس امپراطوری هان در مدتی بعد گردید. نکته ی جالب این است که در دربار ژو از دولت جین به نام "تانگ" یاد میشد چون اولین شاهش شخصی به نام "تانگ" از خاندان سلطنتی ژو بود. بدین ترتیب چند خاندان سلطنتی مختلف چینی که امروزه سلسله هایی جدا از هم تلقی میشوند یعنی هان، جین، وی، ژو و تانگ همه در دولت جین ژائوها جا میشوند و از آن جالب تر این که یکی از تلفظ های چینی نامجای جین مزبور، «چین» است. هم جین و هم چین، نام های خاندان سلطنتی حاکم بر پکن در زمان فتح آن توسط چنگیزخان نیز بوده اند. جالبی این قضیه در این است که در یکی از اولین اقتباس های اروپایی از داستان «یتیم خاندان ژائو» یعنی نمایشنامه ی ولتر به نام «یتیم چینی» حاکم غاصب، چنگیز خان تاتار است و گفته میشود ولتر، این نگارش را عامدانه در شبیه سازی فتح چین سلسله ی مینگ توسط منچوها به کار برده است چون منچوهای جورچن مغول زبان، خود را دنباله رو چنگیزخان میخواندند. آرتور مورفی نیز نسخه ی انگلیسی خود از «یتیم چینی» را پردازش کرد که در آن، شاه تاتار به جای چنگیز خان، تیمورخان نام دارد. جالب این که مادر "زامتی" -کپی ولتر از یتیم ژائو- در نسخه ی مورفی، ماندانا نام دارد که نام مادر سیروس (کورش) در تواریخ هرودت است. در تواریخ هرودت، سیروس نیز شاهزاده ای است که جانش از جانب شاهی که نسبت نزدیک با او دارد در خطر است و در آینده آن شاه را سرنگون میکند و بر تخت مینشیند. این شخصیت ها نام های اسطوره ای معروفی در تاریخ غربند. ولی به نظر میرسد انتظارات غربی از آنها بر تاریخ چین فرافکنی شده و چشم اندازی را که چینی ها از تاریخشان دارند شکل داده است. در این مورد میتوان به این توجه کرد که صحنه ی داستان فتح چین توسط چنگیزخان در نمایشنامه ی ولتر، نزدیک دیوار چین است و این ناخودآگاه فتح چین شمالی توسط چنگیزخان را به ذهن متبادر میکند. حکمرانان چین شمالی در آن زمان، سلسله ی «چین» پدید آمده توسط جورچن ها بودند و منچو ها خودشان جزو جورچن ها هستند. جورچن ها سلسله ی سونگ را در چین شمالی شکست داده و به جنوب رانده بودند و آنها درآنجا حکمروایی کردند تا این که قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان، جنوب را گشود و سونگ را از بین برد و کل چین را تحت حکومت سلسله ی یوآن قرار داد. در داستان فتح چین توسط منچوها نیز باز مقاومت جنوب را داریم. حکومت نیمه مسیحی تایپینگ که توسط یک نسخه ی چینی عیسی مسیح ملقب به پسر آسمان اداره میشد مدت ها در مقابل منچوهای حاکم شمال مقاومت کرد تا این که تسخیر شد. باز همین صحنه ها را در لایه های گوناگون رمان چینی مشهور «داستان سه پادشاهی» نتسوب به لوگوانگ جونگ داریم. امپراطوری هان که در اثر فساد حکومت و نارضایتی مردم ضعیف شده، وسیله ی به قدرت رسیدن مرد جاه طلبی به نام سائو سائو میشود. او امپراطور جوان را بازیچه ی خود میکند ولی یکی از افراد خاندان سلطنتی به نام لیوبی قصد احیای هان و قدرت آن را دارد. اما با استهزای اشراف روبرو است چون لیوبی فی الواقع یک روستایی حصیرباف بوده و معلوم نیست یک عضو خاندان سلطنتی در روستا چه میکند. این یادآور متواری شدن بازمانده ی ژائو به خارج از قصر در نمایشنامه ی یتیم چینی است. درست به مانند یتیم ژائو که زیر پر و بال دشمن آیسنده اش بزرگ میشود، لیو بی هم نخست در خدمت سائو سائو بوده است. لیوبی یک بار از سائو سائو شکست میخورد و به جینگ ژو و نزد خویشاوند خود لیوبیائو پناه میبرد. اینجا یک نسخه ی کوچکتر داستان سائو را در مملکتی به نام جینگ می یابیم که احتمالا نامش تلفظ دیگری از چینگ است. خاندان "سای" قدرت زیادی در مملکت دارند و با مرگ شاه پیر، حکومت را از دست جانشین قانونیش لیوچی درمی آورند. به دلیل این که لیوبی طرفدار لیوچی است، یک بار از تلاش برای ترور توسط سای مائو نجات می یابد پس از این که با اسبش از یک رودخانه ی خروشان میگذرد، داستانی که یادآور گذشتن معجزه آسای موسی از دریای سرخ است. این داستان در مقیاسی بزرگتر تکرار میشود وقتی سای مائو مملکت را به سائو سائو میبخشد و لیوبی و افرادش به همراه مردمی که با آنها همراهند به جنوب فرار میکنند و با کشتی هایی که لیوچی به موقع برایشان میفرستد از رود میگذرند. ظاهرا فرار یک نسخه ی چینی موسی به جنوب، توضیحی برای وجود یک حکومت مسیحی نزدیک به شرذع موسی در جنوب و در زمان فتح آن توسط منچوها است. معلوم است که سائو و سای یک چیزند. حتی تلفظ اسم های caoو cai نزدیک هم است. cao فرع است چون با املای چینی خاص خود به معنی پست و شریر است. اما cai با املای چینی خاص خود، به معنی لاکپشت الهی است که همان لاکپشتی است که مهر امپراطوری را به شکل آن میکشیدند و نماد سلطنت است. بدین ترتیب، سائو سائو نمادی از سلطنت موجود در ابتدای داستان است که ادعا شده حق حکومت دیگری را خورده است. اصل این حکومت، جورچن ها هستند و در میانشان یک جریان جدید به قدرت میرسد که منچوها باشند. جورچن ها معادل سائو هستند. چون سائو حکومت جدیدی به نام «وی» تاسیس میکند که توسط یکی از گماشتگان سائو سائو به نام سیما یی قدرت خود را از دست میدهد و اعقاب سیمایی نه فقط سلسله ی جدید جین را تاسیس میکنند بلکه کشور را که به سه قسمت تقسیم شده مجددا متحد میکنند. این سه قسمت قابل مقایسه با سه تکه ی جین ایالت محل داستان یتیم خاندان ژائو است. اتحاد کشور همان فتح قلمروهای متخاصم جورچن و چین جنوبی توسط منچوها است. لیوبی بنیانگذار سلسله ی شو معادل یتیم ژائو است که مثل یک منجی موعود قرار بوده مملکت را دوباره تصرف کند و چون خبری از او نشده، تخیلاتی درباره ی شکست او پدید آمده است. خاندان او "لیو" همان لئو یا لاوی به معنی شیر است که خاندان کاهنان بنی اسرائیل است. دشمنش سائو یا سای هم جناب فرعون حکمران مصر است. فرعون موقع تعقیب موسی در دریای سرخ در آن غرق شد. سای مائو نیز در جریان تدارک یک جنگ دریایی روی رود یانگ تسه علیه لیوبی و متحدانش به قتل رسید. و اما سائو سائو که سای مائو به او خدمت میکند، درحالیکه از اول خود او بوده است: سائو سائو به جنگ دریایی میرود و به شدت شکست میخورد و بخش اعظم افرادش را از دست میدهد ولی خودش جان سالم به در میبرد. سائو سائو را با به آتش کشیدن کشتی هایش در هم میکوبند. البته بسیاری از لشکر سائو سائو از آتش به آب پریدند و در رودخانه غرق شدند. بنابراین صحبت از یک نابودی بزرگ همزمان با آب و آتش است. این کاملا یک صحنه ی انتقال یافته از غرب به شرق است. لشکر سائو سائو چیزی جز سیاهه ای از مشرکان یا پیروان نمرود شاه بابل نیستند. بابل هم با سیل نوح نابود شده است و هم در آتش جنگ و این دو روایت ظاهرا نخست دو پاره ی یک روایت واحد بوده اند. نمرود را با نینوس شاه آشوریان نیز مقایسه میکنند و تقسیم چین به سه حکومت پس از شکست سائو سائو، همان پیدایش سه حکومت سه حکومت مصر و ماد و بابل درنتیجه ی سقوط امپراطوری آشور است. پایتخت های آشوریان توسط لشکر ماد به آتش کشیده شدند ولی این داستان ها کاملا در ارتباط با قصه ی سیل نوحند و سه کشور به دست آمده همان سه نژاد پدیدآمده از سه پسر نوح به نام های سام و حام و یافث هستند. بنابراین، این قصه ها نه تاریخ یک کشور خاص و سقوط چند سلسله ی خاص بلکه قصه ی نابودی پیشین جهان را هدف گرفته اند.

الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد بنا بر افسانه های دروئیدی، زمانی دنیا دچار آتشی عظیم شد تا این که از شدت آتش، دریاچه ای بزرگ ترکید و آب آن زمین را دچار سیل کرد و موجودات بسیاری در این آب و آتش همزمان مردند. مکمل این داستان، افسانه ای یونانی است که میگوید با نزدیک شدن ارابه ی خورشید توسط فایتون به زمین، جهان به آتش کشیده شد و از شدت ویرانی آن، شاهی به نام سیکنوس که آتش پرست بود تغییر دین داد و آب پرست شد و مجرمان را با غرق کردن در آب مجازات میکرد. آتش، وسیله ی مجازات در جهنم است و جهان سوزان در آتش، جهانی است که از شدت وفور گناه، جهنمی شده و باید با سیل عظیمی از آب پاک شود. به همین دلیل در داستان سیکنوس، آب به جای آتش، وسیله ی تطهیر تعیین میشود. در داستان سقوط رم نیز میبینیم که آتشگاه های وستا الهه ی آتش خاموش میشوند و مردم با غسل تعمید مسیحیت، از گناه آغازین پاک میشوند. وستا الهه ی آتش، زنی دوشیزه و حامی تزکیه از گناه بود. او به عنوان یک زن دوشیزه جلوه ای از مریم مقدس هم بود. تهدید او توسط گناهان آتش پرستان در مکاشفه ی یوحنا ظاهر میشود که در آن، اژدهایی سرخ به عنوان خدای آتش که از فرم معصوم دوشیزه ی خود خارج شده، زنی و کودکش را که همان مریم و عیسی هستند تهدید میکند. زمانی که زن و کودک از دست اژدها میگریزند اژدها از دهانش سیلی از آب بیرون میدهد تا آنها را غرق کند. ظاهرا یک دلیل نامیده شدن عیسی به ایکتیس (ماهی) همین است که او از سیل نجات پیدا کرده است. این در حکم نجات پیدا کردن بازمانده ی تمدن بابلی از سیل نوح است. در تشبیه به ماهی، بلافاصله باید اوآنس معلم ماهی گون کلدانی ها را به یاد آورد که از دریا بیرون آمد و اصول فرهنگ و تمدن را به کلدانی ها آموخت و این بنیاد فرهنگ و تمدن در جهان جدید شد. میشود گفت نوح همان اوآنس در مقام بازمانده ی تمدن کلدانی است که تبدیل به بنیاد جهان کنونی میشود و میتوان به جای نوح، مسیح ماهی را هم به همراه دستگاهش واتیکان رم در ایسن جایگاه قرار داد. کهانت کافرکیشان رومی از طریق پرگامون ترکیه دنباله ی کهانت کلدانیان پس از سقوط آنها در بابل در نظر گرفته شده است. ازاینرو داستان سقوط رم در آتش جنگی که بربرهای ژرمن به آن تحمیل کردند هم تکرار سقوط بابل و نینوا در آتش و جنگ و بازگشت فرهنگشان در ظاهری جدید است. تغییر ظاهر آنها درست در حکم تغییر سلاح اژدهای آتشین است که به جای آتش، آب بیرون میدهد درحالیکه آب، دشمن آتش است و این به معنی آن است که مکتب دشمن توی لباس فاتحان میرود و آنها را از درون به سمتی که میخواهد حرکت میدهد.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7: sect2

شاید نماد لاکپشت برای خاندان سای در داستان سه پادشاهی هم ناشی از این باشد که جانوری خشکی زی است که میتواند در آب شنا کند و زنده بماند.

آتش نماد خورشید است و آب نماد ماه، چون خورشید آتشین است و ماه عامل جزر و مد آب. این دو در تقویم های کشاورزی جمع می آیند که حاصل تطبیق حتی الممکن چرخه های ماه و خورشید در تقویم های شمسی و قمری هستند. ازاینرو سعی در تطبیق خدای خورشید با خدای ماه شده است. تفاوت بارز بین این دو خدا این است که درحالیکه خورشید همواره به شکل یک گوی نورانی است، ماه بعضی شب ها گوی نورانی و بعضی شب ها هلال است و هلال میتواند در جهت رشد یا زوال کوچک و بزرگ شود. ازاینرو ماه شباهت زیادی به انحطاط و رشد انسان ها دارد ضمن این که با هر بار رشد دوباره ی هلال بعد از یک دوره ی زوال، امید بهبود مجدد به انسان شکست خورده را هم میدهد. ازاینرو دو نیمه ی ماه در قالب هلال که به دوره های رشد و زوال او تشبیه میشوند وقتی در اتحاد با هم یک گوی واحد را میسازند که قرار است گوی خورشید باشد نوعی دوگانگی در خداوند و جلوه هایش در قهرمان انسانی ایجاد میکند. به دلیل شباهت هلال ماه به شاخ گاو، دو نیمه ی ماه به دو شاخ گاو تشبیه میشوند و خود او در جای خدای خورشیدی مینشیند و خدایی را نشان میدهد که به عنوان الگوی انسان همزمان قربانی میشود و جاودانه میماند. باخوس خدای کشاورزی در هیبت یک ورزاو کشته شد. نسخه ی قبطیش ازیریس که به ورزاو آپیس مجسد میشد پس از مرگ، فرمانروای جهان مردگان شد. در هندوستان همین ازیریس به صورت ایشوارا یعنی شیوا خدای نابودی ظاهر شد و در هیبت ورزاو پرستیده و منشا گاوپرستی در هند گردید. تاشیاء هلالی شکل در تمثال های شیوا تصویر میشوند. ازیریس خدای تمدن و منشا دانش ها بود و در هند خدای دانش یعنی بودا که معادل مرکوری رومی و به اندازه ی او موکل عطارد است فرزند سوما خدای ماه نامیده میشد. این خدا احتمالا پایه ی اصلی شخصیت انسانی شده ی بودا و و وحدت وجود حول او در بودیسم ذن است که بر اساس آن تمام جنبه های دنیا که ما نیک و بد مینامیم و تمام اتفاقات آن بخشی از بودا هستند حتی وقتی ما را به خلاف تعالیم بودا میخوانند و به چرخه ی کارما و سیستم جزا و پاداش این دنیایی و آن دنیایی میکشانند. وحدت وجود از طریق کریشنای بهاگاوادگیتا در هندوییسم نیز نفوذ دارد. اما آشکارترین ریشه های فلسفه ی آن در طبیعت پرستی، وحدت وجود کابالای یهود است که در تعالیم ربی شمعون بار یوخای، با تطبیق یهوه با خدای ماه به پیش میرود. این تشبیه با برآمدن سیستم تثلیث از پرستش یهوه در مسیحیت هم مرتبط به نظر میرسد. در این سیستم نظر به عدد کمال بودن 7 هر ایزد معادل یک چرخه ی 7گانه ی ماه تلقی میشود. 7 شب اول ماه، جنبه ی حیاتبخش ایزد را نمایندگی میکند که طی آن، هلال رشد تکمیل میشود، هفت شب دوم که قرص ماه شب 14 را میسازد، اتحاد مرگ و زندگی و خیر و شر در جهان را نمایندگی میکند و 7 شب سوم که هلال کامل دوم و مجزا از آن باقی میماند معادل جنبه ی مرگ آور ایزد است. این تکه ی آخر، معادل «بیناه» جنبه ی مونث یهوه است که در مسیحیت با روح القدس تعویض شده است. او هم «مادر بزرگ» نام دارد و هم صاحب دریا است و ازاینرو در لاتین دریا را mare میخوانند که به معنی مادر است. mare همان "ماری" الهه ی سوری است که یک الهه ی دوشیزه است و ازاینرو همان مریم مقدس دوشیزه مادر عیسی نیز هست. الهه ی دریا را معمولا ونوس یا زهره تلقی میکنند که در لاتین stella de mare یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود. با این حال، او با گایا الهه ی زمین هم قابل تطبیق است. نام دیگر برای جنبه ی مونث یهوه "یاردان" است که این هم به نام رود اردن تبدیل شده است. رود اردن به مانند دریا از جنس آب است و قایق ها را جابجا میکند. پیشروی خدایان خورشید چون آمون رع در آسمان نیز گاهی با یک قایق انجام میشود. این پیشروی به دلیل ایجاد زمان با رشد و طول عمر ارتباط دارد. ازاینرو تصویر موسای نوزاد که درون صندوقی در رود نیل به پیش میرود آینده ی موسی را تعیین میکند که نقطه ی پایان آن تکمیل مذهب موسی و تعیین تکلیف شخصیت یهوه است. بنابراین یهوه موسای رشد کرده و پیر شده یا خورشید رسیده به انتهای سفر خود است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

این تثلیث در داستان لیوبی هم دیده میشود و در لیوبی و برادرخوانده هایش تجلی میکند. لیوبی فردی عاقل و علاقه مند به اصول اخلاقی است، درحالیکه برادرخوانده اش ژانگ فی که جنگجویی توانا است به شدت وحشی و خشم جوی است و توانایی کنترل غرایز و عواطف خود را ندارد. گوان یو شخصیتی بین این دو دارد و درواقع جامع آن دو است و در جای گوی ماه به عنوان دو هلال به هم پیوسته ی لیوبی و ژانگ فی قرار دارد. ازاینرو در جایگاه خدایی هم دیده میشود و خدای جنگ و حامی جلادان تلقی میشود. گوان یو ضمنا نیمه ی مردانه ی الهه گوان یین نیز تلقی میشود که یک الهه ی محبوب بودایی است و این دو شخصیت در مقام جنگجویی آدمکش و مادری مهربان، روی هم شخصیت اوالوکیتشوارا بودیستوای معروف را میسازند که احتمالا نخست به اندازه ی خودگئوتمه بودا (مخترع فرضی بودیسم) در جایگاه بودای خدا قرار داشته است. اوالوکیتشوارا ظاهر یک مرد دوجنسه را داشته و دو نیمه ی مردانه و زنانه ی اغراق شده اش معادل یین و یانگ یا نیروهای نرینه و مادینه ی طبیعت در تائوئیسم نیز بودند و البته مذهب تائو نیز در حدی که در تائو ته چینگ لائوتزو برجسته شده، همچون بودیسم ذن و کابالا وحدت وجودی است. زمانی که جنبه های خیر و شر قضیه را به مسائل مردانه ی جنگی فرو بکاهیم، دوگانگی گوان یو او را واسطه ی لیو بی و ژانگ فی میکند و باعث میشود وجود گوان یو گرداندن لیوبی به سمت شخصیت ژانگ فی را ممکن کند. ازاینرو بخش مهمی از داستان سه پادشاهی، مزاحمت های گوان یو و ژانگ فی برای ژوگه لیانگ وزیر خردمند لیو بی را میسازد که بخش انسانی وجود لیوبی/موسی/ بودا را نمایندگی میکند. نکته ی جالب این است که آنچه مانع تجلی شخصیت های آن دو جنگجوی بیرحم در لیو بی میشود تشخص انسانی آنها و راه رفتنشان به صورت آدم هایی مجزا در کنار لیوبی است. با قتل گوان یو و ژانگ فی به فاصله ی کمی از هم، وحشی گری آنها در لیوبی بیرون میزند و لیوبی به فرمانروایی بیرحم و خودکامه تبدیل میشود که دیگر به گفته های صدر اعظمش ژوگه لیانگ گوش نمیدهد و به سبب خودرایی در گرفتن انتقام مرگ گوان یو از شریک سابقش سان کوان حاکم وو، متحمل شکستی وحشتناک و جبران ناپذیر میشود که در نتیجه ی آن، منزوی میشود و در دور از چشم مردم و در مرور دائم به اتفاقات خوب و بد گذشته میمیرد، تصویری که بسیار به بودای گوشه گیر نزدیک است و میتوان آن را صحنه ی سانسورشده ی زندگی موسای رهبر سیاسی دانست.

این داستان بیان میکند که چگونه زمانی که شر اخلاقی دستگاه فکریتان را جلو چشمتان نداشته باشید و ضرردهی آن را به چشم خود نبینید ممکن است به راحتی و بدون آن که متوجه باشید آن را به خود جذب کنید و حیثیت شهرت نیک فرهنگتان را از بین ببرید. توجه کنید که شکست لیوبی در جای پیروزی یتیم ژائو نشسته که مثل یک قهرمان موعود یک قوم، حکومتی که حق آن قوم است را پس میگیرد. میتوانید به جای آن، حکومت هایی را تصور کنید که به نام نجات کشور و بازگرداندن آن به اصل خود طی انقلاب های ضد استعماری ظهور کردند و باعث گراییدن اراده و شوق مردمی به سمت ناامیدی و پوچی گردیدند. مشخصا فایده ی این شکست ها به خود آوردن مردم است، درست مثل لیوبی که بعد از شکست از وو، با نجات یافتن به کمک ژوگه لیانگ، اهمیت او را دریافت و این بار، صمیمانه تر او را مورد توجه قرار داد.

خدا خواهان به کمال رسیدن مردم است.

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1384 و درست پس از پایان دوران دوم خرداد درحالیکه هنوز جامعه دستخوش تردیدهای ایجاد شده از آن دوران در مورد درستی اهداف انقلاب بود، رمانی از حبیب احمدزاده به نام «شطرنج با ماشین قیامت» در بازار کتاب ایران وارد شد که داستانش در دوره ی محاصره ی آبادان در جنگ ایران و عراق میگذشت، جنگی که هنوز سایه ی بلندی روی ایران و وضعیت در حال تغییرش انداخته بود و نمادی بود از گذشته ای که ایرانی ها به آن افتخار میکردند و حالا چون هنوز بخشی از زندگی ایرانی بود باید به شکلی به تردیدهایی که در نسل جوان بارآمده پس از جنگ به وجود آمده بود پاسخ میداد. قهرمان رمان، دیده بان نوجوانی بود که از همان ابتدای ورود به پستش دچار سوالات و تردیدهایی در ذهنش شده بود و یک دلیل این تردیدها هم مهندس پیر نیمه دیوانه ای در یک مخروبه در آبادن بود. او خدا را اولین کسی میدانست که «سیاست بازی را در جهان مرسوم کرده» و «باعث و بانی» اخراج آدم از بهشت و بدبختی نسل آدم است و به همین سبب هم سعی میکند به شیوه ای دم و دستگاه تقدیر و قیامت خدا را به هم بزند. اما در صفحات پایانی رمان، فرمانده ی جوان و مومن گردان راوی به نام قاسم، جواب تردیدهای پسر را اینطور بیان میکند:

«پسر. این ها همه ش تمثیله. نه خدا درگوشی صحبت میکنه، نه هیچ چیز دیگه. تنها اسم اعظمی که خدا به ما داده، اینه که از اراده ی خودش وام بگیریم، درست عین زمین که از نور خورشید وام میگیره... این طوری ست که آدم ها جانشین خدا در این جهان هستی میشن. ولی جای این کارها ما آدم ها برای تنبلی هامون فلسفه میتراشیم، جبر مطلق، مهره ی سیاه.»

علیرضا فتاح (نویسنده و پژوهشگر ادبیات) در مقاله ی «جای خالی خدا (الهیات اعتراض در رمان ایرانی)» که در شماره ی دوم مجله ی "باور" (مرداد و شهریور 1402) منتشر شده، این رمان را نمونه ای از نجواهای دودلی نویسنده و فیلمساز ایرانی در مورد خیانت خدا به خودش میبیند که قبل از انقلاب با صدای بلند در نوشته های صادق هدایت، صادق چوبک، ابراهیم گلستان، هوشنگ گلشیری و مانند آنها فریاد میشد و آتش انقلاب اسلامی موقتا آن را ساکت کرد تا این که با سرخوردگی های انتظارات انقلابی از اجرای شریعت، از میانه ی دهه ی شصت به نوعی دوباره با نرمی بیشتری تکرار شد ولی به گفته ی فتاح، همیشه نویسنده فقط آن را بیان میکند تا دلش خالی شود و بعد به جای یکی از شخصیت های رمانش جواب تردیدها را میدهد؛ «گویی نویسنده شرعا و اخلاقا خودش را موظف میداند که اگر اعتراضی به نظام الهی در داستان مطرح شده، حتما تا پایان داستان باید "رفع شبهه" نیز بیان شود.» (ص67) و همین هم که آقای فتاح، به نوعی نارضایتی خود را از این مطلب بیان میکند، نشان میدهد که الان دیگر تردیدها را واقعا نمیتوان مخفی کرد و وانمود کرد که به راحتی قابل جواب گفتن در چند جمله ی آدم های مومنی مثل قاسم هستند. اما شما فکر نمیکنید اگر واقعا داستان آدم و حوا آنطور نوشته نمیشد و خدا به سادگی شریک شیطان در کلک زدن آدم به نظر نمیرسید، واقعا نیازی به این تردیدها هم نبود و شاید ما الان داشتیم با امید بیشتری زندگی میکردیم؟ انسان نمیتواند از یک قادر متعال که همه چیز این دنیا زیر دست او است و ناچارا یک ستمکار سادیست بالفطره است الهام بگیرد و فقط میتواند از چنین موجودی وحشت کند، آن هم وحشت بی مورد، چون انسان هر کاری که ظاهرا بخواهد له یا علیه وضعیت خودش مرتکب شود، خواست این خدای به همه چیز دانا است. آزمایش الهی و یاری الهی فقط وقتی معنی دارد که خدا واقعا از سرنوشت مردم مطمئن نباشد و در لحظه دانش لایزال خود را برای کنترل مسائل به کار بیندازد. بنابراین خدایی که علاقه مند به پیشرفت و تحول انسان ها است خدایی غیر از خدای به همه چیز دانای باغ عدن در مذاهب ابراهیمی است. تمام پیامبران اسلام، پیامبران مذهب مسیح رومی و عقبه ی یهودی او هستند و خدای آنها نتیجه ی دستکاری در خدایی در یک مرحله قبل از او است که با خودش ترکیب شده و در این حالت ترکیبی در دنیا منتشر شده است.

تقریبا هر نوع برداشت از دین و مذهب به عنوان دستگاهی آیینی که انسان را ارتقا میدهد و بهتر میکند وابسته به کیش کلدانی-نبطی تموز است. الکساندر هیسلوپ در کتاب «دو بابل» مینویسد که نام تموز یا تاموس، مرتبط با «تم» به معنی تمام کردن و کامل کردن است و ازاینرو تموز الگوی انسان در به کمال رسیدن بود. البته کمال از راه آسانی نمیگذشت و برای این که شما بفهمید نیاز به تغییر و بهتر شدن دارید باید اول یک دور به طرز ناخوشایندی دچار شکست و سقوط شوید و احساسات عذاب آور را تحمل کنید. این به چرخه ی طبیعت تشبیه میشد که در پاییزو زمستان، دچار خزان و انحطاط میشد ولی اجساد گیاهان و موجوداتی که در این دوره میمردند به خوراک رشد طبیعت در بهار و سرسبزی بعدی بدل میگردیدند. ازاینرو تموز هم خدای طبیعت بود و در خزان و بهار، مرگ و رستاخیزی را تجربه میکرد که دوره ی بین خزان آخر و بهار بعدی را در جهان زیرین و در حال تحمل عذاب و ترس از نیروهای دوزخی میگذرانید. بنابراین به کمال رسیدن تموز، نتیجه ی تطهیر گناهانش با عذاب کشیدن بوده است. ازاینرو نام تموز هم به معنی کامل کننده شده بود و هم به معنی تطهیرکننده. نام دیوکالیون که نوح یونانی و یکی از دو بازمانده ی سیلی عظیم است نیز به معنی تطهیرکننده تلقی شده است. سیل از آب تشکیل میشود و آب، وسیله ی پاک کردن بدن از آلودگی ها است. نام یونانی دیگری که معنی تطهیرکننده میدهد، «اکمون» است که بعضی اوقات بزرگ ترین خدا تلقی شده است. هسیخیوس، نام اکمون را برای کرونوس خدای زحل به کار میبرد. کرونوس رئیس سیکلوپ ها یا غول های تمدنساز اولیه به شمار رفته است. ویرژیل از «پور آکمون» به عنوان یکی از سه مشهورترین سیکلوپ یاد میکند. پور یا پوروس به معنی آتش است و پور-آکمون میتواند به معنی تطهیر کننده با آتش یا آتش تطهیر کننده باشد. میتوان گفت پور-آکمون خود کرونوس در مقام یک سیکلوپ است. تلفیق آتش در مقام تطهیر کننده با سیل نوح، در یک افسانه ی هندی دیده میشود که بر اساس آن، برخوردهای امواج اقیانوس با ساحل، باعث آتش عظیمی شد که تمام جهان را درنوردید. افسانه ی نابودی جهان با آتش، در داستان فایتون نیز دیده میشود. فایتون پسر هلیوس ارابه ران خورشید است که ارابه ی پدرش را قرض میگیرد و وقتی کنترل آن را از دست میدهد با نزدیک کردن خورشید به زمین نابودی های زیادی به بار می آورد تا این که زئوس او را با صاعقه میزند و فایتون به زمین سقوط میکند. سقوط فایتون قابل مقایسه با سقوط تموز است. چون چرخه ی سالانه ی تموز در سفر به جهان زیرین و بازگشت از آن را خورشید هر روز طی میکرد. ازاینرو فایتون درست مثل تموز، گاهی ریشه ی تمام ادیان تلقی میشد. لاکتانتیوس نوشته است: «فایتون اگرچه فرزند خورشید است اما پدر خدایان تلقی میشود.» در مقابل، آمیانوس مارسلینوس مینویسد: «در مصر، وولکان پدر خدایان بود.» اهمیت این موضوع در آن است که وولکان هم به مانند فایتون توسط زئوس یا ژوپیتر، از آسمان به زمین پرتاب شده و در اثر این سقوط لنگ شده است. وولکان ضمنا در جهان زیرین اقامت دارد و درآنجا در کارگاه خود، ابزارآلات تمدن را با آتش و فلزگری میسازد که در این حالت، مخترع تمدن هم تلقی میشود. این تمدن به دلیل بودن در جهان زیرین، حالتی دوزخی و شیطانی دارد و وولکان به سبب آن مردی زشت و قوی هیکل ترسیم میشود، برعکس تموز و چهره ی سوری معروف او آدونیس که به شکل یک پسر جوان با ظاهر دوجنسه تصویر میشود. چون وولکان، چهره ی دوزخی آدونیس است. نام وولکان با «بعل خان» لقب نمرود مرتبط است و نمرود به سبب ساختن شهر بابل، یک جلوه از تمدن سازی دارد. نمرود نیز مردی جنگاور و درشت هیکل است ولی نام دیگرش "نینوس» به معنی کودک است که هنوز اشاره به کودک گون بودن تموز دارد. ارتباط نمرود با وولکان، تا اندازه ی زیادی نتیجه ی ارتباط او با آتش است. چون شهر آدم ها را دور هم جمع میکند و دنباله ی اولین جمع شدن آدم ها دور آتش از خطر حیوانات وحشی است. ویتروویوس نوشته است که گذشتگان، آتش را میپرستیدند چون آنها را دور هم جمع میکرد. فرونیوس را اولین کسی میدانند که مردم را به کمک آتش دور هم جمع کرد و فرونیوس یکی از القاب نمرود است. آپولودوروس، نمرود را آغازگر آتش پرستی دانسته است. بروسوس نمرود را "مولک گبر" نامیده که همان "ملک جبار" یا شاه مستبد است. میلتون، وولکان را با لقب "مولسیبر" میخواند و او را با لوسیفر خدای زهره برابر میگیرد که توسط «جوویس، شیر خشمگین» از آسمان به زمین سقوط کرده است. مولسیبر هم مطمئنا همان ملک گبر است. گبر را میتوان جمع نیز در نظر گرفت و ملک گبر را شاه جباران خواند. گبر وقتی که مفرد و جمعش فرقی نکند درباره ی آتش پرستان به کار میرفته است. اصطلاح گبر به معنی آتش پرست معمولا درباره ی پیروان زرتشت استفاده میشده است. چون زرتشت هم بنیانگذار آتش پرستی دانسته و در منابع کلاسیک بارها با نمرود و نینوس همهویت شده است. زرتشت خورشید را نیز مقدس میدانست چون از جنس آتش بود. در کشورهای مختلف، خورشید چون گرمابخش و آتشین بود در ارتباط با آتش پرستی تقدیس میشد. یکی از نمادهای خورشید، مار بود که دور گوی خورشید در تاج فراعنه ترسیم میشد. لغت فراعوه یا پراعوه برای فرعون هنوز در ارتباط با پوروس یا آتش است و او جلوه ای از «بعل پور» خدای آتش است. ارتباط مار با خورشید هم نتیجه ی ارتباط او با آتش است. از قول سانخونیاتون فنیقی نوشته اند: «تحوت، ابتدا چیزی از طبیعت الهی را به مار و قبیله ی مار یعنی مصریان نسبت داد که فنیقی ها و مارها از آنها تبعیت میکردند. زیرا آنها این حیوان را روحانی ترین خزندگان و دارای طبیعت آتشین میدانستند. ازآنروکه بدون دست و پا، با روح خود حرکت میکند، عمر طولانی دارد و خاصیت تجدید جوانی [با پوست اندازی] را دارد همانطورکه تحوت در کتاب مقدس آورده است.» افلاطون، تحوت را مشاور شاهی به نام "تاموس" خوانده است که همان تموز است. در زمان قربانی دادن ائناس در تشییع جنازه ی پدرش انکیزس، ماری با فلس های طلایی از مقبره بیرون آمد و حول آتش قربانی گشت و تصور شد علف ها را به خود میخواند. سقوط لوسیفر از آسمان همان سقوط مار از بهشت بود بعد از آن که آدم و حوا را فریفت. این، سقوط نمرود و لشکر فرشتگان هبوط کرده نیز بود. نمرود پسر آسمان بود و هم خود خدا بود و هم در مقابل تجسد زمینی خدا پسر خدا. کرونوس و زئوس هم پیش از آن که به خدایان زحل و مشتری تقسیم شوند، نخست یک خدای واحد بودند و این که بعدا زئوس پسر کرونوس خوانده شد ظاهرا به سبب آن است که زئوس مثل یک پادشاه از اصل آسمانیش تلفیق شده است. شورش نمرود علیه خدا همان شورش زئوس علیه کرونوس است. از طرف دیگر، کرونوس یک خدای فرزندخوار است، درست مثل خدا که از کشته شدن فرزندانش انسان ها در راه خودش نیرو میگیرد. عیسی مسیح هم پسر خدا بود که در راه او کشته شد. عیسی توسط هرود کشته شد: یک شاه ستمگر نبطی که خیل عظیمی از نوزادان را کشت تا عیسای نوزاد را از بین ببرد. هرود در مقام یک آتش بلعنده جانشین ملوخ خدای آدمخواری است که نوشته اند یهودیان منحرف، فرزندانشان را برای خوشایند او در آتش میسوزاندند. روحانیون یهود را "کاهن" میخوانند که از "کان" فنیقی می آید و کان، همان «خان» در اصطلاح «بعل خان» یا وولکان است. نسبت خدا در جلوه ی بعل آتشین با مسیح، نسبت اژدهای سرخ مکاشفه ی یوحنا با زنی است که کودکی در آغوش دارد. کلمه ی به کار رفته درباره ی اژدها به سادگی به معنی مار است و این مار، سرخ است چون خدای آتش است. خدای آتش، فرزند خود را میخورد و برای این کار، در آتش آسمانی یعنی صاعقه تجسد می یابد. زرتشت به روایت سوئیداس در اثر برخورد صاعقه کشته شد. برخی زرتشت را با اروس پامفیلیایی برابر دانسته اند: سربازی که در جنگ، کشته شد ولی بعد از 10 روز از نو زنده شد و مردم را با واقعیت جهان پس از مرگ آشنا کرد و از وقایع رخ داده برای خود در جهان دیگر گفت. در این صورت، زرتشت به عنوان یک خدای میرنده و از نو زنده شونده، خود در اول برابر با تموز بوده است. این که زرتشت به یک روایت در جنگ و به تیغ شمشیر کشته میشود و به روایت دیگر در اثر صاعقه ی آتشینی که او را خاکستر میکند، در تصویر نبرد فرشته میکائیل با شیطان با یک شمشیر آتشین جمع می آید. نبرد آخرالزمانی با شیطان، زمان سقوط عذاب بر ملت ها است و ملت در شهر و کشور تجسم می یابد. نمرود از طریق شهر بابل پسر خدا است و بابل به یک الهه تشبیه میشود. اژدهایی که زن و فرزندش را تهدید میکند بابل و نمرود را تهدید میکند. این جا داستان در مرگ سمله مادر دیونیسوس باخوس معنی پیدا میکند. صاعقه ی زئوس، بدن همسرش سمله را میسوزاند ولی دیونیسوس نوزاد از جسد به جا میماند. خدای شهر نیز با سوختن آن و کشته شدن مردمش به شمشیر آتش افروزان، به جا میماند و درواقع هویدا و آزاد میشود. در مورد بابل چنین نوشته اند که با نابودی آن توسط بربرها، دانشورانش به پرگامون در ترکیه رفتند و درآنجا کیش کهانت بابلی را دنبال کردند. پرگامون شامل کشورهای لودیه (لیدی)، فریجیه و میسیا بود. اتروسک ها از لیدی به اتروریا کوچیدند و دانش کلدانی رهاورد خود را پایه ی تاسیس رم لاتینی نمودند. ازاینرو ارتباطی دائمی بی پرگامون و رم باقی ماند تا جایی که آخرین پادشاه پرگامون وصیت کرد کشورش جزو رم باشد. مقام کهانت اعظم پرگامون نیز به زودی به جولیوس سزار رسید و امپراطوری روم از خاندان او به وجود آمد. علت این که خاندان سزار خود را از نسل ونوس میخوانند نیز همین است. چون ونوس الهه ی زهره معادل عیشتار بابلی است که کالبد شهر بابل و همزمان در حکم مادر و همسر نمرود بوده است. با نسب بردن رم ایتالیا از بابل به وسیله ی اتروسک ها نابودی بابل با آتش و شمشیر درباره ی رم نیز تکرار شد و گفته شد که رم باستان با هجوم بربرهای وحشی و بی تمدنی که شهرهای باستان را در قتل و غارت و آتش سوزی نابود کردند از بین رفت. این جنگ ها جانشین نابودی سرافیم یا غول های باستانی لشکر نمرود تسط ارتش سام ابن نوح است که به نام خدا زمین را از لوث شرک زدود و یهودیت که مسیح خدای رم از آن برخاست نیز کمر به نابودی رم و خدایان انسان نمایش بسته بود. این فقط بدان معنی است که با سقوط رم قبلی مکتب آن توسعه می یابد و بیشتر متولد میشود تا این که از بین برود. الیوت، کنستانتین کبیر را که اولین امپراطور مسیحی رم است تصویری از کودک در آغوش زن در مقابل اژدهای سرخ میبیند. شاید ربطش به مسیح در این باشد که داستان کنستانتین و شخصیت مسیح دربار پاپ رم، هر دو جمع مذاهب بابلی ها و بربرهای غارتگرشان، مذاهب نمرود و سام، هستند.:

“two babylons”: alexander hislop: chap7

پیدایش مذهب ابراهیمی ظاهرا نتیجه ی درگیری خدای اصلی با فرزندان ناخلفش است که گاهی به نام سرافیم یعنی مارسانان نیز شناخته میشوند تا نسبتشان با مار باغ عدن را که شیطان است نشان دهند. دراینجا باید نتیجه بگیریم که خدای نمرود نتیجه ی دستکاری در خدای نیایش نوح است و سام ابن نوح دم و دستگاه نمرود را نابود میکند تا خدای نوح را برگرداند. ولی در برگردان یونانی-رومی داستان، ما به جای نمرود، زئوس را داریم و به جای پدرش خدای نوح، کرونوس را که عملا بین این دو تفاوتی وجود ندارد. خدای نوح، خدای یهود است که روز مقدسش شنبه روز زحل، همان روز کرونوس است، کرونوسی که بچه هایش –شامل آدم ها- را میخورد از ترس این که نکند آنها مقام او را تسخیر کنند. پس این خدا چه فرقی با یک آدم، آن هم یک آدم بسیار ابتدایی در حد یک رئیس قبیله دارد؟ با در جای خود ماندن این خدا که چیزی تغییر نمیکند و کامل نمیشود. ظاهرا کسانی تموز را در جایی که به جهنم هبوط کرده و به خدای سیکلوپ ها تبدیل شده، نگه داشته و از تحول بعدی او جلوگیری میکنند و این خدای جهنمی به وولکان تفسیر میشود و در همین حالت پدر خدایان میشود چون فرض میشود تمام خدایان به جای سرافیم از مذهب او که همان مذهب نوح و ناچارا مذهب یهود است پدید آمده اند. همانطورکه هیسلوپ از قول آمیانوس مارسلینوس بیان کرده، قبطیان بوده اند که به صراحت، وولکان را پدر خدایان خوانده اند و وولکان آنها پتاح است که نام یونانی وولکان یعنی هفستوس هم تلفظ دیگری از نام او است. پتاح خدای آهنگری و خالق موجودات است و عنصرش آتش است.

پتاح به سبب ارتباط با آتش، یک خدای خورشیدی بود و دوران تفوقش برابر با بلندترین روزهای سال در تیرماه بود که ایام زادآوری سوسک های سرگین غلتان بود و ازاینرو جعل یا سوسک سرگین غلتان نماد آشنای پتاح بود. پتاح را گاها با سوکاریس برابر دانسته اند که در فرقه ی آنوبیس، «خدای بزرگ، فرمانروای آسمان» خوانده میشد. سوکاریس به شکل مردی با سر شاهین تصویر میشود. گاهی هم او را یک موجود دوچهره با سرهای شاهین و انسان تصویر میکردند. "پتاح سوکارو" خدای ترکیبی پتاح و سوکاریس، با باخوس قبطی یعنی ازیریس تطبیق میشد. پتاح سوکارو به شکل مردی با کلاهی دارای نشان جعل تصویر میشد که دو مار را در جلو سینه گرفته و دو شاهین نیز روی دو دوش او نشسته اند. این تصویر را با ایستادن هورس روی دو تمساح مقایسه کرده اند. در مراسم پتاح سوکارو در منف (قاهره) یک قایق را به آب میکردند. این قایق، قایقی بود که خورشید با آن به جهان زیرین سفر میکرد. در داستان ازیریس، این قایق، جایگزین صندوقی است که تایفون شیطان پس از قتل ازیریس، جسد او را درون آن صندوق انداخته و روی آب رها کرده است. مجسمه های سوکاریس، مردانی کوتوله با سر شاهین به اندازه ی یک ذراع را نشان میدهند. این با تصویر شدن پیگمی ها یا نژاد مردان کوتوله به عنوان فرزندان پتاح نسبت دارد. چون پیگمی به معنی بازو است و هر بازو یک ذراع است. پیگمی درواقع فرم کودک تر پتاح را نشان میدهد که پس از افول او در اوج گرفتن دوباره اش متولد میشود. ازآنجاکه اوج پتاح و بلوغ او در درازترین روزهای سال در آغاز زمستان است، تولد او نیز در طولانی ترین شب ها در آغاز زمستان و زمانی که روزها و با آن ها خورشید در حال اوج گرفتن است رقم میخورد. تصور میشد پتاح در طول شب و زمانی که در کارگاه خود در جهان زیرین است موجودات را با آهنگری و کیمیاگری می آفریند. بنابراین هسته ی اولیه ی بیشترین خلقت ها در طولانی ترین شب ها در ایام خزان و مرگ طبیعت گذاشته میشد. پتاح به دلیل این جابجایی بین زمین و آسمان، با هورس خدای خورشید هم تطبیق شده است.:

“creation records discovered in Egypt”: George st clair: david nutt press: 1898: p272-9

بدین ترتیب ما اینجا خدایی را داریم که بین جهنم در زیر زمین و بهشت در اوج آسمان در حال جابجایی است و تولدش هم درست مثل مسیح که تجسم انسانی خدای باغ عدن است در آغاز زمستان رخ میدهد. بدین ترتیب، این خدا بین یک موجود جهنمی و یک پدر آسمانی در حال تغییر لباس است و وقتی بیشترین خلقت ها و تمدنسازی ها را در زمین مرتکب میشود که بیشترین فاصله را از جایگاه آسمانیش دارد. یعنی وقتی خدای زمینی و بنابراین انسان شده از همیشه جهنمی تر و شیطانی تر است بیشترین اختراع و باشکوه ترین تمدن را ایجاد میکند ولی محیط این تمدن مثل زمستانی سرد، محیطی پژمرده و پر تلفات است. مارهای دوگانه ی پتاح سوکاریس نشانه های این تضادند و ارتباطشان با دو تمساح هورس نیز مرتبط با همین موضوع است. اگر شیطان همان مار باغ عدن باشد که خدا پاهایش را از او گرفته، پس او در شکل اولیه ی خود شبیه یک سوسمار یا تمساح بوده است. البته ارتباط هورس با تمساح های دوگانه ماقبل ارتباطشان با مار شیطان است. هورس دراینجا هارماخو یا هورس دو افق است که در عصر مسیحیت، به جای خورشید در اعتدال بهاری در برج حوت طلوع میکند. برج حوت دو ماهی دارد که میتوانند به جای روتی یا شیرهای دو افق قرار بگیرند که از افق های طلوع و غروب خورشید حفاظت میکنند. تمساح تصویری بین شیر و ماهی دارد، مثل ماهی آبزی و مثل شیر، چهارپایی درنده است. شیر حیوان خورشید است. لغت آشوری «شیر» که در مکتب ادیابن وابسته به مسیحیت سوری شرقی رواج داشته، با لغات "شارو" و "آشور" به معنی شاه مرتبط است که نام ازیریس و هورس هم از آنها می آید. موهای انبوه شیر نر که به انوار خورشید تشبیه میشوند، در آشوری ادیابن «یاله» نامیده میشوند. این کلمه برای موی اسب نیز استفاده میشود و اسب هم ارابه ی خورشید را در آسمان جابجا میکند. در زبان فارسی محاوره نیز برای موهای شیر نر و اسب از لغت یکسان «یال» استفاده میشود درحالیکه در فارسی ادبی، «یال» به معنی گردن استفاده میشده است. بعضی از متداول ترین نام های آشوری شیر، «آریا» برای شیر نر، «آریتا» برای شیر ماده، و «آریون» برای بچه شیر بوده اند که همگی از ریشه ی «آری» هم به معنی آسمان و هم به معنی خورشید و باز مرتبط با نام هورسند. قلمرو انسانی حتی المقدور از شیرها پاک میشود و نسخه ی زمینی شیر آسمانی را در خود جای میدهد و تکثیر میدهد. این نسخه گربه ی خانگی است که با فضای پس از غروب شیر خورشید یعنی شب و ماه آن مرتبط است تا همزمان تاریکی جهنم و روشنایی خورشید را در خود داشته باشد؛ البته به شرطی که این خورشید کم فروغ تبدیل به آتش عذاب الهی در شب زمینی جهنم شود.

مادام بلاواتسکی معلم معنوی جریان استعماری بریتانیایی تئوسوفی نوشته است که کابالیست ها توجه خاصی به ماه داشتند و او را موکل جادوها میشمردند چون در فضایی ترکیبی از تاریکی شب و روشنایی روز تبلور می یافت و جامع تضاد بود با این بخت بلند که تاریکی فضا بیش از روشنایی آن میشود. بلاواتسکی همچنین این را یک خصیصه ی اولیه ی یهودی برای ماه میشمرد که در مسیحیت نخستین هم محترم شمرده میشد و ازاینرو کلمنت اسکندرانی و اوریجن، ماه را نماد خدای پدر میخواندند. ماه مثل خدای اولیه دوجنسه و دارای جنبه های نرینه و مادینه بود که این هم به جمع ضدین محبوب جادوگران می افزود. ازاینرو میشد از دو ماه سخن گفت که چون دو روشنایی در زمینه ای تاریک میدرخشند و این زمینه ی تاریک به بدن یک گربه ی سیاه و دو روشنایی به دو چشم زرد او تشبیه میشدند. ازاینرو گربه نماد جادوگری و حیوان مورد علاقه ی هکاته الهه ی جادوگران بود که همزمان الهه ی ماه نیز بود و از "هل" یا جهنم بیرون می آمد. منابع قرون وسطایی میگویند کلدانیان، ماه را با نام های گوناگون و تحت شخصیت پردازی های مختلف از خدایان نرینه و مادینه ای با قیافه های مختلف میپرستیدند و یهود نیز در این کار از آنها پیروی کردند. این، به سبب تاثیرگذاری ماه بر جزر و مد آب ها و نقشش در بروز بارندگی ها و سیل ها بوده که سعی میشده از طریق شناساییی نسبتش با تغییرات خورشیدی با تطبیق دادن تقویم های خورشیدی و قمری از سود آن استفاده و از ضررش فاصله بگیرند. ازاینرو ماه درست مثل خورشید در صورت های فلکی مختلف و تحت تاثیر تغییر وضعیت ستارگان در آسمان، شخصیت های گوناگونی به خود میگرفت. ازآنجاکه تغییرات مزبور در نسبت با اشتغال مردم به کشاورزی بیشترین اهمیت را داشتند، ورزاو نماد خدای خورشیدی شد چون هم در شخم زدن زمین یاور کشاورز بود و هم این که شاخ هایی شبیه هلال ماه داشت و تازه اغلب مثل شب سیاه یا تیره رنگ بود. ازیریس خدای خورشیدی را به ورزاو تشبیه میکردند و در فرم انسانیش او را در قایقی قرار میدادند که روی رودخانه ی نیل در دایره البروج پیش میرود و سال را میگذراند. معادل نیل دراینجا neilos است و عدد ابجد این کلمه 365 به تعداد روزهای سال خورشیدی است. نیل در مقام آب، حکم ایزیس همسر ازیریس را داشت و ایزیس در صورت روبرویی با ازیریس انسان به شکل یک زن و در صورت روبرویی با ازیریس ورزاو به شکل یک ماده گاو یا زنی با سر گاو در نظر گرفته میشد. ایزیس معادل سیاره ی زهره نیز بود که به شکل یک زن، صورت فلکی ثور یا ورزاو را اداره میکرد. در کابالای یهودی، قایق ازیریس که در آب پیش میرفت با صندوقی که موسای نوزاد در آن گذاشته و در رود نیل رها شد تطبیق گردید. دلیل جابجا شدن ازیریس با یک نوزاد این است که صندوق یا قایق برای نوزاد حکم رحم دوم مادر را داشته باشد. چون موسای نوزاد در آینده به شیخ ریشویی تبدیل میشود که خود یهوه خدای یهود به عنوان المثنای آسمانی موسی است و قرار است خدای واقعی تخیل شود. پس خدا دو تولد دارد، یکی در آسمان به عنوان یک قلمرو معنوی، و دیگری در یک تصویر زمینی از آسمان که مرتبط با امور مادی زندگی بشر است. مراحل آسمان زمینی، معادل مراحل گذر زمان برای خدا است که قرار است حد نهایی آن همان چیزی باشد که یهودیت به جای بشر به موسی داده است و هر چیزی در قبل از آن، در حد ونگ زدن های یک نوزاد در رحم دومش بوده و ارزشی ندارد. از این مرحله که بگذریم، آنچه خدا را میسازد برخوردش با نیروهای زمینی است که درست مثل داستان موسی بارها به صورت موانعی در مقابل خدا ظاهر میشوند. بنابراین خدا از خودش و دشمنانش به وجود می آید و مثل شبی که ماه در آن است یک موقعیت جمع ضدین نور و ظلمت را دارد که به نوشته ی بلاواتسکی، همان تضاد هورس و سوت، خدا و شیطان، و مسیح و یهودا است.:

“the secret doctrine”: h.p.blavatsky: v1: sect9

به همین دلایل هم هست که مادیگرایی اصرار دارد ما همیشه این احتمال را که دنیایی پس از مرگ وجود ندارد در زندگیمان جدی تلقی کنیم. چون در این صورت، باید به مرحله ی پس از مرگ موسی و خلاص شدن خدا از بدن جسمانیش فکر کنیم، مرحله ای که در آن، دیگر خدا با رویه ی «شیطان» و «یهودا» ی خود همهویت نخواهد شد. چنین خدایی یک خدای روحانی خواهد بود و اگر بخواهد الگوی انسان های زیادی باشد، بازار آنهایی را که از شب نادانی مردم برای فروش لامپ های بنجل به قیمت به بردگی گرفتن مردم استفاده میکنند کساد میکند.

دیوانگی، شرط رسیدن به خدا؛ اما کدام خدا؟

نویسنده: پویا جفاکش

تور و چکش آذرخش سازش

در خراسان بود دولت در مزید

زانک پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود ترک ماه روی

سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

هر یکی در گوش دری شب فروز

شب شده در عکس آن در همچو روز

با کلاه شفشفه و با طوق زر

سر به سر سیمین بر و زرین سپر

با کمرهای مرصع بر میان

هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هرک دیدی روی آن یک لشکری

دل بدادی حالی و جان بر سری

ازقضا دیوانه ای بس گرسنه

ژنده ای پوشیده سر پا برهنه

دید آن خیل غلامان را ز دور

گفت آنها کیستند این خیل حور

جمله ی شهرش جوابش داد راست

کین غلامان عمید شهر ما است

چون شنید این قصه آن دیوانه زود

اوفتاد اندر سر دیوانه دود

گفت ای دارنده ی عرش مجید

بنده پروردن بیاموز از عمید

این داستان در منطق الطیر عطار آمده و بلافاصله در دنباله اش توصیه شده است:

گر ازو دیوانه ای، گستاخ باش

برگ داری لازم این شاخ باش

ور نداری برگ این شاخ بلند

پس مکن گستاخی و بر خود مخند

خوش بود گستاخی دیوانگان

خویش میسوزند چون پروانگان

هیچ نتوانند دید آن قوم راه

چه بد و چه نیک جز زان جایگاه

اگر میپرسید که چرا عطار دراینجا توصیه به دیوانه شدن و گستاخی ورزیدن نسبت به خدا به مانند یک دیوانه میکند، در جوابتان باید بگویم این حکایت را عطار در میان مجموعه ای از حکایت ها در تایید قسمت خاصی از سفر عرفانی پرندگان به رهبری هدهد در جستجوی سیمرغ (به جای خدا) آورده است و فراز مزبور شامل این ابیات است:

بود راهی خالی السیر ای عجب

ذره ای نه شر و نه خیر ای عجب

بود خاموشی و آرامش درو

نه فزایش بود نه کاهش درو

سالکی گفتش که ره خالی چراست

هدهدش گفت این ز فریاد شماست

یعنی سالک عرفان وقتی که به مسیر طلب خدا رو می آورد، نباید فرقی بین آنچه خیر و آنچه شر تلقی میشود بگذارد و به نظر من، حکایت دیوانه و عمید خراسان نشان میدهد چرا فاصله ای بین خیر و شر نیست. در این حکایت، گستاخی دیوانه نسبت به خدا ستایش شده است. دیوانه اجازه دارد گستاخ باشد و به خدا ایراد بگیرد چون عقل ندارد و خدا او را میبخشد. اما چرا آدم معمولی این اجازه را نداشته است؟ چون آن وقت خدا عصبانی میشده است. آیا واقعا خدای بزرگ از ایرادی تا به این حد ابلهانه میرنجد؟ معلوم است که نه. خدا نبود که این اجازه را از غیر دیوانگان سلب کرده بود؛ خود مردم بودند که سلب کرده بودند؛ چون معتقد بودند اگر خدا بر کسی خشم بگیرد، آتش خشمش چنان کل قوم را در بر میگیرد که بر اساس آن ضرب المثل معروف «تر و خشک با هم بسوزند». این یکی از همان خیرهای ایراد دار است که تفاوت چندانی با شر ندارد؛ چون خدا را یک موجود غیر عقلانی ستمگر نشان میدهد که حتی به اندازه ی یک دادگاه انسانی معمولی، عدالتی را که خودش وعده میدهد رعایت نمیکند. و اما جواب خشم او کشتن و ناقص کردن جانی و مالی است که همه جزو نیروهای مرگ آور به حساب می آیند. مردم به این تکه از خیرسازیشان حتی فکر هم نکرده اند چون به طور سنتی، خصلت مرگ آوری را به شیطان نسبت میداده اند نه به خدا. این ثابت میکند که تصویر مردم از خدا چقدر انسان انگارانه است چون مردم عطش شدیدی برای تجسد دادن شیطان به صورت یک آدم زرنگ که به طرزی غیر ممکن موفق به فریب دادن همه میشود دارند تا به نوعی ضعف خود در مقابل شیطان را جبران کنند و در این لحظه ممکن است اغراق در توانایی فوق تحمل شیطان در آسیبرسانی، مرز او با خدا را از بین ببرد.

احساس میکنم در ماجرای زودیاک قاتل همین اتفاق افتاده است. همین تازگی مقاله ای میخواندم درباره ی ساخته شدن یک مستند دو قسمتی به نام «افسانه ی زودیاک قاتل». این مستند درباره ی ادعای عجیب محققی به نام «توماس هنری هوران» است که معتقد است زودیاک قاتل یک افسانه است که تبدیل به یک کالت یا کیش اسطوره ای شده است. زودیاک قاتل به خاطر چند نامه ی رمزگذاری شده که در آنها چند پرونده ی قتل حل نشده را بر گردن گرفته بود معروف شد. ولی هوران میگوید فقط در چهار قتل اول، نامه ها اصیلند و بقیه تقلیدهایی برای سرگرمیند. او معتقد است که این قتل ها کار فرد واحدی نبوده اند و فقط حل نشده ماندن پرونده بوده که آنها را با هم متحد میکند.:

“stream it or skip it: myth of the zodiac the killer on peacock”: johny loftus: decider: 11july2023

تا زمانی که این متن را نخوانده بودم علاقه ای به زودیاک قاتل و هیچ کدام از چندین فیلم و سریالی که در غرب حول او ساخته شده است نداشتم. ولی این دفعه پیش خودم گفتم بروم یک نگاهی به صفحه ی مربوط به این جناب در ویکی پدیا بیندازم. شگفتزده شدم. به نظر میرسید از یک جایی همه دوست داشتند هر قتلی را گردن این آقا بیندازند آن هم فقط به خاطر این که این آقای زودیاک، چند روزنامه و مجله را با چاپ نامه هایی که داخلشان ذوقزده است که به زودی از لشکری از مقتولین خود در آن دنیا برده ی کافی برای خدمت خواهد داشت، پرفروش کرده بوده است. درحالیکه هنوز میشد چند فقره ی اول را به سبب هدف گرفتن زوج های جوان و نوجوان به نوعی به هم مربوط کرد، از یک جایی قتل ها کاملا نامعقول میشدند؛ دقیقا ازآنجاکه یک راننده ی تاکسی میانسال کشته میشد آن هم برای این که قاتل میخواست پول ها و محتویات کیفش را بدزدد. به دلیل انجام قتل در شب، شاهدان عینی توصیف واضحی از قاتل نداشتند و حتی در دو توصیف مختلف، او هم سیاهپوست خوانده شده و هم سفیدپوست؛ ولی چون زودیاک توسط یکی از قربانیان نجات یافته سفیدپوست خوانده شده بود فرض را گذاشتند که طرف سفیدپوست است. خیلی هم سعی شده بود پرونده ی زودیاک به هر پرونده ی قتل های زنجیره ای احتمالی ملحق شود و قتل ها زیاد شوند. عجایب دیگری هم در ویکی پدیا بود. آقایی آمده بود مدرک ارائه کرده بود که نشان میداد ناپدریش زودیاک قاتل است. آقای دیگری هم رفته بود پیش پلیس و ادعا کرده بود که وقتی سعی کرده بود رد آن یارویی را که مادرش را به او حامله کرده بود و در رفته بود را پیدا کند به انبوهی از مدارک رسیده که نشان میدهد این پدر غیر رسمی او خود زودیاک قاتل است. البته خوشبختانه پلیس هر دو ادعا را رد کرد.

وقتی دیدم نویسنده ی ویکی پدیا این مطالب دیوانه کننده را در کمال خونسردی و بی هیچ داوری کنار هم چیده، به نظرم حرف های موران خیلی هم منطقی آمد. پس تصمیم گرفتم یک تصویر کلی از مستند به دست آورم. ازآنجاکه روحیه ی حساسی دارم و خیلی نگرانم که خودم هم تحت تاثیر ذهنیت های قاتل های سایکوپاد قرار بگیرم فیلم را ندیدم و فقط به نتیجه گیریش رجوع کردم. فهمیدم که فیلم مظنون است به این که یک گزارشگر فرصت طلب همیشه حاضر سر صحنه ی قتل ها جاعل نامه های اولیه ی اصلی باشد. اما عوضش با موضوع جالب تری برخورد کردم. خانواده ها و دوستان قربانیان، مدام از خوبی تمام نشدنی آشنای از دست رفته شان میگفتند و کاملا باور داشتند که قاتل همان زودیاک شیطانی است. اگر زودیاک را یک نسخه ی انسان شده از شیطانی ببینیم که مطابق نامه هایش به پلیس و مردم، میخواسته مثل شیطان لشکری از قربانیان برده شده در جهنم برای خودش درست کند پس باید این باور را هم در نظر بگیریم که شیطان دشمن خوبی ها است و اگر شیطان کسی را میکشد پس حتما آن انسان خیلی آدم خوبی و مزاحم او بوده است. اگر اینطوری به قضیه نگاه کنیم، مسلمانی ملت عطار زیاد تفاوتی با جذابیت شیطان برای ملت زودیاک ندارد. یک محمد جاه طلب را پیامبرمان خوانده اند که از گمنامی تمام اراده میکند بخش وسیعی از دنیا با هزاران اسم تکراری تاریخ طبری را مسخره ی خودش کند و جالب این که بیخود و بی جهت و محض نمک وافر موفق هم میشود درحالیکه هیچ کلاهبرداری امکان ندارد به چنین موفقیتی دست یابد مگر این که رهبر یک حزب سیاسی مدرن و مجهز به رسانه های قدرتمند باشد. فقط بی خدایان هستند که ممکن است چنین داستان دروغینی را باور کنند چون وجود خود را انباشته از گناه می یابند و دنبال خوبی در اصل خود میگردند؛ آنگاه میتوانند بگویند لشکر شیطانی پدید آمده توسط این انسان نمای کلاهبردار، ملت را با جادوی شیطان شکست داده و بعد از یک کشتار فجیع اندک خوبی های باقی مانده که زنان مملکت باشند را به لشکر عظیمی از حرامزادگان باردار کرده اند و از لوث حرامزادگی و خون کثیف شیطانی، ملت خراب و بد حال شده اند و «کاریش نمیشود کرد، ما ماموریم و معذور. خدا خودش اراده کرد ما ذاتا پست باشیم.» و به همین خیال، یک پاسخ اسطوره ای درباره ی علت پستی خود می یابند و خیالشان هم راحت میشود که همه ی آنهایی که ظاهرا خوبند، به اندازه ی خودشان در درون شیطانیند، چون همه در به دنیا آمدن از حرامزادگان آلوده به خون شیطان مشترکند!!!! ولی این جفنگیات، ابدا برازنده ی خدای اسلام نیست و کاملا روشن است که اعتقادات بسیار ابتدایی و نافلسفی درباره ی ترس از تاریکی و سیاهی جهان مردگان و بنیاد طبیعتپرستانه ی اساطیر آن است که به موقعیت مذهب جدید فرافکنی شده و در موقعیت جدید هم میتوانسته خدا را تحت پوشش بگیرد و هم شیطان را.

در آلمان و انگلستان قرن 18، قلمرو سیاهی را negro میخواندند و به آن حیطه ای جهنمی منسوب میکردند. کلمه ی nigger به معنی پست و پلید به برداشت مذهبی و اخلاقی از این پهنه ی جهنمی مرتبط است. اما قبل از هر چیز، سیاهی، شیطانی بود چون قلمرو مرگ بود و negro به معنی مرده نیز به کار میرفت. آدم بخیل بیشتر از یک مرده به شخص سود نمیرساند. ازاینرو بخیل را negor مینامیدند. این کلمه معنی "نفی" و رد کردن را هم میداد و به نظر میرسد تلفظ دیگری از کلمه ی عربی "نکر" ریشه ی «منکر» باشد و تمام کلمات بالا به همین ریشه برگردند. علاوه بر این، negor به معنی بخیل را nego نیز خوانده اند که ظاهرا با افتادن "ر" به دست آمده است. بنابراین ممکن بلکه محتمل است که کلمه ی «منکر» نیز به صورت «مینک» به معنی سمور وارد زبان انگلیسی شده باشد. زیرا نام دیگر سمور در انگلیسی «مارتین» است که از mart به معنی مرگ می آید و لباس عزاداری را هم که اتفاقا سیاه تاریک است، مارتین میخواندند. به هر حال، ترکیب تاریکی و پلیدی در سیاهی مرگ باعث میشود تا خدا برای غلبه بر آن از یروهای جهنمی قدرتمندتری استفاده کند و طبیعتا تنها نیروی جهنمی که میتواند تاریکی جهنمی را شکست دهد آتش است. آتش ضد آب هم هست و آب از ابر آسمان می آید. ازقضا یکی دیگر از معنی های قرن هجدهمی negro ابر بوده و ظاهرا از ابتدا به ابرهای سیاه بارانزا توجه داشته است. این ابرها نمونه های ضعیف شده ی اژدهای تاریکی بودند که دشمن خورشید بود. در اساطیر ژرم، پهلوان ماوراء الطبیعی به نام "ثور" یا "تور" thor در موقع طوفان های بارانزا با چکشی فراطبیعی به جنگ غول های تاریکی که ابرها بودند میرفت و با ضربه زدن به آنها باعث آذرخش میشد. پروفسور مایر با توجه به آتشین بودن چکش تور، آن را متعلق به کارگاه آتش وولکان میبیند که از آتش جهنم زیر زمین به دست می آید. چون خدا از هوا است و ابر به عنوان هوای در حال تراکم به آب، از هوا سفت تر است، فقط اجسام متراکم تر جامد که از جنس زمین و محصول رحم اویند میتوانند ابر را و لابد سیاهی را شکست دهند و البته جالب این که اژدهای آبی و مادر زمین زاینده هر دو هویت مادینه دارند. به نوشته ی مادام بلاواتسکی در "ایزیس بی نقاب"، کتونیا (بی نظمی زمینی) و متیس (آب) را دو همسر zeus zen (اثیر) میخواند. بلاواتسکی این ایزد را به میترا ربط میدهد در روایتی قابل مقایسه با قصه ی تور، از نوری که از «برج» یا کوه در زمین برون تراویده، متولد شده و این «برج» حالت آتشینی داشته که آن را با وولکان یا کوه آتشفشان قابل تطبیق میکند. کوماگن ها میترا را با واهاگن یا هرکول تطبیق میکردند و خدای جنگ میخواندند، فرمی که بسیار به تور ژرمن نزدیک است. هراکلس یا هرکول، یک هیبت انسانی ظاهرا ضد الهی دارد که نقشه های خدا را توسط وسایلی مخالف شرع او پیش میبرند. این تصویر، آرکلائوس ادومی است که نامش تلفظ دیگری از هراکلیوس یا هراکلس به نظر میرسد. آرکلائوس بعد از ترور آریستوبولوس آخرین شاه حشمونایی یهودیه، یهودیه را فتح و در جواب شورش کاهنان، قتلعامی حسابی به راه می اندازد و بعد از این اتفاق، هرود کبیر، یک ادومی یهودی شده از خاندان سلطنتی ادوم (اردن) شاه یهودیه میشود. یکی از نکات جالب در زندگینامه ی هرود این است که او دو کاهن به نام های متاتیاس و یهودا را به سبب آن که پس از شنیدن خبر نادرست مرگ هرود، شورشی در یهودیه به راه انداختند در آتش سوزانید. این نام ها دقیقا همان ماتیاس و یهودا اولین شاهان حشمونایی یهودیه را بازتکرار کرده اند که علیه آنتیوخوس شاه یونانی روم شوریده بودند. ادوم هم در ادبیات یهودیان اشکنازی اروپا با روم تطبیق میشد و گویی تاریخ حشموناییان زیاده از حد بزرگ شده و کل آن را باید در زمان زندگی شاه هرود خلاصه کرد. به نظر میرسد سوزانده شدن ماتیاس و یهودا به صورت سوزانده شدن یان هوس رهبر جریان تجدید نظر طلب هوسی در مسیحیت، در تاریخ روم اروپایی تکرار شده است. متاتیاس دقیقا همان ماتیاس هوسی (پیرو یان هوس) شاه مجارستان است که نمادی از یک جریان مخالف بزرگ است. او گروه های سواره نظامی موسوم به هوسار تشکیل میدهد که ظاهرا همان خزرها نیای قزاق ها هستند. سواره نظام قزاق ها با سواره نظام ماتیاس یکسانند و از طرفی قزاق ها ریشه ی عثمانی های ترکیه هستند که نامشان به حشمونی های تاریخ یهود نزدیک است. همچنین خزرها نیز ریشه ی یهودیان اشکنازی و بسیاری از اشرافیت های یهودی و سلطنت های اروپایی هستند که این سلطنت ها هم بارها علیه کلیسا ظاهر شدند. نزدیکی تلفظ هوسار به خزر یک نکته ی دیگر را هم گوشزد میکند. هوس در زبان مجارها یعنی اسب، و هوسار یعنی مردم اسبسوار، که معادل دقیق لغت شوالیه است. همانطورکه میدانیم هم یهودیان و هم شوالیه های تمپلار توسط کلیسای کاتولیک تحت تعقیب قرار گرفتند و رهبر شوالیه ها ژاک دو مولای (ملا یعقوب) نام داشت و بنابراین همنام پدر یهودیان یعنی یعقوب اسرائیل در تورات بود. یهودا پسر یعقوب اسرائیل، پدر خاندانی است که رهبری اشرافیت یهود را به دست گرفتند و به همین دلیل هم در کنار متاتیاس، یک یهودا نیز توسط هرود در آتش سوزانده میشود. درنهایت تمام این جریان ها در یان هوس یعنی یوحنای اسبسوار جمع میشوند که به جای شاه ماتیاس مجارستانی در آتش سوخت. او نیز کسی جز دیگر قربانی مقدس هرود یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی نیست. یوحنا زمانی به اندازه ی عیسی، نامزد مقام مسیح بود و ظاهرا عیسی مسیح یک فرم تغییر شکل یافته از خود او است. بنابراین عجیب نیست که کلیسا به جهت تمامیت خواهی خود، تمام دشمنان خود را در وجود او خلاصه کرده باشد. اسلام که مذهب عثمانی ها است، ترکیبی از یهودیت و مذاهب صابئین مثل مندایی ها که پیرو یحیی بودند به شمار میرفت و به همین دلیل هم رهبران جریان مزاحم روم در تاریخ اروپایی حشمونی خوانده شدند که نامی نزدیک به نام عثمانی ها باشد. نکته ی جالب دراینجا این است که نماد رم، همان قاتل عیسی یعنی هرود است و همین رم که با ادوم تطبیق شده، دارد سنگ عیسی را به سینه میزند. اینطوری تمام این جبهه ها که با هم تفاوت ماهوی دارند و به فرقه های گوناگون هم تقسیم میشوند، به جای عیسی و البته اصل آن یحیی، مقدس میشوند و حاوی حقیقت به نظر میرسند. این، کمک میکند تا هر کدام از این فرقه ها جنبه های قابل سوء استفاده در فرقه ی مقابل را یک اصل فراموش شده در آیین خود تلقی کند و آن را به نام بازگشت به اصل، وارد فرقه کرده و وسیله ی سوء استفاده های قدرت طلبانه کند. میتوان این را با چکش تور مقایسه کرد که از اعماق تاریکی بیرون می آید تا وسیله ی نبرد با تاریکی شود، درحالیکه تا حالا تاریکی و منکر یک موضوع واحد و جمع آمده در نگور و نگرو بودند. در این مورد باید توجه کرد که نگو به عنوان بخش از نگور میتواند به ناقت آلمانی –معادل "نایت" nightدر انگلیسی- هم تبدیل شود. ریشه ی نزدیک تر این لغت nox یونانی است که هم به معنی شب است و هم به معنی مرگ. به روایت هگینوس، Nox از آمیزش کائوس (آشوب) و اسکوتوس (مه) به دست می آید. اسکوتوس نام یک خدای تاریکی یونانی هم بوده است که گایا (زمین) را به ارینیس (تاریک شدن) حامله کرد. ارینیس معادل دقیق غروب آفتاب است. ازاینرو ممکن است اسکاتلند هم در اصل به معنی سرزمین غروب خورشید بوده باشد چون در ورای آن، خورشید در اقیانوس فرو میرود. جالب است که "سکیت" در نروژی به معنی مه آلود است و بنابراین تاریکی و مه واقعا در اسکوتوس جمع می آیند. احتمالا ازآنروکه هر دوشاکله های همان ابرهای اژدهایی مقابل تور هستند. جمع تاریکی و رطوبت در دریای آن سوی اسکاتلند هم چنین کاربرد کنایی ای دارد. غروب برای فرانسه نیز در دریا رخ میدهد و درآنجا لغت معروف برای غروب autom بوده است مرتبط با لغتی با دو تلفظ مختلف tm و tn هر دو به معنی تاریکی و سیاهی. گاهی غروب را به نام دومی atina میخوانند که احتمالا با نام آتنا الهه ی عقل و تصویر شدنش به صورت یک زن جنگسالار بی ارتباط نیست. از این جهت میتوان جنگ را چه در بعد سخت افزاری و چه در بعد فکورانه و استراتژیکش دارای روح الهه ی تاریکی خواند. مطابق روایات، آتنا حامی اسب ها و مخترع جنگ است. اما عجیب تر از همه پایه گذاری ادوات تمدن بشر توسط او است، ازجمله دولت، ارابه، کشتی، فلوت و شیپور، دیگ سرامیکی، چنگک، گاوآهن، یوغ گاو و لگام اسب، بافندگی، ریسندگی، آشپزی، قوانین، و دادگاه، همه توسط آتنا به انسان آموزش داده شده اند. ریشه های تم و تن که آتنا فرم مونث آنها را نشان میدهد، هر دو به te/tu میرسند که همان تئوس یا دئوس به معنی خدا است و در قبطی توث یا تحوت تلفظ و خدای ماه تلقی میشود. نام تحوت را جهوتی نیز میخوانند که قابل تبدیل به نام های یهوه و یهودا نیز هست.:

Chronologia.org: issue3850: 5/8/2013

ترکیب آب و تاریکی، همان چیزی است که در اساطیر مصری از آن به آب های تاریکی تعبیر و به nu نامبردار میگردد: ماده ی اولیه ی حیات با حالتی بی نظم و هرج و مرج طلب که به اقیانوس آغازین تشبیه میشود و نظم مانند خشکی ای به صورت یک جزیره در وسط این دریا ظاهر میشود. خدای شو در مرکز خشکی قرار میگیرد و "نیت" یا آسمان را که فرم مونث همان نو به شکل زنی با سر یک مار یا گربه است، از دریا جدا کرده و در بالای سر قرار میدهد و درست در افق و جایی که نو ونیت به هم میرسند خدای خورشید رع متولد میشود و در آسمان در راس فرمانروایی دیگر فرزندان نیت که ستارگان و صور فلکی هستند قرار میگیرد.:

“creation records discovered in Egypt”: George st clair: david nutt press: 1898: p175-6

نو و نیت که باید همان نگو و ناقت باشند، منشا رع به جای نظم میشوند و خدا از دشمنان خود پدید می آید چنان که خورشید از تاریکی پدید می آید. بدین ترتیب، خدای یهود، مسیحیت و اسلام، عمدا دشمنی کورکورانه با خدایان طبیعت پرستی پیدا میکند تا از آنها تغذیه و رشد کند و تاریکی برایش در جایگاه شیطان قرار میگیرد تا شیطان الگوی مذهب خدایی باشد که دشمن شیطان تلقی میشود. آن وقت، عطار میخواهد تا مثل دیوانگان عقلمان را تعطیل کنیم و دنبال خیر و شر در این پروسه نباشیم تا به خدا برسیم. همه ی ما دوست داریم به خدا برسیم، ولی ظاهرا برای همه مان هم مهم است که بتوانیم مطمئن شویم منظورمان از خدا، خدای عطار است یا نه؟!

نگاهی دوباره به پایان دوران مشرکین قدیم و درس آن برای جهان امروز

نویسنده: پویا جفاکش

روزنامه ی اطلاعات در شماره ی 30 آبان 1402 یادداشت های جلال آل احمد در 13 تیر 1336 در باب دیدار او و سیمین دانشور (جمع آوری شده به کوشش محمد حسین دانایی) را نشر داده که در بخشی از آن، جلال مینویسد:

«آنچه که از زیبایی رومی شنیده بودم، هنوز در مردها بیشتر از زن ها است. نسبت زیبایی در مردها خیلی بیشتر است تا در زن ها، و لابد به همین علل بوده است که "پدراست" ها در این ملک هنرمند بوده اند یا هنرمندها "پدراست". آدم بهشان حق میدهد.»

روزنامه جلو لغت "پدراست" یک 1 زده و در پاورقی نوشته است: pederast یعنی «منحرف». البته "پدراست" به طور دقیق یعنی مردی که میل به رابطه ی جنسی با پسرها داشته باشد. اگر این را در شرع ادیان ابراهیمی یک انحراف بدانیم، دلیل نمیشود از کلمه ی «منحرف» استفاده کنیم چون انحراف ها در شرع زیادند و حداقل از دید خود ایتالیایی ها با تاریخ تهوع آوری که برایشان نوشته اند پدراستی کمترین انحراف محسوب میشود.

درواقع انحراف محسوب شدن پدراستی مدیون قرار گرفتنش در لای سیاهه ای از انحراف های وحشتناکتر موقع عبادت شیطان است. این که انگلیسی های خیلی مذهبی، خانواده شان را به امریکا انتقال دادند تا از رواج پدراستی در جامعه ی انگلستان فرار کنند، محصول ثانویه ی ترسی بزرگتر از کسانی بوده که عامل رواج پدراستی در جامعه شمرده میشدند: یهودی های شیطانپرستی که در سبت سیاه خود، فحشا و زنای محصنه مرتکب میشدند و برای شیطان آدم قربانی میکردند. آنها مواد روانگردان و مشروبخواری افراطی را در جامعه رواج میدادند تا طی وحشی گری ای که زایل شدن عقل بر مردم تحمیل میکند، شیطان هنوز قربانی های مورد نظرش را از آدم ها بگیرد. سبت سیاه تقریبا همان باکانالیا یا آیین های مخدر و شهوانی وحشیانه ی دیونیسوس بود که مرزش با آیین های رقیبش متعلق به کوبله الهه ی زمین از بین رفته بود. کاهنان کوبله مردان همجنسباز زن مانند موسوم به گالی ها بودند که نامشان با مردم گالیک یا گاول یا کلت که ساکنان پر تعداد منطقه ی اروپای مرکزی و غربی و جنوبی بودند عجین گردیده بود. ژولیوس سزار نوشته است که گاول ها لاتین را بهتر از رومی های ایتالیایی صحبت میکنند لابد چون گاول ها و البته گالی ها اصل فرهنگ لاتین و محصول آن مسیحیتند. یعنی تمام داستان های وحشیانه درباره ی جادوگران و اعمال شنیع آنها فقط برای این بوده که فرهنگ یهودی-مسیحی را از آن چیزی که قبلا بوده، تزکیه کنند و تغییر دهند. در این راه، خدایان به دو تکه تقسیم میشدند. صفات خوب در یک تکه قرار میگرفت و تبدیل به یک قدیس انسانی مسیحی میشد و صفات بد یا آنچه اخیرا بد تلقی شده بود و نیز چیزهای بدی که اخیرا به پایش نوشته شده بود، در یک تکه ی دیگر قرار میگرفت و جنی شیطانی تلقی میگردید. درست مثل دیونیسوس که به چند قدیس با عناوین دیونیسیوس و دنیس تقسیم شد و آنچه از او باقی ماند شیطان رجیم بود. بدین ترتیب، ترس بی مورد و ابلهانه ای درباره ی جادوگران شیطانی در تمام اروپا راه افتاد تا مردم از ترس این که اعمال سابق، شیاطین و جادوگران را به زندگیشان دعوت کند از انجام اعمال مخالف شرع جدید چون پدراستی دوری کنند و آنها را انحراف بشمرند. بعد این سوال پیش آمد که راستی آن همه جادوگر شیطانی چه شدند؟ پاسخ داده شده در قرن 19 این بود که میلیون ها نفر از آنها در دادگاه های انکیزاسیون ژزوئیت ها محکوم شدند و در آتش سوختند. ولی واقعیت این بود که دادگاه های انکیزاسیون بیشتر علیه جعل سکه شکل گرفته بودند. در کتابچه های راهنمای تفتیش عقاید، لغات را عمدا به گونه ای تفسیر کردند که از آن معنی آدم کشی به دست آید. مثلا کلمه ی مالفیز که به جادوگر ترجمه شده، درواقع به معنی نامرغوب و بی کیفیت است و درباره ی اشیاء تقلبی منجمله سکه های جعلی به کار میرود.:

“the church inquisition”: stolenhistory.net

این جادوگرکشی، شکل محترمانه تری به نام دگر اندیش کشی پیدا کرده و تا مرز تغییر زورکی عقاید و تحمیل دین در اروپا پیش رفته و در این حالت از یک دوره ی کوتاه انکیزاسیون به دو هزار سال تاریخ ترسناک مسیحیت فرافکنی شده است. بنابراین انکیزاسیون به نوعی در ابتدای تصویر رایج ما از تغییر فرهنگ و جهان گستر شدن شرع یهودی-مسیحی اروپایی به هر طریقی که ممکن است رخ داده باشد قرار خواهد گرفت.

ژزوئیت ها را عامل انکیزاسیون ودگراندیش کشی های گسترده در اروپا میشمرند. اما بنیانگذار دادگاه های مربوطه نه ژزوئیت ها بلکه ژان کالوین پروتستان بوده است. البته این احتمال وجود دارد که ژان کالوین (یعنی ژان کچل) نام مستعار ژان آلمانو استاد ایگناتیوس لایولا بنیانگذار مکتب ژزوئیت باشد. اگر اینطور باشد محل ژان کالون با مکتب کالونیسم به سوئیس منتقل شده، چون ژان آلمانو در اصل یک خاخام یهودی به نام یوحنان بن اسحاق از مانتوآ (مادرید اسپانیا) بوده که خاندان و آشنایانش موجد اشرافیت های موسوم به مانتوآ در ایتالیا شده اند. او کسی بود که به خاخام اسحاق لوریا یکی از موثرترین چهره ها در تکثیر کابالا در سطح اروپا اجازه ی فعالیت آشکار و اثرگذاری داد. نام یوحنان که معادل ژان و یوهان آلمانی است، او را به دیگر بنیانگذار فرضی پروتستانتیسم یعنی مارتین لوتر هم وصل میکند. چون احتمالا آثار منسوب به مارتین لوتر که اصول پایه ی پروتستانتیسم را هم مشخص میکنند متعلق به «یوهان مارتین لوتر» کشیش قرن 18 هستند. اگر نسبت مارتین لوتر با رم مسیحی از طریق خاخام یوحنان را بپذیریم میتوانیم بفهمیم چرا لوتر نسبت به یهودیت اینقدر دوگانه است بدین معنی که از یک سو به شدت یهودیان را دشمن میدارد و از سوی دیگر با برتری دادن عهد عتیق بر عهد جدید، امکان مطرح شدن دوباره ی یهودیان به عنوان قوم برگزیده ی خدا را ایجاد میکند؟ درواقع اگر ژزوئیت یا یسوعی به معنی عیسوی را در صدر پیدایش رم مسیحی قرار دهیم آن وقت خاخام یوحنان موقعیتی شبیه ژوزفوس فلاویوس در صدر مسیحیت پیدا میکند. ژوزفوس فریسی متهم است که در زمان فتح یهودیه به دست رم به رومیان پیوسته و به ادعای همکاری با آنان، با ایجاد فرقه ی میترا حول لژیون های رومی و کم کم پر کردن ارتش از یهودیان، روم را از درون تغییر محتوا داده و یهودی کرده و مسیحیت یهودی تبار نتیجه ی این یهودی شدن روم است. ملیتوی ساردیسی و هیپولیتوس رومی، ژوزفوس را عضو کلیسای مسیح خوانده اند. جروم استریدونی در «آثار برجسته» آثار جوزفوس را جزو ادبیات مسیحی رده بندی میکند. بده ی محترم، جوزفوس را یکی از پدران کلیسا میخواند. ژوزفوس یک شورشی رومی بوده که توسط ژنرال وسپازین دستگیر شده و وقتی پیشگویی امپراطور شدن وسپازیان را نموده، از مرگ نجات یافته و جزو قوای وسپازیان شده است. عین این داستان را درباره ی خاخامی به نام یوحنان بن زکای هم گفته اند. آیا این یوحنان همان ژان آلمانو و ژوزفوس با هم نیست؟ یوحنان بن زاکای یک خاخام یهودی از فرقه ی پاروشیم یا فریسی ها بود و فریسیان همان قوم فارس یا پارس هستند. سنت اوریژن نوشته است که پارسی عنوان اعضای فرقه ی میترا بوده است. ظاهرا میترائیسم ژوزفوس ازاینجا به روم تابیده است و اما کلیسای این مکتب، قاعدتا معبد خاخام یوحنان بن زکای در یاون در کنار دریاچه ی طبریه است که در ازای پیشگویی مزبور، جایزه ی ساخت آن را از وسپازیان دریافت کرد. یاون مسلما همان یاوان یعنی نامی است که یهودیان برای یونان یا گریس استفاده میکردند. ویلهلم کامیر معتقد بود که خدایان یونانی الاصل روم، درواقع متعلق به مذهب نخست یهودی هستند که پس از ممنوع شدن توسط دستگاه کلیسای مسیحی روم، با داستان های کتاب مقدس که به عقیده ی او در قرون وسطای متاخر و در اروپا نوشته شده است، جانشین شده اند؛ جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم یونانی-رومی همان یهوه و خانواده اش همان فرشتگان سقوط کگرده و نفیلیم هستند. کامیر، رم ایتالیا و دستگاه واتیکانش را همان یهودیه و روم فاتح یهودیه را همان امپراطوری آلمانی روم میداند که به نام امپراطوری رم مقدس میشناسیم. هنر رنسانس مورد علاقه ی واتیکان که در آن مرزی بین خدایان یونانی-رومی و قدیسین مسیحی نیست، در حکم یهودی یعنی یونانی شدن روم آلمانی توسط یهودیان سابق است. البته ممکن است این یهودیه نیز با خاندان های مانتوآیی به ایتالیا منتقل شده باشد و قبل از آن، همان جایی بوده باشد که دگراندیش کشی پیشین رومی در آن رخ داده است: یعنی سقوط مکتب بلغاری الاصل کاتارها در فرانسه. فراماسون ها خودشان را دنباله ی مکتب کاتار جای زده اند و مدعیند این مکتب به همراه تمپلارها از آزار رم به بریتانیا گریخته است. این به نوعی یادآور فتح انگلستان توسط ساکسون ها نیز هست؛ چون ساکسون ها یکی از مشهورترین جنگ های دامنه دار را با شارلمان بنیانگذار امپراطوری رم مقدس داشتند و در این جنگ، شکست خوردند. شارلمان به معنی شاه بزرگ، چکیده ی تمام امپراطوران رم باستان است و امپراطوران روم باستان با یک خاندان شاهی پارسی به نام آل ساسان جنگیدند که ساسان را میتوان همان ساکسون دانست. از طرفی ساکسون یعنی از نسل سکاها که با خاستگاه سکایی اشرافیت آلمانی مرتبط است. همچنین اسکاتلند پناهگاه تمپلارها در بریتانیا میتواند به سرزمین اسکیت ها یا سکاها معنی شود. سکاها از سمت روسیه به اروپا آمدند و تاریخ روسیه در ارتباط با چگونگی سقوط سکاهای یهودی معروف به خزرها مشابهت هایی با پایان ساسانیان در جنگ با رومیان دارد. مطابق تاریخ روسیه، اسلاوهای تحت حکومت روس های ژرمن، خزرها را در ایتیل شکست دادند و به نواحی دورافتاده متواری کردند اما خود روس ها نیز به زودی به تصرف حکومتگران مسلمان مغولی درآمدند که دولت خزر را برای همیشه از بین بردند. این شبیه پیروزی هراکلیوس بر خسرو شاه پارسی و تضعیف شدید ساسانیان در اثر این جنگ است که اما درنتیجه ی آن حکومت بسیاری از متصرفات رومی و خود قلمرو ساسانی به دست اولین خلفای مسلمان عرب افتادند. روس های یاد شده جانشین روس های جدیدتر رومانف هستند که خود را دنباله ی امپراطوران یونانی قستنطنیه میخواندند و البته قبر یوشع در کریمه و در نزدیکی ساحل قستنطنیه (استانبول) نشان میدهد که محل جنگ های کتاب مقدس زیاد از قستنطنیه دور تصور نمیشده است. یوشع تلفظ دیگر یسوع یا عیسی هم هست و قبر مزبور قبر عیسی مسیح هم تلقی شده است که درنتیجه ی آن، قستنطنیه یکی از کاندیداهای اورشلیم به نظر میرسد. میدانیم که در تاریخ امپراطوران یونانی روم، کنستانتین کبیر اولین امپراطور مسیحی روم، مقر حکومت خود را از رم ایتالیا به قستنطنیه انتقال داده است. این در حکم انتقال محل رم از روم کافران به اورشلیم است و شارلمانی در آن به صورت سلطان سلیمان قانونی درمی آید که درست مثل کنستانتین و شارلمانی قلمرو خود را با جنگ، توسعه ی فراوانی میدهد. کنستانتین با فتح امپراطوری تجزیه شده ی رم، امپراطوری را احیا میکند و سلیمان هم با تصرفات کشورهای اسلامی خارج از قلمرو خود (ترکیه) همین کار را میکند. سلیمان همچنین بنا بر افسانه های لاتینی بخصوصی در صدر پیدایش اسلام یهودی-مسیحی تبار هم قرار دارد چون در مذهب پذیری از دیوید روبنی و دستیارش سولومون ملکوم تبعیت کرده است که قاصدهای جریان صلیبی اروپا برای فراهم کردن شرایط جنگ صلیبی علیه سرزمین های شرقی از سوی غرب بوده اند. ظاهرا دیوید روبنی و سولومان ملکوم همان پیامبران موسوم به داود و سلیمان در روایات اسلامیند و سایمان پسر داود تلقی شده چون سولومان ملکوم پیرو و درواقع تولید دیوید روبنی بوده است. چون اینها مسافرانی در ظاهری معمولی بودند، داود و سلیمان هم در نزد مسلمانان بیش از پادشاهان، شبیه مردم معمولی چون صنعتگر و حصیرباف هستند. اما چون دیوید روبنی کیش شاهی مقدس را از غرب به شرق آورده، اسم سولومان ملکوم بر روی یک امپراطوری ساز افسانه ای که کم کم به سلیمان قانونی تبدیل شد ماند و این سلطان سلیمان به عنوان فرمانروای قستنطنیه همان سلیمان شاه اورشلیم نیز هست. «سولومان ملکوم» به معنی سلیمان شاه، یک چهره ی اسطوره ای و تولید دیوید روبنی (داود ربانی یا الهی) به کنایه از خاندان داودی است که از غرب به شرق منتقل میشود تا نسخه ی بومی سلیمان تورات تهیه شود و چه بسا نام شارلمان نیز بر اساس نوعی تلفظ از سولومان یا سلیمان پدید آمده باشد. اشرافیت داودی از اولاد خودخوانده ی سلیمان، رهبری یهودیت را در دست داشتند و فریسی ها پیروان آنان بودند. جوزفوس نیز در ویتا خود را یک فریسی خوانده است، اما از سوی دیگر، خود را از خاندان سلطنتی حشموناییان نیز شمرده است. حشموناییان چه در اسم و چه در نبرد خود علیه یونانیان بر سر سرزمین مقدس (اورشلیم=قستنطنیه) همان عثمانی ها هستند که یک خاندان ترک قزاقند و ارتباط یافتن عثمانی با روم ناشی از این است که رم لاتینی، فرزند فرهنگ سکایی الاصل احتمالا ترک اتروسک های ایتالیا شمرده میشد. ازآنجاکه قزاق ها اعقاب خزرها شمرده میشوند قضیه یادآوری نسبت ترک ها با یهودیت است. عثمانی ها قدرت را از حکومت ترک قبل از خود موسوم به سلجوقیان قبضه کرده اند که درواقع اسمشان تلفظ دیگری از سلوکیان فرمانروایان یونانی ترکیه و سوریه در زمان حشموناییان است. نکته ی جالب این است که منابع یهودی تا زمان جنگ های مزبور بین یهودیان و سلوکیان، از یونانیان نامی نبرده اند و از آن جالب تر این که یونانیان نیز در بخش اعظم تاریخ باستان خود هیچ اسمی از رم ایتالیا نبرده اند. این قطعا با برابری نام های یونان و روم در منابع فارسی، ترکی و عربی همخوانی دارد. درواقع درگیری رومیان با یهودیان، همان درگیریشان با یهودیانی است که در یک فرهنگ لاتینی به زبان یونانی مینویسند. در «علیه آپیون»، ژوزفوس به مانند فیلون، هرگز از یهود به عنوان یک ملت ریشه کن شده صحبت نمیکند، بلکه به مستعمرات یهودی موسوم به آپویکیا در اروپا میبالد. او در علیه آپیون ادعا میکند که رومی ها قانون یهود را الگو قرار داده اند و این که قانونگذاران یونانی چون فیثاغورس، آناکساگوراس و افلاطون، در برداشت موسی از طبیعت الهی مشترک بودند، اما اشتباه کردند و برداشت خود را بر مردم تحمیل نکردند. او میگوید که در میان یونانی ها فقط کرتی ها و اسپارتی ها قوانین خود را در پیوند با سیستم عبادی آموزش میدهند و به نظر میرسد دراینجا اسپارت همان شفرد (چوپان) لقب یهودیان، و سافاردیم به معنی یهودی های اسپانیایی باشد که نام اسپانیا از آن می آید و اسپانیا دروازه ی اشرافیت داودی به روی اروپا است. ژوزفوس قوانین سختگیرانه ی افلاطون را قویا استوار بر تعالیم یهودی میخواند. «راسل جیمز کین» بی این که نامی از ژوزفوس ببرد، در مطالعه ی تطبیقی افلاطون و متون یهودی به این نتیجه میرسد که افلاطون از تورات الهام گرفته است. دراینجا دوگانگی مادیگرایی یهودی با معنویت گرایی افلاطون همان دوگانگی یهودیت با مسیحیت است چون مسیحیت کاتارها یک مذهب غنوصی بود که به دوگانه ی روح و جسم و تضاد این دو در انسان اعتقاد داشت. مطابق این مکتب، خدای یهود خود شیطان بود. ولی مسیحیتی که درنهایت از میدان پیروز به درآمد مسیحیتی بود که میگفت خدای تبدیل شده به مسیح، خود خدای یهود است. ازاینرو معنویت قبلی در ترکیب با مادیگرایی یهود شکل گرفت و از قوانین یهود تبعیت کرد و این در پلاتو (افلاطون) حالت فلسفی پیدا کرد که احتمالا همان «پلتون» کشیش بیزانسی مهاجر به ایتالیا است. دراینجا جامعه ی رومی برابر با مذهب مسیحی است و وسپازیان و پسرش تیتوس که مخدومان ژوزفوسند امپراطوران مسیحی هستند. در بعضی منابع منسوب به قرن 15 تیتوس یک جنگجوی صلیبی شمرده شده است.:

KabalaH: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

اگر زمان یهودی شدن مسیحیت از زمان فتح یهودیه توسط قوای رومی شروع شده، انتظار داریم که اتفاقات از زمان اولین فاتح رومی یا بلافاصله پس از مرگ او سرعت بگیرند. درصورتیکه این فاتح رومی را شارلمان بدانیم، در این صورت باید نظریه ی موروزف را بپذیریم که میگوید لویی پارسا پسر شارلمان، همان اخشوارش شاه پاگان یهودی زده ی کتاب استر در عهد عتیق است.

موروزف معتقد بود که جودیت باواریا همسر دوم لویی پارسا نسخه ای از استر کتاب مقدس است و مارک گراف نیز نظریه ی او را با داستان های دیگر این پازل تکمیل میکند. استر یک زن یهودی است که پس از خشم گرفتن اخشوارش بر ملکه ی اولش، ملکه ی این شاه پارسی میشود و او را به قدرت بخشیدن یهودیان و تضعیف قدرت پاگان ها در امپراطوری میکشاند. جودیت باواریا نیز باعث به هم خوردن نظم حاکم بین پسران لویی پارسا از همسر اولش میشود و در تجزیه ی امپراطوری اولیه ی روم مقدس نقش آفرینی میکند. پاشاسیوس، جودیت باواریا را متهم به جادوگری و فسق و فجور و پر و بال دادن به «همه ی آنهایی که در کارهای بدخیم مهارت دارند» کرده بود. مطابق این اهام، جودیت از طریق ارتباط نامشروع با کنت برنار سپتیمانیا اتاق دار و مشاور مورد اعتماد لویی، وی را علاقه مند به توسعه ی فحشا و جادوگری در کشور نموده بود. با این حال، اشعاری هستند که جودیت باواریا را به عنوان «جودیت دوم کتاب مقدس، مریم خواهر هارون در توانایی های موسیقاییش، صفیه زن پیامبر، پرورش یافته، پاکدامن، باهوش، وارسته، از نظر روحی قوی و در گفتگو شیرین» توصیف کرده اند. هرابانوس مائوروس نامه ای تقدیرآمیز به جودیت نوشت و به خاطر «عقل ستوده» و «کارهای نیک» او وی را تجلیل کرد و از او خواست به «مبارزه» اش ادامه دهد و در این راه، از ملکه استر کتاب مقدس الگو بگیرد. آیا نابودی امپراطوری روم مقدس وظیفه ی جودیت باواریا بود؟ معنی اسمش پاسخ را میدهد. جودیت یعنی زن یهودی. علاوه بر این، جودیت نام یک شخصیت در عهد عتیق و در کتاب جودیت نیز است. جودیت از هولوفرنس سردار نبوکدنصر و فاتح آشوری یهودیه دلربایی میکند و پس از ازدواج با او، شب، او را در خواب میکشد. این اتفاق در جایی به نام بیتولیه می افتد که همان بیت الله یا خانه ی خدا است و میتوان آن را بیت اللحم نیز تلفظ کرد. بیت اللحم محل تولد مسیح است. بیت الله لقب مکه است و یکی از برداشت ها از کلمه ی مکابی، به معنی اهل مکه است. مکابیان وارثان سلسله جنگ های یهودیان با سلوکیان هستند که با قیام حشموناییان آغاز شد. ظهور حشموناییان واکنشی به یونانی سازی یهودیه توسط آنتیوخوس اپیفانس بودند. یکی از عقاید یهودی ردکننده ی کتاب دانیال این است که کتاب دانیال، در زمان آنتیوخوس نوشته شده و بلتشصر شاهزاده ی بابلی که هدف انتقاد خداوند واقع شده، نام مستعاری برای آنتیوخوس است. بلتشصر، پسر نبوکدنصر فاتح بابلی یهودیه است. میدانیم که مطابق کتاب دانیال، بعد از سقوط بلتشصر، داریوش اخشوارش شاه بابل شده و وی احتمالا خود اخشوارش کتاب استر است. بنابراین داریوش، رویه ی تغییر یافته ی بلتشصر است و تغییر ماهیت بلتشصر یا لویی پارسا به داریوش، در حکم همان قتل هولوفرنس به دست جودیت است. بنابراین جودیت و استر یک شخصیت واحدند. در کتاب هرودت، داریوش برای فتح بابل عزم جنگ با شاهی که خود را نبوکدنصر خوانده است مینماید اما قادر به گشودن شهر نیست. زوپیر سردار داریوش خود را به شدت مجروح و ناقص میکند و به نزد بابلی ها میرود و ادعا میکند که داریوش او را به ناحق مثله کرده و حالا او میخواهد از داریوش انتقام بگیرد و به همین دلیل به بابل ملحق شده است. با جلب اعتماد بابلی ها زوپیر موفق به گشودن دروازه های بابل به روی دشمن و فتح بابل میشود. یک قهرمان ناقص مورد خیانت قرار گرفته تقریبا شبیه عیسی مسیح شاهراده ی یهودا است که پس از زجرکش شدن توسشط یهودیان، مورد پذیرش دشمنان رومی یهود قرار میگیرد. عیسی دستگاه و وسیله ی قهرمانانی است که رم را به نفع یهودیان و یهودی زدگان از درون فتح میکنند. ازاینرو جالب است که زوپیر، قابل مقایسه با اسب تروآ نیز هست که سربازان یونانی، درون آن وارد شهر تروآ شدند و شهر را از درون فتح و دروازه ها را به روی دشمن گشودند. هلن تروایی معادل جودیت برای یونانیان به نظر میرسد. بهانه ی جنگ یونانیان علیه تروآ، دزدیده شدن هلن توسط پاریس شاهزاده ی تروآیی بود که پاریس را میتوان پارسی خواند و با شخصیت دگرگون شده ی شاهزاده ی بابلی/رومی مقایسه کرد. بنابراین یونانیان همان یهودیان هستند در یک فرم متفاوت از آنچه از آنها انتظار داریم، فرمی که به جنگ دشمنی میرود که خودش بخشی از آن است، همچون حشموناییان که به نام احیای دین خدا با یونانیان میجنگند ولی درنهایت خودشان دست به ترویج یونانی مآبی میزنند. دراینجا یونانی و یهودی دو نام برای یک دستگاهند. در عین حال، اگرچه یونان مزبور، یک جامعه ی غربی و دربردارنده ی فرانک های پیرو شارلمان است، توسط یکی دیگر از نسخه های استر، به جامعه ی موسوم به یونانی در ترکیه و بالکان ربط می یابد: ماریا کومننوس. این ملکه ی بیزانس که نایب ابسلطنه ی پسر 12ساله اش الکسیوس دوم کومننوس است، خواهر بوهموند سوم بود . ازاینرو فرانک ها را خیلی در مملکت بیزانس یا روم شرقی قستنطنیه قوی نمود و این باعث نارضایتی بومیان شد. نتیجه ی شورشی که در واکنش به این مطلب پیش آمد، ناپدید شدن 60هزار مسیحی کاتولیک از سطح شهر در اثر قتل و فرار بود که بیشترین صدمه را جوامع ایتالیایی جنوایی و پیزایی شهر دیدند که تنها 4000بازمانده شان به عنوان برده به ترک ها فروخته شدند. مارک گراف، این اتفاق را روایت دیگری از قتل عام پروتستان ها به دست کاتولیک ها در فرانسه در شب یادبود سنت بارتلمی میداند. مارک گراف همچنین ماریا کومننه را با النا وولوشنکا همسر ایوان مخوف و نسخه ی روس هلن و جودیت مقایسه میکند. دیمیتری پسر النا نیز زود مرد. ولی چند نسخه دیمیتری دروغین پس از خود یافت که بعضی کشته شدند ولی یکی به شاهی رسید. این همان بازگشت ایلیا مرد مقدس ناپدید شده به صورت عیسی مسیحی است که یک بار کشته میشود ولی مقدر است دوباره به قدرت برسد و حکومت جهانی تشکیل دهد.:

“Judith of Bavaria”: mark graf: chronologia: 10/2/2020

بنابراین مسیح مرد خدا پسر جودیت باواریا است که میتواند از یک فاحشه ی حقه باز تا یک مریم مقدس تغییر ظاهر دهد. جودیت است چون مطابق اسمش کنایه از زن یهودی است و اهل باواریا است چون باواریا همانطورکه اسمش نشان میدهد محل رشد یابی خاندان باوئر (رتچیلد بعدی) است که ظاهرا کل تاریخ فعلی به خواست آنان و الیگارشی بانکدار عظیم حولشان تدارک دیده شده است. یعنی مسیح پسر خدا از زن یهودی ای است که میتواند هم ماریا یا مریم مقدس باشد و هم در قالب ماریا کومننه یک نسخه از عروس جادوگر فحشاگستر جناب شارلمان؛ ازاینرو است که زندگینامه ی مسیح را طوری نوشته اند که مادرش را بتوان همزمان هم فاحشه خواند و هم دوشیزه ی درستکار. چون درواقع این دو فرم زن، دو نقاب مختلف برای یک دستگاه واحد در یهودیت هستند که هر گاه لازم باشد ماسک شرع الهی را به چهره میزند و هرگاه لازم شد ماسک سبت سیاه و جادوگری را. ظاهرا طی ماجرای پنهان شده پشت افسانه ی انکیزاسیون، یهود وقتی میخواستند روم را از درون به نفع خود تحریف کنند، اول ماسک پاگان ها را زدند و داستان های وحشتناک جنسی و جنایتکارانه درباره ی اعمال پلید آنها گستردند تا مردم را از مذهب اولشان بترسانند و بعد وقتی این ترس به وجود آمد، ماسک مرد خدا به چهره زدند تا به نام مبارزه با این فساد ضد قانون، مردم را به آن سمتی که خود میخواهند بکشانند.

مارک گراف در تفسیر فوق، به یک نسخه ی ایتالیایی ایوان مخوف اشاره میکند که هر دو نقاب را به عنوان دو بخش از زندگی خود دارد و او پاپ الکساندر ششم است. پسر محبوب او جوآن یا جیووانی (معادل ایتالیایی نام ایوان پسر ایوان مخوف) توسط پسر دیگر پاپ یعنی سزار بورژیا کشته شد و پاپ که مرد بسیار خوشگذران، هوسباز و دین به دنیا فروشی بود غم خود از این اتفاق را سزای گناهان خود دانست و سعی کرد از آن پس آدم خوبی باشد (قابل مقایسه با پشیمانی ایوان مخوف از قتل پسرش ایوان ایوانوویچ). بنابراین پاپ الکساندر به عنوان فرمانروای رم و احتمالا نسخه ی دیگری از الکساندر کبیر یونانی (اسکندر رومی در تواریخ شرقی) درست به مانند رومیان که از قتل عیسی مسیح پشیمان شدند و سعی کردند گناه خود را جبران کنند، از فاز فاسد و وحشی نسبت داده شده به پاگانیسم خود خارج شوند و به آغوش خداوند بروند. جوآن پسر مقتول پاپ، همان عیسی مسیح است و سزار بورجیا همان آنتی کریست یا دجال. نام جوآن برای مسیح ما، لغتا همان یوحنا است که او را با یحیای تعمیددهنده دیگر رقیب عیسی در لقب مسیح تطبیق میکند. از طرفی مارک گراف بیان میکند که لغت جیووانی را میتوان به از تبار جووه یا خدا هم معنی کرد که جووه هم ژوپیتر خدای اعظم روم است و هم یهوه خدای یهودیان؛ گویی که ژوپیتر و تمام دوران پاگانی صدها ساله ی روم در تاریخ رسمی همه با یک پاپ یهودی الاصل مسیحی یعنی الکساندر به اصطلاح ششم شروع شده باشد. نکته ی جالبی که مارک گراف دراینجا به آن اشاره میکند، این است که پاپ الکساندر ششم، پایان دهنده به دوران قدرت تمام نشدنی خاندان های یهودی کولونا و اورسینی تلقی شده است. کولونا همان شاه داودی ها یا رهبری رش گلوتا یا اشرافیت یهود بودند که از اسپانیا به کل اروپا چنگ انداخته بودند و اورسینی را مارک گراف، تلفظ دیگری از فارسینی یعنی از نسل فریسیان معنی میکند. بنابراین الکساندر ششم هم خودش شکلی از روم شکست دهنده ی یهود بوده است. پس دوران فساد تصویر شده برای زندگی او و فرهنگش، جعل شده تا زیست شیطانی دشمنان یهود را نشان دهد و دوران توبه اش خلق شده تا نشان دهد تاثیرات مثبت او به خاطر آن است که با پاگانیسم وداع کرد و به آغوش خدای یهود بازگشت. حجم بالای زنای با محارم در زندگینامه ی پاپ الکساندر ششم و پسرانش، تکرار آن اتهام تهوع آور به پاگانیسم است که زنای با محارم را مجاز شمرده است و یهودیت بوده که این رسم را از بین برده است که امروزه میدانیم ابدا چنین است؛ ولی مخاطبان مسیحی گول خورده ی این شایعات، راه های زیادی برای فهمیدن این موضوع نداشتند و بنابراین دلیل کافی برای نگران بودن از تاثیر گرفتن بچه هایشان از جادوگری پاگانی داشتند.

امروزه نیز تمام جریان های ترویج فحشا و زنای با محارم، جادوگری، جنگ و خونریزی، و ساختارشکنی فرهنگی، به عیان ترین شکل ممکن نسخه ی اصیل و اولیه ی خود را در دستگاه فرهنگی ایالات متحده که به طور کامل توسط اشرافیت یهود اداره میشود میجویند. هیچ دستگاهی از هیچ فرهنگ مشرکی قبل از هالیوود یهودی امریکایی، امکانات کافی برای جادویی نشان دادن تصاویر را نداشت و هنوز هرآنچه آنچه به شدت پاگان به نظر میرسد فقط یکی از پرده های سبت سیاه یهودی است. اهمیت این موضوع در آن است که ما را نگران میکند که ذات آدم ها کثیف و حیوانی است و بدون آنچه تورات یهودی و دنباله ی انجیلیش گفته اند راه نجاتی برای انسانیت قابل تصور نیست. آن وقت باید تا ابد به پیروی از خدای یهود برای جانشینانش در زمین یعنی اشراف حاکم بر کشورها جنگ بکنید و بکشید و کشته شوید که الان نمونه هایش را داریم در غزه و اوکراین میبینیم. فکر میکنم الان یک چیز خیلی برای مردم دنیا لازم باشد و آن بازگشت امیدشان به انسانیت و وجود جنبه های مثبت در روح انسان است؛ جنبه های مثبتی که هیچ خاخامی نمیخواهد و نمیتواند به آدم ها بدهد.

شاکیان خدا: کسانی که مذهب را زندان خود میبینند.

نویسنده: پویا جفاکش

فیلم «آخرین معامله»

جمعه ی پیش، شبکه ی نمایش، یک فیلم سینمایی به نام «آخرین معامله» را نمایش داد که فکر میکنم ساخت آلمان یا یکی از همسایه های ژرمن دیگر آن بود. شخصیت اصلی فیلم، اولاوی، یک پیرمرد فروشنده ی نقاشی های قدیمی بود که زندگیش را روی به دست آوردن یک تابلو نقاشی که آن را گرانقیمت میپنداشت قمار کرده بود. این تابلو را در مناقصه به اشتباه به عنوان یک نقاشی معمولی فلاندری حاوی پرتره ی یک مرد روستایی تصور کرده بودند درحالیکه درواقع، تابلو مزبور، پرتره ی مسیح از نقاش مشهوری به نام ایلیا رپین بود. اولاوی، نخست به هویت نقاشی شک برد و کم کم شکش به یقین رسید. تابلو را به قیمت ده هزار یورو در مناقصه خرید به قصد این که به قیمت 120هزار یورو به ثروتمندان بفروشد. اما مدیر مناقصه متوجه اشتباه خود شد و خریدارانی را که برای پی بردن به اصل بودن نقاشی به نزدش می آمدند عمدا گمراه میکرد تا پیرمرد مجبور شود نقاشی را برگرداند. پیرمرد که برای خریدن نقاشی تقریبا مقروض شده بود، به شدت ناامید و عصبی شده بود. تابلو را که با افتخار به دیوار مغازه اش نصب کرده بود به خشم پایین آورد. بزرگترین مشکل او این بود که نقاشی امضا نداشت و نمیشد ثابت کرد که واقعا مال رپین است. تا این که اولاوی از طریق یک مسئول موزه مطلع شد که نقاشان قدیم وقتی تصویر یک چهره ی مقدس مثل مسیح را میکشیدند آن را امضا نمیکردند تا ادعا نکنند که مالکیتی روی شخصیت مقدس دارند و این یک نوع میانپرده ی معنوی در زندگی مادی نقاش محسوب میشد. اولاوی وقتی این را متوجه شد، به زندگی خودش نگاهی انداخت؛ به این که چطور در زندگیش به درد خانواده اش نخورده و فقط پول برایش اهمیت داشته است. نقاشی را دوباره روی دیوار مغازه آویزان کرد و این دفعه جور دیگری به آن نگاه کرد. اولاوی که در طول فیلم همیشه در حال قرص خوردن بود، بلاخره فوت شد و نقاشی را برای نوه اش اوتو که در تهیه ی نقاشی مسیح خیلی به او کمک کرده بود به ارث گذاشت.

داستان نقاشی مسیح در این فیلم، شبیه داستان خود مسیح بود. مسیح هم در طول زندگیش از یک مرد روستایی قابل تمییز نبود ولی بعد از مرگ مقدس شد و درست مثل نقاشی به محض این که هویتش گرانقیمت تشخیص داده شد به یک وسیله ی اعلام حیثیت برای ثروتمندان تبدیل شد. بنابراین مسیح تبدیل به یک کالای مادی شد، اما همین کالای مادی درست مثل نقاشی هنوز توانایی رساندن مردم به معنویت را دارد و درست مثل اولاوی که پس از به خود آمدن، نقاشی را به عنوان یک پشتوانه ی مادی برای نوه اش به ارث گذاشته، هنوز دارای کاربرد همزمان مادی و معنوی است. این موضوع برای هر شخصیت مقدسی قابل تکرار است و اصلا مقدسین چون بدون سوء استفاده ی قدرتمداران از آنها در حافظه ی مردم نمیمانند، نمیتوانند بدون گذاشتن اثرات سوء بر زندگی مادی مردم، آنها را به معنویت راهنمایی کنند. از قدیم آگاهان انتظار داشتند که مردم متوجه این دوگانگی در مکاتب باشند. یک ضرب المثل عربی میگوید: «ما لایدرک کله، لایترک کله»: اگر نمیتوانی کل چیزی را درک کنی، کل آن را ترک نکن. یعنی از یک مکتب بزرگ، در هر حدی که توانستی متوجه شوی، خوب هایش را برای خودت نگه دار. ولی یک بلای زمینی که اشتباها آسمانی تلقی شده، این است که ما در پذیرش مکتب ها با روش «همه یا هیچ» جلو میرویم و این را هم از خود کشیش ها و دنباله های ملا و خاخامشان آموخته ایم. کشیش ها میگفتند مسیح کاملا خدا است و مکتب مسیحیت هم کلا از مسیح آمده و همه چیزش الهی است؛ پس هر چیزی که توی مکتب مسیح نگنجد الهی نیست و قطعا شیطانی است. یهودیت و اسلام هم اگرچه ادعا نکردند پیامبرشان خدا است ولی همین تفکر را کپی-پیست کردند و مکتب خود را الهی و هرچه در خارج از آن به نظر برسد را شیطانی خواندند. بزرگترین ضررده این تفکر، خود این مذاهب بوده اند. مثلا در ایران خودمان، ادعا میشد حکومت اسلامی از سوی خدا مطرح شده و بنابراین بی نقص است؛ در مقابل، نقص های مکاتب مادی نقل میشد تا ثابت شود چون این ها نقص دارند پس شیطانی و به درد نخورند. درنهایت وقتی نقص های حکومت اسلامی ایران آشکار شد، خود اسلام بر اساس همان تز آخوندی، در باور بسیاری از ایرانی ها شیطانی به نظر رسید. این باعث شد تا اعتراض و شکواییه علیه خدا در ایران، حالتی قهرمانانه پیدا کند و این همان مسیری است که پیشتر در غرب مسیحی هم مد شده بوده است. خدا وقتی به فروش میرسد که مثل کالا به درد بخورد و وقتی فروشش بالا میرود که به نظر برسد به درد همه چیز میخورد، اما زمانی که معلوم شود در بیشتر جاها به آدمی کمکی نمیکند، کالای تقلبی تلقی میشود و هدف فحش و ناسزا قرار میگیرد و در بهترین حالت، فقط یک دروغگو تلقی میشود. خدای مسیحیت و اسلام، پر فروش ترین خدا بود چون فروشندگانش بیشتر از همه به او خاصیت نجاتبخشی نسبت داده بودند و ازاینرو بیشتر از همه ی خدایان، هدف اعتراض واقع شد. ساجده ابراهیمی، پژوهشگر مطالعات تطبیقی ادیان در بیان تاریخچه ی ادبیات اعتراض به خدا در ادبیات و هنر نمایشی مینویسد:

«ادبیات، غیر از عصر رمانتیک، دیگر، خدا را طرف گفت و گو قرار نداد و اعتراض ها به وجود رنج و چهان پر از آشوب نه با جوش و خروش مومنانه، بلکه با رویگردانی از خدایی همراه بود که خود را از امور جهان کنار کشیده است و درنهایت مهر تاییدی بر فقدان او بود. به تبع آنچه در ادبیات میگذشت، آثار هنری و تجسمی پیچیده تر، جدی تر و با تردید در خیرخواهی خدا یا رد آن، دخالت او در جهان را به چالش کشیدند؛ چالش هایی که خدا معمولا در برابر آنها بی جواب و خاموش بود. فیلم "سکوت" از مارتین اسکورسیزی، مومنانه ترین تردید های الهیاتی در تاریخ سینما را نشان میدهد:

"خدا برای ما آزمایش میفرستد تا ما را بیازماید و هر کاری که انجام میدهد خوب است، و من دعا کردم تا مانند پسرش آزمایش هایی را پشت سر بگذارم، اما چرا آزمایش های آنها باید اینقدر وحشتناک باشد؟ و چرا من وقتی به قلب خودم نگاه میکنم، پاسخ هایی که به آنها میدهم، بسیار ضعیف به نظر میرسد؟"

ایده ی اسکورسیزی این است که خدا در سکوت صحبت میکند؛ سکوتی که در کتاب ایوب بارها مورد اعتراض او قرار گرفته است. اما هنر و مخاطبان آن میان تردید مومنانه ی اسکورسیزی تا فریادهای عتاب آلود و تمسخرهای "وکیل مدافع شیطان" جانب دومی را بیشتر گرفته است:

"اون دوست داره مراقب همه چیز باشه. اون یه دلقکه. فکرش رو بکن. اون به انسان ها غریزه میده؛ اون یه هدیه ی فوق العاده رو به تو میده و بعد چی کار میکنه؟ قسم میخورم که این کارو برای سرگرمی خودش میکنه؛ درست مثل یک فیلم طنز؛ اون قوانین رو برخلاف غرایز تنظیم میکنه. این کار درواقع یه وقت گذرونی دائمیه. نگاه کن؛ ولی دست نزن. دست بزن، ولی امتحان نکن. امتحان کن، ولی نخورش. وقتی که داری این پا اون پا میکنی اون چی کار میکنه؟ اون فقط این رفتارو به تمسخر میگیره. اون یه موجود خبیثه. اون درواقع یک مالک غایبه. چنین چیزی رو باید پرستش کرد؟ هرگز."

شکواییه های سعید به خدا در کنار راین [در فیلم "از کرخه تا راین"] شاید آشناترین دیالوگ سینمایی از الهیات اعتراض برای مخاطب ایرانی باشد:

"خدا. خدا. چرا اینجا؟ رو زمین دنبالت گشتم، نبردیم؛ تو دریا دنبالت گشتم، نکشتیم؛ تو جزیره ها دنبالت گشتم ولی فقط چشم هام رو گرفتی، این تن رو نبردی. چرا اینجا؟ من شکایت دارم، من شاکیم. پس کو اون رحمانت؟ کو رحیمت؟ آخه قرارمون این نبود. چرا چشمهام رو بهم پس دادی؟ من شکایت دارم، به کی شکایت کنم؟"» ("الهیات اعتراض از صورتبندی تا اجرا: از فریادهای موسی و ناله های ایوب تا شعارهای آزادیخواهانه": ساجده ابراهیمی: باور: شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402)

نمیتوان جلو این ناله ها و شکایت ها را گرفت و حتی شاید باید اجازه داد که تا حدی بلند گفته شوند تا کسانی که همین احساسات را دارند و در دل خود زندانی کرده اند، متوجه شوند که در این دل درد تنها نیستند؛ ولی هنوز میتوان خرسند بود که بلاخره مردم از این ناله کردن بی فایده خسته شوند و مطابق دستورالعمل اسلامی «خداوند حال قومی را تغییر نمیدهد مگر این که خودشان حال خودشان را تغییر دهند» سعی در ایجاد تغییرات مثبت در جامعه کنند. بسیاری از تغییرات مثبت در مغربزمین به سبب آن بود که ملت، از صبر کردن برای این که خدا حالشان را تغییر دهد خسته شدند و سعی کردند خودشان در مقام لشکر خدا تغییرات را ایجاد کنند. همانطورکه شون مک لولین در فصل های دوم و سوم کتاب «دین: مراسم مذهبی و فرهنگ» بیان کرده، این یک آموزه ی پروتستان بود که بخش اعظم اروپای غربی و امریکای شمالی را تحت الشعاع خود قرار داد و به نوبه ی خود، نقش مهمی در زیر سوال رفتن خدا در داروینیسم و فلسفه های بعدی اروپایی ایفا نمود. به گفته ی مک لولین، این تغییرات، بر اثر کاهش نقش مراسم عبادی در پروتستانتیسم رخ دادند و کم کم دیگر ملت ها را در علاقه به اجرای مراسم عبادی، از دید اشرافیت اروپایی، غیر عادی جلوه دادند و پیش فرض پروتستان تبار «جامعه همان خدا است» بود که باعث پیدایش نظریه ی برآمدن دین از بستر جامعه توسط امیل دورکیم (1917-1858)، فرانسوی یهودی تبار ملحد شد. دورکیم، بنیاد مذهب را توتمیسم میخواند و میگوید تنها دلیل این که مردم، یک جانور را توتم یا نماد قبیله ای خود میکنند این است که خصوصیات اجتماعی قبیله ی خود را به صفات خاصی از آن جانور فرافکنی میکنند. به نظر مک لولین، نظریه دورکیم بیش از حد قضیه ی پرستش را ساده میکند، اما به سبب یادآوری نقش اجتماعی مذهب و تاثیراتی که از این معبر بر نظریات بعدی گذاشت، مهم است. بر این اساس مک لولین در فصل چهارم کتابش مینویسد:

«دورکیم میپنداشت مراسم مذهبی برای پیوند افراد شرکت کننده در آن، نقش عمده ای را ایفا میکنند. به این دلیل، او احساس میکرد زمانی که مردم در حال گذار از یک وضعیت اجتماعی به وضعیت دیگری هستند –بخصوص در بحران ها و تحولات زندگی- و احساس نیاز به وجود ارزش ها و نظام ارزشی در زندگی خود میکنند، نقش مراسم بسیار مهم است. برای مثال، تولد و مرگ ازجمله تجارب مشترک در میان همه ی انسان ها هستند و میتوانند تمام ارتباطات اجتماعی را مغشوش نمایند. از نظر دورکیم در زمانی که اعضای یک گروه نیاز شدید به حمایت و قوت قلب دوباره دارند رویدادهای سرنوشت ساز شانس دیگری برای تایید مجدد آن گروه است. انسانشناس بلژیکی "آرنولد ون جنپ" در آثار خود مراسم مذهبی چرخه ی حیات را به طور کامل و دقیق بررسی کرد. او نیز مانند نویسنده ی معاصر خود هیچ گونه تحقیقات عملی انجام نداد بلکه بررسی او ترجیحا به اطلاعاتی که توسط سایرین جمع آوری شده بود و همینطور اطلاعاتی در زمینه ی مذاهب جهانی مانند یهودیت و مسیحیت متکی بود. با این حال، او در سال 1909 اثری پر نفوذ با عنوان "رویدادهای سرنوشت ساز" را منتشر کرد. همانطورکه دیویس در بررسی مفیدی از عقاید عمده ی ون جنپ مینویسد، وی با ساده ترین قیاس ممکن جوامع انسانی را با نوعی از خانه هایی که خوانندگان کتاب هایش کاملا با آنها آشنایی دارند مقایسه کرد؛ خانه هایی که اتاق ها، سالن ها و درهای زیادی دارند و مردم در آنها به زندگی عادی خود ادامه میدهند و از طریق راهروها و مدخل هایی از اتاقی به اتاق دیگر رفت و آمد میکنند. "رویدادهای سرنوشت ساز" حوادث سازمان داده ای بودند که در آنها جامعه دست افراد را میگرفت و آنها را از یک موقعیت اجتماعی به موقعیتی دیگر هدایت میکرد. جامعه این کار را از طریق هدایت آنها در راهروها و آستانه ها و نگاه داشتن آنها برای یک لحظه در موضعی که هیچ موقعیت خاصی محسوب نمیشد انجام میداد. در همین راستا ون جنپ با مقایسه ای که بین رویدادهای سرنوشت ساز از نظر لغت لاتین آن LIMEM به معنی مدخل یا آستانه انجام داد، در مورد مراحل سه گانه ی رویدادها چنین نظراتی داشت:

1-مرحله ی ماقبل آستانه ای که شامل جدا شدن از زندگی عادی روزمره بود.

2-مرحله ی آستانه ای که شامل یک دوره ی انتقالی است و شخص را از موقعیت اصلی خود دور میکند.

3-مرحله ی بعد آستانه ای که موقعیت جدیدی را به مردم عطا میکند.

از این سه مرحله بیشترین تاکید بر مرحله ی آستانه ای است. این توجه به طور قابل ملاحظه ای در اثر ویکتور ترنر که مدتی در بین مردم دمبیو (زیمبابوه ی امروزه) زندگی کرد دیده میشود. در کتاب "روند مراسم مذهبی" (1969) ترنر چنین استدلال کرد که میان افراد شرکت کننده در مراسم مذهبی مشترک در یک زمان و یک مکان، نوعی رابطه ی همسان گرایی به نام مساوات طلبی به وجود می آید. شرکت در این مراسم، آنها را از موقعیت های غیر مذهبی (دنیوی) ازجمله تفاوت طبقاتی، جنس و نژاد –اگرچه به طور موقتی- دور میکند. یک مثال جالب و تا حدی معاصر از تجربه ی مساوات طلبی، تجربه ی مالکوم ایکس یا مالک الشباز رهبر مسلمانان سیاه در دهه ی 1960 است. او درباره ی سفر حج خود (سفر زیارتی مسلمانان به مکه) در نامه ای به هوادارانش در امریکا چنین مینویسد:

"میدانستم زمانی که نامه ی من به اطلاع عموم در امریکا برسد، بسیاری از مردم، عزیزان، دوستان و همینطور دشمنان شگفتزده خواهند شد، و نیز میلیون ها نفری که در طی 12 سال آشنایی من با علیجاه محمد، تصویر ذهنی نفرت انگیزی از من در ذهن خود ایجاد کرده اند، کمتر از سایرین متحیر نخواهند شد. حتی خود من هم بهت زده شدم. اما در این نامه روال زندگی من به رشته ی تحریر درآمده است. تمام زندگی من گاهشماری از تغییراتم بوده است. این آن چیزی است که من از صمیم قلب نوشته ام: هرگز در زندگیم چنین مهمان نوازی گرم و شور و شوق عظیم برادری، آنگونه که بین مردم از هر رنگ و نژادی در این سرزمین قدیمی مقدس، خانه ی ابراهیم، محمد (ص) و همه ی پیامبران کتاب مقدس وجود دارد، شاهد نبوده ام. در طول هفته ی گذشته از فرط تحیر، توان سخن گفتن را از دست داده بودم و تحت تاثیر جادوی بزرگ منشی و رأفتی که در اطراف من به وسیله ی مردم از هر رنگ و نژادی گسترده شده بود، قرار گرفته بودم. زیارت شهر مقدس مکه برای من سعادتی بود. درحالیکه توسط طواف دهنده ی جوانی به نام محمد هدایت میشدم، هفت بار به دور خانه ی کعبه طواف کردم، از چاه زمزم آب نوشیدم و هفت بار بین کوه های صفا و مروه دویدم. در مناطق منی و عرفات به عبادت پرداختم. درآنجا ده ها هزار زائر از سراسر دنیا دیده میشدند. از بلوندهای چشم آبی گرفته تا افریقایی های سیاهپوست در آنجا گرد هم آمده بودند. اما ما همه شرکت کنندگانی در یک مراسم عبادی بودیم که نشاندهنده ی روحیه ی اتحاد و برابری است. تجربیات زندگی من در امریکا باعث شده تا متقاعد شوم چیزی که در این جا میبینم هرگز بین سفیدها و غیر سفیدها در امریکا به وجود نخواهد آمد. در طی 11 روز گذشته در دنیای مسلمانان، هیچگاه نه در بشقاب خاصی غذا خورده ام، نه از لیوان خاصی آب آشامیده ام و نه در بستر و یا روی قالیچه ای خاص خوابیده ام. درحالیکه با مسلمانان هم کیشم. با خدای واحدی مناجات میکنیم که چشمانش آبی ترین چشم ها و موهایش بلوندترین موها و پوستش سفیدترین پوست ها است. من در حرف، عمل و کردار مسلمانان سفیدپوست، درست همان صمیمیتی را احساس کردم که در بین مسلمانان سیاه نیجریه، غنا و سودان دیده میشد."» ("دین: مراسم مذهبی و فرهنگ": شون مک لولین: ترجمه ی افسانه نجاریان: نشر رسش: 1383: ص 42-37)

مالکوم ایکس از این جهت از نمایش حج شگفتزده شد که از امریکایی آمده بود که در آن، سیاهپوست و سفیدپوست دشمن هم بودند و خود مالکوم ایکس، به سبب کشته شدن پدرش به دست سفیدپوستان نژادپرست، تقریبا از سفیدها متنفر بود. امریکای مالکوم ایکس، جایی بود که آدم ها بر اساس ثروت و قدرتشان، نه بر اساس تجربه و دانش و انساندوستی، بر دیگران برتری می یافتند. اما او در حج دید که سیاه و سفید، و فقیر و غنی، همه با هم در حد و ظاهری برابر و همرده ظاهر میشدند. اگر مالکوم ایکس فکر میکند که این گونه عادی دیدن برابری افراد هرگز در امریکا بروز نخواهد کرد به خاطر آن است که مراسم آیینی شبیه این در فرهنگ اکثر امریکایی ها وجود نداشته است. چون حج، یکی از همان دروازه ها و راهروهای مورد نظر ون جنپ است. شاید همه ی مسلمان ها حج نروند، اما آن عده ای که میروند آنقدر هستند که جلو چشم بودن سالانه ی آنها مانع فراموشی فلسفه ی برادری آدم ها فارغ از نژاد و ثروت و طبقه ی اجتماعی در دنیای اسلام شود. درواقع علت تاکید به اجرای آیین ها این است که هرچقدر تعداد برگزار کنندگان آیین بیشتر باشد و شعارهای مذهبی بیشتر تکرار شوند، فلسفه های اجتماعی ای که مردم، آنها را عادی و همگانی تصور میکنند، دیرتر از حالت عادی و همگانی خارج میشوند. اما چیزی که فراموش میشود این است که این آیین ها فقط وقتی که فرد را به هدفش برسانند یعنی مثل یک راهرو یا دروازه عمل کنند که فرد بوسیله ی آن، از یک اتاق به اتاق دیگری وارد شود و چیز به درد بخوری را در آنجا بردارد میتوانند ارزش خود را حفظ کنند. اما چه کسی حاضر است برای مدتی طولانی بدون هیچ دلیلی، در چارچوب یک در یا درون یک راهرو باریک بایستد و نه پس برود و نه پیش؟ چنین آدمی دیر یا زود، از گرسنگی و تشنگی و بی حوصلگی، عصبی خواهد شد.

شکایت علیه خدا در ایران هم به خاطر این است که آیین هایش چهل سال است مثل یک راهرو مهر و موم شده از پس و پیش عمل میکنند. آیین ها هیچ کمکی به پیشرفت مادی و معنوی افراد نکرده اند. آنها همان چیزهایی را که قبلا جا افتاده اند حفظ کرده اند و از این جهت قابل تقدیرند، اما وقتی که مردم میبینند آیین آنها را زندانی میکند، دیگر حاضر به اجرای آیین نیستند. در اتاق جلویی قفل است و مردم به زور، در عقب را میشکنند و برمیگردند به سالنی که همه چیزش مصرف شده و جز سم به جا مانده از مصرف قبلی و فساد تدریجی مواد، چیزی برای عرضه ندارد. طبیعی است که همه از وضع موجود و از خود خدا شکایت کنند. این یکی از پیام های جانبی فیلم «آخرین معامله» هم هست: پیشرانه ی مردم در نیل به معنویت، منافع مادی است و چنین نیازی همه را به معنویت نمیرساند. در فیلم، صحنه ای هست که اولاوی در جواب اهانت نوه اش اوتو که او را متهم میکند: «آشغال جمع میکنی»، اوتو را به موزه میبرد و نقاشی ها را به او نشان میدهد و دانه دانه تحلیل میکند (خداوند، استناد اکبر منانی را برای ما حفظ کند. چقدر قشنگ، نقش اولاوی را در دوبله ی فارسی برای ما ایرانی کرد؟!). میخواهم بگویم اولاوی کسی بود که معنی نقاشی را میفهمید و برای هنر و هنرمند ارزش قائل بود؛ یعنی یک آدم منفعت پرست محض نبود؛ به همین دلیل هم وقتی که فهمید رپین چرا پای نقاشیش را امضا نکرده، متحول شد. در مقابل، ما انتظار نداریم «دیک» مسئول برگزاری مناقصه که فرصت طلبانه درصدد به دست آوردن دوباره ی یک نقاشی صرفا گرانبها است، به چنین تحولی برسد. کسانی که کورکورانه و بدون درک ارزش آیین های مذهبی به آنها عمل میکنند هم چیزی بیشتر از یک دلال فرصت طلب آثار هنری قدیمی از آب درنمی آیند.

سکولاریسم، مادی گرایی و نیازشان به اعتقاد ما به وجود خدای یکتای متشرعین

نویسنده: پویا جفاکش

زمانی که اسکندر از ارسطو درس های لازم کشورگشایی را آموخت، نزد او از این که تعالیم ارسطو منتشر شده و دست دیگران هم قرار گرفته، ابراز نگرانی کرد. اما ارسطو به او گفت انتشار آثارش با منتشر نشدنشان تفاوتی ندارد، چون جز کسانی که ارسطو مستقیما با آنها صحبت کرده، کسی معنای رمزی نوشته های ارسطو را متوجه نخواهد شد. ارسطو نماد مادیگرایی علمی و سرراست در تاریخ فلسفه است و رو در روی استادش افلاطون قرار دارد که یک معلم معنوی بود. دعوای ارسطوییان و افلاطونیان، دعوای مادی گرایان با معنویت گرایان تلقی شده است. اما ممکن است مادیگرایی ارسطویی، صرفا نقابی بر یک نوع علوم غریبه باشد که نسبت این دو، همان نسبت مادی گرایی امروزی با کابالا یا عرفان یهود است. کابالا هم در مرز دو جریان مادی گرا و معنوی گرا در یهودیت یعنی فریسیان و حصائیان قرار دارد. به طرز شگفت انگیزی درست در سرآغاز ادعایی کابالا در قرن اول، حصائیان آخرت اندیش از عرصه ی تاریخ محو میشوند و عجیب تر این که قرن اول، با تولد خدای مسیحیان آغاز میشود. مرز کابالا و مسیحیت، جریان یسوعی است که فلسفه اش به صورت داستانی در کمدی الهی دانته انعکاس یافته است. جالب این که دانته به قرن 12 منتسب است ولی از تکفیر خود صحبت میکند و بنا بر تاریخ رسمی، تکفیر یسوعی ها فقط در قرن 16 رخ داده است. کابالا نیز طبق تحقیق ادوین جانسون در نسبنامه ی منابع آن، فقط در قرن 15 به وجود آمده است. کتاب مقدس آن یعنی زوهر، منسوب به شخصی موسوم به موسی دو لئون است که احتمالا موسای کوردوبایی از اسپانیا منسوب به قرن 16 است. در اسپایا یک جامعه ی متحد کننده ی مذهاهب کاتولیک و یهودی وجود داشته است. چنین جامعه ای را به لهستان نیز نسبت داده اند اما متحدکنندگان، در یورش قزاق های اوکراین به رهبری «عثمان خمینیسکی» قتل عام شده اند. با این حال، گفته میشود که کل جامعه ی کاتولیک لهستان، نتیجه ی تبلیغ کاتولیسیسم توسط فرانکیست ها در آنجا هستند. فرانکیست ها جامعه ی یهودیان شبتایی (سبتی) پیرو جاکوب فرانک در فرانکفورت آلمان هستند و جاکوب فرانک جزو جامعه ی شبتایی است که از ترکیه ی عثمانی به اروپا نقل مکان کرده اند. شبتایی ها در عثمانی به دین اسلام درآمدند و آنها که حاضر به تغییر دین نبودند به مقصد اروپا تغییر مکان دادند. این شبیه مهاجرت بیزانسی ها به اروپا در جریان فتح روم شرقی مسیحی به دست عثمانی ها است. پلتون فیلسوف بیزانسی که پیرو افلاطون و احتمالا شخصیت اصلی پشت اسم های مستعار افلاطون و افلوطین است، یکی از این بیزانسی ها بود که کتاب های جمهوری و قوانین افلاطون را به ایتالیا برد و درآنجا یک مکتب افلاطونی تاسیس کرد. وی همچنین کتاب های منسوب به اورفئوس، دیونیسوس، زرتشت و فیثاغورس را هم به ایتالیا آورد. این کتاب ها همه بر اساس عقایدی صوفیانه ولی به زبان یونانی نوشته شده بودند. زبان یونانی ظاهرا در حران سوریه اختراع شده و درآنجا مورد استفاده ی صابئین قرار گرفته که درواقع درونمایه ی اصلی افلاطون و تمام آن نوشته های دیگر، از تز دوگانه ی روح و جسم در تعالیم این صابئین بیرون تراویده است. این تز، در مسیحیت غنوصی بخصوص مذهب مرقیون، بسیار تناور شده است. در یکی از فرقه های غنوصی موسوم به ازیریسی ها نسبت این تز با به اصطلاح شرک باستان را به خوبی می یابیم. در این مذهب، قسمت جسمانی شخصیت بشر به سیت، و قسمت روحانی وجود او به ازیریس نامبردار میشوند. اولی به الاغ، خرگوش و شغال تشبیه میشود و دومی به ورزاو. اورفئوس یکی از معلمان پلتون که توسط چند زن مست تکه تکه شده بود، پس از این که مرتبا با مسیح تطبیق و آمیخته شد، مدلی موسوم به اورفئوس باکوکیس یافت که یک الاغ به صلیب کشیده شده بود و این الاغ حکم همان سیت را داشت. از یک الاغ مقدس به نام «علی بورون» نیز یادشده که باید همان الدبران یا ثریا روح صورت فلکی ثور یا ورزاو در نزد اعراب باشد و نشاندهنده ی این که سیت الاغ، سرزمین برادرش ازیریس ورزاو را تصرف کرده است. آپیان یهودی ها را متهم کرده است که یک سر الاغ را پرستش میکنند و عجیب این که تلمود، همین اتهام را به مسیحیان زده است. این به خاطر آن است که هر دو گروه، از یک فرقه ی واحد مشتق شده ولی ریشه ی اصلی خود را تحت یک دشمنی ظاهری با آن، از مردم معمولی مخفی کرده اند. ازیریس و سیت، خدایان مصر شمرده شده اند. فیلو نویسنده ی رمزگرای یهودی که او هم کشف نوشته هایش به قرن 16 –پس از تولد کابالا- نسبت داده شده، از یک مکتب یهودی رمزگرا در اسکندریه ی مصر سخن رانده است. در آن زمان، مصر جزو روم بود و مکاتب رمزگرای یهودی در روم، همه وابسته به مکتب میترا بودند، نوعی یهودیت متظاهر به شرک که به نوشته ی فلاویوس باربیرو، محل اخوت سیاستمداران و یهودی کننده ی امپراطوری روم از درون بود. درست مثل سیت، میترا هم یک خدای گاوکش بود و موسی به دلیل شکستن بت گوساله ی سامری، قابل مقایسه با او است. میترا یک خدای منجی است و با شخصیت منجی یهودیان که او را فریسی ها مسیح و سامری ها مهدی میخواندند قابل تطبیق است. نام میترا به صورت مئیتریه روی منجی موعود بوداییان نیز مانده است. منجی گرایی بیشتر در تلمود و آن هم در اشکال آخرالزمانی مورد توجه قرار گرفته است. سه مذهب ابراهیمی متعارف امروزین یعنی یهودیت ارتدکس، مسیحیت و اسلام، هم در محتوای فقهی به شدت وابسته به تلمودند و هم در احادیث منجی گرایانه و آخرالزمانی.:

Kabala et gnose: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

رابطه ی میترا با مادیگرایی همان رابطه ی مسیح با جهان مادی است. مسیح، خدایی است که از عالم بالا به عالم زمینی فرود می آید و پس از مرگ، به عالم بالا برمیگردد. تولد مسیح در انقلاب زمستانی اتفاق می افتد که محل طولانی ترین شب سال و شکست نور از تاریکی است. دراینجا خدا به خورشید منبع نور تشبیه میشود که موقع غروب در زمین فرو رفته است، به جای روح ایزدی که در جسم زمینی فرود می آید. میترا هم خدای خورشید است. خورشید هر غروب میمیرد و در صبح فردا زنده میشود و این اتفاق، شکلل روزانه شده ی مرگ و رستاخیز خدای طبیعت در طول سال است. خدای طبیعت با بهار متولد میشود و با خزان طبیعت میمیرد و در بهار بعد، از جهان مردگان باز میگردد. در مقام خدای طبیعت، آغاز بهار، دروازه ی ورود به جهان دیگر، و آغاز پاییز، خروج از آن است. اما در مقام خدای خورشید، انقلاب های تابستان و زمستان، در جایگاه چنین دروازه ای قرار دارند. عمدا نماد انقلاب تابستانی و ماه اول تابستان را صورت فلکی سرطان (خرچنگ) قرار داده اند تا تابستان با آب ارتباط پیدا کند و بر اساس همین تطبیق، دایره البروج را به طور سنتی به گونه ای فرض میکنند که برج حمل (قوچ) زمان وقوع بهار، و برج حوت (ماهی) زمان پایان زمستان باشد. علت این است که آب، انعکاس دهنده ی آسمان است و به رنگ آسمان روز آفتابی، آبی فرض میشود. ازاینرو ماکروبیوس نوشته است که خورشید پس از فرو رفتن در افق زمین، به رنگ آبی درمی آید. ازآنجاکه غارها به زیر زمین راه دارند، تصور میرود خدای خورشیدی وارد یک غار میشود و از یک غار درمی آید. میترا را در غارها پرستش میکردند. آپولو و هرمس که هر دو خدای خورشیدیند، در طلوع آفتاب، در یک غار متولد شده اند. دیونیسوس نیز در یک غار متولد یا پس از تولد به آن منتقل شده است. در آرکادیا غار وقف ماه و محل زیست پان لیکیایی خدای بزمانند طبیعت تلقی میشد و در ناکسوس، غار، محل زیست دیونیسوس باخوس تصور میگردید. جمع غار و آب، چاه است که آب حیاتبخش آن از برکت نزول خدای خورشیدی به دست می آمد. استرابون از چاهی در syene در مصر، سخن میراند که عامل انقلاب تابستانی تلقی میشد و وقف ماه بود. پلینی و آریانوس نیز از این چاه صحبت کرده اند. اراتوستنس از مدرسه ی اسکندریه عنوان کرده است که این چاه، متعلق به صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بوده است. تشبیه این صورت فلکی به عنوان مسئول انقلاب تابستانی به خرچنگ، به سبب آبزی بودن جانور است. البته نماد خرچنگ بیشتر در بین آشوریان مستعمل بوده و مصریان ترجیح میدادند به جای خرچنگ، از نماد جعل یا سوسک سرگین غلتان استفاده کنند. چون انقلاب تابستانی مصادف با بالا آمدن رود نیل و همزمان با تولید مثل این سوسک ها در کرانه ی رود نیل بود. با این حال، این سوسک ها از قبل، در جایی تخم ریزی کرده بودند که زیر آب نرود و یک خشکی باثبات در مقابل بی ثباتی آبی باشد. به مشابه آن، باید در تشبیه زمین به آب هم در آسمان یک نقطه ی ثبات یافت میشد که بی شباهت به حرکت آب گون باشد. مردم قدیم به خوبی میدانستند که آسمان هم ثبات ندارد و ستارگان در آن جابجا میشوند. چون مردم، بین جابجایی ستارگان و تغییرات در زمین ازجمله فعالیت های گیاهان و جانوران ارتباط یافته بودند. هوتنتوت های افریقای جنوبی، طلوع صورت فلکی ثریا را عامل ریزش باران میدانستند. جورج اسمیت اولین مبلغ مسیحیت در بین قبیله ی خویی خویی، دیده بود که در موقع طلوع این صورت فلکی، مادران، بچه های کوچکشان را به سمت این ستارگان میگیرند و آنها را به بچه ها نشان میدهند و از بچه ها میخواهند سعی کنند ستاره ها را بگیرند. چینی ها زمانی را که دم صورت فلکی دب اکبر به سمت غرب قرار میگرفت لحظه ی آغاز پاییز میدانستند. اما تنها نقطه ی ثبات در آسمان، ستاره ی قطبی در قطب شمال بود. زمانی ستاره ی قطبی در صورت فلکی تنین (اژدها) قرار داشت ولی بعد به محل دم صورت فلکی دب اصغر جابجا شد. فنیقی ها این صورت فلکی را «فنیق» می نامیدند و او را محل چرخش ستارگان ازجمله خود دب اصغر به دور خود تلقی میکردند و از این چرخش، به عنوان یک نوع ساعت برای محاسبه ی زمان مسافرت در دریا استفاده میکردند. فنیق که همان فنیقس یا فونیکس (ققنوس) پرنده ی خورشیدی اساطیری است، دراینجا معادل فنک به معنی روباه است، نامی که در محتوا به نامیده شدن ستاره ی قطبی به «دم سگ» در بین یونانیان نزدیک است. مصریان هم این صورت فلکی را یک شغال تلقی میکردند. در دایره البروج معبد دندره در مصر، دب اصغر به شکل یک شغال بین تااورت الهه ی اسب آبی، و یک پای گاو قرار دارد. تااورت دراینجا معادل صورت فلکی تنین یا اژدها است که دارد ستاره ی قطبی را به دب اکبر که مالک دب اصغر است تحویل میدهد. دب اکبر دراینجا همان پای گاو است چون فرض میشود که ستارگان هفتگانه ی دب اکبر، توسعه یافته ی پای گم شده ی صورت فلکی ثور (ورزاو) باشند و ازاینرو کیفیت هفت ستاره ی ثریا در کوهان ثور را به خود جذب کرده اند. جولیوس و دولیوز، نشان داده اند که تااورت گاهی خودش به جای دب اکبر شناخته میشده است لابد چون خواص اژدها را به خود جذب کرده است. در متون یونانی، تااورت، تئوریس نامیده و الهه ی تاریکی خوانده شده است. او همسر تایفون یا همان سیت تلقی شده است که هورس شکل از نو زنده شده ی ازیریس به جنگ او میرود. ستاره ی قطبی در عمق تاریکی، نماد ثبات نور ایزدی در قلمرو تایفون است و دب اصغر به عنوان حامل این نور، حکم آنوبیس خدای شغال را دارد که راهنمای مردگان در سفر به جهان دیگر است. بدین ترتیب، شغال یک مابه ازای خورشیدی هم دارد که سیریوس یا شعری معروف به کلب سماوی (سگ آسمانی) است چون بالا آمدن رود نیل در انقلاب تابستانی به دنبال طلوع شعری رخ میدهد. مصریان معتقد بودند رود نیل در جنوب از جهان زیرین یا قلمرو تاریکی و سرزمین مردگان بیرون می آید. این شبیه تصویر رایج از رود اردن در یهودیت است، چون رود اردن نیز بازمانده ی سیل مرگ آور نوح تلقی میشده است. بدین ترتیب، تابستان نیز یک ارتباط با پای گاو می یافت. ازاینرو این پای گاو را پای پتاح تلقی میکردند که خدای خالق بود و آتش عنصر خورشید، مظهر او بود. او فقط وقتی جلوتر بودنش از جهان تاریک را نشان میداد که با جلو رفتن زمان در تابستان و خشک شدن آب های رودخانه های بهاری، تیرماه به پایان میرسید و مرداد که صورت فلکی او اسد یا شیر کشنده است ظاهر میشد. در این زمان در کنار اسد، یک درخت زیتون ظاهر میشود که مابه ازای دیگری برای پای پتاح است. زیتون سمبلی از درخت زندگی است و درخت زندگی در حکم عمود آسمان و حافظ نظم است. اما خورشید جایز به ماندن در اقلیم ثبات نیست و باید به سمت ضعف حرکت کند. رع خدای خورشید، یک چشم خود را از دست میدهد و این چشم به شکل یک الهه خدا را ترک میکند و مدت ها بعد برای نجات رع از محاصره ی دشمنانش مجددا به رع میپیوندد. الهه را برای نشان دادن ارتباطش با شیر، به گربه تشبیه میکنند؛ کوچکترین و ضعیف ترین خویش شیر که طبیعت را به مقصد شهر ترک میکند و نماد دنباله ی خداوند در تمدن انسان است درحالیکه خویشانش در بیرون از حیطه ی تمدن، تا سرحد انقراض، به دست انسان ها کشته میشوند. گربه مظهر الهه پاشت است چون الهه زن است و زن به دنیا آورنده ی فرزندان است همانطورکه تمدن فرزندان جدیدی برای آفرینش خلق میکند و البته الهه در مقام طلوع آفریننده است و در مقام غروب کشنده، چون بعد از جدا شدن از خدای ثابت لایتغیر، فقط میتواند نابودی را به خلقت پیشین در طبیعت هدیه دارد. بدین ترتیب از این پس خلقت فقط در قلمرو انسان رخ میدهد تا زمانی که چشم رع دوباره به او ملحق شود.:

“creation records”: George st clair: 1898: chap 3,4

دور شدن الهه از شیر، در قرار گرفتن صورت فلکی سنبله یا دوشیزه پس از اسد و در معادل شهریورماه جلوه می یابد. ارتباط این صورت فلکه با سنبله یا خوشه ی گندم، ظاهرا به سبب درو محصول در برج مزبور در عصر حمل (قوچ) است. اما ظاهرا این ارتباط ثانویه، در تکمیل ارتباط اولیه ی آن با آغاز پاییز در عصر حوت (ماهی) یعنی عصر ظهور مسیحیت مطرح است. میدانیم که در گذشته تقویم قمری مقدم بر تقویم شمسی بوده است و خانه های ماه، عکس خانه های خورشیدند. بدین ترتیب اعتدال پاییزی در برج سنبله برای ماه، معادل اعتدال بهاری آن برای خورشید است. الهه سنبل باروری و موکل زمین است و رویش گیاهان در بهار معادل زایش آنها از مادر-زمین است. روح گیاهان دراینجا همان خدای طبیعت و معادل خونسو خدای ماه در برج بعدی است که با میزان یا ترازو برای وزن کردن محصول مقایسه میشود. درحالیکه خورشید در میزان است، ماه شب در حمل قرار میگیرد که حکم خزان و پیری خونسو را پیدا میکند و به رع خدای خورشید در هیبت یک قوچ تعبیر میشود که همان آمون قوچ آسای یونانی است. در این حال، سعی میشود تا مشابه بهاری الهه سنبله برای تقویم شمسی شناسایی و بازتولید شود. نامزد مناسب، صورت فلکی ثور یا گاو، برج زهره است چون الهه ی زهره عیشتار است که جشن ایستر یا عید پاک به مثابه جشن اعتدال بهاری در مسیحیت نام از او دارد. گاو، مثل شیر، درشت و قوی است و شاخ هایش را هم میتوان به هلال ماه تشبیه کرد. بنابراین کنار هم قرار گرفتن ثور و زهره، همان کنار هم قرار گرفتن سنبله و اسد است. یک دلیل تصور عصر ثور در قبل از عصر حمل نیز همین است. بر اساس زمانسنجی تقدیم ها توسط هیپارخوس، عصر ثور بین 6000 سال تا 4000 سال پیش، عصر حمل بین 4000 تا 2000 سال پیش، و عصر حوت شامل 2000 سال اول تقویم میلادی میشوند.:

Virgo: THEGNOSE.WORDPRESS.COM

ظاهرا این عروسک بازی آسمانی، فقط باید تاریخی را که در اروپای غربی و در جامعه ی موسوم به روم مقدس و یکی از اقمار جدا شده ی آن انگلستان رخ داده را تحت پوشش قرار دهد. اما اگر دشمنان را به نام دشمنی با غرب فتح کنید و کل فرهنگ بومی واقعی آنها را دشمن پیشرفت بخوانید موفق به جایگزینی آن در ممالک سابقا دشمن خواهید شد. در شوروی نزدیک 60 درصد کتاب ها به دنبال انقلاب کمونیستی نابود شدند تا تاریخی که «دشمن» غربی برای روسیه نوشته کاملا جایگزین و به نسل جدید تدریس شود. شوروی همچنین به بهانه های اغلب واهی درباره ی سرکوب روس های سفید، در خانات ترک آسیای مرکزی حملاتی مرتکب شد تا در درجه ی اول، علوم اسلامی و منابع بومی تاریخ و فرهنگ در نزد ترک ها و مسلمانان را که درآنجا بودند از بین ببرند و تاریخ اسلام دیکته شده از غرب، مزاحم بومی سر راه خود نداشته باشد. همه ی این خیانت ها را غربگرایانی به مردم کردند که ادعای دفاع از مردم در مقابل استعمار غرب را داشتند. در چین دوران مائو یکی از اهداف اصلی نابودی در انقلاب فرهنگی مائوئیست ها نسبنامه های خانوادگی بود که ممکن بود حقیقتی متفاوت از آنچه غرب درباره ی چین میگوید را برای مردم تازه باسواد شده ی چین آشکار کنند. در چین، از ابتدا کمونیست ها توسط اشرافیت هایی تغذیه ی مالی میشدند که از وصلت امپریالیست های بریتانیایی و اشرافیت های ایتالیایی با خاندان سلطنتی چینگ ظهور کرده بودند.:

“soviet erasure of history”: stolenhistory.net

بدین ترتیب، ستون فقرات تاریخ 6000ساله ای که همه مان واقعی میپنداریم، صرفا بر یک مشت جادوبازی با خانه های نجومی زودیاک استوار است که در آن، حتی تغییر شخصیت آدم ها طی دوره های تاریخی بر اساس خیالپردازی درباره ی خانه های زودیاک به دست آمده است، منتها در کل این ماجرا جادو لباس واقعیت تجربی را پوشیده است. این، میتواند یکی از مصداق های ادعای ارسطو باشد که بیشتر مردم، معنی واقعی حرف هایش –ازجمله در علوم تجربی- را متوجه نمیشوند و همینطور تمثیل رمزگونه ی همین ادعا از زدن رنگ معنویت و جادو به مادی گرایی برای جذاب شدن آن در تصورات مردمی که واقعا هیچ وقت از لحاظ روانی، مادیگرا نبوده اند. منتها مشکل اصلی معنویت این است که به شر اعتقاد دارد و مانع جرئت ورزی آدم ها به نزدیک کردن خود به مادی گرایی بی حد و حصر میشود. خدعه ی وجود خدای قادر متعالی که همه چیز در ید او است نیز ازاینجا ناشی میشود. چون با وجود چنین خدایی، آنچه شر تلقی میشود درواقع مشیت الهی و بخشی ضروری از واقعیت جهان است و همانطورکه فیلم امام علی تلویزیون خودمان بیان میکند، بدون پیروزی مشی حیله گرایانه و فسادساز معاویه و عمروعاص بر عدل علی، چرخ دنیا نمیچرخد. ژان بودریار به عنوان یک جامعه شناس بی نهایت مادیگرا –آنقدر مادی گرا که فرورفته در یأس و پوچی از دنیا برود- آنقدر مادیگرایی را خوب شناخته بود که به دین غیر قابل جبران مادیگرایی و سکولاریسم به خدای قادر متعال یهودی-مسیحی و از بین رفتن مرز خیر و شر در زیر اراده ی همه گیر این خدای خوب و درستکار پی ببرد.:

«همانطورکه رابطه بین خیر و شر پیچیده است، گذار به فراسوی خیر و شر نیز وقتی که تمایز بین این دو ناپدید شده است بسیار دشوار است. البته ممکن است یک نفر تمام اینها را رد کند. ولی این واقعیت باقی میماند که فرضیه ی شر، فرضیه ی فقدان تمایز بین خیر و شر و همدستی عمیق با بدترین چیزها همیشه حاضر است و موجب عرضه ی تمامی اعمال ما به گونه ای درک ناشدنی میگردد. لیکن فرضیه ی شر، خود، یک اصل در مورد کنش و عمل است و بدون تردید یکی از قدرتمندترین آنها. من دراینجا نقش وکیل مدافع شیطان را بازی میکنم. اما اگر فرضیه ی شر را رد کنید، درعوض میتوانید بر اساس شرط بندی از نوع پاسکال فکر کنید. آنچه پاسکال میگوید، کمابیش این است: همیشه میتوانید خود را با وجودی سکولار و مزیت های آن خرسند کنید، اما با وجود فرضیه ی وجود خدا این خرسندی، مطبوع تر و خوشایندتر است. تنها در ازای قربانی کردن مقدار اندکی از زندگی، رستگاری ابدی را خواهید داشت: مبادله ای که مزیت های آن بسیار بیشتر است. این شرط بندی را میتوانیم به طور معکوس این گونه نیز مطرح کنیم: شما همیشه میتوانید فرضیه ی خیر و خوشبختی را به دست آورید، اما فرضیه ی شر با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. نوع دیگری از این شرط بندی این گونه خواهد بود: شما همیشه میتوانید فرضیه ی واقعیت را به دست آورید اما فرضیه ی وهم رادیکال با لذت و سرخوشی بسیار بیشتری همراه است. ما باید به سمت واقعیت یا عدم وجود واقعیت حرکت کنیم؛ همانند شرط بندی پاسکال بر روی وجود خدا.

پاسکال:ایمان به وجود خدا و زندگی ابدی، یک مزیت برای شما محسوب میشود، زیرا حتی اگر وجود نداشته باشند چیز زیادی در ازای فدا کردن زندگی خود از دست نخواهید داد. از سوی دیگر، اگر وجود داشته باشند منافع بی نهایتی به دست آورده اید.

واقعیت: به نفع شما است که به واقعیت باور نداشته باشید زیرا اگر به آن ایمان داشته باشید و وجود نداشته باشد، شما فریب خورده اید و در حماقت خواهید مرد. اگر به آن ایمان نداشته باشید و وجود نداشته باشد شما برنده هستید. اگر به آن ایمان ندارید ولی وجود دارد، از مزیت تردید بهره مند میشوید چراکه هیچ مدرک قطعی ای در مورد وجود واقعیت در دست نداریم، نه بیشتر از مدارکی که در مورد اثبات وجود خدا در دست داریم (بعلاوه اگر وجود داشته باشد، باید سریع از آن جدا شد).

آشکارا میتوان مشاهده کرد که این حالت متضاد مورد پاسکال است، کسی که وجود خدا را ترجیح میدهد. اما هر دو شرط بندی واحدی هستند و در هر حال هیچ کس مجبور به شرط بندی نیست. همه ی اینها به این واقعیت برمیگردند که شیطان، کودکی ای به دور از خوشبختی داشته و وقتی وی عمل پلیدی مرتکب میشود، طبق مشیت الهی وی صرفا یک ابزار بوده و کسی نمیتواند او را به خاطر بدجنسی و تبهکاریش متهم کند. این شیطان بیچاره، مفیستو، کسی که همیشه میل به شر دارد و همیشه آن را به خوبی انجام میدهد، واقعا نیازی به وکیل مدافع ندارد. به نظر میرسد این خدا است که نیاز به وکیل مدافع دارد. کسی که جهان را خلق کرد و درنتیجه دین بی پایانی بر دوش خود نهاد، و پیوسته این دین را به انسان انتقال داده است؛ انسانی که تاریخش از آن هنگام به بعد، تاریخی از تبهکاری است. و بدتر آن که وی به آن گناه تحمیلی، تحقیر را نیز افزود. در مقابل، انسان با عدم امکان اعطای یک قربانی برابر در ازای این هدیه از جانب خدا و بازپرداخت دین مواجه است. به جهت ناتوانی در فائق آمدن بر این چالش، انسان مجبور است خود را خوار و خفیف کرده و شکرگزاری کند. در این نقطه بود که خدا با فرستادن پسر محبوبش به منظور قربانی کردن خود بر روی صلیب، خودش تصمیم به لغو دین گرفت. خدا تظاهر میکند که خود را خوار و خفیف کرده است ولی در عمل، به واسطه ی آگاه ساختن انسان از عجز و ناتوانی خود، تحقیر بیشتری بر بشریت تحمیل میکند. بدین سان بشریت محکوم به شکرگزاری است، نه تنها به خاطر خلق شدنش به دست خدا، بلکه به خاطر نجات یافتن به دست خدا. بعبارتی، این تحقیر به معنی این نیست که انسان از روز جزا معاف خواهد شد. این بزرگترین عمل سوء استفاده گرانه تا به امروز بوده است. و این سوء استفاده بسیار فراتر از هدف خود کامیاب شده است، حتی ورای مرگ خدا. زیرا امروزه ما آن را پشت سر گذاشته ایم و به واسطه ی گناه ناشی از مرگ خدا به خود میبالیم: «مکر خدا بی پایان است». امروزه ما این تحقیر صورت گرفته از جانب خدا را تقلید میکنیم: در قربانی شدگی، انسان دوستی، استهزا و سرزنش خود، در تلاش قربان گرانه ی عظیمی که جای رستگاری را گرفته است. میتوانستیم از مرگ خدا برای رهایی از دین استفاده کنیم؛ اما این گزینه را انتخاب نکردیم بلکه گزینه ای را انتخاب کردیم که دین را عمیق تر کرد؛ گزینه ای که دین را در نمایشی بی پایان ابدی کرد؛ یک انباشتگی قربان گرایانه؛ گویی قضاوت خداوند را پیشاپیش در خود نهادینه کرده ایم.» ("هوش شر یا معاهده ی شفافیت": ژان بودریار: ترجمه ی حسین محمدی: نشر مانیا هنر: 1397: ص3-220)

آیا این که ما کدام راه را انتخاب کنیم، دست خودمان بود یا باید به هرچه که به ما دیکته میکردند عمل میکردیم؟ به این سوال فکر کنید و بعد از خود بپرسید که چرا ایران امروز در تک تک این معضلات روانی، با فرانسه ی زمان بودریار و همین اکنون تفاوتی ندارد؟ آن وقت میتوانید بگویید که آیا مادی گرایی سکولار، به خودی خود، به نفع بشر هست یا نه؟!

آیا اسلام نجاتبخش وجود دارد؟

نویسنده: پویا جفاکش

در تیرماه امسال (1402) شهر آنکارا در ترکیه میزبان دومین دوره ی همایش "ملتقی الشباب العالم الاسلامی" بود. در این همایش سه روزه که از تاریخ 17 تا 19 تیر برگزار شد، حدود 600 جوان فعال در حوزه ی مسائل اسلامی از 44 کشور مختلف شرکت کردند. از کشور ایران نیز یک تیم 4نفره از فعالان اتحادیه ی دانشجویی امت واحده برای ارائه ی گزارش فعالیت های بین المللی و غیر دولتی اتحادیه ی امت واحده در همایش شرکت کردند. رویداد، شامل بخش های مختلفی ازجمله سخنرانی چهره های شاخص جهان اسلام، بخش ویژه ی فلسطین، کارگاه های آموزشی برای مدیریت و رهبری سازمان های مردم نهاد اسلامی و ارائه ی تجربیات سازمان های مردم نهاد کشورهای مختلف از فعالیت هایشان بود. از چهره های شاخص حاضر در همایش، باید به دکتر طارق سویدان، عبدالرزاق مکری و ابوزید ادریسی اشاره کرد. طارق سویدان، دعوتگر اسلامی کویتی الاصلی است که در حال حاضر یکی از شخصیت های الهامبخش و موثر بر نسل جدید فعالان جریان های اسلامی به شمار میرود. ابوزید ادریسی، متفکر مراکشی و از بزرگترین مدافعان مسئله ی فلسطین، سخنرانی ای با عنوان "نقش جوانان در رنسانس اسلامی" ارائه کرد. عبدالرزاق مکری نیز متفکر اسلامی و رهبر جامعه ی صلح الجزایر، بزرگترین حزب اسلامی الجزایر، درباره ی نقش جوانان در تغییر تمدنی صحبت کرد. اما مهمترین قسمت همایش، بخش غیر رسمی آن بود که در حواشی برنامه ها، جوانان فعال مسلمان از کشورهای مسلمان، با مهمترین فعالان اسلامی هم سن و سال خودشان در کشورهای دیگر، شبکه سازی و مباحثه میکردند و تجربیاتشان را به یکدیگر انتقال میدادند. مصطفی نوذری دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی دانشگاه تهران که در این همایش شرکت داشت، از مبهوت شدن خود مقابل فضای مدرن آن نوشته است:

«یکی از مهمترین مسائلی که یک مسلمان کم و بیش آگاه از تاریخ اصلاح دینی معاصر، هنگام مواجهه ی خود با چنین رویدادی با آن روبرو خواهد شد، میزان ارتباط گفتار محوری آن با سنت تاریخی جریان اصلاح دینی است. فارغ از این مسئله شکلی که میزبانان سعی کرده اند برای "آبرومند" برگزار شدن مراسم، دقیقا به شکل همایش رسمی اروپایی، در زرق و برق همایش ازجمله پذیرایی، رزرو هتل گرانقیمت برای مهمانان و مسائلی از این دست، چیزی کم نگذارند؛ مسئله ی مهمتر، گفتارمحوری محتوای سخنرانی ها و برنامه ها بود. در کنار عناصر شکلی همایش، با نگاه کوتاهی به بروشور برنامه، فهرست سخنرانان، عناوین سخنرانی ها و بعد نشستن پای سخنرانی افتتاحیه ی طارق سویدان با عنوان "رهبری استراتژیک در موسسان جوان" به سرعت برای مخاطب روشن میشود که گفتارمرکزی رویداد، نزدیکی زیادی با ادبیات فردگرایانه ی روانشناسی موفقیت امریکایی دارد. همچنین کلیدواژه های غالب در سخنرانی ها، کلماتی ازجمله "رهبری"، "استراتژیک"، "موفقیت" و همخانواده های آنها بود. حال پس از شنیدن مقدار زیادی سخنرانی درباره ی رهبری و تامین مالی سازمان های اسلامی و شنیدن نشید های فلسطینی از بلندگوهای باکیفیت هتل باکلاس، یک مسلمان که در تاریخ جنبش های صد ساله ی اخیر احیا یا اصلاح اسلامی چرخ کوتاهی زده باشد، باید از خود یک سوال مهم بپرسد: "دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟" اگر کلیدواژه های گفتار اصلاح دینی قرن بیستم و نمایندگانش را بررسی کنیم، احتمالا روی واژگانی همچون عدالت، حکومت، استعمار، مبارزه، تمدن، قدرت و همخانواده های آنها خواهیم ایستاد. اما چه میشود که در قرن جدید، در همایشی که تلاش کرده است تا مهمترین فعالان جوان کشورهای اسلامی را جمع کند، حتی یک جمله درباره ی فقر، عدالت اقتصادی یا مسئله ی حکومت شنیده نمیشود و به جای آن، شاهد درخشش تیپ سلبریتی دعوتگرهایی هستیم که دقیقا شبیه معلم های سامر اسکول های ام.بی.ای یا مشاوران استارتاپی، برای جوانان کشورهای اسلامی با ادبیات فردگرایانه، درباره ی رهبری و اداره ی موثر سازمان هایشان صحبت میکنند؟! یا چه میشود که درحالیکه تیپ نمونه و الگوی کامل مسلمان قرن بیستم، تیپ "روشنفکر مبارز"ی است که با اسلحه یا قلمی که آن را به اندازه ی اسلحه برنده و تیز کرده، در هزینه دادن و گره زدن شش دانگ ابعاد زندگی به هویت مسلمانیش، چشم های همگان را خیره کرده، به وضعیتی رسیده ایم که در آن، الگوی جوان مسلمان موفق که از او برای سخنرانی و ارائه ی تجربیات برای سایر تازه کارها دعوت میشود، "اینفلوئنسر دعوتگر"ی است که با چهره ی زیبا، صدای خوش و هوش اینفلوئنسری در اینستاگرام، توانسته فالوورهای چندصدهزارتایی جلب کند؟! طبیعتا حدس میزنید که انتهای هنرش هم پر کردن کلیپ های ده ثانیه ای اینستاگرام یا تیک تاک در یک منظره ی طبیعی خیره کننده یا مسجدهای خوش تراشی است که در آن یکی دو آیه ی قرآن یا یک دکلمه ی مذهبی را با صدای زیبا میخواند و دل تمام دنبال کننده هایش را میبرد. اگر یکی از مبارزان مصری، ایرانی، یا الجزایری قرن بیستم را از گور بلند کنیم و به این همایش بیاوریم، بی گمان از دیدن صحنه ی اینفلوئنسر دعوت گرها روی سن و مهمتر از آن، از دیدن تشویق حضار و تحسین جمعی آنها، "وحشت" کرده و با خود فکر میکند که مگر قرآن اینها با قرآن دهه ی هفتاد میلادی ما متفاوت شده است؟ پاسخ دردناکی که باید به این برادر یا خواهر مبارز از گور بلند شده بدهیم این است که قرآن اینها تغییر نکرده است؛ اما متاسفانه چیزی که مهمتر –و با دیدن این صحنه ها باید بگویم خیلی مهمتر- از متن مقدس که در حال نقش آفرینی است، واقعیت اجتماعی قاهر بر متن و خواننده ی متن است. این، همان روح اروپامحورانه ای است که از صد سال پیش درون ما حلول کرده و گویا نه تنها بیرون نرفته، که سخت در اعماق جانمان ته نشین شده است. از احمد فردید نقل میکنند که میگفت: "تاریخ ما پاورقی تاریخ غرب است". شاید با دیدن چنین لحظاتی عمق این سخن و عمق اروپازدگی جوامع اسلامی بیشتر روشن شود. متفکران و روشنفکران اسلامگرای قرن بیستم، غالبا در اروپا تحصیل کرده بودند. آنها دهه ی شصت و هفتاد را، در میانه ی جنبش های استقلال کشورهای خودشان، در اروپایی که جریان انتقادی روشنفکری در آن در اوج خود بود سپری کردند؛ ایامی که در اروپا هنوز شخصیت "روشنفکر توتال" معنا داشت و مکتب فرانکفورت نیز در حال صورتبندی آرای خود و حمله به "انسان تک ساحتی" و "بیگانه" ی رشد یافته در جامعه ی سرمایه داری متاخر و نشان دادن "مسخ" او و حالت "تهوع" اش بود. در این شرایط که جوان مسلمان جهان سومی، شاهد آن بود که از میان سروران غربیش نیز بعضی زبان به انتقاد از وضع کنونی اروپا گشوده اند و البته هنوز در اروپا عصر، عصر کلان روایت ها و ایدئولوژی ها با بار مثبت بود، با اعتماد به نفس بیشتری سینه سپر میکرد و از "بازگشت به خویشتن" سخن میگفت. اما گویا امروزه زمانه تغییر کرده است. شاید بتوان گفت که دقیقا برعکس نسل اروپا رفته و علوم انسانی خوانده ی بنیانگذار، نسل جدید فعالان اسلامی، عمدتا به امریکا مهاجرت کرده اند و رشته های تحصیلی آنها هم، رشته های فنی مهندسی بوده است. علاوه بر این که تحصیل رشته های فنی و فاصله از علوم انسانی، فرصت کمتری برای نگاه انتقادی به غرب و نظام اقتصادیش باقی میگذارد، این "مهندس دعوتگر" های جدید ما، دوره ی بسیار خاصی از تاریخ امریکا را تجربه و زیست کرده اند؛ امریکای پسافروپاشی شوروی، امریکای پایان تاریخ و هژمون واحد جهان، امریکای سیلیکون ولی و فردگرایی افراطی و درنهایت، امریکای عصر نئولیبرالیسم. احتمالا حضور و تجربه ی دوره ی جوانی و نوجوانی در این امریکا، امریکایی که در قرن بیستم اگر در و دیوارش صدای فردگرایی و بنگاه و سرزمین رویاها میداد، حداقل یک دولت کینزی و چند جنبش ضد جنگ ویتنام داشت که هنوز به مفاهیمی مانند خیر عمومی، عدالت و خلاصه یک "روایت جمعی" معتقد بود اما امروز همان را هم ندارد، برای این مهندس دعوتگرها اساسا یک اسلام دیگر میسازد. اساسا فرازهای بسیاری از متن را برای آنها پررنگ میکند و مهمتر از آن، بسیاری از فرازها را کمرنگ؛ فرازهای کمرنگ شده ای که نقطه ی مرکزی فریادهای نسل قبل بودند.» ("از تیپ روشنفکر مبارز تا مهندس سلبریتی": مصطفی نوذری: "باور": شماره ی 2: مرداد و شهریور 1402: ص13-11)

نوذری پس از این صورتبندی میپرسد: «به راستی هسته ی مرکزی کتاب و سنت چیست که راه را برای تفاسیری این چنین متفاوت و دور، فراهم میکند؟» و خود به این سوال اینطور پاسخ میدهد:

«در پاسخ به این پرسش، دو نتیجه بیشتر نمیتوان گرفت: یا باید نتیجه بگیریم که کتاب و سنت، مانند مومی تهی از دلالت است که به هر رنگی درمی آید و جز "افیونی" برای تحمل پذیر کردن هر متن سیاه اجتماعی، هیچ خاصیت دیگری ندارد؛ آمپول هوای اروپا مرکزی، بیش از قرن بیستم در تن ما فرو رفته است و چنان فرو رفته است که امروز اسلام توسط مفسر دعوتگر سلبریتیش مانند طفل خردسال و فقیری شده است که برای خوشامد مهمان های باکلاسی که به خانه شان آمده اند، هر پشتک وارویی میزند و هر لحظه لباسی بر تن خود میکند و خود را بزک دوزک میکند ولی درواقع خود، هیچ نیست. یا اگر به چنین چیزی معتقد نیستیم و پیام حقیقی و اصالتی و رسالتی و هسته ای در متن پیدا میکنیم، باید نتیجه بگیریم که برای تمام گستره ی جهان اسلام، "عصر استعمار هنوز به پایان نرسیده است"؛ باید بایستیم و تمام این تفاسیر "اولترا غربزده" و "اولترا شرق شناسانه" را در دادگاه مفاهیم مرکزی کتاب استیضاح کنیم و در امتداد سنت اسلامگرایی، کتاب را برای "نقش آفرینی اجتماعی" و برای قرار گرفتن در متن زندگی نه فقط فردی، بلکه اجتماعی بخوانیم و حتی با این که امروز به مدد سازمان های عریض و طویل و بی خاصیت مسئول "اسلامی سازی همه چیز" اضافه کردن پسوند اسلامی سازی به هر چیزی، بس مشمئزکننده و ناامیدکننده شده است، همچنان به جای "مدرن کردن اسلام"، از "اسلامی سازی مدرنیته" و مدرنیته ی بومی سخن بگوییم. پرواضح است که امروز کار مسلمان متعهدی که به "هویت" و "خویشتن" و "اسلام به مثابه کلیت" بیندیشد، سخت تر از همه ی نسل های قبل خواهد بود؛چون دیگر مارکس و سارتر و مکتب فرانکفورت و کلان روایت آلترناتیو و امثال آن، در برابر صورت خیره کننده ی اروپای نئولیبرالی جدید، درخشش چندانی ندارند و این دفعه مسلمان جهان سومی، برای طی این طریق، نمیتواند از روی دست کسی تقلب کند.» (همان: ص13)

کاملا درست است. مردم به طریق اول متمایل شده اند چون طریق دوم بسیار سخت است. باسوادان چه در قرن قبل و چه در قرن جدید، از روی دست غرب کپی کرده اند و اگر آن «تفاسیر اولترا غربزده و اولترا شرق شناسانه» ای را که نوذری میگوید از اسلام بگیریم چیزی از آن باقی نمیماند مگر داده های خامی که نتیجه گیری ندارند و نتیجه گیریشان را باید خودمان از نو پیدا کنیم که کاری وقت بر و نفس گیر است. سخت ترین بخش این کار این است که باید داده های خام بومی را از داده های خام وارداتی که هنرمندانه لای آنها چپانده اند تا نتیجه گیری دلخواه از آنها به دست آید تمایز دهیم و دقیقا به خاطر سختی این کار، مردم حاضرند آموزه ی رسمی آن سازمان های بدنام «اسلامی سازی همه چیز» را که میگوید مکتب و ازجمله اسلام باید کاملا بی نقص باشد را قبول کنیم و وقتی که میبینیم نمیتوانیم اسلام فعلی را بی نقص تلقی کنیم کلش را دور میریزیم و به جایش مکتب وارداتی سلبریتی پرستی غربی را بی نقص میخوانیم. حداقل فایده ی مقایسه ی طی طریق دعوت اسلامی از جامعه گرای مبارز به سلبریتی فردگرای اینستاگرامی این است که متوجه میشویم آنها دنباله ی طبیعی یکدیگر و نتیجه ی جست و جوی تنبلانه ی کسی که همه چیز را با هم در خود دارد هستند؛ همان مکتب بی نقص با رهبران مقدسش که انسان ها را از زحمت فکر کردن آسوده کنند و همه چیز را برای مردم فراهم کنند. این، نوعی منجی پرستی است و امکان ندارد یک منجی پرست، با دیدن توانایی های منجی گرایانه ی تکنولوژی غربی، او را صاحب مکتب بی نقص نیابد. این تکنولوژی در دوران سابق در دست استعمارگران بود و مردم بومی از آنها بی بهره بودند؛ درنتیجه اسلام به سبب مخالفت با تکنولوژی، مکتب بی نقص تلقی و پیامبرش یک منجی شمرده میشد؛ ولی وقتی این تکنولوژی به دست مردم رسید اسلام دیگر ابزار مناسبی برای نجات دادن مردم تنبل نبود.

جف دمولدر، محمد را در قهرمان منجی تلقی شدن همتای ابراهیم، نوح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی)، ازیریس، جانوس و هرمس میشمرد و همه ی آنها را در روایت تکثیرشده شان، شکل هایی از موسی پیامبر یهودی میشمرد. وی این مطالب را در واکنش به نتیجه گیری جیم دایر از لوحه های بنجامین استودونت هیکمن درباره ی یک شیخ باستانی آموری به نام «موسس» بیان میکند. مطابق این 20 لوحه، موسس musesیک رهبر شورشی از سوریه علیه اور در بین النهرین بوده که مدتی هم دستگیر شده و به تبعید رفته بوده، ولی درنهایت بازگشته و در اتحاد با گوتی ها و حوری ها بین النهرین را با خاک یکسان کرده است. نام موسس به گونه ای نوشته شده که «معنی فرزند غم» بدهد. او کاهن سرزمین اوتو (خدای خورشید) خوانده شده است، احتمالا چون سوریه در غرب عراق قرار داشته و محل غروب خورشید و بنابراین محل استراحت خورشید تلقی شده است. جیم دایر، این اتفاقات را به اور زمان سومری ها نسبت میدهد و معتقد است 2هزار سال قبل از مسیح رخ داده اند. اما دمولدر به انکار وجود تمدن باستانی سومری توسط پروفسور گونار هینسون ارجاع میدهد و معتقد است که موسی و تمام مشابه های منجی مانندش در 500 سال اخیر خلق شده و تمایز یافته اند و حتی امکان پشت سر هم قرار دادنشان در یک سیر تاریخی آنطورکه تاریخ رسمی ادعا میکند وجود ندارد. موسی همچنین در کشورهای گوناگونی بومی شده است. مثلا در هلند، تپه ای به نام «موسو لومودر» وجود دارد که به معنی «میز موسو» است و محل فجایعی چون سیل و آتش بی پایان و برخورد شهابسنگ شمرده شده است، وقایعی که میتوانند به اندازه ی muses ذکر شده در بالا تخریبگر باشند و موسی فرم انسان شده ی خدای باعث بلایا باشد. فراستی چاد در بیان نظر دمولدر، به سبب اشاره ی او به گونار هینسون معتقد است که دمولدر منکر سندیت لوحه ها نشده است چون هینسون نمیگوید که سومری ها وجود نداشتند و فقط آنها را به عنوان یک قوم با تمدن جداگانه نمیپذیرد، بلکه معتقد است آنها همان کلدانی های بابلی بوده اند و نه ملتی پیش از آنها. طبیعتا بابل کلدانی روایت خاص خودش را از موسی داشت همانطورکه مصر که آن هم با بابل تطبیق میشد روایت خود را داشت. به نظر چاد، موسای مالوف، موسای مصری است که ترکیبی از muses سومری، سارگون آکدی، آخناتون قبطی و سیاره ی زهره است و چون الگوی یهودیان است، داستانش با فرهنگ بانکداری و رباخواری و بازسازی فرهنگی کشورها برای پول ارتباط دارد. بنیاد اقتصادی مصر بر فنیقی ها استوار بود و آنها آنقدر در مصر نفوذ یافتند که حتی برای مصریان دینسازی کردند. عبری که زبان یهودیان است نیز شاخه ای از زبان فنیقی است. بنابراین دوران هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر، احتمالا نه با فتح نظامی، بلکه با تسخیر منابع اقتصادی کشور توسط فنیقی ها و عبرانیان حاصل آمده است. خروج موسی و قومش از مصر، دنباله ی ورود آنها در دوران یوسف است و این داستان تمثیلی، خیلی از مسائل را روشن میکند. یوسف به صورت یک برده وارد مصر شد ولی درآنجا به مدارج بالای قدرت رسید و خانواده ی خود را نیز به کشور وارد کرد. برده یعنی خدمتگزاری که بدون پول گرفتن کار میکند، نمادی از آدمی که ظاهرا هیچ چشمداشتی بابت خدماتش به مردم ندارد. یوسف همچنین حسن خلق داشت و مردم را به کارهای نیکو دعوت میکرد. او به سبب دانشش سبب نجات مصریان از قحطی نیز شد. بنابراین یوسف، نمادی است از یهودیانی که در موقع تصاحب کشور دم از منجی گری، زندگی فقیرانه و خدمت بی چشمداشت میزدند. با این حال، دوران تکثیر آنها در مصر، توام با نزول بلایای وحشتناکی بر مصر بود که طی آنها یهودیان مصر را ترک گفتند. آنها سر راهشان، مصریان را غارت کردند و وقتی فرعون مطلع شد با لشکر خود دنبال یهودی ها افتاد، به معجزه ی یهوه یهودی ها از دریا گذشتند ولی فرعون و لشکرش در دریا غرق شدند. این نمونه ای از سرنوشت تمدن های گوناگونی است که به اشرافیت یهود دچار آمدند و بابل قبل از مصر این بلا را تجربه کرد. سوءمدیریت به خاطر پول پرستی اشراف، چنان کشور را درگیر بلایا میکند که اشراف احساس میکنند دیگر نمیتوانند اینجا بمانند و تمام منابع و چیزهای باارزش کشور را برمیدارند و سرمایه ها را از کشور خارج میکنند و مملکت آباد سابق را در فلاکت رها و ترک میکنند تا ملت جدیدی را بچاپند. تشبیه موسی به سیاره ی زهره ازآنرو است که گذشتگان، زهره را عامل نزول بلایا بر کشور میشمردند و بانکداری و رباخواری یهودی نیز عامل زوال و نابودی کشورها بود. گذر از دریا کنایه از کشتی رانی تجاری است که استعمار و یهودی سازی ممالک درنتیجه ی آن گسترش یافت ولی به سبب ارتباط یافتن با فاجعه ی سیل توسط زهره، موسی را به عنوان یک منجی، در حد نوح و کشتیش هم توسعه داد.:

“physical evidence that moses existed”: frosty chud: stolen history: 13may 2023

ببینیم در این سناریو چه داریم؟ در ابتدای راه، یوسف مهربان خوش اخلاق نرمخو را داریم که به بردگی می افتد و به یک کشور بیگانه وارد میشود. او یک مرد خدا است. ولی از اخلاق نیکویش و با اثبات دانش برحقش، کفار به او جلب میشوند و او را به درجات بالای سیاسی میرسانند ولی حتی در مقام جدید، آنقدر درستکار و بخشنده است که آنها را که به او بد کرده اند میبخشد. اما در انتهای این مسیر، موسای شاهزاده را داریم که به نام خدا همان ملت را به بدبختی و تباهی دچار میکند و بعد او را غارت میکند و کشور را به مقصد چپاول و غارت کشورهای دیگر ترک میکند. واضح است که تصویر اول، ماسک تصویر دوم شده، چون کفار موقع جلب شدن به مردان خدا، انتظار داشتند آنها مانند یوسف باشند و اینطوری به درستی مذهب یوسف ها پی میبردند. یوسف اول معادل «محمد امین» و آن محمد درستکار و صبوری است که مردم به او جلب میشدند و موسای دوم، معادل محمد حاکم مدینه است بعد از این که خر کسی که نیات پلید خود را پشت ماسک محمد امین مخفی کرده بود از پل گذشت. به نظرم، ما باید بین یوسف اصلی و ماسک یوسف، محمد اصلی و ماسک محمد، تفاوت قائل شویم. یادمان باشد محمد میخواست ما را مثل خودش کند. ولی ما دنبال محمدی گشتیم که پدرمان باشد. ما محمد آموزگار دوست نداشتیم. محمد در مقام کیف پول را دوست داشتیم؛ یک محمدی که معجزه کند و همه ی ما را پولدار کند. هر کسی هم که بخواهد تصویر چنین محمدی را رواج دهد، نوحی است که سیل ایجاد میکند و خود به همراه وفادارانش درون کشتی ایمن میرود و ادعا هم میکند که هر بلایی سر مردم بیاید به خاطر عدم وفاداری و عدم ایمانشان به حقانیت نوح موسایی در چپاول ملت بوده است. اگر ما به جای این که دنبال این یوسف های دروغین راه بیفتیم، سعی کنیم خودمان یوسف باشیم، یعنی خودمان اخلاق نیکو داشته باشیم، خودمان دانش داشته باشیم، خودمان به دور از خشم و نفرت باشیم، به گیر این نوع آدم ها نمی افتیم. ولی متاسفانه اینطور نیستیم؛ ما هنوز داریم همان لشکر بنی اسرائیل را تعقیب میکنیم که مدام از کشوری به کشوری رفته اند و هر جا هم خود رار با شرایط جدید تطبیق کرده اند. همان هایی که در مصر موسی بودند، حالا در امریکا تبدیل به دونالدترامپ ها و ایلان ماسک ها و مارک زاکربرگ ها شده اند و هنوز ژست منجی معجزه گر دارند. ما هنوز به آنها همانطور نگاه میکنیم که به منجی های دروغین بنیادگرایی اسلامی نگاه میکردیم؛ چون هنوز اخلاق خود را درست نکرده ایم و فقط میخواهیم یک منجی معجزه گر راهبرمان باشد که او تحت حمایت خدا باشد، چون اگر بخواهیم خودمان با اخلاق نیکو تحت حمایت خدا قرار بگیریم، سخت است. این فقط یک مغلطه است؛ چون تقلید بی چون و چرا از منجی های دروغین چه اسلامگرای جهادی باشند و چه لیبرال حجاب برانداز، سختی های مصیت بار بیشتری بر ما تحمیل کرده است و ما هنوز درس عبرت نگرفته ایم و منتظریم تا یک منجی واقعی پیدا شود.

نیروهای شیطانی اورشلیم: رابطه ی اسرائیل و هالیوود در یک سناریوی ماوراء الطبیعی

نویسنده: پویا جفاکش

این سالن تئاتر در لس آنجلس از وقتی که تبدیل به محفل عیاشی های شبانه ی اشراف شده، خیلی شیطانی تر از قبل به نظر میرسد. معماری این دیوار را مایایی میخوانند ولی مسیحیان مایلند آن را 7سر اژدهای فاحشه ی بابل بدانند. برای بسیاری از لس آنجلسی ها بابل و مایا زیاد تفاوتی با هم ندارند و این هم ظاهرا یکی از میراث های هالیوود است که با فیلم «ده فرمان» به وجود آمده و با شهرت گرفتن آن فیلم، معروف شده است. گفته میشود «سیسیل دمیل» کارگردان فیلم، لوکیشن یک شهر باستانی مصری را با مجسمه های فراعنه و معماری باستانی در اطراف لس آنجلس ساخت تا داستان موسی داخلش اتفاق بیفتد و آخرش چه شد؟ باورتان نمیشود. روایت رسمی میگوید دمیل دستور داد لوکیشن را به طور کامل زیر شن های بیابان مدفون کنند تا دست کسی به آن نرسد. اما آخر چرا؟ مگر نمیشد با همان لوکیشن باز هم فیلم ساخت چنانکه هالیوود بارها لوکیشنی که برای یک فیلم ساخته شده را در فیلم های دیگر هم استفاده کرده است؟ موضوع کمی غریب به نظر میرسد. مردم میپرسند آیا آن لوکیشن برای پنهان کردن چیزی مدفون شده است؟ مثلا بخشی از تاریخ امریکا، تاریخی که در آن، مصر باستان در لس آنجلس قرار داشته است؟! پس دمیل چه حقی داشته که سر خود آن لوکیشن را نابود کند؟ برای همین هم گفته اند که خودش آن را ساخته و خودش هم میتوانسته خرابش کند. این تصاویر از لوکیشن ده فرمان را ببینید:

ظاهرا یک شهر تمام و کمال است. البته وابستگان به تاریخ رسمی هم تصاویری از ساخت لوکیشن و ظواهری از آن که بزرگ نشانش ندهند ارائه میدهند. مانند تصاویر زیر:

در هر حال، مهم، ارتباط ذهنی بین مصر و لس آنجلس است که ربطش به دمیل، به خاطر تعلق او به هالیوود یا بهتر است بگوییم، آنچه مردم به آن «بابل هالیوود» میگویند میباشد. نه فقط شیر که نماد جدانشدنی بابل است، به عنوان نماد، زیاد در شرکت های هالیوودی به کار میرود، یک نسخه از دروازه ی عیشتار بابل نیز در لس آنجلس هست و البته فرقه ای به نام بعل ایر که خود را دنباله رازوری بابلی میخواند (تصاویر زیر):

علاوه بر آن، لس آنجلس، یک کلمه ی اسپانیایی به معنی فرشتگان است. برای کسانی که فکر میکنند رهبران فرهنگی امریکا با فرشتگان سقوط کرده مرتبطند، دراینجا فرشتگان فقط میتوانند وردست های هاروت و ماروت باشند. هاروت و ماروت دو فرشته ی هبوط کرده بودند که به مردم، تمدن و تکنولوژی و جادو آموختند و به سبب این عمل غیر الهی، به دستور خدا در چاهی در بابل زندانی شدند. این، سرمنشا افسانه ای درباره ی ساخته شدن تمدن جدید در امریکا توسط فرشتگان زندانی شده توسط امت خدا یعنی رهبران امریکا است که اکنون به گونه ی افسانه ی اسارت یوفوها توسط ارتش امریکا برای خلق کامپیوتر و اینترنت و تکنولوژی ماهواره و فضاپیمایی و سفر هوایی و مانند آنها درآمده است. به هر حال، فرشتگان زندانی در صورتی در لس آنجلس خواهند بود که آنجا خود بابل باشد.

اما این که مصر به بابل مرتبط شده، به خاطر آن است که تا گذشته ای نه چندان دور، قاهره و اسکندریه در مصر، بابل تلقی میشدند و بنابراین فرعون حاکم بابل بود. امریکا هم بابل جدید شده است با این شعار که 10 قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل، آسیا را به مقصد امریکا ترک گفته اند و این ده قبیله تحت رهبری خاندان مناشه پسر یوسف بودند. مناشه یا ماناسیو نامش شباهت زیادی به نام مانیش تسو پسر سارگون کبیر بنیانگذار امپراطوری آکدی دارد. سارگون هم معروف به "پرعا" بود که میتواند تلفظ دیگری از فراعوه یا فرعون لقب فرمانروایان مصر باشد. پس مانیش تسو پسر سارگون میتواند همان مناشه پسر فرعونی به نام یوسف باشد. فراعوه همچنین با عنوان پرابهو پادشاهی هندی از سلسله ای به نام گوپتاها قابل مقایسه است و گوپتا هم ظاهرا تلفظی از قبط یا اجیپت است که با مصر تورات تطبیق شده است. مانیش تسو و سارگون نیز در سرزمینی به نام گبی حکومت میکردند که میتواند همان گبت یا قبط باشد. زنان یهودی گاهی برای دور زدن قانون حجاب، کلاهگیس را به جای موی اصلیشان استفاده میکنند و زنان قبطی نیز معروف بودند که موهایشان را میتراشند و به جایش کلاهگیس استفاده میکنند. احتمالا یوسف پدر مناشه فرعون تلقی شده چون خود مانیش تسو منصب فرعونی را ایجاد کرده و پدرش را نیز فرعون خوانده است. در این صورت، مناشه در اسم و ماهیت، همان منس اولین فرعون مصر است. اینجا دوباره یک ردی از ارتباط بابل با هالیوود به دست می آید. منس همان مین خدای ماه قبطی است و به نظر میرسد پیروان ماه، حکومت بابل را به دست گرفته اند. نارام سین نوه ی سارگون هم کیش سین خدای ماه را در امپراطوری خود گسترش داده بود. در مورد لس آنجلس، فاتحان، انگلیسی هایی بودند که قلمرو اسپانیایی کالیفرنیا را تصرف کردند و به منابع طلای آنجا دست یافتند و آنقدر ثروتمند شدند که بتوانند کل دنیا را مطابق میل خود بسازند ازجمله انگلستان را که پایتختش لندن (لون دون یا لون تاون یعنی شهر ماه) است. میتوان گفت آنها قبل از آن انگلیسی یعنی آنجلی نبودند و فقط بعد از فتح لس آنجلس آنجلیس یا انگلیسی شدند. میتوان گفت قبلا قوم موسوم به آنگل هم فقط رومی بودند. حتی نبردهای روم با اعراب مسلمان نیز میتواند همین اطراف صورت گرفته باشد. مثلا کاخ معروف اعراب دشمن، الحمرا بوده که در انگلیسی Alhambra نوشته میشود. دقیقا محلی به این نام، در شرق لس آنجلس قرار دارد. چه بسا این در حکم حمله ی اعراب از شرق به روم دیگری در قستنطنیه نیز باشد. شنیده اید که رومی های قستنطنیه کشتی های اعراب تحت سلطه ی خلیفه مآویه (معاویه) را با آتش یونانی نابود کردند. آتش یونانی هم از توی تفنگ مانندی شلیک میشد. شاید این سلاح فقط همان تفنگ ها و توپ های اروپاییان باشد که میگویند به کمک آنها بومیان امریکا را شکست دادند. در هر صورت رومی ها به سبب فتح بعدی سرزمین فرشتگان، آنگلوساکسون نامیده شدند و بومیان انگلستان قبل از آمدن آنجل ها گالی ها یا کلت ها بودند شاید چون آنها هم فرشته نبودند و فقط از فرشته ها اطلاعت و تقلید کرده بودند. فراماسونری انگلیسی علاقه ی زیادی به احیای دروئیدیسم منسوب به گالیک های باستان داشت و به نوعی جادوگری کفرآمیز را به ضرر مسیحیت گسترش میداد. ولی انگار تمام این صحبت ها از امریکا به انگلستان فرافکنی شده بود. دعوای انگلستان و اسپانیا بر سر امریکا فقط دعوای انگلیسی ها با اسپانیایی ها در کالیفرنیا پیش از این بود که این کشورها با زبان هایشان به اروپا منتقل شوند و اما جادوگران خلاصه شده در نام هالیوودند که هم به معنی چوب مقدس است و هم به معنی بیشه ی مقدس. چوب مقدس، میتواند هم عصای موسی باشد و هم عصای جادوگران، بخصوص به این دلیل که جادوگران، عصای خود را از چوب درختی به نام هالی میساختند و شاید گالی هم تلفظ دیگری از هالی باشد. جادوگری کیش هکاته الهه ی ماه بود که او هم بخشی از شخصیت بابالون یا فاحشه ی بابل بود. بابالون هم الهه ی ماه بود و هم الهه ی زهره، و جالب این که هر دو این سیارات، خدایشان گاهی مرد است و گاهی زن. ازاینرو بابالون هم اسمش محل بازی با کلمات شده بود و بابا لئون یعنی پدر-شیر تلقی میشد. این، صورت اولیه ی لوسیفر یا شیطان زهره بود پیش از این که در هیبت زنانه اش فاحشه ی بابل و حیوانش اژدهای 7سر شود. اژدها همان شیر بابل بود که خصلت های خزندگان و دیگر موجودات را به خود جذب کرده بود. جالب اینجاست که یکی از نام های شهر لندن، lundenburh و یا لوندن برگ یعنی شهر لوندن است که لون دن را میتوان به لانه ی شیر معنی کرد و این کار را به خاطر وجود هزاران مجسمه ی شیر در لندن گاهی میکنند. پس آیا لندن نخستین هم در امریکا سرزمین شیران بود؟ میدانیم که در حومه ی لس آنجلس، محلی به نام لین وود وجود داشته که میتوان آن را به لئون وود یا بیشه ی شیر معنی کرد. در این محل، اسپانیایی ها شهری به نام سنت آنتونیو ساخته بودند که نام از سنت آنتونیوس پادوا یا همان سنت آنتونی کبیر دارد. سنت آنتونی که اهل کومه (قم) در مصر بوده، اولین معلم تبلیغ زهد مسیحی در تاریخ مسیحیت بوده و این را از سنت پاول زاهد پسندیده بود. سنت پاول که ادعا میشود ربطی به سنت پاول سازنده ی کلیسای رم ندارد، یک مسیحی بود که از آزار امپراطور دکیوس (دقیانوس) به صحرا پناه برد و همچون زاهدان زیست. سنت آنتونی، از مقربان او بود و مراسم کفن و دفن او را نیز انجام داد. سنت پاول، مصاحب شیرها بود و گفته میشود دو شیر به سنت آنتونی در دفن او کمک کردند. برای همین سنت پاول و حتی گاهی سنت آنتونی را گاهی بین دو شیر نشان میدهند. در شاهنامه ی فردوسی، بهرام گور برای این که تخت شاهی را به دست بیاورد، باید تخت را از بین دو شیر آزاد کند. او گرزی به دست میگیرد و به تنهایی به جنگ شیران میرود و آنها را میکشد و بر تخت مینشیند. این شیرها ظاهرا نمادی از تخت های شیرگون یا وجود دو مجسمه ی شیر در دو طرف تخت شاهی و مرتبط با سنت آنتونی و سنت پاول هستند. شاید به همین سبب، مصر لس آنجلس، لین وود نام دارد. سنت آنتونی هم داستان عجیبی دارد. او پس از این که سعی در رعایت زهد مسیحی و کناره گیری از جمعیت نمود، مورد وسوسه های پیاپی شیطان با اعمالی چون بی حوصلگی، افسردگی و زنان زیبا قرار گرفت که اکثرا همان وسوسه های مارای شیطان برای منصرف کردن گئوتمه بودا از زهد خود هستند و البته آنتونی نیز به مانند بودا از آزمایش سربلند بیرون آمد. آنتونی به سبب شکست دادن شیطان مورد هجوم لشکری از شیاطین در هیبت وحوشی چون شیر، گرگ، خرس، پلنگ، ورزاو، مار، مورچه و عقرب قرار گرفت و با آنها جنگید تا این که خدا به کمکش آمد و او نجات یافت. اینجا هم قهرمان مسیحی در مرز پهلوانان جنگجو و وحش کش چون گیلگمش و هرکول قرار میگیرد. ممکن است سنت پاول و سنت آنتونیوس یک شخصیت واحد بوده باشند. پاول نام از آپولو خدای خورشید دارد. پاول را همیشه مردی پیر و ریشو شبیه خدایش یهوه میکشند درحالیکه آپولو به شکل جوانی بی ریش تصویر میشده است. آنتونیوس نیز نامش شبیه آنتینوس یک خدای انسان نمای مصری است که شهر یونانی آنتینوپولیس، مرکز پرستش او بوده است. آنتینوس یک خدای جوانمرگ و مدافع همجنسبازی بود و آپولو نیز یکی از اشکال او محسوب میشد. ظاهرا نام آنتینوس تلفظ دیگری از نام آدونیس است که نام او نیز با آدون (ارباب) لقب یهوه ارتباط دارد و آنتونیوس را میتوان به آنتون یو یا آدون یهوه معنی کرد. پس ظاهرا انقلابی در شخصیت خدا اتفاق افتاده که با تغییر شخصیت آنتینوس به آنتونیوس و آپولو به پاول نسبت دارد. میتوان گفت شخصیت قبلی مرتبط با زن شدن یک خدای مذکر است و این انتظار را ایجاد میکند که مردها به وضعیت مفعول جنسی که در فرهنگ جنگسالار زن ها به خاطرش تحقیر میشوند تن داده باشد و یا این که مرد در جهت اثبات ارادت به الهه خود را اخته کرده باشد. این مورد اخیر را به گالی ها که کاهنان الهه کوبله اند نسبت داده اند و البته کوبله خودش خدایی مذکر بوده که با اخته شدن، زن شده است. البته عده ای اختگی گالی های کوبله را صوری و به معنی عاری شدن ظاهری از مردانگی دانسته اند. به هر حال، نام این گالی ها را میتوان باز با گالیک های انگلستان و هالی وود لس آنجلس مقایسه کرد. هر گونه شورشی علیه این مذهب، باید در حکم شورش یهوه و امتش علیه فاحشه ی بابل باشد. چون حمله از خاستگاه انگلیسی ها یعنی لین وود یا مصر انجام شده، ما نیز باید نسخه ی قبطی آنتونیوس را بیابیم. در این مورد میدانیم که عنوان آدون، به صورت آتون برای یک خدای خورشید به کار رفته که کارکرد آپولو نیز هست با این تفاوت که آتون توسط یک فرعون مذهبساز به نام آخناتون، علیه مذاهب دیگر شوریده و تمام معابد دیگر را بسته است. پاپیروسی منسوب به آخناتون وجود دارد. راجر صباح آن را در حکم پرستش یائو سابات (یهوه صبایوت) خوانده و شهری به نام "ایر دود" در آن را به معنی شهر داوود دانسته است. داود به نام خدای یگانه، موفق به فتح سرزمینی موسوم به «قدس» شد. این نامجا یادآور شاهکار فرعون توتموس یعنی فتح قادس در سوریه شد که به معنی سرزمین مقدس است. توتموس نیز ساخت و سازهای مشهور خود را در کومه زادگاه آنتونیوس پادوا انجام داد. فتح سرزمین مقدس توسط توتموس یا داوود، قابل مقایسه با فتح قستنطنیه توسط محمد فاتح و فتح مکه توسط محمد پیامبر است. به نظر میرسد توتموس، واسطه ی مصر با قزاق های تاتار شمالی یعنی قومی است که محمد فاتح از آن می آید. چون نام توتموس قابل مقایسه با تختامیش خان تاتار روسیه است و از طریق همو نیز به شورش یک مذهب نوین علیه مذاهب کفرآمیز مربوط میشود. تختامیش با مامای بر سر گرفتن عنوان خان تاتار در رقابت بود. از طرفی مامای به این دلیل سقوط کرد و کشته شد که به سبب شکست خوردن از یک ارتش کوچک اسلاو به رهبری دیمیتری دونسکوی، وضعیت نامطمئن و پریشانی پیدا کرده بود. داستان شکست مامای از دیمیتری در ادبیات روس بسیار بزرگ شده و نشان پیروزی معجزه آسای خدای مسیح بر خدای کفار شمرده شده است. فومنکو و نوسفسکی، این نبرد را روایت دیگری از پیروزی داود بر جالوت میدانند و البته دیمیتری دونسکوی را هم شکل دیگر خود تختامیش میشمرند که به سبب نسب بردن از چنگیزخان، در وضعیت حقانی تری نسبت به مامای بود. تختامیش ضمنا یک فرمانروای مسلمان بود و در او چنگیزخان فاتح و اسلام یکتاپرست متحد میشدند. همین اتحاد را نیز در محمد فاتح داریم؛ همچنین در تیمور لنگ. هم چنگیزخان و هم تیمور لنگ درست به مانند لشکریان اسلام متهمند که ابتدا منابع علمی را نابود کرده ولی بعد علم را احیا کرده اند. مثلا میبینیم که هلاکو خان نوه ی چنگیز خان، رصدخانه ی مراغه را میسازد و الغ بیگ نوه ی تیمور رصدخانه ی سمرقند را. نکته ی جالب این است که هلاکو و الغ دو تلفظ از یک کلمه اند و آنها با هم برابرند چون پدربزرگ هایشان با هم برابرند. میفلزت در مورد منحصر به فردی ابتدایی این تصویر و انعکاسش در محمد فاتح معتقد است که درواقع رومی غیر از روم تاتاری وجود نداشته و تمام این ایدئولوژی با فتوحات تاتارها در اروپا و آسیا و شمال افریقا گسترش یافته است. ازاینرو میفلزت، منکر وجود امپراطوری رومی یونانی قبل از عثمانی ها در قستنطنیه شده و معتقد است تمام تاریخ روم شرقی، نسخه ی یونانی شده ی تاریخ عثمانی در حافظه ی مسیحیان ارتدکس یونانی قلمرو عثمانی است و در آن، کنستانتین کبیر فاتح رم و بانی قستنطنیه، نسخه ی یونانی شده ی خود محمد فاتح است. نتیجه این که میفلزت، آریوس را که گفت عیسی فقط پیامبر است و خدا نیست، به جای کنستانتین، در زمان محمد فاتح قرار میدهد و میگوید او نمادی از جریانی است که درنهایت با پذیرش توسط عثمانی ها سبب جدا شدن آنها از مسیحیت و ایجاد اسلام میشود درحالیکه پیشتر مسیحیان تاتار در شورای نیقیه آریوس را محکوم کرده و تثلیث مسیحی را به رسمیت شناخته بودند. پس کل جریان یکتاپرستی توسط تاتارهای روسیه در جهان گسترش یافته و مذاهب پیشین را تا جای ممکن از بین برده است. این ازآنجا جالب میشود که در نظر بیاوریم در تاریخ رسمی، اروپاییان موقع کشف امریکا سرخپوستان آنجا را تاتار و وابسته به خان تاتارها در آسیا به شمار می آورند. اگر طلای کالیفرنیا در ابتدا در دست تاتارهای روسیه بوده و به شعبه ی یهودی-مسیحی آنها توانایی شورش داده، پس امکانش زیاد است که پول، راه فتوحات جهانی را باز کرده باشد. با پول میشده مذاهب را از اساس تغییر داد. حتی شاید خود تورات هم در ابتدا چنین حالتی داشته بوده باشد و وسیله ی تغییر مذهب یهودیان شده باشد. اونر متوجه شده بود که بعضی از نویسندگان مثل فلاویو باربیو یهودیت را با آیین میترا در روم میشناسند. دراینجا میترا با الئازار قدیس تطبیق شده بود که همان الآسار یا آسور خدای آسوریان و معادل ازیریس مصری است و البته خود ازیریس نیز در مقام خدای خورشید و ایزد میرنده و رستاخیزکننده با آتون و آدونیس قابل تطبیق است. میترا نیز در روم با آپولو تطبیق میشد. آیا او همان خدای کفار آنتینوپولیس بود که در محتوا به یهوه ی دشمن کفار تبدیل شده بود و در بین اشراف هنوز با خصلت های قبلیش پرستش میشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، نبرد یهوه علیه مذهب کفار، به این دلیل تمام کفار جهان را یک جا جمع بسته که تصور میشود پیش از یهودیت تاتاری، همه جای زمین پیرو مذهب بابلی بوده است، منجمله کالیفرنیا که کفار با فتح دوباره ی آن، منابع طلایش را به چنگ آوردند و جادوی آن را برای ساخت هالیوود و صدور امپراطوری نوین بابل از طریق کار فرهنگی به پیش بردند. برای بعضی از امریکایی ها باور کردنی است که امریکا اصل بابل باشد چون به سبب نقش بالایش در تکنتولوژی و فناوری، میتواند محل واقعی زیست فرشتگان زیرزمینی چون هاروت و ماروت باشد. در این توطئه اندیشی، سرزمین های عربی، هند و آسیای مرکزی فقط به این خاطر، خصوصیات امپراطوری بابل را به خود جذب کرده اند که شتر دارند و شیر بابلی برای تبدیل شدن به اژدها از تصویر شتر الهام میگیرد. به همین دلیل، یکی از نام های اژدهای بابلی، کاملئون یا شتر-شیر است. در قدیم در کالیفرنیا شتر و شیر وجود داشته اند و فسیل هایشان در چاه های قیر بریا یافت شده است، اما در قرن های 18 و 19 شتر فقط در منطقه ی بین آسیای مرکزی تا انتهای شمال افریقا وجود داشته و به سبب موقعیت مهم او و بیابان و درخت نخل در تورات و شمایل نگاری مسیحی، زنده به نظر رسیدن طرح تورات، نیازمند انتقال محل داستان های سرزمین مقدس به جاهایی بوده که هنوز نخل و شتر و بیابان کنار هم باشند. از همه برجسته تر هم منطقه ای که انگلیسی ها اسمش را فلسطین گذاشتند بود که برخی معتقدند توسط شیاطین تسخیر شده و هر مردمی که به آن پای میگذارند تبدیل به جن زده هایی بی منطق میشوند که به طرز بیمارگونی میل به جنون و کشتن می یابند و آنقدر جای مناسبی برای حکومت خدای تشنه به خون یهود بوده که اسرائیل تحت تسلط بابل انگلیسی-امریکایی باید آنجا شکل میگرفت همانطورکه به خواست خدا یهودیه ی فلسطین جزو بابل و رم شد و در آنها حل گردید. جنون کشتار در آنجا ادامه دارد؛ آن هم بر سر مقدس دانستن زمینی که حتی نفت هم ندارد که بگوییم مذهب بهانه ی منفعتپرستی مادی شده باشد. به همین دلیل، کسانی فکر میکنند انرژی های مافق طاقت انسان آنجا برای یوفوها –فرشتگان سابق- خوشایند است نه این که به نفع مردم باشد.:

Babylon of hollywood: joso saeter: sehife: 5/3/2012

میتوان گفت افسانه ی فرشتگان زیرزمینی بابل، مرتبط با افسانه ی برخاستن 7 جن زیرزمینی از بابل است. جرالد مسی معتقد است که 7 جن جهان مردگان به باور کلدانیان بابل عراق، در قاهره که آن هم بابل تلقی میشده، دقیقا در زیر بابل قرار گرفته اند چون نام قاهره از "قهر" یا "خرو" یا "آخر" به معنی قلمرو مردگان می آید ضمن این که این لغات به معنی شیر و اسفنکس یعنی شیر با سر انسان نیز بوده اند. معروف ترین اسفنکس جهان نیز در دشت جیزه در منف یا قاهره و در جوار اهرام ثلاثه قرار دارد. فرعون توتموس، این اسفنکس را "کفاره" مینامید. کفاره همان خفره پسر پتاح خدای خالق است و به تحوت-هارماخیس نامبردار بوده است. اصطلاح هارماخیس شکل دیگری از هارماخو یا هورس در جایگاه دو افق طلوع و غروب است که به دو شیر تشبیه میشوند. هورس خدای خورشید است و ازآنجایی که خورشید در افق شرق طلوع میکند و در افق غرب میمیرد، زمین را به یک اسفنکس ماده یا شیر نر با سر زن تشبیه میکنند که زن افق شرق است که خدا را به دنیا می آورد و شیر افق غرب است که خدا را میخورد. حالا اگر بخواهید زمین را به جای جنبه ی حیاتبخشش از جنبه ی آسیبزایش بنگرید، موازنه برعکس میشود و یک زن با سر شیر نر می یابید که همان سخمت الهه ی نابودگر است. بدین ترتیب هارماخو به سبب کیفیت شیرآسایش به افق غرب محدود میشود و با آتوم خدای غروب تطبیق میگردد که به نامش آتوم هارماخیس هم نامیده میشده است. آتوم به یک شیر نر تشبیه میشود و سخمت برای نزدیک شدن شخصیتش به آن به شیر ماده تبدیل میشود. شیر ماده شیر نر را به وجود می آورد و در تشبیه به موقعیت انسانی-جغرافیایی، حکم زادگاه زمینی یک انسان را پیدا میکند. نام آتوم تلفظ دیگری از نام آدم ابوالبشر است و مجرای دخول خورشید به جهان زیرین نیز حکم خاستگاه انسان را می یابد. بنابراین در غروبگاه، تمثال شیر خدا به عنوان حکمران آسمان مستقر میشود و طلوعگاه، جایگاه زنی است که معشوقش نه یک شیر، بلکه گاو مظهر زمین است و هر چیزی که از این پس تولید شود، زمینی و ضد آسمان است. آتون، مسئول مراقبت از دو افق است و برای همین سعی میکند به طور ابدی در آسمان قرار گیرد تا از ورود هر خورشید جدیدی جلوگیری کند. دراینجا شاخ های گاو خود نمادی از دو افق و دوگانگی هستند. در یک تمثال ساکسون، یک تبر دوسویه که نماد جنگجویان است بین دو شاخ یک سر گاو رسم شده است. تبر دوسویه نیز خود نماد دوگانگی جنگجو است که هر تولید جدیدی، چیزی دو منظوره شبیه آن است. تبر دسته چوبی بین دو شاخ گاو، جانشین تمثال آشوری درخت زندگی بین دو بز و تمثال کلدانی درخت زندگی بین دو کروبی در گزارش کنت دو آلویلا به نظر میرسد و از طریق آنها به تمثال درخت کیهانی محافظت شده توسط دو شیر مرتبط میشود. در این موقعیت، این، خود انسان است که زادگاهش را تعریف میکند و به وجود می آورد، گویی که در تمثال اسفنکس، از شیر نر، زن به وجود آمده باشد. حالت سالگردی آن، مرز صورت های فلکی سنبله (دوشیزه) و اسد (شیر) موقع طی دایره البروج توسط خورشید است. معمولا نقطه ی ضد هر برج هر ماه، برج 6ماه بعد آن در نظر گرفته میشود. نقطه ی مقابل صورت فلکی سنبله، صورت فلکی حوت است که دو ماهی آن، حکم مریم باکره و مسیح نوزاد را دارند و مسیح، تجسم یهوه و آدم ثانی است. او در برج بعد یعنی برج حمل یا گوسفند جلوه گری میکند که با ایام عید پاک در اعتدال بهاری آغاز میشود. گوسفند شکل بچه گون گاو است و در این حالت، حکم گوساله را دارد. از طرف دیگر، ازیریس کهن الگوی فراعنه مجسم به ورزاو است و ازاینرو بازتولدش هورس، متشبه به گوساله است. ورزاو، حیوان برج ثور در اردیبهشت ماه است. اگر آغاز تمدن با گاو ازیریس در اردیبهشت باشد، بازیابی او پس از قتلش گوساله ی هورس در برج حمل و معادل مسیح خواهد بود. بنابراین، کل اتفاقات این بین، رفت و برگشت خدای قبلی است و اگر ابتدا یعنی گاو را به جای افق طلوع در صبحگاه قرار دهیم، انتها یعنی نقطه ی کمال، نقطه ی غروب و جایگاه گوسفند مسیح خواهد بود که پس ازآن، تاریکی و حکومت ماه حکمفرما است.:

“ancient Egypt”: v1: Gerald massey :kegan paul press: 2013: p335-344

شکاف مرد-زن دراینجا از طریق کابالا به مقدس دانسته شدن اورشلیم مربوط میشود. چون برخی کابالیست ها مدعیند قبه الصخره ی بیت المقدس کنونی در مرکز خطوط لی آپولو-آتنا قرار دارند که ایران را از طریق عراق به بریتانیا میدوزند و تمام اروپا را در بر میگیرند و عامل انواع بحران های روانی جنسی محسوب میشوند. این خطوط، محل نزاع سطوح اثیری انلیل و حئا –دو فرشته ی رقیب در حکومت بر زمین- هستند و تضادهای مرد بالغ- پسر، و زن-مرد را تشدید میکنند و فرق گذاری افراطی بین زن و مرد و یا زنانگی و مردانگی را باعث میشوند. آنها از برهم کنش امواج دروازه های اختری شیر طلایی بزرگ و شیر آبی بزرگ بر گایا یا یکپارچگی زنده ی زمین پدید می آیند و آینده را تغذیه میکنند و مجموعشان به سبب طویل بودن به اژدها تشبیه میشود. ازآنجایی که ماه با اثرگذاری بر مایعات بدن انسان و باعث شدن عادت ماهیانه ی زنان، نقش مهمی بر تغییرات رفتاری آدمی و چشمگیرتر بودن آن در زنان دارد، به سبب افزایش تفاوت های به چشم آمده بین مرد و زن، توسط نیروی جنگسالار و مردانه ی انلیل نمایندگی و تقویت میشود درحالیکه حئا برعکس درصدد خنثی کردن آن برای تضعیف انلیل است و دقیقا همین موضوع سبب خشن شدن مرزهای مرد و زن، و پسر و مرد میشود و زن ستیزی مردانه را حالتی پرخاشگرانه و مردانگی را جنون آمیز میکند. اسطوره ی مرد آلفا چنین پدید می آید و نیز تصور دروغین بودن خدایان پیشین به سبب زن مانند بودن خدایان مرد. با این حال، مرز نبرد در لی آپولو-آتنا یک انرژی برایندی متناقض از آنها به دست میدهد که در آن، انلیل و حئا خدایی یکسان و غیر قابل تشخیص از هم به نظر میرسند و آن وقت بر سر تعریف این خدای یگانه اختلاف پیش می آید. اثر این انرژی بر روح فرد این است که آن را به هویت های گوناگون تکه تکه میکند و تنها نیرویی که در آن از همه قوی تر و مورد اتفاق تر است، همان جاه طلبی مشترک انلیل و حئا است که فرد را جاه طلب میکند و او را به حریص بودن به برتر به نظر رسیدن از اطرافیانش دچار میکند. این فرد یا میخواهد از همه بالاتر باشد و یا اگر این توانایی را در خود نمیبیند میخواهد جزو قوی ترین و بهترین قوم یا مذهب یا نگرش تلقی شود. در صورت دوم که فراوانتر است، شخص جمع هایی را بهترین میبیند که حتی توانایی مطابقت یافتن با همه ی استانداردهای آنها را ندارد و ازاینرو دچار و مروج انواع هویت های کاذب و دروغین میشود. انرژی ساطع شده از مرکز خطوط آپولو-آتنا در اورشلیم اسرائیل، از طریق یونان، ایتالیا و فرانسه به انگلستان میرسد و درآنجا با لی لاین میکائیل-مریم در جنوب انگلستان تلاقی میکند. این خطوط جزو خط مقدس میکائیل است که از کوه کارمل منشا میگیرد و بیش از همه در انگلستان و فرانسه منتشر میشود. به همین دلیل هم در تاریخ رسمی، فرانسه بیشترین نقش را در جنگ صلیبی ایفا میکند و طی آن جنگ، بین انگلستان و فرانسه بر سر حکومت اورشلیم درگیری های خونین پیش می آید. به نظر میرسد نقش ماوراء الطبیعی که برای اورشلیم کنونی در این جنون سازی قائل شده اند ازاینرو است که در قرن 19 مسافران زیادی ازجمله مارک توآین در سفر به فلسطین، آن را بهشتی در میان بیابان توصیف کردند و بخصوص فرستادگان بارگاه های مذهبی مسیحی در غرب که وظیفه داشتند «سرزمین شیر و عسل» بودن فلسطین را اثبات کنند در گزافه گویی درباره ی زیبایی و طراوت و ثروت آنجا از هیچ یاوه گویی ای پرهیز نکردند. ولی وقتی انگلستان عثمانی را فتح کرد و به حوالی اورشلیم قدم گذاشت آنجا را جایی به جز بیابانی کم امکانات با جمعیت های اندک قبیله ای نیافت. مطمئنا فلسطین زمانی سرزمین حاصلخیزی بوده و تغییرات آب و هوایی در طی قرن 19 و 20 هم در حال خشکاندن فلسطین بوده، اما نه آنقدر که ناگهان بهشتی را به بیابانی تبدیل کند. به هر حال، این دوگانگی تخیل شده بین گذشته و حال فلسطین، باعث شده بود تا آنجا نسخه ی زمینی بهشت نابود شده و یک بابل سقوط کرده ی دیگر باشد و سرزمینی تصور شود که به نفرین خدا دچار شده است؛ یک سرزمین نفرین شده که هر کس به آن پا میگذارد نفرین میشود. سندرم اورشلیم هم در این لحظه به وجود می آید. با این حال، فراستی چاد، آن را یک مقولبه ی روانی ارزیابی میکند که شاید ربطی به موقعیت ماوراء الطبیعی اورشلیم نداشته باشد. او بر اساس برخوردهایش با بیماران شیزوفرنیک، به تاثیر زبان در روانپریشی جمعی انسان ها ایمان آورده و معتقد است اطلاق کردن صفاتی خاص به زمینی معمولی مثل مقدس و ماورائی خواندن اورشلیم، باعث القای حالت های شیزوفرنیک به مردمی میشود که به جوار آن سرزمین منتقل میشوند و آن وقت، آنها باور میکنند که تحت خواص خاص زمین مزبور، دچار الهامات و هدایت الهی شده اند. زوار مسیحی وقتی به اورشلیم نزدیک میشوند یک حالت معنوی به آنها دست میدهد و صداهایی میشنوند. فراستی چاد مطمئن است که زواری که به رم و مکه هم میروند ممکن است به چنین حالاتی دچار شوند. به نظر فراستی چاد، منشا واقعی آنچه سندرم اورشلیم نامیده میشود درواقع همین القائات هذیانی است که نه خدا بلکه آنها که برای خدا خانه درست کرده اند در ذهن مردم ایجاد کرده اند.:

Palestine-Six-Thousand Years of Madness: frosty chud: stolen history : 23 oct 2023

تصور اورشلیم به عنوان یک سرزمین در حال خشکیدن، آن را با مبنای مصری یهودذی هایی که مقدسش کرده اند در تناظر قرار میدهد. فرض شده که مصر همان سرزمین قبط است که آن را در غرب اجیپت مینامند. با این حال، قبط هم در ابتدا مفهوم کلی تری داشته است. قبط یا قبت، مفهوم مکان قب یا زمین را دارد. قب را قم، کومه، کمت، خمه، و خم هم تلفظ کرده اند. او همان زمینی است که به اسفنکس تشبیه میشود ولی در هرچه کوچک تر کردن و قومی تر کردن زمین مورد بحث، درنهایت، اسفنکس شده است سرزمین جیزه و ازاینرو آنجا "خمین" یعنی قلمرو خم نامیده شده است. خمین به آمنتا یا جهان زیرین راه دارد که بهشت اولیه بوده و توسط پتاح ساخته شده است. هشت خدای بزرگ موسوم به خمینی در آن نظم را برقرار میکردند و «آتوم» و «خفا» که همان آدم و حوا هستند شاه و ملکه ی آن بوده اند. خورشید آتون همواره در آسمان آن میدرخشیده است تا زمانی که نبرد دو خدای سیت و هورس آمنتا را به ویرانی کشانید. سیت، خدای جنگ و بیابانزایی بوده و هورس خدای خورشید که برکت میداد. دو کوهستان شمالی و جنوبی در آمنتا بوده که در شمال، هورس حکومت میکرده و در جنوب سیت. کوهستان هورس آنقدر بزرگ بوده که هورس برای حمل خورشید، از قله ی شرقی آن طلوع میکرده و پس از گذر مسیری که از سرزمین اکد در عراق میگذشت، در قله ی غربی آن غروب میکرده است. کوه های آرالی در شمال عراق، بلندترین قله های کوهستان زیرزمینی هورس تلقی میشدند. مسیر سفر خورشید بین دو قله باید با سفر گیلگمش قهرمان بابلی بین قله های دوقلوی میشو در دو سوی جهان مرتبط باشد. جالب اینجاست که در اورشلیم یهودیان نیز دو کوهستان وجود داشته که یکی بلندتر بوده و یادآور به کوهستان هورس در مقام کوهستان سیت است. یک کوهستان خود زمین بوده که قله ی جهان زیرین شمرده میشده و کوهستان دوم سلسله جبالی شامل کوه های کارمل و صهیون و حورب و دیگر کوه های توراتی.:

“ancient Egypt”: ibid :P345-350

اگر جنگ و خشکسالی در یک خدا به نام سیت جمع آیند که مدام بر نقطه ی مقابل خود هورس پیروز شده است، و بعد محل جنگ آن دنیایی اینها انتقال داده شود به جایی که ا.رشلیم فرض شده، آنت وقت اگر این محل قدسی به سرعت توسط بیابان به فنا رفته باشد، پس خدای جنگ دیگر باید آنقدر توان جادو کردن مردم درآنجا را یافته باشد که همه را با جنگ به جان هم بیندازد. آیا چنین اورشلیمی اجنه ی بابل هالیوود را تغذیه خواهد کرد؟ صددرصد. چون هرچه خبر بدبختی بیشتر از آنجا به گوش میرسد بیشتر ثابت میشود که بهشت خدای یهود یک دوزخ و وعده هایش مشتی فریب و دروغند و در چنین شرایطی شما بیشتر انگیزه پیدا میکنید تا بازار کاسبان لذت های هالیوودی را بدون نگرانی از غم نوشته شدن گناهان دوزخی به پایتان سکه کنید. شاید به خاطر همین است که کشور اسرائیل و تشکیلات هالیوود را یهودی های یکسانی به راه انداخته اند و تغذیه کرده اند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷
مطالب جدیدتر مطالب قدیمی‌تر